به تنهائی خو بگیریم

پشت دریاها شهری است! قایقی باید ساخت
پشت دریاها شهری است! قایقی باید ساخت


"دلا خو کن به تنهائی که از تنها بلا خیزد"، جمله ایست آشنا به گوش ما. اساس آن بر هر چه که باشد، معنی عمیقی را در بر می گیرد که حتی می تواند در موقعیت های مختلف معانی متفاوتی از آن برداشت کرد. در این دوره کرونائی، مردم دنیا بیش از هر زمان دیگر در حال تجربه تنهائی اند. در این خود انزوائی اجباری، هر فردی تجربه شخصی خویش را می سازد. کسانی که قبل از این، تنهائی را احساس و تجربه کرده اند و به قول شاعر دل خو کرده اند به تنهائی، در نتیجه آموخته اند که چگونه از بلای تنهائی در امان بمانند و با شرایط موجود آسان تر کنار بیآیند. با این اوصاف، افرادی که در حال اندوختن این تجربه و کنار آمدن با تنهائی خود اند هم، در حال تمرین ممانعت از ریزش بلای تنهائی در آینده اند. اگر به مانند شاعر از این زاویه به این موضوع نگاه کنیم، این پرسش به ذهن خطور می کند که مگر تنهائی چگونه معضلی ست که اگر به آن عادت نکرده باشیم، جائی گریبان تنهایان را خواهد گرفت و بلاخیز خواهد شد؟ از دید نویسنده این متن، در تنهائیست که ما با خود وجودمان تنها می شویم، به دردهای دل مان بدون وجود صداهای اطراف گوش می دهیم، به جای قضاوت از طرف دیگران، خود به قضاوت خود می نشینیم و به نقطه ضعف و قوت خود آگاه تر می شویم. اگر قبل از این معضل جهانی، به محض احساس تنهائی، مفری برای فرار از درون به بیرون می یافتیم و توجه مان را به موضوع دیگری خارج از درون معطوف می ساختیم، بیرون می زدیم، کار می کردیم، رستوران، پارک و بازار می رفتیم، با گروه های اجتماعی معاشرت می کردیم و در واقع از خود فرار می کردیم و به جمع پناه می بردیم. دل را به دیدن بیرون از خود و ظواهرش سرگرم می ساختیم، دست آخر هم خسته اما خشنود و شادمان که از اوقات بهره کافی برده ایم و عمر را به بطالت سپری نکرده ایم، پس از این همه مشغولیت، قطعا انرژی و فرصتی برای خود و خودشنیدنی باقی نمی مانَد و خود را به این خودفراموشی اختیاری عادت میدادیم و فردا هم دوباره روز از نو و روزی از نو، اما حال که چنین مجال و بی خیالی دل دست نمیدهد، لاجرم راهی نمی ماند جز به خود بازگشتن و اندیشیدن.

.

ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد


کرونا با تمام معایب و معضلاتش، محاسنش را هم به رخ کشید، راه فرار را بر رویمان بست، وقت آزاد و آزادی تفکر و تأمل را به ما هدیه داد، روزهایمان را بلندتر و شب هایمان را با تفکر آنچه در امروز و گذشته کردیم مشغول ساخت. راه بهانه سازی را سدّ کرد و مغز را به چالش توجه به خود دعوت کرد. نقش سفیری را بعهده گرفت برای رساندن پیام و صدای فراموش شده دل به گوش های به عمد ناشنوا شده مان. مجالی داد برای گشایش گره های در طول سال ها روی هم بسته و تلنبار شده، خود را با خود وجودمان آشنا کرد و قهر دل و دیده را به آشتی کشاند. نشان داد که بالاخره و سرانجام و در نهایت:

همه تنهائیم، اما تنهائی که به اندیشه خو گرفت و با دل همراه و همراز شد، احساس تنهائی رخت بر می بندد، جایش را دوستی با خود پر می کند و با بذر خودشناسی، سرزمین بایر دل را تبدیل به سبزه زاری می کند که سرشار از عشق، بی نیازی، زیبائی و آرامش است، در این باغِ دل غربال شده، رویش هیچ گره و علف هرزه ای را امکان و توفیقی برای رشد و قد کشیدن نیست. اینجاست که از تنها بلائی بر نمی خیزد.

باشد که درس هایمان را از روزگار و سختی هایش بگیریم.