زمستون که می شد......

زمستون خدا.........
زمستون خدا.........


زمستون که می شد، هیچ دغدغه ای که نداشتیم هیچ، کلی هم ذوق زده می شدیم، برف که میآمد، خوشحالیمون می شد صد برابر.

زیر کرسی رفتن، سرسره بازی، بوی خوش شلغم و باقلا در خانه و کوچه و بازار، مجمع روی کرسی که پر بود از تنقلات زمستانی، شب های بلند زیر کرسی و زیر نور چراغ گاهی هم فانوس، بوی خوش شام شب دورهمی، بزرگتری که کتاب می خواند و آهسته آهسته خواب به سراغ مان میآمد. نمی فهمیدیم که کی صبح می شد، تنها متوجه دستی مهربان می شدیم که لحاف کرسی را رویمان می کشید که سرما نخوریم.

در پس این آرامش جسم و خیال که کودکی را سپری می کردیم، هیچ نمی فهمیدیم و نمی دانستیم که مادر پدری مهربان و دلسوز، با چه تلاشی روزهای کودکی مان را رقم زدند که هنوز طعم خوش روزهایش، کامم را شیرین می کند. در پس خوشی های کودکی حتی، تمیز کردن و رفت و روب همان کرسی و لحاف و تشک بالش هایی که با ظرافت تمام بدست مامان و عمه و بی بی با سلیقه تمام دوخته و تکه دوزی شده بود، تماشایش برای ما تفریح به حساب میآمد ولی تکاندن خرده نان ها و گاهی پوست تخمه و ریخت پاش های شب قبل، دوساعتی از وقت مادر و بی بی را می گرفت، آماده کردن منتقل کرسی و به نو کردن آتشش هم برای خود ماجرایی داشت.

روزی که مدرسه تعطیل می شد، از خوشی یک روز تعطیل، سر از پا نمی شناختیم و از زیر کرسی جم نمی خوردیم طوری که کار رفت و روب را برای بزرگترها به تاخیر می انداخت، بعد هم با تذکر بزرگترها که ظهر شد و همه کارهایمان ماند به سراغ حیاط خانه می رفتیم و برف بازی.

الان که مدرسه تعطیل می شود، از خوشی یک روز تعطیل، خواب به سراغت نمی آید ولی نه تو دیگر کودک هستی، نه کرسی ای هست و نه آن دوره و خانواده که دور کرسی جمع شوند و نه با این غربت و دوری، تکرار این خوشی ها به آن شکل قدیمش امکان پذیر.

در عوض، نتیجه این روز تعطیل زمستانی می شود این نوشته که خاطرات گذشته را برایم زنده کرد و کام و روزم را شیرین.