یکی که قبلا آدم بهتری بود گویا؛ لکن حسرت هم سودی نداره. t.me/la_veillee
من و مریم - اول
داستان من و مریم را در روزهایی که احوالات غریب و بدی داشتم، بیشتر برای بهتر شدن احوالات خود، برای نشریهٔ «نیمخط» رستا نوشتم. این تقریبا اولین داستانیست که مینویسم و منتشر میشود. من خامدستم و حتی تلاش کمی هم برای یادگیری میکنم. امیدوارم اگر این قصه را میخوانید و دوست ندارید، من را به وقتی که از شما اتلاف میشود ببخشید.
از صف کچل صبحگاه مدرسه میشد حدس زد امروز یک روز عادی نیست. البته دیروز هم روز عادیای نبود. این را میشد از صفحهٔ Activity شلوغ اینستاگرامش فهمید. خانم مهدوی پشت میکروفون ایستاده بود و داشت به آن دسته از دوازدهمیهایی که دیروز رأی اولی بودهاند تبریک میگفت. مهسا اما سرش توی گوشی بود و آدمهایی را که به پست روز تولدش واکنش نشان داده بودند مرور میکرد. تنها وقتی حواسش به خانم مهدوی برگشت که کلمهٔ «المپیادیها» از دهانش خارج شد.
- بچههای المپیادی هم امروز برین سر کلاسهای خودتون. بابای مدرسه رو فرستادیم دنبال ماسک و دستکش وقتی خرید میآریم سر کلاسها توزیع میکنیم؛ شاید هم اصلا از اداره تعطیل کردند مدرسه رو. ایشالا قضیهٔ این ویروس جدی نیست و تو تهران هنوز نیومده باشه. خب... دهم ریاضی یک! برین سر کلاس.
مهسا دلش میخواست غر بزند اما شرایط نگرانکننده بود، ضمنا نمیخواست حال خوبش به خاطر روز قبل را با جروبحث با مهدوی خراب کند. به همین خاطر چیزی نگفت.
در طول دو زنگی که در مدرسه بودند هم بیشتر حواسش به گوشیاش بود. سه عکس بود و دو جمله. یکی خودش کنار بابا و مامان و صدرا، یکی کیک تولد و یکی هم عکس پنجسالگی. «میخوام هفدهمی رو جوری زندگی کنم که انگار همهٔ ۱۶تای قبلی دستگرمی بوده. میخوام امسال همهٔ مسئلههای زندگیم رو طوری حل کنم که انگار همهش مرحله یکه! بیجوب و خوشحال!» ۲۸۱ لایک و ۲۳ تا کامنت. این بیشتر از همهٔ پستهای قبلیاش بود. حتی پیچ باشگاه المپیاد ریاضی طلاییها هم او را لایک کرده بود. اما چیزی که بیشتر از همه دلگرمش میکرد کامنتی بود که آیدا برایش گذاشته بود. «عهههههه مهسااااا! :***** تولدت مبارک دوست قشنگم :**** خودمونیم بچگیات شبیه مریم میرزاخانی بودیا! ایشالا امسال کشوری، سال بعد هم فول مارک جهانی. جوب ازت دور!».
مقنعه را درآورد و روی مبل خانه ولو شد. گوشی را روی اسپیکر گذاشت.
- سلام آیدا
+ سلام. خانومِ ۱۷ ساله. احوال شما؟ چه خبرا بود امروز مدرسه؟
- خوبم. هیچی. دو زنگ بود بعد هم اومدیم خونه.
+ دیگه چی؟
- هیچی! دیگه اگه جزئیات میخواستی باید میاومدی خودت!
+ عوهوع! چه بداخلاق! گفتم بهت که پشت آیفون صبح؛ مامانم نمیذاره. میدونی که چه آدم وسواسیایه. تو حالا چته؟
- چیزیم نیست... نگرانم.
+ نگران چی؟ فوقش یه هفته مثل آلودگی اینا تعطیل میکنند دیگه؛ برای من و تو هم که فرقی نداره. ما که کلاس نمیریم!
- ولی مهدوی میگفت ممکنه تعطیلی بره تا بعد عید...
+ بهتر اصلا! حالا فکرش رو نکنید خانم میرزاخانی!
از جایش بلند شد. گوشی را برداشت و سمت آینهٔ قدی خانه رفت.
- این رو جدی گفتی آیدا؟
+ چیو؟
- همین میرزاخانی اینا...
+ آره بابا! قشنگ فرم بینی و چشمات شبیهه. موهات رو کوتاه کنی دیگه خود خودش میشی!
اینها را که میشنید آرام میخندید. همینطور که به آینه نگاه میکرد، بعد از مکثی گفت.
- ولی خیلی بدی نیومدی امروز بریم بستنی! دو هفته رو مخ حسنی راننده سرویس کار کردیم.
+ پس بگو واسه چی دمغی! خب میگی چیکار کنم؟!
- هیچ!
+ لوس نکن خودت رو دختر! ببین مهسا! عصر روز دوم مرحله دو... با خیال راحت از قبولی... اینقدر مطمئنیم که حتی جوابهامون رو با هم چک نمیکنیم! اون موقع میریم بستنی! اون میچسبه! ببین! حتی جوابهامون رو با هم چک نمیکنیم! مثل مریم و رویا!
مهسا به آینه زل زده بود. تکرار کرد.
- مثل مریم و رویا..
مریم میرزاخانی توی آینه به چشمهایش نگاه میکرد.
مریم لبهٔ دیوار پشتبام نشسته بود و به مهسا نگاه میکرد. مهسا زیر سایهٔ اتاقک آسانسور و درِ پشتبام به سختی خودش را جا کرده بود تا از آفتاب تند نیمهٔ اردیبهشت در امان باشد. زیر لب با صدای خانم adele همخوانی میکرد که «I wish nothing but the best for you» و همزمان با سوالهای نظریه اعداد سروکله میزد.
- ایول! این هم حل شد. حال میکنیها با جانشین خلفت خانم میرزاخانی!
+ آره مهسا. آفرین… میگم میشه من عوض کنم آهنگ رو؟
- آره بابا! دیگه اصلا ادل که لاغر کرده مثل قبل باهاش ارتباط برقرار نمیکنم.
مریم به سمت مهسا آمد و گوشی را از کنارش برداشت و سر جایش برگشت.
- خب همینجا زیر سایه مینشستی دیگه مریم جون!
+ فرقی نداره سایه و آفتاب که.
- عه. یعنی چی؟ فرقی نداره؟!
مریم خندید.
+ نه! من تو خیال توئم. برای یه خیال که فرقی نداره آفتاب و سایه.
- عجب...
+ خب.. بذار ببینم جانشین خلفم چه آهنگهایی داره رو گوشیش؟
مریم شروع به ور رفتن با گوشی کرد. آهنگی از تتلو پخش شد. مریم با خنده گفت.
+ این چیه مهسا؟
- بابا این مال من نیست. این سحر خلوچل فرستاده بود تو گروه، من هم دستم خورد سیو شد یادم رفت بعد پاکش کنم. دیگه این هم تتلیتی شد از دست رفت. اصلا انگار یه ویروسیه میافته به جونشون دیگه چشم و گوششون رو میبندن. هر کاری هم طرف بکنه فقط توجیه میکنند! تقلید کور! این رو بزن بره. سرچ کن shape of you از اد شیران رو پخش کن! یا نه اصلا هر چی خودت دوست داری بذار. این رو فقط رد کن بره!
+ باشه خب حالا.
- راستی! خودت چی دوست داری؟ خیلی برام جالبه که چه آهنگهایی گوش میکردی؟
+ هممم… من چی گوش میکردم؟
کمی به گوشی ور رفت. از اسپیکر مهسا آهنگ آدمفروش شروع به پخش شدن کرد.
- عههههه! شادمهر! ایول! دیگه چی؟
+ دیگه… گروه آرین.
- وای آفرین! گل آفتابگردون هر روز به انتظار دیدنِ یاره...
هر دو با هم شروع به همخوانی کردند. این تقریبا روتین این روزهای مهسا بود. از وقتی برای سیزدهبدر روی پشتبام چادر زده بودند مهسا تقریبا نیمی از روزهایش را روی پشتبام میگذراند. اینکه طبقهٔ آخر بودند هم به او اجازه میداد بیدغدغه و مثل اتاقش با پشتبام رفتار کند. این روزها مهسا بیشتر اوقاتش را به رویاپردازی و صحبت با مریم خیالی میگذراند. سوال و تمرین هم حل میکرد اما حل کردنش با قبل فرق داشت. هفتهٔ پیش که صدرا، برادر کوچکش، از او در مورد یک سوال نسبتا سادهٔ هندسهٔ هفتم پرسیده بود سخنرانی نسبتا مفصلی در مورد اینکه چطور موقع حل کردن سوالات به این فکر میکند که مریم میرزاخانی چگونه با سوال مواجه میشده و به راهحل حملهور میشده، ایراد کرده بود. مرحلهٔ دوم که قرار بود همین روزها برگزار شود تا نیمهٔ تیر عقب افتاده بود. آزمونهای آزمایشی هم وضع نامعلومی داشتند.
با آیدا هر شب چت میکرد، یکی دو باری هم اسکایپ کرده بودند اما از وقتی صدرا و مادرش همهٔ حجم صد گیگ اینترنت رایگان را خرج دیدن کارتون و سریال از فیلیمو کرده بودند به سبب ریشهٔ اصفهانی پدرش به همان چت قناعت کرده بودند. اینها همه در حالی بود که خانهٔ این دو، طبقهٔ آخر دو ساختمان ۴ طبقه روبروی هم بود ولی این دو از قبل از همان شنبهٔ غیرعادی همدیگر را از نزدیک ندیده بودند. آیدا در تمام این روزها در خانه مانده بود. وسواس مادر و بیماری تنفسی پدربزرگش باعث شده بود که فقط گهگاه و در صورت لزوم پدرش از خانه بیرون برود. آیدا بیش از مهسا نگران بود؛ روزهای قرنطینه انگار جای این دو دوست را تغییر داده بود. نگرانی آیدا باعث شده بود خوابش به هم بریزد و این وقت از روز هم خواب باشد. نگرانیای که تا ساعاتی دیگر با خبر برگزاری آزمون آزمایشی نظریه اعداد آخر هفتهٔ بعد بیشتر هم میشد.
با صدای ویبرهٔ گوشی و نور لیزری که توی چشمش افتاده بود از خواب بیدار شد. ساعت سه و نیم نیمهشب بود. گوشی را برداشت و لب پنجره آمد. نور لیزر مطابق عادتِ این دو دوستِ همسایه از اتاق آیدا بود.
- سلام آیدا
+ سلام. ببخشید بیدارت کردم.
- اشکالی نداره.. چی شده؟
+ شنیدی آخر هفتهٔ دیگه امتحان آزمایشی نظریهست؟
- آره دیدم. اوکیه دیگه! ما که برای ده فروردین خونده بودیم.
+ آره.. ولی میترسم مهسا. هر کاری میکنم نمیتونم سوالها رو حل کنم. انگار ذهنم خالی شده. هر چی رو حل میکنم میرم جوابش رو میبینم جوب پیدا میکنم.. اگه این امتحان رو خراب کنم دیگه تمومه. کل این یه سال و نیم پوچ میشه.
- اولا که خراب نمیکنیم. دوما من اصلا نمیفهمم تو چرا انقدر نگرانی! بابا وقت اضافه شده، کم که نشده! بیشتر میخونیم تازه.
+ من نمیفهمم تو چرا انقدر بیخیالی! مرحله دو، دوره تابستون، دوره طلا، این امتحانهای آزمایشی همه چیز رفته رو هوا. این فرصت رو هم بقیه میخونن بهمون میرسند. چطور میگی نگران نباشم؟
- خب از تو کاری ساختهست؟
+ نه!
- خب پس!
+ باشه… ببین.. یه سری سوال فرستادم اگه تونستی حل کن. همون تو تلگرام بفرست.
مهسا تلفن را از گوشش جدا میکند و وارد چتش با آیدا میشود و کمی به سوالات نگاه میکند.
- خب تو چرا اینها رو تو گروه نمیفرستی؟
+ نمیخوام. اونجا این پسرهای حلی هم هستند نمیخوام ببینند تو سوالهای ساده موندم.
- به چه چیزهایی فکر میکنیا! باشه حل میکنم میفرستم.
+ دستت درد نکنه. ببخشید بیدارت کردم.
- شب بخیر دیوونه.
+ شب بخیر مهسا.
گوشی را مجددا به شارژر وصل کرد. کمی روی تخت دراز کشید اما خوابش نبرد. پشت میز نشست تا سوالها را حل کند. مریم پشت سرش ایستاده بود.
+ موهاش رو کوتاه کرده بود؟
مهسا کمی ترسید، اما به روی خودش نیاورد.
- آدمهای خیالی خواب ندارن؟
+ جای اصلیشون اونجاست. شما سوال رو جواب بده دخترم.
- تو این تاریکی شب که معلوم نیست ولی فکر کنم آره..
+ شما که عین جنگلهای استوایی شده موهات برنامهٔ مشابه نداری؟
مهسا خندید.
- چرا کوتاه میکنم. چشم. موندم کی کوتاه کرده موهاش رو. این که همهش تو خونهست.
+ شاید خودش کرده.
- وای فرض کن! چه دیوونهبازیای! داره خلوچل میشه بس که تو خونه مونده!
+ اگه تو قرنطینه تست نکنی کی میخوای تست کنی؟
- چی رو تست کنم؟
+ اینکه خودت موهات رو کوتاه کنی!
- مگه دیوونهام؟ اصلا این چه بحثیه مریم جون! بیا این سوال رو ببین چطوری حل کنم.
+ کدوم رو؟
- همین سواله رو..
+ اون رو که بلد نیستم.
- عه! بابا مال کتاب خودته!
+ مگه نخوندی اون مصاحبهم رو؟ من از وقتی تخصصم رو روی سطوح هذلولی تعریف کردم دیگه اصلا تو این زمینهها کاری نکردم. به همین خاطر دیگه نمیتونم حل کنم اینها رو.
- حالا هی بهونه بیار مریم جون.. درسته یه خیالی ولی یه ذره کمک کن خب!
+ کمکم اینه که بگم خودت حلش کن.
- خسته نباشی.
+ خواهش میکنم.
مریم یکی از آن لبخندهای کمی سرد و دلبرانهش را زد.
+ میگم… میخوای سوالها رو که حل کردی نفرستی، ببری حضوری بهش توضیح بدی؟
- چرا حضوری؟
+ مگه نمیبینی چقدر استرس داره… یه ذره باهاش حضوری حرف بزن.
- نه بابا! این رو مامانش زندانی کرده. نمیشه اصلا بیرون آوردش.
+ برو لابی ساختمونشون! لابی ساختمون که بیرون حساب نمیشه.
- قبول نمیکنه! گفت تلگرام بفرست بخوام توضیح بدم هم میگه بیا اسکایپ.
+ یه بهونهای بیار! چه میدونم… اصلا مگه اینترنت خونه تموم نشده؟
- داری وسوسهم میکنی خانم میرزاخانی خیالی؟
+ نه خانم میرزایی واقعی. نمیدونم… من حرفم اینه که فکر میکنی من و رویا اگه بودیم چیکار میکردیم؟
نگاه مهسا به قیچی روی میزش بود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
هم نامهی نانوشته خوانی
مطلبی دیگر از این انتشارات
این رهگذار پر آشوب!
مطلبی دیگر از این انتشارات
مَکبِدِغ - قسمت سوم