یکی که قبلا آدم بهتری بود گویا؛ لکن حسرت هم سودی نداره. t.me/la_veillee
من و مریم - دوم: قیچی
آیدا آرامِ آرام شده بود. مهسا گفت:
- خب دیدی این هم خودت تونستی حل کنی؟
+ آره… ممنون مهسا. قبول میشیم؛ مگه نه؟
- آره بابا! قبول میشیم! من هنوز منتظر وعدهی بستنی بعد از روز دوم هستم.
+ یادته!
- معلومه که یادمه آیدا جون!
کمی به اینور و آنور نگاه کرد. در لابی ساختمان کسی نبود. روسریش را کمی به عقب هل داد.
- مثل مریم و رویا.
هر دو شروع کردند به جیغ کشیدن از خوشحالی.
+ وای! وای مهسا! ببخشید مریم خانم. خود خودش شدی! عین اون عکس سیاهوسفیده شدی!
- جدی؟
+ آره! خانم میرزاخانی!
- دیگه گفتم وقتی این آیدای دیوونه تونست موهاش رو خودش کوتاه کنه من چرا نتونم؟
هر دو میخندیدند. یا لااقل توی سر مهسا میخندیدند. واقعیت کمی متفاوت از خیال او رخ داد. آیدا استرس خیلی زیادی داشت، میترسید هر لحظه مادرش از خواب بیدار شود و از ترس و نگرانی وسواس اتفاقی برایش بیفتد. کمی هم شاکی بود که چرا برای این چند سوال مهسا او را مجبور کرده بود پایین بیاید و آنها را نفرستاده بود. آیدا بهانهی اینترنت را خیلی جدی نگرفته بود. هر چند سعی میکرد به جواب سوالات دقت کند و شکایت و نگرانیاش را بروز ندهد اما مهسا حس کرد چیزی درست نیست. به همین خاطر بیخیال نشان دادن مدل موی جدیدش شده بود.
- خب حالا میخوای این یکی رو خودت حل کن.
+ همین این رو؟
- آره ۲-ج رو.
آیدا سرش را روی چرکنویسش برد. مهسا به او نگاه کرد. خودکار در دستهای آیدا میلرزید و فقط صدای تکان خوردن دستکش پلاستیکیاش شنیده میشد.
* آخی طفلک.
مهسا از جا تکان خورد. مریم به در ساختمان تکیه داده بود. با عینکی دودی به چشم و مانتوی اِپُلدار دهه هفتادیای به تن.
- تو اینجا چیکار میکنی؟
* یعنی چه؟ خب هر جا بری میتونم بیام باهات دیگه.
- بعیده از یه شخصیت علمی. باز خوبه خیالی. روح بودی دیگه چه وضعی داشتیم.
* چرا پس دستدست میکنی! نشونش بده دیگه. عینکت رو بردار و روسریت رو بنداز.
- بابا نمیبینی بندهخدا داره میلرزه از ترس. من اقلا یه پشتبومی، مغازهای میتونستم برم! فکر کن سه ماهه تا همینجا هم بیرون نیومده از خونه.
* دقیقا به همین خاطر باید نشونش بدی دیگه! چیه آخه صافصاف اومدی عین معلما. «حالا میخوای این یکی رو خودت حل کن.»
مریم دستش را زیر مقنعهاش گذاشته بود و ادا درمیآورد.
- خب میگی چیکار کنم! خودش به زور دو تا کلمه حرف زده از اون اول تا حالا.
* مگه رفیقش نیستی؟ بخندونش. یه کاری بکن یَخش بشکنه.
- نمیدونم... اصلا نباید میگفتم که بیاد.
* اگه خودش نمیخواست نمیاومد.
- حالا که اومده و داره میلرزه، بذار این سوال رو که حل کرد خدافظی میکنم و میرم.
* مهسا! این همه موهات رو کوتاه کردی!
- نمیدونم...
* بذار من مرتبش کنم یه دیقه..
- بیخیال..
مریم به سمت مهسا آمد.
+مهسا بیا این رو نگاه کن ببین درسته.
دست مریم روی سر مهسا بود که مهسا به خودش آمد. صدای زنگ گوشی مهسا بلند شد. هنوز داشت با مریم کلنجار میرفت که سرش را برگرداند تا جواب آیدا را ببیند اما در همین لحظه، در همین لحظه که مامان هم به ناگاه تصمیم گرفته بود به مهسا زنگ بزند، یک اتفاق ساده همه چیز را به هم ریخت. خردهتار موی کوچکی که از دیشب لابلای موهای مهسا پنهان شده بود، به آرامی از جایش جدا شد، روی زلفهای حالا دیگر کوتاهشده لیز خورد، پیشانی و عینک را با ظرافت رقاصانهای رد کرد و بینیاش را قلقلک داد.
- هَههَههههچچوووو
عطسهی مهسا برای مدتی همه چیز را از حرکت واداشت. فقط صدای زنگ تلفن میآمد. بعد از آن مهسا دیگر نفهمید که چطور آیدای وحشتزده پلهها را دو تا یکی بالا دوید. یا اصلا با او خداحافظی کرد یا نه. نفهمید اصلا خودش چطور با عجله کتاب و دفترش را جمع کرد و از لابی خانهی آیدا بیرون آمد. و حتی تا وقتی در خانه را باز نکرده بود و صدرا به او اشاره نکرده بود نفهمید که تمام مسیر تا خانه و داخل آسانسور روسریاش افتاده بود.
****
- چی میگی آيدا! شما که اصلا کسی از خونهتون بیرون نمیاومد.
با اضطراب و استرس روی دکمههای کیبورد مجازی گوشیاش فشار میداد.
+ نمیدونم… میترسم مهسا.
- از کی آخه؟
+ از دیشب.
- آخه چی شد یهو؟
سر ظهر بود. با هم از شش روز پیش دیگر صحبت نکرده بودند. چند ساعتی مانده بود به آزمون آزمایشی. در این مدت خبری از مریم نبود. مهسا نمیدانست باید چه کار کند. یک بار دیگر جواب سوالها را نوشته بود و اسکن کرده بود و برای آیدا فرستاده بود اما او جوابها را seen نکرده بود. امروز دیگر طاقتش طاق شده بود. زنگ زده بود و پاسخی نگرفته بود. از پنجره سرک کشیده بود اما در نیمهی پیدای اتاق آیدا کسی نبود. اولش خواسته بود بیخیال شود اما نتوانسته بود؛ خب چند سالی بود که اینقدر بین دو بار صحبت کردنشان فاصله نیفتاده بود. و البته مهسا نمیدانست که این آخرین بار هم نیست. ناامید برگشته بود پای کتاب و دفترش. نیم ساعت بعد از این بود که بالاخره صدای پیامک گوشیاش بلند شد و حالا با ترس زل زده بود به صفحهای که روی آن ...is typingی هم نشان داده نمیشد.
+ نمیدونم؛ من هم خواب بودم نمیدونم چی شده... از پریشب سر غذا بیمیل و بیحال بود ولی خوب بود. من حتی صبح هم قبل از اینکه بخوابم صبحونه بردم اتاقش فقط یه کم سرفه میکرد. ولی بیدار شدم دیدم به دستگاه بهش وصل کردند. هیچی هم نمیگن بهم..
- ای وای!
- خودت خوبی؟
- آیدا :((
جوابی نمیگرفت.
- آیدا من معذرت میخوام که...
صدای آژیر آمبولانس باعث شد این پنج کلمه و سه نقطه تا مدتها در draft پیامکهای مهسا به آیدا بماند. از پشت پنجره نگاه کرد. آمبولانس در کوچه ایستاده بود. در پشتی آن را باز کردند و برانکارد را برداشتند و داخل ساختمان بردند. چند لحظه بعد آیدا را دید که وارد اتاقش شد و با عجله شروع به پوشیدن مانتو و مقنعهاش کرد. مهسا پنجره را باز کرد و داد زد:
- آیدا!
آیدا صدایش را نشنید. در همین زمان دو پرستارِ برانکاردبهدست پدربزرگ آیدا را از در ساختمان و حیاط آن رد کردند تا سوار آمبولانس کنند. مهسا در اتاق را باز کرد و به سمت در خانه دوید. دویدن مهسا را از آن روز تا همین حالا دیگر کسی ندیده. در را که باز کرد و دکمهی آسانسور را که فشار داد چیزی یادش افتاد. رفت و برگشت و چند لحظه بعد آسانسور رسید.
****
مهسا انقدر عجله داشت که به جای دکمهی طبقهی همکف دکمهی پارکینگ را زد و متوجه هم نشد. سرش را پایین انداخته بود و با اضطراب این پا و آن پا میکرد. در آسانسور بسته شد و راه افتاد. چند لحظه گذشت تا مهسا به خاطر بیاورد که موسیقی داخل آسانسورشان هیچوقت صدا نداشته.
* جان مریم چشمات رو وا کن؛ سری بالا کن؛ دراومد خورشید؛ شد هوا سفید...
مهسا با تعجب سرش را بالا آورد و به آینهی آسانسور نگاه کرد.
- تو؟!
* خانوم خوشگله! چه چادر گلگلی بهتون میاد!
- وقت شوخی نیست مریم!
* پس وقت چیه؟
آسانسور ایستاد. مهسا با عجله بیرون رفت. ناگهان ایستاد و کمی اطراف را نگاه کرد. پر از حس عصبانیت و خودخوری به آسانسور برگشت.
- گند زدم! گند زدم!
* چه گندی؟ یه دکمه اشتباه زدی دیگه!
- نباید مجبورش میکردم بیاد.
* وات آر یو تاکینگ ابَوت؟!
- خودت میدونی چی میگم.
مهسا دکمهی طبقهی همکف را فشار داد.
* نخیر! نمیدونم!
- نباید مجبورش میکردم که بیاد! حس اون موقعایی رو دارم که تو بچگی خرابکاری میکردم!
* تو خواستی بهش کمک کنی!
- اگه کرونا باشه چی؟ اگه بلایی سر بابابزرگش بیاد چی؟!
* مگه تو کرونا داری؟
- نه!
* خب پس! دوستت از درس عقب افتاده بود؛ تو هم رفتی کمکش کنی. همین!
- همین؟
آسانسور ایستاد. مهسا چادرش را محکم کرد و از آسانسور پیاده شد؛ به سمت در خانه رفت. مریم از پشت دستش را کشید.
* میخوای چی کار کنی؟
- نمیدونم! نمیدونم!
* امروز امتحانه...
مهسا دستش را کشید و در ساختمان را باز کرد؛ مریم دنبالش راه افتاد. پدر آیدا را دید که در عقب آمبولانس را به کمک یکی از پرستارها بست. آیدا دواندوان از در ساختمانشان بیرون زد و خواست سوار ماشینشان بشود اما پدرش اجازه نداد. آمبولانس آژیرکشان راه افتاد و از پیاش ماشین پدر آیدا. آیدا داشت گریه میکرد.
- آیدا!
+ نیا نزدیکم مهسا.
آیدا بین حرفها و گریههایش سرفه میکرد.
- چی شد آخه یهو؟!
+ نمیدونم... مهسا، دستهاش سردِ سرد بود...
مهسا نمیدانست چه بگوید. نمیتوانست نزدیک برود و دوستش را در آغوش بگیرد. مدتی همینطور مانده بودند.
- حالا چیکار میکنی؟
+ نمیدونم. عموم قراره بیاد دنبالم. مامانم هم دیروز تست داده بود. من نمیدونستم.
- خب نتیجهش چی شد؟
+ هنوز چیزی نگفتن. مهسا نباید میاومدم اون روز پیشت..
- من... من...
* من فقط خواستم کمکت کنم. من که حالم خوبه و سالمم!
این را مریم گفت. با صدایی محکم و قاطع.
چهرهی گریان آیدا برای لحظهای تغییر کرد و متعجب شد. مهسا متوجه نشد چه اتفاقی افتاده.
+ چی؟
* من صرفا خواستم کمکت کنم!
+ میتونستی برام ویس بگیری و توضیح بدی! میتونستی تلفنی بگی! مجبورم کردی قایمکی بیام بیرون!
* خواستم از اون حالوهوا درت بیارم. میخواستم امتحان امروز عصر رو خوب بشی. با اون احوال و استرس معلوم بود که یه سوال هم نمیتونی حل کنی!
مهسا مثل رانندهای که فرمان ماشین از دستش خارج شده باشد فقط نظاره میکرد. حس کرد بدنش دارد میلرزد. به سختی سعی کرد حرفی بزند.
+ مهسا چی داری میگی؟! امتحان کدومه؟!
- امتحان امروز نظریه اعداد...
+ حال بابابزرگم رو ندیدی؟! ما همهمون کرونا گرفتیم!
* از من که نگرفتین! من اگه گرفته بودم تو این چهار پنج روز باید حالم بد میشد! من همون کاری رو کردم که هر کسی در حق دوستش میکنه!
+ مهسا تو شرایط من رو میدونستی!
آیدا نمیتوانست گفتوگویی که با مهسا داشته را باور کند. بغض و حیرت و خشم همزمان احساساتی بود که تا به حال همزمان تجربه نکرده بود. بدون خداحافظی رو برگرداند و در خانه را باز کرد و پشت سرش کوبید. مهسا وسط کوچه تنها ایستاده بود.
****
مهسا گیج بود و سردرد داشت. گوشهی اتاقش زیر پتو کز کرده بود و میلرزید. مریم در حالی که نبات را داخل ماگ چایی هم میزد در اتاق را باز کرد. با دست دیگر پتو را کشید و کنار زد.
* پاشو ببینم دختر! پاشو! یه ساعت دیگه امتحانه ها!
- من نمیفهمم چه اتفاقی داره میافته...
* هیچی. بیا این رو بخور جون بگیری امتحان داریم.
- آخه... تو... چطوری حرف زدی؟
* کاری رو کردم که باید!
- تو مگه تو خیال من نیستی؟!
* ولش کن. یه ساعت دیگه امتحان داریم! چرا استرس اون رو نداری!
- بابا امتحان چیه! همین الان تو بدترین اوضاع بهترین دوستم باهاش دعوا کردیم!
* مهم نیست. این همه تلاشمون مهمه. تو خودت میدونی که نظریه چه موضوع مهمیه تو المپیاد!
- یه کاری کردی بلاکم کنه!
* اصلا مهم نیست. من و رویا هم حتما دعوا میکردیم. من اول مدال المپیاد دارم بعد دوست رویام. اگه مدال نداشتم تو من رو اصلا نمیشناختی.
- واقعا اگه خود واقعیت هم بودی همین کار رو میکردی؟!
* نمیدونم. اصلا من واقعی کیه؟ من مهسام.
- ولی من مهسام!
* آره؛ حتما. تو هنوز هم مهسایی. اما من دیگه فقط تجسم اینکه تو میخوای شبیه مریم میرزاخانی باشی نیستم. حالا میخوای این امتحان رو بدی یا زحمت این رو هم من باید بکشم؟
- نمیفهمم..
واقعا نمیفهمید. نمیفهمید او که تا ساعتی پیش پشت فرمان نشسته بود چطور حالا کتبسته پرت شده به صندلی عقب؛ اگر صندوق عقب نه. نمیفهمید که حالا که او کنج تخت کز کرده چه کسی در امتحان آزمایشی آنلاین شرکت میکند. نمیفهمید چرا آیدا او را بلاک کرده. نمیفهمید چه اتفاقی در او و بین او و آیدا رخ داده. در تمام روزهای بعد هم اینها را نمیفهمید. نمیفهمید که ظهر آن روز اردیبهشت چه دقیقا رخ داد. شاید به آن چندان فکری هم نمیکرد.
اما آنچه واضح است این است که آن روز مهسا تغییری کرد.
چون هیچ آزمایش ذهنیای تماما ایزوله نمیماند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
رستا در آخرین سال قرن
مطلبی دیگر از این انتشارات
پرونده یادگیری ماشین برای نوجوانان، قسمت دوم
مطلبی دیگر از این انتشارات
برو کدتو بزن!