یکی که قبلا آدم بهتری بود گویا؛ لکن حسرت هم سودی نداره. t.me/la_veillee
من و مریم - سوم: سوار اتوبوسیم!
مهسا در خواب به خودش میلرزید. با صدای بلندی از جا پرید.
- دخترا پاشین!
در همان حال کمی جابهجا شد و خودش را به دولایه پتوی رویش و دولایه پتوی رویش را به خودش بیشتر چسباند. صدای همهمهای میآمد.
- پاشین! اتوبوس رسید ها!
پتو را از روی صورتش کنار زد. سقف به صورتش بیش از حالت معمول نزدیک بود. به سمت چپ نگاه کرد؛ از پنجره، پشت نردههای سفید و دیوارهای کوتاه، سقف قرمز رنگ اتوبوس و آسمان سرخفام غروب پیدا بود. خبری از آسمان خاکستری شهر و اتاق آیدا نبود. اینجا خانهی خودشان نبود!
پتو را کامل کنار زد و نشست. روی طبقهی دوم تختخوابی بود. در اتاقی کوچک. صدای همهمهی بیرون هنوز شنیده میشد. سرش را خم کرد و طبقهی پایین را نگاه کرد. تخت مرتب و خالی بود. سایهی خودش و موهایش را روی تخت میدید که دوباره بلند شده بودند! در اتاق باز شد.
- میرزایی!
مهسا سرش را بلند کرد. خانم مهدوی بود.
- پس تو که هیچ کاری نکردی دختر! نمیبینی داره راه میافته اتوبوس؟! پاشو بپوش دیگه.
مهسا نمیدانست چه اتفاقی دارد میافتد. از روی تخت پایین آمد. خانم مهدوی با عجله از جیب مانتویش ماسکی درآورد و روی طاقچهی جلوی در انداخت.
- این هم بزن به صورتت. خطرناکه بیرون.
در را بست و رفت. مهسا به ماسک روی طاقچه نگاه میکرد. به سمت آن رفت و ماسک را برداشت. روی دیوارِ بالای طاقچه آینهی کوچکی بود. از بیرون صدای بوق اتوبوس میآمد. به خودش در آینه زل زد. موهایش بلند بلند شده بود. همانطور بودند که در تمام این چندماه قرنطینه. بلند، کشیده و زیبا. انگار هیچ قیچی کوچکی هیچگاه در میان نبوده است. چه کسی گفته موها عصب ندارند؟ که کوتاه کردنشان دردی ندارد؟
خانم مهدوی جیغ کشید! ماسک از دست مهسا رها شد.
- تو که هنوز نپوشیدی!! به خدا ولت میکنیم تا تهران باید تنها بیای ها!
خانم مهدوی دوباره پشت در نیمهباز اتاق ایستاده بود. مهسا کمی خودش را جمعوجور کرد و سعی کرد پاسخی بدهد.
- چیزه… چشم… الان. الان.
- ماسک یادت نره ها.
- آخه ماسک برا...
مهدوی سرش را لحظهای بیرون برد.
- بیا برو بردار. برو دیگه.
در را تا انتها باز کرد. آیدا با ماسک فیلتردار بزرگی روی صورتش، بدون نگاه کردن به مهسا و با سکوت و چهرهای سرد وارد اتاق شد و به سمت طبقهی پایین تخت رفت. مهسا ماتش برد. مهدوی سرش را تکان داد و با غرولندی زیر لب در راهرو دور شد.
- مربی مهد کودکم به خدا! تیزهوش کجا بود آخه… اَی سَکینَه اَ چی بختی تو سیاوَه!
مهسا نمیدانست چه کار کند یا چه بگوید.
- آیدا...
آیدا واکنشی نشان نمیداد. خم شده بود و با عجله دستش را کش میآورد تا چیزی را از زیر تخت بردارد.
- من… من..
مهسا خواست تخت را بلند کند یا خم شود تا به آیدا کمک کند اما قبل از این که هر کاری بکند، آیدا چیز مشکیرنگی را از زیر تخت برداشت، از جایش بلند شد و پشت سرش در اتاق را محکم کوباند.
مهسا با عجله شروع به پوشیدن لباسهایی که به چوبلباسی کنار پنجره آویزان بودند، کرد. آنقدر عجله کرد که متوجه نشد اینها لباسهای خودش نیستند. همینطور که مقنعهی آبینفتیِ کهنهای را به سر میکرد، با یک پا، ساک سرمهایرنگی را به سمت تخت هل داد و دستش را دراز کرد و پتو را کنار زد. دنبال عینکش میگشت اما چیزی نبود. یک کتاب زردرنگ انگلیسی، چند دفتر ورقورقشده، کاغذهای چکنویس و دو خودکار بیک آبیرنگ روی تخت و زیر بدنش له شده بودند. همه را از همان بالا به سمت ساک رها کرد، زیپ ساک را نصفهنیمه بست و به سمت در دوید. چند لحظه بعد با عجله برگشت؛ چند قدم نوکِ پا روی فرش با کفش راه رفت و ماسک را از روی طاقچه برداشت.
****
راهرو هیچ پنجرهای نداشت. همه جا تاریک و ساکت بود. مهسا تنها گذاشته شده بود. به سمت نور محوی که از سمت چپ راهرو میآمد دوید. در راهپلهی تاریک و باریک، پلهها را دو تا یکی پایین میرفت و سکوت، آرامآرام جای خودش را به صدای باد میداد. وقتی به در بزرگ شیشهایرنگ ساختمان رسید دیگر هیچ صدایی به جز صدای پچپچ پارچهی مقنعهاش در باد، به گوشش نمیرسید. روبرویش هیچ چیز پیدا نبود. از غروب کمی گذشته بود اما هوا تقریبا روشن بود. پایش را از چارچوب در بیرون گذشت و در تمام نقاط صورتش از پیشانی تا بالای ماسک ضربات ریز و درشت دانههای شن را لمس کرد. از شدت باد و شن سرش را به سمت ساختمان برگرداند و به تاریکی راهپلهی روبهرویش نگاه کرد. سرش را بالا آورد و تابلویی را دید.
«خوابگاه خواهران دانشگاه شهید چمران اهواز»
مهسا محو تابلو بود. هیچ متوجه اینکه چه اتفاقی رخ داده و او چرا اینجاست، نمیشد. صدای بوق اتوبوس به یادش آورد که اگر جا بماند اوضاع میتواند از این هم بدتر شود. سرش را برگرداند، دستش را روی صورتش گرفت و از میان انگشتانش به سختی به دنبال منبع دو بارقهی نسبتا پهن نوری که میان شنها پیدا بود گشت. دوید. دوید و دوید. تقریبا چشمهایش بسته بودند و هیچ چیز را نمیدید. اگر عینکش بود حداقل میتوانست جلوی پایش را ببیند اما حالا صرفا خوششانس بود که پایش به جایی گیر نکرد و زمین نخورد. فریادهای محو خانم مهدوی را میشنید که نامش را صدا میزد. چشمهایش را به سختی باز کرد و به دنبال منبع صدا دوید. در میان طوفان شن دستی را دید. دستش را به سمت آن تا جایی که میتوانست کش آورد. دستش در دست خانم مهدوی قفل شد. به نظر نمیآمد یک ناظم دبیرستان دخترانه چنین قدرتی داشته باشد اما چند لحظه بعد پای مهسا لبهی پلهی اول اتوبوس را لمس کرد. کشیده شد به داخل و خانم مهدوی در را پشت سرش بست.
مهسا سری چرخاند. هنوز نمیتوانست همه چیز را شفاف ببیند یا صدای غرهای خانم مهدوی را درست بشنود. لباسش را تکاند و یکی دو پله بالا رفت. مکثی کرد و بین صندلیها دنبال آیدا گشت. دو قدم پیش رفت.
- میرزایی شانست گفت ها!
این را سحر گفت. سحر خلوچل که در گروه آهنگ تتلو میفرستاد. او اینجا چه میکرد؟
- امیر میگه آب خوابگاه پسرها قطع شده بوده؛ برای همین دیر راه افتادند.
گفت و خندهی بلندی سر داد. با او پسری که روی صندلی آن طرف راهروی باریک اتوبوس نشسته بود هم زیر خنده زد.
- آره. افشاری مونده بود زیر دوش.
پسر این را گفت و باز خندید. از صندلی عقبی پسر دیگری جهید و پسِ کلهی او زد. امیر برگشت تا به او جواب بدهد و سروصدای خنده و جدل پسرها بالا گرفت. مهسا دوباره سر چرخاند که دنبال آیدا بگردد. جلوتر رفت و آیدا را دید که سرش را پشت پرده به شیشه چسبانده بود و به بیرون نگاه میکرد. مهسا کنار آیدا نشست و ساکش را روی صندلی آنطرف راهرو رها کرد. در دست آیدا همان چیز سیاهرنگ بود هنوز.
- آ.. آیدا..
آیدا پرده را کنار زد و سرش را برگرداند.
- من...
آیدا با سردی از جایش بلند شد؛ از کنار پاهای مهسا رد شد و با غیض بدی به او نگاه کرد. چیز سیاهرنگ که مهسا تازه فهمید عینک خودش بوده را روی پاهای مهسا انداخت و گفت:
- تو از این با من خیلی بدتر کردی. خانوم برنده.
و رفت. رفت و چند صندلی جلوتر کنار سحر نشست. مهسا در ردیف یکی مانده به آخر اتوبوس تنها بود.
****
خانم مهدوی شانههای مهسا را تکان میداد.
- میرزایی! بیا این لقمهت رو بگیر.
مهسا چشمهایش را مالید. پلاستیکی را از خانم مهدوی گرفت.
- اگه میخوای بری دستشویی، چیزی الان که وایسادیم برو، دیگه تا همدان و بعدش تهران هم ممکنه واینسته اتوبوس.
مهسا سرش را به موافقت تکان داد. صدایی از بیرون میآمد. پرده را کنار زد. دو سه پسر و دو تا از دخترها کنار اتوبوس ایستاده بودند و میخندیدند. یکی از پسرها دو صندوق نوشابهی شیشهای را از صندوق اتوبوس بیرون آورد؛ روی هم گذاشت و با یک دست برداشت و بلند گفت «یعنی من اینقدر بچهام که نتونم؟!» دخترها هم زدند زیر خنده. یکی دیگر از پسرها هم در صندوق اتوبوس را بست و همگی به سمت در اتوبوس راه افتادند. از پلهها بالا آمدند. پسری که صندوق نوشابهها دستش بود صندوق را روی زمین گذاشت و فریاد زد:
«این هم از نوشابههای تگری برای ریاضیدانان جوان.»
هر کدام از پسرها سعی کردند پاسخش را بدهند.
«اوشکول تگری مال تابستونه نه آخر اسفند»
«همین هم دلت بخواد. تو که خودت ظهر داشتی تلف میشدی از گرما بغل کارون. زمزم گرفتم دیگه؛ نوشابهی ایرانی، ذائقهی ایرانی.»
«حالا یه جوری میگی انگار پپسیه»
«پپسی و زمزم چیه بابا. نوشابه فقط ارمنوش / پپسی رو بگیر….»
مرد جوانی از جلوی اتوبوس با عجله بلند شد جلوی دهان پسرک را گرفت و با لحنی جدی اما دوستانه میان خندهها و صحبتهایشان پرید:
«بسه دیگه! چقدر خودشیرینی میکنین...»
مهسا کمی دقت کرد. مرد جوان که لبخندی به لب داشت شبیه آقای احمدی، معلم ترکیبیات المپیادشان، بود. خیلی وقت بود که او را ندیده بود. پسرها مشغول باز کردن در نوشابهها و پخش کردنشان شدند. مرد جوان نوشابهای را گرفت و به سمت مهسا آمد:
«بفرمایید خانم برنده.»
مرد جوان نوشابه را به مهسا داد و رفت جلوتر کنار راننده نشست. خود آقای احمدی بود. مهسا معنی این کلمه را نمیفهمید. برنده... نگاه مهسا متوجه آیدا شد. آرام میگفت و میخندید. مهسا هنوز هم به حدی گیج بود که هیچ کاری نمیتوانست بکند. لقمهی کتلت را از پلاستیک درآورد و شروع به خوردن کرد. لقمه تمام نشده بود که اتوبوس شروع به حرکت کرد. صدایی از بلندگوهای اتوبوس پخش شد:
«یارا… یارا… یارا...
دل ما را...»
به خوردن ادامه داد و نگاهی به جاده انداخت. ناگهان موسیقی قطع شد. سرش را برگرداند. سحر روی پلههای جلوی اتوبوس نشسته بود. ناگهان یکی از آهنگهای تتلو شروع به پخش شدن کرد و هر دو طرف دخترها و پسرهای اتوبوس شروع به همراهی کردند.
«اصن کی فکرشو میکرد اونم بزاره در ره
میگفت پشتتم همیشه بود ولی عین درّه»
مهسا باورش نمیشد که زیر نظارت خانم مهدوی چنین اتفاقاتی دارد میافتد. اصلا این ماشین که کابل AUX نمیخورد!
ده پانزده دقیقهای این وضع ادامه داشت. نگاه مهسا کموبیش به آیدا بود. به اینکه واقعا داشت با این آهنگها همراهی میکرد. باورش نمیشد. صدای آهنگ مهسا را اذیت میکرد. تلاش کرد بخوابد اما خوابش نمیبرد. صندلی را عقب داد؛ پایش را تکیه داد به صندلی جلویی؛ از این دنده به آن دنده شد اما فایدهای نداشت. به اطراف نگاه کرد. آخر اتوبوس تنهای تنها بود. فقط سایهی شاگرد راننده که در بوفه خوابیده بود پیدا بود. ناگهان بلند شد؛ ساکش را برداشت و کف اتوبوس پرت کرد؛ دراز کشید و سرش را روی ساک گذاشت. ساک سفت بود. کمی دست گذاشت اما چیزی نبود که با دست کشیدن نرم شود. نصفهنیمه نشست و در ساک را باز کرد و کمی آن را وارسی کرد. تندیس سفیدرنگی پیدا کرد. روی تندیس نوشته بود «یادبود برندگان بیستوسومین دورهی مسابقات ریاضی دانشجویی - دانشگاه شهید چمران اهواز، اسفند ۷۶»
باز هم کمی ساک را بالا و پایین کرد؛ لای کتاب زردرنگ تقدیرنامهای هم با این عنوان پیدا کرد «تقدیرنامهی برگزیدگان نخستین سمینار دانشجویی ریاضیات»
قبل از این و موقع خوردن کتلت به این فکر کرده بود که خواب است و دارد رویا میبیند اما حالا مطمئن شده بود. فورا تندیس را روی صندلی گذاشت و همه چیز را در ساک ریخت. دراز کشید و با تلاش بیشازپیش سعی کرد بخوابد تا از خواب بلند شود. کمکم صدای بلندگو هم کم شد. حالا تنها چیزی که حس میکرد حرکت اتوبوس بود که به تنش منتقل میشد. باز خوابش برد.
****
صدای تقتق آزاردهندهای به گوش میرسید. مهسا با اینکه از صدا بیدار شده بود اما هنوز جرئت باز کردن چشمهایش را نداشت. صدای تقتق بیشتر شد. با خودش خدا خدا میکرد وقتی چشمهایش را باز میکند هر جایی باشد جز آن اتوبوس لعنتی. ناگهان صدای ترمز وحشتناکی شنیده شد. لاستیکها شروع به جیغ کشیدن کردند و پیش از اینکه مهسا چشمهایش را باز کند بدنش شروع به لیز خوردن کرد. وقتی چشمهایش را باز کرد، دید دارد به سمت شیشهی جلویی اتوبوس میلغزد. سرش را چرخاند و یکیک آدمها را دید که به صندلی جلوییشان برخورد میکردند. دستش را پرت کرد و پایهی صندلیای را به سختی گرفت. سرش را برگرداند و دید اتوبوس دارد به سمت تاریکی مطلق سقوط میکند. دردی روی دستش حس کرد. سرش را بلند کرد و آیدا را دید که کفشش را روی دست مهسا فشار میداد. پایه صندلی از دستش خارج شد. باز لیز خورد. از کف اتوبوس جدا شد و برای لحظهای در هوا معلق شد. او که چند دقیقه پیش کف اتوبوس درازکشیده و افقی بود حالا معلق و عمودیِ عمودی در اتوبوسی بود که به ته دره پرت میشد. در همین لحظه که پایش به شیشهی اتوبوس میخورد و آن را میشکست؛ در همین لحظه که خردهشیشهها آرامآرام پرت میشدند و مانتوی مهسا را پاره میکردند و سوزنسوزن فوارههای مینیاتوریِ خفهشده از خون زیر لباسش جاری میکردند، آنی و فقط آنی چشمش در چشمهای سرد آیدا قفل شد.
****
مهسا از خواب پرید. روی صندلی عقبی ماشین پدرش بود. پدرش آرام با سر سوییچ ماشین، تقتق به شیشه میزد.
- پاشو بابا. مهسا جان پاشو.
مهسا نفسنفس میزد و گرمای نفس خودش را حس میکرد. پدرش در را باز کرد.
- پاشو بابا نوبتت شد.
مهسا از جایش بلند شد و روی صندلی نشست. پدرش دستش را به سمت مهسا دراز کرد.
- فقط ماسکت رو خوب بپوش. اگه خودت نداشته باشی هم اینجا اینقدر آلودهست که ممکنه بگیریم.
مهسا دست پدرش را گرفت و از ماشین پیاده شد. داشت میلرزید و عرق کرده بود. پدرش از جیب کتش اسپری الکلی را برداشت و با وسواس به صندلی ماشین زد و در را بست. راه افتادند. مهسا هنوز هم عینک نداشت و درست نمیتوانست در آن حال ببیند که کجا میروند. وارد ساختمانی شدند و پدرش او را به سمت اتاقی برد. خانم پرستاری که لباس یکتنه سفید بلندی پوشیده بود و ماسک و شیلد پزشکی به صورت داشت، دم در ایستاده بود. از مهسا پرسید:
- شمایی دیگه؟ خانم میرزایی؟
مهسا سرش را به تأیید تکان داد و با آن آب دهنش را هم قورت داد. خانم پرستار به داخل اتاق راهنماییاش کرد؛ روی صندلیای نشاندنش و خودش بیرون رفت. مهسا تازه داشت میفهمید کجاست و چه اتفاقی افتاده. چند نفس نسبتا عمیق کشید. به اطرفش نگاه کرد. اتاق نسبتا بزرگی بود. روی دیوار بنر بزرگی نصب شده بود
«تحقیقات تازهی محققان که به تازگی و در اواخر ماه آوریل ۲۰۲۰ منتشر شده نشان داده برخلاف باور قبلی که شستن دست میتواند از انتشار کووید-۱۹ پیشگیری کند تنها استفاده از ماسک موثر است و میتواند تا ۸۵ درصد احتمال انتقال بیماری را کم کند. در تحقیق دیگری نیز...»
مهسا هنوز متن را تمام نکرده بود که صدای زنگ گوشیاش بلند شد. گوشی را از جیب شلوارش درآورد و به آن نگاه کرد. آیدا بود. با دستپاچگی جواب داد و سلام کرد. جواب سلامی نشنید.
- چرا انقدر من رو اذیت میکنی؟ بلاک یعنی بلاک دیگه. بفهم. اکانت فیکِ «امیر سجادی» میسازی بهم پیام میدی؟ ولم کن دیگه. نمیبینی چه بلایی سرم آوردی؟!
- ولی آیدا...
تلفن قطع شد. خانم پرستار وارد شد. موبایل لرزان را در دست مهسا دید.
- مگه نگفتیم گوشی نیارین تو؟!
اگر مهسای قدیم بود الان گوشی را ول کرده بود، زده بود زیر گریه و از اتاق بیرون رفته بود یا اقلا ده-پانزده میسکال روی گوشی آیدا انداخته بود. اما این مهسای جدید، مهسای تغییرکرده هیچ نکرد؛ حتی که اگر حالش بهتر بود شاید «باشه»ی آرامی هم زیر لب میگفت.
با عذرخواهی گوشی را در جیبش گذاشت و به اشارهی خانم پرستار ماسکش را پایین داد. خانم پرستار در جعبهی شیشهای رنگی را باز کرد و گوشپاککن بزرگی را برداشت و به سمت مهسا آمد. همانطور که گوشپاککن در بینی مهسا به شکل دردناکی فرو میرفت قطرهی اشکی از گوشهی چشم مهسا پیدا شد که هیچکس منشأ آن را نمیدانست.
امروز که ۲۶ اسفند است، بیستوسومین سالگرد حادثهی سقوط اتوبوس دانشجویان ریاضی دانشگاه شریف، پس از مسابقات ریاضی در دانشگاه شهید چمران اهواز است. این قسمت از داستان هم به تخیل مهسا از این حادثه در تب و التهاب قهر با آیدا و بیماریاش میپرداخت. یاد این درگذشتگان گرامی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مردی سگی را گاز گرفت!
مطلبی دیگر از این انتشارات
معما
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان رمزنگاری (قسمت دوم)