قسمت صفرم : دغدغه‌های روزانه یک ذهن پرحرف

من و مغزک هرروز??
من و مغزک هرروز??

من به شخصه همیشه آدم کمال گرایی بودم و هستم. تا یه چیزی کامل کامل نباشه به دلم نمیشینه، راضیم نمیکنه، خیلی جاها این باعث شده از برنامه هام عقب بیقتم. همینجوری که داشتم توییتر گردی می‌کردم یه توییت جالب دیدم درباره روزمره نویسی، انگار برام یه تلنگر بود شاید این کار باعث شه من کامل باش بودن خودمو کمترش کنم. اینکه واقعا هرچی میاد تو ذهنم رو بیام اینجا بنویسم بدون هیچ فکر کردنی، فقط و فقط بنویسم. اولین چیزی که بهش فکر کردم نوشتن داستان وار دغدغه‌های هرروزمه، مکالماتی که هرروز تو ذهنم میگذره. ذهنم واقعا واقعا به اندازه دونفر همیشه صحبت داره. این بود که داستان های من و ذهنم شروع شدن و در ادامه هروقت که بتونم میام و مینویسم، امیدوارم که شما دوستای عزیزم با نظرات قشنگ تون بهم کمک کنین تا کنار دغدغه هام نوشتن رو هم یادبگیرم. چون من همیشه عاشق یادگیری هستم و این یادگیری باعث میشه همیشه حالم خوب باشه.

بریم که شروع کنیم داستان رو: اسم شخص دوم بارها و بارها عوض شده، بازهم ممکنه عوض‌ شه، تعجب نکنین???.

من و ذهنم هرروز درحال کل کلیم اسمش رو گذاشتم مغزک تخس بی کله. همیشه حرف میزنه ایده جدید میده. از اون پرروای روزگاره. امروز تصمیم گرفتم مکالمه هامون رو به اینجا منتقل کنیم و خلاصه ثبتش کنیم.

تا این فکر اومد به ذهنم، درجا عین بچه‌های تخس شروع کرد به داستان بافی، که حالا بعد بنویس، درباره این بنویس، فلان ساختار رو رعایت کن و... دقیقا یکی دو ساعت برا خودش فک میزد بچه. منم سریع دکمه آفش رو زدم. میذاشتمش هنوز تو انتخاب عنوان مونده بود. با خودم عهد کردم تا مشق امشب رو ننویسم نمیخوابم، حتی شده دو خط??.

فعلا برا امشب آشتی کردیم.
فعلا برا امشب آشتی کردیم.