روایتی از مهم ترین رویدادهای تاریخ
اپیزود ۱۸؛ دره اشکها
اصلا تصمیم راحتی نبود. ما خودمون هم کلی کلنجار رفتیم تا تونستیم به این نتیجه برسیم. خیلیها هنوز با ما مخالف بودن، میگفتن که شماها روحتون رو به شیطان فروختید، دیوونه شدید.
میگفتن ما حتی اگه از گشنگی بمیریم حاضر نیستیم همچین کاری رو انجام بدیم ولی وقتی تو ارتفاع ۳۶۰۰ متری، وسط کوهستان، تو برف و بوران و یخ گیر کرده باشی، اون هم تو شرایطی که حتی یک گیاه و علفی نباشه که بتونی ازش بخوری، دست به هر کاری میزنی.
سلام، من ایمان نژاداحد هستم و این هجدهمین قسمت از راوکسته که تو فروردین ۹۹ منتشر میشه. من تو هر قسمت از راوکست ماجرای یک رویداد واقعی و مهم رو که ارزش شنیدن داشته باشه برای شما روایت میکنم.
این نکته رو هم اضافه کنم که این اپیزود به خاطر صحنههای ناراحتکنندهای که داره مناسب کودکان و افراد حساس نیست.
این قسمت، درهی اشکها.
داستان ما از اروگوئه (Uruguay) شروع میشه. ۱۲ اکتبر ۱۹۷۲. قراره که یه تیم راگبی از کالجی توی مونتهویدئو به دعوت از یه تیم دیگه برای بازی دوستانه به به شیلی.
مدیر تیم اروگوئهای برای راحتی بیشتر کادر تیمش یه پرواز چارتر با یک خلبان نسبتا حرفهای رو میگیره. خلبانش بیش از پنجهزار ساعت سابقهی پرواز با هواپیماهای نیروی هوایی اروگوئه رو داشت.
کمکخلبان هم همینجور. اون هم سرهنگدوم نیروی هوایی بود. خود هواپیما هم از هواپیماهایی بود که نیروی هوایی ازش استفاده میکرد. حالا کاری نداریم.
هواپیما با ۴۶ مسافر که پنج نفرشون خدمهی پرواز و بقیه هم اعضای تیم و دوست و خانواده آشنا بودن میپره ولی بعد از چند ساعت پرواز اوضاع هوا کمکم داشت خطری میشد.
تا اونجایی که هواپیما مجبور میشه تو شهر مرزی مندوسای آرژانتین فرود بیاد. کی؟ پنجشنبه. بعد از فرود به خاطر شرایط جوی مجبور میشن پرواز رو بندازن به روز بعد یعنی جمعه.
ولی اینجا یه مشکلی وجود داشت. مشکل این بود که خلبان مجبور شده بود به خاطر شرایط جوی و فرود اومدن تو مندوسا، مسیر اصلی پروازش رو تغییر بده. الان هم واسه ادامهی مسیر دو تا انتخاب بیشتر نداشت.
انتخاب اول این بود که برن به سمت غرب، از سمت غرب مسیرشون رو ادامه بدن ولی اونجا کوهها ارتفاعاتشون نسبتا خیلی بلند بود. برای رد کردنشون هواپیما باید تا سقف ارتفاعی که میتونست پرواز کنه که کار خطرناکی بود.
ولی مسیر دوم امنتر بود ولی به جاش طولانیتر. یه چند ساعتی باید بالای رشتهکوههای آلپ پرواز میکردند. بعد یه تغییر مسیر میداند تا به سانتیاگو توی شیلی برسن. جایی که میخواستن برن مسابقه رو انجام بدن.
دست آخر هم همین مسیر دوم انتخاب میشه اما هنوز اوضاع هوا همچین تعریفی نداشت ولی خلبان تصمیم میگیره که حالا هرجور هست با همین شرایط پرواز کنن.
روز جمعه نزدیکهای ظهر هواپیما بلند میشه و به مسیرش ادامه میده ولی یکم بعد خلبان به فرودگاه مالارگوئهی مندوسا اعلام میکنه که تا چند دقیقهی دیگه به پلاچوپس میرسن.
اینجا جاییه که اطلاعات پرواز از فرودگاه مبدا در این سمت کوههای آند برای فرودگاه مقصد تو سمت دیگهی کوهها فرستاده میشه و دیگه عملا همه چیز دست برج مراقبت فرودگاه مقصده.
هواپیمایی هم که باهاش پرواز میکردن یه افاییو ۵۷۱ نیروی هوایی بود. هواپیمای نسبتا نویی هم بود. چهارسال بیشتر نبود که وارد ناوگان هوایی شده بود ولی این هواپیما زیاد مناسب شرایط آب و هوای خشن رشتهکوههای آند نبود.
شاید این هواپیما به خاطر قیمت نسبتا ارزونترش بود که انتخاب شده بود. بههرحال هواپیما هنوز بالای کوههای آند بود که هوا شدیدا ابری میشه، جوری که نه خلبان، نه کمکخلبان، تقریبا دیگه هیچ دیدی نداشتن و موقعیتشون رو فقط از روی رادار تشخیص میدادن.
یکم که میگذره، خلبان با استفاده از ناوبری رادیویی موقعیت خودش رو مشخص میکنه. خیلی خلاصه در مورد ناوبری رادیویی بگم که خلبان برای پروازش معمولا از سه تا مدل مسیریابی استفاده میکنه که یکیش ناوبری رادیوییه.
تا اونجایی که من فهمیدم اینجوریه که خلبان با استفاده از سیگنالهای رادیوییای که از ایستگاههای رادیویی در طول مسیر فرستاده میشه، مسیر خودش رو ایستگاه به ایستگاه پیدا میکنه تا به منطقهای برسه که فرودگاه مقصد اونجا قرار داره و بقیهی مسیر هگ دیگه برای خودش ادامه میده.
خلبان هم طبق همین اطلاعاتی که داشت با فرودگاه سانتیاگو ارتباط برقرار میکنه و میگه برای ادامهی مسیر میخواد کاهش ارتفاع بده و به سمت شمال حرکت کنه تا برسه به فرودگاه شهر سانتیاگو.
این کار رو هم میکنه. ارتفاعش رو کم میکنه ولی کم کردن ارتفاع همانا و تکون خوردنهای شدید هواپیما هم همانا. یه مقداری که ارتفاع رو کم میکنن و ادامه میدن مسیرشون رو، این نوک کوهها یهو از لای ابر و مه میزنه بیرون.
مستقیم داشتن میرفتن سمت قلهها. خلبان اینجا سعی میکنه ارتفاع بگیره. دماغهی هواپیما رو هم از لبهی قله رد میکنه ولی دم هواپیما میخوره به کوه. یکم که میرن جلوتر حالا بال راست هواپیماست که با کوه برخورد میکنه.
قسمت عقب هواپیما تا دو سه ردیف صندلی آخر کنده میشه. چند تا از مسافرا پرت میشن بیرون. دویست، سیصد متر جلوتر حالا نوبت بال چپ هواپیماست که بخوره به کوه.
اینجا هم دوباره دو سه تا مسافر دیگه از هواپیما پرت میشن. جلوی هواپیما هم با حدود ۳۵۰ کیلومتر در ساعت میفته روی سینهی کوه.
هفتصد، هشتصد متر همینجوری تو شیب کوه سر میخوره و میاد پایین تا کوبیده میشه به یه تودهی برفی و وایمیسه. کجا وایمیسته؟ هشتاد کیلومتر دورتر از اونجایی که باید فرود میومد. تو ارتفاع ۳۶۰۰ متری، وسط کوهستان تو برف و یخ.
از ۴۶ تا مسافر هواپیما، پنجتاشون تو قسمت دم هواپیما بودند که موقع کنده شدن اون قسمت، کشته شده بودن. چند نفرشون هم موقع برخورد هواپیما با اون دیوار یخی کشته شدن که یکیشون هم خلبان بود. دو نفرشون هم پزشک تیم و همسرش بودن
کمک خلبان زنده موند ولی با جراحات و زخمهای خیلی بدی. انقدر شدید و بد که التماس میکرد بقیه اسلحهش رو بردارن و راحتش کنن. البته کسی این کار رو نکرد ولی حال و روزش جوری بود که قشنگ مشخص بود داره میمیره.
بقیهی اون ۳۳ نفری هم که زنده مونده بودن له و لورده. زخم و بریدگی و شکستگی دست و پا و اصلا اوضاع آشفتهای بود. تو هواپیما دوتا دانشجوی پزشکی بود. اونها زنده موندن و سعی کردند تا اونجایی که میتونن یه سر و سامونی به اوضاع زخمیها بدن.
یه مسافری بود به اسم ناندو پرادو. جمجمهش شکسته بود و رفته بود تو کما. تا سه روز بعد هم به هوش نیومد. یکی دیگه یه میلهی فلزی رفته بود تو شیکمش. سعی کردن این میله رو از تو شیکمش بکشن بیرون، دل و جگر طرف هم باهاش آوردن بیرون.
تو همون ساعتهای اول شیش نفر دیگه به خاطر جراحتهایی که داشتن مردن، از جمله کمکخلبان. تقریبا یک ساعت بعد از سقوط و این که دیگه اثری هم از هواپیما روی رادارها نبود، شیلی چهارتا هواپیما برای تجسس به منطقه فرستاد ولی هیچ ردی ازشون پیدا نکردن.
شاید یه دلیلش سفیدی هواپیما بود که تو سفیدی برف حل شده بود ولی روز دوم عملیات جستجو خیلی جدیتر پیگیری شد. هم جدیتر، هم گستردهتر.
تقریبا یازده هواپیما از آرژانتین و اروگوئه و شیلی داشتن دنبال یه نشونی چیزی از این هواپیمای ۵۷۱ لعنتی میگشتن. حتی چندتا از این هواپیماها درست از بالای سر هواپیمای سقوط کرده پرواز کردن ولی به خاطر قلههای بلند کوههای آند مجبور بودند تو ارتفاع پرواز کنند.
این باعث شده بود نتونن هواپیما رو از اون فاصله تشخیص بدن. حتی وقتی مسافرها صدای هواپیماهای تجسس رو بالای سرشون شنیدن با یه رژ قرمز روی سقف هواپیما پیام کمک (S.O.S) نوشتن شاید یکی بتونه ببینه و نجاتشون بده ولی هیچی به هیچی.
گذشت. یه روز، دو روز، سه روز، چهار روز. گذشت تا هشت روز بعد. کمکم بعد از هشت روز تجسس و ۱۴۲ ساعت پرواز گروههای امدادی به این نتیجه رسیدند که گشتن دیگه فایدهای نداره.
اگه کسی هم از سقوط زنده مونده باشه دیگه تا الان یا از گشنگی یا از تشنگی یا تو این سرما و یخبندون دیگه مرده احتمالا. دلخوش موندن به تابستون که یکم برفها آب بشه و فقط بتونن لاشهی هواپیما رد پیدا کنن.
اما خود گروه هم بیکار ننشسته بودن. از همون شب اول برای این که بتونن سرما رو تحمل کنن، تمام چمدونها و صندلیهای هواپیما رو کندن و کشیدن بیرون.
بعد باهاش تو لاشهی هواپیما یک پناهگاه کوچیک سه متر در سه متر تقریبا درست کردن. از روکش صندلیها هم یه چیزایی شبیه پتو درست کردن و بیست و هفت نفری تمام روزها و شبهای بعد رو با رهبری مارسل و پرز، کاپیتان تیم راگبی اونجا موندن.
وقتی آدم توی همچین شرایطی بین مرگ و زندگی گیر میکنه، تو همچین اوضاعی، هرکاری که باشه انجام میده تا حتی شده یه روز بیشتر زنده بمونه. واسه جمع کردن آب برمیداشتن تیکههای یخ رو روی ورقههای فلزی که از زیر صندلیها کنده بودن میذاشتن تا نور خورشید که به ورقهها میخوره بازتابش یخ رو آب کنه تا بتونه مثلا دو تا قطره آب بخورن.
ولی چه آبی؟ شاید چند ساعت طول میکشید تا فقط اندازهی یه ته استکان آب بتونن جمع کنن. اون هم فقط تو طول روز که خورشید معلوم بود. از یه طرف هم بازتاب نور سفید برف ممکن بود کورشون کنه.
با بدبختی تونستن خودشون رو به کابین خلبان برسونن و اونجا عینکهای خلبان و کمکخلبان رو بردارن و با آفتابگیر شیشههای اتاق هم یه چیزایی شبیه عینک واسه خودشون درست کنن.
تحمل همچین فاجعهای توی کوهستان با دمای منفی سی درجه، برای آدمایی که تو شهرهای ساحلی زندگی میکردند همچین کار راحتی نبودش. بدون آب، بدون غذا.
تموم چیزی که واسه خوردن داشتن شاید چند تا تیکه شکلات، یه قوطی صدف، چندتا شیشه مربا، یکم بادومزمینی، چندتا دونه خرما، آبنبات با دو سه تا دونه بطری شراب بود.
چند روز بعد هارلی یکی از بازماندهها یه رادیوی درب و داغون از صندلی هواپیما میکشه بیرون. با کابلهای هواپیما هم یه آنتن براش درست میکنه و رادیو رو راه میندازه. رادیو رو راه میندازه و یه چند روز دوباره میگذره.
روز یازدهم رادیو رو میچسبونه به گوشش که ببینه آقا چه خبره. دنبالشون میگردن، نمیگردن. چیکار دارن میکنن اصلا این گروههای تجسس. رادیو رو میچسبونه گوشش، بین خشخشهای رادیو میشنوه که عملیات جستجو متوقف شده.
هارلی که این رو شنید اصلا هاج و واج، مبهوت. انگار دنیا داشت دور سرش میچرخید. یکم که به خودش اومد یهو شروع کرد به اشک ریختن. بقیه که اومدن دورش بفهمن چه خبره برگشت با چشم گریون بهشون میگفت که بچهها فقط دعا کنید. اونها دیگه دنبال ما نمیگردن.
کسهایی هم که این خبر رو شنیدن همهشون مثل این آدمهای درمونده هرکدومشون رفتن یه گوشه نشستن و زار زدن. شاید هم حق داشتن. از سقوط هواپیما به اون وحشتناکی زنده موندن.
تونسته بودن یازده روز تو کوهستان بدون آب درستحسابی و غذا تو این شرایط دووم بیارن. میگفتند این چند روز دیگه گروه تجسس دارن یه ردی چیزی از ما پیدا میکنن دیگه. میان ما رو نجات میدن ولی از این خبرها نبود.
حقیقت این بود که دیگه هیچکس دنبالشون نمیگرده. تک و تنها وسط کوهستان با سرمای منجمدکننده، بدون آب و غذا گیر افتاده بودن ولی دو نفر هنوز ته دلشون یه حسی داشتن به اینکه شاید زنده بمونن، شاید بتونن از اینجا جون سالم به در ببرند.
یکیشون روبرتو کانسا بود، یکی دیگشون ناندو پرادو. همون کسی که جمجمهش شکسته بود و سه روز تو کما بود.
مقاومت بدن تو سرما به مراتب پایینتر از گرماست، مخصوصا تو دماهای زیر صفر درجه، به خصوص وقتی که بدن تحرک کافی نداشته باشه.
اونموقع دیگه دمای بدن خیلی زود میاد پایین. یه سری علائمی مثل تب و لرز شدید و خشکی پوست و حتی تو شرایط حادتر پایین اومدن تعداد نبض و تنفس و دیگه تو مرحلهی آخر میرسه به خوابآلودگی، کما، آخرش هم مرگ. همون بلایی که سر خواهر پرادو اومد.
ولی شاید موضوع مهمتر قبل از سرمازدگی، غذا باشه. وقتی چیزی واسه خوردن نباشه خب به طبع بدن هم ضعیفتر میشه. تو شرایطی که گروه گرفتار شده بودند تقریبا چیزی نمیخوردن. توی اون برف و کولاک هم نه حیوونی بود که شکارش کنن، نه گیاهی که بشه خوردش.
کار به جایی رسیده بود که یک هفته بعد از سقوط، شروع کردن به خوردن چرم کیف و چمدونهای توی هواپیما که خب اونها هم مواد شیمیایی قاطیشون بود دیگه معدهشون پس میزد و حالشون از قبل هم خرابتر میشد.
بعد که یه مدت دیگه گذش، دیدن نه نمیشه اصلا. رفتن سراغ الیاف صندلیها. خلاصه هرچیزی که قابل جویدن بود رو به جز پلاستیک و چیزهای فلزی میخوردن. یه مدت همینجوری کژدار و مریض رفتار کردن تا این که دیدن آقا اصلا نمیشه.
این لامصب رو باید یه جوری سیرش کرد تا این که گرسنگی و ضعف بلایی به سرشون آورد که بزرگترین و سختترین تصمیمی که یک انسان در طول زندگیش میتونه بگیره رو گرفتن، آدمخواری!
همچین تصمیمی به همین راحتی نیست که فکر میکنیم. خیلی از ماها دل دیدن صحنههای خشن فیلمهای ترسناک رو هم نداریم. مردن یا کشتن یک حیوون زبونبسته رو که از نزدیک میبینیم حالمون بد میشه.
حالا آدمخواری و از همه وحشتناکتر، خوردن بدن کسایی که دوست و رفیق و حتی خانوادههاشون بودن دیگه اصلا یه چیز دیگهایه. این تصمیم رو که گرفتن یه سری اصلا درگیر شدن با همدیگه که آقا این کارها چیه.
این کارها، کارهای شیطانیه. شماها جنون بهتون دست داده. شیاطین تو شما رخنه کردن. یادمون هم نره دیگه. این تیم راگبی از جایی میومد که مردم منطقه شدیدا مذهبی و معتقد بودن.
اولین کسی هم که داوطلب انجام این کار شد، روبرتو کانسا بود. روبرتو کانسای ۱۹ ساله. یکی از همون دانشجوهای پزشکی که بعد از سقوط مجروحها رو تر و خشک میکرد.
چیکار کرد؟ رفت تو کابین خلبان. یه تیکه از شیشههای شکستهی کابین رو برداشت و یه قسمت خیلی کوچیکی از بدن خلبان رو برید و خورد.
بعد از اون هم چند نفر دیگه اومدن جلو. تیکههای دیگهای رو از کانسا گرفتن و خوردن. صحنهها، صحنههای خشنیه ولی گفتنش میتونه قشنگ نشون بده که آدمیزاد تو شرایط بحرانی تا چه اندازه، غیرقابل پیشبینی و خشن میشه.
روزهای اول شروع آدمخواری، پوست و گوشت و چربیها رو میخوردن. حتی یه وقتهایی برای این که هضم راحتتر باشه این قسمتها رو تو آفتاب خشک میکردن.
حالا چه آفتابی. هر از گاهی مثلا شاید در حد پنج دقیقه یه نور آفتابی میزد اون وسط و دوباره برف و کولاک. بعد یواش یواش مجبور شدن به خوردن جوارح و قلب و مغز و…
تو دوهفتهی اول گروه انواع و اقسام مشکلات و سختیها و چالشهایی که ممکن بود رو تجربه کرده بودن. روزها و شبها رو رد کردند تا هفدهمین روز بعد از سقوط هواپیما.
همه توی لاشهی هواپیما و لای خنزرپنزرها و چمدونهایی که چیده بودن خوابیده بودن که بهمن آوار شد رو سرشون. نه یه بهمن کوچیکا… تا یک متر بالای سرشون رد بهمن پوشونده بود.
حالا دیگه این وسط داشتن زنده به گور شدن رو هم تجربه میکردن. بهمن اونجا باعث کشته شدن، پرلز کاپیتان و رهبر گروه و لیلیانا تنها بانوی گروه که حکم پرستار رو هم برای بقیه داشت، میشه.
کشته شدن این دو نفر شاید بیشترین لطمه رو به گروه زد. حتی بیشتر از وقتی که فهمیدند گروههای تجسس دیگه دنبالشون نمیگردن. چون کاملا این دو نفر تونسته بودن گروه رو تا هفده روز بعدش بکشونن، رهبریشون میکردن. لیلیانا واقعا حکم یک پرستار واقعی رو براشون داشت.
دیگه واقعا بعد از این اتفاق میشد غم و درموندگی و بدبختی رو تو چهرهی تک تک کسانی که زنده بودن دید ولی بعدا که یه ذره خودشون رو جمع و جور کردن، دیگه فهمیدن اگه کاری نکنن قطعا لاشهی هواپیما میشه تابوتشون. مخصوصا این که دیر یا زود هوای اون زیر هم تموم میشد و چارهای نداشتند که یه حرکتی بکنه بالاخره.
چیکار کنیم، چیکار نکنیم؟ ناندو پرادو یه میلهی آهنی گیر آورد و با هر بدبختیای که بود تونست یه سوراخ تو سقف هواپیما درست کنه و یه منفذی واسه ورود هوا درست کنه که حداقل بتونن نفس بکشن دیگه.
مشکل هوا که حل شد، دوباره اون مشکل قدیمی اومد سر وقتشون. غذا! تنها چیزی که واسه خوردن داشتن بدن پرلز و لیلیانا بود. تمام اون سه روزی که تو لاشهی هواپیما بودن از بدن این دو نفر تغذیه کردن تا این که تونستن از توی کابین خلبان یک تونلی بکنن و خودشون رو از لاشهی هواپیما بکشونن بیرون.
بعد از ماجرای بهمن دیگه همهشون فهمیده بودند که موندن تو کوهستان براشون فرقی با مرگ تدریجی نداره. اگه قرار باشه کاری نکنن دیر یا زود همهشون همونجا میمیرن. واسه همین تصمیم گرفتن یه تعدادیشون برن دنبال کمک.
گروه در مورد موقعیت مکانیشون هم همون چیزی رو فکر میکرد که خلبان فکر میکرد. فکر میکردن که کریکو رو رد کردن و نزدیک ییلاقهای شیلیان.
به هر حال تصمیم گرفته شد و کانسا و پارادو اولین کسایی بودن که داوطلب شدند تا با سه نفر دیگه سفری که معلوم نیست نتیجهای داشته باشه رو چند روز بعد از سقوط بهمن انجام بدن.
یکم که هوا گرمتر شد، سفر رو شروع کردن. این گروه تجسس پنج نفره تصمیم میگیره که به سمت غرب بره تا از اونجا برسن به شیلی ولی کوههای بلندی که اونجا بود مثل یک سد جلوی راهشون رو گرفته بود.
واسه همین تصمیم میگیرن که از سمت شرق حرکت کنن که اون درهای که توش افتادن شاید مثلا یه دور برگردونی چیزی به سمت غرب داشته باشه که بتونن کوهها رو دور بزنن.
راه میفتن وسط برف و سرمای کوهستان تا شاید بتونن یه نشونهای، اثری، چیزی از آدمیزاد پیدا کنن. تمام اون روز رو پیادهروی کردن تا وسط سفیدی برف، چشمشون به یه چیزی خورد.
جلوتر که رفتن دیدن بله، دم هواپیماست که اونجا افتاده. در واقع تو تمام روزی که پیادهروی کرده بودن کمتر از دو کیلومتر راه رفته بودن. حساب تاریخ هم از دستمون در نره.
روزی که به دم هواپیما رسیدند هفدهم نوامبر بود، حالا هواپیما کی سقوط کرده بود؟ سیزدهم اکتبر. یعنی بیشتر از یک ماه قبل. تا الان ۳۳ روزه که تمام گروه دارن تو کوهستان به معنای واقعی جون میکنن تا زنده بمونن، حالا کاری نداریم.
دم هواپیما قسمتی بود که آشپزخونه هم اونجا بود. یکم شکلات و چند تا تیکه گوشت و سیگار و یکم لباس و یه بطری نوشیدنی و یه فرستنده هم اونجا پیدا میکنن. خوشحال و خندان از کشف بزرگشون تصمیم میگیرن که شب رو همونجا بمونن که بتونن سرمای شب رو رد کنن.
به یاد روزهایی که زندگی عادی هم داشتن یه آتشی روشن میکنن و سیگاری و نوشیدنی و یه چند تا کتابم پیدا کرده بودن، اونها رو چهارتا ورق زدن و آخر شب هم خوابیدن.
فرداش دوباره راه افتادن و مسیرشون رو ادامه دادند تا دوباره شب شد ولی این بار سرما داشت مغزشون رو منجمد میکرد. هیچجوری نمیتونستن بیرون بمونن. اولین شبی هم بود که بعد از سقوط هواپیما، شب بیرون از لاشهی هواپیما بودن.
واسه همین تصمیم میگیرن برگردم به دم هواپیما و شب رو بمونن همونجا. فرداش با باتریهایی که توی دم هواپیما پیدا کرده بودن و اون فرستنده، برن پیش بقیهی گروه که بتونن شاید درخواست کمکی، چیزی بفرستن.
وقتی رسیدن به دم هواپیما دیدن باتریها انقدر سنگینه همون یه ذره جونی که دارن رو باید بزنن تا اونها رو جابجا کنن. هرکدومشون ۲۵،۲۴ کیلو وزنش بود. دوباره چکار کنیم، چکار نکنیم؟
گفتن بریم اون یکی فرستندهای که تو بدنهی هواپیماست رو جدا کنیم، بیاریمش اینجا سر همش کنیم که بتونیم ازشون استفاده کنیم.
این که این فرستندهها چجوری بودن و چجوری کار میکردن رو حقیقتش من هم خودم درست نفهمیدم. فقط از گزارش این رو متوجه شدم که واسه ارسال و دریافت پیام باید هر دوتاش رو با همدیگه استفاده کنن.
این کار هم کردن. برگشتن پیش بدنهی هواپیما و اون یکی فرستنده رو برداشتن و با هارلی، همون کسی که تونسته بود یه رادیو ردیف کنه، رفتن به دم هواپیما و شروع کردن ور رفتن با سیمها و اینور و اونور. آخرش هم نشد که نشد.
حتی نتونستن فرستنده روشنش کنن. دوباره دست از پا درازتر برگشتن پیش بقیهی گروه ولی تو مسیر برگشت خوردن به کولاک. هارلی هم بدنش انقدر ضعیف شده بود که همون وسط راه افتاد ولی بقیه اونجا ولش نکردن.
حالا خودشون هم خسته، داغون، کشون کشون خودشون و هارلی رو تونستن برسونن به پناهگاه پیش بقیه. تو تمام این روزها مرتب داشتن کشته میدادن.
هشت نفر که تو بهمن مردن، دو نفر به خاطر قانقاریا مردن، یه نفر هم که تو روز آخر حاضر نشده بود از گوشت اجساد بخوره تو شرایطی مرد که شده بود ۲۵ کیلو. چهارتا استخون و یه روکش به معنای واقعی.
دوباره گذشت. یه روز، دو روز، سه روز، ده روز، دوازده روز گذشت تا شصتمین روز بعد از سقوط هواپیما. شصت روز داشت از سقوط هواپیما میگذشت و هنوز خبری از نجات نبود.
اما بازم مثل سریهای قبل وقتی که تمام گروه امیدشون رو از دست میدادن، پارادو و کانسا بودن که باز هم پیشنهاد یه سفر تجسسی دیگه رو میدادن.
البته این سری کانسا خودش یکم دودل بود، سفر قبلیشون تو کوهستان نتیجهی درست حسابی نداشت. بعد این سری هم مجبور بودند تمام مدت سفر شبها رو تو کوهستان بدون سرپناه بگذرونن.
سری پیش یادمونه دیگه. سرمای شب کاری باهاشون کرده بود که مجبور شدن تمام مسیری که رفتن رو برگردن که سرما منجمدشون نکنن. واسه همین نمیتونستن دیگه بیگدار به آب بزنن.
تصمیم گرفتن با چند تا از پتوهایی که داشتن و اون چیزایی که از دم هواپیما آوردن یه کیسه خواب واسه خودشون ردیف کنن. به جز پارادو و کانسا دو نفر دیگه هم به اسمهای نوما و ویزنتا داوطلب شدند که البته نوما درست یک روز قبل از سفر از ضعف جسمانی زیاد میمیره.
دو ماه بعد از سقوط، پارادو و کانسا و ویزنتا رفتن به سمت غرب و صعود از کوههای بلند آند. اینسری هم با همون اطلاعات غلطی که از خلبان داشتن راهی مسیر شدن و فقط اندازهی سه روز با خودشون غذا بردن.
بدون ابزار، بدون مهارت. لباسشون چی بود؟ پارادو که شده بود رهبر تیم سه تا شلوار و سه تا ژاکت رو هم پوشیده بود و آخر سر یه کیسه پلاستیکی کشیده بود رو خودش.
خوش خیال هم بودن. پیش خودشون حساب کتاب کرده بودن یه روزه صعود میکنیم قله و تموم میشه و فلان و… یه جایی از مسیر تا کمر فرو میرفتن تو برف.
شب اولی که قرار بود تو کیسه خواب بخوابن در به در دنبال یه تیکه زمین صاف میگشتن که بتونن دراز بشن بخوابن. شاید بدترین شب زندگیشون همون شب اولی بود که تو اون کیسه خوابها خوابیدن.
کاری نداریم، روز دوم هم همینجوری گذشت و روز سوم کانسا موند تو کیسه خوابش و گفت من نمیام و اینها. پارادو ویزنتا خودشون دوتایی مسیر رو ادامه دادن.
رفتن تا رسیدن به یک دیوار یخی حدودا صدمتری. خبری از نگهبان شب نبود ولی بالا رفتن از یک دیوار یخی صدمتری اون هم بدون ابزار خب یه کار نشدنیه دیگه ولی واقعا چارهای جز رفتن مگه داشتن؟ نداشتن دیگه.
اگه نمیرفتن باید برمیگشتن پناهگاه همونجا از گشنگی میمردن حالا از گشنگی هم نمیمردن بالاخره سرما از پا درشون میآورد.
پارادو چیکار میکنه؟ با چوبدستیش روی یخ فرورفتگیهایی برای جای پا و گیر دادن دستشون درست میکنه. همینجوری یکم رفتن بالا و رفتن بالا و واقعا رفتن بالا. رسیدن نوک کوه. کاری که فکرش هم نمیکردن شدنی باشه رو انجام دادن.
حالا وقتش بود بالای قله از خوشحالی عربده بکشن. از این که بالاخره بعد از دو ماه تونسته بودن راهشون رو پیدا کنن. از این که دیگه قرار نبود اونجا بمیرن. از این که تمام اون کارهای وحشتناکی که واسه زنده موندن کرده بودن بینتیجه نبوده.
دیگه فقط کافی بود از دشتهای ییلاقیای که جلوشون بود رد بشن و یکی رو پیدا کنن که بهش خبر بدن و گروههای تجسس رو بتونن پیدا کنن و بیان دوستاشون رو نجات بدن.
با این فکرها قدم آخر رو برداشتن از منظرهای که دیدن نفسشون بند اومد. تا چشم کار میکرد، کوه بود و قله بود و برف بود و یخ. مات و مبهوت. همینجور همدیگه رو نگاه میکردن.
لال شده بودن. جیکشون درنمیومد. در واقع اونها تازه رسیده بودن به مرزهای آرژانتین و شیلی. هنوز کیلومترها با دشتهای سرسبز شیلی که فکرش رو میکردن فاصله داشتن.
هیچی دیگه. با قیافههای درهم و داغون برگشتن پیش کانسا و موضوع رو براش تعریف کردن که چیشده ولی پارادو آدمی نبود که بخواد پا پس بکشه.
دوباره شروع کرد حرف زدن که آره باید هرجور شده از کوهستان بریم و اگه کاری نکنیم مجبوریم باز از گوشت مردهها بخوریم و این حرفها. کانسا پایه بود. کلا کانسا با این که سن کمی هم داشت، نوزده سال بیشتر نداشت دیگه، ولی تو تمام این مدت شجاعتی از خودش نشون داده بود که هیچ کس دیگهای شاید کارایی که اون کرده بود رو انجام نمیداد.
ولی ویزنتا جا زد. هم این که خب این سه نفر غذای کافی هم باهاشون نبود دیگه، مجبور بودن تعدادشون رو کمتر کنن. ویزنتا برگشت پناهگاه و پارادو و کانسا مسیرشون رد ادامه دادن
چند ساعت بعد ویزنتا تو پناهگاه بود و پارادو و کانسا بالای دیوار یخی. کانسا که واسه اولین بار صحنه رو دید گفت پسر ما مردیم دیگه، مگه الکیه رد شدن از اینجا. ولی پارادو گوشش به این حرفها بدهکار نبود که.
اینور و اونور رو یه ذره نگاه کرد. تو غرب دوتا کوه رو دید که تقریبا برفی روشون ننشسته بود. حدس زد که باید برن اون طرف. احتمالا اونور گرمتره و اونور شهره و اینا.
به کانسا گفت ممکنه راهی که میریم به سمت مرگ باشه ولی من ترجیح میدم خودم برم سمت مرگ تا اینکه صبر کنم مرگ بیاد سراغم. کانسا هم یه سری تکون داد و داری چرت و پرت میگی ولی باشه بریم حالا.
راه افتادن تو سرازیری کوه و چند روز دوباره پیادهروی میکنن و میرسن به درهای که یه رودی از وسطش رد میشد. رود رو میگیرن و میرن و میرن تا بالاخره یواش یواش یه جاهایی لای برفا واسه اولین بار سبزه و گیاه میبینن.
باز میرن جلوتر. همینجوری گیاه و سبزه بیشتر میشه تا اینکه بالاخره بعد از شصت و اندی روز موجود زنده میمونه. تو نهمین روز از پیادهرویشون چندتا گاو میبینن.
معمولا هم جایی که گاو باشه احتمالا یه روستایی، دهکدهای چیزی اطرافش هست ولی با این که شواهد خوبی داشتن پیدا میکردن دیگه نای راه رفتن نداشتن.
فقط تونستن چندتا تکه چوب بردارن و یه آتشی روشن کنن و شب رو همونجایی که هستن بگذرونن. همینطور که آتیش داشتن درست میکردن یهو یکیشون سمت دیگهی رودخونه سه تا مرد رو میبینه که با اسبهاشون لک و لک کنان دارن میرن.
اول فکر کردن توهم زدن ولی دیدن نه بابا، واقعین. آدمن. چون پارادو هم اونها رو دید. میگفت کانسا اونها انگار آدمن واقعا.
حالا داد نزن، کی داد بزن. با تمام وجودشون داشتن داد میزدند ولی صدای رودخونه انقدر بلند بود، نمیذاشت صداشون برسه. همین که اسبسوارها اومدن برگردن برن یکیشون پارادو و کانسا رو دید.
وقتی که فهمیدن اونها دیدنشون نشستن زمین. تمام مصیبتهای این دو ماه گذشته از جلوی چشمشون رد شد. زار زار گریه کردن. آدم دیده بودن بالاخره. بالاخره یکی رو پیدا کرده بودند که به دادشون برسه.
سه بار تا اون ته ته ته نابودی رفته بودن ولی باز خودشون رو سر پا نگه داشته بودن. حالا داشتن نتیجهی اون جسارت و شجاعت و اون انگیزهای که داشتن رو میدیدن.
خلاصه اون مردهای اسب سوار با ایما و اشاره بهشون میفهمونن آقا ما شما رو دیدیم و میریم، برمیگردیم تا چند ساعت دیگه.
رفتن فرداش برگشتن. فرداش برگشتن و یک یادداشت رو با مداد و کاغذ انداختن اون سمت رودخونه. حالا تو بطری گذاشتن و به چیزی بستن و فرستادن و اینها کاری نداریم. هر جوری بود بالاخره فرستادن اونطرف.
پارادو هم پیام رو جواب داد و براشون فرستاد. توش برای اونها نوشته بود که ما از هواپیمایی داریم میاگ که تو کوه سقوط کرده. من آراگوئهای هستم. ده روزه داریم پیادهروی میکنیم.
هنوز چهارده نفرمون تو محل سقوطن. نه غذا داریم، نه آب داریم، نه دیگه جونی که اصلا بتونیم زنده بمونیم. آخرش هم نوشته بود که فقط به ما بگید که اصلا ما کجاییم.
سرجیو یکی از اون سه مرد شیلیایی اسب سوار، یادداشت پارادو رو خوند و یه سری به نشونهی تایید هم تکون داد که یعنی فهمیدم چی میگید و به اون دوتای دیگه هم که پسراش بودن گفت که اینها تو یادداشت چی نوشتن.
اونجا بود که یکی از بچهها برمیگرده بهش میگه که آره، ما شنیده بودیم که یه هواپیمایی سقوط کرده ولی اصلا فکرش هم نمیکردیم تا الان دیگه کسی زنده مونده باشه.
بعد دیدن که خودشون هم که کاری نمیتونن بکنن. چندتا نون پرت کردن اونطرف رودخونه و رفتن دنبال کمک. تو مسیری که بودن یکی از دوستاشون رو میبینن و ماجرا رو براشون میگن و قرار میشه که اون دوستشون بره دنبال کانسا و پاردا اونا رو ببره به یکی از روستاهای نزدیک منطقه.
خودشون هم رفتن به نزدیکترین شهر تا خبر بازماندههای سقوط هواپیما رو به ارتش برسونن. کانسا و پارادو بعد از نزدیک چهل کیلومتر پیادهروی کردن تو کوهستان، رسیدن به روستاهای همون نزدیکی.
دیگه خبر پیدا شدن بازماندههای سقوط هواپیما هم پخش شده بود و خبرنگارها هم مثل مور و ملخ ریختن سر این دوتا. ارتش هم سه تا هلیکوپتر نجات رو آماده کرد و با پارادو فرستاد به منطقه تا لاشهی هواپیما رو پیدا کنن.
بالاخره ظهر ۲۲ دسامبر هلیکوپترها رسیدن بالا سر لاشهی هواپیما. البته هلیکوپتر به خاطر شرایط کوهستانی نمیتونه زیاد نزدیک زمین بشه، نمیتونست فرود بیاد.
از اون طرف هم همه رو نمیتونست با هم ببره. هفت نفر رو بردن و چهار نفر از افراد گروه نجات رو گذاشتن پیش بقیه تا دوباره برگردن و اونا رو هم با خودشون ببرن.
البته به همین زودی برنگشتن چون بقیهی افراد گروه مجبور شدن یه شب دیگه هم تو کوهستان بمونن تا فردا صبح که گروه نجات بیاد و بقیه رو با خودش ببره به بیمارستانی توی سانتیاگو.
ولی اجساد رو با خودشون نبردن چون اون منطقه تو خاک آرژانتین بود و اونها باید تصمیم میگرفتن. فقط یه سری عکس از اجساد گرفتن و رفتن ولی بعد از نجات خب طبیعتا خبرنگارها میخواستن سر در بیارن که اونها چجوری این همه مدت زنده موندن دیگه.
واسه همین گروه یه قسمتهایی رو تعریف کرد که چی بهشون گذشته، چی نگذشته، چیکار کردن، چیکار نکردن. گفتن یه سری مواد غذایی خودمون داشتیم و بعدش هم گیاهها و جونورهای کوهستان رو میخوردیم ولی دروغ میگفتن دیگه.
اونها نمیخواستن درمورد این که مجبور شدن آدمخواری کنن با کسی حرف بزنن ولی خیلی زود یه سری شایعاتی پخش شد. شایعات میگفتن که مثلا بازماندهها به خاطر غذا افتاده بودن به جون همدیگه و همدیگه رو کشته بودن.
یکم بعد هم دوتا از اون عکسهایی که گروه تجسس گرفته بود تو روزنامههای شیلی منتشر شد که یه جسدی رو نشون میداد که یه تیکه از پاش بریده شده بود. گزارش نوشته بود که بازماندهها برای نجاتشون مجبور شده بودند همدیگه رد بکشن و آدمخواری کنن.
انقدر فشار روشون زیاد شد، مجبور شدن چند روز بعد، یکن که حال و اوضاعشون بهتر شد یک کنفرانس مطبوعاتی بذارن. اونجا اعلام کردن که همهشون به صورت دسته جمعی تصمیم گرفتند که بعد از مرگشون از جسدشون استفاده کنن تا بتونن زنده بمونن.
یه چندتایی مصاحبه هم جاهای مختلف انجام دادن که این کارها با رضایت همهی افراد گروه بود و ما فقط اجساد رو میخوردیم و یعنی کسی، کسی رو نکشته بود و دیگه اونجاها یواش یواش فشار روشون کمتر شد.
اولین کسی که بعد از این ماجراها کتاب خاطراتش رو نوشت یکی از بازماندهها به اسم آندریاس بود. یه بخشی از کتابش میگه هیچ وقت اولین باری که گوشت مردهها رو خوردم یادم نمیره.
چندین روز از سقوط میگذشت. تیکههای گوشت رو خیلی نازک و کوچیک بریدیم و گذاشتیم روی ورقههای آهنی. آخر سر هم همهمون از اون گوشتها خوردیم. دیگه پلهای پشت سرمون خراب شده بود. دیگه داشتیم تقریبا با بیگناهی و پاکی خداحافظی میکردیم.
پارادو که خودش خواهر و مادرش رو تو این سقوط از دست داده بود تو کتابی که خودش بعدا نوشت گفت که گرسنگی انقدر وحشتناک بود که ما واسه یه تیکه نون چندین بار کل هواپیما رو زیر و رو کردیم.
ما حتی صندلیهای هواپیما رو هم خوردیم ولی آخر سر مجبور شدیم اون تصمیم رو بگیریم. البته پارادو خودش از جسد مادر و خواهرش تا روز آخر مراقبت کرد.
ولی یه نکتهی خیلی جالب در مورد پارادو میدونید چیه. بعد از سقوط هواپیما، بازماندهها واسه این که بتونن لاشهی هواپیما رو یه جورایی شبیه پناهگاهش کنن اجساد رو میارن بیرون.
بعد بهتون گفتم که پارادو ضربه خورده بود به سرش دیگه. موقع سقوط جمجمهش شکسته بود، بیهوش بود. بدن این رو که میبینن میگن خب این هم مرده دیگه. بدن این رو هم میکشن بیرون از هواپیما، میذارن کنار بقیهی جسدها.
پارادو تا سه روز بعدش که به هوش میاد، تو دمای منفی سی چهل درجهای شب، تو کوهستان کنار بقیهی جسدها بود. یه وقتهایی شاید مجبور باشیم به معجزه ایمان بیاریم.
پارادو باید تو اون شرایط و با اون اوضاع زنده میموند تا بتونه بقیهی افراد گروه رو نجات بده. کانسا هم بعدا یه جا گفتش که هدف همهی ماها زنده بودن بود. ما چیزی واسه خوردن نداشتیم دیگه.
دیگه به جایی رسیده بودیم که حس میکردیم بدنمون داره از خودش تغذیه میکنه. بدن دوستامون که مرده بودن میتونست ما رو نجات بده ولی چندین روز با خودمون کلنجار رفتیم تا تونستیم این تصمیم رو بگیریم.
بعد از تمام این حرفا هم کلیسا یه بیانیه داد و تصمیم بازماندهها تو خوردن بدن اجساد رو تایید کرد و گفت که اونها چارهی دیگهای نداشتند که بخوان زنده بمونن واسه همین گناهی شامل حالشون نمیشه. اینجوری حالا مثلا خیالشون هم یه ذره بیشتر راحت شد که گناه نکردن. به هر حال مذهبی بودن دیگه.
تمام خانوادههای قربانیان هم تصمیم گرفتند که بقایای اجساد تو یه گور مشترک تو نزدیکی محل سقوط هواپیما دفن بشه. دوازدهتا جسد تقریبا سالم مونده بود و پونزدهتای دیگه تقریبا فقط اسکلتشون مونده بود.
اما موقع دفن اجازهی حضور خانوادهها رو ندادن. قبر هم تو فاصلهی ششصد، هفتصد متری از محل بدنهی هواپیما کنده شده و اجساد رو اونجا دفن کردن و یه پلاکاردی هم برای یادبود روی اون نصب کردن. بدنه و بقیهی چیزایی هم که از سقوط هواپیما مونده بود رو همونجا سوزوندن.
ولی بعدش یه ماجرای عجیبی هم اتفاق افتاد. پدر یکی از بازماندهها فهمیده بود که پسرش گفته بود که اگه مرد، دوست داره که جسدش توی محل زندگیشون دفن بشه. خب دولت هم که گفتم، تصمیم گرفته بود همه رو یه جا دفن کنه. خانوادهها هم که اجازهی حضور نداشتن.
واسه همین پدرش با کشیشی که موقع دفن اجساد قرار بوده اونجا باشه، یه ارتباطی میگیره و ازش میخواد یه جوری با یه چیزی، کیسه یا جعبه یا هر چیزی که قراره بقایای جسد پسرش رو توش بذارن رو مشخص کنه.
از قبل هم پرسوجو کرده بود که پسرش چی پوشیده بود و چجوری میشد تشخیصش داد. کشیش هم اتفاقا همکاری میکنه. یه مدت بعد هم بعد از دفن و مراسمات و این حرفها، پدر همون پسر با یه گروه راهنما میرن محل دفن جسد و پسرش رو میکشه از تو قبر بیرون و با خودش میبره.
ولی به محض این که برمیگرده به جرم دزدی بازداشت میشه. خلاصهش کنم. دادگاه و دادگاهکشی و اینها ولی آخر این اجازه رو پیدا میکنه که جسد پسرش رو با خودش ببره.
هرسال توی ۲۲ دسامبر، خانوادههای قربانیان سقوط هواپیما به همراه اون شونزده تا بازماندهای که جون سالم به در برده بودند، دور همدیگه جمع میشن.
تو خود شیلی هم توی همین تاریخ یه مسابقهی دوستانهی راگبی بین تیم کالج اولد بویز و تیم شیلیایی برگزار میشه.
درهای رو هم که بازماندهها ۷۲ روز تمام توش گرفتار شده بودند رو بعدها به یاد اونها، درهی اشکها نامگذاری کردن.
بقیه قسمتهای پادکست راوکست را میتونید از این طریق هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۹؛ جهنم در سیبری
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۳۶؛ شب از قندهار میرسد- قسمت اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۲۱؛ هولوکاست