روایتی از مهم ترین رویدادهای تاریخ
اپیزود ۲۲؛ میراث شیطان
سارا موقعی که اون رو دید ۲۲ سالش بود. عاشق طرز حرف زدن و شیرینزبونیش شده بود. جدا از این هم خوش قیافه بود، هم از خیلی پسرهای دیگه که اطرافش بودن خوشتیپتر بود.
تو بار بود که بار اول دیدش. همون شب قرار شام میذارن و از بار میان بیرون. این آخرین باری بود که دوستهای سارا اون رو دیدن. یک هفتهی بعد جسدش توی کوهستان پیدا میشه. بدون لباس و بدون سر!
سلام، من ایمان نژاداحد هستم و این بیست و دومین اپیزود راوکسته که تو اواخر مرداد ۹۹ منتشر میشه. حواستون باشه که این اپیزود به خاطر صحنههای جنسی و خشنی که داره به هیچ عنوان، مناسب کودکان و افراد حساس نیست. اپیزود بیست و دوم، میراث شیطانی.
بذارید سوژهی این قسمت رو جوری که خودش میگه معرفی کنم. سنگدلترین حرومزادهای که میتونی تو زندگیت ببینی.
تد باندی (Ted Bundy) آمریکایی جنتلمنی بود که تو دههی ۱۹۷۰ متهم به قتلهای عجیب و غریب و وحشیانهای میشه. تد شخصیت جذابی داشت. خوشلباس بود، خوشصحبت بود، خوشقیافه بود.
باندی برای دخترها با معیارهای اون موقع یه شخصیت جذاب بود. به خاطر همین خیلی راحت جذبش میشدن و بهش اعتماد میکردن.
باندی متهم به این بود که با فریبکاری طعمههای خودش رو میکشونه سمت خودش، بهشون تجاوز میکنه، بعد اونها رو میکشه. حتی میگفتن اون بارها و بارها با جسد قربانیهاش سکس داشته و تا وقتی که جسد به مرحلهی پوسیدگی نمیرسیده، این کار رو انجام میداده.
یه کار دیگهای که میگن انجام داده، این بوده که اگر از یه قربانی خیلی خوشش میومد، جمجمهش رو تو خونهش نگه میداشت. اینجا بیشتر از این دیگه وارد جزئیات قتلها نمیشم. بهتره قبلش با خود تد باندی آشنا بشیم و ببینیم اصلا کی بوده و از کجا اومده.
اسم کاملش تئودور رابرت باندیه. متولد ۱۹۴۶ تو ورمونت آمریکا. باندی توی یه مرکزی که برای مادران بیوه و بیسرپرسته به دنیا اومد. هیچ وقت هم دقیق مشخص نشد که پدرش کیه.
مادرش میگه وقتی جوون بوده یکی از کهنهسربازهای جنگ گولش زده و باردار شده ولی اطرافیانش زیاد این حرفش رو تایید نمیکردن. میگفتن احتمالش خیلی کمه که اون بهش تجاوز شده باشه. به هر حال چیزی که مشخصه، نامشخص بودن پدر واقعی تده.
بعد از به دنیا اومدن تد، مادرش یهو به سرش میزنه که بچه رو بذاره پرورشگاه و خودش بذاره بره ولی پدربزرگ تد مانعش میشه. میگه بیا همینجا پیش خودمون، هم سرپناه داشته باش هم بچهت از انگ حرومزاده بودن در امان باشه.
تد تا چند سال تو خونهی پدربزرگش زندگی میکنه. خودش هم البته از هیچی خبر نداشت. فکر میکرد که پدربزرگش، پدرشه و مادربزرگش، مادرشه. مادر خودش رو هم به عنوان خواهر بزرگترش میشناخت.
تد همیشه از پدربزرگ و مادربزرگش با احترام حرف میزد. همیشه ازشون خوب میگفت. حالا برعکس اونها. اصلا ازش خوب نمیگفتن. پدربزرگش میگفت تد یه قلدر به تمام معنا بود.
یه سری عقاید مسخره هم داشت. مثلا از ایتالیاییها خوشش نمیومد، با سیاهپوستها لج بود، کاتولیکها رو آدم حساب نمیکرد، سگ خونواده رو میزد، گربهها رو آزار میداد، یه وقتهایی مثل دیوونهها تو خونه با یکی که معلوم نبود کیه بلند بلند حرف میزد.
مادربزرگش یه خاطرهی خیلی عجیب داره ازش. میگه من یه بار از خواب که بیدار شدم، دیدم تد هرچی چاقو تو آشپزخونهست آورده چیده دور من، بعد زل زده به من و داره میخنده.
یه همچین شوخیهایی میکرده این جناب تد باندی. تازه اون هم تو چهار پنج سالگی. فکر نکنید خیلی مرد رشیدی شده بوده هنوز.
یه پنج سالی به همین منوال میگذره تا این که به خاطر بدرفتاریهای پدربزرگ تد، مادرش دست اون رو میگیره و میرن واشنگتن. یک سال بعد مادر تد تو یه دورهمی که برای مجردهای بزرگسال برگزار میشده، با مردی به اسم جانی باندی آشنا میشه.
رابطهشون هم خیلی زود جدی میشه. همون سال با هم دیگه ازدواج میکنن و جانی رسما تد رو به فرزندی خودش قبول میکنه و اینجوری میشه که تد، میشه تد باندی. فکر کنم این بنده خدا تو خواب هم نمیدید که فامیلیش اینجوری تو تاریخ موندگار بشه.
درمورد دوران بچگی تد باندی چیز خیلی خاصی نیست. مثل همهی بچههای دیگه. یه وقتایی همون بدقلقیهایی رو داشته که بچههای دیگه هم داشتن.
اما تو نوجوونیش چیزی که خیلی بیشتر مشخصه اینه که زیاد رابطهی صمیمیای با کسی نداشته. یه جورایی انگار جامعهگریز بوده. شاید تنها فعالیتی که انجام میداده اسکی و کوهنوردی بوده که ظاهرا اون هم تجهیزاتش رو دزدیده بوده.
حتی چند بار هم بلیطهای بالابرهای پیستهای اسکی رو جعل کرده بود. یکی دوباری هم به خاطر دزدی پول و ماشین دستگیر میشه که اینها همه مربوط میشه به مال قبل از هجده سالگیش. به خاطر همین طبق قانونی که اونموقع توی واشنگتن بوده همهی این جرمها از سوءپیشینهش پاک میشه.
تد بعد از تمام کردن دوران دبیرستان، وارد دانشگاه میشه توی رشتهی روانشناسی. اونجا با یه دختری به اسم دایانا آشنا میشه. یه دختر خوشگل و پولدار با لباسهای خوب، ماشین خوب، خانوادهی خوب.
تد دیگه چی میخواست واقعا؟ این شاید اولین رابطهی عاشقانهی اون بوده باشه. تد قبل از این که درسش تموم بشه، دانشگاه رو ول میکنه و میره دنبال کار.
یه مدت چندتا شغل به دردنخور رو امتحان میکنه تا این که وارد یک مجموعهای میشه که کارشون مشاوره دادن برای جلوگیری از خودکشی بوده. به هرحال یه مدت روانشناسی خونده بوده دیگه، تونسته بود با همین سابقه این کار رو واسه خودش جور کنه.
یه چند ماهی که میگذره رابطهش با دایانا خراب میشه. از نظر دایانا تد هنوز اون پختگی لازم رو نداشت. زیادی بیخیال همه چیز بود. هدف نداشت، انگیزهی مشخصی نداشت. همین باعث شد که رابطهشون بعد از سه سال کات بشه.
تد باندی بعد از این اتفاق یه حس حقارت و درماندگی پیدا میکنه. پسر جامعهگریز خجالتی که تازه تونسته بود یه رابطهی عاشقونه رو تجربه کنه، تازه تونسته بود خودش رو بشناسه، یه مرتبه دوباره تنها شده بود.
این داستان انقدر روش تاثیر منفی میذاره که حتی میذاره از ایالت میره. میره سمت شرق. یه مدت واسه خودش میچرخه تا این که یک سال بعد دوباره برمیگرده واشنگتن.
وقتی دوباره برمیگرده واشنگتن، میفهمه که تمام این سالها در مورد پدر و مادر واقعیش اشتباه میکرده. دوباره یه شوک جدید. خودش میگه من از یه مدت قبل به مادرم شک کرده بودم.
من همیشه پیش خودم میگفتم چجوری میشه که یه خواهر بیست سال بزرگتر از برادرش باشه. رفتاری که با من میکرد رفتار یه خواهر نبود. بیشتر مادرانه بود. تد بعد از برگشت دوبارهش به واشنگتن، وارد کمپینهای انتخاباتی جمهوریخواهان برای انتخاباتهای مختلف میشه.
همونموقعها هم بود که توی یه بار با یه دختری به اسم الیزابت آشنا میشه که یکی از مهمترین شخصیتهای زندگی تد باندی میشه. حالا جلوتر دلیلش رو بهتون میگم. الیزابت یه دختر داشت خودش هم. رابطهش هم با تد خیلی جدی بود. تد واقعا عاشق الیزابت و دخترش بود.
شاید هر کسی اونها رو میدید اصلا متوجه نمیشد که تد پدر این دختر نیستش. متوجه این نمیشد که تد دوست پسر الیزابته. فکر میکرد که اینها یه خانوادهی واقعین. همهجوره براشون وقت میذاشت.
تد خودش میگه من وقتی میرفتم خونهی الیزابت، ظرف میشستم، خونه رو مرتب میکردم، آشغالها رو میذاشتم بیرون. همهی این کارها رو میکردم تا نشون بدم اونجا رو مثل خونهی خودم میدونم. واسه این که نشون بدم چقدر بهشون علاقه دارم.
تد فعالیتهای سیاسیش تو حزب جدیتر هم شد، تا این که به پیشنهاد یکی از شخصیتهای حزب که باندی رو پسر کاربلد و زبر و زرنگی میدونست، دوباره وارد دانشگاه میشه اما این بار تو رشتهی حقوق. هرچند که اکثر درسهاش رو با نمرههای ناپلئونی پاس میکنه.
جدا از این یه شغل دوم هم پیدا میکنه. اون هم چی بود؟ به پلیس برای تحلیل شخصیت قاتلها تو پروندههای جنایی مشورت میداده. فهمیدید چی شد دیگه؟ تد باندی به پلیس برای پروندههای جنایی و تحلیل شخصیت قاتلها مشاوره میداده. خیلی هم عالی.
چهارسالی از رابطهی تد و الیزابت میگذره که سر و کلهی دایانا دوباره پیدا میشه. دایانا دیده بود تد شخصیت خودش رو پیدا کرده، آدم کاردرستی شده، پیش خودش گفت میتونه دوباره رابطهش رو با تد شروع کنه حتما.
اتفاقا تد هم استقبال میکنه. استقبال میکنه و همزمان هم با الیزابت و هم با دایانا رابطه داره. جالب اینه که دخترها هیچکدوم از وجود اون یکی خبر نداشتن.
تد باندی قرارهاش رو با دایانا توی سفرهای انتخاباتیای که با حزب میرفت میذاشت. حسابی هم با همدیگه خوش میگذروندن. تا یک سال همین روال بود تا این که تد دوباره رابطهش با دایانا به هم میخوره.
دوتا نکته رو درمورد رابطههای شخصی تد بگم. تد با دخترهای خیلی زیادی بوده ولی مهمترین اشخاصی که باهاشون رابطه داشته این دو نفر بودن. دایانا و الیزابت.
و نکتهی بعدی اینه که دقیقا مشخص نیست که تد واقعا رابطهش با این دو نفر رو چجوری پیش برد. آیا واقعا به شکل همزمان باهاشون بوده یا این که رابطهش با الیزابت اصلا تا کی ادامه داشته؟
خیلی هم اهمیت نداره البته این موضوع. چیزی که مهمه تاثیریه که این دو نفر تو زندگی تد باندی داشتن. تا اینجا چیزی که فهمیدیم این بود که تد باندی یه مرد جذاب، تحصیل کرده، فعال و با شخصیتی بوده که بعد از ازدواج مادرش تو یه خانوادهی آروم و بدون مشکل بزرگ شده.
به جز تد مادرش از ازدواج اولش چهارتا بچهی دیگه هم داشته که رابطهش با اونها هم بدون مشکل بوده. هیچ سابقهی خشونتی نه تو خانواده داشتند و نه خود تد داشته.
برعکس اون یه پسره آروم، متین و خجالتی بوده که همیشه سعی میکرده فاصلهش با بقیه رو حفظ کنه. مادرش دوستش داشته و پدرخوندهش هم باهاش مثل بچهی خودش رفتار میکرده.
هرهفته میرفتن کلیسا، اردوها و کمپهای تفریحی میرفتن و هیچ آزار و اذیتی هم از طرف کسی ندیده. حالا با این چیزایی که فهمیدیم، میریم اون روی زندگی باندی رو هم نگاه کنیم.
اصلا بذارین اینجوری شروع کنم. تو دههی هفتاد آمریکا اوضاع عجیبی داشت. جنگ ویتنام از یه طرف، جنبشهای فمینیستی از یه طرف، خشونتهای خیابانی و بالا رفتن آمار جرم و جنایت از یه طرف.
آمار نشون میده که دههی هفتاد میزان جنایت نسبت به دههی قبل شصت درصد بیشتر شده. این آمار درمورد تجاوز بالای صد درصد بوده. به همهی اینها پدیدهی جدیدی به اسم قتلهای زنجیرهای رو هم اضافه کنید که تا قبل از این اصلا همچین چیزی وجود نداشته.
تازه تو اون دهه بوده که قاتلهای زنجیرهای مثل چارلز منسون (Charles Manson)، تریسی (Tracy)، جان گیسی (John Gacy) و البته تد باندی سر و کلهشون پیدا میشه.
تد باندی برای مردم یه معمای بزرگ بود. یه مرد خوشتیپ و خوشصحبت که بدون هیچ سابقهی خشونت تبدیل میشه به یه جنایتکار بزرگ. یه راز خیلی مهم در مورد شخصیت تد میدونید چی بوده؟ اون معتاد سکس و فانتزیهای جنسی خشن بود.
تد باندی سال ۱۹۸۰ یک مصاحبهی مفصلی رو با یه خبرنگاری به اسم استیفن میشو انجام میده. این مصاحبه ضبط شدهست و صدایی هم که میشنوید صدای خود تد باندیه.
اسم من تد باندیه. من تا حالا با هیچکس در این مورد حرف نزدم ولی دنبال یه فرصتی بودم که داستانم رو به بهترین شکل تعریف کنم.
من حیوون نیستم، دیوونه نیستم، اختلال شخصیتی هم ندارم. من یه انسان معمولیام. مردم اون جوری که من خودم رو درک میکنم، من رو درک نکردن. میخوام بهشون فرصت بدم که بفهمن چه اتفاقی افتاده و این اتفاقها برای من چه جوری بوده.
دوران کودکی دوران بدی نبود. اون روزها رو یادمه. گشت و گذار، ماجراجویی، تجربههای مختلف. روزهایی بود که قورباغه شکار میکردیم و سنگ بازی میکردیم. یه جورایی من قهرمان قورباغهگیری بودم.
به تواناییهام افتخار میکردم. باعث میشد همهی نگاهها رو من باشه. من هیچوقت احساس کمبود دوست و همبازی نداشتم. همیشه کلی همبازی داشتم.
سیدنی، همبازی دوران بچگی تده. اون میگه خانوادهی تد از نظر مالی زیاد وضع خوبی نداشتند ولی یه همراه خیلی خیلی خوب برای بچههاشون بودن.
میگه تد تو بچگی دمدمی مزاج بود، ناسازگاری میکرد، یه مدت مشکل لکنت زبان داشت که اخلاقش رو بدتر هم میکرد. همیشه تو مسابقههای مختلفی که تو محله برای بچهها ترتیب میدادن میباخت.
دوران دبیرستان هم برخلاف چیزی که نشون میداد، دانشآموز ممتازی نبود ولی همیشه میگفت من باید رئیس جمهور باشم تا به دنیا نشون بدم با کی طرفم.
با این که خیلی خوشقیافه بود ولی دخترها سمتش نمیرفتن. اون یه دروغگو بود که خودش رو خیلی دست بالا میگرفت. همیشه تو خودش بود، با کسی حرف نمیزد، همین ضعفها بود که اون رو منزوی کرده بود.
بعضیها فکر میکنن من آدم خجالتی و درونگرایی هستم. من واسه رقص نمیرفتم، واسه مشروب خوردن بیرون نمیرفتم. شاید از نظر شمت عجیب باشم ولی یه فراری از اجتماع نبودم.
اینجوری نبود که من از دخترها بدم بیاد یا بترسم ازشون. موضوع این بود که من نمیدونستم چجوری درکشون کنم و باهاشون چیکار کنم.
تد اوایل دههی هفتاد حسابی مشغول سیاستبازیهاش تو حزب بود. یکی از دوستهای تد توی حزب جمهوریخواه میگه تد همیشه دوست داشت خودش رو با کلاس نشون بده.
حتی مثل من رفت یه فولکس کرمرنگ خرید، مثل من رفت وکالت خوند. یهجورایی انگار دوست داشت شبیه من باشه ولی تو رشتهی وکالت به اون چیزی که میخواست نرسید. درخواست پذیرشش تو دانشگاه خوب رد شد و در نهایت مجبور شد به یه دانشگاه شبانه بره.
احساس میکردم شکست خوردم. نه فقط من حتی استادهای دانشگاهم هم همینطور. من کاملا کنترل زندگیم از دستم خارج شده بود. اصلا نمیدونستم چیکار میخوام بکنم، حتی نمیدونستم کجا باید زندگی کنم، حتی نمیدونستم چجوری خودم رو ساپورت کنم.
رابطهی تد و دایانا همین موقعها بود که به هم خورده بود. اونموقع من کنار دایانا حس ناامنی میکردم. حس میکردم انتظاراتش از من خیلی زیاد شده. من واقعا توانش رو نداشتم. نمیتونستم ببرمش بیرون و براش لباس بخرم.
من اونموقع داغون بودم. اون شرایط من رو میدید ولی درک نمیکرد. درک نمیکرد که تو چه وضعیتیم. تو طول تابستون من و دایانا ارتباطمون هی کمتر شد. اون دیگه برام نامه نمینوشت.
من ترسیده بودم که میخواد چیکار کنه
من شدیدا حس طرد شدن داشتم. نه فقط از اون، از همهچیز. اون تابستون واقعا روزهای سختی بود. مثل یک کابوس بود برام. یه حسی تو وجودم بود که انگار میخواستم از دایانا انتقام بگیرم. آخرهای تابستون یه آدم تهی بودم. نمیدونم چه غلطی کردم.
تاریخ رو هم حواسمون باشه. این اتفاقات سال ۱۹۷۳ افتاده بود. تابستون ۷۳ و ماههای منتهی به سالی پر از قتل و کشتار و جنایت.
اوایل ژانویه ۱۹۷۴ به یه دانشجوی هجدهساله توی خوابگاه حمله میشه. ضارب با یه میلهی فلزی به اون تجاوز کرده بود. این دختر بعد از ده روز کما تو شرایطی به هوش میاد که دچار جراحات شدید داخلی و معلولیت جسمی و روحی همیشگی میشه.
چند هفته بعد یه خبری توی روزنامهها پخش میشه. لیندا هیلی، دانشجوی ۲۱ ساله توی منطقهی دانشجونشین شهر گم میشه. لیندا آخرین بار طرفهای ساعت دوازده شب تو خونهای که با چند تا از دوستهای دیگهش زندگی میکرده دیده شده. به دوستهاش شب بخیر گفته بوده و رفته بوده که بخوابه.
لیندا گزارشگر بخش هواشناسی رادیوی محلی بود. وقتی خبر گم شدن لیندا گزارش میشه، پلیس میره خونه رو بررسی میکنه. میبینه نشونی از این که کسی به زور وارد خونه شده باشه نیست.
از همه عجیبتر هم اینه که یکی از همخونههاش تا ساعت دو شب بیدار بوده و نه چیزی دیده و نه چیزی هم شنیده. به جز لکههای خون روی تخت لیندا هیچ چیز دیگهای پیدا نشد. انگار لیندا دود شده بود رفته بود هوا.
ماه بعد دوباره توی همون منطقه یه دختر دیگه گم میشه. جرجن هاوکینس. دیگه این خبر موجی از ترس و نگرانی رو توی شهر راه میندازه.
پلیس قشنگ فهمیده بود که این تازه شروع یه سری اتفاقات جدیده. اون هم درست توی منطقهای که پر از دخترهای دانشجوی جوونه. تعداد این گزارشها هی داشت بیشتر میشد.
پلیس هم هیچی توی چنته نداشت. نه شاهدی، نه سرنخی، خالی خالی. حتی کارشون به جایی رسیده بود که از بیمدرکی داشتن دنبال این میگشتن که این قتلها رو یه جورایی به فرقههای مذهبی مختلف ربط بدن.
استیفن میگه من توی مصاحبههام با تد درمورد این اتفاقات که ازش میپرسیدم هیچی به من نمیگفت. به جاش همهش از خودش میگفت.
از روزهای دانشجوییش، از جاهایی که رفته، کارهایی که کرده. همهش از خودش حرف میزد. خیلی دوست داشت همهش خودش رو به من بشناسونه. بگذریم.
یه چند وقت که میگذره پلیس که هنوز هیچی به هیچی. توی سیاتل نزدیک دریاچهی سامامیش، یه سری جشن و فستیوال داشت برگزار میشد.
دور دریاچه هم پر آدم شده بود. کلی جوون که از همه جای شهر برای این جشنها اومده بودن سمت دریاچه. تو حین برگزاری همین جشنها بود که گزارشی از گم شدن دوتا دختر دیگه به پلیس میرسه.
اما با این تفاوت که این بار چندتا شاهد بودن که یه سری حرفهای خیلی مهمی به پلیس زدن. چند نفر یکی از این دخترها رو دیده بودند که با یه مردی که دستش شکسته بود میرفتن سمت پارکینگ. اونها گفتن انگار اون مرد از اون دختره خواسته بود که یه کاری براش انجام بده، یه چیزی رو بذاره تو ماشینش.
نفر دوم هم آخرین بار تو شرایطی دیده شده که با دوچرخه کنار یه ماشین فولکس قهوهای رنگ بوده. خیلیها هم شنیدن که موقع صحبت کردن، مردی که داشته با اون دختره صحبت میکرده، خودش رو تد معرفی کرده.
تا الان هشتتا دختر جوون تو سیاتل گم شدن. چهارتاشون دانشجو بودند، همگی بین ۱۸ تا ۲۳ سال با مدل موهای مشابه و چهرههای شبیه به هم که همهشون دخترهای خوشگلی بودن.
پلیس دیگه گمشدهها رو شمارهگذاری کرده بود. دختر شماره یک که فلان جا گم شده، دختر شماره دو که فلان جا بوده، دختر شماره سه، شماره چهار و…
اونها تقریبا روزی چهارده ساعت روی پرونده کار میکردن. یازده نفر رو گذاشته بودن فقط برای این که جواب تلفن کسهایی رو بدن که ممکنه اطلاعاتی از این تد مورد نظر پلیس داشته باشن.
پلیس دوتا سر نخ داشت. فولکس قهوهای رنگ و یه اسم. ولی میتونید حدس بزنید تو واشنگتن اون.موقع فقط چندتا ماشین فولکس بوده؟ ۴۲ هزارتا. ۴۰ هزار نفر هم بودند که اسمشون تد بوده.
پلیس با دریایی از اطلاعات طرف بود. واسه همین میان تمرکز رو میذارن روی کسایی که اسمشون تد بوده و فولکس داشتن. به یه لیست هزار نفره میرسن.
از این هزار نفر، صد نفر که احتمالش بیشتر بوده که مجرم باشن رو جدا میکنن ولی از اون طرف هم منابع کافی واسه زیر نظر گرفتن همهی اینها نداشتن. واسه همین کار خیلی کند پیش میرفت.
تحقیقات ادامه پیدا میکنه تا یک ماه بعد که یک تماس تلفنی خیلی خیلی مهم با دفتر پلیس سیاتل گرفته میشه. پشت خط زنی بود به اسم الیزابت. خودش رو دوست دختر مردی به اسم تد باندی معرفی کرد.
الیزابت و تد یه مدت بود که تو رابطهشون به مشکل برخورده بودن. الیزابت رفتارهای عجیبی از تد میدید. نگرانش شده بود. به پلیس میگه من توی وسایل تد، طناب و گچ شکستهبندی و چاقو و این چیزها پیدا کردم، خیلی میترسم که خودش رو درگیر ماجرای بدی کرده باشه.
یه نکته رو دقت کنید. الیزابت با پلیس تماس نگرفته بود که بگه این دخترها رو دزدیدهها. زنگ زده بوده که بگه دوستپسرم رفتارش مشکوک شده، وسایل عجیبی تو ماشینش پیدا کردم. ماشینی که یک فولکس قهوهای هم بوده.
اینجا بود که تد باندی هم اضافه میشه به همون لیست صد نفرهای که پلیس بهشون مشکوک بوده ولی آیا پلیس مدرکی داشته که بتونه تد باندی رو به این پروندهها ربط بده؟ به هیچعنوان.
نه اثر انگشتی، نه چیزی از مظنون که تو محل جرم جا مونده باشه و نه کسی که تد باندی رو شناسایی کرده باشه. اونموقع هنوز آزمایش دیانای هم نبود دیگه.
خیلی جالبه، پلیس عکس تد رو میگیره دستش میره به هشت نفر از شاهدهای دریاچهی سامامیش نشون میده. هفت نفر از این هشت نفر با قاطعیت گفتن که این همون شخصی که تو دریاچه دیدن نیست. اون یه نفر هم گفته بود ممکنه که باشه.
استیفن میگه مصاحبههای من و تد تو سال هشتاد، تقریبا داشت به یک بنبست میرسید. اون هیچی از اتهاماتی که درمورد جنایتهای دههی هفتاد بهش زده میشد نمیگفت.
هرموقع هم که خودم مستقیما ازش میپرسیدم میگفت من بیگناهم. من کاری نکردم. تا این که به ذهنم رسید از یه در دیگهای وارد شم.
میگه بهش گفتم تد، تو آدم تحصیل کردهای هستی. تحصیلات روانشناسی داری. به وکالت آشنایی. باهوشی. به نظر تو چهجور آدمی تونسته همچین کارایی بکنه. برام بگو به نظرت چجوری این اتفاقات افتاده.
استیفن میگه چشماش برق زد این حرف رو که زدم. انگار اون چیزی که میخواست رو گیر آورده بود. دستگاه ضبط من رو گرفت برد نزدیک خودش یه جوری که انگار داره بغلش میکنه، شروع کرد حرف زدن. انگار اصلا من تو این اتاق وجود ندارم.
استیفن درواقع تونسته بود کاری کنه که تد خودش و کارهاش رو به عنوان فرد سوم روایت کنه. اون تونسته بود کاری کنه که تد تو جایگاه راوی بشینه، یه نفر سومی رو تصور کنه تو ذهنش و تمام کارهایی که خودش کرده رو به اون فرد نفر سوم نسبت بده و با غرور ازش حرف بزنه.
به طور کلی ظهور این پدیده رو میشه اینطوری توصیف کرد که این انسان درگیر یه سری سرکوبهای جنسی بوده که با خشونت همراه شده.
شاید این آدم فکر میکنه با این خشونتها و بین این خشونتهای پی در پی، با هرجنایت یه تیکه از خودش رو رها میکنه. غیر ممکنه ولی تو این لحظه با یه خیال واهی رها میشه. تمام مدت فکر میکنه دفعهی بعد حسش ارضا میشه. دفعهی بعد که دوباره این کار رو میکنه، فکر میکنه دیگه دفعهی آخره.
در واقع تد میگفت که این آدم، یعنی خودش، به پورنوگرافی اعتیاد داره و در نهایت بخش تاریک این آدم، شروع به ارتباطهای خشونتآمیز با زنها میکنه.
وقتی استیفن ازش میپرسه این آدم اولین بار کی شروع کرد این کار رو انجام بده تو جواب میگه بعد از برخورد با مسائلی مثل خشم، ناامیدی، اضطراب، عدم اعتماد به نفس، خیانت دیدن، مواجهه با اشتباهات یا احساس ناامنی. اون تصمیم میگیره قربانیهاش دخترهای جوون جذاب باشن.
درواقع این احساس انقدر رشد میکنه که تمام وجودش رو میگیره و صدای تو وجود تد داشته میگفته که باید همچین کارهایی با زنها بکنن.
یه روز عصر اون در حال رانندگی تو یه خیابون تاریک بوده. دختری رو میبینه که تو خیابون درحال قدم زدنه. ماشین رو پارک میکنه و پشت سر دختر راه میفته. دختر صداش رو میشنوه و برمیگرده.
اون چاقوش رو درمیاره، بازوش رو میگیره و بهش میگه کاری که میخواد رو انجام بده. اون دستاش رو دور گردن دختر حلقه میکنه تا بیهوشش کنه و نتونه جیغ بزنه.
وقتی که عقدههاش رو از طریق انحرافات جنسی ارضا میکنه، متوجه میشه که نمیتونه بذاره اون دختر بره. کشتن دختر تنها راه از بین بردن مدارک و شواهده واسه همین آخر ماجرا به قتل ختم میشه.
استیفن میگه وقتی داشت ماجرای این دختر رو به عنوان سوم شخص تعریف میکرد، چشمهای آبیش، سیاه سیاه شده بودن. تو تمام این مدت من داشتم به این دستاش نگاه میکردم. فکر میکردم پیش خودم این دستها چه کارهایی که نکردن.
پلیس تو ماههای بعد به جایی میرسه که کوچکترین سرنخ جدیای نداشت. از طرفی هم مجرم مدتها بود هیچ جرم جدیدی انجام نداده بود. فقط منتظر نشسته بودن تا اون جرم جدیدی انجام بده تا شاید بتونن ازش سر نخی چیزی گیر بیارن.
تقریبا دو ماه از آخرین جنایت و توقف پرونده گذشته بود که تد از واشنگتن خارج میشه. میخواست واسه ادامه تحصیل تو رشتهی وکالت بره ایالت یوتا. توی یوتا تد باندی رو به عنوان یک دانشجوی رشتهی وکالت که تو دانشگاه واشنگتن درس خونده میشناختن.
دروغ بود دیگه، تو تو یه دانشکدهی شبانه درس میخوند. تد برای این که چهرهی مثبتی از خودش نشون بده میره عضو کلیسای مورمون یوتا میشه.
غسل تعمیدش میدن و میشه مرد باخدا و تحصیل کردهی جذابی که همه عاشقشن. گذشت، گذشت تا تابستون همون سال، ۱۹۷۴ که جسد دختر رئیس پلیس یکی از شهرهای یوتا رو تو شرایطی پیدا میکنن که هم کتک خورده بوده، هم بهش تجاوز شده بود.
تو پاییز هم دو مورد دیگه از گم شدن دخترهای جوون گزارش میشه. دختر اول شبونه از خونه زده بود بیرون و تا همین الان که دارید این پادکست رو میشنوید هیچ اثری ازش پیدا نشده.
دختر دوم هم آخرین بار تو یه رستوران دیده میشه و نه روز بعد جسدش رو توی کوههای شهر پیدا میکنن. روی بدنش کبودی بود و بهش تجاوز شده بود.
اما دو سه هفتهی بعد اتفاقی میفته که مسیر پرونده رو به کلی تغییر میده. کارل دختر هجده سالهای بوده که با ماشینش یه روز برای خرید از خونه میاد بیرون.
به مرکز خرید شهر که میرسه، ماشینش رو توی پارکینگ پارک میکنه و وارد پاساژ میشه. همینجوری که داشته میچرخیده و مغازهها رو نگاه میکرده یه مامور پلیس بهش نزدیک میشه و بهش میگه ما یه شخصی رو دستگیر کردیم که میخواستنه از ماشین شما دزدی کنه.
اگه امکانش هست بیا پایین چک کن ببین که از ماشین چیزی کم شده یا نه. کارل میگه باشه، میگه باشه و میرن سمت ماشین. از بیرون ماشین کارل تو ماشین رو نگاه میکنه میگه نه هیچی کم نشده.
مامور پلیس بهش میگه اگه امکانش هست قشنگ برو تو ماشین، داخل ماشین رو نگاه کن. کارل میگه آقا من چیزی تو ماشین نداشتم که بخواد دزدیده بشه.
مامور میگه باشه پس بریم اداره، علیه این دزدی که ما گرفتیم یه فرم شکایت پر کن. کارل یکم شک میکنه. مخصوصا این که میگه اون مامور بوی الکل هم میداد.
میگه میشه کارت شناساییتون رو ببینم. اون مامور هم کارتش رو در میاره و نشون میده. کارل هم میگه اوکی، بریم. راه میفتن برن سوار ماشین پلیس بشن که کارل میبینه جای ماشین پلیس باید سوار یه فولکس قهوهای رنگ بشه.
میگه پیش خودم گفتم حتما پلیس نامحسوسی چیزیه دیگه. سوار میشه، سوار میشه و راه میفتن. همینجوری میرن و میرن تا این که راننده ماشین رو تو یه جای خلوت نگه میداره.
کارل میگه تا ازش پرسیدم جریان چیه و چه خبره بازوم رو گرفت به دستم دستبند زد. اسلحهش رو درآورد و بعد گفت صدات دربیاد مغزت رو میترکونم .دقیقا عین این فیلمها.
کارل میگه من دیگه نفهمیدم چی شد. فقط تو یه لحظه تونستم بازوم رو خلاص کنم و از ماشین بزنم بیرون. میگه همینجوری که من میدویدم اون هم با یه دیلم افتاده بود دنبال من و سعی میکرد بزنه تو سرم.
میگه آخر هم بهم رسید، بهم رسید و من رو زد زمین. میگه شاید این حرف خیلی کلیشهای باشه ولی به معنی واقعی، تمام زندگیم تو یه لحظه از جلوی چشمهام رد شد.
بعد با هر جون کندنی که بود خودم رو از زیر دستش کشیدم بیرون و رفتم تو جاده. از شانسم یه ماشین داشت میومد سمتم. با جیغ و داد و هوار هرجور که بود ماشین رو نگه داشتم و سوارش شدم.
میگه وقتی توی ماشین نشستم، به خودم که اومدم دیدم تمام این ناخونام رو تو تنش خرد کردم. جوری که نک انگشتهام تمام پر خون بود. کارل شاید حتی همون موقع هم نتونسته درست درک کنه که چه اتفاقی از سرش رد شده.
شاید وقتی که بعدها درمورد تد باندی میشنوه، این موضوع رو بیشتر درک میکنه ولی این موضوع اون مامور قلابی رو به قدری عصبانی میکنه که درست چهار ساعت بعد، یه دختر دبیرستانی رو از تو پارکینگ مدرسهش میدزده.
پلیس تو پارکینگ مدرسه یه کلید دستبند پیدا میکنه. وقتی میان این کلید رو با دستبندی که دست کارا زده شده بوده مطابقت میدن، میبینن بله خودشه. حالا پلیس یوتا هم یه شاهد داشت و یه مدرک.
اما یه سر برگردیم اونجا واشنگتن. ماهها از آخرین جنایت تو این شهر داره میگذره و الان زمستون ۱۹۷۵ یه. یه گزارش خیلی مهم به ادارهی پلیس میرسه. چند نفر توی کوههای شهر یک جمجمه پیدا کرده بودن.
پلیس وقتی میرسه اونجا و منطقه رو بررسی میکنه، تو فاصلهی صد متری از جمجمهی اول چند تا جسد پوسیده شده و داغون پیدا میکنه. چندصد متر اونطرفتر هم چهارتا جسد دیگه پیدا میشه.
دوتا از این جسدها، جسد دخترهای دریاچهی سامامیش بود. تمام جسدهای دیگه هم مربوط میشدن به دخترهای گمشدهی سیاتل. اصلا هم وضعیت خوبی نداشتن.
جمجمههای شکسته، فک خردشده، دندههای ترکخورده. یه وضعیت ناراحتی بود اصلا. این دخترها از جاهای مختلف سیاتل دزدیده شده بودند ولی همهشون توی یه منطقهی کوهستان پیدا شده بودند. پلیس شک نداشت که قاتل همهی اینها، یه نفره.
در مورد صحنهی جرم کوهستان؟ یه حدس منطقیای وجود داره. اون هم اینه که اون فرد دنبال از بین بردن مدارک جرمه. وقتی جسدها رو اونجا ول میکنه حیوونها کار رو براش انجام میدن و اون این کار رو دوباره انجام میده چون اونجا رو مثل یه منطقهی دفع زباله میبینه.
حالا تو همین تاریخ، زمستون ۱۹۷۵، میریم کلرادو. پلیس جسد یک زن لخت رو که بدنش تیکه پاره شده بود، توی جنگل و زیر برف پیدا میکنه. این زن آخرینبار تو آسانسور هتلی که با همسرش برای تعطیلات ژانویه رفته بودن دیده شده بوده.
به فاصلهی چند هفته بعد، دو گزارش دیگه از گم شدن دخترهای جوان به پلیس میرسه و تعداد گمشدههای ایالت رو تو فاصلهی کمی به چهار نفر میرسونه.
همین موقع هم توی یوتا یه سال بود که از ماجرای کارل که یکی سعی کرده بود بدزدتش میگذشت و هنوز هیچ خبری از دستگیری مجرم نبود تا این که باهاش تماس میگیرن تا بیاد و یه نفر رو شناسایی کنه.
قضیه از این قرار بود که یه شب توی یکی از خیابونهای شهر، پلیس ماشین فولکسی رو میبینه که داره با چراغهای خاموش رانندگی میکنه. بهش مشکوک میشن، مشکوک میشن و میرن سمتش که متوقفش کنند ولی راننده تا پلیس رو میبینه پاش رو میذاره رو گاز که فرار میکنه ولی آخر سر هم میتونن که متوقفش کنن.
راننده به جرم عدم توجه به دستور پلیس بازداشت میشه و تو ادارهی پلیس خودش رو با این اسم معرفی میکنه. تد باندی. تد درخواست وکیل میکنه.
وکیلش میگه اول به نظر میومد که داستان فقط یه سوءتفاهم برای یه آدم تحصیل کرده و خوشنام باشه که حالا یه گیر و گوری هم براش به وجود اومده ولی وقتی دادستان با من تماس گرفت و خواست درمورد تد صحبت کنیم، اونجا دیگه شصتم خبردار شد که ماجرا باید پیچیدهتر از این حرفا باشه.
میگه وقتی رفتم ملاقات دادستان، تازه فهمیدم که پلیس تو ماشینش یه سری وسایل مشکوک پیدا کرده. ماسک صورت، یخشکن، جوراب زنونه، دستبند، چاقو، طناب، چراغقوه، دستکش چرمی. شاید مثلا چاقو و چراغقوه همچین خیلی عجیب غریب نباشه ولی وقتی کنار اینها کلی چیز دیگه هم پیدا میکنی، مشکوک میزنه دیگه.
تد برای روز شناسایی مدل موهاش رو کامل تغییر میده. یه جورایی انگار داشت سعی میکرد که یه چهرهی دیگه از خودش نشون بده. به هرحال کارل رو میارن.
کارل رو میارن و تد رو هم بین چندتا مجرم دیگه میارن تو اتاق و کارل از پشت شیشه بدون معطلی میگه خودشه. تد رو نشون میده میگه این همون آدمیه که میخواست من رو بدزده.
اینجا دیگه پلیس شک نداشت که کارل داره درست میگه. اگه گفتید چرا؟ پلیس یه رکبی زده بود. به غیر از تد تمام کسایی که تو اتاق به عنوان مجرم آورده شده بودند پلیس بودن. پس دیگه شکی نداشتند که کارل داره درست میگه.
این رو دقت داشته باشید. تا اینجا تد باندی هنوز به قتلهایی که توی سیاتل و کلرادو و خود یوتا اتفاق افتاده بود، ربط داده نشده بود. فقط برای اقدام به آدمربایی متهم شده.
تازه چندروز بعد که خبر این اتفاق به گوش پلیس واشنگتن میرسه، مشکوک میشن که نکنه این تد همون تد باشه. از اون طرف هم نگاه میکنن میبینن قتلی که تو کلرادو افتاده خیلی شبیه قتلهای سیاتل و یوتاست. نکنه همهی اینها زیر سر یه نفر باشه.
به خاطر همین برای اولینبار در تاریخ آمریکا از چند ایالت مختلف برای بررسی یک پرونده جنایی دور هم جمع میشن. اینجا دیگه تد یکم احساس خطر میکنه.
با مدیر کلیسایی که عضوش بود تماس میگیره و میگه پلیس من رو دستگیر کرده و سوءتفاهم شد و اونها دارن آبروی من رو میبرن و این حرفها.
اعضای کلیسا هم هیچکدوم قبول نکرده بودند که تد قانون شکنی کرده باشه. کسی تو کتش نمیرفت که بچهمثبت و خوشتیپ کلیسا همچین کارهایی کرده باشه. واسه همین براش کمپینهای حمایتی برگزار کردن. حتی سعی داشتن براش طومار بیگناهی جمع کنن.
سال بعد اولین جلسهی دادگاهی باندی برای اقدام به آدمربایی برگزار میشه. وکیل تد میگه اون از همون اول تو بررسی پرونده نظر میداد. خودش مثل یه وکیل عمل میکرد، وکالت خونده بود دیگه.
باندی تمام مدت با یه خونسردی و لبخند خاصی با خبرنگارها مصاحبه میکرد. از خودش خیلی مطمئن بود که بیگناهه. فکر میکرد این داستان هم زود تموم میشه و زندگی شیرین میشود و این حرفها.
تو روز دادگاه کارل که برای شهادت رفته بود میگه تد خیلی آدم مغروری بود، هر وقت نگاهش کردم دیدم داره به من پوزخند میزنه. کارل میگه من تو دادگاه علیه تد شهادت دادم ولی خودش جوری رفتار میکرد که انگار واقعا بیگناهه.
تد حتی وقتی دادگاه شروع شد، اول از همه بلند شد و حق و حقوقش رو به قاضی یادآور شد. انقدر از خودش مطمئن بود درخواست داده بود دادگاه بدون هیئت منصفه برگزار بشه و قاضی تصمیم اول و آخر رو بگیره.
بعد از تموم شدن دادگاه قاضی حکم میده که نود روز دیگه یه دادگاه جدید برگزار بشه ولی برای این که ببینن میتونن بهش آزادی مشروط بدن یا نه، یه روانشناس رو مامور میکند که بتونه شخصیتش رو تحلیل کنه و نظر نهایی رو بده.
این آقای روانشناس میگه وقتی من اولین بار با تد رو در رو شدم، با یه اعتماد به نفس خاصی اومد جلو، با لبخند به من دست داد و خودش رو معرفی کرد. میگه ولی من آدمی نبودم که بخوام تحت تاثیر همچین چیزایی قرار بگیرم.
رفتم با خونوادهش حرف زدم، با دوستهاش حرف زدم، از این و اون پرسوجو کردم که ببینم این چه جور آدمیه، از کجا اومده. میگه خانوادهش که خب طبیعتا از نظر اونها پسرشون بهترین پسر دنیاست ولی چیزی که نظرم رو جلب کرد این بود که باندی بیشتر از این که دوست پسر داشته باشه، دوست دختر داشته.
با یکی از این دخترها که مصاحبه کردم، یه خاطرهی عجیب واسه من تعریف کرد. گفت یه بار با تد رفته بودیم شنا، بعد یه دفعه سر من رو گرفت کرد زیر آب. گفتم خب داره شوخی میکنه دیگه، منم خندیدم بهش.
دیدم نه، خوشش اومده. هی سر من رو میگیره میبره زیر آب و میاره بالا. یه جایی دیگه قشنگ حس کردم همچین بدش نمیاد من رو همینجا خفه کنه. بهش یه تشر رفتم و از آب اومدم بیرون و اون شد آخرین باری که دیدمش.
این دوست روانشناسمون میگه آخرین باری که تد رو تو زندان دیدم، مصاحبهی آخرم بود که قرار بود بعدش دیگه نظر نهاییم رو درمورد آزادی مشروطش بدم. تد برگشت بهم گفت که به نظرت من میتونم این کارها رو کرده باشم؟ من همچین آدمی هستم واقعا؟
میگه بهش گفتم واقعا نمیدونم که تو همچین کاری کردی یا نکردی ولی فقط این رو میدونم که اگه تو واقعا همچین کاری کرده باشی، بازم انجامشون میدی. روانشناس تد نظرش رو به دادگاه داد و صراحتا اعلام کرد که تد باندی سرشار از خشونت پنهانه.
تد میفته زندان. میفته زندان و چند ماه بعد وقتی که تو سالن ملاقات منتظر وکیلش بود، سه نفر وارد میشن و اون رو به جرم قتل کارین کمبل کلرادو دستگیر میکنن. همون زنی که از هتلش دزدیده شده بود و پلیس جنازهش رو زیر برفها پیدا کرده بود.
پلیس تونسته بود مدارکی رو پیدا کنه که نشون میداد باندی اون موقع تو کلرادو و نزدیک هتل اقامت کارین این بوده. یکیش کارت پستالی بود که روش تبلیغ مکان توریستیای بود که نزدیک هتل کارین بوده.
بعدیش این بود که پلیس تونسته بود رد بنزین زدن تد رو از پمپ بنزینهای مختلف تا نزدیکیهای هتل بگیره و از همه مهمتر این که حتی چند نفر دیده بودند که تد همزمان با کارین رفته تو آسانسور.
اینجوری میشه که تد تحویل پلیس کلرادو داده میشه. چون پروندهی قتل به مراتب خب با اهمیتتر از پروندهی آدمربایی بوده. باندی هم خودش ظاهرا انگار مشکلی با این انتقال نداشت. حتی موقع انتقال هم واسه دوربین خبرنگار ها دست تکون میداد و میخندید.
ولی وکیلش میگه اتفاقا برعکس، تد خیلی هم عصبانی بود. چون هم زندانش، زندان خوبی نبود. سقف کوتاهی داشت، سلولهاش کوچیک بود. هم این که با اون مثل بقیهی زندانیها برخورد میکردن. انگار یه آدم معمولیه. این بیشتر عصبانیش میکرد.
تمام ماههای بعد تا روز دادگاه، تد مشغول خوندن کتابهای مربوط به حقوق و جزا و این چیزها بود تا دفاعیهی خودش رو آماده کنه. تو زندان قبل دادگاه باهاش یه مصاحبه کردند که تمام مدت داره از حال خوب و احساس خوبش میگه.
همهش میخنده. میگه من کاری نکردم که بخوام نگران باشم. وقتی ازش میپرسن که تد، تو واقعا بیگناهی؟ میگه معلومه که من بیگناهم. خبرنگار ازش درمورد این میپرسه که تا حالا به کسی آسیب فیزیکی زدی؟ با قاطعیت میگه نه!
همینطوری که هفتهها و ماهها میگذشت به بهار نزدیکتر میشدیم. فرصتهای یکی یکی از دست میرفت. من هم بیشتر و بیشتر صبرم رو از دست میدادم و هرهفته که میگذشت، روحیهم خرابتر میشد.
برای این که عضلههای پام رو قوی کنم از بالای تخت دو طبقهی سلولم میپریدم پایین. بارها و بارها از بالای تخت میپریدم پایین. مسافتها رو ذهنی حساب میکردم.
از گوشهی کاخ دادگستری تا خیابون. از خیابون تا رودخونه. از رودخونه تا کوهستان. بعد سلولم رو اندازه گرفتم. به اندازهی همون مسافت رو هی میدویدم. اون مسافت رو بارها و بارها میدویدم.
تمرین میکردم چه جوری با سرعت لباسهام رو عوض کنم. از لباسهای زندان به لباسهای معمولی.من مدل موهام رو عوض کردم، واسه همین ظاهرم عوض شد.
در نهایت جلوش وایسادم. اولش دودل شدم. نمیتونید باور کنید چی از ذهنم میگذشت. من میتونستم آزاد باشم. پنجره باز بود و هوای تازه میاومد. آسمون آبی بود.
به خودم گفتم من آمادهام. سمت پنجره رفتم و…
تد باندی درست روز اول دادگاه از طبقهی سوم میپره پایین و فرار میکنه. تد که فرار کرد کوه انتقاد بود که خراب شد رو سر پلیس که چه جوری تونستید کسی رو که متهم به قتله، مظنون به کلی قتل دیگه تو ایالتهای مختلفه، بدون دستبند و پابند تو دادگاه ول کنید که واسه خودش همینجوری بچرخه.
پلیس تمام مسیرها و خیابونهای این منطقه رو میبنده. تمام ماشینهایی که میخواستن از منطقه خارج بشن بررسی میشن. عکس باندی همهجا پخش میشه. ولی هیچی به هیچی.
دو روز بعد از فرار تد، ۱۵۰ فرد مسلح با اسب تمام منطقه رو شخم میزنن. تد به اون چیزی که میخواست رسیده بود. بازی دزد و پلیسی که دوست داشت رو راه انداخته بود و تمام توجهها الان فقط به اون بود.
روز سوم رسید و خبری از تد نشد. پلیس با سگهای ردیاب تونسته بود تا نزدیکیهای کوهستان ردش رو بزنه.
احتمالا باعث درموندگیشون شده بودم. اونها نمیدونستن من کجای دنیام. احساس خیلی خوبی داشتم. هیچکسی رو نداشتم که کمکم کنه. هیچ پولی نداشتم. هیچی نداشتم.
مستقیم رفتم سمت کوهستان. دنبال یه کلبه میگشتم. اگه میتونستم به راه رفتن ادامه بدم خیلی بیشتر دور میشدم ولی سردی هوا و طوفان جلوم رو گرفت.
سرمای بدی خورده بودم، بدنم شوکه شده بود. تو سه چهار روز توی ارتفاعات سرما همهی وجودم رو گرفته بود. ذهنم ضعیف شده بود. خیلی گیج شده بودم. یه چیزی بود که تا حالا تجربه نکرده بودم.
اون شب برگشتم سمت شهر. هم سرما خورده بودم، هم گشنهم بود. پیش خودم گفتم هرچه بادا باد. زمینگیر شده بودم و اونها من رو گرفتن.
بالاخره بعد از شش روز، تد باندی دستگیر میشه. قیافهش داغون بود. تو این شش روز نزدیک ده کیلو وزن کم کرده بود. تمام پاهاش به خاطر پابرهنه راه رفتن تو کوهستان تاول زده بود.
باندی رو منتقل میکنند زندان و مثل همیشه وقتی داره از جلوی خبرنگاران رد میشه، براشون لبخند میزنه و دست تکون میده. داشت عشق میکرد، کیف میکرد از این که همه دارن در موردش حرف میزنن. لذت میبرد.
باندی تو زندان میمونه تا اواخر سال ۱۹۷۷، یعنی چندماه بعد از فرارش که محاکمهش دوباره شروع بشه. توی روزهای نزدیک محاکمه، مامور زندان میره بهش سر بزنه که میبینه باندی هنوز غذای دیشبش هم نخورده. همینجور غذاش دست نخورده مونده بود.
در رو باز میکنه میره تو سلولش که ببینه داستان چیه؟ میبینه هنوز خوابه. پتو رو میکشه کنار که بلندش کنه، میبینه جا تره و بچه نیست. زیر پتو فقط یه مشت کتابه.
این فرار باندی واقعا ایول داشت. با یه اره تونسته بود تو سقف سلولش یه سوراخ درست کنه. از اونجا بره بخش اداری زندان، لباسش رو عوض کنه و خیلی شیک از در اصلی بره بیرون.
واسه اینکه بتونه از اون سوراخ رد بشه چند کیلو از وزنش رو کم کرده بود. فرار دوم باندی واسه پلیس یک کابوس بود. کوچکترین ردی ازش نبود. پلیس اصلا هیچ ایدهای نداشت که ممکنه کجا رفته باشه.
با تک تک کسایی که رابطهی نزدیک باهاش داشتن تماس گرفتند و تهدیدشون کردن اگه خبری داشته باشن و نگن، به جرم همدستی با اون دستگیر میشن.
تد باندی تمام ماههای قبل رو زندانی بوده. دقیقا مثل یه بچه که اسباببازیش رو ازش گرفته باشن، لهله میزد که بره بیرون و دوباره به اسباب بازیش برسه.
شونزده روز بعد از فرارش تو فلوریدا گزارش دوتا قتل رو میدن. قاتل وارد خوابگاه دانشجویان شده بود و به چهارتا دختر حمله کرده بود. نفر اول رو با ضربهای که به سرش میزنه بیهوش میکنه. بهش تجاوز میکنه بعد خفهش میکنه.
نفر دوم رو هم با ضربهای که به سرش میزنه میکشه. بعد به دو نفر دیگه حمله میکنه. اونها خوششانستر بودن که تونستن زنده بمونن. یکیشون میگه من اصلا نفهمیدم چیشد، فقط وقتی هماتاقیم از رو تخت افتاد زمین و صدای گرومب اومد من از خواب پریدم.
میگه من عینکیم. چشمهام تو تاریکی درست نمیدید. فقط یه تودهی سیاه میدیدم و یه چیزی شبیه چوب یا چماق یا یه همچین چیزی. دنبال عینکم میگشتم که یه چیزی محکم خورد تو صورتم. احتمالا همون چماق بوده.
من حتی نمیتونستم جیغ و داد کنم. بندهخدا حق هم داشت. فکش از سه جا شکسته بود و زبونش رو گاز گرفته بود. طبیعتا با همچین وضعیتی هیچ صدایی نمیتونست از خودش دربیاره.
هنوز چند ساعت بیشتر از این گزارش نگذشته بود که یه گزارش دیگه به پلیس میدن. کسی که زنگ زده بوده ادارهی پلیس گفته بود از ساختمون نزدیک ما صدای کتککاری و جیغ و داد میاد. حالا این خونه فقط شیش تا بلوک با خوابگاه فاصله داشته.
پلیس وقتی میرسه اونجا، با جسد یه دختر جوون روبرو میشه کا غرق خونه. پلیس فکش افتاده بود. چهجوری میشه که یه قاتل از صحنهی جرم بیاد بیرون، بعد به جای فرار بره چهار تا خونه اونورتر دوباره همون کار رو تکرار کنه. اون هم تو شرایطی که پلیس هنوز تو صحنهی جرم قبلیه. لعنتی.
وقتی جسدها رو بررسی کردن جای ضرب و شتم رو تمام بدنشون بود. حتی یکیشون رو پشتش، رو باسنش یه جای گاز گرفتگی شدید داشت. رد دندونهای قتل کاملا مشخص بود. انگار با حرص و ولع تمام این کار رو کرده باشه.
ترس و وحشت کل شهر رو برداشته بود. تمام دانشجوها خوابگاه رو خالی کرده بودن. شبها میشد صدای هلیکوپتر رد که داشتن تجسس میکردن شنید. مغازهها دیر باز میکردند، زود میبستن. خیلی از دخترها بدون مرد از خونه بیرون نمیومدن. شهر پر پلیس شده بود ولی همچنان هیچ خبری از قاتل نبود.
چهل روز بعد از فرار تد دوباره یه گزارش جدید به پلیس میرسه. گزارش حکایت از گم شدن کیم لیج، دختر دوازدهسالهای داشت که اوایل صبح ناپدید شده بود. شش روز بعد، یعنی ۴۶ روز بعد از فرار ند باندی از زندان، پلیس به یه ماشین مشکوک میشه و متوقفش میکنه.
با بررسی ماشین میفهمن که دزدی بوده و از راننده هم ۲۱ کارت اعتباری پیدا میکنن. هیچجوری هم حاضر نبود خودش رو معرفی کنه ولی با فشار پلیس خودش رو کن مینستر معرفی میکنه از تالاهاسی.
اما وقتی خبر تو روزنامهها پخش میشه یکی پا میشه میگه آقاجان، این چی میگه؟ کن مینستر از تالاهاسی منم. این یارو داره دروغ میگه، خالی میبنده. کار خرابتر هم میشه. روز محاکمه به جز سرقت ماشین دادگاه بهش اتهام جعل هویت هم میزنه.
خیلی عجیبه، خیلی احمقانهست. پلیس و هیچکس دیگهای هنوز نفهمیده بود که این همون تد باندی معروفه. تد دادگاهی میشه و قاضی به خاطر این که هویتش مشخص نبود، با درخواست آزادی به قید ضمانتش مخالفت میکنه و میفرستنش زندان تا معلوم بشه هویتش چیه.
پلیس متوجه میشمه ماشینی که اون باهاش دستگیر شده از نزدیکی یک خوابگاه دخترانه دزدیده شده. واسه همین بهش مشکوک میشن که نکنه این آدم تو اتفاقات خوابگاه هم دست داشته.
شروع میکنن ازش بازجویی کردن. تو بازجوییها انقدر بهش فشار میارن تا قبول میکنه که در ازای این که با دوست دخترش تلفنی صحبت کنه، خودش رو معرفی کنه.
من توسط پلیس بازجویی میشدم. راهی نداشتم جز سنجیدن این که ببینم این بازجوییها چه تاثیری روی جسم و ذهنم میذارن. من گفتم میخوام با یه نفر صحبت کنم، فقط یه همصحبت کنیم.
من به یه دوست نیاز دارم. به کسی که بهم نزدیک باشه. من پلیس و بازجو نمیخوام، از پلیسها خستهم. من به یه نفر نیاز دارم که باهاش حرف بزنم. کسی که آرومم کنه و کمکم کنه این وضعیت رو بگذرونم. واکنشی که داشتم باعث شد دوباره بازداشت بشم.
تد زنگ میزنه به کی؟ الیزابت. میگه از تمام این اتفاقاتی که سرم اومده خستهم. نمیدونم چمه. انگار روحم همهش میخواد از یه چیزی تغذیه کنه. من بیمارم. فقط دلم میخواد زودتر همهی این ماجراها تموم شه.
دلم میخواد یه زندگی نرمال داشته باشم ولی هر کاری میکنم نمیتونم. انگار یه نیرویی من رو گرفتار کرده. تد اینها رو میگه ولی در مورد هیچ کدوم از اتهاماتی که بهش زده شده با الیزابت حرف نمیزنه.
شناسایی تد باندی بلوایی رو تو شهر راه میندازه. پلیس یه مردی رو به خاطر سرقت ماشین دستگیر کرده بود، بعد حالا فهمیده بود که این همون تد باندی معروفه. یکی از ده مجرم خطرناک تحت تعقیب افبیآی.
تد قشنگ میدونست چجوری میتونست از دست پلیس فرار کنه. یادمون نره اون حتی یه مدت به پلیس مشاوره میداده. با محدودیتهای قانونی اونها کاملا آشنا بود. میدونست چه کارهایی از دستشون برمیاد و چه کارهایی رو نمیتونن انجام بدن.
از طرفی هم پلیس و دههی هفتاد امکانات الان رو نداشته. اونها حتی دستگاه فکس هم نداشتن. یه مثال خوبش همین دستگیری آخر باندی. پلیس اون رو گرفته بود ولی نمیدونست این آدم همون تد باندیه. شاید اگه خودش نمیگفت اونها حتی هیچوقت متوجه این موضوع هم نمیشدن.
اینترنت نبود که بتونن عکسش رو همه جا پخش کنن. نهایت تو چهارتا برنامهی خبری میخواستن چند لحظه تصویرش رو نشون بدن و تمام. تد هم که خدای تغییر چهره. با یه سبیل گذاشتن یا تغییر مدل مو، اصلا کلا یه آدم دیگهای میشد.
اون دختر هفده ساله رو یادتونه که گم شده بود؟ پلیس یک ماه و نیم بعد جسدش رو تو یه بیابون نزدیک یک طویلهی گراز پیدا میکنه. افسر پلیسی که مسئول این پرونده بود میگه وقتی جسدش رو پیدا کردم برای اولین بار بعد از دوران نوجوونی، نشستم زار زار گریه کردم.
باندی هم برای این قتل و هم برای قتلهای دانشگاه فلوریدا مظنون اصلی بود. تد انقدر پروندههای مختلف تو ایالتهای مختلف داشت که مشخص نبود اول باید برای کدوم جرم، تو دادگاه کدوم ایالت محاکمه بشه.
در نهایت تصمیم میگیرند که تد باندی رو بفرستن به یک زندان فوق امنیتی تو فلوریدا. یعنی همونجایی که آخرین قتلهاش رو انجام داده.
مسئول پروندهش میگه این امنیتیترین زندانی بود که تو تمام ایالتهای اطراف میشد پیدا کرد. ما رو در سلولش به جز قفل اصلی خود در، دوتا قفل بزرگ دیگه هم زدیم.
میگه یه شب رفتم دم سلولش بهش گفتم پاشو بیا بریم یه جا کار داریم. باندی اول میگه ترسیده بود، میگه این کار خلاف قانونه. تو نمیتونی من رو جایی ببری. میخوای با من چیکار کنی و این حرفها.
میگه ولی آخر سر زورکی کردیمش تو ماشین و بردیمش بیرون زندان. هنوز نمیدونست کجا دارن میبرنش. بعد ماشین رو جوری نگه داشتیم که در عقب ون، ماشین یه ون بود، در عقب ون رو به یه راهرو باز میشد که سهتا دکتر ماسکزده اونجا منتظرش بودن. پشتشون هم یه یونیت دندونپزشکی بود.
باندی چیزی که خبر نداشت این بود که اون پلیس یه جای گازگرفتگی ازش داره. جای گازگرفتگیای که حکم امضای اون رو روی بدن اون دختر داشته.
اون شب از تموم دندونهای تد باندی قالب گرفتن. قسمت جالب ماجرا میدونید چی بود؟ این بود که تد لبخند میزد و میگفت هر کاری میخواید بکنید، بکنید. من که کاری نکردم. به هر حال تد باندی به جرم قتل محاکمه میشه.
این اولین محاکمهای بود که تو تاریخ آمریکا قرار بود به صورت مستقیم از تلویزیون پخش بشه. از تمام شبکههای تلویزیونی کشور و حتی چندتا شبکهی خارجی اومده بودن تا دادگاه رو پوشش بدن.
دادگاه ۹ می ۱۹۷۹ شروع شد. تد تو این محاکمه سه تا وکیل تسخیری داشت که خودش هم تونسته با اجازه از دادگاه به عنوان دستیار وکلا از خودش دفاع کنه.
تو تمام مدت دادگاه، تد سعی داشت بازی رو دستش بگیره. وقتی دادستان علیهش یه مدرک رو میکرد، خودش میرفت با دقت مدرک رو زیر و رو میکرد که ببینه چی به چیه.
غرور و شخصیتی که تد از خودش تو دادگاه نشون میداد، خیلیها رو نسبت به این که اون قاتل باشه مردد کرده بود.
یه نکتهی جالب اینه که اکثر کسایی که تو جلسهی دادگاه به عنوان مهمان حضور داشتن، دخترهای نوجوانی بودند که شیفتهی شخصیت تد بودن. حتی براش نامههای عاشقانه میفرستادن. میدونستن تد قاتله، میدونستن چه کارهایی انجام داده ولی اومده بودن که از نزدیک این جنتلمن هار رو ببینن.
یکی از وکلای باندی میگه سختترین کار دفاع از باندی بود. چون واقعا بین مردم و رسانهها بدنام بود. من اولین توصیهای که بهش کردم این بود که ساکت بشین یه جا و شبیه آدمهای بیگناه باش.
دادگاه اول که تموم شد وکلای تد بهش پیشنهاد دادند که با دادگاه معامله کنه. جرمهاش رو گردن بگیره به جاش خطر حکم اعدام از سرش رد بشه. تد قبول میکنه. وکیلش میگه من اصلا خودم انتظار نداشتم که تد این موضوع رو به این راحتی قبول کنه.
چند روز بعد تو دادگاه دوم، وقتی دادگاه شروع میشه، باندی بلند میشه و میگه این وضعیت منه. اولا وکلام اعتقاد دارن که من گناهکارم. دوما گفتن راهی واسه دفاع از من ندارن و همهش ساز مخالف میزنن.
و سوم این که هیچ راهی واسه جلوگیری از محکومیت من نمیبینن. آیا اگه این خودش باعث افزایش سطح ناکارآمدی وکلا نمیشه پس چی باعث میشه؟
تد قشنگ یه لگد مشتی زد به معامله و دادگاه و هرچی که هست. بعد از این ماجرا همه فهمیدن که باندی آدمی نیست که بخواد اتهاماتش رو قبول کنه. دنبال یه جنگ درست حسابیه.
بعد از دادگاه وقتی خبرنگارها ازش پرسیدن میخواد وکلاش رو عوض کنه یا نه، یه سر تکون داد و گفت بهترین وکیلی که برای این کار سراغ دارم، خودمم.
دادگاه سوم یک ماه بعد برگزار شد و یک نفر جدید هم به تیم وکلای تد باندی اضافه میشه. قاضی تو این دادگاه با بررسی صلاحیت تد، تایید میکنه که اون حالا دیگه میتونه شخصا به عنوان وکیل مدافع خودش هم عمل کنه.
تو دادگاه قبلی دستیار وکیل بود، الان دیگه میتونست وکیل باشه. یعنی قدرت این رو داشت که حتی از شاهدها سوال بپرسه و این بزرگترین کابوسی بود که تیم وکلای باندی باهاش مواجه بودن.
چون هرچی اونها تلاش میکردند اون رو بیگناه نشون بدن یا مدارک رو زیر سوال ببرند، باندی یهو یه حرکت میزد و همه چی رو خراب میکرد. زیر بار هم نمیرفت که بشینه چیزی نگه. کلا معتقد بود که تنها کسی که صلاحیت دفاع از اون رو داره خودشه.
مثلا برمیگشت از دادگاه درخواست میکرد بتونه وقت بیشتری واسه ورزش تو فضای آزاد داشته باشه. ماشین تایپ میخواست. دسترسی بیشتر به کتابخونه میخواست. میگفت نور سلولم کمه نمیتونم درست پروندهها رو بخونم، سلولم رو عوض کنید.
یهجا وسط بحث جدی یهو رو کرد به قاضی گفت میشه منوی غذای من رو عوض کنید؟ من چندروزه همهش دارم چیزبرگر میخورم. فکر نکنید این حرفها رو از روی حماقت میزده.
باندی یکی از باهوشترین قاتلین سریالی تاریخ بوده. اون سعی داشت تمرکز هیئت منصفه رو روی پرونده بهم بزنه. حتی تونست تاثیرش رو روی قاضی هم بذاره. قاضی پروندهش شخصا رفت سلول باندی رو بررسی کرد و دستور داد یک سلول مناسبتر براش ردیف کنن. همچین جونوری بوده این بشر.
تو دادگاه نمایندهی دادستان، افسر پلیسی رو که به عنوان اولین نفر رسیده بود بالای سر جنازهی دخترهای خوابگاه احضار کرد. احضارش کردند که شهادت بده. اون هم شهادتش رو داد و چیزهایی که دیده بود رو گفت.
ولی یهو تد بلند شد و به عنوان وکیل مدافع خودش رفت پشت میز و شروع کرد از این شاهد سوال پرسیدن. ازش خواست که دقیق و مو به مو، بگه وقتی رسیده بالا سر جنازهها چی دیده و فکر میکنه که قاتل دقیقا چه کارهایی با اون دخترها انجام داده و چجوری این قتلها رو انجام داده.
اون گفت من چهارتا اتاق رو چک کردم. تو اتاق اول که رفتم جسد یه دختر رو دیدم. دورش پر خون بود. یه چیزی شبیه نایلون رو صورتش کشیده بودن. صورتش پف کرده بود، یه چشمش باز بود.
رنگش مثل گچ سفید شده بود. میگه وقتی ملافه رو سعی کردم از زیرش بکشم، افتاد رو زمین. بعد پشتش اون جای گازگرفتگی رو دیدم. کاملا کبود شده بود.
باندی مو به مو و جزء به جزء کارهایی که اون شب انجام داده بود رو داشت از زبون اون شاهد میشینید. اون داشت شاهکارش رو از زبون یه نفر دیگه میشنید و کیف میکرد. حس غرور بهش دست میداد.
اگر ما متوجه بشیم که این فرد از عمل قتل احساس لذت میکنه، منطقیه که تو آینده با این لذت زندگی کنه چون این با تمایلاتش همخونی داره.
بعد از این اتفاق، تد یکی از وکلاش رو که بهترین دفاع هم ازش کرده بود، به خاطر این که مخالف سوال پرسیدن تد باندی از شاهدها بوده اخراج میکنه. باندی اون رو متهم کرده بود که بهش حسادت میکنه و میترسه قدرتش تو دادگاه محدود بشه.
این دومین باری بود که باندی واکلاش رو تو دادگاه سکهی یه پول میکرد. خیلیها معتقدند این رفتارهایی که از غرورش نشات میگرفت به شدت به ضررش تمام شد.
تمام چهارروزی که دادگاه سوم باندی برگزار میشد، یه زنی نشسته بود پشتش و دائم داشت یه چیزهایی یادداشت میکرد. این زن کی بود؟ کارل بون.
یه دوست قدیمی و عاشق و دلباختهی تد باندی. اون قویا معتقد بود که باندی بیگناهه. میگفت واسه تد پاپوش دوختن، جای تد تو زندان نیست. حتی تا اون موقع هم تونسته بود با تد دوبار ملاقات خصوصی داشته باشه.
تو دادگاه بعدی یه مدرک جدیدی علیه تد رو میشه. همون جای گازگرفتگی و قالبی که از دندونهاش گرفته بودن. یادتونه که پلیس چهجوری شبونه از دندونهای باندی قالب گرفت دیگه.
تو دادگاه یه متخصص دندانپزشکی میاد و با نشون دادن عکسهای گازگرفتگی و قالب دندونهای تد باندی، مو به مو رد دندونهای اون رو با توجه به الگویی که اون قالب نشون میداده، روی بدن مقتول نشون میده. یکی از نشونههای این گاز گرفتگی این بود که یکی دو تا از دندونهای جلویی قاتل کج بوده. دقیقا مثل دندونهای تد باندی.
چهارروز بعد، دادگاه آخر از دور سوم محاکمهی تد برگزار میشه که وکلا آخرین دفاع رو از اون انجام بدن. بعد از دفاع یکی از وکلای تد، نمایندهی دادستان میاد و رو به هیئت منصفه میگه به این مرد همونقدر رحم کنید که اون به لیزا و مارگارت رحم کرد. دخترهایی که داشت به خاطر قتلشون محاکمه میشد.
من سعی ندارم که مردم رو راضی نگه دارم. من سرم رو بالا میگیرم و به خودم باور دارم. به کارم ادامه میدم و خوب میدونم چی به چیه و خدا میدونه که من فردی هستم که شخصیت محبوبی دارم که نمیتونم همچین کارهایی انجام بدم. من بیگناهم. سر این موضوع شرط میبندم.
بعد از ششساعت، هیئت منصفه تصمیمش رو به دادگاه اعلام میکنه. تد باندی به جرم سه فقره قتل درجه یک گناهکار شناخته میشه.
تد جیکش درنمیومد. خشکش زده بود. اون فکر میکرد اگر خودش همه کاره باشه و اون نمایشها رو تو دادگاه پیاده کنه، میتونه هیئت منصفه رو درمورد گناهکار بودنش مردد کنه.
شاید اگه اون سکوتی که اونموقع داشت رو تو طول مدت محاکمهش داشت، وکلاش میتونستن حتی تبرئهش کنن ولی حتی الان ممکن بود به اعدام محکوم بشه. الان دیگه قاضی باید درمورد این که بهش حبس ابد بده یا اعدام تصمیم بگیره.
روز بعد دادگاه برای حکم نهایی برگزار میشه. مادر باندی میاد که از پسرش دفاع کنه. اون میگه همهی ما تحت آموزههای مسیح زندگی میکنیم و هیچ حکمی بالاتر از حکم مسیح و خدا نیست که گرفتن جان انسانها رو ممنوع کرده و دادگاه هم نباید بالاتر از این احکام الهی عمل کنه.
حالا نوبت قاضی بود. تد و وکلاش رو به جایگاه احضار میکنه و رو به اونها میگه هیئت منصفه معتقده که این قتلها فجیع، وحشیانه، بسیار شرورانه، شیطانی و غیر انسانی بوده و مسبب تحمل درد شدید از طرف قربانیان شده و بیتفاوتی کامل نسبت به زندگی انسانها بوده.
این دادگاه بر اساس مشورت با اعضای هیئت منصفه، تصمیم به حکم اعدام برای متهم تد باندی میگیره.
قاضی بعد از قرائت حکم باندی میگه از صمیم قلب بهت میگم مرد جوون، مراقب خودت باش. این خیلی ناراحت کنندهست که الان تو این دادگاه باید از بین رفتن انسانیت رو ببینیم.
تو انسان برجستهای هستی. میتونستی وکیل خوبی بشی. من خوشحال میشدم که میتونستی تو دادگاه من به این کار مشغول باشی اما تو راه دیگهای رو انتخاب کردی. مراقب خودت باش و این هم بدون که من هیچ خصومتی با تو ندارم.
ولی این آخر ماجرای تد باندی نبود. هنوز یه پروندهی باز دیگه تو فلوریدا داشت. همون دختر دوازدهساله. برای این اتهام هم دادگاه تشکیل دادن.
با این که خیلیها اعتراض کرده بودند که چرا واسه کسی که یکبار حکم اعدام بهش دادن دوباره هزینه میکنید و دادگاه تشکیل میدید، ولی دادستان تو جواب میگه من میخوام واسه این آدم دو تا حکم اعدام بگیرم تا خیالم از مردنش راحت بشه.
توی این پرونده کلی مدرک جرم علیه باندی بود. هم شاهد داشتن، هم الیاف کت باندی توی ونی پیدا شده بود که لکههای خون این دختر توش بود. پلیس این ون رو اطراف جسد کیم پیدا کرده بود.
باندی تو این دادگاه هم همون رویهی دادگاههای قبلی رو پیش میگیره. خودش شده بود وکیل خودش، اما تو این دادگاه یه حرکت عجیب زد.
کارل بون رو به عنوان شاهد احضار کرد و در محضر قاضی ازش خواستگاری کرد. عروس خانم هم بلافاصله بله رو داد. دادستان این خواستگاری رو عوام فریبی میدونست. معتقد بود تد داره سعی میکنه از خودش یه چهرهی دوست داشتنی به نمایش بذاره.
دست آخر هم باندی رفت جلوی هیئت منصفه، با دستهای باز ژست گرفت. جوری که مثلا یکی رو میخوای بغل کنی. بعد خودش رو تو رفئت و مهربانی با مسیح مقایسه کرد.
صبح روز بعد حکم دادگاه توسط قاضی قرائت میشه. تد باندی برای اتهام قتل درجه یک کیم لیج گناهکار شناخته میشه و به اعدام محکوم میشه.
تد موقع قرائت حکم، پشتش رو کرده بود به قاضی. بعدش هم با عصبانیت بلافاصله بعد از اعلام حکم با نگهبانش دادگاه رو ترک میکنه. بعد از محاکمه تد به بند اعدامیهای زندان ایالتی فلوریدا فرستاده میشه.
من برای هیچکدوم از اینها احساس گناه نمیکنم. من تازه الان نسبت به هر لحظهی زندگیم کمتر احساس گناه میکنم. راجع به همه چیز. این رو جدی میگم.
اینطور نیست که چیزی رو فراموش کرده باشم یا ذهنم رو بسته باشم. من به هرکاری که کردم آگاهم. گگ تو شرایطیم که هیچ احساس گناهی نمیکنم.
گناه یک مکانیزمه که ما ازش برای کنترل آدمها استفاده میکنیم. یه توهمه. این یه مکانیزم اجتماعی برای کنترله و بسیار مضره.
تد تو بند اعدامیها اون اوایل اوضاع خوبی نداشت. کارل قایمکی بهش ماریجوانا میرسوند و اون هم خیلی راحت تو سلول شروع میکرد به کشیدن.
کارل دیوونهی تد بود. این دو تا حتی یکی از نگهبانان رو خریده بودن که بتونن یه وقتهایی تو تایم ملاقات با هم رابطه داشته باشن. نتیجهی این رابطهها هم شد یه دختر به اسم رزا.
تد تو زندان با کارل و رزا و پسرخوندهش یک خانواده تشکیل داده بود. تو تمام آمریکا دیگه همه تد رو میشناختن. تقریبا سه چهار سال بعد افبیآی تصمیم میگیره که از تد توی پروندههای جنایی مشورت بگیره.
تد دوباره به همون چیزی که میخواست رسید. توجه و احساس مهم بودن. کم هم نذاشت. همهجوره تو این پروندهها به شناخت و خوندن ذهن قاتلها کمک کرد.
این جریان ادامه داشت تا دو سال بعد. تد هنوز تو بند اعدامیها بود. همهی کسهایی که تو این بندن قراره با صندلی الکترونیکی اعدام بشن ولی زمان اعدامشون مشخص نیست. یه سال دیگه، دو سال دیگه، ده سال دیگه. حتی اصلا ممکنه اعدام نشن.
تو آمریکا معمولا خیلی سخت به کسی حکم اعدام میدادن و اگر هم میدادند این حکم خیلی سخت اجرا میشد. بودن کسهایی که حتی اعدام هم نشدن و تا آخر عمرشون تو زندان موندن ولی به تد اعلام میشه که یک هفتهی دیگه قراره حکم اعدامش اجرا بشه.
درست یک هفته مونده به اعدام، وکیل جدیدی به تیم وکلای باندی اضافه میشه. این خانوم جوون از مخالفین سرسخت اعدام بود، حتی برای خشنترین جرمها و این پروندهای بود که ایشون میتونست توش به اون چیزی که میخواد برسه.
وقتی پرونده رو میگیره، اولین بحثی که برای لغو اعدام مطرح میکنه اینه که از تد دفاع خوبی صورت نگرفته چون اون اصلا صلاحیت کافی برای دفاع از خودش رو نداشته.
وکیلش سعی داشت یه بیماری روانیای چیزی تو تد پیدا کنه که تایید شده باشه، صرفا یه ادعا نباشه تا بتونه با اون حکم رو لغو کنه.
ولی به هرحال پزشک معتمد دادگاه شروع میکنه یه سری آزمایش آنالیز روی شخصیت تد انجام میده و نتیجهای که اعلام میشه همهی معاملات پرونده رو به هم میریزه. اعلام میشه که تد باندی اختلال دوقطبی داره.
تد همیشه صداهایی رو تو سرش میشنیده که در مورد زنها باهاشون حرف میزده و اینکه خودش وکالت خودش رو به عهده میگرفت از همین اختلال نشات میگرفت. حتی دکترش معتقد بود که ممکنه تو مغز یک توموری چیزی باشه.
درست شش ساعت مونده به اعدام حکم معلق میشه و حالا وکلای تد سه سال دیگه فرصت دارن تا جلوی اعدامش رو بگیرن. دادگاههای تجدید نظر پشت سر هم برگزار میشه.
از اون طرف هم فشار رسانهها و مردم و حتی خانوادههای قربانیها برای اجرای حکم سرسامآور بود. وکلای تد برای لغو اعدام باید توی سهتا دادگاه تجدید نظر، بازی رو میبردن.
دادگاه محلی اول رو بردن. قاضی حکم لغو اعدام رو داد. دادگاه دوم رو هم بردن و دومین حکم لغو رو هم گرفتن. دادگاه سوم دادگاه عالی فلوریدا بود که باید ازش رد میشدن.
دادگاه برگزار شد و قاضی حکم اعدام رو تایید کرد. حتی برای محکمکاری فرماندار ایالت هم جداگانه یک حکم اعدام جدید صادر میکنه. این دیگه آخر بازی بود.
توی آخرین روزهای اعدام، یعنی درست سه روز قبل از اعدام، تد تصمیم میگیره اعتراف کنه. اگه دقت کرده باشید تا اینجا تد هروقت میخواست در مورد قتلهایی که کرده و در مورد شخصیت خودش به عنوان یک قاتل صحبت کنه، از ضمیر سوم شخص استفاده میکرد.
ولی هروقت در مورد اتفاقات و درگیریهاش با پلیس حرف میزد از ضمیر اول شخص استفاده میکرد و راحت از زبون خودش همه چی رو میگفت ولی اینجا اولین بار بود که تد باندی به عنوان یک قاتل در مورد خودش دیگه از ضمیر سوم شخص استفاده نمیکرد.
توی اعترافش از تد درمورد تعداد قتلهایی که کرده سوال میکنن. خب شاید بیشتر از سیتا یا یکم بیشتر. الان نصف شبه، ذهنم خستهست ولی فکر میکنم همین حدودها باشه.
در مورد ایالتها و بازهی زمانیای که توش قتل انجام داده میگه. تا اونجایی که یادمه کالیفرنیا، واشنگتن، اوهایو، یوتا، کلرادو، فلرودیا. بیا سالهای ۱۹۷۳ تا ۱۹۷۸.
ازش میپرسن فکر میکنی از این سی و خوردهای دختری که کشتی، جسد چندتاشون هنوز زیر خاک دفنه و پیدا نشده. خب سوال خوبیه. حدودا دهتا. بعد ازش این که سر چندتا از قربانیهاش رد جدا کرده میپرسن. پنج یا ششتا.
در مورد اعتراف تد میگن که اون احتمالا این کار رو برای این انجام داد که دادگاه با توجه به این اعتراف، برای به نتیجه رسوندن دهها پروندهی قتل حل نشدهای که روی دستش مونده، باز هم حکم اعدام رو به تعویق بندازه ولی از این خبرها نبود. دادگاه حاضر بود کلی پروندهی بینتیجه داشته باشه ولی تد باندی حتی یک روز بیشتر اونها رو بازی نده.
روز قبل از اعدام تد دوباره یه اعتراف هولناک میکنه. اون پچ پچکنان به مامور افبیآی که یه مدت باهاش سر پروندههای جنایی همکاری میکرده میگه: سر هاوکینز رو قتل کرده و سیمتر بالاتر نزدیک یه جاده دفن کرده.
هاوکینز جزو اولین قربانیهای تد تو منطقهی دانشگاهی سیاتل بود که در موردش گفتیم. تد بعد از این حرفش گفت حالا دیگه حس میکنم روحم پاک شده.
تد باندی در نهایت به ۳۶ قتل اعتراف کرد ولی هیچوقت در مورد این که تا روزها بعد از کشتن دختران با جسدشون رابطه داشته صحبت نکرد، حتی با عنوان سوم شخص.
از روز قبل از اجرای حکم صدها نفر پشت در زندان جمع شده بودن تا اعدام تد باندی رو جشن بگیرن. شعار "بسوز باندی، بسوز" میدادن.
یه سری سنجاق سینه شبیه صندلیهای اعدام و تیشرتهایی که ضد باندی روش شعار نوشته بودن میفروختن. آتیش بازی میکردن. خلاصه همه منتظر بودند تا جنازهی تد باندی از اون زندان بیاد بیرون.
تد ساعتهای قبل اعدام با یه شبکهی مذهبی مصاحبه میکنه و با بغض، جنون جنسی رو دلیل همهی این اتفاقها معرفی میکن
میگه تو بند اعدامیها اکثر کسهایی که زندانین درگیر اعتیاد به پورنوگرافین ولی یکی از کسهایی که پرونده رو دنبال میکرد میگه این فقط یه بهونه بود چون تقریبا همهی ما با دسترسی کامل به مسائل جنسی و پورنوگرافی بزرگ میشیم ولی چرا ماها قاتل سریالی نمیشیم.
آخرین وعدهی غذایی تد، استیک با تخممرغ بود. چند ساعت قبل اعدام با انجیلی که تو دستش بود فقط دعا میکرده. برای اعدام موهای سر و مچ پاش رو میتراشند تا جریان برق راحتتر از بدنش عبور کنه و در نهایت تد باندی ساعت پنج صبح ۲۴ ژانویهی ۱۹۸۹ در ۴۳ سالگی به جرم قتل سه دختر جوان در فلوریدا اعدام میشه.
جنازهی تد باندی رو طبق وصیتش میسوزونن و خاکسترش رو روی کوههای فلوریدا میریزن. جایی که میگن بهترین روزهای زندگیش رو احتمالا اونجا گذرونده و البته جایی که باقی ماندهی اجساد یه سری از قربانیهاش بعد از مرگش اونجا پیدا شد. بعضیاشون هم هنوز همونجا زیر خاکن.
بدون شک تد یکی از باهوشترین قاتلهای سریالی تاریخ بود. اون سالها برای پلیس به عنوان مشاور کار میکرد. قشنگ با روشها و خلاءهای قانونی پلیس و محدودیتهاشون آشنا بود.
درسته که در نهایت تد به ۳۶ قتل اعتراف کرد ولی شاید اگر غرور بیجا نداشت و خودش رو یه سر و گردن بالاتر از همه نمیدید، هیچوقت نمیتونستن اعدامش کنن.
یادمون نره بار دوم که تد فرار کرد و پلیس گرفتش، اصلا خبر نداشت که اون تد باندیه. خودش بود که خودش رو معرفی کرد.
در نهایت هم این خودش بود که به ۳۶ قتل اعتراف کرد و پلیس کوچکترین مدرکی برای متهم کردنش نداشت. با این وجود حدود ۱۲۰ قتل دیگه بود که پلیس تد رو مسئولشون میدونست ولی هیچوقت نتونست ثابت کنه.
ولی تد قبل اعدامش وقتی میفهمه کلی آدم بیرون زندان منتظرن که مرگش رو جشن بگیرن میدونید چی گفت،گ برگشت گفت اعدام نماد انتقامه. این آرزوی یه جامعهست. گرفتن جون در برابر جون و حدس میزنم درمانی براش وجود نداشته باشه. شاید ما باید یه درمانی برای این بیماری اجتماعی پیدا کنیم.
یه چند لحظه به حرفهای تد فکر کنیم، کاری نداریم که کی بوده و چیکار کرده. فقط به این جملهش. اعدام نه تنها بازدارنده نیست بلکه ترویجدهندهی حس انتقامجویی و خشونت تو جامعهست و عملا یک قتل به حساب میاد که دولت بهش برچسب قانونی میزنه.
بعد از تد باندی کلی قاتل سریالی دیگه مثل ساموئل لیتل (Samuel Little) با بیش از نود قتل ثابت شده و خیلیهای دیگه اومدن و به مراتب بیشتر از تد باندی هم کشتن و اعدام تد، کوچکترین تاثیری تو جلوگیری از این جنایتها نداشته.
دقیقا به همین دلیل بود که تو بسیاری از کشورهای دنیا، از جمله خود آمریکا دیگه خبری از حکم اعدام نیست. اعدام یک قتل قانونیه. قانونی که همیشه هم عادل نیست.
بقیه قسمتهای پادکست راوکست را میتونید از این طریق هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۹؛ جهنم در سیبری
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۴۴؛ داستان مک دونالد
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۱۵؛ سپتامبر سیاه