اپیزود ۲۳؛ رقص ارواح

تمامی الفاظ جهان را در اختیار داشتیم و آن نگفتیم که به کار آید. چرا که تنها یک سخن، یک سخن در میانه نبود. آزادی. ما نگفتیم، تو تصویرش کن. این اپیزود تقدیم به تمام سروهای بلندی که قربانی تبرهای ولگرد شدند.

سلام من ایمان نژاداحد هستم و این بیست و سومین اپیزود راوکسته که تو مهرماه ۹۹ منتشر میشه. اپیزود بیست و سوم با عنوان رقص ارواح.

قاره‌ی آمریکا سرزمینی تو نیم‌کره‌ی غربیه که نزدیک به سی درصد خشکی‌های جهان رو در برگرفته. این سرزمین مهد تمدن‌های بزرگ و عجیبی مثل مایاها، آزتک‌ها و امپراطوری اینکاها بوده که همگی از قبایل بومی و سرخ‌پوست قاره بودن.

تمدن‌هایی که چندهزار سال پیش به وجود اومدن و تو شرایطی که انسان تو اقصی‌نقاط دنیا در حال جنگ و کشتار و خون‌ریزی بود، اون‌ها دستاوردهای خیلی عجیبی توی علوم مختلف مثل ریاضیات، نجوم و معماری داشتن.

ولی در نهایت با کشف قاره‌ی آمریکا این مردم بومی قاره بودن که وحشی و خون‌خوار نشون داده شدن و مهاجران سفیدپوست، متمدنانی که برای آباد کردن وارد این قاره شدن.

آبادانی‌ای که در نهایت به یک نسل‌کشی و قتل‌ عام تمام عیار دیگه تو تاریخ بشر تبدیل شد.

وقتی حرف از کشف قاره‌ی آمریکا میشه خب طبیعتا همه اسم کریستف کلمب اسپانیایی به ذهنشون میاد. اول این رو بررسی کنیم که آیا پیدا کردن یا پیدا شدن قاره‌ی آمریکا یک اکتشاف بوده؟

چون همه‌ی ما می‌دونیم که این قاره از هزاران سال قبل، خونه‌ی کلی آدم بوده که قبل از کریستف کلمب اون‌جا رسیده‌ بودن و حتی تمدن و امپراتوری خودشون رو داشتن.

شهر داشتن، معبد داشتن، کاخ داشتن. همه‌ی این‌ها نشون میده از قرن‌ها قبل این سرزمین کشف شده بوده و این که دیگرانی در قرن‌های اخیر این سرزمین رو برای خودشون مصادره کردن، نمی‌تونن ادعای کشف قاره رو بکنن‌. مگر با استفاده از قدرت سیاسی و استعمارگرانه‌ی خودشون‌.

نکته‌ی بعدی که خیلی جالبه اینه که فقط کریستف کلمب نبوده که ادعای کشف این قاره رو داشته. البته خودش وقتی به قاره‌ی آمریکا رسید اصلا روحش هم خبر نداشته کجا داره پا می‌ذاره. اون همیشه فکر می‌کرده رفته هند و بومی‌های اونجا رو هم حتی هندی خطاب می‌کرده.

حالا ماجرای اکتشاف این قاره رو مفصل بررسی می‌کنیم ولی قبلش ببینیم قبل از ورود استعمارگرها تو این سرزمین چه خبر بوده. البته خیلی وارد جزئیات نمی‌شم و فقط یه نگاه گذرا می‌ندازیم‌.

حداقل ۲۵ هزار سال پیش بوده که اولین انسان‌ها وارد قاره‌ی آمریکا شدن. به طور کلی ساکنین بخش مرکزی و جنوبی قاره به مراتب متمدن‌تر از مردم شمال بودن.

وقتی که تو جنوب، قبایل سرخ‌پوستی با هم متحد شده بودند و تمدن‌هایی مثل مایاها رد تشکیل دادن، سرخ‌پوست‌های شمال هنوز به شکل نیمه بدوی داشتند زندگی می‌کردن ولی کاملا از این که چی داره تو جنوب می‌گذره خبر داشتن.

هر از گاهی یه پاتک‌هایی به جنوب می‌زدن و غارت‌هایی انجام می‌دادن. حتی بعدها تونستن بخش‌هایی از سرزمین‌های جنوبی قاره رو هم تصرف کنند که این باعث شد خود به خود اون‌ها هم با تمدن‌های جدید آشنا بشن و یه جورایی تو فرهنگ و تمدن جنوب قاره حل بشن.

بومی‌ها و سرخ‌پوست‌ها آمریکا اعتقادات خیلی جالبی داشتن. اون‌ها زندگی رو در وجود طبیعت تعریف می‌کردن. بیشتر از اون چیزی که نیاز داشتن شکار نمی‌کردن. گیاهان رو از ریشه در نمی‌آوردند و فقط از میوه‌ی اون‌ها استفاده می‌کردن.

معتقد بودند که طبیعت روح داره و مهربونی رو درک می‌کنن. خاک رو مادر و آسمون رو پدر خودشون می‌دونستن. اون‌ها معتقد بودند که طبیعت زنده‌ست و برای زندگی در کنار طبیعت باید یه هم‌زیستی مسالمت‌آمیزی با هم داشته باشن.

البته این چیزهایی که میگم به این معنی نیست که الان همه‌ی سرخ‌پوست‌ها انسان‌های شریف و آسمانی بودن. قطعا تو هر قومی، تو هر جامعه‌ای، آدم خوب و بد وجود داره ولی این‌ها اعتقادات بنیادی جوامع سرخ‌پوستیه.

کلا سبک زندگی و آداب و رسوم جالبی هم داشتن. مثلا وقتی یه مردی برای اولین بار شکار می‌کرد، برای اولین بار یه بوفالویی رو شکار می‌کرد، خوشمزه‌ترین بخش حیوون یعنی زبونش رو می‌دادن بهش. بعد ادب حکم می‌کرد که اون هم غذاش رو با بقیه تقسیم کنه.

یا مثلا زنان باردار موقع به دنیا اومدن بچه‌شون، بافت موهاشون رو باز می‌کردن یا یه اسبی رو آزاد می‌کردند که فرزندشون بعد از به دنیا اومدن آزاد زندگی کنه.

خیلی هم به آرایش لباس و مو اهمیت می‌دادند. حتی تو تزئین لباس‌هاشون از پر و دندون حیوون‌های قدرتمند مثل عقاب و خرس استفاده می‌کردن.

حتی همون‌طور که می‌دونیم اسم‌های حیوون‌ها رو روی خودشون می‌ذاشتن چون معتقد بودند که قدرت حیوون‌ها این‌جوری به صاحب اون اسم منتقل میشه.

به ارواح شدیدا اعتقاد داشتن. شاید یکی از بنیادی‌ترین اعتقاداتی که جزو مشترکات جوامع سرخ‌پوستی بود و اون‌ها رو کنار هم نگه می‌داشت، همین داستان‌های مرتبط به ارواح نیاکانشون بود.

شکل برخورد با مرده‌ها هم توی قبایل مختلف با هم فرق داشت. تو یه قبیله‌ای مرده‌ها رو تو تنه‌ی پوسیده درخت‌ها می‌ذاشتن. یه قبیله‌ای ممکن بود اجساد رو بالای درخت ببنده تا وقتی که به مرحله‌ی پوسیدگی برسه و بسپارنش به خاک.

توی بعضی از قبایل اجساد رو تا سال‌ها توی تابوت نگه می‌داشتند تا وقتی که کاملا پوسیده بشه. بعد استخون‌هاشون رو جدا می‌کردن و دفن می‌کردن‌.

بعضی از سالمندان که حس می‌کردن دیگه آخرهای عمرشونه، تو بعضی از قبیله‌ها به کوه و دشت می‌زدند تا تو تنهایی و آرامش بمیرن.

کلا انسان‌های جالبی بودن. از اعتقادات قبیله‌ای تا سبک زندگیشون، از تولد تا مرگ پر از ماجراهای جالبه که نشون میده چقدر برای زندگی، زمین و طبیعت ارزش قائل بودن چون بقای خودشون رو در بقای طبیعت می‌دیدن.

خیلی جالبه. حتی توی یه سری از قبایل یه مراسمی داشتند که بعد از شکار، وقتی می‌خواستن شکارشون رو بخورن از روح اون حیوون طلب بخشش می‌کردند. واسه روحش، واسه آرامش روحش، دعا می‌کردن.

ولی یه سری تفاوت‌های فاحش هم بود. به خصوص بین قبایل آمریکای شمالی با قبایل مرکز و جنوب قاره. مثل قربانی کردن انسان برای پیشکش به خدایان که تو جنوب قاره و مشخصا بین مایا‌ها وجود داشته‌.

درمورد اولین برخورد بومی‌های قاره با انسان‌های خارج از قاره، تاریخ خیلی دقیق مشخص نیست و اصلا معلوم نیست که اولین‌بار چه شخصی و از چه تمدنی وارد قاره‌ی آمریکا شده، البته بعد از بومی‌ها.

تو این قاره آثار مختلفی از تمدن‌های مختلف از استرالیایی‌ها گرفته تا اسکاندیناوی‌ها پیدا شده ولی قدیمی‌ترین چیزی که میشه به عنوان اولین ورود یک خارجی به قاره‌ی آمریکا به استناد کرد، ورود نورس‌ها یا اسکاندیناوی‌های شمال اروپا بوده که به رهبری اریک سرخ، حوالی سال ۹۸۵ میلادی وارد قاره‌ی آمریکا و بخش شمالی اون میشن.

تا چند سال بعد تا سرزمین‌هایی که الان کانادا اونجا قرار گرفته رو کاوش می‌کنن و واسه خودشون روستا و دژ د قلعه می‌سازن.

توی نوشته‌ها و خرابه‌هایی که از وایکینگ‌ها تو آمریکا پیدا شد، مشخص شد که تونسته بودن بخش بزرگی از شمال قاره رو جستجو کنن. بعد از اون دیگه نشونی از ورود نژادهای دیگه نیست تا سال ۱۴۹۲ و و جناب کریستوف کلمب.

ماجرای ورود کریستف کلمب به قاره‌ی آمریکا هم جالبه. اون متولد ایتالیا بود، حداقل اکثرا معتقدند که متولد ایتالیاست. چون هستن مورخانی که میگن تو اسپانیا یا پرتغال به دنیا اومده.

حالا کاری نداریم ولی اولین بار سال ۱۴۷۶ بود که تو جوونی با یه سری بازرگان میره اقیانوس اطلس و اولین سفر دریایی خودش رو تجربه می‌کنه. تجربه‌ای که نزدیک بود به قیمت جونش هم تموم بشه‌.

دزدها دریایی تو سفر بهشون حمله می‌کنند و کشتی اون‌ها رو غرق می‌کنن. کریستوف هم مجبور میشه چند کیلومتر شنا کنه تا بتونه خودش رو زنده برسونه سواحل پرتغال.

تون اون سال‌ها هند یکی از مهم‌ترین منطقه‌هایی بود که استعمارگرها براش سر و دست می‌شکوندن. سرزمینی پر از طلا که همه می‌خواستن یه تیکه از ثروت این کشور رو صاحب بشن.

کریستوف کلمب هم یه آدم پول‌دوست و حریص بود که تو ذهنش فقط دنبال این بود که هرجوری شده بتونه واسه خودش یه ثروتی دست و پا کنه‌.

به خاطر همین برنامه‌ش این بود که چندتا تیم جمع کنه و با حمایت دولت اسپانیا بزنه دریا و بره سمت هندوستان ولی نه از مسیر همیشگی که کشتی‌های دیگه هم می‌رفتن‌.

اون می‌خواست از سمت غرب، اقیانوس اطلس رو دور بزنه و برسه هند. می‌گفت این نقشه‌های قدیمی که مال زمان میلاد مسیحه دقیق نیست.

این نقشه‌ای که خودم کشیدم نزدیک‌تر و درست‌تره. حالا کاری به این نداریم که کدوم درست بود، کدوم اشتباه. مهم این بود که کریستف کلمب تصمیم قطعی خودش رو برای مسیر انتخابی خودش گرفته‌ بود.

حالا نوبت چی بود؟ نوبت این بود که بتونه منابع مالی سفرش رو تامین کنه. اول طرحش رو می‌بره دربار پرتغال و میگه این نقشه‌ی منه، این مسیر منه و این هم هدفمه.

هدف چیه؟ بازرگانی و تبلیغ مسیحیت در هند و البته پیدا کردن طلا که این آخری رو فقط خودش ازش خبر داشت ولی دربار سر همون موضوع مسیر جدید و قدیم با طرحش موافقت نمی‌کنه.

اون هم زرنگی می‌کنه. چیکار می‌کنه؟ طرحش رو می‌بره دربار اسپانیا. اسپانیا و پرتغال اون موقع یه رقابت خیلی جدی‌ای درمورد مستعمره‌های مختلف داشتن.

اون فکر می‌کرد می‌تونه از این داستان استفاده کنه و نظر اسپانیایی‌ها رو جلب کنه ولی با این وجود هفت سال طول کشید تا اون‌ها با درخواستش موافقت کنن. آخر سر هم قرار میشه که نصف هزینه‌ها رو خود دولت ایتالیا بده، نصف دیگه‌ش رو اسپانیایی‌ها بدن.

به هرحال، هرجوری که بود، کریستف کلمب، ۱۴۹۲سال با سه تا کشتی و حدود صد خدمه از اسپانیا به سمت هند حرکت کرد. به خاطر خطرناک بودن مسیر، بیشتر این خدمه‌ها راضی به این سفر نبودند.

از طرفی هم خیلی خرافاتی بودن. می‌گفتن تو اقیانوس هیولاها زندگی می‌کنند و هیچ کشتی‌ای نمی‌تونه از این مسیر سالم رد بشه ولی خب چاره‌ای هم نداشتن دیگه. چون دولت مجبورشون کرده بود که راهی بشن.

روزها و هفته‌ها روی آب بودن. هیچ کشتی‌ای تا حالا انقدر از سواحل اروپا و آفریقا دور نشده بود. ولی چیزی که کسی ازش خبر نداشت این بود که کریستف تو محاسباتش اشتباه کرده بود.

اون کره‌ی زمین رو خیلی کوچیک‌تر از اون چیزی که هست تصور کرده بود. البته همین که تو اون زمان به کروی بودن زمین اعتقاد داشته، باز جای شکرش باقیه‌ها‌.

روزها پشت هم می‌گذشت و کشتی‌ها هنوز به خشکی نرسیده بودن. به خاطر طولانی شدن سفر هم چند نفر از خدمه به خاطر کمبود غذا ضعیف شدن و مریضی‌های مختلف به کشتنشون داد‌.

ولی در نهایت دوازدهم اکتبر ۱۴۹۲ طرف‌های ظهر، دیده‌بان کشتی داد زد که خشکی. داریم می‌رسیم خشکی. این خشکی‌ای که ازش حرف می‌زد این جناب دیده‌بان باهامای امروزی بود. آمریکای مرکزی.

ولی اون‌ها خبر نداشتند که کجان دیگه. فکر می‌کردن تو مسیر هندن. فکر می‌کردن رسیدن به یه جزیره‌ای تو آسیا. وقتی از کشتی پیاده میشن بومی‌های جزیره رو که می‌بینن، فکر می‌کنن هندی‌ها رو دیدن.

به خاطر همین تو خیلی از منابع سرخ‌پوست‌ها و در کل بومیان آمریکا رو هندی خطاب می‌کنن ولی هرچی اون‌جا گشتن هیچ شخصی که بشه باهاش تجارت کرد رو پیدا نکردن‌.

داستان اتفاقی هم که برای بومی‌های این جزیره افتاد خیلی عجیبه. بعدها اسپانیایی‌ها اومدن و تمام مردم اون جزیره رو، تمامشون رو، برای بردگی با خودشون بردن. جوری که کلا جزیره خالی از سکنه شد تا وقتی که مهاجران اروپایی دوباره اومدن اون‌جا ساکن شدند و شروع کردن ساخت و ساز واسه خودشون.

کریستف کلمب تو این جزیره که چیزی گیرش نیومد دوباره مسیرش رو ادامه داد تا ببینن بالاخره به اون‌جایی که می‌خوان می‌رسن یا نه. اوضاع خیلی بد داشت براش پیش می‌رفت.

یکی از کشتی‌ها تو مسیر ازشون جدا شد و اصلا مسیرش رو عوض کرد. کشتی دوم آسیب دید جوری که مجبور شدن حدود چهل‌تا از خدمه رو تو نزدیک‌ترین خشکی بذارن و برگردن اسپانیا که کمک بفرستن براشون.

کریستف کلمب بعد از یک سال و خورده‌ای، دست از پا درازتر برگشت اسپانیا و تنها چیزی که جلوی محاکمه‌ش رو گرفت این بود که تونسته بود یه سری غنیمت از اون جزیره با خودش بیاره‌.

غنایمش چی بود؟ تنباکو، آناناس، بوقلمون. این‌ها واسه اسپانیا خیلی جدید بود، خیلی جذابیت داشت و البته کلی برده.

کریستف دوباره یه درخواست برای ملکه می‌فرسته و بهش میگه که اگه منابع لازم برای سفر بعدیش رو تامین کنه، می‌تونه با خروار خروار طلا و کلی برده برگرده اسپانیا.

چند ماه بعد کریستف کلمب دوباره راهی جزیره‌ای شد که به خیال خودش تو آسیا کشف کرده بودن ولی این سری با یه لشکر آدم راه افتاد. هفده‌تا کشتی و ۱۲۰۰ نفر خدمه.

تو مسیرشون به هرجزیره و خشکی‌ای که می‌رسیدن، بومی‌ها رو اسیر می‌کردند تا هم تو پیدا کردن طلا کمکشون کنن، هم خطری از سمت اون‌ها تهدیدشون نکنه.

مسیرشون رو ادامه دادند تا رسیدن به همون‌جایی که تو سفر قبلی افرادشون رو پیاده کرده بودند ولی خیلی دیر شده بود. دیگه کار از کار گذشته بود. تمامشون تو درگیری با بومی‌ها کشته شده بودن.

کریستف کلمب هم نه گذاشت، نه برداشت. دستور حمله رو داد و جزیره رو به صورت کامل تصرف کرد. حالا این آدم جاه طلب برای خودش شده بود حاکم یه جزیره با کلی خدم و حشم و برده و اسیر.

اما یادمون نره. اون به ملکه‌ی اسپانیا قول داده بود براش طلا و جواهر و این چیزها ببره دیگه. ولی سه سال تمام هرچی گشت و کند و زیر و رو کرد، نتونست اون‌قدر که باید طلا پیدا کنه.

واسه جبران چیکار کرد؟ پونصد نفر از بومی‌های منطقه رو سوار کشتی کرد و برای بردگی برد اسپانیا ولی هم سفر طولانی بود، هم کشتی ظرفیت کافی نداشت. به خاطر همین نصف بیشتر این بومی‌ها قبل از این که پاشون به اروپا برسه مردن‌.

سفر بعدی دو سال بعد شروع شد. کریستف کلمب وقتی به مستعمره‌ی اسپانیا برگشت، دید اون‌جا دوباره تبدیل به یک کشتارگاه تمام عیار شده.

این سری برای این‌ که بفهمه مشکل چیه و اوضاع از چه قراره، خودش مسئولیت اداره‌ی جزیره رو به عهده گرفت ولی دو سال بعد که نماینده‌ی دولت اسپانیا به جزیره اومد، اون رو به جرم ادعای مالکیت و تصرف مستعمره‌ی دولت دستگیر کرد و فرستاد اسپانیا.

بعد از مرگ ملکه‌ی اسپانیا، کریستوف کلمب خیلی تلاش کرد که حاکم جزیره‌ای که کشف کرده بود بشه ولی این تلاش‌هاش به هیچ‌جا نرسید تا این که اون تو سال ۱۵۰۶ به خاطر بیماری می‌میره.

ولی قسمت جالب ماجرا اینه که اون هیچ وقت نفهمید که منطقه‌ای که کشف کرده هیچ ربطی به هند نداره و کلا یه قاره‌ی جدید و جداست.

در مورد برخوردی هم که با بومیان جزایر کشف شده داشته، میگن به شدت سخت‌گیر بوده. اون‌موقعی که از طلا پیدا کردن ناامید شده بود، دستور داد تو یه منطقه که احتمال وجود طلا زیاد بود، هرکسی که بالای سیزده سالش بود باید دنبال طلا بگرده‌.

بومی‌هایی هم که با این تصمیم مخالفت می‌کردند، خیلی راحت یا یه دست، یا یه پاشون رو قطع می‌کردن. این خشونت‌ها درست برخلاف اون رفتاری بود که بومی‌ها با اون‌ها داشتن.

تو سفر اولش وقتی می‌رسه به اون جزیره بومی‌های منطقه خیلی مهربانانه رفتن به استقبالش و اصلا به دید یه متجاوز یا اشغالگر به اون نگاه نمی‌کردن‌.

حتی خودش تو کتاب خاطراتش میگه که اون‌ها اندام‌های تنومند، جثه‌های قوی و چهره‌های جذاب و مهربون داشتن. سلاح دستشون نمی‌گرفتن. اصلا نمی‌دونستن سلاح چیه.

چون یک بار شمشیری که به اون‌ها نشون دادم رو از لبه‌ی تیزش گرفتن و باهاش خودشون رو زخمی‌ کردن. آهن نداشتن. نیزه‌هاشون از ساقه‌ی نی‌شکر درست شده بود.

نوکرهای خوبی بودن. فقط پنج نفر کافی بود تا اون‌ها رو مطیع خودم کنم تا هر کاری که می‌خوام برام انجام بدن. با یه همچین دیدی بود که کریستف کلمب پا به قاره‌ی آمریکا گذاشت و راه رو برای بقیه مهاجران سفیدپوست هم باز کرد.

اما خب پس چی شد که دنیا از وجود قاره‌ی آمریکا باخبر شد؟ تقریبا پنج سال بعد از آخرین سفر کریستف کلمب به آمریکا بود که یک کاشف و جهانگردی به اسم آمریگو وسپوچی (Amerigo Vespucci) با حمایت دولت اسپانیا، جای کریستف کلمب رو تو سفر به آسیا و هند گرفت. آسیا و هند البته از دید خودشون دیگه.

بالاخره توی همین سفرها بود که آمریگو فهمید این‌جا اصلا اون‌جایی که فکر می‌کردن نیست. یه دنیای دیگه‌ست‌. یه قاره‌ی دیگه‌ست و این شد که استعمارگران اروپایی مثل مور و ملخ ریختن تو قاره و فصل جدیدی از نسل‌کشی، غارت و استعمار تو دنیا شروع شد.

قبل از این که وارد بحث اتفاقات بعدی بشم، این رو هم بگم که اسم قاره‌ی آمریکا هم از روی اسم همین جناب آمریگو برداشته شده و دلیل خاصی هم نداشته. فکر نکنید مثلا به افتخار اون همچین کاری انجام دادن.

دلیل اصلیش این بوده که یه آقای آلمانی اون‌موقع از روی اطلاعاتی که کاشف‌ها و جهانگردها بهش می‌دادن، نقشه‌های جغرافیایی ترسیم می‌کرده و از روی اطلاعاتی که آمریگو بهش می‌داده نقشه‌ی قاره جدید رو رسم می‌کنه.

و چون از آمریگو این اطلاعات رو می‌گرفت، اسم قاره رو هم برای این که اشتباه نکنه روی اون نقشه‌ها می‌نوشت آمریگو که داره الان کجا رو می‌کشه و اطلاعات رو از کی گرفته. این‌جوری شد که کم‌کم، کم‌کم، این اسم افتاد سر زبون‌ها و با کمی تغییر شد این چیزی که الان هست. آمریکا.

بعد از کشف رسمی قاره‌ی آمریکا، اسپانیایی‌ها تونستن سرزمین‌هایی که مکزیک فعلی رو شامل میشه تصرف کنند. بعد از اون از جنوب شرقی آمریکا گرفته تا رودخونه‌ی می‌سی‌سی‌پی رو کاوش کنن. حتی راه افتادن دنبال ال‌دورادو و شهرهای افسانه‌ای سیگولا.

ال‌دورادو اسم پادشاه اینکاها توی پرو بوده که اون موقع افسانه‌هایی براش درست کرده بودن که لباسی از طلا می‌پوشیده و تاجی از جواهرات داشته و این حرف‌ها. شهرهای افسانه‌ای سیگولا هم شهرهایی پر از طلا و جواهر بودند که طبق افسانه‌ها کاخ‌هایی از طلا تو این شهر بوده.

سر همین داستان‌ها بود که فوج فوج آدم از بریتانیا و پرتغال و اسپانیا اومدن آمریکای جنوبی ولی چیز زیادی گیرشون نیومد و مسیر رو کج کردن سمت شمال.

ولی با این وجود خارجی‌ها هدیه‌ای استثنایی برای اهالی جنوبی قاره گذاشتن. کلی اسب که سرخپوست‌ها تونستن با استفاده از اون‌ها و پرورش اسب‌های تازه کلا سبک زندگیشون رو تغییر بدن.

همین‌طور که اسپانیایی‌ها از سمت جنوب به بالا در حال حرکت بودند، کم کم قسمت‌های شمالی آمریکای فعلی هم کشف شد.

توی دهه‌ی چهل قرن پونزده، اسپانیایی‌ها که فرانسوی‌ها رو به عنوان یک رقیب برای خودشون می‌دیدن، از هر مستعمره‌ای که بیرون میومدن، تمام اون منطقه رو نابود می‌کردن تا مطمئن بشن هیچ چیزی سالم دست رقیب نمیفته.

غنایم سرشاری که از مستعمره‌های اسپانیایی به وفور می‌رفت سمت اسپانیا، توجه یک قدرت جدید رو به خودش جلب کرد. بریتانیا. کم‌کم اون‌ها هم وارد رقابت با فرانسه و اسپانیا و پرتغال سر سرزمین‌های قاره آمریکا شدن.

اوایل قرن شانزدهم بود که مهاجرت به قاره‌ی آمریکا به خصوص آمریکای شمالی از گروه‌های چندصد نفره به گروه‌های چندهزار نفره رسید. این مهاجرت‌ها دلایل مختلفی هم داشت و فقط محدود به گروه‌هایی که از سمت دولت فرستاده می‌شدند نبود.

خیلی‌ها به خاطر فرار از شرایط سیاسی و اقتصادی کشورشون، فرار از جنگ‌های پی‌درپی یا حتی برای داشتن آزادی مذهبی و شانس زندگی تو یه دنیای جدید وارد این سرزمین‌ها می‌شدن.

بومی‌ها هم تا وقتی مورد خشونت قرار نمی‌گرفتند، از مهاجرها استقبال می‌کردن. حتی بهشون یاد دادن چجوری کشاورزی کنن، چجوری بتونن از منابع انبوه جنگل‌ها برای ساخت و ساز استفاده کنن.

بهشون یاد دادن که چجوری تو این دنیای جدید زندگی کنن. این‌جوری بود که اولین مستعمره.هایی که به دست خود مهاجرها بنا شد، شکل گرفت.

اولیش رو هم بریتانیایی‌ها تو جایی که الان کشور آمریکا قرار گرفته ساختن ولی با وجود این که قاره‌ی آمریکا پر از منابع طبیعی بود، ولی باز هم یه بخشی از نیازهای اساسیشون رو نمی‌تونستن تامین کنن که مجبورشون می‌کرد با اروپا داد و ستد داشته باشن.

اما این به این معنی نبود که دیگه می‌تونستن برای خودشون راحت و آزادانه فعالیت‌های تجاری داشته باشن. دولت شروع کرد به مالیات بستن روی تجارت و به مرور دخالت‌های سیاسیش رو هم روی مستعمره‌هاش بیشتر کرد که این موضوع اصلا به مذاق مهاجرها خوش نمیومد.

همین باعث یه سری شورش‌هایی تو مستمرها شد و فرانسه هم که بریتانیا رو رقیب خودش می‌دونست از شورشیان حمایت تسلیحاتی مالیاتی می‌کرد.

همه‌ی این‌ها هم باعث شد که در نهایت اولین جنگ بین شورشی‌ها و نظامی‌های بریتانیایی سال ۱۷۷۵ شروع بشه و سیزده مستعمره‌ی بریتانیا، بعد از چند سال جنگ با نیروهای دولتی تونستن استقلال پیدا کنن.

یکی از برجسته‌ترین ژنرال‌های نیروهای مخالف دولت بریتانیا، جورج واشنگتن بود که اولین رئیس جمهور کشور بعد از استقلال میشه.

بعد از پیروزی مخالفین، فرانسه از همه خوشحال‌تر بود. بالاخره دست یکی از رقبا رو از قاره‌ی آمریکا کوتاه کرده بود دیگه. فرانسوی‌ها تو صد سالگی استقلال مستمره‌ها و تشکیل کشور ایالات متحده آمریکا، مجسمه‌ی روشنایی آزادی در جهان می‌درخشد یا همون مجسمه‌ی آزادی رو به آمریکایی‌ها هدیه دادن.

ولی آمریکا در شرایطی به عنوان اولین کشور رسمی قاره تاسیس‌ شد که اون‌موقع تمدن‌های بسیار بزرگی چند هزار سال بود که اون‌جا داشتن زندگی می‌کردن مثل مایاها، اینکاها، آزتک‌ها که همگی به دست اسپانیایی‌ها نابود شدن.

تمدن‌هایی که پر از شگفتی و عظمت بودن. پر از علم بودن. بومی‌هایی که وقتی برای اولین بار با مهاجرها برخورد کردن، جای جنگ و خون‌ریزی، پیشوازشون رفتن ولی در نهایت قربانی خشونت و طمع مهاجرهایی شدن که فقط به قصد تخریب و چپاول و غارت اومده یودن.

وقتی قبایل بومی با اسپانیایی‌ها برای حفاری و زیر و رو کردن زمین‌هاشون واسه پیدا کردن طلا مخالفت کردن، بهانه‌ی قتل‌عام و کشتار افتاد دست استعمارگرها و چند تا قبیله رو همون اول کار یه جوری محو کردن که هیچی ازشون تو تاریخ نبود.

فقط اسپانیایی‌ها هم نبودن‌ها. بریتانیایی‌ها هم بلد بودن. اتفاقا اون‌ها خیلی موذیانه‌تر کارشون رو پیش می‌بردن. اون‌ها وقتی رسیدن ویرجینیا تا مستعمره‌ی خودشون رو بسازن، به رئیس قبیله‌ای که تو اون منطقه زندگی می‌کرد قول دادن که تمام مایحتاج نیروهاشون رو، خودشون تامین می‌کنن.

دیگه کاری به زمین‌ها و شکارها و اموال اون‌ها ندارن. واسه محکم‌کاری هم یه تاجی از طلا گذاشتن رو سر رئیس قبیله و دخترش رو هم به عقد یکی از نیروهای خودشون درآوردن تا پیمان دوستی یا برادریشون رو محکم‌تر کنن.

ولی بعد از مرگ رئیس قبیله، وقتی افراد قبیله تصمیم گرفتن که انگلیس‌ها رو از زمین‌هاشون بیرون کنن، چنان کشتاری به وجود اومد که از بیش از هشت هزار نفر جمعیت قبیله، کم‌تر از هزار نفر زنده موندن.

چند سال بعد رئیس یکی دیگه از قبایل سرخ‌پوستی، بعد از این که بخشی از زمین‌های تحت نظرشون رو به انگلیس‌ها داده بود احساس خطر کرد.

قشنگ فهمیده بود که حس جاه‌طلبی و زیاده‌خواهی مهاجرها به همین راحتی‌ها فروکش نمی‌کنه. به خاطر همین به صورت پنهانی شروع می‌کنه قبایل مختلف رو با هم متحد می‌کنه تا بتونن اون‌ها رو از زمین‌هاشون بیرون کنن.

انگلیس‌ها دوباره میان همون سیاست تاج‌گذاری رو انجام میدن ولی نتیجه‌ای نمی‌ده و سرخ‌پوست‌ها همزمان به پنجاه روستای سفیدپوست‌ها حمله می‌کنن و می‌تونن اون‌ها رو از زمین‌هاشون بیرون کنن ولی در نهایت بعد از ماه‌ها جنگ و درگیری حریف سلاح‌های انگلیس‌ها نمیشن.

دو تا از قبایل به طور کامل نابود میشن و سر رئیس قبیله رو برای عبرت، وسط آبادیشون رو نیزه می‌ذارن و زن و بچه‌ش رو به عنوان برده می‌فروشن.

هرچی تعداد مهاجران و مستعمره‌ها بیشتر می‌شد، خشونت و درگیری هم بیشتر می‌شد. بومی‌ها رو گروه گروه از زمین‌هاشون بیرون می‌کردن تا خودشون جاشون رو بگیرن.

تقریبا هشتاد درصد جمعیت بومی‌ها، تو دو قرن اول ورود مهاجران به کل نابود شدن که اکثرشون به خاطر بیماری‌هایی بوده که این استعمارگرها با خودشون آورده بودن و برای بومی‌ها کاملا ناشناخته بوده.

مهاجرها هرجایی پا می‌ذاشتن بومی‌ها یا مجبور به کوچ می‌شدن یا این که باید می‌جنگیدند و از بین می‌رفتن یا در بهترین حالت، تحت حاکمیت تازه‌واردها زندگی می‌کردن.

بیشتر جنگ‌ها و نبردهایی هم که بین سرخ‌پوست‌ها و سفیدپوست‌ها به وجود میومد دو حالت داشت. یا این که سرخ‌پوست‌ها به صورت کامل قتل‌عام می‌شدن یا این که در نهایت مجبور می‌شدند پیمان‌نامه‌هایی رو امضا کنن که طبق اون مجبور بودن تقریبا تمام زمین‌های حاصل‌خیز کشاورزیشون رو دودستی تقدیم سفیدپوست‌ها کنن‌

سرخپوستان این وسط قشنگ درمانده شده بودن. از یه طرف به خاطر روحیه‌ی استقلال‌خواهی و جنگجو بودنشون زیر بار حرف زور نمی‌رفتن، نمی‌تونستن این همه تحقیر رو تحمل کنن.

از طرفی هم توانایی و تجهیزات مناسب واسه جنگ رو نداشتن. با نیزه و تیر و کمان باید با توپ و تفنگ می‌جنگیدن.

بعد از استقلال آمریکا هم این درگیری‌ها هنوز بین سرخپوست‌هایی که بازمانده‌های تمدن‌های باستانی قاره بودن، ادامه پیدا کرد و میزان خشونت علیه اون‌ها حتی از قبل هم بیشتر شد.

مثل فاجعه‌ی کشتار سرخ‌پوست‌ها تو سن‌پریگ که فقط ۱۵۰ تا زن و کودک رو کشتن. مثله‌شون کردن و برای ترسوندن بقیه‌ی قبایل، پوستشون رو کندن. کشتاری که در غرب از اون به جای فاجعه یا کشتار به عنوان ماجرای سن‌پریگ یاد میشه تا عمق فاجعه رو بپوشونه.

آمریکایی‌ها قانونی وضع کردند که طبق اون اگر سرخ‌پوست‌ها، زمین‌های شرقی رو به سمت غرب ترک کنن، اون‌جا بهشون زمین و دام بدن. این اولین باری نبود که از این وعده‌ وعیدها به سرخپوست‌ها می‌دادن.

حتی تو یه مورد که چندتا قبیله داشتن علیه سفیدپوست‌ها متحد می‌شدن، آمریکایی‌ها تونستن با رشوه دادن اسب و پول، اتحادشون رو از بین ببرن و کسی هم که داشت این اتحاد رو رهبری می‌کرد رو دستگیر کند و تا آخر عمر بندازنش زندان.

بعد از مرگش هم فکر می‌کنید چیکار کردن؟ اسکلتش رو تا سال‌ها تو دفتر کار رئیس‌جمهور وقت آمریکا یه گوشه واسه تزئین گذاشته بودن.

خشونت سفید‌پوست‌ها علیه سرخ‌پوستها اصلا عجیب غریب بود. سرخ‌پوست خوب، سرخ‌پوست مرده‌ست. بعضی از ژنرال‌های آمریکایی به سربازهاشون دستور داده بودند که هرجا سرخ‌پوست دیدن اصلا معطل نکنن، بکشن.

سرخ‌پوست‌ها و سفیدپوست‌ها تقریبا همیشه تو جنگ بودن. همیشه داشتن به همدیگه پاتک می‌زدند که اکثرا هم سرخ‌پوست‌ها بودند که تلفات سنگین می‌دادند. هم از نظر تعداد نفرات تو ضعف بودن هم از نظر قدرت جنگی ولی بعضی از نبردهاشون جنگ‌های سنگین و تمام‌عیاری بود. مثل جنگ زاغچه. حالا داستانش چی بود؟

تو امتداد رود مینه‌سوتا، سرخ‌پوست‌های سانتی زندگی می‌کردن. این قبیله ده‌ها سال قبل طی دوتا توافقنامه‌ای که با سفیدپوست‌ها بسته بودند، مجبور شدند بخش بسیار بزرگی از زمین‌هاشون رو واگذار کنند و فقط یک دهم اون چیزی که داشتن رو تونستن نگه دارن.

تازه باز هم با این وجود سفیدپوست‌ها دست از سرشون برنداشتن. اوایل قرن هجدهم بود که نزدیک به ۱۵۰ هزار مهاجر سفیدپوست دیگه، دوباره به مرزهاشون تجاوز کردن و سانتی‌ها مجبور شدن باز هم خودشون رو به زمین‌های کوچیک‌تر محدود کنن.

سفیدپوست‌های تازه‌وارد از در سیاست وارد شدند. شروع کردن با کمک سوداگرها و تاجرها، خرید و فروش اجناس مختلف رو با سانتی‌ها انجام دادن ولی چه خرید و فروشی؟

جنس‌های بنجل به دردنخورشون رو به سرخ‌پوست‌ها می‌دادن تا همون یه ذره مقرری‌ای که دولت در ازای اشغال زمین‌هاشون بهشون پرداخت می‌کرد رو از چنگشان دربیارن.

می‌خواستن آس و پاس‌تر از قبل بشن. در واقع این یه حربه‌ای بود برای مجبور کردن سانتی‌ها به واگذاری یا خالی کردن کامل زمین‌هاشون.

این تاجرها سعیشون این بود که همیشه سرخ‌پوست‌ها رو بدهکار نگه دارن. همیشه هم تو حساب‌کتاب‌هاشون کاری می‌کردن که سرخ‌پوست‌ها سر از کارشون درنیارن که مشخص بشه داره سرشون کلاه میره.

کار دیگه‌ای که می‌کردند این بود که با ماموران دولتی که وظیفه‌ی رسوندن مقرری سالیانه رو داشتن زد و بند می‌کردن که بخشی از اون پول رو برای خودشون بردارن.

سفیدپوست‌ها رفتارشون هم رفتار جالبی با سرخ‌پوست‌ها نبود. سرخ‌پوست‌ها همیشه خودشون رو جنگجو و آدمای شجاع و با غیرتی می‌دونستن.

حالا کسایی وارد سرزمینشون شده‌ بودن که خودشون رو همه‌جوره یه سر و گردن از اون‌ها بالاتر می‌دونستن و تحقیرشون می‌کردن. این چیزها خیلی اذیتشون می‌کرد.

به خصوص که بارها پیش میومد که زن‌ها و دخترهای جوون قبیله‌های سرخ‌پوستی رو مورد تجاوز قرار می‌دادن که این باعث تنفر بیشتر سرخ‌پوست‌ها از سفیدپوست‌ها می‌شد.

سانتی‌ها چهارتا قبیله‌ی مختلف بودن که یکیشون مدوکانتون‌ها بودن. رهبر این قبیله فردی بود به اسم واکاوامانی. این مرد بعد از پدر و پدربزرگش رهبر قبیله شده بود.

یه مرد شصت‌ساله‌ی قد بلند، جنگجو و البته مصلحت‌اندیش. تو جوونی تو یکی از جنگ‌هایی که با سفیدپوست‌ها داشت، مچ‌های هر دوتا دستش شکسته بود. بعد چون بد جوش خورده بود، همیشه لباس‌های آستین بلند می‌پوشید که معلوم نباشه.

لقبش چی بود؟ زاغچه. زاغچه یه بار هم با رئیس جمهور وقت آمریکا بوچانان دیدار کرده بود. سرخ‌پوست‌ها به بوچانان هم می‌گفتن پدر همه.

زاغچه برای این دیدار رفته بود واشنگتن، لباس سرخ‌پوستیش رو درآورده بود. کت شلوار تک‌دکمه پوشید و از صلح و دوستی حرف زد. ولی کارهایی که این سوداگران و تاجرها با سرخ‌پوست‌ها می‌کردن صدای زاغچه رو هم درآورده‌ بود.

یه روز که همه‌ی سانتی‌ها توی محل تقسیم مقرری جمع شده بودند بعد از کلی معطلی دیدن خبری از پول نیست. سرخ‌پوست‌ها قرار بود که مقرری رو بگیرن و همون‌جا از انبار آذوقه نیازهاشون رو بخرن ولی پولی که نرسید، آذوقه‌ای از انبار بهشون تحویل داده نشد.

دولت اعلام کرده بود که به دلیل هزینه‌های سرسام‌آور جنگ‌های داخلی که به خاطر ملغی شدن قانون برده‌داری بین شمال و جنوب در حال انجام بود، نمی‌تونه پولی بهشون بده و پول که نباشه غذایی هم نیست.

گاو وحشی هم که برای شکار از قدیم منبع اصلی غذایی سرخ‌پوست‌ها بود، نمونده بود دیگه چیزی و این یعنی دوره‌ای طولانی بدون غذا و در نهایت مرگ.

به خاطر همین مجبور بودن یه حرکتی بزنن. رفتن سمت انبار غلات که تقریبا صد تا نگهبان مسلح هم داشتن ازش محافظت می‌کردن که اگه درگیر می‌شدن قطعا این سرخ‌پوست‌ها بودند که با وجود تعداد چند برابری تلفات بیشتری می‌دادن.

ولی زاغچه این‌جا تونست با صحبت و چرب‌زبونی، مسئول انبار رو راضی کنه که بهشون خوک و آرد بده تا وقتی که پول برسه و حسابشون رو تسویه کنن.

بعد از این توافق تقریبا همه‌ی سرخ‌پوست‌ها برگشتن سمت قبیله‌هاشون جز زاغچه. زاغچه اون‌جا مونده بود تا مطمئن باشه سفیدپوست‌ها معامله رو تو تاریخ معین انجام میدن.

روز تحویل آذوقه به جز زاغچه صدها نفر دیگه از قبایل مختلف جمع شدن تا چیزی که قولش رو گرفته بودند تحویل بگیرن ولی در کمال تعجب دیدن که خبری از تحویل مایحتاجشون نیست.

زاغچه رو می‌کنه به مسئول انبار و میگه ما همه داریم از گشنگی می‌میریم. هیچی هم که برای شکار نیست. یا چیزی که نیاز داریم رو بهمون می‌دید یا خودمون کاری که باید بکنیم رو می‌کنیم.

مسئول انبار هم رو می‌کنه به یکی از سفیدپوست‌هایی که مسئولیت سازماندهی سرخ‌پوست‌ها رو به عهده داشت. میگه نظر تو چیه، به نظرت چیکار کنیم؟

اون هم چی جواب داده باشه خوبه. میگه هر کسی که داره گشنگی می‌کشه می‌تونه یا علف بخوره یا اگه خیلی سختشه از مدفوعش تغذیه کنه.

سرخ‌پوست‌ها بعد این که از شوک شنیدن همچین حرفی در اومدن با عصبانیت برگشتن قبایلشون و اولین کاری که کردن این بود که یه نفر جدید رو جای زاغچه مسئول هماهنگی‌های خودشون کردن.

بعد هم به خاطر معاهده‌هایی که با سفیدپوست‌ها امضا کرده بود و زمین‌هایی که به خاطر هیچ و پوچ بهشون واگذار کرده بود، متهمش کردن به خیانت.

زاغچه تو قبیله‌ی خودش هم دیگه احترامی نداشت. بین جوون‌ترها صحبت از جنگ و حمله به سفیدپوست‌ها بود. اون‌جا می‌گفتن الان که سفیدپوست‌ها خودشون درگیر جنگ داخلین بهترین فرصته واسه حمله. واسه این که انتقام بگیرن.

ولی زاغچه می‌دونست داستان چجوری قراره پیش بره. می‌دونست، اون دیده بود که امکانات سفیدپوست‌ها چقدر بیشتره. اسلحه‌هاشون رو دیده بود. می‌دونست که اگه درگیری درست بشه کارشون تمومه.

چند شب بعد زاغچه تو خونه‌ش خواب بود که یهو یه سر و صدایی می‌شنوه. بلند میشه ببینه چه خبره. یه چرخی تو خونه می‌زنه، می‌بینه که کلی از سانتی‌ها ریختن تو خونه‌ش.

چهار نفرشون اومدن جلو که با زاغچه حرف بزنن. اسم این چهار نفر هم جالبه. شاکوپی، مانکاتو، بطری سحرآمیز و عقاب بزرگ. حالا چیکار داشتن نصف شبی؟

داستان از این قرار بود که چهار نفر از سرخ‌پوست‌ها از گشنگی، رودی که به عنوان مرز سرزمین‌های سرخ‌پوست‌ها و سفیدپوست‌ها بوده رو رد می‌کنن، میرسن به آبادی و روستای سفیدپوست‌ها.

اون‌جا لونه‌ی مرغ‌ها رو پیدا می‌کنن، میرن تو. یکیشون میره سمت تخم‌مرغ‌ها که چندتا بدزده که از گشنگی نمیرن ولی هم قبیله‌ایش مخالفت می‌کنه. می‌گه این کارت برامون داستان درست می‌کنه، شر میشه، بیا برگردیم.

ولی بحث یکم بالا می‌گیره و بقیه‌شون به اون که مخالف دزدیدن تخم‌مرغ‌ها بود اعتراض می‌کنن که تو ترسویی و بی‌غیرتی و حاضر نیستی دوتا دونه تخم‌مرغ برداری که از گشنگی نمیری و این حرف‌ها.

اون خم بهش برمی‌خوره. میگه من بی‌غیرتم؟ اصلا الان میرم تو خونه هرکی رو دیدم می‌کشم که ثابت بشه که ترسو و بی‌غیرت کیه. اون یکی هم میگه خب منم میام. بقیه‌شون هم میگن ما هم میایم. اصلا همه با همدیگه میریم.

هیچی دیگه میرن تو خونه ولی صاحب‌خونه وقتی می‌بینتشون فرار می‌کنه خونه‌ی همسایه بغلی، اون‌ها هم میرن دنبالش و نتیجه میشه کشته شدن سه مرد و دو زن سفیدپوست.

اون چندتا جوون سرخ‌پوست هم اسب‌ها و گاری مزرعه رو می‌دزدن و برمی‌گردن قبیله و با آب و تاب شیرین‌کاریشون رو تعریف می‌کنن.

زاغچه دیگه فهمید، بخواد نخواد باید خودشون رو برای جنگ آماده کنند. مخصوصا این که سفیدپوست‌ها عادت داشتن تو موارد مشابه به جای تنبیه فرد مجرم، کل قبیله رو تنبیه کنن.

خلاصه این که اون شب سانتی‌ها اومده بودن بگن تا سفیدپوست‌ها درگیر جنگ داخلین پیشدستی کنن و بهشون حمله کنن ولی زاغچه باز مخالفت می‌کنه.

میگه شما نمی‌دونید اون‌ها چه تجهیزاتی دارن. تازه تجهیزات اون‌ها رو هم داشتیم باز از نظر تعداد ده‌ها برابر مان. اینه که دیگه یکی از جوون‌های قبیله داد میزنه که زاغچه ترسوئه، زاغچه بی‌غیرته. زاغچه ترسوئه، زاغچه بی‌غیرته.

زاغچه میگه من ترسو و بی‌غیرتم؟ یه نگاهی به جمجمه‌های پوست‌کنده‌شده‌ی در و دیوار خونه‌م بنداز تا بفهمی من ترسوئم یا نه. این‌ها سر تک‌تک دشمن‌های قبیله‌‌م بوده که تو جنگ‌های مختلف کشتمشون.

واسه من از شجاعت نگو بچه‌جون. شجاعت با حماقت فرق داره. زاغچه اگه مخالف حمله بود به خاطر این بود که می‌دونست نتیجه‌ش می‌شه قتل عام شدن همه‌ی افراد قومش وگرنه بلد بود چجوری به کلکسیون جمجمه‌های پوست‌کنده‌ش‌ اضافه کنه.

ولی اون آدم‌هایی که تو خونه‌ی زاغچه بودن گوششون به این حرف‌ها بدهکار نبود که نبود. اون‌ها هم می‌خواستند رضایت زاغچه رو برای حمله و جنگ بگیرن، هم دوباره اون رو به عنوان رهبر خودشون انتخاب کنن.

زاغچه دیگه مجبور بود که کوتاه بیاد. این‌جوری حداقل خودش می‌تونست مسئولیت رو به عهده بگیره و یه کنترلی روی قومش داشته‌ باشه.

فردای اون شب زاغچه به تمام قبیله‌های اطراف نامه می‌فرسته و ازشون می‌خواد که تو جنگ پیش رو باهاشون متحد بشن. دیگه همه داشتن آماده‌ی جنگ می‌شدند.

تفنگ‌های قدیمیشون رو که اکثرا از زمان ورود اسپانیایی‌ها براشون مونده بود و مال دویست‌سال قبل بود رو از گنجه‌ها درآوردن و آماده‌ی یک جنگ بزرگ شدن. کار خیلی سختی بود.

اگه می‌خواستن به مقر اصلی نظامی‌های سفیدپوست برند باید دو ماه تمام راهی رو طی می‌کردن که تو مسیرشون گروه گروه سرباز‌های سفیدپوست بود. یه ذره، دو ذره نبود که. از غرب قاره باید می‌رفتن شرق قاره بدون این که تدارکات مناسبی هم داشته باشن.

روز بعد دستور حمله به مرکز بخش یعنی همون‌جایی که انبار غلات بود صادر میشه. سانتی‌ها موفق میشن شبیخون بزنن و همه‌ی نگهبانان رو بکشن.

اون مهاجر رو یادتونه که گفته بود سرخ‌پوست‌ها اگه خیلی گشنشونه علف بخورن؟ جنازه‌ش رو جلوی در دراز به دراز گذاشتن و تو دهنش رو پر علف کردن.

در مجموع از سفیدپوست‌ها بیست تا نگهبان انبار کشته شدند و بقیه رو اسیر کردن. انبار غلات رو هم بعد از غارت با تمام ساختمان‌های مجاورش آتیش زدن.

بعد از حمله با وساطت بزرگان قوم، همه‌ی زندانی‌ها یعنی نزدیک پنجاه نفر آزاد شدن و بهشون اجازه دادن که به دژ سفید‌پوست‌ها به سمت شرقی رودخانه برن که هدف بعدی جنگجوهای سانتی هم بود.

این دژ یه واحد نظامی چهل، پنجاه نفره داشت که بر خلاف توصیه‌ی کشیششون وقتی خبر حمله به بخش اداری و انبار غلات رو شنیده بودن راه افتاده بودن سمت آبادی که قائله رو تمومش کنن ولی سانتی‌ها تو مسیر براشون تله می‌ذارن و کلا تار و مارشون می‌کنن.

حالا وقت این بود که دژ تصرف بشه. وقت حمله که میشه باز چندتا جوون این وسط تصمیم گرفتن که با وجود مخالفت‌های رهبران قبیله، به دهستانی که اون نزدیکی بود حمله کنند و غارتش کنن.

به خاطر همین برای این که دو دستگی به وجود نیاد، جلوی اون‌ها رو نمی‌گیرن و حمله رو می‌ندازن واسه فردا تا اون‌ها برن ده و برگردن ولی آخر شب همه‌شون دست از پا درازتر، بدون این که حتی بتونن از سد محافظ‌ها رد بشن برگشتن اردوگاه.

بعد از این ضایع‌بازی هم که درآوردن رهبر قبیله‌شون بهشون لقب سرخ‌پوست‌های ولگرد رو داد که دیگه از این فکرها به سرشون نزنه.

نزدیک‌های صبح شد و وقت حمله. نقشه این بود که افراد قبیله‌ی بطری سحرآمیز، تو ضلع غربی دژ شلیک هوایی کنند تا توجه سربازها رو به خودشون جلب کنن.

بعد افراد قبیله‌ی عقاب بزرگ و زاغچه از جناح‌های مختلف به سمتشون حمله کنن. دستورات نهایی داده شد و حمله شروع شد ولی به محض شروع حمله اصلا انگار یادشون رفت که باید چیکار می‌کردن. هر کی واسه خودش بود.

هنوز شلیک‌های هوایی انجام نشده بود که یه سری از جنگجوها شروع کردن تیراندازی به سمت دیوارهای دژ. تیراندازی که شروع شد توپ‌های آمریکایی شروع کردن به تیراندازی سمت اون‌ها.

یکی از مشکلات بزرگ سرخ‌پوست‌ها پیروی نکردن از دستورات بود. انضباط نظامی نداشتن. اصلا درست برخلاف سفیدپوست‌ها بودن. وقتی هم که دیدن دستشون به جایی بند نیست، گفتن بیاید دژ رو به آتیش بکشیم.

تیر‌ها رو آتیش زدن و پرتاب کردن سمت دژ ولی خب طبیعتا دیوار سنگی رو که نمیشه این‌جوری آتیش زد. دیگه بی‌هدف شروع کردن به پنجره‌های دژ تیراندازی کردند تا شاید اینطوری بتونیم حداقل چندنفر رو بکشیم ولی فایده‌ای نداشت. دست از پا درازتر با پنج‌تا کشته برگشتن اردوگاهشون.

زاغچه و عقاب بزرگ به قدری عصبانی بودن که کارد می‌زدی خونشون در نمیومد. این‌جوری به هیچ جا نمی‌رسیدن. شب جلسه تشکیل میدن و عقاب بزرگ اعلام می‌کنه که دیگه توی حمله‌ی بعدی شرکت نمی‌کنه و برمی‌گرده قبیله‌شون.

درگیر همین جلسه‌شون بودند که خبر رسید نزدیک چهارصدتا سرباز دارن بهشون نزدیک میشن. این چهارصدتا سرباز جنگجوهای قبایل اطراف بودن که اومده بودن واسه جنگ به بقیه ملحق بشن.

یهو کل اردوگاه شروع کردن به کل کشیدن. همون صداهای معروفی که سرخ‌پوست‌ها درمیارن. با این چهارصد نفر تعدادشون دوبرابر قبل شده بود که این‌بار خیلی راحت می‌تونستن دژ رو تصرف کنن.

فرداش حمله‌ی جدید شروع شد. این سری جنگجوها با شاخ و برگ درخت استتار کرده بودن. تونستن سینه‌خیز خودشون رو انقدر به دژ نزدیک کنن که راحت هدف بگیرن. بعد با دستور زاغچه تیراندازی با تیرهای مشتعل به سقف دژ شروع شد.

بارونی از آتیش داشت رو سر سربازای دژ می‌ریخت. بعد تونستن خودشون رو به در ورودی و اصطبل دژ نزدیک کنند. تقریبا ۱۵۰ سرباز داشتن از دژ محافظت می‌کردند.

یکی از جنگجویان تونست خودش رو برسونه به اصطبل و یکی از اسب‌ها رو برداره ولی تا از اصطبل اومد بیرون، بوم. توپخانه‌های سفیدپوست‌ها دوباره شروع کرده بودند به تیراندازی.

توپ و خمپاره بود که سمتشون پرت میشد. شلیک توپ‌ها که شروع شد تیراندازی جنگجوها بیشتر شد. تقریبا همه‌شون وارد میدان نبرد شده بودند ولی باز هم فایده‌ای نداشت.

حتی خود زاغچه‌ها هم تو جنگ زخمی شد و مجبور شد از میدون جنگ بیاد بیرون. باز هم شکست خوردن. عقاب بزرگ تقریبا نصف نیروهاش رو از دست داد.

دوباره همه توی اردوگاه جمع شدن و زاغچه اعلام کرد که دیگه حمله‌ای انجام نمیدن و برمی‌گردن همون‌جایی که ازش اومدن ولی این حرفش اصلا به مذاق بقیه خوش نیومد.

دعوا و درگیری بین سرخ‌پوست‌ها بالا گرفت. یه سری می‌گفتن فردا دوباره به دژ حمله کنیم، یه سری می‌گفتن اول به اون دهکده‌ای که شب قبل هم بهش حمله کرده بودیم یه سر بزنیم و غارتش کنیم، خلاصه هر کی یه سازی می‌زد.

ولی آخر سر تصمیم گرفته می‌شه که به اون دهکده حمله کنن. چون اگه اون دهکده رو نمی‌گرفتن تقریبا ۱۴۰۰ نفر از نیروهای نظامی سفیدپوست‌ها به فرماندهی ژنرال سیبلی داشت به اون سمت می‌رفت که از اون‌جا به عنوان پایگاه برای حمله به سرخ‌پوست‌ها استفاده کنه.

تصمیم گرفته شد. حمله به دهکده و بعدش هم تسخیر دژ. صبح زود جنگجوها با آرایش نظامی کامل مثل مور و ملخ از جنگل ریختن بیرون و با سرعت رفتن سمت دهکده.

سفیدپوست‌ها به خاطر حمله‌ی قبلی‌ای که بهشون شده بود آماده بودن. تو تمام شهر سنگر ساخته بودن. یه سری سرباز هم تو فاصله‌های مختلف از شهر گذاشته بودند که در صورت حمله بتونن سرعت پیشروی جنگجوها رو کم کنن.

البته کار خاصی هم نتونستن بکنن. سانتی‌ها کاملا به شهر هجوم آوردن. کاری که سفیدپوست‌ها کرده بودن این بود که تو خونه‌هاشون سنگر گرفته بودند و از تو روزنه‌هایی که درست کرده بودن به سمت جنگجوها شلیک می‌کردن.

سرخ‌پوست‌ها اومدن چیکار کردن؟ کلی از خونه‌هایی که تو مسیر باد بودن رو آتیش زدن تا بتونن پشت دود قایم بشن و خونه به خونه پاکسازی کنن ولی موفق نشدن و تقریبا بعد از یک روز نبرد و تیراندازی و کشت و کشتار مجبور شدن عقب‌نشینی کنن.

تقریبا صدتا از محافظ‌های دهکده رو کشته بودند ولی نتونستن دست آخر دهکده رو کامل تصرف کنن. از اون طرف هم بعد از سه روز بهشون خبر رسید که نیروهای ژنرال سیبلی رفتن به سمت دژ و اون‌جا مستقر شدن.

به خاطر همین مجبور شن دره‌ی مینه‌سوتا رو که مشرف به دژ بود خالی کنن و تا سرزمین‌های بالای دره عقب‌نشینی کنن.

جنگجوها با دویست تا اسیری که بیشترشون زن و بچه‌ها و دورگه‌هایی بودند که با سفیدپوست‌ها همکاری می‌کردن تو شصت کیلومتری دژ مستقر میشن و زاغچه از اون‌جا برای تمام قبایل سرخ‌پوست پیغام اتحاد می‌فرسته ولی تقریبا هیچ کدومشون قبول نمی‌کنند که کمکش کنن.

چرا؟ اولیش شکست‌هایی بود که زاغچه تو تصرف دژ خورده‌ بود. دومیش حمله به دهکده‌ی سفیدپوست‌ها و کشتار ساکنان اونجا بود که یه سریشون به شکل‌های فجیعی به قتل رسیده بودن.

ولی برای تسلیم شدن و برگشت دیگه خیلی دیر شده بود. این جنگ تا وقتی که جنگجویی از سانتی‌ها زنده بود ادامه پیدا می‌کرد.

زاغچه تصمیم می‌گیره برای شناسایی و ارزیابی نیروهای ژنرال سیبلی، با دوتا گروه صد نفره برن سمت مرز. یه گروه، خودش، یه گروه هم عقاب بزرگ.

روز اول شناسایی دوباره سر این که به آبادی‌های کوچیک حمله کنند و غارتشون کنند یا به قول زاغچه فقط با سربازها بجنگن بحث میشه.

دست آخر هم ۷۵ تا از صد تا نیروی زاغچه تصمیم می‌گیرن به آبادی‌های مختلف حمله کنند ولی وقتی از هم جدا شدند نیروهای زاغچه به گروهی از سربازهای سیبلی می‌خورن و صدای تیراندازی اون‌ها رو مجبور می‌کنه که واسه کمک به زاغچه برگردن.

اتفاقا موفق هم میشن که سربازان رو فراری بدن. یه چندتاییشون رو هم حتی می‌کشن. از سمتی هم یه گروه دیگه به رهبری عقاب بزرگ، با گروه بزرگ‌تری از سربازها توی دره برخورد می‌کنن که درگیری بینشون اجتناب ناپذیر بود دیگه.

سانتی‌ها تمام نیروهای سیبلی رو محاصره کرده بودن و صبح روز بعد آماده میشدن که بهشون حمله کنن. یک جنگ تمام عیار که نزدیک سه شبانه‌روز طول کشید.

هم جنگجوها به خاطر نداشتن تجهیزات تلفات سنگین دادن، هم سفیدپوست‌ها به خاطر تاکتیک‌های جنگی‌ای که سرخپوست‌ها استفاده می‌کردن تلفات زیادی دادن.

طولانی شدن و فرسایشی شدن جنگ کم کم داشت یه نارضایتی‌هایی بین جنگجوهای سانتی به وجود می‌آورد که دستور رسید همه خودشون رو برای حمله‌ی نهایی آماده کنن.

تو تدارک همین حمله بودند که خبر میرسه ده‌ها سرباز سواره نظام ژنرال سیبلی، دارن حرکت می‌کنن سمت دره‌ی مینه‌سوتا.

عقاب بزرگ وقتی این خبر رو می‌شنوه یه سری از بهترین نیروهاش رو برمی‌داره میرن سمت شرق که جلوی این نیروها رو بگیرن و هم به افراد خودش و هم به کسایی که تو دره داشتن می‌جنگیدن، دستور میده که اداهای عجیب‌غریب در بیارن و سر و صداهای بلند راه بندازن تا باعث وحشت سفیدپوست‌ها بشن.

این دقیقا همون چیزی بود که شاید می‌تونست زودتر انجام بشه. چون دقیقا جواب داد و هم نیروهای توی دره و هم سواره‌نظام سیبلی به خاطر هول و هراسی که بینشون راه افتاد چند کیلومتر عقب‌نشینی کردن.

فردای روز عقب‌نشینی سیبلی با تمام نیروهاش سمت اردوگاه سربازانش تو میدون جنگ حرکت کرد. سرخ‌پوست‌ها که دیگه اعتماد به نفسشون هم بالا رفته بود خیلی عجله‌ای برای عقب‌نشینی نداشتن و خیلی آروم آروم نیروهاشون رو کشیدن عقب و از رودخونه‌ی مرزی رد شدن و برگشتن اردوگاهشون. اون‌جا زاغچه و نیروهاش هم قرار بود بهشون اضافه شن.

یه نکته‌ی جالب این بود که تو مسیری که داشتن برمی‌گشتن سیبلی برای زاغچه یه پیغام گذاشته بود. خیلی کوتاه نوشته بود زاغچه اگر پیشنهادی داره بسپاره به یه پیک دورگه و بفرسته اردوگاه ما. ما هم تضمین می‌کنیم که پیکش سالم بیاد و برگرده.

زاغچه پیغام می‌فرسته و دلیل شورششون رو هم شرح میده و یادآوری می‌کنه که حدود دویست‌تا اسیر سفیدپوست دارن و سیبلی می‌خواد به فرماندار بگه که حقوقشون رو بدن و دستور قبلی خودش رو ملغی کنه.

دستور چی بود؟ تمام سانتی‌ها یا باید کشته بشن یا از تمام سرزمین‌های ایالت خارج بشن. سیبلی هم تو جواب میگه که شماها کلی از سفیدپوست‌های بی‌دفاع رو که کشتید، کلی هم که اسیر گرفتید.

حالا بیاید زندانی‌های ما رو آزاد کنید. بعد من حاضرم با شخص زاغچه خصوصی صحبت کنم ولی زاغچه به هیچ عنوان حاضر نبود این کار رو بکنه. نمی‌تونست اهرم فشارش رو که به همین راحتی از دست بده.

دوباره اختلاف نظر تو اردوگاه سانتی‌ها بالا می‌گیره. یه سری می‌گفتن اسیرها رو آزاد کنیم و صلح کنیم. یه سری هم گفتن به جنگ ادامه بدیم چون نمیشه به سفیدپوست‌ها اعتماد کرد ولی اکثریت پشت زاغچه بودن. اعتقاد داشتن که حالا که جنگ رو شروع کردیم مجبوریم تا تهش رو بریم.

زاغچه پیغام می‌فرسته به سیبلی که ما امنیت اسرای شما رو تامین می‌کنیم و قول میدیم مشکلی براشون پیش نیاد تا وقتی که شما بتونید خواسته‌های ما رو انجام بدید.

ولی درست همون شبی که این پیغام فرستاده میشه یکی از مخالفان زاغچه هم یک پیغام مخفی برای سیبلی می‌فرسته که آره من دوست سفیدپوست‌هام و من رو زورکی آوردن جنگ و اگه نیام پوست سرم رو می‌کنن و این حرف‌ها.

آخرش هم گفت حاضره با چند نفر دیگه هر چند تا از اسیرهای سفیدپوست که بتونه رو آزاد کنه و به اون‌ها تحویل بده.

ژنرال سیبلی هم همون شب به هر دوتا نامه جواب داد. اول زاغچه رو کوبید که با این کارها از صلح خبری نیست و باید اسرا رو آزاد کنه.

بعد به اون خائن سرخ‌پوست نامه نوشت که من همیشه از دوستان سفیدپوست‌ها استقبال می‌کنم و حاضرم با شما صلح کنم و قرار مدار خودشون رو با هم می‌ذارن.

فردای این روز به زاغچه خبر میرسه که سیبلی آماده‌ست که نیروهاش رو وارد جنگ کنه. اون هم تصمیم می‌گیره که پیش‌دستی کنه و خودش اول حمله کنه.

دوباره مثل سری قبل استتار می‌کنن و یه سریشون سینه‌خیز میرن سمت دره و نزدیکی اردوگاه سفیدپوست‌ها قایم می‌شن. بقیه‌شون هگ بالای تپه آماده‌ی حمله سنگر می‌گیرن.

چند ساعتی منتظر می‌مونن تا نیروهای سیبیلی از اردوگاه بیان بیرون و راه بیوفتن سمت مرز برای حمله که چندتا درشکه با چندتا سرباز برای آماده‌سازی تدارکات از اردوگاه میان بیرون و مستقیم میرن سمت جنگجوهایی که روی زمین پشت بوته‌ها قایم شده بودن.

انقدر نزدیک میشن که دیگه جنگجوها چاره‌ای جز تیراندازی به اون‌ها نداشتن و این‌جوری آتش جنگ روشن میشه ولی تعداد جنگجوهایی که تو دره بودن خیلی کم بود.

اون‌هایی هم که بالای تپه بودن اینقدر دور بودن که تیراندازی کردنشون عملا بی‌فایده بود. این درشکه‌ها عملا تمام نقشه‌های جنگجوها رت نقش بر آب کرد.

آتش توپخانه‌ها دوباره شروع شد و درگیری خیلی شدیدی راه می‌افته ولی چون جنگجوها پلن بی نداشتن، خیلی بی‌نظم و دستپاچه عمل می‌کنن.

حتی مانکاتو یکی از همون روسای قبایلی که همیشه همراه زاغچه بوده هم تو این جنگ کشته میشه. سانتی‌ها دیگه چاره‌ای جز عقب‌نشینی نداشت‌

دستور عقب‌نشینی صادر میشه و توی اردوگاهشون دوباره دور هم جمع میشن. این سری تقریبا همه‌شون به این نتیجه رسیده بودند که دیگه نمی‌تونن سفیدها رو شکست بدن.

حالا دو تا راه داشتن. فرار کنند و تا آخر عمر سرگردون کوه و کمن بشن یا این که صلح‌ کنن. تصمیم نهایی گرفته میشه و پیغامی برای ژنرال سیبلی می‌فرستند که حاضرند صلح رو قبول کنند و تمام اسرا رو آزاد کنن.

روز بعد ژنرال با تمام نیروهاش اردوگاه رو محاصره می‌کنه و وارد اردوگاه میشه. بیشتر از دویست اسیر سفیدپوست و دورگه آزاد میشن و وقتی همه آماده‌ی صلح بودن سیبلی اعلام می‌کنه که تا وقتی که باعث و بانیان این جنگ شناسایی و اعدام بشن، تمام سانتی‌ها اسیر جنگی به حساب میان.

اینجا بود که طرفداران صلح فهمیدند چه کلاه گشادی رفته سرشون. به دستور سیبلی یه کلبه‌ی چوبی بزرگ وسط اردوگاه می‌سازند و اون تو تمام جنگجویان رو دو به دو به زنجیر می‌کشن.

دادگاه صحرایی هم راه میفته و مظنونین رو یکی یکی محاکمه می‌کنن. اولین نفری که میارن دادگاه، یه سیاه‌پوست دورگه بود که با این که هیچکس اون رو تو شروع جنگ دخیل نمی‌دونست، ولی به خاطر شهادت سه‌تا زن سفیدپوست آورده بودنش دادگاه.

اون‌ها مدعی شده بودند که اون گفته توی دهکده‌ی نزدیک رودخونه هفت مرد سفید رو کشته. به خاطر همین دادگاهی میشه و به اعدام محکوم میشه.

ولی بهش پیشنهاد می‌کنند که اگر حاضر باشه باعث و بانیان این جنگ رو معرفی کنه، حکم مرگش رو با حبس عوض می‌کنن. اون هم قبول می‌کنه و میشه شاهد اصلی دادگاه.

هر روز چهار نفر محاکمه می‌شدن و با تموم شدن آخرین دادگاه، ۳۰۳ نفر از سانتی‌ها به مرگ و ۱۲ نفر به حبس‌های طولانی مدت محکوم شدن.

اما اعدام این همه آدم کاری نبود که یه نفر تنهایی بتونه مسئولیتش رو قبول کنه دیگه. واسه همین سیبلی به فرمانده‌ی لشکر غربی کشور نامه می‌زنه و اون هم به فرماندار مینه‌سوتا ستون نامه می‌نویسه که موضوع رو به رییس‌جمهور وقت، یعنی آبراهام لینکن اطلاع بدن و اگر اون هگ مشکلی نداشته باشه، که به نظر هم نداره، حکم اجرا بشه.

لینکن وقتی گزارش رو می‌خونه دستور میده دوتا از وکلای دولتی پرونده‌ها رو دوباره بررسی کنن و کس‌هایی رو که آدم کشتند رو از کس‌هایی که صرفا تو جنگ شرکت داشتند جدا کنن.

ولی این دستور اصلا برای فرماندار و فرماندهان لشکر غرب خوشایند نبود. اون‌ها می‌گفتن همه‌ی این سیصد نفر باید برای عبرت بقیه زود اعدام بشن ولی خب دستور، دستور رئیس جمهور بود.

بعد از بررسی‌های این وکلای دولتی دستور جدیدی میاد. دستور این بود که ۳۹ نفر از ۳۰۳ نفر باید اعدام بشن و باقی زندانی‌ها تا دستور بعدی تو زندان بمونن.

روز اجرای حکم می‌رسه و ۳۸ نفر از ۳۹ نفر به صورت همزمان در بزرگ‌ترین اعدام جمعی تاریخ آمریکا تا اون‌موقع و در شرایطی که سرود معروف آزادی سرخ‌پوست‌ها رو می‌خوندن جلوی چشم سفیدپوست‌هایی که منتظر انتقام بودن اعدام‌ شدن‌.

نکته‌ی عجیبی این بود که دو نفر از کسانی که اعدام شدن، اصلا اسمشون تو لیست نبود. یه سریشون هم از مخالفان شروع جنگ بودن و حتی هیچکس هم تو جنگ نکشته بودن‌.

عقاب بزرگ هم از اون سمت به حبس محکوم میشه. خودش می‌گفت من هیچ وقت کسی رو به قتل نرسوندم. اگر کسی رو کشته باشم تو میدون جنگ و شرافتمندانه بوده.

اگر می‌دونستم قرار بیفتم زندان، هیچ وقت تسلیم نمی‌شدم و به جنگیدن ادامه می‌دادم اما از زاغچه چه‌خبر؟ ظاهرا اون تونسته بود با افراد قبیله‌ش فرار کنه.

تمام زمستون رو نزدیکی دریاچه‌ی شیطان گذرونده بودند. این دریاچه جایی بود که سانتی‌ها از اون قدیم‌ها همیشه اون‌جا جمع می‌شدن و یه مدت اتراق می‌کردن.

زمستون که گذشت با شروع بهار، زاغچه دوباره سعی کرد که قبایل مختلف رو با هم متحد کنه. بهشون از خطر سفیدپوست‌ها گفت و هشدار داد.

بهشون گفت اگه نجنگند، سفیدپوست‌ها سراغ تک تک اون‌ها میان. یه سری‌ها قبول کردن کمکش کنن ولی تعدادشون انقدر نبود که بتونن امیدوار باشن کاری از پیش ببرن.

زاغچه هم درمونده و آویزون تصمیم گرفت که بره از بریتانیایی‌ها کمک بخواد. پدربزرگ زاغچه جزو افرادی بود که تو جنگ بین بریتانیایی‌ها و شورشی‌ها، برای بریتانیایی‌ها جنگیده بود و حتی قبیله‌شون تونسته بود یه توپ جنگی رو برای اون‌ها به غنیمت بگیره.

بریتانیایی‌ها هم بهشون قول داده بودند که برای جبران هر وقت نیاز داشتن این توپ رو بهشون برمی‌گردونن و ازشون حمایت می‌کنن ولی نه توپی به زاغچه دادن، نه مهماتی‌. فقط حاضر شدن یکم خوار و بار بهش بدن و ردش کنن بره.

زاغچه دیگه کلا امیدی به جنگ نداشت. تصمیم گرفت حداقل بتونه یه چندتا اسب برای خانواده‌ش دست و پا کنه که بتونن راحت زندگی کنن. خودش هم دیگه سن و سالش داشت بالا می‌رفت دیگه‌.

دل و دماغ زیادی هم واسه جنگ و درگیری نداشت اما اسب باید از کجا پیدا می‌کرد؟ هیچ راهی نداشت جز این که از سفیدپوست‌ها بدزده. واسه همین با پسرش و چند نفر دیگه میرن سمت روستا‌های سفیدپوست‌ها.

روستایی که تا همین چند وقت پیش جزو سرزمین‌های خودشون بود، حالا افتاده بود دست سفیدپوست‌ها. هنوز خیلی نزدیک روستا نشده بودند که با چند تا سفیدپوست که داشتن از شکار برمی‌گشتن برخورد کردن.

شکارچی‌ها هم نگذاشتن و نه برداشتن. شروع کردن تیراندازی کردن سمت زاغچه و افرادش. حالا چرا؟ دلیلش این بود که فرماندار ایالت برای پوست سر هرسرخ‌پوست، ۲۵ دلار جایزه گذاشته بود.

تیراندازی انقدر ادامه پیدا کرد که آخر سر یه تیر به اسلحه‌ی زاغچه می‌خوره و کمونه می‌کنه زیر شونه‌ش. این همون تیری بود که زاغچه رو از پا درآورد.

پسرش فقط انقدر فرصت کرد که لباس‌های پدرش رو برای سفر به دیار مردگان مرتب کنه و فرار کنه سمت بقیه افرادشون تا بهشون خبر بده که اون‌ها هم فرار کنن.

خودشم تک و تنها شب‌ها دنبال غذا این طرف و اون طرف آواره بود. یکم که جون می‌گیره دوباره میره سمت دریاچه‌ی شیطان که تو مسیر به سربازای ژنرال سیبلی می‌خوره و دستگیر میشه.

پسر شونزده ساله‌ی زاغچه رو برمی‌گردونن مینه‌سوتا و تو دادگاه به اعدام محکوم می‌کنن. وقتی بردنش مینه‌سوتا، اون‌جا فهمید که سر بریده‌شده‌ی پدرش رو پوست‌کنده تو شهر به نمایش گذاشتن.

ولی یه شانسی که آورد این بود که حکم اعدامش تو روزهای آخر لغو شد و محکوم به چند سال حبس شد. وقتی هم که از زندان اومد بیرون اسمش رو عوض کرد و شد کشیش قوم سانتی و اولین انجمن مسیحیان سانتی‌ها رو تشکیل داد.

ولی اگه یادتون باشه زاغچه دوتا همراه دیگه هم داشت. بطری سحرآمیز و شاکوپی. این دونفر بعد از شکست و جنگ فرار کرده بودند کانادا.

حالا سیبلی دنبال این بود که هرجور شده این دو نفر هم بکشونه دادگاه. چیکار می‌کنه؟ یه معتمد تو کانادا پیدا می‌کنه و می‌فرسته ملاقات اون دونفر. اون‌جا بهشون شرابی میده که توش داروی بیهوشی ریخته بودن.

هیچی دیگه وقتی بیهوش شدن دست و پاشون رک می‌بندن با سورتمه، پنهانی از مرز ردشون می‌کنن .سیبلی به خواسته‌ش رسید. دادگاه تشکیل شد و هر دو نفر به اعدام محکوم شدند و حکم اعدام هرجفتشون هم اجرا شد.

بعد از اعدام بطری سحرآمیز و شاکوپی انگار دیگه روزهای آخر عمر قوم سانتی‌ها هم بود. بقیه‌ی روسای قبایل هم یا تو زندان بودن یا اون طرف مرزها آواره‌ی کشورهای دیگه بودن. اون‌هایی هم که مونده بودن مجبور شده بودند فرمان‌برداری سفیدپوست‌ها رو بکنن.

کم‌کم سفیدپوست‌ها تمام زمین‌های قوم سانتی‌ها رو مصادره کردن و دو راه پیش پاشون گذاشتن. همون دو راه قدیمی، یا مرگ یا تبعید.

اواخر سال ۱۸۶۳ بود که آخرین بازمانده‌های قوم سانتی رو سوار کشتی بخار کردن و فرستادن سواحل میسوری. اون‌جا نه آب درست حسابی برای خوردن داشتن، نه حیوونی برای شکار بود و نه حتی زمین مناسبی واسه کشاورزی.

اولین زمستونی که رد کردن نزدیک چهل درصد جمعیت ۱۳۰۰ نفریشون رو از دست دادن و تمام تپه‌های اطراف محل زندگیشون شد گورستان. این‌جا برگ آخر داستان حیات قوم سانتی بود.

جنگ زاغچه و قوم سانتی با سفیدپوست‌ها، اولین نبرد بزرگ بومیان آمریکا با مهاجران بود ولی با وجود شکست، باز هم در دوره‌های مختلف، جنگ‌های بزرگ دیگه‌ای هم بین بومی‌ها و سفیدپوست‌ها رخ داد.

مثل جنگ قبیله‌ی شین‌ها. جنگ‌هایی که به رهبری سرخ‌پوستان راه افتاد و چندین جنگ دیگه که تمامشون چند دلیل مشخص داشت.

زیر پا گذاشتن عهدنامه‌های قبلی توسط سفیدپوست‌ها و تجاوز به مرزهای قبایل سرخ‌پوست و البته مشکل خوراک و کمبود غذای شدید بین سرخ‌پوست‌ها به خاطر از دست دادن زمین‌های کشاورزی و شکارگاه‌هاشون که سفیدپوست‌ها با تفاهم نامه‌های مختلف ازشون گرفته بودن‌.

طبق این تفاهم‌نامه‌ها، سفیدپوست‌ها زمین‌های سرخ‌پوست‌ها رو ازشون می‌گرفتن و در عوض متعهد می‌شدند که مقرری ناچیزی رو به صورت مادام‌العمر بهشون بدن که همیشه هم یا تاخیر داشت یا کم‌تر از اون چیزی که باید پرداخت می‌شد، به دستشون می‌رسید.

از اون طرف هم گرسنگی بعضی وقت‌ها انقدر به سرخ‌پوست‌ها فشار می‌آورد که مجبور می‌شدند از مزارع سفیدپوست‌ها دزدی کنند که همین خودش باعث یه درگیری جدید میشد.

همه‌ی این مسائل دست به دست هم می‌داد تا چرخه‌ی خشونت مرتب ادامه داشته باشه. خیلی وقت‌ها این کینه‌ها باعث می‌شد سرخ‌پوست‌ها دست به قتل‌های فجیعی بزنن.

چندین مورد پیش اومده بود که پوست سر سفیدپوست‌ها رو می‌کندن، سلاخیشون می‌کردن، یهو می‌دیدی یه خونواده رو به طور کامل قتل عام می‌کردن که دود همه‌ی این اتفاقات می‌رفت تو چشم خودشون.

سفیدپوست‌ها معمولا این‌جور وقت‌ها اعدام‌های دسته‌جمعی راه می‌نداختن یا در بهترین حالت کل مردم این قبیله رو تبعید می‌کردن یا همون یه ذره مقرری و جیره‌ی غذاییشون هم قطع می‌کردند تا از گشنگی بمیرن.

نشسته‌گاو، یکی از بزرگان قبایل سرخ‌پوستان که نسبت فامیلی دوری هم با زاغچه داشت، میگه یه مردی رو تصور کنید که یه چیزی رو گم کرده.

برمی‌گرده خونه‌ش و بعد از کلی گشتن چیزی که گم کرده رو دوباره پیدا می‌کنه. آیا این کار اشتباهه‌؟ کاری که سرخ‌پوست‌ها دارن انجام می‌دن هم همینه. شما حق ندارید با اون‌ها مثل حیوون‌ها رفتار کنید.

این آقای نشسته‌گاو هم بعد از شکست زاغچه از سفیدپوست‌ها، یه جنگ دیگه‌ای علیه سفیدپوست‌ها راه انداخته بود. اون هم درنهایت البته شکست خورده بود و باعث شد که باز دوباره کلی زمین و آبادی رو از دست بدن.

کلا این‌جوری بود که سرخ‌پوست‌ها برای پس گرفتن حقشون می‌جنگیدن، بعد آخر سر هم همون چیزی که داشتن رو هم از دست می‌دادند.

اما نشسته‌گاو بعد از جنگ تونسته بود با نزدیک به سه هزار جنگجوی مسلح و اسب سوار تو کانادا، خارج مرزهای آمریکا یه ارتش بزرگ درست کنه و زنگ خطر خیلی جدی‌ای برای سفیدپوست‌ها شده‌ بود‌.

سفیدپوست‌ها اول سعی کردن نشسته‌گاو رو با حرف و این‌ها یه ذره آرومش کنن و متقاعدش کنن که نیروهاش رو بیاره داخل مرز، خلع سلاح بشن و بعد هم تو یه بخشی از کشور بهشون یه زمینی چیزی بدن که زندگی کنن.

ولی نه فقط نشسته‌گاو، بلکه همه‌ی سرخ‌پوست‌ها دیگه گوششون از این حرف‌ها پر بود. بارها و بارها از این وعده وعیدها شنیده بودن و این مدل توافق‌ها رو بارها تجربه کرده بودن. واسه همین هیچ‌جوری دیگه زیر بار نمی‌رفتن.

حتی خود کانادایی‌ها هم که مستعمره‌ی بریتانیا بودند، سعی کردند سرخ‌پوست‌ها رو مجاب کنن که برگردن آمریکا. بهشون گفتن شما این‌جا فقط اجازه‌ی شکار گاوهای وحشی رک دارید که اون‌ها هم زیاد نیستن.

بالاخره غذاتون تموم میشه دیگه. اون‌موقع می‌خواید چیکار کنید؟ همه‌تون از گشنگی می‌میرید. بهتره که برگردید همه‌تون آمریکا و تسلیم بشید.

ولی نشسته‌گاو تو جوابش گفتش که ما مصممیم که تو کشور مادر همه، مادر همه لقبی بود که به ملکه ویکتوریا داده‌ بودن، تو کشور مادر همه بمونیم و هیچ جا نمیریم.

ژنرالی که مسئول مذاکره با نشسته‌گاو و افرادش بود وقتی برگشت آمریکا گفت مذاکره هیچ فایده‌ای نداره دیگه و اون تنفر و کینه‌ای هم که من تو صورت اون‌ها و حرف‌هاشون دیدم، یه تهدید خیلی خیلی بزرگ برای ماست.

ولی اوضاع نشسته‌گاو و افرادش کم‌کم خراب شد. دولت کانادا به بهونه‌ی این که اون‌ها تبعه‌ی رسمی بریتانیا نیستند بهشون هیچ مقرری‌ای که نمی‌داد هیچ، حتی بهشون یه جای درست‌حسابی هم واسه اردو زدن نداده بود.

بعد زمستون‌ها سرد، یخ‌بندون. شکار روز به روز کم‌تر می‌شد، پوست هم برای دوختن لباس نداشتن. از اون طرف هم به خاطر این که مسلح بودن دولت کانادا مجبور بود هی نیروهای نظامیش رو تو نزدیکی اون‌ها تقویت کنه یه وقت خیالی به سرشون نزنه که این باعث می‌شد هزینه‌های دولت هم هی بیشتر و بیشتر بشه.

حتی تو پارلمان هم سر همین هزینه‌ها دولت رو دست می‌نداختن. تو یه جلسه‌ای یکی از نماینده‌ها گفتش که من نمی‌دونم چجوری یه گاو نشسته تونسته که از مرزهای ما رد بشه و بیاد این سمت.

یکی دیگه جوابش رو داد حتما بلند شده وایساده، تونسته راه بره که بیاد دیگه. از این نمک.بازیا درمیاوردن. کاری نداریم.

ولی اوضاع انقدر خراب شد، انقدر اوضاع برای سرخ‌پوست‌ها اون‌جا بد بود که تقریبا تا چهار سال بعد از ورودشون به کانادا، یعنی سال ۱۸۸۱، از سه‌هزار نفری که بودن فقط ۱۸۶ نفرشون مونده بودن.

بقیه‌شون با شروع بهار از مرز رد شدن و تو آمریکا خودشون رو تسلیم کردن. دلیل کارشون هم این بود که حداقل بتونن تو یه جای گرم‌تر زنده بمونن. چون یه سریشون هم از سرما و بی‌غذایی مرده بودن دیگه. این‌ها هم نمی‌خواستن دیگه مثل اون‌ها بمیرن.

نشسته‌گاو هم که دید دیگه تقریبا تمام نیروهاش رو از دست داده، خودش هم با همون صد و خورده‌ای جنگجویی که براش مونده بود از مرز رد شد و تسلیم نیروهای آمریکایی شد.

ولی بر خلاف وعده‌ای که قبلا بهشون داده بودن، نشسته‌گاو رو دستگیر کردن و انداختن زندان ولی افرادش آزاد بودن که برن به زمین‌هایی که از قبل براشون مونده بود و اون‌جا زندگی کنن.

یه مدتی که می‌گذره نشسته‌گاو آزاد میشه. نشسته‌گاو که آزاد میشه تقریبا مصادف بود با کشته شدن یکی از روسای بزرگ قبایل به اسم دم‌خال‌خالی.

البته قاتل هم خودش سرخ‌پوست بود و یکی از روسای قبایل بود ولی همه شک داشتند به این که این قتل ممکنه زیر سر سفید‌پوست‌ها و تحریک اون‌ها بوده باشه.

بعد از مرگ دم‌خال‌خالی قبایل مختلف دوباره دور نشسته‌گاو جمع شدن و باهاش پیمان وفاداری بستن. دیگه بعد از این تقریبا تو همه‌ی شوراها و جلساتی که چه بین خودشون و چه با سفیدپوست‌ها برگزار می‌کردند نماینده‌شون نشسته‌گاو بود.

یه‌بار سر یه مراسمی که سفیدپوست‌ها راه انداخته بودند، قرار بود که نشسته‌گاو هم به نمایندگی از سرخ‌پوست‌ها شرکت کنه و یه سخنرانی کوتاهی هم داشته باشه‌.

از طرف دولت هم یه مترجم براش می‌فرستند که با اون متن سخنرانیش رو آماده کنه که بتونه حرف‌هاش رو به انگلیسی برای مهمون‌ها ترجمه کنه‌.

متن رو آماده می‌کنن و شب مهمونی نوبت سخنرانی نشسته‌گاو میشه. خیلی شیک میره روی سکو، سخنرانیش رو شروع می‌کنه و هرچی از دهنش درمیاد و هر فحشی که بلده نثار مهمون‌های گرامی و خانواده‌های محترمشون می‌کنه‌.

حالا این مترجمه هم اون وسط هاج و واج، یه نگاه به نشسته‌گاو می‌کنه. یه نگاه به متنی که باید می‌گفت. یه نگاه به مهمون‌ها. خیس عرق از استرس‌. حالا چیکار کنم، چیکار نکنم؟

بعد از نشسته‌گاو میره روی صحنه که مثلا حرف‌هایی که اون زده رو به انگلیسی برای مهمون‌ها بگه ولی متنی که قبلا آماده کرده بودن رو یه کم نمک بهش اضافه می‌کنه و ترجمه‌ی حماسی‌ای از سخنرانی سر تا پا فحش نشسته‌گاو درمیاره‌.

آخر سخنرانی هم تمام میهمان‌ها به افتخار کلام و سخنان پرمهر و محبت و صلح‌طلبانه‌ی جناب نشسته گاو ایستاده براش دست می‌زنن.

همین میشه که بعد از اون نشسته‌گاو تو تمام جلسات سفیدپوست‌ها به عنوان نماینده‌ی سرخ‌پوست‌ها شرکت می‌کنه و حتی به خرج دولت یه تور آمریکا‌گردی هم براش می‌ذارن.

اما… اما تمام این‌ها باعث نشد که چیزی بیشتر از قبل نصیب سرخ‌پوست‌ها بشه. سفیدپوست‌ها هنوز به اون یه تیکه زمینی که دست اون‌ها بود چشم داشتن.

تعداد مهاجران هی داشت بیشتر می‌شد و زمین‌های بیشتر میخواستن و تنها زمین‌های خالی هم که می‌شد براشون استفاده کرد، همین زمین‌های سرخ‌پوست‌ها بود.

به خاطر همین دوباره رفتن سراغ سرخ‌پوست‌ها و یه نشستی با حضور تمام روسای قبایل برگزار کردند و بهشون پیشنهاد دادند که زمینی که دارن رو بخش‌بخش کنن و یه بخش‌هاییش رو به سفیدپوست‌ها بفروشن و با وجود مخالفت جدی‌ای که نشسته‌گاو با این موضوع کرده‌ بود، روسای قبایل این تفاهم‌نامه رو امضا کردن.

این‌جوری عملا سرزمین‌های سرخ‌پوستی تیکه تیکه میشد دیگه. دیگه اون یکپارچگی قبل رو از دست می‌داد. قشنگ اطراف زمین‌های هر قبیله‌ای پر می‌شد از زمین‌های سفیدپوست‌ها.

تیکه‌پاره شدن خلاصه. کی؟ سال ۱۸۹۰. اما اولین امضای سرخ‌پوستی رو پای این معامله می‌دونید کی انداخت؟ کلاغ بزرگ. کلاغ بزرگ همون کسی بود که دم‌خال‌خالی رو کشته بود.

واسه همین تو یه سری از منابع از کلاغ بزرگ به عنوان عامل سفیدپوست‌ها نام می‌برن. بعد از جلسه یه خبرنگار سفید‌پوست میره سمت نشسته‌گاو و بهش میگه به نظرت الان سرخ‌پوست‌ها از این که زمین‌هاشون رو فروختن چه حسی دارن؟

نشسته‌گاو هم با عصبانیت میگه کدوم سرخ‌پوست؟ من به جز خودم هیچ سرخ‌پوست دیگه‌ای نمی‌شناسم. بعد از این ماجرا اوضاع سرخ‌پوست‌ها و قوم سیوکس‌ها که سرشاخه‌ی اصلی اقوام سانتی‌ها بودند روز به روز بدتر شد.

ناامیدی به آینده، ترس از جنگ و خونریزی، کمبود شدید غذا، حس خیانتی که به خاطر امضای تفاهم‌نامه بین مردم قبیله به وجود اومده بود، همه‌ی این‌ها باعث شده بود که این قوم روز به روز ضعیف‌تر و کوچک‌تر بشه.

یه ماجرای عجیبی هم درست بعد از امضای تفاهم‌نامه اتفاق افتاد. قبلا بهتون گفته بودم که خیلی از بومی‌های قاره با ورود مهاجرها، تحت تاثیر اون‌ها مسیحی شده بودن‌.

حالا درست یک هفته بعد از امضای تفاهم‌نامه، بین قبایل سرخ‌پوستی، شایعه شده بود که پسر خدا، مسیح، ظهور کرده. وکا مسیح قبیله‌ی پایوت بود که فرقه‌ای هم داشت به اسم رقص ارواح.

وکا تونسته بود کلی طرفدار واسه خودش جمع کنه. به خصوص به خاطر این که سرخ‌پوست هم بود بومیان خیلی بهش اعتماد داشتن.

وکا قبیله به قبیله می‌چرخید و طرفدارهای خودش رو دور آتش جمع می‌کرد و رقصی رو بهشون یاد می‌داد به اسم رقص ارواح.

این رقص این‌جوری بود که شخص رقصنده اول خیلی آروم و بی‌حرکت وایمیستاد. بعد یه سری حرکات موزون رو از خودش به نمایش می‌ذاشت.

انقدر شهرت این رقص و این مسیح زیاد میشه، که یه شب بزرگان قبایل جمع میشن از جمله نشسته‌گاو، مسیح رو دعوت می‌کنن و یه آتیش بزرگ هم درست می‌کنن.

دور تا دور آتیش می‌شینن و به حرف‌های وکا، همون مسیحشون گوی میدن. اون هم براشون از روح نیاکانشون تعریف می‌کنه و بهشون رقص ارواح رو یاد میده و تا نزدیکی‌های صبح گرد آتیش، رقصیدن و رقصیدن و رقصیدن.

دم صبح که شد یکی از همین رئیس، روسا پاشد گفت بذار ببینم اصلا این آدمی که این‌ها دارن میگن مسیحه با اون تعریفی که ما از مسیح داریم شباهتی داره یا نه.

رفتن بالا سرش که مچ دستش رو ببینن جای میخی چیزی که نشون میده به صلیب کشیده شده هست یا نه، دیدن بله مچ دست‌هاش قشنگ یه جوریه که انگار یه میخی چیزی توش فرو کردن‌.

این‌جوری شد که اعتمادشون به اون از قبل هم بیشتر شد ولی نشسته‌گاو اصلا به این که یه روزی، یه مرده‌ای بتونه دوباره به زندگی برگرده و زنده بشه اعتقاد نداشت.

ولی با این وجود چون حس می‌کرد این ماجرا یه شور و شوق جدیدی بین قبایل به وجود آورده و یه اتحادی بینشون درست کرده، ترجیح داد باهاش مشکلی پیدا نکنه و اجازه بده ماجرا همین‌جور که هست ادامه پیدا کنه.

کم‌کم رقص ارواح و مراسم‌هایی که توش رقص ارواح انجام می‌شد، تو تمام سرزمین‌های سرخ‌پوستی و بین تمامی قبیله‌ها رواج پیدا کرد. یه رواج پیدا کرد میگم، یه رواج پیدا کرد می‌شنوید.

کار به جایی کشیده بود که کار و زندگی رد ول کرده بودند، صبح تا شب، شب تا صبح دور آتیش رقص ارواح انجام می‌دادن. حتی زنان مینه‌کنجو، زنانی‌ که شوهراشون رو تو جنگ‌های مختلف با سفید‌پوست‌ها از دست داده بودن، یه گروه بزرگ ششصد نفره تشکیل داده بودن.

این گروه کارشون این بود که یا داشتن رقص ارواح انجام می‌دادند یا داشتن آماده می‌شدن که رقص ارواح انجام بدن. دولت‌مردهای سفیدپوست هم شاخ درآورده بودن از این وضعیت‌.

هم شاخ درآورده بودند، هم ترسیده بودن. فکر می‌کردن این‌ها دیوونه شدن. هر آن ممکنه بریزن سرشون و از بین ببرنشون. واسه همین تو یکی از مراسم‌ها کلی نیروی نظامی فرستادن که مراسم رو تعطیل کنن.

ولی فکر می‌کنید چه اتفاقی افتاد؟ مینه‌کنجوها اومدن جلوی اسب‌های نظامی و شروع کردن رقصیدن. مقامات دولتی مسئولیت تمام این ماجراها رو انداخته بودن گردن نشسته‌گاو.

گفتن همه‌ش زیر سر اینه. باید جواب تمام این ارواح‌بازی‌هاشون رو بده. چیکار کردن؟ پلیس‌های سرخ‌پوست رو که مسئولیت حفظ امنیت سرزمین‌های سرخ‌پوستی رو به عهده داشتن و البته برای سفیدپوست‌ها کار می‌کردن رو فرستادن تا نشسته‌گاو رو دستگیر کنن.

رئیسشون کی بود؟ جناب کله‌گاو. دم‌دم‌های صبح کله‌گاو و افرادش خونه‌ی نشسته‌گاو رو محاصره کردن و دستگیرش کردند ولی نشسته‌گاو مقاومت کرد‌. مقاومت که کرد، حالا کلی از افراد خود نشسته‌گاو هم اونجان. عصبانی، کارد می‌زدی خونشون در نمیومد.

نشسته‌گاو که مقاومت کرد یه لحظه با خشونت این کله‌گاو کشید که ببرتش، یکی از افراد نشسته‌گاو اسلحه‌اش رو درمیاره و سمت کله‌گاو شکلیک می‌کنه.

تیر می‌خوره به پهلوش. اون هم اسلحه‌ش رو برمی‌داره که به ضارب شلیک کنه ولی تیرش خطا میره و می‌خوره به نشسته‌گاو و همون‌موقع هم یکی دیگه از پلیس‌های سرخ‌پوست یه گلوله خالی می‌کنه تو سر نشسته‌گاو.

کشته شدن نشسته‌گاو همانا و تیراندازی‌های رگباری همانا. دو طرف با هم درگیر شدند و درگیری تا وقتی که نیروهای پشتیبانی دولتی برسند ادامه پیدا کرد.

پلیس.های سرخ‌پوست به لطف دوست‌های سفید پوستشون تونستن از مهلکه جان سالم به در ببرند ولی قبایل سرخ‌پوستی، یه بار دیگه یکی از بزرگ‌ترین رهبرانشون رو از دست دادن.

بعد از این اتفاق شاید اگر اعتقاداتی که سرخ‌پوست‌ها به مسیحشون داشتند که می‌گفت منتظر روز آزادی باشید و یه روزی دنیا گلستان میشه، نبود قطعا یه جنگ خونین بزرگ جدید برای انتقام خون نشسته‌گاو رخ میداد.

ولی این اتفاق نیفتاد و فقط اون تعدادی از جنگجوها که هنوز به این حرف‌ها اعتقادی نداشتن و وفادار نشسته‌گاو بودن، به قبیله‌ی پابزرگ که اون هم یکی از بزرگان قبیله‌های سرخ‌پوستی بود پناه می‌برن تا از اون‌جا برن پیش سرخ‌میغ و به اون ملحق بشن‌.

چون مقامات دولت پابزرگ رو هم یکی از مسببین این داستان مسیح و رقص ارواح می‌دونستن. قبیله‌ی پابزرگ و وفاداران نشسته‌گاو تو مسیر قبیله‌ی سرخ میغ بودن که نیروهای دولتی جلوشون رو می‌گیرن.

حالا این وسط پابزرگ هم مریض، جوری که مدام خون سرفه می‌کرد، بینیش هم دائم خونریزی داشت. بعد از اون طرف هم هوا سرد سرد.

ژنرال نیروهای دولتی به پابزرگ میگه که تسلیم شو که باید با من بیای، ولی پابزرگ مخالفت می‌کنه. میگه بین ما کلی زن و بچه و مریض هست. تو این سرما بذار حداقل این‌ها رو برسونم به جایی که می‌رفتیم، از اون‌جا به بعد هر جایی بخواید باهاتون میام.

از اون اصرار و از اون ژنرال انکار، تا این که دست آخر با پا درمیونی یکی از دو رگه‌هایی که تو ارتش بود، ژنرال قبول می‌کنه که پابزرگ و قبیله‌ش رو برسونه اون‌جا، بعد از اون‌جا با همدیگه برن مقر ارتش.

همون شب تو مسیر می‌رسن به اردوگاه ون‌ددنی تو داکوتای جنوبی. هوا سرد، انقدر که اصلا دیگه نمی‌تونستن بیشتر از این حرکت کنن. قرار میشه که شب رو همون‌جا بمونن و صبح حرکت کنن.

برای اطمینان از این که کسی هم فرار نمی‌کنه، ژنرال سه‌تا سرباز رو با سه‌تا مسلسل می‌فرسته بالای تپه‌های مشرف به اردوگاه و دستور میده که هر کس خواست از اردوگاه خارج بشه رو به رگبار ببندن.

از اون.طرف هم دستور میده که سرخ‌پوست‌ها باید تمام سلاح‌هاشون رو تحویل بدن. سلاح‌ها رو تحویل می‌دهند ولی ژنرال میگه نه آقاجان، این‌ها کمه. برید چادرهاشون رو هم بگردید.

چادرها رو هم می‌گردن. تمام چاقوها و تبرهایی که پیدا می‌کنند رو هم جمع می‌کنن. باز هم ژنرال ول نمی‌کنه که نمی‌کنه. میگه بگردینشون، زیر لباس‌هاشون رو هم بگردین.

یکی یکی همه‌شون رو می‌گردند که از زیر لباس یکی از جنگجوها به اسم گرگ سیاه یه اسلحه پیدا می‌کنن. ولی گرگ سیاه نمی‌خواست اسلحه‌ش رو بده. میگه من این رو تازه خریدم. کلی پول بابتش دادم، نمی‌خوام تحویلش بدم. می‌خوام اسلحه‌م رو‌ پیش خودم نگه دارم.

اصرارش به تحویل ندادن اسلحه‌ش باعث میشه که با چندتا از سربازها گلاویز بشه و همین‌جوری که درگیر بودن یهو یه تیری از یکی از اسلحه‌ها که معلوم نشد مال گرگ سیاه بود یا سربازهایی که باهاش درگیر بود، شلیک میشه.

گرگ سیاه دراز به دراز میفته رو زمین. تو یه چشم به هم زدن صدای تیراندازی مسلسل‌های اطراف اردوگاه بلند میشه. تو خود اردوگاه هم یه نبرد تن به تن تمام عیار راه میفته.

سرخ‌پوست‌ها با دست خالی از یه طرف، سربازهای مسلح و مسلسل‌های اطراف هم از طرف دیگه. بعد از چند دقیقه که صدای تیراندازی خوابید، حمامی از خون راه افتاده بود.

بین جنازه‌ها، جنازه‌ی پابزرگ هم افتاده بود، کشته بودنش. از جمعیت سیصد نفری سرخ‌پوست‌ها که فقط نود نفرشون مرد بودن، ۲۵۰ نفرشون کشته شده بودن.

صبح روز بعد اجساد یخ‌زده‌ی سرخ‌پوست‌ها رو تو یه گور دسته‌جمعی دفن می‌کنند و زخمی‌ها رو با نظامی‌هایی که کشته شده بودن، که چیزی حدود ۲۵ نفر بودند با خودشون می‌برن.

کلی از این ۲۵ نفر هم اتفاقی موقع شلیک مسلسل‌ها اشتباهی تیر خورده بودن. کشتار ون‌ددنی، آخرین نبرد و جنگ بزرگ سرخ‌پوست‌ها با سفیدپوست‌های آمریکایی بود.

بعد از اون شب، یعنی ۲۹ دسامبر ۱۸۹۰، سرخ‌پوست‌های آمریکایی که هیچ وقت چیزی جز حقشون نمی‌خواستن، برای آخرین بار با ساز مسلسل‌ها رقص ارواح شون رو انجام دادن.

و ماجرای قوم سیوت، سر شاخه‌ی اصلی قبیله‌هایی مثل قبایل سانتی‌ها، که خود اون‌ها هم سال‌ها قبل نابود شده بودند، به پایان رسید.

بعد از این جنگ با این که درگیری‌های کوچیک دیگه‌ای هم رخ داد ولی هیچ جنگ بزرگ دیگه‌ای بین دو طرف صورت نگرفت تا زمان پیمان صلح تو قرن نوزده که تیر خلاص به سرخ‌پوست‌ها زده شد‌.

طی سری تفاهم‌نامه تمام زمین‌های اون‌ها از سمت دولت برای مواردی مثل استخراج، کشاورزی یا زندگی، خریداری یا اجاره گرفته شد.

من اون وقت نمی‌فهمیدم که به پایان تلخ خود رسیده‌ایم. وقتی از فراز قله‌ی پیری خود، نگاهی به گذشته می‌اندازم، هنوز زنان و کودکان قتل عام‌شده را می‌بینم که در ته آن دره‌ی پیچاپیچ دراز به دراز افتاده‌اند و این منظر را با چنان وضوحی می‌بینم که گویی صحنه را در همان ایام جوانی در جلوی چشم خود دارم و می‌بینم که چیزی دیگر هم در آن حمام خون مرده و در برف مدفون است و آن رویای تمامی یک ملت است و چه رویای زیبایی.

اتحاد ملت خرد شده و به باد رفته است. دیگر هسته‌ای وجود ندارد و آن درخت مقدس خشک‌ شده‌است. گوزن سیاه از قبیله‌ی لاکوتا.


بقیه قسمت‌های پادکست راوکست را می‌تونید از این طریق هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/%D8%B1%D9%82%D8%B5-%D8%A7%D8%B1%D9%88%D8%A7%D8%AD-id6026440-id674626246?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%B1%D9%82%D8%B5%20%D8%A7%D8%B1%D9%88%D8%A7%D8%AD-CastBox_FM