روایتی از مهم ترین رویدادهای تاریخ
اپیزود ۲۴؛ جنگ های صلیبی | قسمت اول، عصر تاریکی
چشمهاتون رو ببندید و دنیا رو در شرایطی تصور کنید که همه جا صحبت از جنگه. از اروپا گرفته تا خاورمیانه. پیر و جوان، زن و مرد دارن آماده میشن تا راهی نبرد بشن.
دوتا از بزرگترین ارتشهایی که دنیا به خودش دیده قراره یکی از بزرگترین و طولانیترین جنگهای تاریخ بشر رو شروع کنن. جنگ مقدس یا همون جنگ صلیبی.
نبردی که با انگیزههای مذهبی شروع شد و حدود دو قرن ادامه پیدا کرد که البته اگه بخوایم درگیریهای جسته گریختهی بعدش هم حساب کنیم، نزدیک به چهارصد سال طول کشیده. چهارصدسال.
اما چرا؟ چی باعث شد تا ششصد هزار جنگجوی صلیبی تو بزرگترین بسیج نظامی تاریخ راهی جنگ بشن؟ نبردی به این عظمت قطعا باید انگیزههای مهم و بزرگی پشتش باشه.
تو سهگانهی جنگهای صلیبی، قراره درمورد همین موضوع صحبت کنیم و دلیل اصلی این که چی باعث شد تا شوالیهها فوج فوج از تمام اروپا راهی سرزمین مقدس بشن رو بررسی کنیم و ببینیم تو این جنگها چی گذشته و نتیجهش چی بوده.
سلام، من ایمان نژاداحد هستم و این بیست و چهارمین اپیزود راوکسته که تو آبانماه ۹۹ منتشر میشه. اگه خاطرتون باشه ما قبلا یه سریال سه قسمتی به عنوان قمار با مرگ منتشر کردیم.
حالا قراره که شما دومین سریال راوکست رو بشنوید. این سریال به عنوان جنگهای صلیبی قراره که به صورت هفتگی و تو سه قسمت منتشر بشه و چیزی هم که قراره در ادامه بشنوید، اولین قسمت از این سهگانه به عنوان عصر تاریکیه.
ازتون هم میخوام که اگر از شنیدن این قسمت و قسمتهای بعدی لذت بردید، این سریال رو به بقیهی دوستانتون هم معرفی کنید که بشنوند. اپیزود بیست و چهارم و اولین قسمت از سهگانهی جنگهای صلیبی، عصر تاریکی.
جنگهای صلیبی جنگهایی بود که با فراخوان کلیسای کاتولیک علیه مسلمانانی که اورشلیم، یکی از مقدسترین سرزمینهای مسیحیان رو تصرف کرده بودند، شروع شد.
این جنگها مهمترین حادثه و اتفاقی بود که تو اروپای قرون وسطایی و در عصری که به عصر تاریکی معروف بود، رخ میداد.
بزرگترین ارتشهایی که اروپا تا حالا به خودش دیده بود به رهبری شوالیهها با پرچمهایی که نشانههای خانوادههای اصیل اروپا روش حک شده بود، مسیر چندهزار کیلومتری تا اورشلیم رو پای پیاده میرفتن تا به درخواست پاپ که خواهان تصرف سرزمین مقدس بود لبیک گفته باشن.
اما این نقطه چیزی نبود که یه شبه بهش رسیده باشن. تصویر این سپاه با صلیبهای قرمزی که روی زره و سپرهاشون زده بودن تو ذهنتون داشته باشید تا بریم ببینیم اصلا چی شد که اینطوری شد.
شاید وقتی درمورد اروپای قرنهای هشت و نه و ده میلادی حرف بزنیم، اولین چیزی که تو ذهن بیاد شوالیههای سوار بر اسب و پادشاه و نجیبزادههایی باشن که تو قصرهاشون با ملکهها و شاهدختها دارن خوشگذرونی میکنن. عیش و نوش و شکار و بزن و بکوب هم بخش اصلی زندگیشونه.
اما این همهی واقعیت نیست. در واقع اون چیزی که واقعا اون موقع در جریان بوده و بخش اصلی و بزرگ جامعه رو هم تشکیل میداده، این بوده که اون موقع از هر ده نفر، نه نفرشون رعیت و گرسنه بودن.
این رعیتها چیکار میکردن؟ روی زمینها و ممالک اشرافزادهها و نجیبزادهها کار میکردن و چیزی که در ازای این کار گیرشون میومده، حتی کفاف خورد و خوراک روزانهشون رو هم نمیداده.
و یه بخشی از اون رو هم باید تو قالب مالیاتهای مختلف به اربابان برمیگردوندن. سطح زندگی هم که احتمالا میتونید خودتون حدس بزنید چجوری بوده.
زندگی سخت و کوتاه و پرعذاب. صبح که آفتاب میزد کار روی زمین شروع میشد تا وقتی که خورشید غروب کنه. همه هم کار میکردن. بچهها از وقتی که میتونستن ابزار دستشون بگیرن و بار جابهجا کنن، باید میرفتن سرکار.
خونههایی که توش زندگی میکردن هم یه سری کلبهی چوبی نم گرفته و درب و داغون بود. نهایت دارایی یه میز چوبی و چندتا ظرف سفالی و حصیر و چندتا پتو بود که اونها رو هم از پوست حیوانات درست میکردن.
برای مردم چیزی که خیلی اهمیت داشت ذخیرهی غذا و آذوقه بود. چون اگه به اندازهی کافی ذخیره نمیکردند یا این آذوقهها تو آتشسوزی و دزدی از دست میرفت، قحطی و گرسنگی امانشون رو میبرید.
البته این گرسنگی همیشه هم همراهشون بود، چیزی نبوده که مقطعی باشه. به خصوص تو فصل سرما معمولا ضعیفترها خیلی زود آسیب میدیدن.
هربار که زمستون تموم میشد، کلی آدم از گشنگی و سرما مرده بودن. بیشترشون هم افراد سن بالا و بچهها بودند که از نظر جسمانی ضعیفتر بودن.
این رعیتها هیچ امتیازی برای استفاده از منابع طبیعی هم نداشتن. تمام اون چیزی که تو جنگل و رود و کوه و دشت زندگی میکرد و رشد میکرد، برای اشراف و نجیب زادهها بود.
بریدن درختها، شکار حیوونها، صید ماهی یا حتی استفاده از تخم پرندهها تو زمینهایی که متعلق به اشراف بود، مجازاتش زندان و مرگ بود و این قانونی بود که از زمان شارلمانی یا کارل بزرگ که بنیانگذار امپراتوری مقدس روم بود، وضع شده بود.
یه توضیحی درمورد این امپراتوری بدم. امپراتوری مقدس روم تقریبا سه قرن بعد از سقوط امپراتوری روم غربی به وجود اومد و شامل پادشاهیهای مختلف بود.
مثل پادشاهی آلمان، پادشاهی ایتالیا، پادشاهی فرانسه. همهی اینها در کنار هم به اضافهی یه سری دوکنشین و پادشاهی کوچک دیگه، امپراتوری مقدس روم را تشکیل میدادن.
چرا مقدس؟ چون شروع این امپراتوری مصادف بود با قرون وسطی و میدونید که قرون وسطی هم دوران اوج نفوذ کلیسا و مسیحیت تو اروپا بود و حتی امپراتور تاج پادشاهیش رو از دستان پاپ میگرفت. این پاپ بود که به عنوان نمایندهی خداوند ارج و قرب الهی به امپراتور میداد.
از زندگی رعیتها گفتیم. یکم هم ببینیم اوضاع اشراف و نجیبان چجوری بوده. البته اشراف و نجیبان هم خودشون دو تا طبقهی کاملا متفاوت بودن. با همدیگه قاطیشون نکنیم.
اشراف که خب مشخصه دیگه وضعیتشون چجوری بوده. اونها اقلیت کوچکی بودند که تمام داراییهای سرزمینشون به اونها تعلق داشت. قدرت مطلق داشتن، دستوراتشان باید بیچون و چرا اجرا میشد. تنها هنرشون هم شکار و جشن و خوابیدن با زنها بود.
بعد از اشراف، نجیبزادهها بودن که وضع و اوضاعشون مثل رعیتها نبود ولی شبیه اشراف هم نبودن. قصر و زمین داشتند ولی قصرهاشون معمولا اون ظرافت کاخهای اشراف رو نداشت. چهارتا تیر و تخته به اسم میز و صندلی توش بود و تمام.
بیشتر این قصرها به عنوان یه جایی برای دفاع از مردم تو مواقع جنگ استفاده میشدن ولی حداقلش این بود که هیچ وقت گرسنه نمیموندن دیگه.
بچههای این نجیبزادهها هم مثل بچههای رعیتها خیلی زود وارد دنیای آدم بزرگها میشدن. بهشون مسئولیتهای مختلف میدادن.
اونها از پنج شیش سالگی باید جنگیدن و سیاست رو یاد میگرفتن. اکثرشون تو پونزده، شونزده سالگی خانواده تشکیل میدن. یه چیزی که خیلی براشون مهم بود یاد گرفتن فوت و فن مبارزه و جنگ بود تا بتونن به عنوان شوالیه دست پیدا کنن.
یه دستنوشتهای هست از یه شوالیهب خیلی معروف قرن دوازدهمی که این عطش شوالیه شدن رو خیلی خوب نشون میده.
تو اون دستنوشته گفته که لذت شنیدن فرمان حمله از لذت خوردن و نوشیدن و خوابیدن دلچسبتره. لذت شنیدن صدای شیههی اسبهایی که سوارانشون رو از دست دادن.
شنیدن صدای ناله و دیدن بدنهای بیجون نیروهای دشمن لذتبخشترین چیزیه که میشه تجربه کرد. آخرش هم میگه قصرها و ممالک و شهراتون رو بدید بره ولی هیچ وقت شمشیرتون رو زمین نذارید.
این روحیهی جنگطلبی از نظام سیاسی فئودالی که تو اروپا حاکم بود میومد. این مدل نظام حکومتی پایه و اساسش وفاداری و خدمت نظامی بود.
اینجوری بود که وقتی دوتا نجیبزاده با هم پیمان وفاداری میبستن، اونی که قدرتمندتر بود، قویتر بود، لرد میشد. اون یکی هم مشخصا میشد واسال یا باجگزارش.
واسال عهد میکرد که به لرد وفادار باشه و هروقت که نیاز بود و فراخوانده شد، به دربار لرد بره و چهل روز از سال رو هم تو سپاهش خدمت کنه.
لرد هم در ازاش یه قطعه زمینی به واسالش میداد که اون هم اونجا برای خودش نقش لرد رو برای واسالهای خودش ایفا کنه. در واقع این سلسله مراتب اینجوری بود که هر نجیبزادهای واسال بالادستی میشد و لرد پاییندستی به حساب میومد.
و این که هرکس کجای این زنجیره باشه رو مال و اموال و زمینهایی که داشت مشخص میکرد. هرکسی که زمین و املاک بیشتری داشت، زورش هم بیشتر بود.
پایینردهترین افراد هم تو این طبقهبندی، اربابها و صاحبان روستاها بودن. البته همینها هم واسه خودشون بروبیایی داشتن. حاکم مطلق روستاشون بودن.
مالیات میگرفتند، قوانین مخصوص خودشون رو داشتن، حتی میتونستن علیه یه روستای دیگهای اعلام جنگ کنن. خلاصه یه پادشاهی مستقل بودن و مالک هرچیزی بودند که تو روستا بود. از زمین گرفته تا اون چکشی که آهنگر روستا باهاش کار میکرد.
مردم روستا تقریبا در تمام طول عمرشون از مرزهای روستا بیرون نمیرفتند. به خاطر همین محدودیتها حتی ازدواج بین دو نفر از روستاهای همجوار هم خیلی سخت بود.
توی مواقع جنگ وقتی یه لردی واسالهای خودش و طبق اون پیمان وفاداریای که بسته بودن فرا میخوند، اون واسالها میرفتن واسالهای خودشون رو برای جنگ احضار میکردن.
اینجوری یه ارتش خیلی بزرگ برای اون لردی که وارد جنگ شده بود درست میشد و این چیزی بود که اونها رو در برابر حملهی بربرها هم نسبتا ایمن میکرد و میتونستن از خودشون دفاع کنن.
مراسم بیعت و پیمان هم این شکلی بود که کنت یا لرد از اون شخصی که میخواست باهاش پیمان ببنده میپرسید که آیا مایل هستی که به کسوت مریدان من بپیوندی؟ بعد اون هم جواب میداد که مایلم.
بعد دو تا دستهای همدیگه رو میگرفتن و یه ماچ و بوسهای هم از همدیگه میکردن و بعد بیعت کننده این جملهها رو میگفت:
به عهد وفاداریم سوگند که در آینده به کنت وفادار خواهم بود و با حسن نیت و هیچ نیرنگی به بیعتم پایبند خواهم بود. همیشه و علیه هر دشمنی.
بعد جلوی یکی از یادگاریهای قدیسان که جلوتر میگم چی بودن، سوگند میخورد و دست آخر هم کنت یا لرد با اون عصایی که داشت مراسم اعطای لقب رو انجام میداد.
اما این نظام حکومتی یک ایراد بزرگ داشت. ایرادش هم همین بود که کلا بر پایهی جنگ استوار بود. به خاطر همین هم بود که بعد از مرگ امپراتور، جانشینش روی کنتهای خودشون اون تسلط لازم رو نداشتن.
این کنتها برای این که قدرتشون بیشتر بشه ازدواجهای مصلحتی انجام میدادند که در نهایت باعث شد یه یارکشی اتفاق بیفته و امپراتوری کاملا دو تیکه بشه.
یه بخشش شد پادشاهی فرانسه، یه بخشش هم با حفظ عنوان امپراتوری مقدس روم از اتحاد لردهای ایتالیا و آلمان تشکیل شد که تحت حاکمیت آلمان بود. به خاطر همین به امپراتورشون، امپراتور آلمان هم میگفتن.
ولی کم کم هر دو تا پادشاهی شدن مترسک دست نجیبزادهها. دائم سر زمین تو سر و کلهی همدیگه میزدن. همهش تو جنگ و درگیری بودن. اونهایی که تا دیروز با هم علیه بربرها میجنگیدند امروز با همدیگه دشمن شده بودن.
بعد اومدن برای این که یکم اوضاع رو آرومتر کنن، اختلافات رو کشوندن به دادگاه که اونجا حلش کنن. دادگاه هم اینجوری بود که واسالهایی که با همدیگه لرد مشترک داشتن، میرفتن به دادگاهی که ناظرش همون لرده بوده.
حالا فکر میکنید شعار این دادگاهها چی بوده باشه خوبه؟ باشد تا قدرتمندترین مرد پیروز میدان باشد. در واقع خود این دادگاهها دو طرف دعوا رو وارد یک جنگ میکردن که پیروز جنگ، حقانیتش رو ثابت کنه.
اعتقاد داشتند که خداوند حامی کسیه که حق با اون باشه. پس اینجوری اون شخص پیروز جنگ میشه و حقانیتش هم ثابت میشه.
از نقش اشراف و رعیت گفتیم، اما حالا بریم سراغ نقش اصلی این ماجرا. کلیسا! تو این دوران کلیسا با استفاده از همین نظام فئودالی، بسیار بسیار ثروتمند شده بود و ثروت هم همیشه با خودش چی میاره؟ قدرت.
از زمانی که امپراتوری مقدس تشکیل شده بود کلیسا کلی زمین و املاک تو تمام اروپا داشت. کشیشها و اسقفها توی این املاکشون دقیقا مثل کنتها و دوکها زندگی میکردن.
دقیقا مثل اونها پیمان وفاداری با لردها میبستن، واسال میشدند، واسال داشتند. خلاصه مرکز همه چی بودن. هم از نظر معنوی و هم از نظر ثروت کلیسا همه جوره قدرت داشت و تو دورهای که مردم به شدت مذهبی بودن، نفوذ و سلطهی عجیب غریب تو تمام اروپا پیدا کرده بود.
مردم قرون وسطایی معیشتشون رو تو گرو شرایط آب و هوایی، طبیعت و عوامل دیگهای میدونستن که قدرت درکش از فهم اونها بالاتر بود.
به خاطر همین متکی به خدایی بودن که بارون و خشکسالی، مرگ و زندگی و پیروزی و شکست تو جنگها طبق خواستهی اون انجام میشده.
وقتی محصولاتشون خوب بود، توی جنگها پیروز میشدن و اوضاعشون رو به راه بود، میگفتن خدا به خاطر ایمان قویشون، هواشون رو داره.
وقتی هم که اوضاع بر وفق مراد پیش نمیرفت و اسیر مریضی و قتل و غارت و قحطی میشدن، میگفتن خدا داره به خاطر گناهانمون مجازاتمون میکنه. در حالی که لردها و پادشاهاشون، تو قصرهاشون داشتن کیف دنیا رو میکردن.
مردم معتقد بودند که کل دانش و علم و هرچی که هست یه جا تو کتاب مقدس جمع شده و هیچی نمیتونه صحت نوشتههای اون رو زیر سوال ببره.
مذهب و اعتقادات مذهبی جوری تو ذهن مردم نفوذ کرده بود که قبل از هرچیزی خودشون رو مسیحی و عضوی از جامعهب مومنان میدونستن.
مراسمهای مذهبی در هر شرایطی انجام میشد. از قحطی و گرسنگی در حال مرگ بودند ولی به خاطر بخشش گناههایی که نکرده بودن و کلیسا تو مخشون کرده بود که کردن تا به این روز افتادن، کفاره میدادن.
یه سری مراسم خاص هم داشتن که کاملا الهام گرفته شده از مراسمهایی بود که قبل از مسیحیت، آیینهای کفرآمیز انجام میدادن. البته کفرآمیز از نظر اونها دیگه.
یکی از همین رسم و رسوم، پرستش قدیسان و بقایای مقدس بود. یه سری معبد ساخته بودند که تو اونها اشیایی که با قدیسان پیوند داشتن رو نگهداری میکردن.
مثل استخوانهای توماس قدیس، یه دسته از موهای پطروس قدیس، دستخطی از آگوستین قدیس. فکر میکردند که این قدیس.ها و متعلقاتشون قدرتهای ماورایی دارن.
از ته قلبشون معتقد بودن که این قدیسها معجزه میکنن، مریض شفا میدن، حاجت روا میکنن، روزی رو زیاد میکنن. واسه همین کمکم تو اروپا جریان سفرهای زیارتی حسابی داغ شده بود.
از تمام قاره، هزاران کیلومتر راه پیاده میرفتند تا برسن به خاورمیانه و شهر مقدس، یعنی اورشلیم. حالا توی اینستاگرام و سایت در مورد این قدیسان بیشتر توضیح میدم براتون که بدونید چه کردن و اصلا چی شد که شدن قدیس.
تصویر خدا در قرون وسطی خیلی شبیه تصویر یهوه در عهد عتیق تو توراته. خدایی که خدای جنگ بود و دشمنانش رو نیست و نابود میکرد.
با همچین اعتقادی بود که آیین شهسواری هم خیلی رواج پیدا کرده بود، یعنی جنگجوهایی که عشق به جنگ و عشق به خدا رو همزمان با هم داشتن.
طرز فکری که باعث شده بود جنگجوها به قدیس و قدیسها به جنگجو تبدیل بشن. مثل گئرگ قدیس که به کشندهی اژدها معروف بود.
گئرگ از پیامبران بنیاسرائیل بود که پدر ایرانی هم داشته که از اشراف اشکانی بود. شهرتش به این بوده که خدا هر آزمایش و هر امتحانی که خواستا روش انجام داده ولی هیچوقت ایمانش سست نشده و از بزرگترین قدیسان دنیای مسیحیته.
حالا کاری به داستانش نداریم. زندگیش خیلی عجیبغریب بود و به داستان ما هگ مربوط نمیشه. فقط خواستم بگم که گئرگ قدیس، خودش یکی از شهسوارانی بوده که در قرون وسطی خیلیها میخواستن راهش رو پیش بگیرن.
این شهسوارها توی داستانها و نمایشهایی که در اون دوران اجرا میشد خیلی باشکوه و قدرتمند و البته مومن به تصویر کشیده میشدند.
از جنگاوریشون میگفتن. از این که چجوری تو نبرد دشمنان خدا رو با یک ضربهی شمشیر دو تیکه میکردن و یه وقتایی هم شکوهمندانه در جنگ برای خدا کشته میشن.
واسه همین پسرهای جوون دائما تو ذهنشون این بود که بتونن جنگجوهای بزرگی بشن، برن علیه کفار و دشمنان خدا که از نظر اونها مسلمونها بودن بجنگن.
این در شرایطی بود که در واقعیت هنوز هیچخطری از طرف مسلمونها، حداقل اروپای غربی رو که تو عصر تاریکی و جهل بود تهدید نمیکرد. این دشمن فرضی و خطر کفار فتنهگر رو کلیسا و اشراف بودند که تو مغزشون کرده بودن.
واسه همین چیزهاست که میگم باید تاریخ رو خوند و دونست. واسه این که از تکرار داستانهای مشابه و غلط جلوگیری بشه. به خاطر این که من و شما الان داستانمون، داستان اروپای قرون وسطایی نباشه.
کلیسا و امپراتوری هدفشون یکی بود. به دست آوردن قدرت مطلق. چیزی که باعث شده بود حسابی هم با هم درگیر بشن.
وقتی یه اسقفی میمرد، خب گفته بودم که اسقفها هم پیمان وفاداری با لرد بالادستیشون میبستن.
به خاطر همین وقتی یه اسقفی میمرد، پاپ و امپراتور سر این که کدومشون باید براش جانشین تعیین کنند، درگیر میشدن. درگیر نه درگیری لفظی. خون و خونریزی.
اسقفها مقامها و مال و املاک مهمی داشتن. تقریبا همهشون مثل اشرافزادهها زندگی میکردن. یه لشکر خدم و حشم و نیروی نظامی و فساد هم که دیگه نگم براتون.
یه نمونهش رو بگم. یه بار یه کنتی تو جنوب فرانسه صدهزار سکهی طلا به پاپ رشوه داد تا برادرزادهی ده سالهش رو بکنه اسقف شهر. دیگه شما تا تهش رو برو.
واسه همین یکیشون که میمرد اشرافزادهها سریع میخواستن یکی از افراد معتمد خودشون رو که حتی ممکن بود هیچی از مذهب ندونه جاش بذارن که قدرت اون فرد قبلی رو مال خودشون کنن.
کلیسا هم میخواست ابتکار عمل دست خودش باشه تا قدرت و نفوذش رو از دست نده. یعنی اینجوری بگم که فساد و رشوه و قتل و کشتار و کثافت سر تا پای قصر امپراتوری و کلیسا رو گرفته بود.
ولی مردم عادی نصف بیشتر روز رو داشتن جون میکندن و کار میکردن که آخرش هم همین آقازادهها جیبشون رو خالی کنن. بقیه روز هم تو شرایطی که داشتن از گشنگی و بدبختی میمردن، سرشون تو اجرای مناسک مذهبی و دعا و قربانی دادن برای خدا و قدیسان بود.
حدودا قرن نهم بود که راهبی به اسم اودو تو شهر کوچیکی تو فرانسه دید با این وضعیت دیگه چیزی از دین و مذهب نمیمونه. اینجوری بخوان پیش برن، کلیسا دیر یا زود کلا نابود میشه.
آدم مومنی بود. معتقد بود که کشیشها باید از هوای نفس و ثروت دنیوی دوری کنند و این شعار رو سرلوحهی کارشون قرار بدن. تونست یه سری از کلیساها و صومعهها رو با خودش همراه کنه اتفاقا.
همین شد که نمنمک، اول صومعههای فرانسه و بعد از اون صومعههای انگلیس و ایتالیا و کشورهای دیگه هم، به جنبش مجمع کلنیان ملحق شدن
تا شروع اولین جنگ صلیبی، تعداد کلیساهایی که توی این مجمع کلنیان بودن تقریبا به دو هزارتا رسیده بود. کلیسا حالا داشت دیگه دوباره اون اعتبار از دست رفته رو پس میگرفت.
بیمارستان میساختن، مهمونخونه برای کسهایی میساختند که به زیارت معبدها میرفتن، حتی تو شهرهای مهم مثل میلان و پاریس دانشگاه ساختند که برای اشراف، مشاور و منشی و سیاستمدار پرورش بدن.
فرق کلیسا و صومعه رو هم بهتون بگم. شاید مثل من نمیدونستید اولش. کلیسا یه بناییه که خب یه تعداد مشخصی از مردم میرن اونجا میشینن، دعا میکنن و یه سری مراسمهای دینیشون رو انجام میدن.
ولی صومعه بیشتر شبیه حوزههای علمیهی امروزیه. یه مجموعهای که توش کلیسا داره، خوابگاه داره، آشپزخونه و کتابخونه داره. اونجا کشیشها و راهبهها زیر نظر اسقف یا کشیش زندگی میکنن.
فرق اسقف و کشیش هگ توی مقامشونه. اسقف در واقع همون کشیش ارشد میشه تقریبا. در کل هم صومعهها قدمت بیشتری نسبت به کلیساها دارن. ظاهرا اول صومعهها بودند که ساخته شدن.
خلاصه اینجوری شد که نفوذ کلیسا از قبل هم بیشتر شد. روحانیها هگ واسه این که خودشون رو بالاتر هم ببرن یه حرف خیلی جالبی میزدن.
میگفتن خدا بدن انسان رو با سر و مغز آفریده و اون چیزی که روی ذهن و جسم انسان تسلط داره، روح اون آدمه. جامعه هم برای پیشبرد اهدافش باید تحت نظر روحی که کلیسا باشه قرار بگیرن. اینجوری خودشون رو توجیه میکردن
همینطوری که قدرت کلیسا بیشتر میشد، جنگ و درگیری لردها با هم سر زمین و املاک بیشتر میشد و تو خیلی از این جنگها هم یه سر درگیری کیا بودن؟ همین جنابان اسقف و کشیش و حتی پاپ که اونها هم داشتن سر زمینهاشون میجنگیدن.
کار انقدر بیخ پیدا کرد که قرن دهم بود که تقریبا کلیسا رسما آتشبس الهی اعلام کرد. یه قانونی وضع کرد که روزهای شنبه و یکشنبه و دوشنبه به اضافهی تمام روزهایی که به نام قدیسان ثبت شده بود، جنگیدن ممنوع بود.
اینجوری تقریبا تو کل سال حدود شصت روز بیشتر برای جنگیدن و این وحشیبازیهاشون نداشتند و هر کسی که از این قانون تبعیت نمیکرد، مرتد اعلام میشد.
ولی جالبه که حتی این قانون هم اونجوری که باید و شاید درگیریها رو کم نکرد. جمعیت روز به روز داشت بیشتر میشد و تعداد خانوادههای نجیب زاده هم به تبع بالاتر میرفت و نیاز به زمین هم روز به روز بیشتر میشد.
چون نظام فئودالی گفتم که پایه و اساسش قدرت نظامی و سیستم مالکیت زمین و ملک بود. اگه دنبال قدرت و شان و منزلت بودی باید ملک و املاک جمع میکردی.
حتی اگر مرتد اعلام میشدی و حتی اگر پاپ لئون نهم میبودی. این عزیز دل با این که خودش یکی از مخالفان سرسخت جنگهای داخلی و فئودای بود ولی به محض ای نکه پای ملک و املاک خودش وسط کشیده شد یه سپاه دوهزار نفره رو وارد جنگ با یه لرد دیگه کرد.
با این که خودش پاپ بود ولی بیشتر از عنوان پاپ عنوان دوک براش اهمیت داشت. اتفاقا جالبه که بدونید جنگ هم باخت و هم اموالش رو از دست داد، هم نه ماه انداختنش زندان.
حالت قسمت جالبتر ماجرا چیه؟ اینه که سربازها و نیروهای مقابل که علیه پاپ میجنگیدن، هرروز میومدن جلو در زندان التماس پاپ میکردن که ببخشتشون. از سر تقصیراتشون بگذره که باهاشون جنگیدن. خودشون رو به خاطر جنگ علیه پاپ گناهکار میدونستن.
از اون طرف هم پاپ خودش نادم و پشیمون. وقتی از زندان میاد بیرون میره کلیسا و هرروز در درگاه خدا به خاطر کاری که کرده توبه میکرد. شبها روی کف سرد کلیسا میخوابید که مثلا کفارهی گناهانش رو بده.
یه همچین جونورهایی اونموقع زندگی میکردند. البته الان هم از این جور آدمها کم نداریم ولی حالا به هرحال. بعد همین آدم میاد میشه سمبل یه مرد بزرگ و با ایمان.
طوری که بعد از مرگش از تمام امپراتوری هزاران نفر میومدن سر قبرش که بهش ادای احترام کنن و از همه جالبتر میدونید چی بوده؟ خیلی نکتهی جالب داره این داستان کلا.
ایشون همون کسی بوده که دستور مجرد موندن کشیشها رو صادر کرده بوده. همون کسی بود که کشیش جماعت دیگه حق نداره ازدواج کنه. اونهایی هم که الان زن و معشوقه دارن باید جدا بشن.
یه همچین وضعیتی تو قرون وسطی حاکم بوده. بیجهت نبوده که اسمش رو گذاشتن عصر تاریکی. به معنای واقعی مغزها تو ظلمات محض بوده. از کشیش و رعیت و اشراف و پیر و جوون و زن و مرد، همه همین وضعیت رو داشتن.
از اروپای غربی گفتیم حالا ببینیم توی شرق اروپا چه خبر بوده، امپراتوری بیزانس. گفتم که بعد از فروپاشی امپراتوری روم باستان بود که امپراتوری مقدس روم تو غرب با اتحاد پادشاهیهای مختلف مثل انگلیس و فرانسه و آلمان به وجود اومد.
اما اون سمت اروپا هم توی شرق، امپراتوری بیزانس بود. یه بخشی از شرق اروپا، غرب آسیا و شمال آفریقا تحت حاکمیت امپراتوری بیزانس بودند و کشورهایی مثل ترکیه و یونان و بخش غربی ایران هگ شاملش میشدن.
شهر مقدس مسیحیان هگ، یعنی اورشلیم تحت حاکمیت بیزانس بود. در کل اوضاع تو امپراتوری بیزانس کاملا با غرب اروپا فرق داشت.
شهرها ثروتمند، کاخ و قصرها باشکوه، کلیساها مجلل. مثل کلیساهای درب و داغون غرب نبودن. هنر و شکوه رو میتونستی تو تک تک بافت و آجرهای این سرزمین ببینی.
اون زمان بیزانس مهد تمدن و فرهنگ و هنر و فلسفهی دنیای مسیحیت بود. چه خود مسیحیها و چه خود مسلمانهای خاورمیانه که یه بخشیشون تحت نفوذ بیزانس بودن، به مراتب از نظر فرهنگی و سطح زندگی از مردم غرب اروپا بالاتر بودن.
به خصوص به خاطر این که بیزانسیها به طبقهی متوسطشون خیلی خیلی بها میدادند که شامل تاجرها، صنعتگران، معلمان، دریانوردها و بقیهی حرفهها میشده.
به خاطر همین وضع مالی خیلی از اینها از وضعیت دوکها و کنتهای اروپای غربی هم بهتر بود. خونههایی که این مردم توش زندگی میکردن از قصرهای اشرافزادههای غربی شیکتر و تر و تمیزتر بود.
تو ظرفهای نقره غذا میخوردن، آب لولهکشی و حموم داشتن، تو زمانی که مردم غرب اروپا به زور ماهی یک بار میرفتن حموم، اونها آب لولهکشی و حموم داشتن.
بعد مردم غرب اروپا برای زیارت میومدن اورشلیم و شهرهای اطراف. این شکوه و عظمت رو میدیدن. سطح فرهنگ و هنر رو میدیدن، مست میشدند. مست زیبایی و بزرگ این شهرها.
ولی تنها چیز مشترکی که با شرق داشتن چی بوده؟ دینشون. البته این هم دقت کنیم که مردم بیزانس تقریبا همهشون ارتدکس بودن ولی مردم غرب کاتولیک.
اورشلیم هم بیشتر برای کاتولیکها مقدس بود تا ارتودوکسها چون کلیسای قبر، اونجا یه کلیسای مقدسی بود توی اورشلیم که بهش میگفتن کلیسای قبر. این کلیسای قبر که تو این شهر بود متعلق به کاتولیکها بود.
حتی اون زمان خیلی از خود بیزانسیها شارلمانی، بنیانگذار امپراطوری مقدس روم رو حامی معنوی و صاحب کلیسای قبر میدونستن ولی وقتی خلیفهی فاطمی مصر کلیسای قبر رو تخریب کرد، یه جورایی این وابستگی و دین به صلیبیها، یعنی همون امپراتوری مقدس از بین رفت.
هرچند بعدها خلیفه خودش دوباره خودش کلیسا رو بازسازی کرد چون میخواست پیمانش با امپراتوری بیزانس رو حفظ کنه. این نکته رو بگم که اورشلیم بارها بین مسلمونها و مسیحیها دست به دست شد.
یه بار فاطمیهای مصر حاکمش بودند. یه بار بیزانسیها و حتی بعدها که پای یک گروه جدید هم وسط کشیده شد، شدن سهتا. کاری نداریم.
به هر حال دیگه کاتولیکها اون احترام قبل رو توی شرق نداشتن. مردم بیزانس غربیها رو وحشی و بربر حساب میکردند. هرچی این دو تا از نظر سیاسی و اجتماعی بیشتر از هم دور میشدند، به تبع اون کلیساهای دو طرف هم از هم دورتر میشدن.
کلیسای روم، کلیسای کاتولیکها، از انجیل لاتین استفاده میکرد، در حالی که کلیسای شرق از انجیل یونانی استفاده میکردند. این دقیقا همون چیزی بود که عمق نفوذ فرهنگ و تمدن یونان باستان رو تو امپراتوری بیزانس نشون میداد.
این شکاف وقتی به اوج خودش رسید و زیادتر شد که پاپ لئون نهم که قبلتر در موردش صحبت کردم، نامهای به اسقف اعظم کلیسای شرق زد و ازش خواست که کلیساهای شرق تحت لوای اون باشن.
و اسقف بیزانس تو جواب اومد چیکار کرد؟ تمام کلیساهای شرق رو که با آیین کاتولیک اداره میشدن تعطیل کرد و حتی اجرای مراسمهای مذهبی کاتولیک رو تو کلیسای غرب در اورشلیم ممنوع کرد. این اتفاق تو سال ۱۰۵۴ به شکاف بزرگ معروفه.
اما این جلال و قدرت برای بیزانسیها همیشگی نبود. اواخر قرن دهم بود که امپراتوری به خطر افتاد و یه بخشی از سرزمینهایی رو که صدها سال بود حاکمیتش رو داشت از دست داد.
به چندتا دلیل هم این اتفاق افتاد. یکیش این بود که دچار اختلافات و درگیریهای داخلی بین اشراف و نجیب زادهها شده بودند و دلیل مهمتر ظهور یک قدرت جدید تو خاورمیانه بود. ترکهای سلجوقی.
همونجوری که جهان مسیحیت بین شرق و غرب تقسیم شده بود، جهان اسلام هم بین شمال و جنوب یعنی خلفای سنیمذهب عباسی و فاطمیهای شیعه تقسیم شده بود.
تا این که ترکهای سلجوقی تو شمال جهان اسلام یعنی ایران و عراق قدرت رو دست گرفتن و تو جنوب هم حاکمهای فاطمی اورشلیم رو سرنگون کردن و رسیدن بیخ گوش ییزانسیها.
سال ۱۰۷۳، سلجوقیهایی که حالا دیگه مسلمون شده بودند، با یک سپاه عظیم تو یه نبرد بزرگ به اسم ملازگرد که یکی از بزرگترین نبردهای تاریخه، ارتش امپراتوری بیزانس تو خاورمیانه رو با خاک یکسان کردند و تمام سرزمینهای آسیای صغیر، از جمله ارمنستان و ادسا و انطاکیه رو تصرف کردن.
همینجا بهتون بگم که این سهگانهی جنگهای صلیبی یه اسپینآف هم داره و اسپینآفش مربوط میشه به همین نبرد ملازگرد.
تو این اسپینآف قراره کاملا این جنگ رو براتون شرح بدم که چه اتفاقاتی تو این جنگ بزرگ رخ داده. راههای دسترسیش هم تو شبکههای اجتماعی بهتون میگم که به چه صورته.
چون قرار نیست که به صورت رسمی منتشر بشه. قراره به صورت مجزا و البته غیر رایگان با یک مبلغ خیلی ناچیزی انتشار پیدا کنه که اگه دوست داشتید، میتونید اون رو هم گوش کنید که به نظر من جذابیتش کم از داستان اصلی نیست.
این شکست باعث شد که امپراتور بیزانس از غرب و مشخصا از پاپ گرگوریوس، درخواست کمک کنه و تمام اختلافات سیاسی و مذهبیای که شرق و غرب تا حالا با هم داشتن از بین بره و پاپ از همین فرصت استفاده کنه تا بتونه نفوذ کلیسای رم رو توی شرق گسترش بده.
ولی قبل از این که بتونه کاری انجام بده، خودش وارد یک جنگ بزرگ با امپراتور غرب شد. دلیل این جنگ این بود که پاپ میخواست هر جوری شده بالاخره کلیسا رو قدرت بلامنازع امپراتوری کنه.
و اتفاقا تونست بعد از ده سال جنگ و خونریزی این کار رو انجام بده و جلوی نفوذ امپراتور آلمانی رو بگیره.
سال ۱۰۹۵ یعنی تقریبا بیست سال بعد از حملهی سلجوقها به امپراتوری بیزانس، امپراتور جدید بیزانس دوباره از غرب و پاپ جدید، اوربانوس، درخواست کمک میکنه.
اوربانوس هم مثل پاپ قبلی دنبال متحد کردن تمام امپراتوری مسیحی در شرق و غرب بود ولی با مرکزیت غرب و شهر رم.
از طرفی هم احتمال میداد اگه اشرافزادهها و نجیبزادههای غرب که تشنهی جنگ و خونریزین وارد جنگ با مسلمانها بشن دیگه دست از جنگهای فئودالی سر ملک و املاک بردارن.
ولی یه مشکلی بود. مشکل این بود که پاپ باید مردم غرب رو راضی میکرد که سلاح دست بگیرن و هزاران کیلومتر مسیر رو برن و از یه امپراطوری بیگانه در برابر یک دشمن بیگانه دفاع کنن.
پس اومد چیکار کرد؟ هدف اصلی جنگ رو نه کمک به بیزانسیها بلکه آزادسازی سرزمین مقدس یعنی اورشلیم مطرح کرد. اتفاقا جواب هم داد.
به جز یه بخشی از نورمانها که از قدیم با بیزانسیها دشمن بودن، بقیهی اروپای غربی برای جنگ با مسلمانها بسیج شدن.
پاپ اوربانوس یه سخنرانی خیلی معروف داره که تو فرانسه برای مردم انجام داد و به عنوان یکی از ماندگارترین سخنرانیهای تاریخ بهشمار میره.
اوربانوس برای این که بتونه مردم رو برای جنگ به وجد بیاره، با اغراق در مورد خشونت و پیشرویهای مسلمانان تو جنگ، یه تصویری هولناک درست کرد که اورشلیم الان زیر سم اسبهای سلجوقها در حال نابودیه.
پاپ گفت: نژادی ملعون و یکسره بیگانه با خداوند، با خشونت به سرزمین اورشلیم حمله کرده و آنجا را غارت و به آتش کشیده.
آن.ها بسیاری از مردم را اسیر کردند و مابقی را با شکنجههای وحشیانه از دم تیغ گذراندند. آنها محراب را پس از ملوث کردن با وجود ناپاکشان نابود کردند. خداوند پیش از همه و بیش از همه به شما در جنگاوری شجاعت و قدرت و شکوه بخشیده تا از این طریق کمر کسانی را که در مقابل شما مقاومت میکنند، خم کنید.
باشد تا سلحشوری اجدادتان شما را به شور آورد. شکوه و جلال شارلمانی و دیگر پادشاهان شما، باشد تا قبر مقدس سرور و منجی ما که حالا در تسخیر ملل ناپاک است شما را برانگیزد.
بعدش هم میاد طبق سنت تمام ادیان وعدههای مادی و معنوی میده. چون زمینی که حال در آن سکنی دارید و میان دریا و کوهستان محصور است برای جمعیت عظیم شما اندک است و محصولاتش برای سیر کردن تمام مردم کافی نیست، از این رو شما یکدیگر را میکشید و میبلعید.
با هم میجنگید و بسیاری از شما در جنگهای داخلی کشته میشوید. پس نفرت از یکدیگر را از دل برانید، به دعواهایتان پایان دهید، پا به جادهای منتهی به قبر مقدس بگذارید.
آن سرزمین را از دست نژاد شرور به در آورید و آن را به خود اختصاص دهید. اورشلیم سرزمینی بسیار بارآور است، بهشت خوشیها و لذایذ. این شهر با شکوه در مرکز زمین از شما درخواست کمک دارد.
بعد از این سخنرانی پاپ چنان ولولهای بین مردم راه افتاد که از پیر و جوون، زن و بچه میخواستن برن جنگ. پاپ قشنگ اون چیزی رو که مردم تشنهش بودن بهشون داده بود.
مردمی که تا چند دقیقهی قبل از گرسنگی و کار زیاد میمردن، نجیب زادهها و اشرافی که تا همونروز داشتن واسه یه تیکه زمین همدیگه رو تیکه پاره میکردن، حالا به اون چیزایی وعده داده شده بودند که براش لهله میزدن.
مردم عادی که معدههاشون خالی و مغزشون پر شده بود از خرافات مذهبی، میخواستند به سرزمین مقدس برن تا هم در راه دین جهاد کرده باشن و هم با غنایمی که میگیرن به یه نون و نوایی برسن.
مخصوصا این که پاپ تو سخنرانیش فلسطین رو سرزمین شیر و عسل توصیف کرده بود. اشراف که هیچی دیگه. جز پول و ثروت و زمین و جنگ هیچی براشون مهم نبود.
کلیسا اینجوری تونست هم از شر جنگهای داخلی خلاص بشه، هم با راه انداختن یک لشکر بزرگ یه نمایش قدرت انجام بده. از اینجا به بعد دیگه مردم اروپا زندگیشون شده بود آماده شدن برای جنگ و نبرد با کفار مسلمان و آزاد کردن شهر مقدس.
نجیبزادههای فرانسه یکی یکی با پاپ پیمان وفاداری بستند. خیلی زود هر چی لرد و کنت و دوک و اشرافزاده بود، شدن واسالهای پاپ.
همین اشرافزادهها هم بودن که برای اولین بار روی سپر و شنل و لباسهاشون، نقش صلیب رو حک کردن. شور جنگ خیلی زود از جنوب فرانسه تو تمام اروپا پخش شد.
و سپاهی چندین هزارنفره و بزرگ از مردم عادی که تا حالا سلاحی دستشون نگرفته بودند گرفته تا جنگجوها و سلحشورها راهی اورشلیم شدن تا یکی از بزرگترین، طولانیترین و پرتلفاتترین جنگهای تاریخ بین دو قدرت مذهبی جهان، یعنی اسلام و مسیحیت رو شروع کنن.
ادیانی که قرار بود عشق و صلح و آرامش رو برای بشریت به ارمغان بیارن، حالا شیپور مرگ میزنن.
بقیه قسمتهای پادکست راوکست را میتونید از این طریق هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۳؛ آخرین تزار
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۴۶؛ کشتار کاتین
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۳۶؛ شب از قندهار میرسد- قسمت اول