اپیزود ۲۵؛ جنگ های صلیبی | قسمت دوم، جنگ مقدس

سلام، من ایمان نژاداحد هستم و چیزی که قراره بشنوید، بیست‌و‌پنجمین اپیزود و دومین قسمت از سه‌گانه‌ی جنگ‌های صلیبیه که تو آبان ۹۹ منتشر میشه.

اگر قسمت اول رو نشنیدید، حتما همین‌جا استاپ کنید و برید اون قسمت رو گوش بدید وگرنه ممکنه درست نتونید تو داستان درگیر بشید.

بدون این که مقدمه رو هم طولانی کنم، بریم سراغ داستانمون. اپیزود بیست‌و‌پنجم و دومین قسمت از سه‌گانه‌ی جنگ‌های صلیبی با عنوان جنگ مقدس.

تو قسمت اول، شرایط سیاسی و اجتماعی اروپای غربی رو تو قرون وسطی یعنی قرن‌های ۹ و ۱۰ بررسی کردیم و از نظام سیاسی فئودالی حاکم بر امپراتوری مقدس روم گفتیم‌. از فاصله‌ی طبقاتی بین اشراف‌زاده‌ها و رعیت‌ها.

از این گفتیم که پیمان‌های وفاداری بین لرد و واسال‌ها چجوری بسته می‌شد، از جنگ‌های دائمی بر سر زمین و ملک و املاک و در نهایت اون‌چیزی که باعث به وجود اومدن انگیزه‌ی صلیبی‌ها برای لشکرکشی به شرق شد.

لشکرکشی‌ای که به درخواست امپراتوری بیزانس از پاپ، برای بیرون کردن ترک‌های سلجوقی از سرزمین‌های بیزانس انجام شد.

تا این‌جا گفتیم که بعد از سخنرانی پاپ در فرانسه موج عظیمی از مردم از طبقه‌های مختلف، برای جنگ اعلام آمادگی کردن که البته بیشترشون هم مردم عادی و رعیت‌ها بودن که حتی یک‌بار هم سلاح دستشون نگرفته بودن.

بینشون هم تا دلتون بخواد زن و نوجوون‌های کم سن و سال. اولین جنگ صلیبی رو مساکن بارون‌ها شروع کردن. حالا بهتون میگم این‌ها کی‌ها بودن. رهبر مساکین راهبی بود که بهش می‌گفتن پیر منزوی.

از این آدم‌هایی بود که لباس کهنه می‌پوشید، بیخیال مال و منال دنیا بود و با وجود مقامی که داشت با الاغ رفت و آمد می‌کرد. خلاصه تو فقر خودخواسته بود ولی به جاش خوب حرف می‌زد. قشنگ می‌دونست چجوری شنونده رو باید مبهوت خودش کنه.

وقتی با یکی صحبت می‌کرد حرف‌هاش یه‌جوری ملکه‌ی ذهن طرف می‌شد که انگار مدت‌هاست داره این چیزها رو دوره می‌کنه. بین مردم هم خیلی ارج و قرب داشت. یه جورایی رهبر معنوی و مقدس خودشون می‌دونستنش.

حالا همچین شخصی، با همچین نفوذی، دنبال جمع کردن یک ارتش بزرگ برای جنگ. شایعه هم در موردش کم نبود. مثلا می‌گفتن که یه شب مسیح اومده به خوابش یه نامه‌ای داده بهش که اونم ببره بده به پاپ.

یعنی مسیح انقدر به این شخص علاقه داشته که خودش نامه رو مستقیم به پاپ نداده، پیر منزوی رو مامور این کار کرده. این حرف‌ها توی جامعه‌ای که همه خرافه‌پرست بودن، باعث شده بود پیر منزوی تبدیل به رهبر عظیم‌الشان جنگ صلیبی اول بشه.

جناب منزوی با الاغش تقریبا تمام فرانسه و آلمان رو سفر کرد و هرجا که می‌رفت درمورد جنگ با کفار حرف می‌زد. مردم رو حسابی برای جنگ تهییج می‌کرد. براشون از وظیفه‌ای که در قبال خدا و مسیح دارن می‌گفت و از ظلمی که داره در حق مسیحیت توسط مسلمان‌ها اتفاق میفته حرف می‌زد.

دست آخر هم با همین شیرینی زبونی‌هاش، تونست ۴۰هزارنفر آدم رو بسیج کنه تا باهاش برن اون‌سر دنیا برای جنگ. بقیه‌ی راهبان و کشیشان هم وقتی موفقیت پیر منزوی رو دیدن، راه اون رو پیش گرفتن.

تو فرانسه یه راهبی بود به اسم قوتیه که بهش قوتیه‌ی بی‌پول هم می‌گفتن. تقریبا تونست مثل پیر منزوی عمل کنه. حدود ۳۰هزارنفر رو بسیج‌ کرد و در مجموع تو اولین گروه این دونفر تونستن ۷۰هزارنفر رو راهی قسطنطنیه، پایتخت امپراتوری بیزانس کنن.

اما درصد خیلی کمی از این ۷۰هزارنفر شوالیه و نجیب‌زاده بودن. بقیه‌شون رعیت و دهقان و یه عده‌ی خیلی زیادی هم مجرم‌هایی بودن که برای بخشیده‌شدن مجازاتشون قبول کرده بودند راهی جنگ بشن. به خاطر همین لشکرشون بیشتر شبیه لشکر اوباش بود تا جنگجوهای واقعی.

هرچی که زمان بیشتر می‌گذشت، عطش این آدم‌ها هم برای جنگ بیشتر می‌شد. مسیرشون تا شرق هم یه مسیر خیلی طولانی بود که به این زودی‌ها نمی‌رسیدن. واسه همین این عطش رو اومدن با کشتن دشمنان مسیح در اروپا برطرف کنن و حاضر و آماده‌ترین دشمن براشون کیا بودن؟ یهودیا.

تو مسیرشون به هرشهر و روستایی که می‌رسیدند، یهودی‌ها رد به جرم انکار مسیح و مخالفت با کلیسا به بدترین شکل ممکن می‌کشتن. این ارتش اوباش تا به مرزهای امپراتوری بیزانس برسند، صدها مرد و زن و بچه رو کشتن و چندین روستا و دهکده رو غارت کردن.

وارد امپراتوری بیزانس هم که شدن، شروع کردن به غارت دام‌ها و اشیای با ارزش روستایی‌ها و تجاوز به زن‌ها و دخترهایی که تنها گیر می‌آوردنشون.

یه‌بار هم به یه روستایی رسیدن که اشتباهی فکر می‌کردن دست سلجوق‌هاست. احتمالا می‌تونید حدس بزنید چه اتفاقی افتاد. هرجنبنده‌ای که دیدن رو کشتن. یعنی حتی به فکرشون هم نرسیده بود که اگه واقعا این روستا دست سلجوق‌ها بوده پس چرا هیچ مقاومتی نکردن.

بعد از این فاجعه بود که مجارها، بلغارها و یونانی‌ها با حمایت همدیگه یه سپاه بزرگ تشکیل دادن و تو مسیر صلیبیون به سمت قسطنطنیه بهشون حمله کردن.

بعد از این حمله از ۷۰هزارنفر نیروی صلیبی‌ها، کمتر از ۳۰هزارنفرشون به قسطنطنیه رسیدن. بقیه‌شون یا کشته شدن یا وقتی اولین جنگشون رو تجربه کردن، از ترس فرار کردن، برگشتن همون‌جایی که ازش اومده بودن.

بعد از رسیدن این نیروها به قسطنطنیه، امپراتوری بیزانس به پیر منزوی و قوتیه، رهبران صلیبی‌ها، گفتش که نیروهاتون رو پشت دیوارهای شهر بذارید اون‌جا اردو بزنن، خودتون هم بیاید داخل قصر پیش خودم تا وقتی که نیروهای اصلی که شوالیه‌ها و سلحشورها بودن برسن.

تو این مدت هم تمام خورد و خوراکتون با من. اون‌ها هم اولش قبول کردن ولی هرچی زمان بیشتر می‌گذشت، نیروهای پشت دیوار حوصلشون هم بیشتر سر می‌رفت.

چیکار می‌کردن؟ حمله می‌کردند روستاهای اطراف و غارت و تجاوز بود که راه می‌نداختن. این وسط این قتل و غارت‌ها هم اعتماد به نفسشون رو برده بود بالاتر.

مدام به رهبرانشون فشار می‌آوردند که اجازه‌ی حمله به نیقیه رو صادر کنن. اون‌موقع پونزده، شونزده سالی می‌شد که تحت تصرف سلجوق‌ها بودن.

از اون سمت هم امپراتوری بیزانس برای این‌که زودتر از شر این جماعت وحشی و مفت‌خور راحت بشه، گفت من به شما کشتی میدم که بتونید از تنگه‌ی بسفر رد بشید ولی به شرطی که به جای نیقیه، برید سمت اورشلیم و سرزمین‌های شرقی.

چون نیقیه استحکاماتش قویه و شما نمی‌تونید به همین راحتی تصرفش کنید. به جاش برید شرق. هم به خاطر این‌که خیلی از سرزمین‌های شرق هنوز دست خودمونه، امنیتشون بیشتره و هم اهمیت شهر اورشلیم بالاتره.

اون‌ها هم قبول کردن و با کشتی راه افتادن که از تنگه بگذرن ولی در کمال ناباوری رهبرای صلیبی‌ها دیدن که کشتی‌هاشون برخلاف فرمان اون‌ها، مسیرشون رو به سمت نیقیه کج کردن. خودسرانه تصمیم گرفته بودند که برن شهر رو تصرف کنند.

به خیال خودشون خیلی راحت می‌تونن اولین پیروزی بزرگشون رو جشن بگیرن ولی این گله‌ی اوباش حریف نیروهای سلجوق‌ها نشد و از اون تعداد نیرو، فقط دوهزارنفرشون تونستن زنده برگردن قسطنطنیه.

بعد از این شکست بود که دیگه مثل بچه‌ی آدم نشستن سر جاشون تا شوالیه‌ها برسن. این شوالیه‌ها با انگیزه‌های معنوی و مادی وارد جنگ شده بودن.

تقریبا بیست‌هزارنفر بودند که هرکدومشون حداقل پنج، شیش‌تا نوچه با خودشون داشتن. این نوچه‌ها شامل خدمه‌ و سرباز بود. سربازها، کماندار و نیزه‌دار و گرزدار بودن که کنار هم یه سپاه خیلی بزرگ رو تشکیل می‌دادن.

خیلی از این شوالیه‌ها به خاطر کلیسا حاضر شده بودند تمام دارایی خودشون رو بفروشن و خرج جنگ کنند تا فقط افتخار مردن در سرزمین مقدس نصیبشون بشه، البته بخشی هم بودن که مال و اموالشون رو وقف کرده بودند تا وقتی تو جنگ پیروز شدن چندبرابرش رو پس بگیرن.

خلاصه با همچین انگیزه‌های مختلفی این شوالیه‌ها وارد جنگ شدند و بیرقی رو حمل می‌کردند که گفته میشه بیرق اولین کلیسای مسیحی بوده که پطرس مقدس تاسیس کرده.

اون‌ها در قالب چهار سپاه بزرگ راهی قسطنطنیه شدن که یکیشون به فرماندهی بهموند (Bohemond) از لردهای نرمان بود. یادتونه تو اپیزود قبل گفتم نرمان‌ها کلا با بیزانسی‌ها مشکل داشتند و حتی یه بخش‌هایی از سرزمین‌های اون‌ها رو هم تصرف کرده بودن.

بهموند پسر همون کسی بود که این سرزمین‌ها رو تصرف کرده بود ولی حالا الان با هرانگیزه‌ای که بوده، راضی شده بوده بیاد جنگ ولی پیشینه‌ای که داشت بقیه رو یه خورده نگران می‌کرد.

از طرفی سپاهشون، خشن‌ترین سپاه بین صلیبی‌ها بود و از طرفی هم همه می‌دونستن که اون چقدر از بیزانسی‌ها متنفره. هیچ‌کس باور نمی‌کرد که انگیزه‌ی اون کمک به بیزانسی‌ها باشه.

اکثرا اعتقاد داشتند که بهموند اومده که بمونه. می‌خواد این‌حا واسه خودش فرمانروایی کنه. این موضوع حتی امپراتور رو هم نگران کرده بود.

بدبینی بیزانسی‌ها نسبت به نرمان‌ها انقدر ریشه‌دار و قدیمی بود که حتی دختر امپراتور توی خاطراتش از نرمان‌ها، بدگویی کرده‌ بوده. اون‌ها رو یه مشت وحشی و بربر خطاب کرده بود.

خلاصه با رسیدن شوالیه‌ها و خدم و حشمشون به پشت دروازه‌های قسطنطنیه، امپراتور باید شکم تقریبا صدهزارنفر رو سیر می‌کرد و طبق قولی هم که به پاپ داده بود این کار رو انجام داد ولی مقطعی‌.

بعد از چند هفته امپراتور اعلام کرد تا وقتی که تمام شوالیه‌ها سوگند فئودالی نخوردن و تضمین ندادن که سرزمین‌هایی رو که تصرف می‌کنن به امپراتوری برگردونن، دیگه از پشتیبانی تدارکات خبری نیست.

همه به جز یک نفر، پیمان وفاداری رو بستن. اون یه نفر هم می‌گفتش که ما قبلا با کلیسا پیمان فئودالی بستیم. الان این کار ما یه جورایی خیانت به کلیسا به حساب میاد ولی خلاصه بقیه‌شون همه پیمان بستن حتی بهموند.

امپراتور هم نامردی نکرد. برای جبران این‌کار، چندین درشکه پر از طلا و نقره به واسال‌های جدیدش پیشکش کرد. امپراتور بیزانسی برای این پیمان وفاداری بهای خیلی سنگینی داد و فقط پیروزی تو جنگ و پس گرفتن سرزمین‌هاش بود که می‌تونست این هزینه رو جبران کنه.

بعد از این پیمان، یونانی‌ها و صلیبیون دست اتحاد دادن و راهی شدن. سمت کجا؟ دوباره نیقیه. حمله‌ی قبلی براشون خیلی گرون تموم شده بود. سلجوق‌ها تونسته بودن قشنگ تار و مارشون کنن.

ولی این سری جای رعیت و خلافکار، شوالیه و سرباز بیزانسی بود که رفته بود برای جنگ که خیلی‌هاشون هم یونانی‌ها بودن. نقشه و زمان‌بندیشون هم این‌بار خیلی خیلی دقیق‌تر بود.

درست زمانی که سلجوق‌ها بیشتر نیروشون رو فرستاده بودن ارمنستان، صلیبی‌ها شهر رو محاصره کردن. رهبران سلجوق که سری قبل تونسته بودن خیلی راحت حمله رو دفع کنند، این محاصره رو خیلی جدی نگرفتن و همین براشون گرون تموم شد.

این صلیبی‌ها با زره‌های مخصوص، نیزه‌دارها و کماندارهاب ماهر و شمشیرزنان قهار با سپاه قبلی خیلی فرق داشتن. اومده بودن که بکوبن و برن.

بعد از دوماه محاصره و زد و خورد و درگیری، سلجوق‌ها توانایی مقابله با صلیبی‌ها رو از دست دادن و شهر رو خالی کردن ولی این جنگ صلیبی‌ها رو شگفت‌زده کرد. از چی؟ از قدرت نبرد و جنگاوری سلجوق‌ها.

طوری که یه‌جا از قولی یکی از فرماندهانشون اومده که اگر ترک‌ها مسیحی بودن، دیگه هیچ نیرویی روی زمین توان مقابله با آیین مسیحیت رو نداشت و تمام دنیا زیر بیرق مسیح درمیومد.

این پیروزی باعث شد پاپ هم به خواسته‌ش برسه. تونسته بود تمام دنیای مسیحیت رو یکپارچه علیه جهان اسلام وارد جنگ کنه. بعد از فتح شهر، صلیبی‌ها به عهدشون نسبت به امپراتور هم عمل کردن.

نیقیه رو به بیزانسی‌ها سپردن و تونستن اعتماد امپراتوری رو جلب کنن. چندروز بعد از این جنگ سپاهیان صلیبی حرکت کردن سمت جنوب، سمت فلسطین و اورشلیم.

روز پنجم حرکتشون بود که تقریبا تو مرکز ترکیه‌ی امروزی بودن، تصمیم گرفتن که اردو بزنن ولی همین که تو حال اردو زدن و برپا کردن خیمه‌شون بودن تو یه چشم به هم زدن، دیدن از زمین و آسمون سرباز سلجوقه که خراب شده رو سرشون.

سلطان سلجوقی بعد از شکست نیقیه، یک ارتش بزرگ از ترک‌ها و عرب‌ها رو جمع کرده بود و فرستاده بود که انتقام بگیرن. صلیبی‌ها زیر بارونی از نیزه و تیر بودن.

سواره‌نظام سلجوق‌ها با داد و فریاد و شلاق‌های چند متریشون فضا رو به قدری ترسناک کرده بودند که صلیبی‌ها کلا تا چند دقیقه تو شوک بودن. حمله انقدر برق‌آسا و گسترده بود که خیلیاشون اصلا فرصت نکرده‌ بودن سلاح دستشون بگیرن.

یکم که تونستن خودشون رو جمع و جور کنند، متوجه شدند که زره‌های آهنینشون تا حد خیلی زیادی می‌تونه جلوی ضربه‌های دشمن مقاومت کنه. این شوالیه‌های زره‌پوش و اسب‌هاشون شبیه دژهای متحرک شده بودن. خیلی از سلجوق‌ها تا حالا اصلا همچین چیزی از نزدیک ندیده بودن.

نکته‌ی جالب اینه که تو منابع مسیحی از سلجوق‌ها و اون‌ شلاق‌ها و سر و صداهایی که می‌کردن، به عنوان شیاطین روی زمین نام بردن. بعد تو منابع مسلمان‌ها هم از این دژهای متحرک، به عنوان دیوهای دوزخی نام بردن. حالا شما پیدا کنید این وسط پرتقال‌فروش را.

همین دیوهای دوزخی هم تونستن در نهایت جنگ رو به نفع صلیبی‌ها پیش ببرن و سلجوق‌ها رو فراری بدن و تا دلتون بخواد طلا و سکه غنیمت ببرن چون سلطان سلجوق‌ها عادت داشت همیشه خزانه‌ی سلطنتیش رو هرجا میره با خودش ببره.

شاید بشه گفت که این جنگ، مهم‌ترین و سرنوشت‌سازترین نبرد در سری اول جنگ‌های صلیبی بود چون هم بزرگ‌ترین فرمانروای ترک یعنی قلج ارسلان رو شکست داده بودن، هم با غنایمی که گرفته بودن، تونستن بخش بزرگی از منابع مالی جنگ‌ها رو تامین کنن.

و از همه مهم‌تر، افسانه‌ی صلیبی‌های شکست‌ناپذیر خلق شد. این باعث شد صلیبی‌ها تو پیشروی‌های بعدیشون، بیشتر از اینکه مهاجم باشند به عنوان یک مهمان مورد استقبال قرار بگیرن.

مردم هم از مقاومت می‌ترسیدن، هم این که اکثرا مسیحی بودند که این موضوع کار رو واسه صلیبی‌ها خیلی راحت‌تر می‌کرد ولی سلجوقی‌ها هم نامردی نکردن این وسط.

موقعی که تو جنگ شکست خوردن، موقع عقب‌نشینی، از هرشهر و روستایی که رد می‌شدن همه‌چی رو از بین می‌بردند تا بیشتر از این غنیمت دست صلیبی‌ها نیفته. کاری نداریم.

صلیبی‌ها یکی یکی شهرها رو تصرف می‌کردند و می‌رفتند اما هرچی بیشتر به خاورمیانه نزدیک می‌شدند، شرایط آب و هوایی و گرما و بی‌آبی بیشتر آزارشون می‌داد. به خصوص با اون زره‌هایی هم که تنشون بود تحمل شرایط براشون سخت‌تر می‌شد.

آب هم سخت گیرشون میومد. یکی دوباری که از آب چاه شهرها استفاده کردن دیدن نیروهاشون دارن تلف میشن، رو به موت می‌شن همه‌شون. کاشف به عمل اومد که سلجوق‌ها چاه‌ها رو هم مسموم‌ کردن. این کارشون باعث شد صلیبی‌ها صدها اسب و قاطر و سرباز از دست بدن.

این وضعیت تا چند ماه بعد که به انطاکیه برسند ادامه پیدا کرد. انطاکیه یه جایی بود بین ارمنستان و سوریه‌ی امروزی. این شهر برای صلیبی‌ها حکم دروازه‌ی ورود به سرزمین‌های جنوبی رو داشت و از نظر سوق‌الجیشی بسیار بسیار مهم بود. انقدر مهم که فقط چهارصدتا برج داشت.

این شهر جایی بود که سلجوق‌ها بعد از شکست تو دوتا جنگ قبلی، بهش عقب‌نشینی کرده بودن. اهمیت دیگه‌ی نبرد پیش رو، این بود که تکلیف شوالیه‌ها هم با هم یه جورایی مشخص می‌شد.

با این که اون‌ها با هم هم‌پیمان شده بودند و تو یه سپاه بودند ولی اون رقابت ذاتی که از نظام فئودالی به ارث برده بودن هنوز بینشون بود. کسی که موفق می‌شد این شهر رو تصرف کنه پیروز این رقابت به حساب میومد.

ولی کار به همین راحتی نبود. صلیبی‌ها شهر رو محاصره کرده بودند و از ورود و خروج افراد و تدارکات جلوگیری می‌کردن. منتظر بودند تا مواد غذایی ترک‌ها تموم بشه تا تسلیم بشن ولی این قطع مسیر تدارکات، به خاطر موقعیتی که شهر داشت خیلی کامل انجام نمی‌شد.

سلجوق‌ها تونسته بودن یه راه باریکه‌ای برای ورود مواد غذایی پیدا کنن. به خاطر همین بیشتر از اون‌ها، این صلیبی‌ها بودن که بیرون دیوارهای شهر داشتن گشنگی می‌کشیدن.

از طرفی هم شرایط آب و هوایی تو زمستون به قدری بد شده بود که سرما داشت امونشون رو می‌برید. هیچ‌وقت اصلا فکرش هم نمی‌کردن که ممکنه زمستون‌های این سرزمین به سردی زمستون‌های اروپا باشه.

حالا به این وضعیت داغون، اخراج مسیحی‌های شهر توسط سلجوق‌ها رو هم اضافه کنید. اون‌ها برای اینکه مجبور نباشند شکم مسیحی‌های شهر رو سیر کنن و یه وقتی هم برای ورود صلیبی‌ها به شهر خیانت نبینن، همه‌شون رو از شهر بیرون کرده بودن.

اون‌ها هم چاره‌ای نداشتند جز این‌که به اردوگاه صلیبی‌ها پناه ببرن. اوضاع تازه بدتر هم شد. سپاه یونانی‌ها محاصره رد ترک کرد و برگشتن قسطنطنیه. خیلی از صلیبی‌هایی هم که دیگه تحمل این شرایط رو نداشتن با یونانی‌ها برگشتن.

تلفات هم همین‌جوری بیشتر میشد ولی با شروع بهار اوضاع یه ذره تغییر کرد. خبر شرایط صلیبی‌ها که به پاپ رسیده‌ بود، چندین کشتی تدارکات براشون فرستاده‌ بود ولی شاید معجزه وقتی رخ داد که یکی از ترک‌های برج مراقبت، یکی از ترک‌های مسلمان برج مراقبت دروازه‌ی اصلی شهر مسیحی‌ شد. به همین راحتی.

وقتی هم که مسیح شد طرف صلیبی‌ها رو گرفت ولی از این موضوع هیچ‌کس خبر نداشت جز کی؟ جناب بهموند. اون هم از فرصت استفاده کرد و رفت تو یه جلسه‌ی مهمی که با فرماندهان تشکیل داد گفت وقتشه که به شهر حمله کنیم و اگر تو نبرد پیروز شدیم، شهر باید به فرمانده‌ی کل برسه.

چون با برگشتن یونانی‌ها عملا فرمانده‌ی کل این‌جا کی بود؟ خود بهموند. این‌جای داستان دیگه تقریبا همه فهمیدن که این جناب بهموند از اولش هم برای کمک به بیزانسی‌ها نیومده بوده. دنبال قلمرو واسه خودش می‌گشته ولی اهمیت ندادن.

چیزی که مهم بود فتح شهر بود. از طرفی هم پیش خودشون می‌گفتن ترک‌ها حتی اگه شکست بخورند با یه ارتش خیلی بزرگ‌تر برمی‌گردند و شهر رو پس می‌گیرن. حالا بذار هرکی می‌خواد لورد انطاکیه بشه.

روز حمله هم مشخص شد. دوم ژوئن ۱۰۹۸، بهموند با سرباز ترک که تازه مسیحی شده بود ملاقات می‌کنه و دروازه‌‌های شهر روی صلیبی‌ها باز می‌شه.

صلیبی‌ها مثل سیل می‌ریزن تو شهر. سلجوق‌ها که اصلا نفهمیده بودن چی شده تا به خودشون بیان قتل عام میشن و حاکم شهر هم فرار می‌کنه. هرچند فرداش چندتا هیزم‌شکن ارمنی، سرش رو برای صلیبیان میارن.

صلیبی‌ها با این پیروزی اقتدار و قدرتشون رو به رخ مسلمون‌ها کشیدن. چندین ماه گشنگی و سرما و مریضی رو تحمل کردن ولی آخرش به اون چیزی که می‌خواستن رسیدن. شب پیروزی رو با خیال راحت تو انطاکیه صبح کردن.

فارغ از فکر جنگ و خون‌ریزی و کشتار و حتی فارغ از این که صبح که چشماشون رو باز می‌کنن، قراره با لشکری عظیم از سلجوق‌ها پشت دروازه‌ی شهر روبرو بشن. فقط یک‌شب، فقط یک‌شب کافی بود تا جای محاصره‌کننده و محاصره‌شده عوض بشه.

صلیبی‌ها صبح در شرایطی از خواب ناز بعد از پیروزیشون بیدار شدن که دور تا دور شهر، تحت کنترل چندین‌هزار نیروی تازه‌نفس سلجوق بود. این نیروها تو زمان محاصره‌ی شهر راهی انطاکیه شده بودن تا سد صلیبی‌ها رو بشکنن و شهر رو آزاد کنند ولی فقط یه روز دیر رسیده بودن.

صلیبی‌ها در شرایطی تو شهر گرفتار شده بودن که تقریبا مواد خوراکی‌ای براشون نمونده بود. هرچی که بود همون چیزایی بود که پاپ براشون فرستاده بود که بیشترشون رو هم تو همون دوران محاصره مصرف کرده بودن.

تو خود شهر هم چیزی به خاطر شرایط جنگی تقریبا وجود نداشت. دوباره روز از نو، روزی از نو. سربازهای صلیبی روز به روز ضعیف‌تر می‌شدن. خیلی‌هاشون تقریبا در طول روز هیچی برای خوردن گیرشون نمیومد.

حتی نا نداشتن رو پاهاشون وایسن. خیلی‌ها پوست‌هاشون رو ترک کردن. شرایط به قدری وخیم شد که یکی از لردها با سپاهش شبانه از شهر فرار کرد. این لرد فراری و سپاهش موقع برگشت به قسطنطنیه به سپاه یونانی‌ها به فرماندهی شخص امپراتور برخورد کردن.

این سپاه داشت برای کمک به صلیبی‌ها می‌رفت سمت شهر ولی صحبت‌های لرد درمورد این که شهر کاملا محاصره شده و شکست صلیبی‌ها حتمیه، باعث شد تا امپراتور و سپاهش، دوباره برگردن پایتخت.

در صورتی که اگر این اتفاق نمی‌افتاد و به مسیرشون ادامه می‌دادند، ممکن بود بتونن محاصره رو خیلی راحت بشکنن اما این اتفاق نیفتاد تا صلیبی‌ها چند هفته‌ی تمام تو محاصره‌ی شدید باشن.

کار به جایی کشیده شد که بهموند برای این که بتونه نیروهاش رو بکشونه بیرون برای نگهبانی دادن، مجبور شد خوابگاهشون رو به آتیش بکشه تا از ترس جونشون هم که شده از سوراخشون بیان بیرون.

اوضاع قمر در عقربی بود خلاصه. حتی بدتر از شرایطی که تو زمستون گذرونده بودن. تقریبا یه بیست روز از محاصره گذشته بود که یه اتفاق خیلی عجیب باعث میشه شرایط دوباره عوض بشه.

درمورد صحت این ماجرا خیلی نمیشه با قاطعیت چیزی گفت ولی اکثر منابع این ماجرا رو این‌جوری روایت می‌کنن که یه شب شخصی به اسم بارتلمئو (Bartolomeu) ادعا می‌کنه که توی خواب محل دفن نیزه‌ی مقدس رو پیدا کرده.

این نیزه، نیزه‌ای بوده که گفته میشه موقع به صلیب کشیده شدن مسیح، یه سرباز رومی فرو کرده تا پهلوی مسیح. حالا این آدم مدعی بود که تو خواب دیده که این نیزه زیر سنگ‌فرش‌های کلیسای پطروس مقدس دفن شده.

این ماجرا براشون حکم یه نشونه‌ی الهی رو داشت. به خاطر همین دستور حفاری تو کلیسا صادر میشه. میگن چندروز داشتن کف کلیسا رو می‌کندن. انقدر هم بی‌جون شده بودن که نوبتی کار می‌کردن ولی وقتی به نتیجه‌ای نرسیدن می‌خواستن دست از کار بکشن.

می‌گفتن بابا این رسما ما رو سر کار گذاشته. علافمون کرده ولی بارتلمئو، التماسشون می‌کنه که به کندن ادامه بدن. انقدر ضجه می‌زنه که آخر قبول می‌کنن یکم دیگه بکنن تا بالاخره به نیزه‌ی مقدس می‌رسن.

صلیبی‌ها وقتی این نیزه رو می‌بینن، انگار همین الان دوباره از مادر متولد شدن. دیگه اصلا یادشون رفته انگار نه‌ انگار، همین الان چندین هزارنفر از نیروهای دشمن پشت دروازه‌های شهرن.

فرمانده‌های ارتش هم از همین فرصت استفاده کردند و با این که هیچ‌کدومشون از اصالت نیز مطمئن نبودند، تصمیم گرفتند تا وقتی که همه کیفشون کوکه، دستور حمله‌ی مستقیم به سلجوق‌ها رو صادر کنن.

بیست‌وپنج روز بعد از محاصره دروازه‌های شهر باز شد و سپاه صلیبی‌ها از دروازه بیرون اومد. اسقف هم جلوتر از همه با نیزه‌ی مقدس راه افتاد و تا ۲۸ ژوئن ۱۰۹۸ دستور حمله صادر شد.

شاید باورکردنی نباشه ولی این‌بار هم ارتش چندهزارنفره و تازه‌نفس سلجوق‌ها برابر صلیبی‌ها شکست خوردند و عقب‌نشینی کردن. شما ببین یه نیزه‌ی پوسیده چه کارها که نمی‌تونه بکنه. باز بگید اینا همه‌ش الکیه.

بعد از جنگ نزدیک شیش‌ ماه، صلیبی‌ها درگیر این بودن که کی باید حاکم انطاکیه باشه. بهموند طبق قول و قرارهایی که گذاشته بود شهر رو مال خودش می‌دونست. می‌گفت آقاجان، حاکم اینجا منم دیگه از این به بعد.

اون می‌خواست برای خودش و تمام سوریه با مرکزیت انطاکیه، یه پادشاهی بزرگ درست کنه. کلا هم دیگه بیخیال فتح اورشلیم و قبر مقدس و این حرف‌ها شد. اون چیزی که می‌خواست تو انطاکیه بود‌.

با سپاهش همون‌جا موند و رسما خودش رو پادشاه انطاکیه معرفی کرد. خیلی از صلیبی‌ها هم دیگه حاضر نشدند جنگ رو ادامه بدن، موندن پیش بهموند.

ولی از اینجا به بعد لرد رمون میاد وارد صحنه میشه و رهبری صلیبی‌ها رو برای ادامه‌ی جنگ به عهده می‌گیره و با سی‌هزار جنگجو راهی فلسطین میشه.

تو مسیر خیلی از صلیبی‌های دیگه که تو شهرهای مختلف بودن هم بهش ملحق می‌شن و تعدادشون به حدود هفتادهزار نفر میرسه. همین‌جور پیشروی می‌کنند سمت اورشلیم ولی بینشون در مورد این که چه‌جوری شهر رو تصرف کنند اختلاف نظر به وجود میاد.

رمون می‌گفت که باید شهر رو محاصره کنیم تا مجبور به تسلیم بشن ولی یه سری از رهبران می‌گفتن نه آقاجان، باید مستقیما حمله کنیم ولی رمون یه حامی بزرگ هم داشت، بارتلمئو.

این آدم سر داستان نیزه‌ی مقدس دیگه واسه خودش اسم و رسمی درست کرده بود، واسه همین تونست همه رو مجاب کنه که طبق گفته‌ی رمون عمل کنن و اول شهر رو محاصره کنن.

ولی بعد از مرگش که توی مطالب تکمیلی هم خواهم گفت که چقدر مرگ عجیب غریبی داشته دیگه کسی به حرف رمون هم گوش نمیده و اون هم مجبور میشه که با حمله‌ی مستقیم موافقت کنه.

تو ادامه‌ی مسیر، صلیبی‌ها شهرهای اطراف رو یکی یکی تصرف کردن. یه سری از شهرها رو سلجوق‌ها با کمک فاطمی‌ها تونسته بودن تصرف کنن ولی وقتی خبر بهشون رسیده بود که صلیبی‌ها دارن نزدیک میشن، اکثرشون قید جنگ رو زدن و فرار کردند.

چون درمورد خشونت صلیبی‌ها، به خصوص فرانک‌ها یا همون فرانسوی‌ها زیاد شنیده بودند. مثلا شنیده بودند که سر زندانیان رو بریدن و روی سیخ کباب کردن.

یا این که هرجا می‌رسند اولین کاری که می‌کنن اینه که اسرای جنگی رو زنده‌زنده تو آتیش می‌سوزونن، البته کم هم بیراه نبود این حرف‌ها ولی به هرحال باعث شد که خیلی‌هاشون فرار رو بر قرار ترجیح بدن و در برن.

فقط دقت کنید که الان که صلیبی‌ها دارن نزدیک اورشلیم میشن این شهر دست فاطمی‌هاست. فاطمی‌ها تونسته بودن سلجوق‌ها رو از اورشلیم بیرون کنن و خودشون حاکمیت شهر رو دست بگیرن.

فاطمی‌ها ولی برخلاف ترک‌ها با زوار مسیحی که وارد شهر می‌شدند خیلی با احترام رفتار می‌کردن. اون آزار و اذیتی که سلجوق‌ها انجام می‌دادن رو انجام نمی‌دادن ولی این هم باعث نمی‌شد که صلیبی‌ها بخوان بیخیال جنگ بشن. از نظر اون‌ها مسلمون مسلمونه و دشمن اصلی مسیحیت.

سه‌سال از روزی که صلیبی‌ها اروپا رو ترک کرده بودند می‌گذشت و تو این مدت سرما و گرما، گرسنگی و مریضی و کلی بدبختی دیگه رو تحمل کرده بودند تا برسن اورشلیم و الان به چیزی کمتر از فتح کامل شهر رضایت نمی‌دادن.

تقریبا اواسط سال ۱۰۹۹ بود که صلیبی‌ها به شهر بیت‌لحم رسیدند. این شهر که تو کرانه‌ی باختری رود اردنه، یه کلیسایی داره به اسم کلیسای مهد. میگن این کلیسا محل تولد مسیح بوده. واسه همین یه احترام خیلی خاصی واسه این شهر قائل بودن.

صلیبی‌ها بعد از ورود به شهر رفتن بالای تپه‌ای که مشرف به اورشلیم بود و از اون‌جا برای اولین بار چشمشون به شهر مقدسی که براش جونشون رو هم می‌دادن، افتاد. خیلی‌هاشون تا حالا اورشلیم رو ندیده بودن، فقط تو ذهنشون یه رویایی از این شهر برای خودشون بافته بودن.

از اون بالا قبه‌الصخره، معابد مسیحی و یهودی و حتی مسجد الاقصی هم کاملا مشخص بود. رهبران صلیبی با دیدن اورشلیم انگار رویای بچگیشون تحقق پیدا کرده بود. دلشون رفت اون‌جایی که چشمشون بهش خیره شده بود. اورشلیم براشون حکم یه بخشی از بهشت رو داشت.

همون‌جا زانو زدن و زار زار گریه کردن و خداشون رو شکر کردن که این سعادت رو بهشون داده که بتونن جزو کسانی باشن که زنده به این شهر رسیدن تا قدم روی زمین‌های اورشلیم بذارن.

چندساعت بعد، سپاه صلیبیون پشت دیوارهای اورشلیم اردو زد ولی دیدن اورشلیم اون هم از دور و وارد شدن به خود شهر دوتا داستان کاملا متفاوت بود. شهر استحکامات دفاعی خیلی قوی‌ای داشت.

حاکم فاطمی هم از قبل می‌دونست صلیبی‌ها دارن میان دیگه. استحکامات رو از قبل قوی‌تر کرده‌ بود و برای چندین ماه هم آب و غذا انبار کرده بود، حتی دستور داده بود تمام چاه‌های آب بیرون شهر رو هم زهرآلود کنن.

از طرفی تمام مسیحی‌های شهر رو اخراج کرد که از داخل هم مشکل بابت خیانت و این‌ چیزها نداشته‌ باشن. دو، سه روز بعد صلیبی‌ها طبق همون قراری که داشتن، مستقیما به شهر حمله کردن و تونستن دیوار بیرونی شهر رو تصرف کنن‌.

ولی مهم دیوار داخلی بود که موقع تصرفش بارونی از تیر و نیزه و سنگ بود که رو سرشون می‌ریخت، به خاطر همین مجبور شدن عقب‌نشینی کنن. حالا تنها راهی که داشتن محاصره‌ی شهر بود. همون حرفی که از اول رمون می‌زد.

تو همین مدت هم براشون از ایتالیا چندتا کشتی تدارکات فرستاده شد و حالا تنها کاری که باید انجام می‌دادن ساخت برج‌های چوبی بلند و متحرک بود و صدها نردبان برای بالا رفتن از دیوارهای شهر.

البته تو شرایط آب و هوایی بد. هوا گرم و خشک. خاک، خاک، خاک‌ حتی غذایی که می‌خواستن بخورن با یه خروار خاک می‌دادن می‌رفت پایین. آبی که ازش می‌خوردن مزه‌ی لجن می‌داد ولی چاره‌ای نداشتند.

تا همین‌جا هم کلی از نیروهاشون رو به خاطر بی‌آبی از دست داده بودن. مجبور بودن دیگه با همین چیزی که دارن بسازن. صلیبی‌ها الان دوباره دقیقا همون شرایطی رو داشتن که تو انطاکیه باهاش درگیر بودن.

روحیه داغون، بدون آب، هوای گرم. داغی هوا زره‌هاشون رو مثل تنور داغ می‌کرد‌ دقیقا مثل داستان نیزه‌ی مقدس، این‌جا هم فقط یه معجزه می‌تونست اوضاعشون رو یکم رو به راه کنه. این‌جور وقت‌ها هم قربونشون برم رهبران مذهبی از آستینشون معجزه می‌ریزه‌.

این‌سری هم یه کشیشی پیدا شد که می‌گفت یکی از اسقف‌های اعظم و فقیدشون اومده تو خوابشون گفته اگر صلیبی‌ها خواسته‌های شخصیشون رو کنار بذارن، خداوند پیروزی رو بهشون هدیه میده. این‌جا آدم بی‌اختیار یاد اون دیالوگ معروف فیلم نجات سرباز رایان میفته.

کاری نداریم، کشیش بهشون گفت که این اسقف گفته که اون‌ها باید یه روز روزه بگیرند و پابرهنه تا دیوار اورشلیم برن. این‌جوری ظرف نُه روز می‌تونن شهر رو تسخیر کنن. خیلی هم شیک.

صلیبی‌ها هم پابرهنه تا کوه زیتون رفتن. این‌جا جایی بود که پطروس به عیسی خیانت کرد و سربازهای رومی، عیسی رو دستگیر کردن. به خاطر همین اهمیت معنوی زیادی داشت.

پیر منزوی رو یادتونه؟ پیرمرد راهبی که کلی نیرو جمع کرد و تو اولین جنگشون تو نیقیه هم شکست خورد. الان با صلیبی‌ها بود. البته یه‌بار موقع محاصره‌ی انطاکیه می‌خواست یواشکی فرار کنه که نتونسته‌ بود. حالا الان این عزیز دل تو کوه زیتون داشت صلیبی‌ها رو موعظه می‌کرد.

بعد از این موعظه هم بود که صلیبی‌ها انگار دوباره شارژ روحی شدن. ساخت برج‌ها رو تموم کردن، ساخت نردبان‌ها رو تموم کردن. حتی برج‌ها رو هم کشیدن سمت دیوارها. کشیدن این برج‌ها تا دم دیوارها نزدیک به هزارنفر سرباز نیاز داشت ولی با هر جون‌کندی بود این کار رو انجام دادن.

حتی تونستن خندق دور دیوار داخلی رو هم پر کنند که بتونن برج‌ها رو اون‌جا بذارن، کلی هم تلفات دادند ولی آخر سر کارشون رو انجام دادن و شب حمله هم رسید.

شب حمله‌، هردو طرف قشنگ وحشت‌زده بودن. مسلمون‌اا به خاطر از دست دادن دیوار بیرونی و پر شدن خندق ترسیده بودن. صلیبی‌ها هم همه‌ش ترس این رو داشتند که موقع حمله، برج‌های متحرکشون به آتش کشیده بشه.

خلاصه سربازهای دو طرف بدون این که پلک بزنن، چهارچشمی حواسشون به طرف مقابل بود. پونزدهم جولای حمله شروع شد. برج‌ها تا دیوارهای داخلی برده شدند و حدود چهارصد سرباز صلیبی از تو برج‌ها ریختن روی دیوار ولی فاطمیان خیلی سریع تونستن این حمله رو دفع کنن‌

بعد از حمله‌ی اول تیرهای آتشین بود که روی برج‌ها می‌ریخت. ترکیب حرارت خورشید و دمای آتیش و زره‌های آهنی، صلیبی‌ها رو وارد یه جهنم حسابی کرده بود. یه سری حتی می‌خواستن برج‌ها رو خالی کنن ولی اجازه‌ی این کار بهشون داده نشد.

آخر سر مجبور شدن زره‌هاشون رو دربیارن و بدون زره بجنگن. فاطمیان برای این‌ که بتونن جلوی ورود نیروهای دشمن روی دیوارهای شهر رو بگیرن، یه سری تخته‌‌های چوبی رو روی کنگره‌های دیوار بسته بودن ولی همون تخته‌ها شد بلای جونشون.

صلیبی‌ها تمام تخته‌ها رو بریدن و باهاش یه پل بین برج متحرک و دیوارشون درست کردن و تونستن از همین پل هم استفاده کنن و وارد دیوار بشن و در نهایت کنترل دیوار داخلی رو هم دست بگیرن.

کنترل دیوار که دستشون افتاد، عملا دیگه کنترل دروازه‌ی شهر هم دستشون بود. بعد از ظهر همون روز، دروازه‌ی شهر اورشلیم روی صلیبی‌ها باز شد‌ شوالیه‌ها مثل مور و ملخ ریختن تو شهر‌.

مسلمون‌ها که دیگه کلا کنترل شهر رو از دست داده بودند، به سمت معبد قدیمی جایی که قبه‌الصخره و مسجد الاقصی بود عقب‌نشینی کردند. یکی از فرمانده‌های صلیبی هم از فرصت استفاده کرد و به مسلمون‌‌ها یه پیشنهادی داد.

بهشون گفت در قبال یه غرامت خیلی سنگین، حاضره از جونشون بگذره. مسلمون‌ها هم قبول کردن و بیرق اون فرمانده‌ی صلیبی روی مسجد نصب شد تا کسی با سربازهای داخل مسجد کاری نداشته باشه.

ولی جنونی که به صلیبی‌ها موقع فتح شهر دست داد، بیرق و امان‌نامه و غرامت سنگین نمی‌شناخت. تو کم‌تر از چند ساعت، تمام فاطمی‌هایی که تو مسجد الاقصی بودن قتل عام شدن.

یکی از تاریخ‌نگارهای اروپایی که همراه صلیبی‌ها بوده می‌گه اون‌ روز نزدیک به ده‌هزار نفر سلاخی‌ شدن. تو مسجد که وارد می‌شدی تا مچ پا تو خون بودی. نه فقط تو این بخش شهر، تو تمام اورشلیم وضع همین‌جوری بود‌.

خون کشته‌شده‌ها کف کوچه خیابون‌های شهر رو فرش کرده بود. هر مسلمون و یهودی‌ای که تو شهر می‌دیدن می‌کشتند. چه پیر چه جوون، چه مرد و چه زن، حتی بچه‌ها.

وقتی دیگه کسی برای کشتن نمونده بود، سپاه صلیبی‌ها رو به کلیسای قبر مقدس رژه رفت و خدا رو برای این پیروزی بزرگ شکر کردن. خدا رو برای این پیروزی بزرگ شکر کردن و به این ترتیب اولین جنگ صلیبی در ۱۵ جولای ۱۰۹۹، بعد از هزاران کشته به پایان رسید.

بعد از جنگ، شهرهای اطراف اورشلیم هم که مونده بود دست صلیبی‌ها افتاد و تونستن ترابلس رو هم فتح کنن‌ با آرام شدن شرایط خیلی‌هاشون یا به اروپا برگشتن، یا به شهرهای دیگه که دست صلیبی‌ها بود رفتن.

نکته‌ی جالب اینه که اروپایی‌ها تو اورشلیم، همون نظام فئودالی‌ای که تو غرب داشتن رو پیاده‌ کردن که البته شدیدا هم به مشکل خوردن چون جنگ تموم شده بود و حالا همه دنبال سهم خودشون بودن‌.

از طرفی هم تقریبا تمام اروپایی‌هایی که اونجا بودن، نجیب‌زاده و شوالیه بودن و کسی نبود که بخواد براشون روی زمین و مزرعه کار کنه. بومی‌های فلسطین رو هم نمی‌تونستن به بردگی بگیرن. واسه همین شرایط خیلی براشون سخت شد.

تاریخ‌نویس فرانسوی میگه دون‌پایه‌ترین شهسواران و شوالیه‌های صلیبی تو اورشلیم برای خودشون یه زندگی شاهانه ساخته بودن. غذا و شرابی که ازش می‌خوردن رو تو تمام اروپا نمیشد پیدا کرد‌. ادویه‌هایی که رو غذاشون می‌زدند رو تا حالا نچشیده بودن‌

به همه‌ی این‌ها دختران عرب رو هم اضافه کنید که با شال‌های پولک‌دوزی‌شده با ساز نوازنده‌ها می‌رقصیدند و خلوت شب‌هاشون رو پر می‌کردن. خلاصه با این شرایط هیچ دلیلی برای ترک اورشلیم از سمت شوالیه‌ها و شهسوارها وجود نداشت‌.

از تمام این‌ها که بگذریم دستاورد این جنگ فقط یک چیز بود‌. تغییر حکومت اورشلیم از اسلام به مسیحیت. شهری ساخته شده از سنگ و چوب و آجر که برای حاکمیتش، هر طرف دعوا هزاران انسان رو سلاخی کرد، سر برید، تا ثابت کنه خدا با اون‌هاست و اون‌هو برگزیده هستن.

این داستان بیشتر از هزار ساله که ادامه داره. مثل چیزی که الان داریم تو کف خیابون‌های اروپا می‌بینیم و اتفاقاتی که داره توی عراق و افغانستان و جاهای دیگه می‌گذره.


بقیه قسمت‌های پادکست راوکست را می‌تونید از این طریق هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/%D8%AC%D9%86%DA%AF-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B5%D9%84%DB%8C%D8%A8%DB%8C-%7C-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%AF%D9%88%D9%85%D8%8C-%D8%AC%D9%86%DA%AF-%D9%85%D9%82%D8%AF%D8%B3-id6026440-id674626249?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%AC%D9%86%DA%AF%20%D9%87%D8%A7%DB%8C%20%D8%B5%D9%84%DB%8C%D8%A8%DB%8C%20%7C%20%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA%20%D8%AF%D9%88%D9%85%D8%8C%20%D8%AC%D9%86%DA%AF%20%D9%85%D9%82%D8%AF%D8%B3-CastBox_FM