اپیزود ۲۷؛ آفتاب پرست

توی فیلم ضبط‌شده یه پسر بچه‌ دوازده سیزده ساله داره از روز تولد خواهرش فیلم می‌گیره. اتاق رو نشون میده تخت خواب، میز آرایش و حتی تلویزیون شخصی که اونجا داشته. آخر فیلم دوربین برمی‌گردونه سمت خودش میگه اینم برادرش نیک. این آخرین تصویر ضبط شده از نیکلاس باکلی سیزده ساله بوده. نیک تو سیزده سالگی تو ایالت تگزاس ناپدید میشه.

سلام من ایمان نژاد هستم و چیزی که قراره در ادامه بشنوید بیست و هفتمین قسمت راوکسته. من تو هر قسمت یک داستان واقعی و شنیدنی رو برای شما روایت می‌کنم. اپیزود بیست و هفتم با عنوان آفتاب‌پرست و ذکر این مورد که این داستان مناسب کودکان نیست.

نیکولاس یه پسر بچه‌ای مو بور و شیطون بود. تو عکس‌ها و فیلم‌هایی که ازش مونده دائم در حال فیگور گرفتن و آتیش سوزوندنه. از اون بچه‌های فسقلی دوست‌داشتنی بود که همش بقیه رو می‌خندونه به جز مادرش. یه خواهر و برادر هم داشت. برادرا زیاد اوضاع درست درونی نداشت. از اون دسته معتادها بود که بین کمپ ترک اعتیاد و خونه دائما در حال رفت و آمد بود. یک روز قبل گم شدنش برای بازی بسکتبال از خونه می‌ره بیرون. قرار میشه که تا موقع شام برگرده. طرف‌های غروب بود که زنگ می‌زنه خونه که بگه با ماشین برن دنبالش. مادرش تازه از سرکار برگشته بود. خواب بود. واسه همین برادرش جیسون گوشی رو برمی‌داره. اونم نامردی نمی‌کنه. به نیک میگه مامان که خوابه؛ من حوصله رانندگی کردن ندارم. خودت باید پای پیاده بیای خونه و این مکالمه میشه آخرین خبری که خانواده‌اش از نیکلاس داشتن.

خبر گم شدن یک پسر از اون داستان‌هایی نبود که برای رسانه‌ها جذابیت داشته باشه. روزها از گم شدنش گذشت ولی هیچ سر نخی هنوز گیر پلیس نیومده بود. خانواده‌اش به خصوص مادرش صبح تا شب کارشون شده بود گریه زاری کردن. بی‌خبری مطلق داشت دیونه‌اشون می‌کرد. خودشون یه سری آگهی چاپ کردن. هر جا که فکر می‌کردن نیک ممکن رفته باشه پخش‌کردن؛ ولی فایده‌ای نداشت. کم‌کم داشتن به این راضی می‌شدن که اگه بلایی سرش اومده اگه کسی آسیبی بهش رسونده، حداقل جسدش رو پیدا کنن ولی هیچی به هیچی. نیک شده بود یک راز بسیار بزرگ برای پلیس و خانواده‌اش!

یه چند سالی از این موضوع گذشت. یه سه سال و نیمی گذشت و یه روز توی یکی از شهرهای اسپانیا یه مرد توریست با پلیس تماس عجیب غریب می‌گیره. اون میگه که ما یه نوجوون چهارده پونزده ساله رو زیر بارون پیدا کردیم. به نظر می‌رسه از یه چیزی ترسیده. چپیده تو خودش صداشم درنمیاد. حتی سعی کردیم بهش غذا بدیم و یه چیزی بدیم که بخوره ولی لب به هیچی نزد. پلیس که این خبر و می‌گیره، میگه باشه میایم بررسی می‌کنیم.

یه هفت هشت دقیقه‌ بعد پلیس می‌رسه همونجایی که اون مرد توریست بهشون زنگ زده بود رسیدن. تو نگاه اول یه آدمی رو دیدن که تو خودش جمع شده و صورتش پوشونده. چهره‌اش تقریبا قابل دیدن نبود. یه کلاه سرش کرده بود. صورتش با شال پوشونده بود. از رفتارش معلوم بود که از یه چیزی ترسیده. انگار داره از یه چیزی فرار می‌کنه. حتی وقتی پلیس می‌خواستن سوار ماشینش کنن از ترس یوهو از جاش پرید. تو اداره پلیس هر سوالی ازش می‌پرسیدن لام تا کام حرف نمی‌زد. می‌پرسیدن اسمت چیه؟ هیچی نمی‌گفت. زیر بارون با این سر و وضعت چیکار می‌کردی؟ هیچی نمی‌گفت. خونه‌ات کجاست؟ یه آدرسی؟ مشخصاتی؟ چیزی؟ ولی زیپ دهنش باز نمی‌شد که نمی‌شد.

پلیس مجبور شد تا روشن شدن داستان بفرستدش پرورشگاه. روز بعد بازجویی ادامه پیدا می‌کنه و پلیس بهش میگه اگر خودش و معرفی نکنه مجبورن ازش انگشت‌نگاری کنن. اسم انگشت‌نگاری که اومد بالاخره قفل دهنش باز شد. اون خودش یه آمریکایی معرفی کرد که از خونشون دزدیده شده ولی حاضر که با خانواده‌اش تماس بگیره و بهشون خبر بده که کجاست؛ به یه شرطی. چه شرطی؟ که خودش این کار انجام بده. چون دلش نمی‌خواست وقتی پلیس بهشون زنگ می‌زنه خانوادش به استرس بیفتن. به خاطر اختلاف زمانی که اسپانیا با آمریکا داره باید شب رو اینجا بمونه فردا صبح باهاشون تماس بگیره.

پلیس قبول می‌کنه. میگه باشه حرفی نیست. همین کار رو می‌کنی ولی همون شب یه سری تماس با اداره‌های پلیس و شهرهای مختلف آمریکا گرفته میشه. اعلام می‌کنن که پسر بچه‌ای رو پیدا کردن که ظاهرا چند سال پیش از آمریکا خارج شده و تو صحبت‌هاش گفته که توسط یک سری آدم‌ربا دزدیده ‌شده. پلیس آمریکا اون موقع ده‌ها گزارش از بچه‌های گمشده داشت. نمی‌تونست دوباره بشینه دونه دونه این پرونده‌ها رو بررسی کنه. اونم تو شرایطی که حتی نه اسمی از اون پسر داره نه عکسی نه چیزی که بتونه اون‌ها رو به یه کسی جایی ربط بده. به خاطر همین لینک‌شون می‌کنن به اداره‌ای که مسئول پیگیری افراد گمشده بودن.

اونجا یه سری مشخصات ابتدایی از سن و سال پسر ازشون می‌گیرن و با یکم گشتن تو لیست افراد گمشده که سه چهار سال از ناپدید شدنش می‌گذشته. می‌رسن به اسم نیکولاس باکلی. با درخواست شخص پشت تلفن یه عکس سیاه سفید درب و داغون براشون فکس می‌کنن که بهتر بتونن کار شناسایی انجام بدن. پنج دقیقه بعد دوباره با اداره‌ی افراد گمشده تماس می‌گیرن و میگن خودشه. کسی که الان اینجا پیش ماست نیکولاس باکلیه.

پلیس آمریکا با مادر نیک تماس گرفت که خبر پیدا شدن بچه‌اش بده. اصلا باورش نمی‌شد بعد از سه سال و نیم اونم وقتی که همشون فکر می‌کردن که نیک ‌مرده. خیلی جالبه! وقتی پلیس بهشون گفت پسرتون توی شهر لینارسه «Linares». مادرش میگه پسرم تو یه ایالت دیگه‌اس دیگه خبر نداشت که صحبت در مورد یه کشور دیگه است. اونا باید برای شناسایی و تحویل گرفتن پسرشون برن اسپانیا. همون شب کلی خواهر نیک با شماره‌ای که از اداره پلیس اسپانیا تماس گرفته بود تماس می‌گیره و با همون شخص صحبت می‌کنه به کلی می‌گن که برادرتون شدیدا دچار ترس و استرسه و به زور دو کلمه هم صحبت می‌کنه. اون ادعا می‌کنه که مورد آزار و اذیت یک گروه خلافکار بوده. طرز صحبت و کلام اون آدم پشت تلفن خواهر نیک این تصور کرده بود که داره با یک مددکار اجتماعی صحبت می‌کنه.

سینگ بهش اعتماد کامل داشت. ازش می‌پرسه اصلا در مورد ما در مورد مادرمون چیزی میگه؟ صحبتی کرده؟ یا اصلا ما رو یادش میاد؟ بهش میگه نیک تقریبا فراموشی گرفته. چیزای خیلی زیادی از شما یادش نیست. فقط اینو یادشه که اسیر گروه‌های برده‌داری جنسی بوده و بالاخره تونسته اون شب فرار کنه. کلی درخواست می‌کنه که یکم با برادرش صحبت کنه. اون مددکار تلفن می‌گیره دم گوش نیک و خواهرش بهش میگه که نگران هیچی نباش نیک. میام دنبالتون می‌برمت خونه پیش مامان. نیکولاس یادت باشه که ما دوست داریم. از ته قلبمون دوست داریم. اما تنها چیزی که کری می‌شنوه یه صدای خیلی آروم و یواشه که میگه منم دوست دارم.

کلی بعد از سال‌ها صدای برادرش شنید. از مددکاری می‌پرسه خودش بود؟ این صدای برادرم بود؟ میگه برا خودش بود. نگران نباش ما هواش داریم. پشت تلفن هق هق زد زیر گریه. باورش نمی‌شد که بعد این همه وقت برادرش رو پیدا کردن اونم زنده. همونجا قرار می‌ذاره که فرداش به اسپانیا بره و برادرش برگردونه خونه. البته طبق توافقی که با اف بی آی می‌کنن قرار میشه که بعد از برگشت نیک و خواهرش به کشور باید با نیک یه مصاحبه بکنه که همه چی شفاف و مشخص باشه. چون به هرحال پرونده‌ای نیک یه پرونده آدم‌ربایی بوده که سه چهار سال داشتن روش کار می‌کردن. باید مشخص می‌شد که این گروه‌های تبهکاری که نیک در موردشون گفته کیا بودن؟ سر چه کسای دیگه‌ای هم این بلا رو آوردن؟ به خصوص اینکه پای بچه در میون بود دیگه؟ اونم تو شرایطی که تو آمریکا گم شده بود و تو یه کشور دیگه‌ای پیدا شده بود.

به هر حال روز بعد کلی می‌رسه اسپانیا. برای تحویل گرفتن نیک میره پرورشگاه. اونجا بعد از چند سال برای اولین بار برادرش می‌بینه. نیک تقریبا هیچ چیزی از خانوادش یادش نمیومد. کلی عکسی که با خودش آورده بود بهش نشون میده. دونه دونه اعضای خانوادش بهش یادآوری می‌کنه. بعد از کلی کاغذبازی با برادرش یا اینجوری بگم کسی که فکر می‌کرد برادرشه سوار هواپیما میشه و برمی‌گرده آمریکا. نمی‌دونم الان تونستید حدس بزنید داستان از چقدر درسته یا نه؟ ولی اون کسی که با کلی سوار هواپیما شد نیک نبود. اون فردریک بردین بود. یه شیاد بیست و دو ساله که به خاطر جعل هویت‌های مختلفی که انجام داده بود بعدها بهش لقب آفتاب‌پرست رو دادم.

فردریک توی محله‌ عرب‌نشین تو پاریس به دنیا اومده بود. از یک مادر هفده ساله و یه پدر الجزایری که هیچ وقت ندید. یه پسر بیست و دو ساله‌ی چشم قهوه‌ای با موی تیره و لهجه‌ فرانسوی که خودش جای یه پسر شونزده ساله آمریکایی مو بور و چشم روشن جا زده بود. حالا بهتون میگم که فردریک چجوری این کار انجام داد؟ ولی برای دونستنش باید یه چند روز برگردیم عقب. بریم همون شب بارونی تو اسپانیا که پلیس از یه مرد توریست یه تماس تلفنی می‌گیره مبنی بر اینکه یه پسر بچه رو نصف شب تو خیابون پیدا کرده. اون مرد توریست خود فردریک بود. وقتی پلیس و کیوسک تلفن پیداش کرد تمام صورتش رو پوشونده بود تا چهره‌اش و سن واقعیش رو لو نده و انقدر قشنگ نقش یه بچه‌ مضطرب و ترسیده بازی کرد که پلیس به هیچ عنوان بهش شک نکرد.

وقتی بردنش اداره پلیس که گفتم لام تا کام حرفی نزد تا وقتی که نزدیک بود ازش انگشت‌نگاری کنن. اونجا اگه این اتفاق می‌افتاد دیگه مشخص می‌شد هویت واقعیش چیه؟ همون جا بود که چون بلد بود انگلیسی حرف بزنه گفت آمریکاییه و خواست که با خانواده‌اش تماس بگیره ولی کدوم خانواده؟ فردریک شب تو اداره پلیس مونده بود. دیگه همین براش یه فرصت بود. تو اتاقی که بهش داده بودن هم یه دفتر تلفن بزرگ که شماره تلفن خواجه حافظ شیرازی هم میشه توش پیدا کرد بود هم تلفن. چیکار کرد؟ دفتر تلفن رو باز کرد و شروع کرد زنگ زدن به اداره‌های پلیس تو آمریکا و خودش و مامور پلیس اسپانیا جا زد که تازگی‌ها یه پسر بچه آمریکایی رو پیدا کرده و دنبال یه نشونی از خانوادش می‌گرده.

بقیه داستان رو هم می‌دونید دیگه؟ وصل میشه به یه سازمانی که تو کار آدمای گمشده بود و اون هم براش یه عکس می‌فرستن. یه عکس سیاه و سفید که توش اصلا مشخص نبود که این بچه‌ای که گمشده موهاش بوره، چشم‌هاش روشنه، فیزیک بدنش چیه؟ پیش خودش میگه این بچه‌ایه که چند سال پیش گم شده. این مدت هر بچه‌ای کلی تغییر می‌کنه. پس بذار شانسم امتحان کنم. نکته‌ جالب می‌دونی چیه؟ اون کسی که با کلی خواهر نیک داشت صحبت می‌کرد خود فردریک بوده. کلی به شماره تلفن زنگ زده بود که اون شب به فردریک داده بودند تا با خانواده‌اش تماس بگیره. تا اینجا فردریک تونست پلیس اسپانیا رو قانع کنه که از آمریکا دزدیدن آوردنش اسپانیا و ازش به عنوان برده جنسی استفاده کردن. از اون طرفم خواهرش قانع کرده بود که اون پسر بچه‌ای که الان تو اسپانیاست که خودش باشه برادرش که تو سیزده سالگی دزدیدن.

ولی روزی که قرار بود کلری برسه اسپانیا، اوضاع یکم قاطی پاتی شد. یه عکس رنگی و واضح برای پرورشگاه فرستاد که کار شناسایی راحت‌تر بشه. فردریک از کارمندای پرورشگاه یک عکس پیدا کرد و دید ای بدبختی اینکه خیلی یه شکل دیگه‌اس. موهاش بوره، چشم‌هاش روشنه، چه گلی به سرم بگیرم؟ چیکار کنم؟ چیکار نکنم؟ عکس رو پاره می‌کنه و از پرورشگاه فرار می‌کنه؛ ولی همین که از این طرف فرار می‌کنه از اون سمت نماینده‌ی اف بی آی می‌رسه پرورشگاه و خبر فرار که می‌فهمه سریع میره دنبالش و چند تا خیابون اونطرف‌تر پیداش می‌کنه. ولی اینجا نیک یا فردی که تو قصه‌امونه، مجرم نیست. یه قربانیه که به خاطر ترس و استرس زیادی که داشت این کار رو انجام داده. به خاطر همین اتفاقا خیلی هم بیشتر از قبل ترسیده.

فردریک دیگه هیچ چاره‌ای نداشت. باید هر جوری که شده خودش شبیه نیک می‌کرد. حالا دیگه معلوم نیست از کجا؟ ولی تو پرورشگاه رنگ مو گیر میاره و موهاش رو رنگ می‌کنه. بعدم یکی از دخترهای پرورشگاه که دستگاه تتو داشته یه طرح صلیب درست مثل همون که نیک رو دستش داشته روی دستش می‌زنه. کلی که رسید پرورشگاه، فردریک عینک بزرگ زد. یک کلاه بزرگ گذاشت روی سرش. شال‌گردنش کامل پیچوند دور دهنش که راحت نشه چهره‌اش تشخیص داد. پیش خودش می‌گفت اگر صورت کامل مشخص نباشه نمی‌تونه متقاعد بشه که برادرش نیستم. یعنی وقتی فردریک دید به خاطر اون چهره‌ نگرانی که همش از خودش نشون می‌داد دائم سعی می‌کرد آرومش کنه و دلداریش بده. می‌گفت نگران نباش. من می‌دونم تو نیکی. تو برادر منی. مامان خونه منتظرته. تا نبرمت خونه آروم نمی‌گیرم و این حرفا.

خلاصه این از خواهرش. حالا فقط مونده بود فردی که پلیس رو قانع کنه که خود نیکه. داستان دزدیده شدن دوباره تعریف کرد و در مورد رنگ چشماش گفت که اونایی که دزدیده بودنش یه چیزی تو چشماش تزریق کردند که باعث تغییر رنگ چشمان شده. پلیس اسپانیا یه سری عکس نشون داد که به عنوان اعضای خانواده شناسایی کنه. با عکس‌هایی که کلی به فردیک نشون داده بود تک تک اعضای خانواده رو بهش شناسونده بود و کار فردی خیلی راحت شده بود دیگه. در واقع عکسایی که پلیس بهش نشون داده بود دقیقا همون عکسایی بود که کلی بهش نشون داد.

شاید این داستان تغییر رنگ چشماش یکم احمقانه به نظر برسه ولی به خاطر شناسایی عکس‌ها و رفتاری که کلی از خودش نشون میداد، پلیس اسپانیا خیلی زود به تمام حرفای فردی و با تاییدیه که به آمریکایی‌ها دادند دولت براش با نام نیک باکلی پاسپورت صادر می‌کنه و رسما میشه شهروند ایالات متحده. خلاصه اینکه کلی با برادر قلابی راهی تگزاس شد. تو فرودگاه مادر نیک به خیالش پسر گمشده‌اش و بعد از سال‌ها داره می‌بینه خودشو می‌اندازه تو بغلش. حالا این وسط فردریک از اینکه کسی بدنش لمس کنه و بغل و بوسه اصلا خوشش نمیاد. هرکی هم که از راه می‌رسه همین کار باهاش می‌کنه.

خلاصه لحظات عجیب غریبی بود. به خصوص برای فردی که باید حواسش حسابی جمع می‌کرد که دست از پا خطا نکنه. فقط کافی بود حرف اشتباهی بزنه. رفتار اشتباهی کنه تا همه چی پرپر بشه. به خاطر همینم یا حرف نمی‌زد یا فقط در حد چند کلمه. سعی می‌کرد با هیچ‌کسی هم چشم رو چشم نکنه که شک تو دل هیشکی نندازه. فردریک به آمریکا رسید ولی برخلاف چیزی که فکر می‌کرد و محله‌ای که خانواده‌ای جدیدش زندگی می‌کرد خبری از برج آسمان خراش و خیابونای رنگ نبود. خورد تو ذوقش؛ ولی همین که تونسته بود با یه هویت جدید وارد آمریکا بشه و خانواده‌ جدید داشته باشه براش بس بود.

خانواده‌اش میگن این آدمی که می‌دیدن با اون نیکی که سراغ داشتن خیلی فرق داشت. نیک جدید خیلی ساکت و بی احساس نشون می‌داد. اصلا اون شادی و نشاط‌هایی که قبلا داشت و از خودش بروز نمی‌داد. اصلا با کسی هم‌کلام نمی‌شد. آشفته‌ بود. حتی وقتی برای اولین بار مادرش دید به زور بغلش کرد. تو تمام طول مسیر از فرودگاه تا خونه ما داشتیم می‌خندیدیم و خوشحال بودیم ولی اون یجورایی انگار دلش می‌خواست از همه فاصله بگیره. البته همه‌ اون‌ها این موارد رو می‌ذاشتن پای اتفاقاتی که‌ براش افتاده بود نه چیز دیگه‌ای. فردریک موقع برخورد با اهل محل که نیک می‌شناختن خودش می‌زد به فراموشی. این بهترین روش برای توجیه رفتار عجیبش با آشناهای نیک بود که اون می‌شناختن.

یه شانسیم که آورده بود این بود که بین دو تا دندون جلوش یه کم فاصله داشت؛ درست مثل نیک. واسه همین تا هر کسی می‌دید نیشش تا بنا گوش باز می‌شد که مثلا این نشونه‌ای که نیکم داشت نشون بده به همه. تا شاید اینجوری اون یه ذره شکی که بهش داشتن از بین ببره. بعد از چند روز با دوستان صمیمی نیک ارتباط برقرار کرد و برگشت مدرسه یه زندگی عادی و نرمال ولی همیشه ته دلش یه ترس بزرگ داشت. ترس این که هر لحظه ممکنه نیک واقعی در رو باز کنه و بگه سلام من برگشتم. اون موقع دیگه هیچ راه فراری براش نمی‌موند.

یادتونه که قرار بود کری وقتی نیک رو برگردوند آمریکا اون برای مصاحبه با اف بی آی ببره؟ بالاخره این اتفاق افتاد و مصاحبه انجام شد. نانسی ماموری که روی پرونده کار می‌کرد میگه تو اولین برخورد چیزی که خیلی نظرم و جلب کرد ظاهر فردریک بوده. در واقع ظاهر نیک بوده. چون اونا فکر می‌کردن که اون شخص نیکه. اصلا جثه‌ای نوجوون شونزده ساله نبود و از همه مهم‌تر اینکه تو این سن تحرک نداشت. تمام مدتی که جلوی من بود مضطرب ‌بود. من ازش خواستم تمام داستانی که تو این مدت براش اتفاق افتاده رو برام تعریف کنه. اونم شروع کرد تعریف‌کردن.

فردریک بهش گفت که یه سری افراد نظامی بودن که من دزدیدن. سوار یک ماشین ون کردن. یادمه که بیهوشم کردن. وقتی به هوش اومدم نمی‌دونستم کجام؟ اون آدما مکزیکی و آمریکایی و اروپایی بودن. بعد من کلی بچه‌ دیگه رو بردن توی اتاق و هر شب بهمون تجاوز کردن. مرتب آزار می‌دادن. دست راستم با چوب بیسبال شکوندن. پای چپم با این میله آهنی شکوندن. بارها بهم تجاوز شد. رومون آزمایش‌های عجیب و غریب انجام می‌دادن. توی چشم‌مون با سرنگ یه چیزایی تزریق می‌کردن. همیشه رو گوشمون هدفون می‌ذاشتن که ازش با صدای بلند حرفای اسپانیایی پخش میشد. یه صدایی بود که همش بهمون می‌گفت تو خودت نیستی. تو خودت نیستی. اگر انگلیسی صحبت می‌کردیم کتک می‌خوردم.

ما رو هم با هواپیماهای نظامی جابه‌جا می‌کردن. دائما ظاهرمون با رنگ کردن موهامون تغییر دادن. رنگ چشمامون رو عوض می‌کردن. ما رو با آدم‌های مختلف اجاره می‌دادن ولی یه شب در اتاقی که توش بودیم قفل نبود. من از همون در فرار کردم و از ساختمون زدم بیرون. تا می‌تونستم دویدم و دویدم و دوییدم. تازه اونجا بود که فهمیدم تو اسپانیام. خلاصه که انقدر ننه من غریبم بازی درآورد که نانسی رو هم تحت تاثیر قرار داد. به خصوص اینکه آثار شکنجه و شکستگی دست و پا رو هم می‌تونست ببینه. تمام کمرش جای سوختگی سیگار بود.

نانسی بعدها گفت دو حالت بیشتر نداره و واقعا خودش درگیر این داستان‌ها بوده و تجربها‌شون کرده یا باید بهش جایزه‌ اسکار بهترین بازیگر مرد و بدن. چون تونسته بود تو همون مصاحبه‌ اول اف بی آی هم قانع کنه که همون شخصی که ادعا می‌کنه. به هر حال یه کم که گذشت رسانه‌ها کم‌کم به ماجرا علاقه پیدا کردن. شاید گم شدن یه بچه‌ی سیزده ساله هیچ جذابیتی برای روزنامه‌ها و برنامه‌های تلویزیون نداشته باشه ولی فرار یه پسر بچه‌ای شونزده هفده ساله از گروه‌های نظامی فاسد که تو سیزده سالگی دزدیده شده قطعا جذاب و شنیدنیه. شما خودت فکر کن یه روزی بخوای یه پادکست در مورد همین داستان بشنوی یه پسر بچه‌ شونزده هیفده ساله از دست نیروهای نظامی فاسد که کلی بلا سرش آوردن و به عنوان برده جنسی ازش استفاده می‌کردن فرار کرده. داستان جذابیه دیگه؟

اون زمان یه برنامه‌ تلویزیونی به ماجرا علاقه پیدا کرد. تهیه‌کننده‌ برنامه با یک کارگاه خصوصی به اسم چارلی پارکر تماس می‌گیره که یه کم در مورد موضوع تحقیق کنه. یه اطلاعاتی جمع کنه که بتونن برای مصاحبه با نیک یا همون فردریک ازش استفاده کنن و درست برخلاف خواسته‌ پلیس که ازشون خواسته بود به خاطر حساسیت موضوع با رسانه‌ها صحبت نکنند، خانواده‌ی نیک و خودش قبول کردن که تو اون مصاحبه‌ تلویزیونی شرکت کنن. این دقیقا همون چیزی بود که فردریک می‌خواست. اون می‌خواست تمام مردم این موضوع رو بدونن. دوست داشت تمام رسانه‌ها این داستان پوشش بدن تا با بازگو کردن چندباره داستانش اعتماد همه رو به خودش جلب کنه.

روز مصاحبه فردریک بود. مجری برنامه بود و عوامل پشت صحنه و چارلی. چارلی تو یه اتاقی پشت تلویزیون داشت برنامه رو مستقیم میدید. درست روی میز تلویزیون هم یه عکس واقعی از نیک بود که همزمان که فردریک می‌دید نیک هم جلوی چشمش بود. کلی وقت داشت برای مقایسه کردن این دو تا تصویری که جلوی چشمش بود و اینجا درست اون اتفاقی که باید می‌افتاد افتاد. چارلی به ظاهر فردریک مشکوک شد. بلافاصله بعد از مصاحبه درخواست کرد که یک تصویر واضح از گوش‌های فردریک بهش بدن. این یه روش شناسایی بود که چارلی از یک کارگاه خبره یاد گرفته بود. او معتقد بود که هر چقدر هم که ظاهر افراد در طول سال‌ها تغییر کنه ولی فرم و شکل گوش ثابت می‌مونه. درسته که گوشم رشد می‌کنه ولی با یک فرم مشخص رشد انجام میشه و تقریبا مثل اثر انگشت منحصر به فرده.

چارلی بلافاصله عکس‌ها را با هم مقایسه کرد و مطمئن شد که این شخص به هیچ عنوان نیک باکسلی نیست. چارلی میگه من تقریبا شکی نداشتم که اون یه جاسوسه وگرنه چه دلیلی داره که یکی بخواد همچین ریسک بزرگی کنه و همچین دروغ بگه و خودش یه آدم دیگه جا بزنه؟ اولین کاری که کرد تماس با نانسی فیشر بود. همون مامور اف بی آی. نانسی طبق عادت همیشگی پلیس هم اول از همه به چارلی اخطار داد که تو کارشون دخالت نکنه. از طرفی هم اصلا به فردریک مشکوک نبود. اون می‌گفت اگه قرار باشه کسی بفهمه که این آدم نیک نیست اون خانواده‌ش‌ان. هیچ آدمی به نیک نزدیک‌تر از خانوادش نبوده. پس اگه اونا میگن اون نیکه حتما همینطوره.

اما اوضاع وقتی بیخ پیدا کرد که اف بی آی تشخیص داد که فردریک به خاطر آسیب‌های روانی که دیده و برای اینکه بتونه از نظر ذهنی آمادگی لازم برای مصاحبه‌های بعدی رو پیدا کنه که بتونه سرنخی از آدم‌رباها بهشون بده، نیاز داره که با یه روانشناس صحبت کنه. وقتی دکتر روانشناس مصاحبه‌اش با فردریک شروع کرد ازش خواست که کل داستانش دوباره براش تعریف کنه. فدریک تمام اون چیزهایی که قبلا گفته بود دوباره براش از اول تعریف کرد. نتیجه‌گیری دکترش این بود که فردریک اون آدمی که ادعا می‌کنه نیست.

دکترش میگه فردریک اون اضطراب و نگرانی که آدم‌های آسیب دیده‌ واقعی موقع تعریف کردن اون بلایی که سرشون اومده دارن نداشته. خیلی عادی داشته برخورد می‌کرده. بیش از حد عادی! از همه مهمتر اینکه اصلا نمی‌تونست بدون لهجه انگلیسی صحبت کنه و این برای کسی که تا سیزده سالگی تو آمریکا بزرگ شده خیلی عجیبه! من می‌تونم تضمین بدم که این پسر توی یه خانواده‌ انگلیسی زبان بزرگ نشده. نانسی که مامور فردیک بود بعد از مصاحبه با کلی تماس می‌گیره و بهش میگه که کلی این آدم برادرتون نیست و خواهش که ازت دارم اینه که وقتی ما برگشتیم تو فرودگاه نیا دنبالمون. من خودم می‌دونم چیکار کنم.

کلی وقتی این خبر شنید اصلا وا رفت. زبونش بند رفت. نمی‌دونست اصلا این قضیه رو چجوری به مادرش بگه. خلاصه اینکه نانسی و فردریک برگشتن تگزاس و تو فرودگاه نانسی از چیزی که دید شاخ درآورد. کلی خیلی شیک پا شده بود اومده بود فرودگاه و یه جوری که اصلا انگار هیچ اتفاقی نیفتاده با برادر قلابی برگشت خونه. نانسی به کلی گفته بود که حضور فدریک تو اون خونه چقد می‌تونه خطرناک باشه. چون اصلا نمی‌دونستن این آدم کیه؟ از کجا اومده؟ واسه چی اصلا خودش یکی دیگه جا زده؟ ولی کلی انگار اصلا در مورد این موضوع هیچی نشنیده بوده، خیلی ریلکس با فردریک برگشتن خونه.

ولی دیگه دست فردریک برای پلیس رو شده بود. فردای همان روز نانسی با دستور دادستانی برای گرفتن نمونه‌ای از مادر نیک و فردریک رفت خونه‌اشون. ولی مادر نیک مث دیوونه‌ها شده بود. نانسی میگه تا من گفتم باید آزمایش دی ان ای بدید، مادر دراز کشید کف زمین و کولی بازی درآوردن که من هیچ جا نمیام شما نمی‌تونید من به زور با خودتون جایی ببرید. میگه من اصلا خشکم زده ‌بود. اصلا فکرش هم نمی‌کردم همچین واکنشی ازشون ببینم. من می‌خواستم دست یه شیادی که داشته نقش پسرشون بازی می‌کرده براشون رو کنم ولی اون کارای عجیب غریب و خل و چل بازی‌هایی از خودش درآورده بود که من داشتم می‌ترسیدم.

دیگه نانسی بعد از این ماجرا به خانواده‌ نیک دیگه به چشم یه خانواده‌ قربانی آسیب‌دیده نگاه نمی‌کرد. اون‌ها رو یه خانواده‌ مشکوک می‌دید که خیلی راحت حاضر بودن یه آدم مشکوک و خطرناک تو خونه‌اشون راه بدن. مگر اینکه چیزی واسه پنهون کردن داشته باشن. اما خود فردریک صحبت‌های جالبی می‌کنه. میگه وقتی مادر نیک حاضر نشد آزمایش دی ان ای بده من ترسیدم. من همیشه حس می‌کردم که اونا هیچ کدوم از حرفای من باور نکردن. پس چرا من به عنوان پسر خانواده قبول کردن؟

میگه حتی وقتی کلی اومد پرورشگاه دنبالم شروع کرد عکس نشون دادن. انگار داشت اون‌ها رو به من می‌شناسوند. تک تک اعضای خانواده رو به من نشون داد و گفت این مادرته. این منم. این شوهر خواهرته. این این یکی داییته. این یکی فلانی در صورتی که چه نیازی به این کارا بوده؟ چرا باید اول بسم الله بیاد به من عکس نشون بده؟ اینو یادت میاد؟ اون یادت میاد؟ این یکی رو چی؟ مدام مدام تکرار می‌کرد. انگار می‌خواست یه چیزی رو تو مخ من فرو کنه. یه جوری که انگار تا الان هیچی نمی‌دونی و بعد این نکته‌های مهم ملکه‌ ذهن کنی. بدونی که خانواده‌ جدیدت الان کین؟ کجا بزرگ شدی؟ کجا قراره بری؟ من هیچ وقت باور نکردم که اون قبول کرده باشه که من برادرشم. هیچ‌وقت. اون تصمیم گرفته بود که من برادرش باشم همین.

اگه یادتون باشه اوایل داستان بهتون گفتم که پلیس اسپانیا تو مصاحبه با فردریک دقیقا همون عکس‌هایی رو بهش نشون داد که قبلش کری بهش نشون داده بود. چارلی هم حرف‌های جالبی می‌زنه. همون کارآگاه خصوصیه. اون توی تحقیقاتش فهمید که جیسون برادر نیک چند ماه بعد از گم شدن برادرش با پلیس تماس گرفته و گفته که نیک می‌خواسته به زور وارد خونه‌اشون بشه. این خیلی عجیبه دیگه؟ چرا نیک باید بخواد زورکی وارد خونه‌ خودش بشه؟ و چرا برادرش باید این مورد به عنوان یک شکایت به پلیس گزارش کنه اصلا؟ چارلی میگه این درست رفتاریه که معمولا آدم‌های جنایتکار از خودشون نشون میدن تا تظاهر کنند به این که یه فرد مرده و زنده نشون بدن.

خود فردریک هم میگه من هیچ شکی نداشتم که اونا نیک رو کشتن و با پذیرفتن من به عنوان پسرشون می‌خواستن جنایتی که انجام دادم رو سرپوش بزنن. حتی جیسون وقتی من توی فرودگاه برای اولین بار دید بغلم نکرد. فقط بهم دست داد و گفت موفق باشی. این رفتاری نیست که یه برادر با برادر دیگه‌اش داره. اونم بعد از چند سال ناپدید بودن انجام بده. فردریک میگه من دیگه نگران برگشت نیکولاس نبودم. نگران جونم بودم دیگه. حالا به خاطر همین با پلیس همکاری کرد تا از انگشت‌نگاری که پلیس اثر انگشت‌ها برای تمام سفارتخانه‌های کشورهای مختلف فرستاد.

بعد از چند هفته بالاخره مشخص شد که فردریک یه مجرم تحت تعقیب پلیس بین‌الملله و تا الان با دست و پا کردن چندین و چند هویت مختلف تونست از دست پلیس فرار کنه. البته جرم اصلیش همین جعل هویت بوده. از اون طرف هم چارلی بعد از تماس‌های زیادی که با فردریک گرفت بالاخره تونست راضیش کنه که باهاش مصاحبه کنه و تو اون مصاحبه‌ فردی به چارلی میگه من پسر اونا نیستم. من می‌دونم که تو این می‌دونی و تمام ماجرا را از اول براش تعریف می‌کنه. اینکه واقعا کی بوده؟ از کجا اومده؟ چجوری هویت نیک جعل کرده و این حرفا؟

فردا این مصاحبه فردریک به جرم جعل هویت بازداشت میشه. اون توی تمام اروپا کلی هویت دزدی داشت بنجامین یانسون اسپانیا، جیمی پیتر لوکزامبورگ، الکس روس ایتالیا، کلی هویت دیگه تو اسکاتلند و مجارستان فرانسه و جاهای دیگه.

اما هم چارلی و هم فردریک قویا معتقد بودند که نیک توسط خونواده‌اش و به خصوص جیسون کشته‌ شده؛ یعنی برادرش. چارلی احتمال می‌داد که جیسون رو نیک کشته باشه و توی حیاط خونشون دفن کرده باشه اما با مردن جیسون به خاطر اوردوز عملا دست پلیس برای بازجویی بیشتر به جای بند نبود. حتی جیسون قبل از مرگش به هیچ عنوان حاضر نشده بود با پلیس همکاری کنه.

چارلی برای بررسی بیشتر داستان با مالک جدید خونه یه قراری میذاره. همون خونه‌ای که زمان گم شدن نیک مادر و برادرش توش زندگی می‌کردن. تو اون قرار مالک جدید به چارلی میگه که سگ من دائما زیر درختی که گوشه‌ حیاط میره شروع می‌کنه به کندن. انگار می‌خواد یه چیزی رو از زیر خاک بکشه بیرون. حتی یه بار هم خودم اونجا یه چیزی شبیه پارچه زیر خاک پیدا کردم؛ ولی همین که اومدم بکشمش بیرون کنده شد. دیگه هم اهمیت بهش ندادم. چارلی و صاحبخونه شروع می‌کنن همون تیکه رو کندن. می‌کنن و می‌کنن و می‌کنن و هیچی پیدا نمی‌کنن. نه خبری از استخوان انسان بود نه لباسی و نه هیچ چیز دیگه‌ای.

خانواده‌ نیک همیشه این موضوع که جیسون ممکنه نیک کشته باشه انکار می‌کنن. در مورد عدم همکاری و رفتارهای عجیب غریب خودشون هم همیشه استرس و شوک و فشار روحی رو بهونه کردن. فردی که حالا دیگه افتاده بود زندان، تو تمام طول مدت زندانی بودنش تو آمریکا هم از تلفن زندان زنگ می‌زد به خونواده‌هایی که یه فردی از اعضاشون گم کردن و بهشون اطلاعات دروغ غلط می‌داد. مریض بود کلا. اصلا حتی بعد آزادیش چند بار دیگه تو سال‌های ۲۰۰۳ و ۲۰۱۱ به خاطر جعل هویت بازداشت میشه.

اون دو سال ۲۰۰۷ با یک زن فرانسوی ازدواج کرد و صاحب ۵ تا بچه شد. همونجا هم زندگی کرد با زنش، تا سال ۲۰۱۷ که زنش به خاطر یه مرد دیگه ترکش می‌کنه؛ اما نیک هیچ وقت پیدا نشد. نه خودش نه جسدش و هیچ نشون دیگه‌ای ازش. چارلی هنوز اعتقاد داره که اون توسط برادرش کشته شده. حتی با اینکه اسم نیک هنوزم که هنوزه به عنوان یک فرد گمشده ثبت شده.

چیزی که شنیدید بیست و هفتمین اپیزود راوکست بود که تو آذر ۹۹ منتشر شده. راوکست رو از طریق اپلیکیشن‌های پادکست مثل کست باکس و اپل پادکست و... بشنوید. اگر از شنیدن این اپیزود لذت بردید به دوستانتون هم پیشنهاد بدید. راوکست رو تو شبکه‌های اجتماعی هم دنبال کنید. نظرتون رو برای من کامل می‌کنید.


بقیه قسمت‌های پادکست راوکست را می‌تونید از این طریق هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/آفتاب-پرست-id6026440-id674626251?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A2%D9%81%D8%AA%D8%A7%D8%A8%20%D9%BE%D8%B1%D8%B3%D8%AA-CastBox_FM