روایتی از مهم ترین رویدادهای تاریخ
اپیزود ۳۱؛ قتل آمریکایی
سلام من ایمان نژاداحد هستم و شما به سی و یکمین اپیزود راوکست گوش میکنید که تو فروردین ۱۴۰۰ منتشر میشه. سال نو رو بهتون تبریک میگم. امیدوارم سالی پر از موفقیت و شادکامی داشته باشید و خنده از روی لبهاتون نیفته. بریم سراغ داستانمون و حواستون باشه که این اپیزود مناسب کودکان نیست. اپیزود سی و یکم، قتل آمریکایی.
خب همونطور که متوجه شدید داستان ما تو آمریکا اتفاق افتاده. شهر کوچیک فردریک تو کلرادو. شنون واتس با شوهرش کریستوفر واتس و دوتا دخترش بلا و سی سی یه خانواده دوست داشتنی و شاد بودن؛ حداقل تا نگاه اول. اگر کسی از بیرون به زندگیشون نگاه میکرد یه زن و شوهر خوشحال رومیدید که با دخترهای سه چهار ساله دوست داشتنیشون یه زندگی خوب و رو روالی میگذروندن. شنون یه زن شاغل و فعال بود که اگه یه نگاهی به فیسبوکش میانداختی قشنگ از روزمرگی باخبر میشدی. حسابی تو فیسبوک فعال بود. مرتب از خودش و خانوادهاش عکس و فیلم پست میکرد. تقریبا از اونایی بود که هرجا میرفت دوربین گوشی روشن بود.
طبق اون چیزی که خودش رو فیسبوکش گفته، ازدواجش با کریس همسر فعلیش ازدواج دومش بود. ازدواج اولش به طلاق کشیده بود. به خاطر مریضی که داشت بعد از طلاقش کلا روحیهاش رو از دست داده بود. تو فیسبوکش از این گفته بود که طلاقش چقدر از بین بردتش و اون موقع تنها هدف زندگی شده بود خریدن یه خونه. به خاطر همین هم کار میکرد و پسانداز میکرد تا به خواستش برسه. تو ۲۵ سالگی خودش خونه خودش و اونجوری که دلش میخواست ساخت که یه شور و انرژی تازهای براش به وجود آورده بود. بعدش هم که با کریس آشنا شده بود و با اون ازدواج کرده بود.
کریس توی شهر کوچیکشون یه کار خیلی خوبی داشت. تو یه شرکت کار میکرد که توی حوزه نفت و گاز فعالیت میکردن. خلاصه زندگی به کام بود دیگه. اینجوری بگم براتون .هم تو فیسبوک شنون رو دید هم از نزدیک دوستا و آشنایی که باهاشون در ارتباط بودند چیزی خلاف این نمیدیدن. چیز بدی حس نمیکردن. شنون تو فیسبوکش نوشته بود که زندگی بدون کریس حتی نمیتونه تصور کنه. میگه از این دخترهایی نبودم که دنبال دوست پسر باشم هیچوقت. یه روز یه پیام دوستانه از کریس گرفتم که میخواست باهام قرار بذاره. آشناییشان داره تعریف میکنه. میگه پیش خودم گفتم اصلا امکان نداره که باهاش بخوام قرار بذارم. اون هم مثل بقیه یه دوست فیسبوکی میمونه. همش پیگیر هم بود. از اون اصرار و خواهش و تمنا از من قیافه گرفتن و نه آوردن. ولی آخر سر اون اتفاقی که فکرش هم نمیکردم افتاد و باهاش ازدواج کردم.
حالا کاری نداریم؛ اما اصل داستان ما از چهاردهم آگوست سال ۲۰۱۸ شروع میشه. اون روز نیکول دوست صمیمی شنون باهاش تماس میگیره که ازش یه حالی بپرسه. نیکول و شنون شب قبل تازه از یک سفر کاری برگشته بودن. نیکول تقریبا نزدیکهای دو شب بود که شنون رو جلوی در خونه میذاره و میره. فردا زنگ میزنه یه سراغی ازش بگیره و در مورد کار و سفری که رفته بودن حرف بزنن؛ ولی شنونجواب نمیده. بعد از دو بار زنگ زدن بهش پیام میده که فقط میخواستم ببینم حالت خوبه یا نه؟ یه خبری به من بده بازم جوابی نمیگیره. نیم ساعت بعد دوباره یه پیام دیگه میده بازم جوابی نمیگیره. پیام آخرش هم طرفهای دوازده ظهر بهش میده. بهش میگه من نگران شدم. دیگه دارم میام سمت خونتون.
نیکول میرسه جلوی در خونه شنون ولی هرچی در میزنه کسی در رو باز نمیکنه. شک میکنه. نگرانیش بیشتر هم میشه. کریس و شنون دو تا بچه کوچیک داشتن دیگه؟ حتی صدای اونا هم نمیومد. از پنجره نگاه میاندازه تو خونه ولی تا اونجایی که میتونه چشم بندازه کسی نمیبینه. دیگه دلشوره و استرس نمیذاره آروم بگیره. زنگ میزنه پلیس و گزارش میده. میگه من اون دو شب رسوندم خونه ولی از صبح هرچی زنگ میزنم هرچی پیام میدم جواب نمیده. حتی صدای بچههاشون نمیان. پلیس بهش میگه که الان یکی از گشتیها میفرستم سمت خونه؛ فقط به هیچ عنوان سعی نکنید که به زور بری تو خونه.
پلیس که میرسه نیکول داستان رو میگه و میگه توی سفر کاری هم که داشتیم شنون مثل همیشه نبود. درست غذا نمیخورد. حال اوکی نداشت. به ساعت نه و نیم وقت دکتر گرفته بود که نرفته بود مطب دکتر. واسه همین که بیشتر نگران شدم و زنگ زدم پلیس. پلیس نمیتونست خودش وارد خونه بشه. مجوز نداشت و کریس شوهرش شنون هم تو راه بود. بهش قرار داده بودند داشت از محل کارش برمیگشت خونه. فقط یه کم اطراف بررسی کردن دیدن کسی که سعی نکرده زورکی بره تو. همهچی هم طبیعی نشون میده. تو خونه رو از پشت پنجره نگاه کردن. چیز خاصی ندیدن. فقط صدای سگ خونوادهاشون میاد. نیکول زنگ میزنه به مادرش شنون که ببینه اونجا نباشن که مادرش بیخبر بود.
پلیس به نیکول میگه که اگه مادرش اجازه میده تو میتونی کد قفل در گاراژ رو بزنی بری تو ولی من بدون اجازه صاحب ملک نمیتونم وارد بشم. اومدن رفتن سمت در وارد بشن که کریس از راه رسید و خودش در و باز کرد. حالا جالب اینجاست پلیس دوباره از مادر شنون و خود کریس اجازه گرفت و بعد رفت تو. تمام صحنههای بررسی خونه هم داره با دوربینی که روی لباس افسر پلیسه ضبط میشن. یکم خونه رو میگردن. اتاقها رو بررسی میکنن. چیز عجیبی پیدا نمیکنن. نه نشونی از ورود به زور بود نه درگیری، نه دزدی. حتی تلفن شنون هم تو خونه بود. شنون دورکار بودش. تو خونه کاراش رو انجام میداد. وسایل کارش همه خونه بودن.
رفتن سر وقت گوشیش. پیامهایی که براش اومده بود رو چک کردن. اولین پیام از کریس بود. طرفهای هفت و نیم صبح گفته بود اگه با بچهها رفتی بیرون به من یه خبر بدی که کجایید؟ انگار خود کریس از صبح دنبال زن و بچهاش میگشت. پیام بعدی از یکی دیگه از دوستای شنون بود که سراغش میگرفت. پیام بعدی دوباره کریس بود گفته بود به من زنگ بزن. بعدی باز کریس من تو راه برگشتم. دارم میرم خونه. لطفا خونه باش. مابقی پیامها که پیامهای نیکول بود.
یکی که گشتن کیف پول شنون رو هم پیدا کردن. کیف پولش و داروهاش. این دوتا رو که پیدا کردن نگرانیشون بیشتر هم شد. چرا؟ اگه بیرون رفته باشن خب کیف پول وداروهاش هم باید با خودش میبرد دیگه؟ چون مریض بودن. شنون دارای یکی از این بیماریهای خودایمنی بود. از این مریضیهایی که سیستم ایمنی بدن به اشتباه به سلولهای خود بدن حمله میکنه. پلیس از کریس میپرسه که امکانش هست که شنون بخواد کاری کنه که جلب توجه کنه یا از قصدش گم و گور کرده باشه؟ کریس میگه نه اصلا شنون همچین آدمی نیستش.
بعد کریس کنار تختخوابشون حلقه ازدواجشون رو پیدا میکنن؛ فقط حلقه خالی، بدون هیچ یادداشتی. همین موقع یکی از همسایهها که فهمیده بود یه خبری شده میگه من جلو در خونهام یه دوربین دارم که تقریبا نصفه نیمه یه چیزایی از جلوی در خونهی شما رکورد میکنه. اگه میخواین بیاین یه نگاهی بهش بندازین. میان خونه همسایه و شروع میکنن چک کردن دوربین. توی چند ساعت قبل از گم شدن شنون و بچهها تقریبا هیچ چیز مشکوکی ثبت نشده بود. فقط ماشین خود کریس بود که طرفهای ساعت پنج صبح جلوی پارکینگ پارک میکنه و بعد چند دقیقه میره.
کریس میگه من یه سری وسایل باید با خودم میبرم که اونها رو داشتم بار ماشین میزدم و بعدش هم رفتم. بعد اینجا کریس یه چیز دیگه هم به پلیس میگه. اینکه همسرش شنون بارداره، پونزده هفته است که بارداره. فیلم خبردار شدن کریس از بارداری شنون الان توی فیسبوک شنون بود. چند هفته قبل از این داستانها وقتی که کریس میره خونه، میبینه شنون یه تیشرت تنش کرده که روش نوشته اوپس، ما دوباره انجامش دادیم. اینجوری کریس رو از ماجرا خبردار کرده بودن. هر دوتاشون دلشون میخواست بعد از دوتا دختری که داشتن این بار بچهاشون پسر باشه. حالا کاری نداریم.
بعد از چک کردن دوربین کریس از خونه همسایه میره ولی قبل از اینکه مامور پلیس بخواد از خونه بره بیرون همسایه بهش میگه این بابا خیلی مشکوکه ها! کریس رو میگفت. دوباره فیلم دوربین رو واسه پلیس میذاره. میگه ببین این یارو اصلا چیزی بار وانتش نمیزنه که. قیافش هم یه جوری که انگار یه ریگی به کفشش هست. حالا از ما گفتن بود. پلیس هم بهش میگه باشه حالا ما خودمون یه پیگیری میکنیم. بالاخره تو این شرایط هر کسی ممکنه یه جوری عکس العمل نشون بده و این دلیل نمیشه کسی متهم کنیم و این حرفا. پلیس بعد از بررسی یه شماره به کریس میده که اگه خبری شد بهشون اطلاع بده و میره.
حالا نیکول نگران، کریس نگران، تا حالا سابقه نداشته شنون بیخبر غیبش بزنه. اون هم با بچهها اون هم تو شرایطی که هم مریض هم بارداره. فردای اون روز پلیس با کریس تماس میگیره و یه سری اطلاعات از ظاهر چنان بچهها میگیره. بچهها دو تا دختر سه و چهار ساله، پونزده شونزده کیلو وزن، موی قهوهای، چشمهای عسلی، پوست سفید، بدون هیچ جای زخم و یا احیانا تتویی. شنون هم سفید پوست، چشم و موی مشکی، با یه زخم کوچیک روی پیشونی که از یک تصادف قدیمی باهاش بوده.
بعد گرفتن این اطلاعات پلیس یه سری پوستر چاپ میکنه و خونه به خونه تو محلهای که کریس و خانوادهاش زندگی میکردن پخش میکنه. حتی یه سری از جادهها را میبندند. به ماشینهایی که رد میشدن عکسها رو نشون میدادن که شاید کسی یه جایی دیده باشدشون. شهری که این خانواده توش زندگی میکردن یه شهر خیلی کوچیک بود. به خاطر همین این ماجرا خیلی سر و صدا کرد. چون تقریبا سابقه همچین اتفاقی توش وجود نداشت. نکته جالب اینه که یه سری از مردم شنون رو از فیسبوک میشناختن.
یکی از همسایهها گفت که روز قبل یه کامیونی رو توی خیابون دیدن که یه چند ساعتی وایستاده بوده. میگه دیروز که پلیس اومد اینجا من فکر کردم بابت بررسی همین کامیونها اومده بود. بعد پلیس میره خونه کریس که میبینه از برنامههای تلویزیونی مختلف یه روز بلند شدن اومدن اونجا برای مصاحبه. پلیس میخواد سگهای ردیاب بفرسته تو خونه که اونها رو با بوی شنون و دختر آشنا کنه. قرار بود این سگها توی زمینهای اطراف که اکثرا بیابونی بودن دنبال بو بگردن. واسه همین برای اینکه سگها گیج نشن همه رو بیرون میکنن و مصاحبه بیرون خونه انجام میشه.
کریس به خبرنگار میگه که من نمیدونم اونها کجان؟ فقط امیدوارم که تو امنیت باشن و زودتر برگردن خونه. تو جواب خبرنگاری که ازش پرسیده بود قبل گم شدن همسر و دخترش باهاشون بحث و درگیری داشته یا نه؟ میگه درگیری جدی نداشتیم. فقط یه بحث احساسی بوده. من فقط میخوام اونا زودتر برگردن. پلیس اطلاعات خیلی زیادی از اتفاقی که افتاده بود نداشت. در واقع هیچی تو دستش نبود. کریس همون روز میره اداره پلیس و یکم در مورد روزهای آخر و شرایطی که تو خونه داشتن توضیح میده. میگه ما یه مدتی میشد که از هم جدا زندگی میکردیم. نه که از هم جدا شده باشن ها! شنون و بچهها رفته بودن پیش مادر کریس و یه چند هفتهای بود که خونه نبودن.
خود کریس میگه که میخواستیم یه فرصتی به هم بدیم یه کم از هم دور باشیم تا یه تنفسی به زندگی مشترکمون داده باشیم. تقریبا هفت هفته قبل بود که شنون و دخترها رفته بودن کارولینای شمالی پیش مادر کریس. قرار بودش که هفته پنجم یا ششم کریس بهشون اضافه بشه ولی طبق گفته نیکول که دوست نزدیک شنون هم بود، تقریبا پانزدهمین شانزدهمین روز بعد از سفر یک کدورتی بین شنون و مادر کریس به وجود میاد. سر اینکه سی سی یکی از دخترها به شکلات پسته حساسیت داشته. حالا سیدنی مادر کریس برای بچهها رفته بود بستنی شکلاتی ـ پستهای خریده بود. شنون داستان رو به کریس میگه و بهش میگه از مادرت بخواه که همچین چیزایی رو به بچهها نده. خودش میره سر وقت سیدنی و خلاصه بعد از کلی غر زدن و بحث دعوا راه میوفته و سیدنی شنون رو از خونه میاندازه بیرون.
کریس پلیس میگه من اول فکر کردم شنون سر همین جریان از خونه رفته ولی الان حس میکنم شاید یکی اون دزدیده باشه. یکی که اون میشناختن، یه آشنا. چون نه هیچ نشونی از ورود به زور به خونه بود نه نشونی از درگیری چیزی. طول مدتی که شنون سفر بود بارها پیش اومده بود که به کریس زنگ میزد و کریس جوابش نمیداد. هربار یه بهونهای میآورد. ندیدم، نشنیدم، داشتم ورزش میکردم. یه جا دیگه شما قاطی کرد بهش گفت چه خبرته هر بار زنگ میزنم جواب من رو نمیدی؟ تو مدتی که من اینجام تا کلا یه بارم به من زنگ نزدی که ببینی ما چیکار میکنیم؟ بچهها چطورن؟
کریس جواب داده بود باشه باشه ببخشید. از این به بعد بیشتر دقت میکنیم. تو فقط خوب باش. فقط ناراحت نباش. این پیغامها را بعدا پلیس از گوشی شنون درآورده بود. پلیس از کریس میپرسه فکر میکنی همسرت با کسی رابطه داشته؟ با کس دیگهای هم هست یا نه؟ کریس میگه من نمیدونم ولی اگه همچین چیزی هم بوده باشه انقدر مخفی بوده که من ازش بیخبر باشم و شکی نکرده باشم. بعد همین سوال در مورد خودش میپرسه. میگه خودت چی؟ ما تمام عکسهای قدیمی تو رو دیدیم. از نظر ظاهری و فیزیک بدنی خیلی نسبت به قبل بهتر شدی. الان کاملا یه بدن ورزشکاری داری ولی قبلا کیلوهای اضافت قشنگ تو چشم بودن. این تغییر ظاهر به خاطر شخص دیگهای نیستش؟ یا پای شخص دیگهای در میون نیست؟
کریس میگه به هیچ عنوان، من هیچ وقت به همسرم خیانت نکردم و نمیکنم. کلا این چیزا تو شخصیت من نیستش. پلیس میگه باشه. بعد میرن با کارفرمای کریس صحبت میکنن و در مورد این ازش میپرسن که به نظرش کریس ممکنه دوست دختری داشته باشه که با اون در موردش صحبت کرده باشه یا نه؟ کارفرمایش میگه ما در این مورد صحبتی نکردیم با هم. من چیزی در این مورد حس نکردم. کریس کلا مرد معقول و مثبتی نشون میده. تو حالت محیط کار مشکلی با همدیگه نداشتیم. بعدش کریس به پلیس قرار میذاره که تست دستگاه دروغسنج بده. به محض اینکه پلیس این پیشنهاد به داد قبول کرد، قرار شد که فردای اون روز یعنی سومین روز گم شدن شنون و دخترها ازش تست بگیرن.
قبل از تست یه سری سوال ازش میپرسن در مورد این که روزهای آخر بیشتر درمورد چی صحبت میکردید؟ تا حالا بهش شک داشتی؟ یا در این مورد چیزی بهش گفتی؟ بعدش هم خیلی رک بهش میگن الان قراره یه سری سوال ازت بپرسیم که ببینه آیا تو این ماجرا دست داشتی؟ به این داستان ربط داری یا نه؟ پلیس خانمی که قرار بود این تست رو از کریس بگیره بهش میگه الان ما دو نفریم و از ما دو تا فقط تو این اتاق یه نفر که میدونه واقعا حقیقت چیه و اون تویی؛ ولی خیلی زود تا پنج دقیقه دیگه اونایی که حقیقت رو میفهمن میشن دو نفر. یعنی داشت با زبون بیزبونی بهش میفهمد که بعد از انجام این کار من میفهمم دیگه داستان از چه قراره؟ الان اگه چیزی هست و نگفتی دیگه بهمون بگو.
به هر حال کاری نداریم. تست شروع میشه و اولین سوال و ازش میپرسن. آیا به همه سوالایی که در مورد این ماجرا پرسیده میشه صادقانه جواب میدی؟ بله. آیا اسم کوچیک شما کریستوفره؟ بله. آیا شما باعث ناپدید شدن شنون شدید؟ نه. آیا در مورد آخرین باری که شنون رو دیدی دروغ میگی؟ نه. بعد اینجا به کریس تذکر میدن که سعی کنن تنفسش طبیعی باشه. انگار دیر به دیر نفس میکشید؛ بعد یه نفس نسبتا عمیق میکشیده. یه همچین حالتی. بعد دوباره سوالها شروع میشه. میدونی الان شنون کجاست؟ نه. شما باعث ناپدید شدن شنون شدید؟ نه. آیا در مورد آخرین بار که شنون رو دیدی دروغ میگی؟ نه. این آخرین سوالی بود که از کریس پرسیده شد.
تو طول اون چند هفتهای که شنون و کریس از هم دور بودن، شنون بارها به کریس پیام داده بود و از احساسی که بهش داشت گفته بود. تو یکی از پیامها بهش میگه من تو این مدت فهمیدم که چی توی رابطمون از دست رفته؟ نمیخوام دوباره به اون شرایط برگردم. من نیاز دارم که ببینمت. زودتر بیا پیشمون. کریس جواب میده منم قول میدم که دیگه اون شرایط قبل تکرار نمیشه. من خیلی دوست دارم خیلی زیاد. شنون میگه منم دوست دارم ولی من تمام دیشب چشمم به گوشی بود که تو جواب بدی ولی ندادی. ما هشت ساله که با همیم و بچه داریم. یه بچه هم تو راهه. کلا پیامها و حرفایی که رد و بدل میکردند اینجوری بود که به هم میگفتند که چقدر همدیگه رو دوست دارن ولی آخرش شنون میگفت تو جواب من رو نمیدی.
تقریبا یک هفته بعد از این صحبتها بود که کریس سوار هواپیما شد و رفت پیش خانوادهاش. توی فرودگاه شنون و دخترها رفتن استقبال کریس و بعد از پنج هفته خانواده دوباره همدیگر رو دیدن. روزهای بعد دوتایی دخترها برای اولین بار بردن ساحل و در ظاهر همهچی خوب و اوکی بود. ولی شنون راضی نبود. تو حرفاش با یکی از دوستاش میگفت بعد از پنج هفتهای که تو فرودگاه دیدمش فقط من بوسید. یه بوسه معمولی! انتظار برخورد گرمتری داشت. انتظار داشت کریس بغلش کنه ولی فقط یک بوسه معمولی نصیبش شده بود.
شنون میگفت نه اون شب اولی که دوباره همدیگر دیدیم و نه حتی شبهای بعدش، رابطه که نداشتیم هیچ، حتی منم لمس نمیکرد. بعد از یک ماه و نیم مگه میشه یه مرد نخواد همسرش بغل کنه و لمسش کنه؟ میگه من داشتم لحظهشماری میکردم واسه اینکه دوباره باهاش باشم ولی اون اصلا انگار نه انگار. دلم میخواد گریه کنم. کاری که این مدت هر شب تو سکوت میکردم یه نکته در مورد این پیامها بهتون بگم؟ شنون کلا خیلی زیاد با یکی دوتا از دوستاش پیام رد و بدل میکرد و چون از زندگیش هم تا حدودی این اواخر راضی نبود، درد و دلش معمولا با این دو تا دوستش میکرد که یکیشون نیکول بود که اول داستان زنگ میزنه به پلیس. یکیشون هم یکی دیگه از دوستاش بود. این پیامها رو هم پلیس بعد از این داستانها از سوی گوشی شنون و اون دو تا دوستش درمیاره و منتشر میکنه. برگردیم به داستان.
کریس همیشه توی جواب گلگی شنون بهش میگفت که همهچی بین ما درسته. هیچ اتفاق بدی قرار نیست بیفته ولی شنون نظر دیگهای داشت. یه جورایی شاید حق داشت. شاید هر کسی رابطه با صمیمیت یک زوج رو بتونه از زندگی رختخوابشون تشخیص بده و اینجا نقطهای بود که کریس شنا نه تنها توش خوب نبودن حداقل ناراضی نبود. بلکه پنج هفته بود که از هم جدا بودن و کریس هیچ علاقهای به شنا نشون نمیداد؛ هیچی به هیچی.
تقریبا بعد از هفت هفته هم سفر خونواده تموم شد و برگشتن شهر خودشون. فردای اون روز برای اولین بار بعد از پنجاه روز زن و شوهر تو خونه خودشون میتونستن خلوت کنن. روز رو هم خوب شروع کردن. صبحونه و استخر و شنا و بوسههای عاشقانه و بالاخره کریس داشت به شنون علاقه نشون میداد. چیزی که چندین هفته ازش محروم بود. الان توی پیامهایش به دوستش با ذوق و شوق از اتفاق اون روز حرف زد. بعد گفته بود مطمئنم که دیگه امشب اتفاق میفته. امشب اتفاق میفته و من خیالم راحت میشه که همهچی درسته ولی برخلاف چیزی که فکر میکرد اون شب هم هیچ اتفاقی نیفتاد. درست مثل شبهای قبل. شنون وقتی خودش آماده کرد که بره توی رختخواب، دید کریس گرفته خوابیده. یه جوری خوابیده که انگار چند شب اصلا خواب به چشمش نیومده. اینجا دیگه دوباره به دوستش پیام میده میگه من دیگه شکی ندارم. کریس با کسیه و داره به من خیانت میکنه.
روز سوم گم شدن شنون و بچهها نتایج آزمایش دستگاه دروغسنجی مشخص شد که کریس تمام مدت دروغ میگفته. وقتی پلیس نتایج آزمایش را به کریس خبر داد به هیچ عنوان زیر بار نرفت. گفت من اون چیزی که واقعا اتفاق افتاده رو برای شما تعریف کردم. حالا دلیل اینکه چرا نتیجه آزمایش این شده را نمیدونم دیگه. ولی پلیس به کاری که کرده بود اعتماد داشت. سعی داشت از زیر زبون کریس بکشه بیرون که ببینه داستان از چه قرار بوده؟
همین موقعها هم بود که پلیس باخبر میشه که بله جناب کریستوفر سر و گوشش میجنبید و دو سه ماهی هم بود که با دختری به اسم نیکول رابطه داشته. این نیکول رو با اون نیکولی که دوستش شنا بوده اشتباه نگیرید. هر جفتشون یه اسم مشترک داشتن، نیکول. کریس و نیکول تو محل کار کریس با هم آشنا شده بودن. یه دختر خوشقیافه، بدن ورزیده و ورزشکاری، خوشصحبت، اهل تفریح و گردش. با شخصیتی که داشت کریس رو حسابی جلب خودش کرد. اینا کم کم به هم نزدیک میشن و رابطهاشون جدی میشه. کریس در مورد زن و دخترهاش به نیکول گفته بود و این هم گفته بود که قراره از همسرش جدا بشه و تو یه پروسه طلاقه. حالا معلوم نیست که این قسمتش که گفته توی پروسه طلاق چقدر واقعیت داره. چون حداقل شنون در این مورد چیزی به هیچکس نگفته بود. شاید خود کریس بدون اینکه به کسی چیزی بگه این پروسه رو شروع کرده بود.
به هر حال کاری نداریم. نیکول وقتی خبر گم شدن شنون و دخترهاش میشنوه و میفهمه که شنون باردار بوده، خودش میره پیش پلیس و در مورد رابطه با کریسی صحبتهای که میکنه مشخص میشه که بله تمام مدتی که شنون و دخترها سفر بودن، کریس و نیکول با هم وقت میگذروندن. کریس اون چیزی که نیاز داشت رو روحی و جسمی از نیکول میگرفت. همزمان پلیس هم هنوز داشت سعی میکرد که از کریس حرف بکشه ولی تنها چیزی که نصیبش شد یه اعترافی بود که کریس گفت بله من خیانت میکردم. من با نیکول بودم. میگه وقتی نیکول رو دیدم نفسم گرفت. فکر نمیکردم رابطهامون بخواد جدی بشه. گفتم یه مدت میریم میایم تموم میشه دیگه. ولی تمام کار اشتباهی که انجام دادم همینه. بابت دروغ و خیانتی که به شنون کردم خیلی شرمندهام. ولی الان تنها چیزی که میخوام این که زن و بچهام برگردن خونه. برگردن پیشم. من فریبش دادم. بهش دروغ گفتم. آره ولی صدمهای به نزدم.
پلیس عکسهای شنون و دخترهاش رو میذاره جلوی کریس و میگه به این عکسها نگاه کن. این زن و بچههای تو هستند. الان چند روزه گم شدن ولی تو حتی یه قطره اشک براشون ریختی؟ چجوری؟ کریس میگه خب اشک نریختم، برای اینکه هنوز امیدوارم یه جای اون بیرون باشن و برگردن خونه. ولی یه جوری با من رفتار میکنید که انگار هیچ حسی به خانواده ندارم. انگار دوسشون ندارم. پلیس بهش میگه نکنه شنون با بچهها کاری کرده؟ بعد تو هم از روی عصبانیت یه بلایی سر اون آوردی؟ اگه یه همچین داستانی رو بگو. بگو و تمومش کن این قضیه رو. کریس میگه که نه همچین چیزی هم نبوده.
اون تقریبا پنج شیش ساعت بود تحت بازجویی بود. دیگه کلافه شده بود. آخر سر از پلیس خواست که اجازه بدن با پدرش صحبت کنه. با پدرش اومده بود اداره پلیس. کریس با پدرش صحبت میکنه و میگه نتونستم از پس دستگاه دروغسنج بربیام. من بودم که اونها رو کشتم. کریس شنون و هر دو دخترش خفه کرده بود. جسد دخترها رو انداخته بود توی مخزن روغن جایی که کار میکرد و جسد شنون هم همون اطراف دفن کرده بود. پلیس محل دفن شنون رو از ملحفهای سفیدی که کریس برای جابهجایی استفاده کرده بود پیدا کرد. ظاهرا بعد از رفتن یادش رفته بود که ملحفه رو برداره.
بعد از مشخص شدن داستان، پلیس توی بازجوییهاش داشت میرفت به این سمت که کریس برای شروع یک زندگی جدید با دوستدخترش که همهجوره هم از نظر ظاهری بالاتر از شنون بوده، میخواسته از زندگی قبلیش خلاص بشه. واسه همین اول دخترهاش کشته و بعد شنون رو. یه تصویر هیولایی از کریس ساختن. این رو به خودشون گفتن اینکه مثل یه هیولا به خاطر یه زن دیگه همچین بلایی سر خانوادهاش آورده. کریس اصلا این حرف قبول نداشت. میگفت همه چیز یه اتفاق بود. بعد شروع کرد به تعریف کردن ماجرا.
سه روز قبل از ماجرا شنون و دوستش برای سفر کاری میرفت خارج شهر و بچهها میمونن پیش کریس. این سفر برای شنون خیلی مهم بود. به خاطر همین با این که تازه از مسافرت برگشته بود مجبور بود که بره. قبل سفر شنون نامهای به کریس مینویسه و توش کلی حرفهای احساسی میزنه. این که دوست دارم. این که زندگیمون قرار خیلی خوب بشه. ما قراره دوباره بچهدار بشیم و از این حرفا. هر روز هم توی سفر سه روزه به کریس صحبت میکرد. آمار بچهها رو میگرفت. چیکار میکنن؟ چیکار نمیکنن؟ در مورد بچه توراهیشون صحبت میکردن. میگفتن میخندیدن. کریس حداقل تو صحبتاش همیشه خیلی خوب و مهربانانه جواب شنون رو میداد.
پلیس از نیکول دوست دختر کریس توی بازجوییهاش پرسید که شده بوده که توی رابطه با کریس به خاطر شنون و دخترهاش سرش غر بزنی؟ یا بگی با وجود اونا نمیتونی به رابطه ادامه بدی؟ نیکول گفت بههیچ وجه، هیچوقت همچین کاری نکردم. پلیس دنبال این بود که یه ارتباطی بین این زندگی جدید و پنهانی کریس تو قتل پیدا کنه. از نظر اونها تنها دلیل این اتفاق آشنایی کریس و نیکوله. شاید هم بیراه نمیگفتن. از وقتی نیکول وارد زندگی شنون شده بود، او به شنون دست هم نزده بود. در ظاهر خوب بود باهاشون ولی کاملا مشخص بود که داره ازشون دور میشد و دیگه اون حسی که باید از شنون بگیره رو نمیگیره.
توی صحبتهاش این هم اضافه میکنه که تو اون سه شبی که شنون خارج شهر بوده، یه شب کریس برای بچهها پرستار گرفت و ما شام رفتیم بیرون و تا ده ده و نیم شب با هم بودیم. با وجود اینها پلیس هیچ اتهامی متوجه نیکول نکرد. کار غیرقانونی هم واقعا انجام نداده بود. ولی واقعا روز آخر چه اتفاقی افتاد بالاخره؟ شنون توی پیامهایی که به دوستش داده بود نوشته وقتی من تو فرودگاه بودم وقتی برگشته بودم شهرمون و تو فرودگاه بودم، بهش زنگ زدم که بگم دارم برمیگردم خونه ولی اون حتی پنج دقیقه هم با من صحبت نکرد. تلفن گذاشت رو آیفون و شروع کرد تمرین کردن و وزنه زدن. اصلا انگار نه انگار من پشت خط دارم باهاش صحبت میکنم.
نیکول دوست شنون رو نزدیکهای ساعت دو شب جلوی در خونهاش پیاده میکنن. کریس میگه وقتی اومد خونه حس کردم که میدونه من چیکار کردم؟ مخصوصا این که شب قبلش با نیکول بیرون بودم و از کارت بانکی استفاده کردم که شرایلی راحت میتونست به گردش حسابش دسترسی داشته باشه. وقتی رسید من خوابیده بودم. تو رخت خواب که اومد خودش بهم نزدیکتر کرد. سعی کرد بهم نزدیک بشه. اون شب بعد از چند هفته با هم رابطه داشتیم. صبح که بیدار شدیم بهم گفت که میدونه دارم بهش خیانت میکنم. دیگه حق ندارم بچهها رو ببینم. من بهش گفتم که دیگه دوسش ندارم. اصلا انگار صبح که پاشدم از قبل میدونستم که باید این و بهش بگم بعدش خودم رو خلاص کنم. دستهام دور گردنش گرفتم و خفهاش کردم. هیچ مقاومتی نکرد.
بعدش بلا با پتوش اومد تو اتاق و سراغ مامانش رو گرفت. بعد شنون رو تو همون ملحفهای که روش بود پیچیدم. ماشین آوردم جلوی در گاراژ انداختمش تو ماشین. هوا هنوز تاریک بود. بچهها رو سوار ماشین کردم و رفتم سمت محل کارم. یه یک ساعت رانندگی کردم. اول بلا رو با پتوش خفه کردم و بعد سی سی رو. صدای سیسی هنوز تو گوشمه. وقتی لحظه آخر گفت نه بابا نه، این صدا رو هر روز همه جا میشنوم. هر روز!
یادتونه که گفتم شنون تو فیسبوک خیلی فعال بود دیگه؟ حالا صفحه فیسبوکش ملت ریخته بودن و زندگی شنون رو قضاوت میکردن. هر کدومشون تحلیلهای خودشون از این داستان مینوشتن. فکر نکنید این چیزا فقط مخصوص ایرانی جماعته. یه سری میگفتن که کریس یه هیولاست که همچین کاری کرده و باید مجازات بشه. برای شنون و دخترها دلسوزی میکردن. یه سری میگفتن خود شنون کریس رو سوق داده سمت یه زن دیگهای. با کاراش با رفتارش باعث شده که کریس ازش دلسرد بشه که آخرش هم بخواد همچین اتفاقی بیفته. یه عده هم میگفتند که نه آقا جان هیچکس نمیدونه پشت درهای اون خونه چی گذشته؟ نباید قضاوت کرد. چون هیچ کدوممون تو زندگی اونها نبودیم.
اما این وسط یه تعدادی نه تنها کریس رو بیگناه میدونستن، بلکه رو آورده بودند به فحاشی و مسخره کردن شنون و دخترهاش و خانوادهاش. این رفتارها انقدر ادامه پیدا کرد که باعث شد که پدر شنون یه بیانیه بده و شدیدا این حرفها رو محکوم کنه. حتی این رفتارها توی شبکههای خبری تلویزیونی هم بازتاب خیلی زیادی داشتش. لطفا تمومش کنید. به زندگی خودتون برسید و تنهامون بذارید. سه ماه بعد آخرین جلسه دادگاه برگزار میشه. روز دادگاه نماینده دادستان میگه که کریس از چند روز قبل از طلاق دنبال فروش خونه و طلاق بود. مشخص بود که دنبال یک زندگی جدید و این حقشه ولی هیچکس برای شروع دوباره خانوادهاش رو اینجوری دور نمیاندازه.
بعد مادر شنون سخنرانی میکنه و از بچههای کریس حرف میزنه که چقدر دوستش داشتن. یه فیلمی رو اونجا بهش یادآوری میکنه که توی هواپیما سی سی به باباش میگه بابایی تو قهرمان منی. بعد مادر کریس صحبت میکنه. با گریه از دردی که دارن میکشن میگه. تمام مدت دادگاه کریس سرش انداخته بود پایین گریه میکرد و تند تند پاهاش تکون میداد. هیچی نگفت هیچی. حتی وقتی قاضی بهش فرصت داد که آخرین صحبتش بکنه هم حاضر نشد حرفی بزنه.
قاضی تو دادگاه گفت این شرورانهترین و غیرانسانیترین اتفاقی بود که من تو تمام مدت قضاوتم دیدم و هر حرفی که بزنم بزرگی و وحشتناکی این جرم از بین میبره. کریستوفر واتس توی چندین مورد گناهکار شناخته میشه. قتل شنون واتس همسرش، دو مورد قتل دختراش بلا و سی و سی، کشتن بچه تو شکم شنون و به سه بار حبس ابد محکوم میشه. کریس به خاطر اعتراف و همکاری که با پلیس کرده بود تونست از مجازات اعدام فرار کنه و باقی عمرش رو تو زندان بگذرونه.
اوایل داستان یادتونه وقتی نیکول دوستش شنون با پلیس تماس گرفته بود و جلوی در خونه منتظر بود تا کریس برگرده در خونه رو براشون باز کنه؟ کریس اون موقع که رسید قبلش داشت شنون رو دفن میکرد.
چیزی که شنیدید اپیزود سی و یکم راوکست بود که تو فروردین ۱۴۰۰ منتشر شده. پنجم فروردین راوکست هم دو ساله شد و خیلی خیلی ممنونم از همه شما عزیزانی که تو این دو سال همراه پادکست بودید و به بقیه هم معرفی کردید و یا با حمایتهای مالی که انجام دادید از راوکست حمایت کردید. امیدوارم تو ادامه هم این حمایت از راوکست خودتون داشته باشید. اپیزودهای راوکست از تمام اپلیکیشنهای پادکست و همینطور راوکست دات آی آر میتونید بشنوید. راوکست شبکههای اجتماعی اینستاگرام، توییتر و تلگرام دنبال کنید تا از مطالب تکمیلی و اخبار پیرامونش باخبر بشیم و مثل همیشه اگر از این اپیزود خوششون اومد شنیدنش و به بقیه هم پیشنهاد بدید. دمتون گرم!
بقیه قسمتهای پادکست راوکست را میتونید از این طریق هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۴۰؛ راسپوتین، قسمت دوم
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۱۰؛ بحرین مال تو
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۴۱؛ دوئل جاسوسان