روایتی از مهم ترین رویدادهای تاریخ
اپیزود ۳۲؛ نادیا، قسمت اول
سلام من ایمان نژاد احد هستم و شما به اپیزود سی و دوم راوکست گوش میکنید که توی اردیبهشت ۱۴۰۰ منتشر میشه. این اپیزود اولین قسمت از سریالی هستش که با نام نادیا منتشر میشه. این داستان قراره توی دو قسمت بشنوید که الان بخش اولش و سه روز دیگه هم بخش پایانی و بخش دومش میتونید گوش کنید. این دو قسمت به هیچ عنوان به هیچ عنوان مناسب کودکان نیست و بخشهای ناراحتکنندهای داره که ممکنه برای همه مناسب نباشه. بریم سراغ داستانمون اپیزود سی و دو نادیا قسمت اول.
احتمالا زمانی که داعش توی سوریه و عراق برای خودش جولون میداد رو یادتونه؟ اونها تونسته بودن بخش زیادی از این دو تا کشور رو اشغال کنن. برای خودشون یه خلافت کلی دم و دستگاه راه بندازن. یکی از این شهرهایی که داعش تونسته بود بگیره اسمش شنگاله توی استان نینوا. البته عرب زبانها بهش میگن سنجار. باید توی اخبار دیده باشید این شهر کوهستانی، همون جاییه که ایزدیها عراق برای فرار از دست داعش به پناه میبردن. اگه خاطرتون باشه ارتش عراق و نیروهای آمریکایی با هلیکوپتر میرفتن بالای کوهستان و برای آدمایی که اونجا پناه برده بودن آب و غذا میانداختن پایین. توی بخشهای خبری احتمالا این فیلمها رو زیاد دیدید. ولی داستان ما قراره از روستایی تو نزدیکی این شهر شروع بشه. روستای کوچو تو جنوب غربی شنگال.
این روستا که تمام مردمش ایزدی بودن، افتاده بود بین شنگال و چند تا روستای دیگه که یا عربنشین و سنی بودن، یا کردهای سنی بودن. ایزدیها سالهای طولانی بود که تو این روستا زندگی میکردند و دائم با روستاهای اطراف سر دین و نژاد سر و کله میزدن. عربها میخواستن ایزدیها خودشون عرب سنی بدونن. کردها از اون طرف میگفتن که شما باید ایزدی بودن خودتون رو بذارید کنار و هویت کردیتون رو حفظ کنید. ایزدیها با اینکه کردن ولی مذهبشون مذهب ایزدیه. مسلمون نیستن. این اشتباه نگیرید. هویت و دین خودشونو ایزدی میدونن و تمام اون چیزی که بهش افتخار میکنن این ایزدی بودنشونه نه کرد بودنشون. یعنی اگه ازشون بپرسین نژاد چیه؟ میگه من ایزدی. نمیگه کردم. نمیگه چون تو عراق به دنیا اومدم عربم. میگه ایزدیم، تمام هویتشون خلاصه شده توی مذهبشون.
حالا نمیخوام زیاد وارد جزئیات اعتقاداتشون بشم. فقط همین قدر بگم که به خاطر عقایدشون بهشون انگ کافر بودن یا حتی شیطانپرست بودن میزنن. به خصوص نیروهای داعشی که سر همین عقایدشان به خون اونها تشنه بودن.
جامعه ایزدیها عراق که تعدادشون حدود یک میلیون نفره، همیشه مورد خشونت بودن. چه زمانهای دورتر توسط عثمانیها و چه به دست صدام حسین و رژیم بعث که هر کاری میکرد تا هر هویتی به جز هویت عرب را از بین ببره. سنیهای تندرو هم هر وقت فرصت میکردن یه حرکتی علیه ایزدی انجام میدادن. احزاب مختلف کرد توی شهرها و روستاهای ایزدیها دفتر میزدن و بهشون وعده حمایت و کمک میدادند ولی به جاش سعی میکردن اونا رو کرد معرفی کنن و شنگال و روستاهای اطرافش رو متعلق به کردستان عراق نشون بدن.
مردم کوچو از نظر مالی فقیر بودن. شغل تمام خانوادهها کشاورزی و دامداری بود. تقریبا خانوادهها معمولا خیلی پرجمعیت بودن. برای اینکه بیشتر بتونن پول دربیارن نیاز به نیروی کار بیشتری داشتن که سر زمین و دامها بالاسرشون باشه و این نیروی کار بچههای خودشون بودن. دختر و پسر نداشت. همشون کار میکردن. میرفتن سر زمین، چوپانی میکردند. بعضی از خانوادهها انقدر تعدادشون زیاد بود که به دوازده سیزده نفر میرسید. البته این پرجمعیت بودن خانوادهها حالا جدای از نیروی کار و این حرفا یه دلیل دیگهای هم داره که اونم اینه ایزدیها با کسی خارج از دینشون ازدواج نمیکنند و تغییر از هر دینی به آیین ایزدی ممنوعه. به خاطر همین برای بقای نسلشون که شده زیاد زاد و ولد میکردن.
کوچو یه روستای تقریبا خشک و خاکی بود که مردم دامهاشون رو برای چرا مجبور بودن ببرن جاهای خیلی دورتر. مردم روستا کلا رویاهاشون محدود بود. تمام چیزی که میخواستن این بود که بتونن بدون اینکه کسی بفهمه بخواد سرشون تلافی کنه با مسلمونها حرف بزنن. فقط حرف بزنن. درگیر آشوب و ضد و خورد نباشن. تو امنیت باشن. مجبور نباشند هنوز هوا روشن نشده برن سرزمین کار کنن. بچههاشون دلخوشیشون این بود که برن مدرسه. به خاطر ترس از رابطه با آدمهای از دینهای مختلف نه بزرگان ایزدی مایل بودن بچهها تو مدارس دولتی درس بخونن، نه دولت دلش میخواست ایزدیها و مسیحیها تو مدرسههای مسلمونها باشن. مادر پدرها هم که اصلا دوست نداشتن نیروی کارشون رو از دست بدن.
بعد از حمله آمریکا به عراق شرایط ایزدیها و کردها نسبتا بهتر شد. از اونجایی که کردها ایزدیها دشمن رژیم بعث به شمار میرفتند و دشمنِ دشمنِ من دوست منه، رابطه نیروهای آمریکایی با این مردم نسبتا بهتر بود. یه سریهاشون به عنوان مترجم برای نیروهای آمریکایی کار میکردند. خیلیهاشون تونستن وارد نیروی پلیس بشن و جایگزین پلیسهای عرب سنی تو مناطق کردنشین ایزدی بشن. به خاطر موقعیتی که شنگال داشت هم به سوریه نزدیک بود و هم به موصل و منابع گاز فراوانی که داشت همیشه سرش دعوا بود. دولت مرکزی از یه طرف کردستان از یه طرف دیگه. درست مثل کرکوک سر این شهر هم و کشمکش بودن ولی بعد از ورود آمریکاییها عربهای سنی این شهرها که قدرتشون کمتر شده بود، کمکم داشتن بازی رو به کردها میباختن.
نفوذ کردها تو این دو تا شهر خیلی خیلی بیشتر شد. دفاتر سیاسی راه انداختن. عضوگیری میکردن. ایست بازرسی میذاشتن که جلوی شورشهای سنی رو بگیرن. پستهای مهمی داشتن. قدرت نمایی میکردند برای عربها. همون موقعها هم بود که اولین دکل مخابراتی وارد روستا شد و اینترنت هم به روستا رسید. بعدش هم ماهواره و کم کم این ارتباطی که کردها میخواستند با ایزدیها برقرار کنن آسونتر شد. به خصوص اینکه خیلی از ایزدیها هم خودشون به کردها نزدیکتر میدونستن تا عربها. بالاخره زبان مشترک بود و این مهمترین مسائله بود براشون.
کلا زبان هر قومی بیشترین تاثیر برای نشون دادن هویت اون مردم داره و اینجا زبان کردی این احساس نزدیکی بین ایزدیها و کردها به وجود آورده بود. کم کم خیلی از ایزدیها برای کار میرفتن اربیل. تو هتلها رستورانها کار میکردن. تو نهادهای نظامی و امنیتی استخدام میشدند. دوران، دوران پساصدامی بود و شکوفایی اربیل کردستان و درآمدهای نفتی که ظاهر این اقلیم و کلا داشت عوض کرد. ساختمانهای بلند و مدرن، هتلهای جدید، توریستهایی که از ایران و ترکیه راهی اونجا میشدن. ایزدیها هرچه از عربها دورتر میشدند به جاش روزبهروز به کردها نزدیکتر میشدن. درست برخلاف بقیه سرزمینهای عراق که درگیر جنگ و خونریزی و تروریسم بودند.
تو سال ۲۰۰۷ یکی از مرگبارترین حملات تروریستی عراق و دو تا شهر ایزدینشین اتفاق افتاد. یه تانکر سوخت دو سه تا ماشین دیگه که قرار بود برای ایزدیها سوخت غذا ببرن توی مراکز شلوغ و اصلی شهرها منفجر کردن و تو این حملهها هشتصد نفر کشته شدند و هزار نفر زخمی شدن. قدرت انفجار انقدر زیاد بود که سیاهی دود رو میتونستی از کوچو ببینی. رابطه روستا و روستاهای اطراف یه روز خوب بود یه روز بد. فقط کافی بود کوچکترین موضوعی پیش بیاد تا درگیری درست بشه.
تو یه نمونهاش تنشی بود که سر کشته شدن زنی به اسم دعا اتفاق افتاد. دعا رو خود ایزدیها کشته بودنش. سنگسار کرده بودن. به خاطر اینکه عاشق یک مرد سنی شده بود و میخواست به خاطرش مسلمون باشه و تغییر دین بده. ایزدیان وقتی از داستان باخبر شده بودند دعا را سنگسار میکنند و خبر این اتفاق یه موج جدیدی را علیه ایزدیها راه میاندازه. البته این اتفاق و اتفاقات مشابه چیزی نبود که فقط ایزدیها انجامش بدن. توی خیلی از جوامع و فرهنگهای دیگه متاسفانه تغییر دین و آیین مجازاتش مرگ و قتلهای ناموسی هم که الا ماشاالله همه جا هست. ولی وقتی بین چند تا گروه تنش باشه فقط کافیه همین خطایی که یک طرف قضیه انجام میده رو طرف مقابل انجام بده.
به هر حال این اتفاق وحشتناک باعث شد ایزدیها یه ملت خشن و ضدمسلمان معرفی بشن. اون هم توی کشور اسلامی که تا دلتون بخواد آدم تندرو داره و تروریسم داره اونجا جولون میده. تبلیغات منفی علیه ایزدیها انقدر زیاد شد که همهجا اونها رو کافر خطاب میکردن. اگه تا الان زیرپوستی و تو خفا با ایزدیها دشمنی میشد، حالا دیگه بعد این اتفاق همهچی علنی شده بود. بین کردها هم بدنام شده بودند. حتی دانشجویی ایزدی که تو کردستان درس میخوندن رو از دانشگاه اخراج کردن. البته کردها به خاطر منافع خودشون هم که شده نمیتونستن که با ایزدیها بد بمونن. اونها به خاطر ادعایی که روی شنگال داشتن، باید ایزدیها رو برای خودشون نگه میداشتن ولی سنیها داستانشون فرق میکرد. بالاخره انتقام خودشون گرفتن.
توی یکی از جادههایی که منتهی به شهرهای ایزدینشین بود، اتوبوس ایزدیها رو متوقف کردند و تمام مسافرها را به رگبار بستن. ۲۳ نفر تو این انتقامگیری کشته شدن. کسایی که حتی کوچکترین ارتباطی به کشته شدن دعا نداشتن، شدن قربانی این کینه. اما این داستانها تموم نمیشد. یه شب دو تا از مردهای کوچو دزدیده شدن. کاشف به عمل میاد که کار، کار سنیهای روستای بغلی بوده و برای آزاد کردن اون دوتا مرد کلی پول درخواست کرده بودن. تازه شرط هم گذاشته بودن که هر دوتاشون باید مسلمان بشن. ولی هیچ کدوم از این شرطهاشون عملی نشد. چون چند شب بعد روستاییهای کوچو تونستن فرار کنن.
اما ایزدیان نمیخواستند این کار اونا رو بدون جواب بذارن. دنبال تلافی بودن. گفتن آقا جان چطور اونا میتونن راست راست بیان مردهای ما رو بدزدیم نمیتونیم؟ ما هم باید بریم اونجا و همین کار رو باهاشون بکنیم. ولی «احمد جاسو» که بزرگ روستا بود سعی کرد یکم جو رو آروم کنه. دنبال دردسر نمیگشت. کلا همینجوریش داعش تازه سر و کلهاش پیدا شده و خودشون هم کلی مشکلات و بدبختی داشتن که دنبال دردسر جدید نبودن. داعش اون موقع تازه وارد عراق شده بود. سرعت نفوذش خیلی زیاد بود. تونسته بود برسند نزدیکهای شنگال و یه سری از شهرهای نینوا را هم تصرف کرده بودن. یه وقتهایی مردم کوچه و اونا رو از دور میدیدن که سوار ماشیناشون بودن، مشخصهاشون هم لباسهای سیاه و پرچم سفید ـ مشکیشون بود که قشنگ از بقیه گروههای نظامی عراق که تعدادشون ماشالله کم نیست متمایزشون میکرد. ولی هنوز شنگال یا کوچو و روستاهای اطرافش رو کاری نداشتن.
دنیای عرب عراق که بعد از سقوط صدام و روی کار اومدن دولت شیعه قدرتشون از دست داده بودن، نمیخوام بگم همشون یا حتی بیشترشون ولی یه بخشیشون بخصوص اونایی که تندروتر بودند از داعش استقبال میکردند. مخصوصا بعثیهایی که زمان صدام ثروتمند بودند و قدرت بیشتری دستشون بود. حالا با آمدن آمریکاییها نفوذشون از دست داده بودند دیگه؟ به خصوص تو مناطق کردنشین تمام مراکز قدرتشون افتاده بود دست نیروهای کرد. شاید یکی از دلایل پیشروی سریع داعش تو عراق همین بود. این بخش از جامعه از شبهنظامیهای سنی استقبال کردند. چون از دولت شیعه ناراضی بودن. دلشون میخواست دوباره سنیها قدرت به دست بگیرند. از طرفی هم اسیر تبلیغات داعشیها شده بودند که با وعده آبادانی و این حرفها شهر به شهر داشتن با کمک قدرت نظامی و همکاری همین سنیهای تندرو میرفتند جلو.
داعش که نزدیک شنگال و کوچو شد، پیشمرگهای کرد برای حمایت و دفاع برابر حملههای احتمالی داعش وارد روستا شدن. این کارشون یه قوت قلب خوبی برای ایزدیها بود. با جون و دل هم این روستاییها از نیروهای پیشمرگه پذیرایی میکردن. با اینکه خودشون اوضاع مالی درست درمونی نداشتن ولی هر هفته یکی از خانوادههای روستا به نوبت براشون گوسفند قربانی میکرد که غذای نیروهاشون تامین بشه. پیشمرگها تمام جادههای منتهی به روستا را کنترل میکردند. خود مردهای روستا تا اونجایی که میتونستن سعی میکردن توی تامین امنیت به پیشمرگها کمک کنند. یه سری ایست بازرسی هم گذاشته بودن که عبور و مرور ماشینها رو کنترل میکردن.
تو این روستا یه خانوادهای زندگی میکردند که بزرگ خانواده یا پدر خانواده اسمش «باسی مراد طاها» بود. باسی مراد یه خانواده پرجمعیت داشت. دوتا زن داشت. هیفدهتا بچه. پنج تا از این بچهها دختر بودن. دوازدهتاشون پسر. از اونجایی که نمیخوام با اسمهای مختلف گیجتون کنم کاری به اسامی این بچهها فعلا نداریم. کلا با چهار پنجتاشون تو داستان درگیریم که اونها رو جلوتر بهتون بگم. حالا ماجرای ما چه ارتباطی پیدا میکنه با خانواده این آقای باسی مراد؟
باسی مراد از زن اولش هشت تا پسر و سه تا دختر داشت. از همسر دومش چهارتا پسر و دو تا دختر. این خانواده مثل بقیه خانواده کوچو کشاورز و دامدار بودن. سیبزمینی و پیاز میکاشتن. محصول برمیداشتن میبردن روستاهای اطراف دامداری میکردن ولی در کل فقیر بودن. نادیا یکی از دخترهای باسی مراد از ازدواج اولش بود. اون میگه ما مجبور بودیم همه با هم بریم سر زمین کار کنیم. نادیا اون موقع خودش یه دختر یازده دوازده ساله بود که پدرش هم ترکشون کرده بود و رفته بود داشت با زن دومش زندگی میکرد. اوضاع مالیشون خیلی خراب بود، خیلی. با اینکه یکی دو تا کوچه هم بیشتر با پدرش فاصله نداشتند ولی کمتر باسی مراد حواسش به معیشت اونها بود.
پدر نادیا چند ماه قبل از حمله آمریکا به عراق فوت میکنه. به گفته نادیا پدرش روحیه جنگجویی داشت؛ نه اینکه خشن باشه، از اونایی بود که زیر بار حرف زور نمیرفت. سعی میکرده همیشه حقش رو بگیره. خصلتی که پسرهاش هم به ارث برده بودن. داعش که تونست موصل رو اشغال کنه زنگ خطر برای شنگال به صدا دراومد. اگه شنگال میفتاد دست داعش، کوچو فقط از یک سمت محاصره نبود و تنها جادهای که میتونستن باهاش از روستا خارج بشن، میرفت سمت سوریه. توی همین درگیریها چوپان خانواده نادیا رو وقتی گلهها را برای چرا برده بوده میدزدن. وقتی چوپان خونواده دزدیده میشه، همه سریع انگشت اتهام میبرن سمت سنیهای روستاهای اطراف.
دنبال یه راهی بودند که بتونن با کمک احمد جاسو چوپان رو آزاد کنن ولی سنیها زیر بار نمیرفتن که کار اونها باشه. یه چند وقت گذشت. خبری از چوپان نشد و خبر رسید که داعش شنگال رو هم تصرف کرده. با تصرف شنگال مردم کوچو با این که ترسیده بودن ولی پیشمرگهها هنوز دلخوش بودن. نگران بودند ولی میگفتن هر اتفاقی که بیوفته کنار پیشمرگهها با هم از روستامون دفاع میکنیم. ایزدیها این فکر رو میکردن ولی پیشمرگهها تو یه فکر دیگهای بودن. تو فکر ترک کوچو.
درست یک هفته قبل از اینکه داعش به مرزهای روستا برسه، تمام پیشمرگهها روستا را ترک کردن. موقع ترک کوچه ایزدیها بهشون التماس میکردند که حداقل اسلحههاشون رو براشون بذارن که بتونن از خودشون دفاع کنن. ولی این کار نکردن. تو طول یک هفته بعد هر کسی که تونسته بود و جایی برای رفتن داشت روستا ترک کرد. دیگه کوچههای روستا به هیچ عنوان اون طراوت و شادابی قبل رو نداشت. مردم کوچو با اینکه وضعیت اقتصادی خوبی نداشتند ولی از هر فرصتی برای جشن و دورهمی و احوالپرسی استفاده میکردن ولی دیگه از این خبرها نبود. به قول معروف انگار خاک مرده پاشیده بودن همه جای روستا.
نادیا همیشه دلش میخواست وقتی که بزرگ شده آرایشگر بشه. با برادرزادهاش کاترین به خاطر اختلاف سنی کمی که داشتند خیلی جور بود. بیشتر تایمشون همش به دنبال مدلهای جدید لباس و لوازم آرایش و رنگ مو این چیزها بودن. نادیا یه آلبوم از عکس عروسهای کوچو داشت که همشون برای استفاده به عنوان مدل جمع کرده بود. روزهایی که خبر رسیده بود داعش داره میاد، از ترسشون آلبومش رو ته صندوقچه قایم کرده بود. کلا یه دختری بود که سرشار از ذوق و شوق و انرژی بود. سعی میکرد سر زمین برادر و خواهرهاش کمک کنه. وقتی چوپانشون رو دزدیدن شاید از همه بیشتر اون بود که پیگیر پیدا شدنش بود. حالا همچین دختر باانگیزهای همه چیز رو نابود شده میدید. تمام رویایی که برای آینده داشت، داشت از بین میرفت.
خبر رسیده بود که داعش توی روستاهای اطراف هر خانوادهای که قصد فرار داشته رو از بین برده. خیلی از این آدمها میخواستن فرار کنن سمت کوه شنگال. کوهستان به خاطر شرایطی که داشتش، جلوی نفوذ ماشینهای داعش رو میگرفت. به خاطر همین ایزدی میخواستن خودشون رو برسونند اونجا. یه سری موفق میشدن و یه سریهام سرنوشتشون به گورهای دستهجمعی ختم میشد.
یه شب که نادیا و برادر خواهراش از سر زمین برمیگشتن تو جاده از دور نور چراغ چندتا ماشین دیدن. خیلی ترسیده بودن ولی سعی کردن خودشون آروم نشون بدن. شاید کار درستی هم کرده باشن. چون اون نورها برای ماشینهای خلافت اسلامی بود که درست از کنارشون رد شدن و وارد کوچه شدن. کوچه بدون مقاومت از سمت هیچکسی حتی پیشمرگهایی که مردم بهشون امید داشتن افتاد دست داعش.
سوم اوت ۲۰۱۴ اولین صبح بعد از ورود داعش به روستا، نادیا و برادر خواهراش روی پشت بوم خوابیده بودن. معمولا شبها خانوادگی میرفتم پشت بوم یه پرده بین زن و شوهرها و بقیه میزدن اون بالا میخوابیدن. ولی اون روز صبح برخلاف همیشه با صدای کامیونهای دولت اسلامی از خواب پریدن.
اون روز جو سنگین اضطراب و نگرانی میشد همهجای روستا حس کرد. روستاییها باخبر شده بودند که خیلی از سنیهای روستاهای اطراف نه تنها از داعش استقبال کرده بودن، بلکه جلوی فرار غیرسنیهای اطراف هم با بستن جادهها گرفته بودن. حتی تو بازداشت فراریها به شبه نظامیهای داعش کمک میکردن. فراریهایی که بخشیشون از روستای خودشون بودن. یعنی همسایه، همسایه رو فروخته بود. حتی کنار داعش روستایی که مردمش از ترس جونشون تخلیه کرده بودن رو غارت میکردن. اما با همه اینها مردم کوچو بیشتر از سنیها از پیشمرگههای عصبانی بودن که یه شب باروبندیل بسته بودن و روستا را به امان خدا گذاشته بودن.
نادیا میگه تمام عصبانیت ما از این بود که هفتهها پیش ما بودن. به ما امیدواری میدادن؛ ولی درست وقتی که باید از ما حمایت میکردند پشتمون رو خالی کردن. حتی بهمون هشدار ندادن که روستا خالی کنیم که وقتی داعش میرسه ما خودمون رو به کردستان رسونده باشیم. اون روز مردم کوچو قبل از اینکه بتونن به خودشون بیان و خودشون رو جمع و جور کنن، کاملا تو محاصره داعش بودن. هر کسی که سعی میکرد فرار کنه یا دستگیر میشد یا میکشتنش. همون روز پسردایی نادیا وقتی سعی داشت از روستا فرار کنه دستگیر میشه و بلافاصله میکشنش. از سرنوشت زن و بچهاش هم هیچ وقت هیچ خبری به دست نمیاد.
وقتی داعش سید کوچو، حزنی و صعود دو تا از برادرهای نادیا تو کردستان شنگال بودن. اونجا کار میکردن. خبر محاصره روستا که بهشون رسیده بود، تمام مدت داشتن تلفنی با خانوادهاشون تو روستا صحبت میکردن. از لحظههایی که موقع تصرف شنگال دیده بودن براشون گفتن. تعریف میکردن که ایزدیها نمیدونستن چجوری فرار کنن خودشون برسونن به کوهستان. تو مسیر مردم هر ماشینی که میدیدن سوار میشدند. کامیونها تا اونجایی که میتونستن مردم بار میزدند میبردن سمت کوه. جوونها پیرترها رو روی فرغون میذاشتن میبردن بالا.
کنار جاده پر شده بود از وسایلی که مردم موقع فرار برداشته بودند ولی از خستگی مجبور شده بودند بارشون سبک کنن. از کاسه و بشقاب بگیر تا کیف و کالسکه بچه و اسباببازی. لابهلای این وسایل میتونستی اجساد ضعیفی که از گشنگی و تشنگی نتونسته بودن آفتاب داغ تحمل کنن و مرده بودن هم ببینی. ولی مردم از ترس جونشون اصلا انگار این جسدها رو نمیدیدن. فقط مسیر کوهستان ادامه میدادند و میرفتند. بار چی بیشتر میرفتم مسیر بیشتر کش میومد. تازه بعدش باید از مسیر سنگلاخی کوهستان میرفتن بالاتر. واقعا چند نفر از اونها میتونستن از پس این مسیر بر بیان؟ پیرترها و زنها و بچهها تا کجا میتونستن از لای سنگها و صخرهای کوهستان خودشون بکشونن بالا؟
تو مسیرشون یه قبرستانی بود که معمولا بچهها رو اونجا دفن میکردن. پای کوهستان بود دقیقا. ولی اون موقع شده بود قبرستون صدها مردی که دستهجمعی تیرباران شده بودن. بیشتر اون مردها زن و بچه و خواهر و مادر داشتند که هیچ کدومشون معلوم نبود کجان؟ حداقل تا اون موقع کسی نمیدونست چی به سر زنها و دخترهایی میاد که داعش اونها رو با خودشون میبره. داعش هنوز به کوچو حمله نکرده بود. روستا رو محاصره کرده بود. روستاییها از دور اونا رو میدیدن. لباسهای سیاه، ریشهای بلند با سلاح آمریکایی که ارتش آمریکا برای ارتش عراق گذاشته بود. عراقیها موقع فرار از موصل و شهرهای دیگه به داعش هدیه داده بودن.
وقتی وارد روستا شدند احمد جاسو بزرگ روستا، فرماندهان داعش رو دعوت کرد خونهاش که با همدیگه صحبت کنن. یکی از برادران نادیا برای سرک کشیدن پاشد رفت تو جلسه شرکت کرد. دل تو دل نادیا و خانوادهاش نبود که بفهمن قراره چه تصمیمی بگیرن؟ چه بلایی سرشون میاد؟
بعد جلسه برادرش سریع خودش رو رسونده که خبر بده که چی شده؟ و تصمیم چی بود؟ داعش به اونها گفته بود که اول از همه هیچکس حق نداره فرار کنه وگرنه شدیدا مجازات میشه. بعد باید به اقوامشون که فرار کردن کوهستان زنگ بزنن و بگن اگه برگردن همشون درامانند. سوم اینکه همشون باید تمام اسلحههاشون رو تحویل بدن و در آخر مهمترین چیزی که ازش حل شد این بود که باید دینشون رو تغییر بدن و بتونن در سایه امن خلافت اسلامی زندگی کنن. قبلا بهتون گفتم که دین ایزدیها براشون یه چیزی فرای مذهب بود. هویتشون بود. خودشون نه تنها عرب بلکه کرد هم نمیدونستن. تمام وجودشون خلاصه شده بود تو ایزدی بودنشون. حالا داعش ازشون میخواست که وجود خودشون رو تغییر بدن و انکار کنن.
یکی دو هفتهای از اومدن داعش گذشته بود، محاصره کامل، نه آب، نه غذا هیچی وارد روستا نمیشد. مردم از ترس کمآبی به زور چند روز یک بار میرفتن حموم. بزرگهای روستا هر روز با فرماندههای سیاهپوش جلسه میذاشتن تا دستورات لازم رو بگیرن. هر روز کله صبح صدای اذان از دور تا دور روستا بلند میشد و مردم برای نماز صبح بیدار میکردن. نادیا قبلا با صدای اذان آشنا بود. موقعی که مدرسه میرفت توی روستاهای اسلامی اذان رو میشنید ولی الان دیگه صدای اذان برای اون و خانوادهاش یادآوری این بود که یه کسایی اون بیرون هستن که میخوان اونها رو کلا نیست و نابودش کنن. میخوان هویتشون رو ازشون بگیرن.
شنگال ایزدینشین رو از بین بردن، حالا نوبت روستاهای ایزدینشین شده بود. تو مدت محاصره زن برادرهای نادیا، ژیلان همسر حسنی و شیرین همسر صعود که تازه زایمان کرده بودن، خودشون رسونده بودن خونه نادیا و خانوادهاش. این بچه تازه بهدنیا اومده شده بود تمام شیرینی زندگی پر استرس اون خانواده. حزنی که موقع سقوط انگار فرار کرده بود کوهستان هر روز باهاشون تماس میگرفت و تلفنی صحبت میکرد.
یه روز براشون از فرارش تعریف کرد. اون توی شنگال پلیس بودش. دیگه روز آخر با چند تا از همکارها هرچی اسلحه میتونستیم برداشتیم که دست داعش نیوفته و راه افتادیم سمت کوهستان. تو مسیر سعی میکردیم از دید ماشینهای گشت داعش قایم بشیم. یه جایی تو جاده یک کامیون پر از نیروهای داعش رو دیدیم که داشت میرفت سمت محله زینب، یه محله کوچیک شیعهنشین بود. چند دقیقه بعد مسجد شهر منفجر شد. یه کم که گذشت اصلا نفهمیدم چی شد؟ دیدم که دارن تیربارونمون میکنن. تمام همکارهام و آدمهایی که تو جاده بودن به گلوله بستن. نمیدونم چجوری؟ شاید چون از پشت بهمون حمله کرده بودن و من جلوترین نفر بودم زنده موندم و تونستم خودم رو نجات بدم یا معجزهای شده بود. ولی هر جوری بود خودم قایم کردم و بعد رفتنشون اومدم سمت کوهستان.
میگه تو کوهستان بالگردها و هواپیماها از ترس تیراندازی نیروهای داعش نمیتونستن توی ارتفاع پایین پرواز کنند. از ارتفاع بالا وسایل کمکی و پرت میکردند پایین. یه وقتهایی بستهها لای صخرهها گم و گور میشد. هلیکوپترها هر از گاهی میومدن پایینتر از نزدیک این بستهها رو میدادن به مردم. آدمها برای اینکه به هلیکوپتر برسن از او سر و کله همدیگه میرفتن بالا. میگه یه بار به چشمم دیدم یه زنی موقع بلند شدن هلیکوپتر ازش آویزون شد و تو ارتفاع نتونست تحمل کنه. از اون بالا سقوط کرد پایین.
روز اولی که ایزدیها رسیده بودن کوهستان، گوسفندهایی که تک و توک با خودشون آورده بودن رو ذبح کردن و هر کسی یه تیکه خیلی کوچیک بهش رسید. روز بعد حزنی و چند نفر دیگه رفتن روستایی که پایین کوهستان بود گندم آوردن. سهم هر کی از این گندمها نهایتا یه فنجون بودش. انقدری بود که فقط از گشنگی نمیرن. همینجوری روزهای داغ شبهای سرد و گذروندن تا نیروها و جنگندههای آمریکایی تونستن یه مسیر نسبتا امنی رو به سمت مناطق کردنشین سوریه باز کنن.
چند هزار ایزدی تو کوهستان بودن که یه بخشیشون تونستن از این مسیر رد بشن و خودشون به سوریه برسونن. البته اگه از دست تک تیراندازهای داعش جون سالم به در میبردن. حزنی یکی از اونها بود. تونست خودش رو برسونه خونه یکی از اقوامش که توی منطقه کردنشین سوریه بود. اون منطقه کلا دنبال خودمختاری بودن. «ی پ گ» از گروههای کردی که مثل «پ.ک.ک» دنبال استقلال سرزمینهای کردنشین هستن. البته این گروه عمده فعالیتش توی شمال سوریه است. یکی از همون گروههایی هستند که توی مرز ایران و ترکیه خیلی زیاد فعالیت میکنند و چند باری با نیروهای ایرانی و ترکیه ضد و خورد داشتن. کاری نداریم.
تمام این مدت مردم کوچو امیدشون این بود که نیروهای کرد یا آمریکاییها میان نجاتشون بدن ولی واقعیت اینه تو اون جهنمی که عراق گرفتار شده بود، کوچو کمترین دلمشغولی اونها هم نبود. هواپیماها و بالگردهای آمریکایی مرتب از بالا سرشون رد میشدند ولی مقصد جای دیگهای بود. فشار روی مردم روستا روز به روز بیشتر میشد. نادیا و خانوادهاش مثل بقیه روستا نه غذای درست حسابی برای خوردن داشتن، نه وضعیت درست درمون بهداشتی. شرایط کاملا جنگی بود. داعش برای تغییر دین مردم روستا روشون فشار میآورد. منتظر بود که جاسو به عنوان رئیس سفیدشون بالاخره یه تصمیمی بگیره.
نادیا از برادرش که توی جلسات روستا داعش شرکت میکرد، شنید که دزدیده شدن چوپانشون کار داعش بوده. نکته چرا در مورد دزدیدن چوپانش این بود که اونا چند تا جوجه و دو تا گوسفند هم با خودشون برده بودن. در واقع اون یه جور هشدار بود که بهشون بفهمونن دارن میان سراغشون. داعشیها هنوز سرگرم روستاهای اطراف بودن. شاید به خاطر همین بود که با زور اسلحه فشاری روشون نیاورده بودن تا الان. تا اون موقع هنوز داشتن توی روستای اطراف شنگال وسایل با ارزشی که پیدا میکردن رو جمع میکردن. ماشین، پول، موبایل، جواهرات، گاو و گوسفند و البته چیزی که براش سر و دست میشکوندن، دخترهای جوون ایزدی.
هر خانوادهای که جلوشون مقاومت میکرد یا حاضر نمیشد تغییر مذهب بده، سرنوشتش میشد این که مردها و زنهای پیر کشته میشدن. پسر بچهها برای شستشوی مغزی و آموزش نظامی برده میشدن و زنهای جوان و دختران میشدن برده جنسی نظامیهای داعش تو عراق و سوریه. چشم مردم روستا به کمکهای احتمالی خارج از روستا بود. توی روستای اطراف بودن عربهایی که باهاشون رابطه خوبی داشتن ولی داستانهایی هم شنیده بودن از همکاری که سنیهای منطقه با داعشیها کرده بودن.
یه بار یکی از عموزادههای نادیا با خانوادهاش فرار میکنن به یکی از روستاهای عربنشین. میرن خونه یکی از دوستانشون. اونها هم اتفاقا ازشون استقبال میکنن و بهشون پناه میدن ولی فردا صبح تمام خانواده رو داعشیها دستگیر میکنند. دوست عربش اونها رو فروخته بود. حالا توی همچین شرایطی کی به کی میتونست اعتماد کنه؟ کلا روح زندگی هم از روستا رفته بود. برق قطع شده بود. با برق ژنراتور تلویزیون روشن میکردن تا مثل همیشه فقط اخبار مربوط به جنگ رو دنبال کنن. اخبار چی میخواست بهشون بگه واقعا؟ جز خبرایی مثل مرگ چهل تا کودک تو کوهستان از گشنگی تشنگی، تصرف روستایی ایزدینشین دیگه توسط داعش، دزدیده شدن هزاران دختر ایزدی، سقوط شهرهای مسیحینشین استان نینوا، تلاش ترکمنهای شیعه تلعفر برای شکستن محاصره شهر. اینها تیتر خبرهایی بود که هر روز مدام و مدام تکرار میشدن.
اوباما رئیسجمهور وقت آمریکا اتفاقی که داشت در مورد ایزدیان میافتاد نسلکشی پنهان خوند. ولی واقعیت اینه که اون موقع فقط ایزدیها نبودن که داشتن کشته میشدند. شیعههای عراقی هم وضعیت مشابه داشتن. یا حتی مسیحیها، داعش هر غیرسنی رو به چشم دشمن و کافر میدید و هممجازات کافر. حتی سنیهایی که قوانینشون رو رعایت نمیکردن هم ممکن بود کشته بشن.
این اپیزود یکی از ناراحتکنندهترین داستانهایی بود که من روش کار کردم. شاید به خاطر همین هم زمان انتشارش طولانی شد. چون تحمل خوندن این حجم از اتفاقات ناراحتکنندهای که این ماجرا داره واقعا سخت بودش. من خیلی جاها مجبور شدم یه بخشهایی از داستان حذف کنم. قطعا یه روزی ماجرای ظهور داعش و جنایتهاش رو بررسی میکنیم. دونستن این اتفاقات درسته ناراحتکنندهاست، درسته غمانگیزه ولی قطعا میتونه خیلی خیلی درس داشته باشه. شاید با مرور این حوادث بفهمیم که چند دستگی، تعصب، اعتقادات کورکورانه، خود برتربینی و خطکشیهای نژادی و مذهبی چه جوری باعث میشه یک کشور یک ملت اجتماع از هم بپاشه!
هر روز که میگذشت فشار داعش روی مردم روستا برای تغییر دین بیشتر میشد. بهشون گفته بودن اگه دینشون رو عوض کنن اجازه میدن توی روستاشون بمون. وگرنه مجبور میشن اونها رو بفرستن کوهستان. البته مردم کوچو از خداشون بود که برن کوهستان ولی همشون میدونستن که اونا دارن دروغ میگن. اگه مسلمون نشن چه عاقبتی پیدا میکنن.
یه سری از مردهای شهر که یکی از برادرهای نادیا هم جزو بود دنبال شورش بودن. یه سری اسلحه قدیمی و زمینهای کشاورزیشان قایم کرده بودن. هر روز مینشستن نقشه میکشیدن که از این ور به داعشیان از اونور بهشون حمله کنیم. جادهها را برای فرار باز کنیم ولی اینا نقشه نبود دیگه؟ توهم بود. کجا میخواستن برن؟ اگه داعش فقط همونایی بودن که روستا را محاصره کرده بودن. تمام جادههای اطراف تو کنترل نیروهای داعش بود. هیچ شهر و روستایی اطرافشون نبود که داعش نگرفته باشه. این کارشون دقیقا همون چیزی بود که داعش میخواست تا بهونه کشتارشون رو پیدا کنه.
یه روز نادیا تو حموم بود که الیاس همون برادرش که توی جلسات شرکت میکرد، جلسات بزرگان روستا و داعش، برگشت خونه. الیاس شروع کرد با مادرش صحبت کردن و زار زار گریه کردن. نادیا با کف و شسته نشسته میاد بیرون که ببینه چه خبره؟ الیاس بهش میگه اونها بهمن سه روز فرصت دادن که یا دینمون رو عوض کنیم همینجا زندگی کنیم یا اینکه میفرستندمون کوهستان خودشون میان اینجا زندگی میکنن. ولی همه ما میدونیم که اگه درخواستشون قبول نکنیم ما رو نمیفرستن کوهستان. میدونیم که ما رو میکشن.
بعد این دیالوگی که با هم داشتند مادر نادیا مثل این دیوونهها شروع کرد اینور اونور رفتن. یه سری وسایل و خرت و پرت جمع کردن. به همه بچههاش هم گفت هر چیز با ارزشی که دارید جمع کنید. چیز باارزش خاصی که نداشتن. ولی شناسنامههای عراقیشون، شارژهای اضافی موبایل و پوشک بچه و یکی دو دست لباس و یه کم غذا و برگههای سهام مادرشون که تمام دار و ندارش بود رو برداشتن و گذاشتن تو ساکشون. نادیا گردنبند نقرهی بلند دستساز و دستبند ستش رو داشت که مادرش چند سال پیش از شنگال براش خریده بود. اونها رو گذاشت نوار بهداشتیهاش با یکی دو دست لباس گذاشت تو کولهاش.
مادرشون تمام عکسهای روی دیوار خونه رو جمع کرد. اون عکسها تمام خاطراتشون بود. عکس ژیلان و حوزهنی برادر نادیا و ازدواجشون با همدیگه که البته خیلی داستان عجیب غریبی داشت ازدواجشون که میگم. عکس پدر خانواده، پسرها و دخترها خونواده، همه اونها رو جمع کرد و با بقیه آلبومهای عکسشون دونه بدونه توی تنور نانپزی خونه که یه زمانی باهاش برای فقیرترهای روستا نون میپختن سوزوند. دونه به دونه تمام خاطراتشون تو تنور خاکستر شد. عکس اولین روز مدرسه نادیا، عکس عروسی برادعارش، عکس نوزادی برادرزادهاش کاترین که داشتن غسل تعمیدش میدادن، همشون رو سوزوندن.
شعلهها که خاموش شدن مادرش گفت حالا دیگه هیچی از ما نمیمونه. فردای اون روز احمد جاسو یه مهمونی ناهار ترتیب داده و رهبران قبایل سنی روستایی اطراف دعوت کرد و سه تا گوسفند هم قربانی کرد براشون. سعی کرد تا جایی که میتونه براشون سنگ تموم بذاره. چون ازشون یه خواستهای داشت. جاسو ازشون خواست پیش داعش براشون وساطت کنن. بهشون بگن که هیچ آسیبی از سهمشون به اونا نمیرسه. کاری به کارشون نداشته باشن. بذارن این جا زندگیشون رو بکنن. ولی اونا گفتن داعشیها به حرف هیچکس گوش نمیدن.
جالب اینه که یکی از این قبایل کسایی بودن که توی دزدیده شدن چوپان خانواده نادیا به داعش کمک کرده بودن. فکرش رو بکنید انقدر درمونده شده بودند که دست به دامن این آدمها شده بودن. بعد از رفتن رئیس روسا احمد جاسو زنگ میزنه به برادرش که تو ترکیه بوده و داستان براش تعریف میکنه. برادرش برمیگرده بهش میگه احمد چه نشستید که اینا تا جمعه همتون میکشن؟ احمد بهش میگه نه بابا نهایتش ما رو میخوان بفرستن کوهستان. من چند وقت پیش مریض شده بودم، اینا خودشون من بردن شهر من رو درمون کردن. اگه میخواستن ما رو بکشن که این کارها رو نمیکردن.
باورش نمیشد که ممکنه بخوان با کشتتشون دو روز بعد دانشجویان تو روستا یخ پخش کردن. هوا گرم بود. آتش میبارید. واسه همین کارشون خیلی به چشم روستاییها اومد. احمد جاسو دوباره زنگ زد به برادرش که ببین الکی بدبین بودی؟ دارن بهمون یخ میدن. قطع کرد و دوباره ۴۵ دقیقه بعد زنگ میزنه و میگه بهمون گفتن که جمع بشیم بریم تو مدرسه روستا که از اونجا بفرستنمون کوهستان. دیدی الکی به اینا بدبین بودی؟ اینا به قولشون عمل کردن. این که گفت برادرش شل شد. پیش خودش گفت که احتمالا الان آخرین باریه که داره با برادرش صحبت میکنه. هی بهش گفت احمد نرید میکشتنتون. نرید خودتون رو به کشتن ندید. ولی احمد جاسو میگفت تو زیادی بدبینی. قرار نیست کسی کشته بشه.
بعدش هم با تعداد ما خیلی بیشتره. نمیتونن که هممون رو بزنن بکشن. این رو گفت راه افتاد سمت مدرسه. وقتی خبر به خانواده نادیا رسید داشتن برای ناهار غذا میپختن. چند روزی بود یه وعده غذایی درست درمون نداشتن. الان دیگه از گرسنگی مجبور شده بودند مرغهایی که هنوز بزرگ نشده بودند و برای خوردن بکشن. خبر که بهشون رسید زیر قابلمه خاموش کرد مادرشون و بهشون گفت تا اونجا که میتونید لباسهایی که دارید روی هم بپوشید و لباسهای چسبانی نپوشید که بدنتون جلب نظر کند. نادیا تو اون گرما انقدر لباس پوشید که فقط بتونه سرپا بمونه و از حال نره.
لباسها رو پوشیدن و وسایلی که از قبل آماده کرده بودن رو برداشتن و بدون اینکه آخرین وعده غذایی رو توی خونهاشون بخورن راه افتادن سمت مدرسه. تقریبا هر کسی که تو روستا مونده بود راهی شده بود. مردم نای راه رفتن نداشتن. به خاطر محاصره چند هفته بود که هیچ غذایی وارد روستا نشده بود. تو مسیر با حزنی توی سوریه تلفنی صحبت کردن. داشت دیوونه میشد. دیده بود داعش چه کارایی میکنه! خودش هم تا الانم که زنده بود شانس آورده بود دیگه. اعدامهای دسته جمعی دیده بود. حتی وقتی فهمیده بود که کوچو تو محاصرهاس داشت خودکشی میکرد که لحظه آخر نجاتش میدن. حالا همون آدمها داشتن زن و مادر و خواهر و برادر و تمام خانوادهاش با خودشون میبردن.
ژیلان همسرش هرکاری کرد نتونست بشه تلفن آرومش کنه. خودش یکی از پیراهنهای حزنی که هنوز بوی عطرش رو میداد با خودش آورده بود. حالا اصلا ازدواج این دو تا چی بوده؟ ژیلان و حزنی همسایه بودن که عاشق همدیگه میشن ولی خانواده ژیلان مخالف ازدواجشون بودن. حزنی یه روز میزنه به سیم آخر میگه حالا که این به من نمیدن منم میذارم میرم آلمان. اونجا واسه خودم زندگی میکنم. ولی تو مسیر کلی بلا سرش میاد. حتی یه چند وقت میوفته زندان. وقتی برمیگردم چیکار میکنه؟ ژیلان رو برمیداره و فرار میکنه. وقتی همچین اتفاقی میافته دیگه دختر و پسر رو به عقد هم درمیارن. اینجوری میشه که بالاخره خانواده ژیلان موافقت میکنند.
ولی تو مسیر مدرسه داعشیها توی طول مسیر روی پشت بومها وایساده بودن و نگهبانی میدادن. هیچکس با هیچکس لام تا کام حرف نمیزد. نه سلام به هم میکردن نه احوالپرسی. از ترس سرشون انداخته بودند پایین راه میرفتن. یه جایی یه زن و شوهر نسبتا پیری تو این مسیر از خستگی میفتن دیگه. یکی دو تا از سربازهای داعش میرن سمتشون و با خشونت بلندشون میکنن که راهشون ادامه بدن. نادیا که این رفتار اونها رو میبینه به قدری عصبانی میشه که میدوه سمت یکی از خونههایی که یکی از داعشیها از همون پایین تف میکنه سمتش.
داعش داد میزنه سرش که فاحشه ما اینجا اومدیم که کمکتون کنیم. تو توف میاندازی سمت من؟ هرچی از دهنش درمیاد به نادیا میگه. الیاس که میبینه اوضاع خیطه و الان اوضاع بیریخت میشه، سریع میاد سمت نادیا بغلش میکنه و میبرتش تو جمعیت. همشون ترسیده بودن. این کارش قشنگ میتونست به قیمت جونشون تموم بشه. تو همون مسیر بود که نادیا تازه فهمید که چقدر از همهچی بیخبر بوده. مثلا این که خیلی از روستاهای اطراف کاملا متروکه شده بودن. یا اینکه آمریکاییها به بهونه اینکه حمله هوایی برای شکستن سد محاصره کوچو ممکنه غیرنظامیها رو هم از بین ببره، تا حالا بهشون کمک نکردن.
یا از سرنوشت یه زن معروف ایزدی که توی آلونک بیرون شنگال زندگی میکرده باخبر میشه. این زن چند دهه قبل تو جنگ ایران و عراق شوهرش و همه پسرهاش کشته شده بودند. اون هم بعد این جریان تارک دنیا میشه و تنهایی تو آلونک بیرون شهر زندگی میکنه. تقریبا از خونهاش بیرون نمیومد. حتی خورد و خوراک و لباس تنش رو مردم براش میذاشتن پشت در خونهاش. وقتی داعش میرسه به منطقه این زن حاضر نمیشه خونهاش رو ترک کنه، اونها خودش و خونهاش رو با هم به آتیش میکشن. سرنوشت این زن ایزدی قشنگ نشون میده که جنگ چه بلاهایی که به سر آدم نمیاره! سالها قبل شوهرش و بچههاش، بعدش هم خودش میشن قربانیهای جنگ.
تو مدرسه که رسیدن اول همشون توی حیاط جمع کردن. بعد دوباره بهشون گفتن که دینتون عوض کنید وگرنه باید برید کوهستان. یادتونه گفتم وقتی داعش چوپان خانواده رو دزدیدن چند تا از حیوونها رو با خودشون برده بودن؟ اونجا یکی از داعشیها گفت فکر کردی برای چی این کار رو کردیم؟ وقتی مرغ و جوجههای شما رو گرفتیم یعنی قرار زن و بچههاتون بگیریم. وقتی قوچ بردیم یعنی میخوایم رهبران شما رو بگیریم. وقتی که اون قوچ رو کشتیم، یعنی میخوایم رهبرانتون رو بکشیم. اون بره کوچیکی که با خودمون بردیم دخترهای جوون شما بودن.
بعد از این حرف زن و بچهها رو فرستادن طبقه بالا تو یکی از اتاقها. هیچکس از مردهای خونوادش خداحافظی نکرد. چون اصلا فکر نمیکردن قراره از هم جدا بشن که. بالا که رسیدن چندتا داعشی با کیسههای بزرگ اومدن و تمام وسایل با ارزش زن و بچهها رو ازشون گرفتن. ساعت، دستبند، گوشواره، شناسنامههاشون، موبایلهاشون، همهچی همهچی جز گردنبند و دستبندی که نادیا قایم کرده بود.
بعد یه سری کامیون اومد جلو در. زنها همشون جلوی پنجره چشم چشم میکردن که ببینن داستان چیه؟ مردهاشون کجان؟ احمد جاسم اونجا دوباره برادرش تو ترکیه زنگ زد و بهش گفت که ماشیناشون اومدن که ما رو ببرن کوهستان. برادرش دیگه نمیخواست حرف ناامیدکنندهای بزنه. فقط برگشت بهش گفت شاید احمد جان شاید، ولی بعد از اینکه تلفن قطع کرد سریع زنگ میزنه به یکی از دوستای عربش که روستاشون همون نزدیکیهای مدرسه بود. بهش میگه هر وقت صدای گلوله شنیدی سریع به من زنگ میزنی. بعدش داعشیها رفتن سمت احمد جاسو و گوشیش رو ازش گرفتن.
برای آخرین بار ازش پرسیدن که به عنوان نماینده روستا چه تصمیمی گرفته؟ تغییر دین میدن یا نه؟ جاسو بهشون میگه که ما رو ببرید کوهستان. گفتن عه؟ تصمیمت اینه؟ باشه. تمام مردها به صف شدن. یکی یکی سوار کامیون شدن. نادیا بین اون مردها برادرهاش رو هم دید که سوار شدن. الیاس و مسعود. مسعود قل دوم صعود بود که اگه خاطرتون باشه گفتم که وقتی داعش به کوچو رسید تو کردستان عراق بود. بعد از اینکه همه مردم سوار کردن ماشینها راه افتادن. دیگه از دید زنها خارج شدن و یکم بعد صدای رگبار مسلسلها تمام مدرسه رو پر کرد. همشون رو کشتن. همه رو لب گودالی که خود روستاییان برای جمع کردن آب بارون برای آبیاری زمینهاشون کنده بودند به رگبار بستن.
وقتی صدای تیراندازی بلند شد، دوست عرب برادر احمد جاسو بهش زنگ میزنه که خبر بده. تو حین حرف زدن بودن که یه مردی از دور میبینه که داره میدوه میاد سمت اونا. نزدیکتر که میشه متوجه میشه پسرعموی احمد جاسوعه. بهش میگه اونا همه رو کشتن. میگه داعشیها همه مردها و پسران رو صف کردن به رگبار بستن. برای اینکه یه وقتی یه پسری که به سن تکلیف نرسیده نکشته باشند، زیر بغلهاشون رو نگاه میکردن و اونهایی که مویی نداشتن برمیگردوندن مدرسه. سعید یکی از برادران نادیا با این که تیر خورده بود ولی هنوز زنده بود. خودش رو میزنه به مردن و زیر جنازهها جم نمیخوره. کنارش یه مرد دیگه بود که اون هم زنده بود ولی انقدر ناله میکنه که داعشیها میفهمن و دوباره به گلوله میبندنش. یکی از این گلولهها هم گلوی سعید رو زخمی میکنه ولی هنوز زنده بود.
داعشیها که میرن، سعید و یه مرد دیگه از گودال میان بیرون و کشون کشون خودشون رو میرسونن به یه آلونک داغون تو همون نزدیکی. سعید یه مشت خاک برمیداره و میماله روی زخمهاش ولی هنوز خونریزی داشت. از ترس اینکه از خونریزی نمیره مشت مشت خاک رو به جای گلولهها فشار میداده. یکی دیگه از برادران نادیا به اسم خالد یه سمت دیگه مدرسه که تیربارانشون کرده بود تونسته بود زنده بمونه. وقتی پا میشه فرار کنه، تک تیراندازهای داعش بهش شلیک میکند تیر میخوره به آرنجش. همون لحظه چند نفر دیگه هم بلند میشن فرار کنن که حواس تیراندازها میره سمت اونها و خالد فقط همین قدر فرصت پیدا میکنه که خودش و پرت کنه وسط دستههای یونجه مزرعهای که کنارشون بود. ولی از الیاس هیچ خبری نشد. حتی جنازهاش پیدا نشد. مثل مسعود و بقیه برادرهای نادیا.
تو مدرسه غوغایی راه افتاده بود. دیگه همه فهمیده بودن که چه بلایی سر مردهاشون اومده. داعشیها با تهدید و داد و بیداد مجبورش کردند ساکت بشن و همشون سوار همون کامیونهایی کردن که مردهاشون رو با اونها برده بودن برای اعدام. همشون رو که سوار کردن کامیونها راه افتاد سمت خارج روستا و بعد چند ساعت رسیدن به سولاق. تو سولاق دوباره توی مدرسه جمعشون کردن. روسریهاش ازشون گرفتن. یکی از داعشیها به مسخره بهشون گفت بعدا همین روسریها رو بهتون میفروشیم. اونجا بهشون یه کم آب برنج دادن.
مادر نادیا عین یه جنازه درست عین یه جنازه افتاده بود یه گوشه و صداش در نمیومد. نادیا و دخترها کنارش نشسته بودن که بتونن یکم دلداریش بدن ولی پسرهاش از دست داده بود. همه اونایی که تو اون اتاق بودن مردمشون از دست داده بودند. شوهر، پدر، پسر، برادر، بعضیها هم همه رو با هم. شب رو اونجا موندن و روز بعد نیروهای داعش دوباره اومدن سراغشون. اومدن گفتن که زنهای مسن و اونهایی که بچه کوچیک دارن برن یک سمت، دخترهای مجرد و زنهای جوونی که بچه کوچیک دارن برن یه سمت دیگه. تقریبا حدس زدن که دارن جوونترها رو جدا میکنن که با خودشون ببرن.
به محض اینکه گفتن بچه دارها جدا بشن، دو تا از خواهرای نادیا برادرزادهاش چسبوندن به خودشون وانمود کردند که بچههای اونان. اون دوتا خواهر کنار مادرشون موندن و نادیا و کاترین برادرزادهاش و زن برادرهاشون سواراتوبوس شدن. این آخرین باری بود که نادیا و مادرش همدیگه رو دیدن.
احتمالا داستانهای زیادی از زنان ایزدی شنیدید. خیلیهاشون قربانی خشونت بودن. تو بازار بردهفروشها خرید و فروش میشدن. به عنوان هدیه به تازه سربازهای داعش داده میشدند. بهشون تجاوز میشد. تحقیر میشدند. کتک میخوردن. سپرده میشدند به یه سرباز و فرمانده دیگه. بعد دوباره همین چرخه ادامه پیدا میکرد. ادامه پیدا میکرد تا زمانی که هنوز جوون بودن و خواستنی بودن. تا موقعی که کشته میشدند یا خودکشی میکردن. تجاوز بدترین بخش این ماجرا بود.
داعش میدونست مسلمان شدن و از دست دادن باکرگی چقدر میتونه این دخترها از جامعهاشون طرد کنه. سازماندهیشده عمل میکردند. بهشون میگفتن حتی اگه فرار کنند هم فرقی نداره. چون وقتی برسن خونهاشون مردهای خانوادهاشون هستند که اونها رو میکشن. تو قسمت دوم داستان اسارت و بردگی نادیا مراد یکی از این دخترهای ایزدی رو میشنوید که تک تک این فجایع رو تجربه کرد. مرد. زنده شد. دوباره مرد و دوباره زنده شد.
چیزی که شنیدید اپیزود سی و دوم و اولین بخش از داستان دو قسمتی نادیا بود. این اپیزود رو به دوستانتون معرفی کنید و نظرتون رو تو شبکههای اجتماعی برای من کامنت کنید. قسمت دوم پایانی هم سه روز دیگه منتشر میشه و میتونید بشنوید. سایت راوکست رو هم میتونید دنبال کنید تا هم اپیزودها رو بشنوید هم مطالب تکمیلی هر قسمت ببینید و دنبال کنید. اگر دوست داشته باشید میتونید از ما حمایت مالی کنید. برای این کار میتونید از طریق لینک که توی توضیحات پادکست هست و از صفحه راوکست تو سایت حامی باش هر مقداری که مایل بودید چه ریال، یورو یا بیت کوین حمایت مالی کنید. یادتون نره که بزرگترین حمایت شما معرفی راوکست به دوستانتونه. دم شما گرم!
بقیه قسمتهای پادکست راوکست را میتونید از این طریق هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۴۸؛ محموله سیاه
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۲۰؛ کشتار بزرگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۷؛ ماراتن فضایی