روایتی از مهم ترین رویدادهای تاریخ
اپیزود ۳۳؛ نادیا، قسمت دوم
سلام من ایمان نژاداحد هستم و شما به اپیزود سی و سوم راوکست گوش میکنید که تو خرداد ۱۴۰۰ منتشر میشه. این اپیزود بخش پایانی از سریال دو قسمتی هستش که با نام نادیا منتشر میشه. اگر بخش اول رو نشنیدید حتما اول اون قسمت بشنوید و بعد بیاد سراغ این اپیزود. این قسمت هم مثل قسمت قبل مناسب کودکان نیست و بخشهای ناراحتکنندهای داره که ممکنه برای همه مناسب نباشه. اپیزود ۳۳ نادیا، قسمت پایانی.
در قسمت اول شنیدید کوچو که یکی از روستاهای ایزدینشین اطراف شهر شنگال بود، تحت محاصره داعش دراومد و نیروهای خلافت اسلامی تهدیدشون کردن که باید دینشون رو تغییر بدن تا بتونن تو روستاشون بمونن و زندگی کنند. وگرنه همشون میفرستن به کوهستان شنگال که خیلی از ایزدیها از دست داعش فرار کرده بودن اونجا. ولی احمد جاسو ریش سفید روستا اعلام کرد که تغییر دین نمیدن و داعشیها هم برخلاف وعدهاشون تمام مردهای کچو از جمله برادرهای نادیا را به رگبار بستن. ولی در از برادرهای نادیا از این اعدام دستهجمعی جون سالم به در بردن و بعدش هم زنها رو از کوچو خارج کردن و فرستادن به یک شهر دیگه. اونجا هم مسنترها رو از اونهایی که بچه کوچیک داشتن و جوونتر بودن جدا کردن. تو این دستهبندی، نادیا و خواهرزادهاش کاترین و زن برادرهاش از مادرش و دو تا خواهرهاش جدا شدن و راهی سفری نامعلوم با داعشیها شدن. بریم سراغ ادامه داستان.
بعد از این جداسازی دخترها رو توی دو تا اتوبوس سوار کردن و یه اتوبوس سومی هم پسرهای نوجوونی که از اعدام جون سالم به در برده بودند رو سوار کرد. با اسکورت نظامی این٬ها راه افتادن. هوا تاریک بود. هیچ جا رو هم نمیدیدن. فقط نور چراغ اتوبوسها بود که یه کم از جاده رو روشن کرده بود. هیچکس حق اینکه پنجرهها رو باز کنه یا پردهها رو بزنه کنار نداشت. بوی بد بدن و استفراغ اونهایی که حالشون بد شده بود غیرقابل تحمل شده بود و اتوبوسها هیچ ایدهای از اینکه دارن کجا میرن نداشتن.
تو اتوبوسی که نادیا و کاترین بودن یکی از داعشیها مرتب از ته اتوبوس تا جلوی اتوبوس متر میکرد. هی میرفت میومد. میرفت میومد. بعدش میومد. از بین دخترها یکی میکشید بیرون میبرد ته اتوبوس و مجبورش میکرد لبخند بزنه که ازش عکس بگیره. هر کسی که حس میکرد بیشتر ترسیده یا خودش رو زده به خواب میکشید بیرون میبرد ته اتوبوس ازش عکس میگرفت. نادیا تو خواب و بیداری بود. یه چند لحظه چشماش میرفت و اتوبوس که تکون میخورد دوباره بیدار میشد.
یه بار که خوابش برده بود سرباز داعشی دستش گذاشت رو شونهاش. نادیا یهو از خواب پرید و زل زد تو چشمهاش. دید اون داعشی با اون چشمهای سبزش یه لبخند چندشآوری زده و داره بهش نگاه میکنه. همینجوری خیره شده بود بهش. بعد دوباره از ترس چشمهاش رو بست ولی کم کم حس کرد که اون داره دستش و بدنش میکشه.
تمام وجودش رو گر گرفته بود. تا حالا هیچکس اینجوری لمس نکرده بود. چشمهاش رو باز کرد و زل زد به جلوش. دیدید وقتی آدم میترسه یا شوکه میشه یهو خشکش میزنه؟ فریز میشه؟ دقیقا همون جوری شده بود. نادیا که اون موقع ۲۱ سالش بود میگه هر لحظهای که کنار داعش بودیم یه بخشی از یک مرگ آهسته و دردناک بود. مرگ روح و جسم و اون لحظه تو اتوبوس مرگ من شروع شد. اون داعشی با تک تک دخترایی که صندلی اول نشسته بودن همین کار میکرد. یکی یکی بدنشون رو لمس میکرد. اصلا براش مهم نبود که اونها عصبانی بشن یا ناراحت بشن و گریه کنن. دوباره که اومد سراغ نادیا، دستش رو گرفت و سعی کرد جلوشو بگیره ولی زورش بهش نمیرسید که بدون اینکه یک کلمه حرف بزنه فقط ریز ریز گریه میکرد و تا اونجایی که زورش میرسید دست اون داعشی رو محکم گرفته بود ولی هیچ فایدهای نداشت.
این اتفاق هی تکرار شد. هی تکرار شد. نادیا متوجه شد اون از دخترهایی که حالت تهوع دارن و استفراغ کردن فاصله میگیره. واسه همین انگشت کرد تو حلقش که بالا بیاره ولی با اینکه عق دردناکی میزد هیچی بالا نمیآورد. هیچی نخورده بود که بخواد بالا بیاره. تو طول مسیر نادیا سعی میکرد گوشهاش رو تیز کنه ببینه وقتی راننده با تلفن صحبت میکنه میتونه چیزی ازش بفهمه یا نه؟ ولی راننده ترکمن بود. هیچی از حرفهاش نمیفهمید ولی یه کم که گذشت بالاخره اتوبوسها وایسادن. کجا؟ تلعفر.
شهری که هم شیعه داشت، هم ترکمن سنی. بیشتر شیعهها چند ماه قبل وقتی داعش شهر گرفته بود فرار کرده بودن. بعد از چند دقیقهای که اونجا وایساده بودن دوباره اتوبوسها راه افتادند. ولی اتوبوس سوم یعنی همون اتوبوسی که برادرزاده نادیا توش بود، اتوبوسی که پسرها توش بودن همونجا موند. اونها اونجا موندن تا آموزش نظامی ببینند. این پسرها همونهایی بودند که داعش بعدها ازشون به عنوان سپر انسانی و بمبگذاری انتحاری استفاده میکرد. اتوبوسها که راه افتادن دستدرازیهای اون داعشیها شروع شد؛ ولی نادیا دیگه تحمل نداشت. یهو شروع کرد جیغ زدن.
نادیا که جیغ زد همه دخترها پشت سرش شروع کردن جیغ کشیدن. راننده هول حل شد. سریع ماشین رو زد کنار. زنگ زد یکی از فرماندهانشون که جلوتر حرکت میکرد. در باز شد و فرمانده اومد تو. کی بود؟ کی بود که شروع کرده بود؟ کی بوده؟ چی شده؟ سرباز نادیا رو نشون داد. نادیا حالا پیش خودش فکر میکرد الان داستان بگه احتمالا طرف اون رو میگیرن. دیگه بالاخره اونها هم مسلمونن. محرم نامحرم سرشون میشه و این حرفها ولی برعکس فرماندهی سرش داد و بیداد کرد که فکر کردی برای چی اینجایی؟ شماها مگه حق انتخاب دارید؟ شماها همه صباییهای مایید.
این رو که گفت این سرباز هم دور برداشت. گردن نادیا چسبوند رو صندلی و اسلحه رو گذاشت روی سرش و شروع کرد تهدید کردن. بهش گفت اگه دوباره بخواد همچین غلطی بکنه حتما میکشدش. داعش به دختری که میدزدید میگفت صباییها. این لقب به دخترای جوونی میدادن که به عنوان برده جنسی خرید و فروش میشدند. این دخترها قرار بود برای سربازهای جدید انگیزه ایجاد کنن که به داعش ملحق بشن یا به عنوان پاداش بین سربازان دست به دست بشن.
بعد از چند ساعت رانندگی اتوبوسها رسیدن به موصل. اونجا جلوی در یه خونه خیلی شیک و بزرگ وایسادن. بیشتر شبیه کاخ بود. معلوم بود مال یه آدم پولداری که احتمالا داعشیها کشتنش یا فرار کرده از شهر رفته. اون خونه هم مثل جایی که توی سولاق برده بودنشون، پر روسریهای دختر ایزدی بود که قبلا آورده بودنشون اونجا. یه کم که گذشت یکی از سربازان اومد تو اتاق نادیا رو صدا زد. بردنش توی گاراژ. اونجا همون سرباز داعش و فرماندهای که سرش داد زد و یه نفر سومی هم منتظرشون بود. نادیا اون سومی که دید خشکش زد. یکی از فروشندههای شنگال بود که واسه خرید همیشه میرفتن پیشش، حالا شده بود سرباز خلافت اسلامی.
تو گاراژ به خاطر کاری که تو اتوبوس کرده بود دوباره سرش داد بیداد کردن. نادیا دوباره براشون از دستمالی کردن اون سرباز گفت. فرمانده یهو موهای نادیا کشید و چسبوند به دیوار. بهش گفت تو کافری. صبایی مایی. فکر کردی واسه چی با خودمون آوردیم اینجا؟ بعد تف انداخت تو صورتش. اون سرباز هم یه سیگار روشن کرده و داد به او فرمانده. نادیا تعجب کرد. چون فکر میکرد طبق قوانین داعشیها سیگار کشیدن ممنوعه ولی وقتی فهمید نمیخوان اون سیگار بکشند، التماسشان کرد که اون رو صورتش خاموش نکنن. فرمانده سیگار روی شونهاش فشار داد. انقدر فشار داد که تمام لباس تنش سوراخ شد و بدنش سوزوند.
دوباره یه سیگار دیگه روشن کرد. این بار روی شکمش فشار دادن. نادیا التماسشان میکرد که ولش کنه. فرمانده دوتا سیلی زد تو گوشش و فرستاد بالا. وقتی برگشت بالا رفت کنار کاترین نشست. کنارش هم یه زن حدودا سی ساله بود که یه بچه شیرخواره داشت. از قبل اونجا بود. ازش پرسید اون پایین چه بلایی سرت آوردن؟ نادیا هیچی نگفت. ازش پرسید درد داری؟ نادیا شکمش نشون داد. خانم یه کرم مرطوبکننده بهش میده و نادیا میره تو حموم که به سوختگیها برسه.
تو حموم که بود میفهمه خونریزی داره. پریود شده بود. از شبه نظامیان با کلی خواهش و غر شنیدن نوار بهداشتی میگیره و برمیگرده تو اتاق. میشه همون خانوم میشینه اونجا. از اون میشنوه که قراره چه بلایی سرشون میاد. بهش میگه آوردنتون که هر کسی که شما رو بخرنتون. یه مدت بهتون تجاوز میکنه و میسپارمتون به یکی دیگه. تو این حرف زدن بودن که یه پیرمرد ریش سفید با شلوار گشاد و دمپایی اومد تو اتاق. تو اتاق یه گشتی زد و چند تا از دخترها برانداز کرد و به یکیشون اشاره کرد و از یکی از دانشجوهای اون چند سالشه؟ گفتن سیزده سال. انگار که همچین خوشش اومده باشه، یه لبخندی زد و دوباره بقیه رو نگاه کرد. وقتی هم داشت از اتاق میرفت بیرون سه تا از دخترهای کوچو رو انتخاب کرد و با خودش برد و یک مشت دلار باید به اون سربازها داد. اونها رو خرید. با دلارهای آمریکایی سه تا از دخترها رو خرید و با خودش برد پایین که خریدش رو ثبت کنه.
اونها هر دختری که میفروختن ثبت میکردند تا مشخص بشه که هر کدوم از دخترها پیش کدوم یکی از نیروهاشونه. تو این شرایط اون دختر هر فکری به ذهنشون میرسید اول گفتم باید فرار کنیم. بعد به این فکر کردن که چجوری باید از وسط این همه سرباز فرار کنن؟ بعدش که فرار کردن کجا میخوان برن؟ بعد گفتن پس خودکشی میکنیم. همه باهم، خودکشی بهتر از این که بخوایم دست اینا بیوفتیم. ولی داعشیها بیشتر از این حرفها حواسشون به این دخترها بود. تک تک اونها براشون حکم کلی پول داشتند. واسه همین نمیذاشتن به همین راحتیها از دست برن.
چند روز گذشت. تو روزهایی که گذشت چند تا دختر دیگه فروخته شدن و رفتن. ولی نادیا و کاترین هنوز کنار هم بودن تا اینکه یه روز دوباره اومدن و اونها رو دو تا گروه مختلف کردن. این سری هم نادیا و کاترین زن برادراشون مثلا کنار همدیگه بمونن. دو گروه سوار دو تا اتوبوس جدا کردن و راه افتادن. تو مسیر نادیا فهمید که اتوبوس دوم داره میره سمت سوریه. همین که فهمید قراره تو عراق بمونه خیالش راحت شد. انگار تو عراق بیشتر احساس امنیت میکرد. دوباره بعد از چند ساعت رانندگی رسیدن به یه خونه دو طبقه و شیک دیگه. از خونه قبلی که توش بودن کوچیکتر بود ولی اینجا مشخص بود برای یه آدم پولدار بوده.
داعش تمام پنجرهها رو یا رنگ زده بود یا با پتو کامل پوشونده بود که هیچ دیدی از داخل و خارج نباشه. سر بردن توی یکی از اتاقها و جمعشون کردن. چند دقیقه بعد یکی از سربازان اومد داد بیداد کرد سرشون که همتون برید دوش بگیری که از روی گندتون داریم خفه میشیم. نادیا اون موقع یاد برادرش صعود افتاد. اون موقع صعود توی کردستان عراق کار میکرد. میگفت اینجا هم ما رو مسخره میکنن. همش به ما میگن بوگندو. میگن شما ایزدیها همتون بوی گند میدید. دخترها همشون چند ساعت تو روز توی گرما تو اتوبوس بودن هم بدنشون عرق کرده بود اما خیلیهاشون حالت تهوع بهشون دست داده بود. البته از خداشونه بود که بدنشون کثیف باشه. اینجوری حداقل کمتر برای داعشیها جذابیت داشتن ولی دست آخر گروهی فرستادنشان حموم. مجبورشون کردن دوش بگیرن.
تو حموم که بودن توی سالنش یه لپتاپ دیدن. پچپچکنان صبر کردن که به هوای لخت شدن و دوش گرفتن سربازها از حموم برن بیرون. اون موقع فیسبوک برای خودش کلی اسم در کرده بود دیگه؟ تقریبا همشون اکانت فیسبوک داشتن. گفتم میریم لپتاپ رو روشن میکنیم و توی فیسبوک به همه خبر میدیم که کجاییم و دارن با ما چیکار میکنن؟ خلاصه با کلی ترس و استرس یکی از دخترها رفت سمت میز و کلید پاور لپتاپ زد ولی هر چقدر صبر کردن روشن نشد که نشد. دیگه نزدیک بود بزنن زیر گریه ولی سعی کردن به همدیگه امیدواری بدن. همدیگه رو آروم کنن. دوش گرفتن و اومدن بیرون.
بازار بردهفروشان شبها باز میشد. همون شب چند تا از مردها اومدن تو خونه تو اتاق دخترها چرخ زدن و یکی یکی براندازی کردن. دقیقا عین حیوون باهاشون رفتار میکردن. موهاشون نگاه میکردند. دندوناشون رو چک میکردن. دنبال دخترهای باکره میگشتن. دخترها فکر میکردن اگه به دروغ مثلا بگن باکره نیستن شانس خریدشون کمتر میشه. ولی داعشیها میدونستن دخترهای ایزدی مجرد تا قبل از ازدواج رابطه ندارن. یکی از اون مردهایی که اومده بود یه آدم سن بالایی هم بود با صَبیهاش اومده بود، برده جنسیش. نقاب و عبایی هم تنش کرده بودن. از همین چادر مشکیها که اکثرا زنان عربی با نقاب میپوشن. پرتش کرد توی اتاق و گفت بهشون بگو از وقتی که مسلمون شدی چقدر خوشحالی! بگو از وقتی من از کفر نجاتت دادم چقدر زندگی راحت و خوبی داری! دختر بیچاره اصلا صداش هم در نمیومد.
بالاخره اون مرد هر کدومشون یکی رو انتخاب کردن که با خودشون ببرن ولی تا اومدن دخترها رو جدا کنن هر کدومشون چسبیدن به کسایی که میشناختن که نذارن ببرنشون. نادیا انقدر جیغ و داد کرد، انقدر سعی کرد جلوشو بگیره که وسط اتاق از حال رفت. یکم که جو آروم شد، نادیا نشست یه گوشه و زانوهاش رو گرفت بغلش. بلایی که داشت سرشون میومد فکر میکرد ولی چند لحظه بعد دو تا چکمه و یه جفت پای کت و کلفت جلوی چشمش ظاهر شد. اون داعشی بازوش گرفت و به زور از کاترین و بقیه جداش کرد. انقدر همدیگه رو سفت بغل کرده بودند که یکی از سربازان با زور چوب و ترکه اونها رو از هم جداشون کرد.
اون دکل داعشی نادیا برد طبقه پایین که اطلاعاتشون ثبت کنه. نادیا نشسته بود کنار بقیه دخترهایی که تازه فروخته بودنشون. از ترس این که این مرد با همچین هیکلی چه بلاهایی میتونه سرش بیاره ترسیده بود. یهو اون وسط چشمش خورد به یه آدم لاغر و نسبتا آروم. خودش رو پرت کرد جلوی پاش و التماس کرد که نذار اون من رو ببره. تو من با خودت ببر هر کاری بخوای انجام میدم. اون مرد هم یه نگاهی به اون غول داعشی میاندازه میگه این مال منه. اون هم هیچی نمیگه. موهای نادیا فقط میکشه و بهش میگه ببین این الان بردت ولی آخرش دوباره میفتی گیر من. واسه تلافی هم بلند میشه میره یکی از برادرزادههای نادیا رو با خودش میبره.
بعد نادیا و حاجی سلمان همون مرد لاغری که قرار بود ببرتش، میرن پای میز و اطلاعاتشون رو میدن که اون مردی که اونجا نشسته اطلاعاتشون ثبت کنه. اون طرف هم تا حاجی سلمان اسمش گفت چشمهاش گرد شد. نادیه اونجا با خودش گفت نکنه خودم رو بدبخت کرده باشم؟ نکنه بلایی که میترسیدم اون سرم بیاره این انجام بده؟ حاجی سلمان یکی از قاضیهای موصل بود. خلاصه اینکه نادیا و حاجی سلمان سوار ماشین شدن و راه افتادن. شهر تاریکِ تاریک بود. به خاطر شرایط جنگی برق شهر قطع کرده بودن. تک و توک خونهها با ژنراتور روشن بودن. خونه حاجی سلمان که رسید، هشت دختر دیگ هم اونجا بودن که قرار بود بفرستینشون سوریه.
نادیا میگه اون خونه هم باز مشخص بود که برای یه آدم سرشناسه. لباسهای دخترهای ایزدی یه گوشه جمع کرده بودن. یه طرف دیگه خونه توی حیاط داشتن وسایل شخصی دخترها رو میسوزوندن. خونه یه اتاق ورزش داشت که هنوز کسی خانواده رو دیوار بود. نادیا از سلمان میپرسه که اینجا قبلا خونه کی بوده دیگه؟ خونه یه قاضی شیعه. ازش پرسید الان کجان؟ بنده خدا دوست داشت بشنوه که فرار کردن از شهر رفتن ولی سلمان بهش گفت رفتن جهنم.
بعد رفتن طبقه بالا تو اتاق خواب. سلمان رفت حموم یه دوش گرفت و برگشت نشست رو تخت کنار نادیا. ازش پرسید اهل کجایی؟ نادیا گفت کوچو. بهش گفت ایزدیها کافرند. میدونی که؟ خود از ما میخواد که شما رو به دین خودمون دعوت کنیم و اگر نتونستیم هر کاری بخوای میتونی با شما بکنیم. ازش پرسید چه بلایی سر خونوادهات اومده؟ نادیا الکی برگشت بهش گفت که همشون فرار کردند ولی سهتامون اسیر شدیم که الان من پیشتونم. حاجی سلمان همچین با یه غروری گفت من توی جنگ شنگال بودم. یه روز کنار جاده سه تا پلیس دیدم. خودم زدم همشون کشتم. بهش گفت ما اومده بودیم که همه مردم رو بکشیم و زن و بچهها رو ببریم ولی یه سریها تونستن فرار کنن برن کوهستان.
سلمان میگه من هفت سال تو زندان بادوش موصل حبس بودم. حالا نوبت منه که انتقام از کافرهای عراقی بگیرم. کلی حرف زد. تا دلتون بخواد حرف زد. به دین و مذهب و خانواده نادیا توهین کرد و فحش داد. خیلی سعی کرد با حرفهاش نادیا رو قانع کنه که مسلمون باشه ولی نتونست. این زندانی که حاجی سلمان توش بوده زندان بادوش یه داستان غمانگیزی هم داره. وقتی که داعش موصل رو میگیره، همه زندانیهای اونجا رو آزاد میکنه. بعدش شیعهها رو از سنیها جدا میکنه. همشون تیربار میکنن. سنیهایی هم که آزاد شده بودن اکثرا بعدها خودشون میشن از اعضای داعش.
خلاصه از سلمان که حرفش تموم شد به نادیا گفت حاضر شو. برای حاجی سلمان حاضر بشه. نادیا ترسیده بود. دست و پاش داشت میلرزید. بهش میگه من الان تو دورهی عادت ماهانهام؛ نمیتونم. سلمان بهش بگه این دروغها رو به من نگو. من این حرفها رو قبلا از همتون شنیدم ولی نادیا راست میگفت. دیگه واقعا شرایطش نداشت. سلمان این موقعی که داشت نادیا لباس عوض میکرد فهمید. خلاصه این که اینجوری اون شب از دست سلمان فرار کنه. فردا صبح که نادیا چشمهاش رو باز کرد، حاجی سلمان بهش یه عبا و یه روبنده داد و بهش گفت بپوش که امروز یه روز بزرگه و کلی هم کار داریم. نادیا لباس پوشید و از در زدن بیرون و برای اولین بار تو روشنایی روز تونست شهر رو ببینه.
اون موقع تو موصل تمام ساختمانهای اصلی مهم شهر تو اشغال نیروهای نظامی بود. پرچم داعش همه جا بود. موزه موصل رو داغون کرده بودن. هتل بزرگ شهر که دومین هتل بزرگ کشور هم بود و تمام صنایع دستی از بین برده بودن. یه بخشی از این صنایع دستی و اشیا توی موزه رو توی بازار سیاه عتیقهجات فروخته بودن. اینجوری هزینه جنگ تامین میکردن دیگه؟ زیارتگاههای مسیحی و شیعهها تخریب شده بود ولی مسجد بزرگ خود موصل اون موقع هنوز پابرجا بود. همون مسجدی که ابوبکر بغدادی رفت روی منبرش و سخنرانی کرد. البته این مسجد تا سال ۲۰۱۷ سالم بود. بعدش دیگه توی جنگ کلا از بین رفت.
داعش حتی کارتهای شناسایی خودش جایگزین کارتهای عراقی کرده بود. پلاک ماشینها رو هم داشتن عوض میکردند با پلاکهای داعشی. خلاصه اینکه نادیا حاجی سلمان جلوی دادگاه شهر وایسادن. نادیا جلوی یکی از قاضیهای شهر به اجبار مسلمان شد. شهادتین گفت و مسلمان شد و ازش یه عکس گرفتن که اگر یه موقعی خواست فرار کنه عکسش رو بتونن همهجا پخش کنند و شناسایی کنن. جونم براتون بگه وقتی که برگشتن خونه حاجی سلمان یه دست لباس و لوازم آرایش و داروی نظافت میده به نادیا میگه دیگه امشب برام فرقی نمیکنه که شرایط چیه امشب باید برای من آماده باشی.
لباسی که بهش داده بود یه دامن کوتاه و یه تاپ بود. اون روز حاجی هم مهمون داشت. مهمونها که رفتن اومد تو اتاق. نادیا که دید خوشش اومد. همچین گل ازش برشکفت. بهش گفت من صبیههای زیادی داشتم ولی هیچکدوم به حرفگوشکنی تو نبودن. ماریا هیچ مقاومتی نکرد. هیچیز نه اون شب نه شبهای بعدش. هر بار که حاجی سلمان میومد سراغش فقط چشمهاش رو میبست و گریه میکرد. لحظهشماری میکرد که زودتر تموم بشه. سلمان هر روز به نادیا تجاوز میکرد. هر وقت که فرصت داشت هر خطایی که ازش سر میزد کتکش میزد. هر روز صبح که میخواست از خونه بره بیرون دستوراتش میداد و تعیین تکلیف میکرد و بعد میرفت. تمام پخت و پز و نظافت خونه با نادیا بود. فقط کافی بود از غذاش خوشش نیاد یا خونه تمیز و مرتب نباشه، انقدر کتکش میزد که از حال بره.
یه شب حاجی سلمان طبق معمول مهمون داشت. خیلی تو خونهاش مهمون میومد و میرفت. یه سری از فرماندههای موصل و نگهبانی خونه دور هم جمع شده بودن. داشتن از شرایط جنگ و پیشرویهاشون حرف میزدن. خونه سلمان همیشه پر سرباز بود. از در ورودی بگیر تا خود حیاط خود ساختمان اصلی ولی اون شب همشون جمع شده بودن تو خونه. سلمان نادیا رو هم توی اتاقش حبس کرده بود که تا مهمونها نرفتن بیرون نیاد. اون هم داشت از پشت پنجره بیرون نگاه میکرد. خونه سلمان تو بخش شلوغ موصل بود. رفت و آمد زیاد بود. زندانیکردن که همشون با عبایی و روبنده بودن. پیش خودش گفت از زیر این لباسها واقعا کی میفهمه که الان کدومشون مسلمونن کدومشون ایزدی؟ اگه الان من اون بیرون بودم کی میدونست من زیر این لباس پیدا کنه؟ واقعا هیچی دیگه یواش یواش داشت فکر فرار میزد به سرش. ولی حرفهای سلمان مرتب تو ذهنش تکرار میشد.
سلمان دائم تهدیدش میکرد که فکر فرار به سرش نزنه. هر جا بره پیداش میکنن و مجازاتش میکنن. به خودش میگفت اگه واقعا فرار از دست داعشیها غیرممکن پس چرا همش نگران فرار کردن من چرا هر روز من و تهدید میکنه که فرار نکنم بالاخره تصمیم گرفت میخواست فرار کنه میخواست خودش از شر سلمان نجات بده. تمام وسایلش رو جمع کرد. تو کیفش حواسش بود که اون دو تا تیکه نقرهای که داره جا نذاره. تنها یادگاریهای مادر بودن دیگه؟ عباش رو پوشید و از پنجره بیرون نگاه کرد. اگه میتونست از پنجره بپره پایین خیلی سریع میتونست خودش رو برسونه به در ورودی و از اونجا بره بیرون.
اتاق نادیا طبقه دوم بود. بعد از اون طبقه دوم میپرید پایین. خیلی آروم یه پاش رو از پنجره گذاشت بیرون. اومد پای دیگهاش هم رد کنه صدای داد و بیداد بود که از حیاط بلند شد. نادیا که زیر پنجره اتاقش بود نکرده بود به دقیقه نکشید سلمان با شلاقش اومد تو اتاق نادیا. فقط فرصت کرد که خودش بپیچونه زیر پتو ولی با همون وضع تا جایی که میشد کتک خورد. همش هم بهش میگفت که بهت گفته بودم فرار نکنی نادیا. بهت گفته بودم. بعد از اتاق رفت بیرون و این شد آخرین باری که نادیا اون رو دید.
صبح که بلند شد راننده سلمان اومد دنبالش. گفت وسایلت رو جمع کن که وقت رفتنه. کجا؟ هیچی بهش نگفت. از استرس واقعا داشت میمرد. واقعا داشت میمرد. فکر میکرد الان دارن میبرن که بکشنش ولی بهتون گفتم که صبیهها برای داعشیها حکم پول و داشتن دیگه؟ به همین راحتی از دست نمیدادن. نادیا رو بردن یکی دیگه از شهرهای نینوا. اونجا فهمید که حاجی سلمان فروختنش به یه آدمی به اسم ابو معاویه. نادیا برای اولین بار که معاویه رو میبینه التماسش میکنه که اجازه بده کاترین و بقیه فامیلش ببینه ولی اون بهش میگه که تو صبیه منی. تو دستور نمیدی دستور میگیری. بعد میفرستتش حموم که دوش بگیره.
از حموم که میاد بیرون ابو معاویه میره سمتش ولی نادیا بازم هیچ مقاومتی نمیکنه. ابومعاویه عصبانی میشه. از اینکه نادیا مقاومت نمیکرد عصبانی شد. میچسبوندش به دیوار. میگه چته؟ چرا سعی نمیکنی جلوم رو بگیری؟ انگار وقتی جلوش مقاومت میکردند حس پیروزی بهش دست میداد. فکر میکرد الان فاتحه دیگه هیچی جلودارش نیست. ولی این نادیا مقاومت نکرد و ابو معاویه هم هر کاری که دلش خواست کرد.
نادیا صبح که از خواب بیدار شد یکی دیگه از دوستهای معاویه رو بالای سرش دید. دیگه براش مهم نبود که قراره چیکار کنن و کی بهش تجاوز کنه؟ بلاهایی که حاجی سلمان سرش آورده بود و تحقیرهایی که میکردش یا حتی اون وقتی که سپردش دست نگهبانش که چند نفر بریزن سرش، تمام اون ترسش از تجاوز ریخته بود. اون موقع فقط چشمش میبست و دعا دعا میکرد که زودتر تموم بشه. فقط زودتر تموم بشه. همین. نه مقاومتی نه پرخاشی نه عصبانیتی هیچی هیچی. نمیتونست که مقاومتی هم بکنه. هر بار که مقاومت کرده بود کلی فقط کتک خورده بود و تحقیر شده بود. دیگه واقعا هیچی براش مهم نبود.
دوست ابو معاویه هم که کارش باهاش تموم شد از در اومدن بیرون. ابو معاویه سفره انداخته بود و داشت صبحونه میخورد. به نادیا گفت که تو هم بیا سر سفره غذا بخو.ر سر سفره ابو معاویه بود و دوستش. یعنی نادیا باید با دو مرد غریبه که بهش تجاوز کرده بودن مینشست غذا میخورد ولی انقدر گرسنه کشیده بود که حتی این هم براش مهم نبود.
صبحونه رو که خوردن نادیا برگشت اتاقش. دوست ابومعاویه اومد دنبالش و اومد تو اتاق. یه دست لباس بهش داد و گفت این رو بپوشون. وایساد تا نادیا جلو چشمهاش لباس عوض کنه. باز دوباره اون سوار ماشین کردن و راه افتادن سمت یکی از ایست بازرسیهای شهر. این ایست بازرسی یکی از بزرگترین و مهمترین ایست بازرسیهایی بود که تو اون منطقه بودش. نادیا دوباره دست به دست شد. وارد ایستگاه که شد سه تا اتاق دید. تو یکی دو تا دختر عرب رو تخت نشسته بودن و داشتن با همدیگه حرف میزدن. اومد به تو اون اتاق یه مرد جلوش رو گرفت و بهش گفت نه اینجا نه با تو این اتاق. اصلا حالش خوب نبود. بد درست غذا میخورد. نه حال روحی خوبی داشت. حس میکرد اتاق داره دور سرش میچرخه. حالت تهوع بهش دست داده بود.
به اون مرد داعشی گفت حالم داره بهم میخوره. الاکابر مردم بهش گفت نه نه نه نه اینجا اتاق منه. من اینجا نماز میخونم. نادیا گفت پس بذار برم تو حموم دارم بالا میارم. حالم داره به هم میخوره ولی بهش گفت نه بشین همینجا الان برمیگردم. رفت با یه دمنوش برگشت پیش نادیا و یکم از بهش داد که بخوره. اون که رفت بیرون یکی دیگه اومد تو در قفل کرد. برگشت گفت تو مریضی؟ نادیا زد زیر گریه. بهش گفت حاجی تو رو خدا. به همه میگفت حاجی. حاجی تو رو خدا من تازه همین امروز صبح از پیش یه مرد دیگه اومدم. حالم اصلا خوب نیست. دارم اصلا میمیرم ولی اصلا براش مهم نبود که این حرفها.
فکر میکنید بهش چی گفته باشه خوبه؟ بهش گفت نمیدونی چقد این ضعیف بودن دوست دارم؟ شما فکر کن چقدر مریض! چقدر روانپریش! صبح روز بعد نادیا هنوزم حال و روزش خراب بود. حالت تهوع، ضعف، قیافهاش داغون شده بود، شده بود عین یه جنازه. تا اومد از جاش بلند بشه حالش بهم خورد. همونجا شروع کرد بالا آوردن. رفت تو حموم یه آبی به سر و صورتش زد که حالش یه ذره جا بیاد. نادیا از وقتی که اسیر شده بود همش آرزوی مرگ میکرد. مخصوصا وقتی که دست حاجی سلمان بود. آب و غذا نمیخورد که تلف بشه. بارها به فکر خودکشی افتاد. خدا خدا میکرد که شب وقتی میخوابه صبح دیگه بلند نشه ولی اون روز تو حموم انقدر حالش بد بود، انقدر بد بود که ترسیده بود نکنه واقعا داره میمیره؟ نکنه اینجا جاییه که قراره جنازهاش بیاد بیرون؟
نادیا دلش میخواست یه بار دیگه هم که شده کوچو رو ببینه. دلش میخواست بره اونجا بفهمه چی سر مادرش اومده؟ واسه همین اون روز ترس مردن تمام وجودش گرفته بود. البته قرار نبود اونجا بمونه. همون روز یه رانندهای به اسم ابوعامر اومد دنبالش که برش گردونه موصل. نادیا تو مسیر چند بار حالش بهم خورد. ابوعامر ازش پرسید چیه؟ چرا اینقدر مریضی؟ دیگه روش نمیشد بهش بگه که به خاطر تجاوزهایی که بهش شده. انداخت گردن گرسنگی و گفت خیلی وقت چیزی نخوردم. واسه همین هم ابوعامر دم یه داروخونه میزنه کنار. یه چند تا دارو برای نادیا میخره و بهش میده که بخوره.
بعد میرسند خونه ابوعامر. اونایی که رسیدن یکم حالش بهتر شده بود ولی از ترس اینکه اون ابوعامر نخواد بیاد سراغ خودش همچنان مریض نشون میداد. ابوعمر بهش گفت یه یه هفتهای قراره اینجا بمونی. بعدش هم احتمالا میفرستیم سوریه. نادیا زد زیر گریه. سوریه؟ من پام رو اونجا نمیذارم. تمام فک و فامیلای من اینجام. همینجا میخوام بمونم. تو رو خدا تو رو به هر چی میپرستی هرکاری بگی میکنم. تو رو خدا بذارین بمونم. ابوعمر که خیلی دیگه داره التماس میکنه گفت فعلا اینجا هستید تا حالا ببینیم بعدش چی میشه؟
یه چند ساعتی گذشت ولی ابوعامر دست به نادیا نزد. نادیا پیش خودش گفت شاید یه داعشی درجه پایین که اجازه نداره بخواد مثلا دست به من بزنه. بعد توی خونه ابوعامر برخلاف خونه دیگه که رفته بود هیچ لباس ایزدی ندیده بود. یه کم که گذشت ابوعامر رفت تو آشپزخونه شروع کرد تخم مرغ پختن. نادیا را صدا زد که بیاد باهاش غذا بخوره ولی نادیا از ترس این که قراره بره سوریه اصلا لب به غذا نزد. بعد ازش پرسید همین یه دست لباس داری؟ نادیا گفت آره همین یه دسته. گفت اگه قرار باشه برای سوریه لباسهای بیشتری میخوای. غذاش که تموم شد سرشو برداشت و به نادیا گفت بشین تا برم خرید و برگردم.
گفت باشه. بعد رفت پشت پنجره و شروع کرد بیرون نگاه کردن. خونه ابوعامر مثل خونه حاجی سلمان توی محل شلوغ نبود. اونها رو نزدیک هم بودن محل محله خلوتی بود. کلا رفت و آمدی به اون صورت نبود. بعد یکم بیشتر دقت کرد دید نه تنها آدم عادی تو محلی نیست سرباز داعشی نمیبینه. اینجا واسه اولین بار بعد از وقتی که تو اسارت حاجی سلمان بود دوباره به فکر فرار افتاد. اصلا دلش نمیخواست بره سوریه. تحت هیچ شرایطی. دوید سمت در. به امید اینکه ابوعامر یادش رفته باشه در قفل کنه. در ورودی در چوبی بزرگ و سنگین بود. دستگیره در کشید ولی باز نشد. پیش خودش گفت خب معلومه که انقدر احمق نیست که بخواد در قفل کنه دیگه؟ ولی دوباره گفت بذار یه بار دیگه امتحان کنم.
با تمام زوری که داشت دستگیره داد پایین کشید و پرت شد و زمین. در باز شد. در قفل نبود. باز شد. نادیا فکرش هم نمیکرد. تو حیاط نگاه کرد. دید هیشکی نیست. اونجا هیچ خبری از نگهبان نبود. مثل فشنگ برگشت تو خونه. عباش پوشید و کیف رو برداشت و دوید سمت در که یهو انگار یکی از پشت گرفتش. نفسش بد رفت. به تته پته افتاد. فقط گفت من اومده بودم بیرون یه کم هوا بخورم. تو رو خدا من نزن. هوای تازه میخواستم. فقط این و گفت تا سرش برگردوند که دید لباسش لای در گیر کرده. هیچ کس نبود. خودش خندهاش گرفته بود. روی سمت دیوار یه دبه گذاشت زیر پاش از بالای دیوار اونور و نگاه کرد دید یه طرف مسجده. یه طرف دیگه هم میخوره به کوچه پس کوچههای محله.
دم اذان مغرب بود. فهمید این خلوتی به خاطر این که همه جمع شدن تو مسجد. اینم فهمید که بخواد لفتش بده یکی خفتش میگیره. سریع از دیوار میپره پایین و بدون اینکه اطرافش نگاه کنه فقط میره. فقط میره بدون اینکه بدونه کجا باید بره؟ بزرگترین شانس این بود که به خاطر روبنده و لباسش کسی نمیتونست هویتش تشخیص بده. فقط باید سعی میکرد عادی نشون بده و جلب توجه نکنه. مخصوصا تو شرایطی که داعش برای تحویل دادن فراریهای ایزدی جایزه سنگینی تعیین کرده بود. پنج هزار دلار، پنج هزار دلار برای مردم این کشور جنگزده خیلی پول بود.
هوا هم داشت کم کم تاریک میشد و نادیا باید هر جور شده خودش رو قایم میکرد وگرنه شب که میشد قطعا دستگیرش میکردن. همین که الان تنها و بدون مرد بیرون بود خودش جرم بود. دیگه چه برسه به اینکه زن تنها تو تاریکی بیرون باشه. تنها راهی که داشت این بود که در یه خونهای رو بزنه و ازشون کمک بخواد ولی ریسک بود. ریسک بدی هم بود. هم جایزهای که داشتن زیاد بود، هم ترس از پناه دادن به یه سری فراری احتمال اینکه بخوان تحویل داعش بدن به مراتب بالاتر برده بود. به خصوص اینکه اصلا ممکن بود خونهای که درش رو میزنه خونه طرفدارهای داعش باشه ولی مگه چارهی دیگهای هم داشت؟ نداشت دیگه. اینقدر پیاده رفت که کمکم رسید به محلهای که به نظر میرسید نسبتا فقیرنشینتره. پیش خودش گفت اگه قرار باشه کسی بهش کمک کنه قطعا یکی از همین خانوادههایی که اینجا زندگی میکنن.
دیگه نای راه رفتن نداشت. دو ساعت بود داشت پیادهروی میکرد. هوا تاریکِ تاریک بود. هر لحظه ممکنه بازداشت بشه. دیگه بالاخره در یکی از خونهها رو زد. به محض اینکه در باز شد رفت و تا صدای بسته شدن در شنید روبندهاش برداشت و شروع کرد التماس کردن. خودش رو معرفی کرد.
اون خانوادهای که رفت خونهاشون به خاطر تاریکی و قطعی برق نشسته بودن روی سکوی توی حیاط. یه مرد حدودا پنجاه ساله با همسرش، دو تا پسر جوون و یه دختر جوون با یه بچه کوچیک رو پاش خوابونده بود. نادیا یکم که نفسش جا اومد یکهو دوباره ترس گرفت. یه نگاهی به سر و روی اونها انداخت. لباسهاشون شبیه لباسهای داعشیها است. تا اومد حرف بزنه مردی که در و باز کرده بود دستش گرفت و کشید برد تو خونه. بهش گفت آدم عاقل این حرفا رو بلند بلند تو حیاط نمیزنه. مادر خونواده اومد ازش پرسید چی شده؟ درست تعریف کن ببینم جریان چیه؟
نادیا یه ذره آرومتر شده بود. براش تعریف کرد که چه بلاهایی سر خانوادش اومده و چجوری فرار کرده؟ ازش پرسیدن از ما چی میخوای؟ گفت فقط کمکم کنید برم کردستان. میخوام برم اونجا. اون خانواده، خانواده پولداری نبودن. آشنایی هم تو کردستان نداشتند ولی با این وجود به نادیا قول دادند که هر کاری میتونن براش انجام بدن و کمکش کنن. ولی نادیا یکی از پسرهای خانواده میترسید. نگران بود که بخوان به خاطر پول اون و تحویل بدن. پول جایزه خوب بود و وضع مالی خونواده خوب نبود.
تو سن و سالی بودن که معمولا پسرها تو اون سن عضو داعش میشدن. داعش شستشوی مغزشون میداد و با خودش میبردشون ولی چارهای جز اعتماد کردن نداشت. شماره حوزنی برادرش که تو کردستان بود و بهشون داده و یکی از پسرها بهش زنگ زد ولی سی ثانیه نکشید که قطع کرد. دوباره زنگ زد. دوباره تا چهار کلمه حرفی زد قطع میکرد. نادیا نگران شد پرسید چی شده؟ بهش گفت برادرت تا گوشی رو برمیداره و میفهمه از کجا بهش زنگ زدیم فحش میده و قطع میکنه. نادیا خواهش کرد یه بار دیگه زنگ بزنه. این بار قبل اینکه حزنی قطع کنه اسم نادیا رو میارن و تند تند بهش میگن که خواهرت اینجا پیش ماست. میخوایم کمکش کنیم.
دلیل قطع کردنهای حزنی این بود که ژیلان همسرش که اونم شبیه شده بود ظاهرا پیش یه مردی توی موصل بوده. اون داعشی من چند وقت یک بار به حزنی زنگ میزد و بهش میگه الان دارم با زنت فلان کار میکنم. الان دارم بیسار میکنم. شکنجه روحیش میدادن. نادیا یکی دو روزی رو پیش این خانواده موند تا بتونن با هماهنگی حزنی برسوننش به کردستان. اون خانواده بعد دو روز به یکی از اقوامشون تو حومه موصل هماهنگ کردن و نادیا و ناصر یکی از پسرهای خانواده رفتن اونجا. اونها هم از نادیا استقبال کردن و بهش قول دادن که تمام تلاششون و میکنن که نجاتش بدن.
نقشه این بود که قرار بود برای نادیا یه کارت شناسایی جعلی درست کنن و وانمود کنند که این دوتا با هم زن و شوهرن. بعد ناصر نادیا تا کرکوک برسونه و برگرده موصل. البته کار به همین راحتیها هم نبود. تو مسیرشون باید از چندین ایست بازرسی داعش رد میشدن. تو هر کدوم باید کلی سوال جواب پس میدادن. اون روز نادیا برای اولین بار تونست با حزنی حرف بزنه. نادیا داستان فرارش رو براش تعریف کرد و از حرفهای حزنی فهمید صعود و خالد برادرش تونسته بودن از اعدام دستهجمعی مردان کوچو زنده بمونن.
کوچو دست داعش بود و نادیا هنوز هیچ خبری از مادرشون نداشت. حزنی خودش تو اردوگاه پناهندگان یک شبکهای درست کرده بود که بتونن دخترهای ایزدی که اسیر داعش هستند رو فراری بدن. تا اون موقع تونسته بود چند نفری رو نجات بده ولی عملیات نجات به شدت خطرناک بود. شدیدا پرهزینه بود. مجبور بودن کلی پول برای قاچاقچیهای انسان و آدمهای نزدیک به داعش برای جابهجا کردن دخترها و گرفتن اطلاعات خرج کنن. گهگاهی با خود داعشیها معامله میکردند و با پول اونها رو آزاد میکردن. نادیا چند روز باید صبر میکرد تا هم کارت شناسایی جدیدش آماده بشه هم برادرش بتونه رابطهای قابل اعتمادی پیدا کنه.
تا اون موقع هم به اصرار خانوادهای که پیششون بود رفت دکتر و حالش خیلی بهتر شد. ولی تو خونه حبس بود دیگه؟ نمیتونست حتی تو حیاط بره چون معلوم نبود همسایهها که ممکن بود ببیننش چه واکنشی نشون بدن؟ تو خونه موند تا وقتی که روز موعود برسه. سه روز بعد کارت شناسایی جدید حاضر شد. نادیا باید هویت جدیدش از بر میشد. کاملا باید اون کسی که احترامش میکرد. با هویت زنی به اسم صفا از کرکوک رو حفظ میکرد. اتفاقا عکس صفا رو هم روی کارت شناسایی زده بودند ولی داعش از هیچ زن سنی نمیخواست که روبندهاش برداره که بخواد چهرهاش ببینه.
این برگه برنده نادیا. قرار میشه هر کی ازشون پرسید که کین؟ و کجا میرن؟ بگن زن و شوهر برای دیدن اقوامشون دارن میرن کرکوک. ولی ناصر باید میگفت که یکی دو روزه برمیگرده. چون به خاطر قوانین داعش نمیتونست زیاد بمونه. ممکن بود لو بره هم خودش رو به کشتن بده هم خانوادهاش رو. با هم دیگه طی کردن که هر سوالی که پرسیدن ناصر جواب بده. مگر اینکه مستقیما از خود نادیا سوالی پرسیده باشه. بالاخره راه افتادن.
اول سوار تاکسی شدن رفتن ترمینال موصل. اونجا هم یه تاکسی کرایه کردن که برن سمت کرکوک. حتی به رانندهها هم نمیشد اعتماد کرد. مخصوصا اگر مثل رانندهای که نادیا ناصر میبرد کرکوک سوالهای جورواجور میپرسید. راننده از ناصر پرسید چرا میری کرکوک؟ ناصر بهش گفت خانواده همسرم اونجان. پرسید کرکوک میمونه یا برمیگردی موصل؟ مثلا گفت معلوم نیست باید ببینیم چه جوری پیش میاد؟ مرتبه تو آینه داشت نادیا رو نگاه میکرد. نادیا مدت سعی میکرد حواسش به بیرون و خیابونها باشه. نظامیان داعش و نگاه میکرد که تعدادشون حتی از مردم عادی هم بیشتره.
اولین ایست بازرسی تو خود موصل بود. یه ساختمون بزرگ با کلی نظامی و دم و دستگاه. داعش شدیدا عبور و مرور و وارد خارج شدن و مسیر رو کنترل میکرد. هر کسی که قصد خروج داشت بعد میگفت که کجا داره میره؟ چرا داره میره؟ و کی برمیگرده؟ که اگر خلاف اون عمل کنه خانوادهاشون رو مجازات کنن. همین که اولین نگهبان نزدیکیشون شد نادیا مثل بید شروع کرد لرزیدن. بدنش از ترس خیس عرق شده بود. هرچی بیشتر سعی میکرد خودش آروم کنه بیشتر استرس میگرفت. اصلا یه لحظه به سرش زد در باز کن و فرار کنه ولی همون لحظه از تو آینه چشمش افتاد به ناصر که داره بهش لبخند میزنه. آروم نشد ولی حداقل فکر فرار از سرش افتاد.
نگهبان از سمت راننده یه نگاهی تو ماشین انداخت. بعد نادیا و کیف بغلش و یه دیدی زد و به ناصر گفت کجا میری؟ گفتیم کرکوک حاجی. بعد کار شناساییشون داد بهشون. ناصر گفت همسرمم اهل کرکوکه میریم اونجا به خانوادش سر بزنه. بعد نادیه سرش برگردوند سمت ساختمان نگهبانی .یهو یه چیزی دید که تمام وجودش به رعشه افتاد. عکس نادیا کنار عکس سه تا ایزدی دیگه رو در ساختمون بود. زیرش نوشته بود فراری پنج هزار دلار جایزه. یعنی اگه اون لباس گشاد و روبنده رو نپوشیده بود از حالت صورت و قیافهاش قشنگ مشخص میشد که داستان از چه قراره؟
نگهبان یه چرخی دور ماشین زد. اومد سمت نادیا. بهش گفت شیشه رو بده پایین. شیشه رو داد پایین. ازش پرسید تو کی هستی؟ گفت من همسر ناصرم. پرسید کجا میری؟ گفت کرکوک. چرا؟ میرم خونوادهام رو ببینم. همون سوالا رو دوباره از نادیا پرسید. نادیا از تو شیشه عینک اون سرباز میدید که داره عکس کارت شناساییش نگاه میکنه. یعنی فقط کافی بود ازش بخواد که روبندهاش برداره تا همه چی بره رو هوا. ولی این آخرین سوالش بود. اجازه داد که اونها رد بشن و ناصر و نادیا اولین ایست بازرسی رو رد کردن.
خیلی زود رسیدن ایست بازرسی دوم. ولی این یکی یه ساختمون کوچیک و دو تا نگهبان بیشتر نداشت. خیلی هم حال و حوصله سوال پیچ کردن نداشتن. همون سوالهای تکراری پرسیدن و اجازه دادن که رد بشن. تو تمام طول مسیر لاشه ماشینهای سوخته و ساختمانهای تخریب شده میتونستی ببینی. هوا انقدر گرم بود که نادیا دوباره حالش بد شد تو ماشین بالا آورد. با اینکه خیلی خطرناک بود ولی مجبور شدن ماشین بزنن کنار. هر لحظه ممکن بود یکی از اون ماشینهای نظامی داعش که مرتب از کنارشون رد میشد نظرش جلب بشه بیاد سراغشون ولی دوباره حرکت کردن.
دوباره حرکت کردند و بعد از چند دقیقه رسیدن به ایست بازرسی سوم. یکی حتی اسمشونم ازشون پرسیدم. فقط کارت شناسایی رو یه نگاه کردن و بهشون گفتن که برید. این آخرین ایست بازرسی قبل از رسیدن به کرکوک بود. چند کیلومتر بعد رسیدن به یه دوراهی که یه سمتش میرفت کرکوک. راننده وایساده گفت از اینجا جلوتر دیگه نمیتونم بیام. چون پلاکش مال موصل بود. میترسید کردها بازداشتش کنه. البته تا ایست بازرسی ورودی شهر پیاده راهی نبود. دوتاشون شونه به شونه هم راه افتادن و قاطی جمعیتی که تو صف بودن شدن.
ناصر ازش پرسید خستهای؟ نادیا گفت خیلی خستهام. از همه چی خستهام. مرتب تو تمام مسیر بدترین اتفاقها رو تو ذهنش مرور میکرد. فکر میکرد اگر تو یکی از اون ایست بازرسی دستگیر میشد چه بلایی که سرش نمیومد. اگه ماشینشون میرفت روی یکی از اون مینهای کنار جادهای دیگه حتی جنازهاشون رو هم نمیتونستن شناسایی کنن. همین الانش هم معلوم نیست که چه بلایی قرار سرشون بیاد! معلوم نیست که هنوز اصالتا بدن که از کرکوک رد بشن و بتونن وارد شهر بعدی بشن. شرایط خود کرکوک حتی قبل رسیدن داعش خیلی خوب نبود. درگیریهای فرقهای بیداد میکرد. حالا چه برسه به الان که داعش یه تهدید جدید بود.
پیشمرگههای که کنترل ایست بازرسی به عهده داشتند به همین راحتیا هم اجازه ورود به شهر نمیدادن. راحت به کسی مشکوک میشدند. حتما باید یک نفر کرد اونا رو تایید میکرد. تازه شرایط ورود به کرکوک به مراتب راحتتر از ورود به اربیل بود. ولی اگه نادیا جای اینکه کارت شناسایی عراقیش رو نشون بده بهشون میگفت که ایزدیه خیلی راحت میتونستن وارد شهر بشن. اما نادیا به هیچ عنوان دلش نمیخواست این کار بکنه. چون قطعا برای ناصر دردسر درست میشد. اگه میفهمیدن اون از دست داعش فرار کرده دنبال این بودن که ببینن کی کمکش کرده دیگه؟ اینجوری خیلی راحت هویت ناصر لو میرفت و داعش دیگه نه خودش نه خونوادهاش امون نمیداد.
تو ایست بازرسی که نوبتشون شد کارت شناساییشون رو بررسی کردن و همون سوالهای تکراری ازشون پرسیدن. بعد بهشون گفتن که توی حیاط منتظر باشن تا صداشون کنن. نادیا خیلی عصبانی بود. پیشمرگهها رو که دید یاد روزی افتاد که تنهاشون گذاشته بودن. اصلا حاضر نشده بود حتی یک کلمه کردی باهاشون حرف بزنه. بعد چند دقیقه یه سرباز اومد و اول گوشی ناصر گشت که ببینه فیلمی چیزی هست که نشون بده اون با داعش یا نه؟ چیزی پیدا نکرد. بعد خودش رو گشتن که اسلحهای نداشته باشه که نداشت. بعدش هم بهشون گفتن شرمنده نمیتونیم اجازه بدیم که وارد شهر بشید. یه نفر کرد باید شما رو تایید کنه و شما هیچ کسی رو معرفی نکردید.
اینجا ناصر یهو یاد یکی از روستای پدرش افتاد که توی سنگال زندگی میکرد. این آدم داشت بهشون کمک میکرد که بتونن خودشون به کردستان برسونن. زنگ میزنه بهشون گوشی رو میده به اون سرباز پیشمرگه. سرباز پیشمرگه یه چند لحظهای با اون مرد صحبت میکنه و اجازه ورود به کرکوک رو براشون صادر میکنه. از ایست بازرسی که اومدن بیرون نادیا برای اولین بار تو این مدت روبندهاش رو برداشت و یه نفس عمیق کشید. هنوز هیچی تموم نشده بود؛ ولی حداقلش این بود که از مناطق تحت حاکمیت داعش بیرون اومده بود. بلافاصله از اونجا سوار یک تاکسی دیگه شدن که برن سمت کردستان.
راننده ازشون پرسید کجا میری؟ هیچکدومشون هیچ اطلاع خاصی از جغرافیای کردستان نداشتن. گفتن هر شهری که نزدیکتره. راننده گفت پس میریم سلیمانیه. نادیا و ناصر تا حالا کردستان یک بار ندیده بودن. نادیا فقط از تلویزیون جشن نوروز کردها دیده بود. ولی هیچ کدوم از شهرهای اونجا رو وطن خودش نمیدونست. وقتی رسیدن سلیمانیه سه چهار صبح شده بود. دیگه مجبور بود صبر کنند که صبح بشه بعد حرکت کنند سمت اربیل.
نادیا رفت دستشویی یکی از رستورانها عبایی که تنش بود درآورد و با یه دست لباس که از موصل آورده بود رو عوض کرد. اول اومد عبا رو بندازه دور ولی پشیمون شد. پیش خودش گفت برای روزی که قراره بلاهایی که سرم آوردن ثابت کنم به دردم میخوره. هوا که روشن شد رفتن یه تاکسی سمت اربیل بگیرن ولی هیچکس حاضر نمیشد سوارشون کنه. رانندههای اول ازشون کارشناسایی میخواستن. وقتی میفهمیدن از موصل اومدن سوارشون نمیکردن. آخر سر بعد از چند ساعت معطلی یکی قبول کرد که برسونتشون ایستگاه بازرسی اربیل.
تو اولین ایست بازرسی اربیل سربازای کرد پیوکا و حزب آسایش که کنترل اونجا دستشون بود بهشون مشکوک شدن. اونها رو از ماشین پیاده کردن. تاکسی هم فرستادن که بره. کلی بازجوییشون کردن. کین؟ از کجا میان؟ کجا میرن؟ چرا کارت شناساییشون یکیش مال موصل یکی دیگهاش مال کرکوک؟ بیشتر به ناصر مشکوک بودن. انقدر سوالپیچشون کردن که نادیا زد به سیم آخر و به کردی بهشون گفت من نادیام. شناسنامهام هم جعلیه. تازه هم از دست داعش فرار کردم. این مردی هم که میبینید کسی بوده که بهم کمک کرد تا از موصل خارج بشم و همه خشکشون زد.
سربازهایی که اونجا بودن گفتن باید بیای این حرفها رو به فرماندهانمون بگید. بردنشون مقر اصلی گفتن ازتون فیلمبرداری میکنیم و شما هم داستانتون رو برامون تعریف کنید. نادیا و ناصر ترسیده بودن. اصلا دلشون نمیخواست هویتشون لو بره. انقدر اصرار کردن و قسم و آیه خوردن که این فیلم اینجا پخش نمیکنیم. فقط برای آرشیو خودمونه. صورتتون رو نشون میدیم. آخر سر اونها رو مجبور کردن قبول کنن یه مصاحبهای باهاشون انجام بدن. دیگه نادیا نشست جلوی دوربین و تمام اتفاقاتی که افتاده بود و از روز اول تو کوچو و تا روز فرار طریقه رسیدنشون به اربیل رو تعریف کرد. ولی لام تاکام از اینکه بهش تجاوزهایی که نشده هیچی نگفت. حتی وقتی ازش پرسیدن که اونا کاری باهات کردن یا نه؟ گفت نه.
تمام مدت حرفهای حاجی سلمان تو گوشش بود. گفت تو دیگه باکره نیستی. هیچکس باهات ازدواج نمیکنه. خانوادهات میکشنت. مدام تو گوشش این حرفها تکرار میشد. با ناصر صحبت کردن و اون هم براشون از روز اولی که نادیا دیده بود و کارهایی که برای نجاتش انجام داده بودن و تعریف کرد. مصاحبه که تموم شد خیلی اصرار کردند که اونها رو پیش خودشون نگه دارن ولی قبول نکردن. اونا میگفتن به پیشمرگهای ک.پ.پ، همون پیشمرگههایی که توی کوچو بودن تنهاشون گذاشته بودن میگفتن به اون اعتماد نکنید. همه باید بدونن که اونها شما رو تنها گذاشتن و رفتن. این حرفشون نشون میداد که خود کردها باهم درگیری سیاسی داشتند.
به هرحال اون برای ناصر و نادیا یه ماشین گرفتن. یه نامه هم بهشون دادن که بتونن از زیست بازرسیها رد بشن. مسیری که بودن تلفن ناصر زنگ میخوره. برادرزاده نادیا بود. کسی بود که قرار بود برن پیشش که اون بتونه ببرتشون پیش حزنی برادر نادیا. انقدر عصبانی بود که کارد میزدی خونش در نمیومد. نیروهای آسایش چند روز که هیچی چند ساعت که هیچی حتی چند دقیقه هم صبر نکرده بودن. فیلم منتشر کرده بودن. واسه اینکه حزب رقیب و خراب کنن خودشون و بالاتر نشون بدن، خیلی راحت تمام قول و قرار گذاشتن کنار فیلم رو منتشر کردن.
حالا هم جون ناصر و خانوادهاش تو خطر بود هم نادیا و خانوادش انگشت اتهام شده بودن. همین که از اون طرف اردوگاهی که برادران نادیا توش بودن توی قلمرو حزب ک.پ.پ بود که نادیا ازشون بد گفته بود. انگار همه چی دوباره داشت میرفت سمت این که زندگی نادیا دست آدمهای دیگه و گروههای نظامی دیگه باشه ولی به هر حال مسیرشون ادامه دادن و بعد از چند کیلومتر رانندگی بالاخره رسیدن به اون هتلی که برادرزاده نادیا منتظرشون بود. نادیا الان دیگه میشه گفت بعد از چندین ماه اسارت تونسته بود از دست داعش فرار کنه. رسیده بود پیش یکی از برادرزادههاش صفا. برادر یکی دیگه از برادرزادهاش که الان عضوی از داعش بود.
خانواده نادیا از هم پاشید ولی نادیا زنده موند. تونست داستانش روبرای دنیا تعریف کنه. به هتل که رسیدن برادرزادهاش صفا براش یه اتاق گرفته بود. توی اتاقی که رفت یه خانواده ایزدی دیگه هم داشتن زندگی میکردند. مادر اون خانواده یه زنی بود که خیلی شبیه مادر نادیا بود. نادیا وقتی که اول وارد اتاق شد سعی کرد خودش آروم نگه داره. سعی کرد همه چیز خیلی ریلکس نشون بده. یکم نشست باهاشون سوپ خورد و یه ذره باهاشون صحبت کرد. بعد که بقیه از اتاق رفتن بیرون رفتن بیرون، رفت نشست بغل اون زن تا جایی که میتونست گریه کرد. گریه کرد. برای کاترین گریه کرد. برای ژیلان گریه کرد. برای برادرهاش که کشته شده بودند گریه کرد. برای مادرش گریه کرد. برای خودش گریه کرد. برای هویتی که دیگه نداشت. برای خانوادهای که از هم پاشیده شده بود.
شیش تا از برادرهاش کشته شده بودند. برادرزاده عضو داعش شده بود. از زن برادرهاش هیچکدوم خبری نبود. نادیا گریه کرد برای روستایی که حالا تبدیل شده بود به یه خرابه. برای خونهای که دیگه نداشت. برای بیوطنیش. برای دوستش که وقتی برادرش جلوی در هتل دیدش و ازش پرسید از خواهرم چهخبر؟ هیچ جوابی نداشت که بهش بده. نادیا اشک میریخت برای مادری که هیچ وقت پیدا نشد و برای عراقی که هر روز کشته میشد.
نادیا به اردوگاه پناهندگان ایزدی رفت و به حزنی برادرش کمک کرد تا به دخترهای ایزدی کمک کنن که از دست داعش فرار کنن. اونها تونستن خواهراش، زن برادرهاش، حتی ژیلان همسر خود حزنی رو هم نجات بدن ولی کاترین تو یکی از این عملیاتهای نجات و فرار، روی یکی از مینهای کنارجادهای رفت و کشته شد. برادرزادهای که برای نادیا مثل خواهر بود. تو تمام دوران اسارتش پیش داعش کنارش بود. حتی زمانی هم که بین داعشیها دست به دست میشد تونسته بود یکی دو بار کاترین ببینه ولی کاترین کشته شد. درست موقعی که نادیا تو آلمان بود و به عنوان یک فعال ایزدی داشت برای نجات ایزدیها با خبر کردن دنیا از بلاهایی که سر ایزدیها اومده تلاش میکرد.
داستان فرار کاترین و زن برادرها و خواهرهای نادیا هم خیلی جالبه. حتما اینستاگرام سایت راوکست رو دنبال کنید که اونجا داستانش رو براتون تعریف میکنم. اون روز تو هتل آخرین باری بود که نادیا و ناصر همدیگه رو دیدن. ناصر بعد از اینکه نادیا به دست برادرش سپرد برگشت موصل. تقریبا هیچ خبر موثقی دیگه نادیا از ناصر نداشت. جز اینکه یک بار شنیده بود که داعش اونها رو شناسایی کرده و پدرش و برادرش دستگیر کرده ولی اونها تونسته بودن داعش متقاعد کنند که تو این اتفاق هیچ دخالتی نداشتن.
بعدش هم که ارتش عراق عملیات آزادسازی موصل رو انجام میده و میفهمند که از مردم موصل به عنوان سپر انسانی داعش داشتن استفاده میکردن. حداقل این هم میدونن که تا آخرین روزهای آزادسازی موصل اونها هنوز توی اون شهر بودن ولی بعدش هیچ خبر دیگهای از ناصر به دستشون نمیرسه. جز اینکه برادرش یکی از برادرهای ناصر توی جنگی که بین ارتش عراق و داعشیها بوده کشته میشه. تو جریان تلاشها برای آزادسازی عراق سال ۲۰۱۷ کوچو و توسط نیروهای حشدالشعبی میشه. نادیا هم تو سال ۲۰۱۸ به خاطر فعالیتهای بشردوستانه کمک به جامعه ایزدیان عراق، برنده جایزه صلح نوبل میشه.
این سی و سومین اپیزود راوکست بود که شنیدید. اگر از شنیدن این سریال دو قسمتی خوشتون اومده و لذت بردید شنیدنش باهم به دوستانتون پیشنهاد بدید. بزرگترین حمایتی هم که میتونید از ما انجام بدید اینه که راوکست به بقیه هم معرفی کنید. چه تو اینستاگرام چه توی توییتر و یا هر جای دیگه شبکههای اجتماعی راوکست رو اصلا فراموش نکنید. مطالب تکمیلی توی سایت راوکست ببینید و بخونید. دمتون گرم!
بقیه قسمتهای پادکست راوکست را میتونید از این طریق هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۱۵؛ سپتامبر سیاه
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۲۴؛ جنگ های صلیبی | قسمت اول، عصر تاریکی
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۸؛ تایتانیک