روایتی از مهم ترین رویدادهای تاریخ
اپیزود ۳۸؛ استیو جابز و خلق اپل
خب، اگه از شما بخوایم که غولهای دنیای تکنولوژی رو نام ببرید، حتما گزینهی اولتون میگه «اپل»! این شرکت چند ملیتی با چندین هزار کارمند و داراییهای میلیاردی هست که میتونه با ثروتی که الان داره، محصولات تسوایبر تکنولوژی که اپل خلق کرده رو در تمام دنیا قابل دسترس کنه. به کمتر کسی میشه پیدا کرد که حداقل یک بار با یکی از محصولات این شرکت برخورد نداشتهباشه، از گوشی و لپتاپ گرفته تا ساعت و گجتهای مختلف. البته این موفقیت قطعا بدون ذهن خلاق و پشتکار خستگیناپذیرِ استیو جابز غیرممکن بود. حالا تو این قسمت از راکست، قراره داستان به وجود اومدن این غول تکنولوژی و زندگینامهای از استیو جابز، خالق این غول رو بشنوید.
سلام، من ایمان نژاداحد هستم و شما دارید به سی و هشتمین اپیزود راکت گوش میدید که در آبان ۱۴۰۰ منتشر میشه. تو هر قسمت از راکت، شما ماجرای یک داستان واقعی یا یک رویداد مهم رو میشنوید، و تو این قسمت، میخوایم داستان زندگی استیو جابز رو بررسی کنیم و با هم بیشتر با زندگیش آشنا بشیم. ببینیم چی شد که اپل به یکی از بزرگترین و ثروتمندترین کمپانیهای دنیا و با ارزشترین برند تبدیل شد. این اپیزود، استیو جابز و ظهور اپل، جذابیتهای فراوانی داره!
داستان خلق برند اپل یکم گره خورده است، اما برای بهتر فهمیدنش باید اول با خود استیو جابز، این نابغهی سیلیکون ولی، آشنا بشیم و ببینیم کی بود و چه کرد و چطور تونست امپراطوری اپل رو به وجود بیاره؟ استیو جابز سال ۱۹۵۵ در سانفرانسیسکو متولد شد. جالبه بدونید که پدرش یک مرد سوری به اسم عبدالفتاح جندلی بوده و مادرش هم جوان کارول بود. تولد استیو جابز خارج از برنامهبوده، نتیجه رابطهی مادرش در دوران دانشجویی با دوست پسرش عبدالفتاح.
پدر و مادر استیو، خصوصاً مادرش، هنوز ۲۳ ساله بودند و نمیتونستن اون رو نگه دارن. شرایطشون هم خیلی خوب نبود و خانوادهی جوان مسیحیهای سفت و سختی بودند، که اصلاً از رابطهی دخترشون با یه عرب مسلمان راضی نبودن. برای همین تصمیم میگیرن استیو رو بسپارن به یه خانوادهی تحصیل کرده و ثروتمند. البته ظاهراً پدر استیو از این ماجرا خبر نداشته، چون یه جایی گفته بود که وقتی تابستون اومده بودیم از سوریه، جوانا بیخبر برگشتیم آمریکا. بدون اینکه به من یا کس دیگهای بگه، سرمونو به دنیا آورد. سپردنش به یه خانوادهی داوطلب بوده.
وقتی تو تعطیلات سوریه بودن، جوانا هنوز باردار بود و استیو هنوز متولد نشده بود. اما یه خانوادهی ثروتمند خیلی زود جا زدن و ظاهرا به این نتیجه رسیده بودن که دلشون یه دختر میخواد. بعداً پشیمون شدن و استیو رو سپردن به خانوادهی بعدی که در لیست انتظار بود. این خانوادهی دیگه تحصیلات آنچنانی نداشتن و سطحشون پایینتر از خانواده اول بود. به خاطر همین، جوانا و مادرش راضی نمیشدن که برگههایی که قانونا سرپرستی استیو رو واگذار میکرد، امضا کنن. حتی کارشون به دادگاه شکایت و شکایت بازی هم کشید.
جوانا پسرش رو به یه خانوادهی دیگه داده بود، اونام هم داده بودنش به یکی دیگه. واسه همین نمیتونست راحت بیاد و پس بگیره، چون قبلاً از حق خودش برای سرپرستی استیو (که یه زمانی قرار بود اسمش عبداللطیف باشه) گذشته بود. حالا دیگه وارد دادگاه بازی نمیشن، خلاصهاش این شد که واناردیش استیو رو به خانوادهی دوم بده. البته با یک شرط، با این شرط که هر طور شده اون بفرستنش دانشگاه تحصیل کنه. پدر و مادر جدید استیو، آدمهای اجتماعی و فعال بودن. کلارا، مادر خودش، حسابدار بود و پدرش، پل، هم مکانیک ماشین بود. ماشینهای دست دوم میخریدن و با یه دستی به سر روشون میکشیدن و میفروختن.
جالبه که یه مدت بعد، پدر و مادر واقعی است، با هم دیگه ازدواج کردن و اتفاقاً بچهدار شدن، یه دختر. البته شاید واگذار کردن بچشون به یه خانوادهی دیگه، بزرگترین خدمتی بود که این دختر، پسر جوان، در حق بشر انجام داده. چون در غیر این صورت، اصلاً مشخص نبود که استیو کنار اونا هم همین مسیری رو بره که در کنار خانوادهی جدیدش پیشرفت کرده.
بعدها، وقتی از خود استیو در مورد پدر و مادر واقعیش پرسیدن، خیلی ناراحت شد. کلاً در مورد خانوادهی جدیدش که ازش سوال میکردن، به هم میریخت و برگشت گفتش که بی برو برگرد پدر و مادر واقعی من کلارا و پل هستن. اونایی که شما اسمشون رو پدر و مادر واقعی گذاشتید، برای من فقط و فقط حکم بانک اسپرم و تخمک رو دارن، نه چیزی بیشتر از این. کلاً همیشه از اینکه فرزند خونده بوده، ناراحت بود.
اولین باری که راضی شد پدر و مادر واقعیش رو ببینه، بیست و هفت سالش بود. تو بیست و هفت سالگی تازه با این موضوع کنار اومد. سال ۱۹۶۷، خانوادهی جاز با تمام پولی که داشتن، تو منطقهی مانتین ویو نیستخاب خریدن و خانوادهی چهار نفرشون منتقل کردن. اونجا گفتم چهار نفره، برای اینکه پل و کلارا یه مدت بعد از اینکه سرپرستی استیو رو به عهده گرفتن، یه دختر بچهی دیگه رو هم میارن پیش خودشون که دیگه تیم دوستداشتنیشون رو تکمیل کنن. این خونهی جدید، پارکینگ این خونه، تبدیل شد به محل رویاپردازی خونشون در دره سیلیکون. البته اون موقع هنوز به سیلیکون ولی که الان ما میشناسیم تعبیر نشدهبود، فقط چند تا از شرکتهای نظامی فعالیتشون شروع کرده بودند، ولی استارتش خورده بود که تبدیل بشه به مرکز تکنولوژی دنیا.
استیو از همون بچگی عاشق ور رفتن با چیزهای الکترونیکی بود و علاقهمند به فضولی و کنجکاوی تو این مسایل بود. پدرش هم بلندخیلی به این احساس کنجکاوی جواب میداد و کمکش میکرد. تو پارکینگ خونه میشستن با هم و هر دستگاهی که گیرشون میومد، دل رودشور نیروگاه سرهم میکردن. پدرشم مکانیکی بلد بود و هم از الکترونیک چیزایی سر در میآورد.
اینجوری شد که با هم توی اون پارکینگ کلی وقت میگذروندن. استیو تو دوران مدرسه هم نمیشد گفت که خیلی درسخون نابغه بوده، ولی شاگرد ضعیفی نبود. اما چیزی که آزارش میداد، هم مدرسهایاش بود. همیشه اذیتش میکردن و مدرسه براش شده بود کابوس. جدا از این علم، با روند تحصیلی رسمی که توی مدرسه بود، کنار نمیومد و نمیتونست خودش با فضای مدرسه هماهنگ کنه.
این شرایط باعث شد که خانواده جابز محل زندگی و مدرسهی استیو رو عوض کنن و برن به این خونهای که الان بهتون گفتم. استیو تهدیدشون کرده بود حتی گفته بود اگه درسش و عوض نکنن، کلاً در و زندگی همه چی میذاره کنار. اگه در دره سیلیکون نقش خیلی مهمی توی شکلگیری شخصیت و شکوفایی استعدادهاش داشت.
از چه جهات؟ مثلاً یک موردش این بود که در همسایگی خانواده جابز یه آقایی زندگی میکرد که از کارکنان شرکت اچ پی بوده. این آقا وقتی علاقه، ذوق و شوق استیو رو میبینه، بهش پیشنهاد میده که توی یکی از میتینگهای اچ پی که به صورت روتین برگزار میشد، شرکت کنه.
تو این میتینگها، دور هم مینشستن و در مورد تکنولوژیهای جدید و این چیزا حرف میزدن. استیو که خودشم اسم از خودش داده بود چرا که نه، حتماً حالا چند سالشه. سیزده یا چهارده ساله همین دورهمی و حضور در این میتینگها براش مثل یه بازدید رایگان از یه بخشی از شرکت اچپی بوده. ردیف میکنه با جدیدترین کامپیوتر این شرکت و آشنا میشه.
از اونجا بوده که عشق و علاقهی استیو به کامپیوتر بیشتر از قبل میشه. همین باشگاهی که استیو تو اون شرکت میکنه، به هر کدوم از اعضا هم یه پروژه میده. استیو مسول ساخت فرکانسسنج میشه، ولی ابزار و وسایلی که نیاز داره، خیلی گرون هستن و نمیتونست بخرهشون. اما میدونست که خود شرکت اچپی اونا رو داره. چیکار میکنه؟ خیلی شیک یه گوشی برمیداره و زنگ میزنه به بیل هیولت، یکی از دو بنیانگذار شرکت اچپی. بیل هیولت یه بیست دیقهای بایستی تلفنی صحبت میکنه که خیلی جالبه، این موضوع واقعاً یه آدمی با این همه دبدبه کبکبه بخواد اینقد وقت بذاره.
ماحصل این صحبت تلفنی این شد که استیو تونست تمام قطعات مورد نیاز رو رایگان به دست بیاره و این شغل هم توی خط تولید فرکانسسنج شرکت اچپی بگیره. البته کارش خیلی سطح بالا نبود، در حد پیچ و مهره باز و بستهکردن و بستهبندی محصولات بود. ولی همین موضوع برای استیو جابز سیزده چهارده ساله واقعاً کم چیزی نبود، و مهمترین حسم این بود که تونست با چند تا از مهندسان شرکت ارتباط برقرار کنه. دیگه چی؟ از این بالاتر برای یه همچین آدمی هم نمیخواست.
استیو جابز از آخرای دبیرستانش به یکی از مهمترین اشخاص زندگیش، که بعدها میشه هم بنیانگذار شرکت اپل، برخورد میکنه و باهاش آشنا میشه. این آقای استیو وزنیاک. البته این آشنایی از همین اچپی و کلاس الکترونیکی که برگزار کرده بود، شروع شد. اون یکم فنی و با دانشی بوده، درست مثل پدرش که طراح موشک بود و اونم اعتقاد داشته که مهندسان به جز اونا همه معطلن و هیچی نمیتونند بکنند. استیو جابز خیلی آس نبود تو این درس، یکم کلا کلشاویه سبزی میکنه، ولی سیاست باش واقعا وقتی میبینه بزنند بلده و تو کارش خوبه، میره باهاش رفیق میشه.
این دو نفر بعدها یه جورایی میشن مکمل همدیگه. وزنیاک دانش فنی خیلی خوبی داشت ولی از نظر اجتماعی هیچی حالیش نبود، تعطیل بود کلا. به جاش استیو جابز هم خودش هم از نظر فنی به نسبت خوب بود، حالا نه اونقدر هم نبود، اما اینوست بدم نبود. هم فکر بیزینسی خیلی خوب کار میکرد که مهمترین حسنش بود. مثلا یه بار وزنیاکی میخونه که یه بابایی تونسته سیستم تلفن راه دور رو حک کنه، تونستهبود تماس تلفنی راه دور که هزینهی خیلی زیادی بابتش باید میدادند، رو به طور روبان انجام بده. بعد این دو تا هم میشینن کنار همدیگه، کلی فکر و ایده مطرح میکنن که بتونن از طریق ساخت یه دیوایسی همین کار رو انجام بدن. البته میخواستند که بعدها این دیوایس رو بفروشن.
اتفاقا موفق میشن و دیوایس بلوباکس رو میسازند که شبکهی ایتیاندتی بزرگترین شبکه مخابراتی آمریکا رو دور بزنه و تماسهای راه دور روایگان بگیره و غیرقابل ردگیری باشه. این موضوع حتی یه بار وزنیاک تو یکی از این تماسها، خودشوی هنری کسی اینجا سیاستمداری آمریکایی رو جا زده و زنگ زده بود واتیکان که با پاپ صحبت کنه. بابا ببین چقدر جونوری بودن این دوتا، با وجود اینکه کارشون غیرقانونی بود. ولی شروع کردن به فروش دیوایس بلوباکس، صد و پنجاه دلار میفروختند واسه خودشون چند تموم میشد، چهل دلار. اینجوری چند هزار دلار پول به جیب زدن.
خود استیو جابز میگه که نکتهی مهم ماجرا این بود که با یک دستگاه چند ده دلاری، صدها میلیون دلار زیرساخت مخابراتی در دنیا رو زیر سلطهی خودمون درآوردیم و اگه تجربهی ساخت این دستگاه نبود، شاید هیچ وقت کامپیوترهای اپل هم ساخته نمیشدن. استیو وارد کالج شد، دستش و تمام نکرد انصراف داد. با اینکه با اصرار زیاد خانوادشون کرده بود که به کالجی که یه کالج گرانقیمت بود بفرستن، ولی خیلی زود فهمید که حوصلهی کلاسها و درسها رو نداره. فرید که فقط داره پول خانواده رو هدر میده، انصراف میده. ولی از طرفی هم دوست داشت تو محیط دانشگاهی بمونه و نمیخواست از فضای دانشگاه دور بشه، اما حوصله و پول کلاسهای دانشگاه هم نداشت.
چیکار کنم، چیکار نکنم، تونست به مسئولین دانشگاه برسه که یه سری از کلاسهای این کالج هنری رایگان برگزار بشه؟ مثل خوشنویسی؟ این کلاس خوشنویسی، همون کلاسی بود که استیو جابز بعدها در موردش حسابی صحبت میکنه. اون میگه که کلاس خوشنویسی به من برای فونتها و رابط کاربری و ظرافت طراحیهای مک ایده داد. میگه اگه من این کلاس نرفته بودم، این فونتهایی که داری تو محیط ویندوز میبینیم وجود نداشت. حالا چه بتوند دارای موضوع؟ دلیل این حرفش این بود که استیو معتقد بود که ویندوز یک کپی از مک بوده و مایکروسافت ویندوز رو از روی اون کپی کرده، در واقع دزدیده.
خلاصه این که جابز اهل دانشگاه نبوده و تو دوران دانشجویی هم سر و گوشش با دختر حسابی میجنبید. بیشتر وقتا هم با دوست دخترش، کریستانو، یکی از دوستای صمیمیش، دنیل کودکی، الاستی میزدن. بله الاستی کلا با این رفیقش دنیل خیلی دور بود. عاشق مکتب بودایی بودن به خاطر چند ماه، حتی رفتن حالا جلوتر داستان هند رفتنشون بهتون میگم، ولی قبلش بریم سراغ زمانی که استیجاری استخدام میشه.
استیو از دانشگاه که زد بیرون، تحقیق و درس و یادگیری خودش رو تنهایی ادامه میداد. معمولا شب خونهی دوستاش میموند. یه وقتایی هم میرفت به معبد هاراکریشنا، یکی از این معبدهای بودایی، و غذای نذری میگرفت. که بطریهای کوکا جمع میکرد و میداد به بازیافت و به جاش پول غذاش درمیاورد. شخصیت خاصی داشت، واقعا. اینجوری نبود که بگیم پدر مادرش نمیتونستن خرجش بدن. این حرفها پولدار نبودن اصلا، حتی خرج کالج رفتن استیون براشون سنگین بود، واقعا. ولی اینجوری نبود که دیگه کسی بخواد شب خونه داره فی بخوابه یا اینجوری غذاش بدست بیاره. خودش نمیخواست. دوست نداشت اگه قراره بره دنبال خواستهاش، فشارش و دوش کسای دیگه باشه. میخواست خودش به اون چیزی که میخواد برسه.
یه روز استیو به خونه وزنیاک رفت، میبینه داره یکی از بازیهای آتاری بازی میکنه. بیکهی خودش درست کرده بود. استیو خوشش میآد، بردش رو میگیره و به شرکت آتاری نشون میده. میگه باید منو استخدام کنید، الا بلا تا من استخدام نشم، از اینجا جم نمیخورم. مدیری که استخدام کرده بود میگه همین سمج بودن و پیگیری بودنش خیلی منو متقاعد کرد که استخدامش کنم. استیو جابز با بردی که وزنیاک ساخته بود توی آتاری استخدام شد.
اینم جالب واسه خودش. داستان هند رفتنشم یه مدت بعد از استخدامش توی آتاری بود که مطرح شد. سال هفتاد و چهار با دنیل، همون دوست دوران دانشگاهش، یه سفر هفت ماهه به هند و هیمالیا داشتن. کلا یه مدل دیگهای شدن. اصلا وقتی که برگشتن، به خصوص استیو، یه جوون گیاهخوار شیفتهی مکتب بودایی و عاشق تکنولوژی بود. شده بود پیرو مکتب ذهن یکی از مکتبهای آیین بودا که تمام حرفش این بود که دنبال سادگی باشید و از پیچیدگیهای عقلی و منطقی دوری کنید.
همین عقاید اگه دقت کنید، توی طراحیهای ساده ولی شیکی که محصولات اپل دارن به چشم میاد. این مینیمال گرایی که دارن، بر میگرده به رژیمهای غذایی مختلفی که امتحان کرد. یه مدت گیاهخوار شد، بعد زد تو کار خامخواری و بعد میوهخواری کرد. واقعا همه جا پابرهنه میرفت و حتی از محصولات خوشبوکننده استفاده نمیکرد و حموم نمیرفت. خیلی جالب بود واقعا، تیپ شخصیتی خاصی داشت.
بعد از بازگشتش به کار، یه پروژه جدید طراحی کرد برای آتاری. اسم بازی رو دقیقا یادم نمیاد، ولی خلاصه این بود که یه توپ توی یه صفحه بالا و پایین میرفت و وقتی که میرسه پایین صفحه، یه چیزی اون پایین هست که باید اونور اونطرف کنید تا نذارید توپ بخوره زمین. دوباره برش گردونید بالا که اون خونههای مربی بالای صفحه بخوره. حالا چند روز بعد تحویل میداد. این پروژه رو چهار روزه استیون تموم کرد و برداشته میره سراغ وزنیاک. شبانهروز رویش کار میکنن و به موقع تحویل میدن. حالا چقدر براش دستمزد گرفتن؟ هفت هزار دلار! ولی اسیبی معرفت برگشته بود به بزن دلم میخواسته فقط هفتصد دلار بابتش پول بگیرن.
بعد یه چک سیصد و پنجاه دلاری برداشته. دنیاهای این سهم بقیه پول خودش زده به این کار. استیو خیلی برای ناراحتکننده بود. وقتی شنید که آتاری چقدر بابت این پروژه پول داده، جا خورد ولی باعث نشد که دوستشون به هم بخوره. خودش میگه که اگه استیون میگفت با همدیگه رفاقتی این کار رو انجام بدیم، من انجام میدادم و فقط دلم میخواست که این پروژه انجام بشه. ولی این کاری که ایجابا داد، یه جورایی نارو زدن بودش و خیلی ناراحت شده بود.
استیو دوباره یه روز تو خونه وزنیاکی میمونه. حالا برای کسایی که ممکنه ندونن برد چیه، بگم که تقریباً خیلی ساده بخوام بگم. البته تقریباً چیزی شبیه مادربردهای امروزی که توی کیسهای میبینیم. استیو که این بعد میبینه، متوجه میشه که وزنمونو به یه تلویزیون خیلی کوچیک وصل کرده و داره ازش تصویر میگیره. شاخکاش تیز میشه و میگه الا بلا! بعد بیای این بود که کیبوردش وصل کرده و ببریم همبرو در موردش حرف بزنیم و معرفی کنیم. همرو یه جور باشگاه کامپیوتری بود که هر کسی که یه اختراعی داشت و حالا به نوعی یه دستگاهی درست کرده بود میآورد و ایو به بقیه معرفی میکرد. سعی میکرد برای تولیدش سرمایهگذار جذب کنه.
این دو نفر میرن اونجا و برشون اسمش و گذاشته بودن اپل وان رو معرفی میکنن. بهتون میگم که دلیل این نامگذاری هم چی بوده؟ محصولشون که معرفی کردن تقریباً برای هیچکس جذابیتی نداشت. دست از پا درازتر داشتم برمیگشتم که یکی از اعضای باشگاه میاد در مورد دستگاهشون باهاشون صحبت میکنه. این آقا میشه اولین خریدار محصولات اپل در تاریخ. یه فروشندهی لوازم و قطعات کامپیوتری بود که چشمش برد اپل گرفته بود.
حالا در مورد نقش این دوتا، استیو و وزنیاک، بگم. خود استیو وزنیاک یک مهندس به تمام معنا بود. گفتم که سر ماجرای پروژهی آتاری اون بود که کمک به استیو جابز کرد. یا همین برد اپلوان رو اون داشت میساخت. حالا این مهندس همه چیز تموم تعاملش با بقیه فکر اقتصادی و تجاری تقریباً کار نمیکرد. اینجا بود که استیو جابز میآمد و خلا را پر میکرد. خودش از نظر فنی نمیگم خوب نبود، ولی واقعاً به خوبی وزنیاک نبود. اما یه بیزینس من به تمام معنا بود. کاملاً بلد بود چجوری مخ سرمایهگذار بزنه و چجوری محصولاتش را معرفی کنه. اینجوری بگم، استیو و وزنیاک پشت صحنه را میچرخونن، و عالی هم این کار را انجام میداد و استیو جابز هم فروش ویترین مدیریت میکرد.
روزی که استیو جابز میره با اولین خریدار اپلوان صحبت کنه، اون آقا بهش میگه که ببین من قرار نیست الان ازت چیزی بخرم. هوا برد نداره. فعلاً فقط میخوام در موردش صحبت کنیم. استبه میگه ببین من نیومدم چیزی بهت بفروشم. فدات شم. چون همین الان کلی مشتری دارم و دارم پیشنهادات و بررسی میکنم. طرف میگه دیگه من که دیدم توی همون هیچکس تحویلشون نگرفتم. رفتم اونجا. اولین جایی بود که ما رفتیم. ما تا حالا صدای محصول ما نشون دادیم.
خلاصه، یه خالهای واسه همدیگه میرسن. بندسی کاری کرد که طرف همونجا بهش گفت: «من پنجاه تا برد ازت میخرم به قیمت چهارصد دلار هر برد. چهارصد دلار.» موقعی که استیو داشت از مغازه طرف میآمد بیرون، باهاش یه قرارداد بسته بود برای صد تا برد به قیمت هر کدوم پونصد دلار. به این میگن نبوغ استیو! گفته بود که شصت روز تمام بردار هم تحویل میده به بازیافت. باید شصت روز تحویل بدیم. زد تو سر خودش: «شصت روزه مگه میشه همچین چیزی؟ آخه چجوری؟ خب چرا نمیشه؟» از بیست و یک ساله و زنیست شیش ساله رفتم پارکینگ خونهی پدری. اسیب جمع و جور کردنو این گاراژ تعبیر شد به یکی از مهمترین گرایشهای دنیا، جایی که اپل از دل اون بیرون اومد.
این دو نفر به همراه رونالد وین اساسنامهی شرکت اپل را نوشتن و آن را به عنوان یک برند و شرکت کامپیوتری ثبت کردن. البته رونالد وین فقط ده روز بعد از ثبت شرکت، به خاطر اینکه از نظرش اپل آیندهای نداره، سهام خودش را که ده درصد کل سهام شرکت بود، فقط به قیمت ۲۳۰۰ دلار به استیو جابز و وزنیاک فروخت. اگه این کار را نمیکرد، فکر میکنم ارزش سهامش حالا سی و پنج میلیارد دلار بوده بود. ایشون احتمالاً بزرگترین بازندهی تاریخ باشند. البته کسی بوده که اولین لوگوی اپل را هم طراحی کرده و حداقل یه حرکت مثبتی انجام داده بوده، همون لوگوی معروفی که نیوتون و زیر درخت سیب نشون میده، بگذریم.
ای برای اینکه بتونن سفارش به موقع تحویل بدن، چند تا از دوستان دوران دانشگاهشون رو اوردن کمک. یکی از این دوستان همون دنیل کودکی بود. شروع کردن ساخت بردها و تا حالا همه را تحویل دادن. بارتول دادن طرف یه نگاهی کرد و گفت: «خب و بقیش بقیش بقیه چیه؟» گفت: «کیبوردش و نمایشگر و استویفمارتین دیگه؟» گفت: «کیبورد، مانیتور، خودت! اونجاییکه داری جفت و جور میکنی یه دست کامل کامپیوتر شخصی به مشتری بده که بره حالش ببره.» خلاصه بعد از کلی بحث، طرف راضی میشه که همین رو خالی خالی ازشون بگیره و بفروشه. ولی گفت: «اگه مرداد فروش نره، دیگه بهت سفارش نمیدم.»
اینجا دقیقاً همون لحظهای بود که جرقهی ساخت کامپیوتر اپل در ذهن استیو زد. اونا یک کامپیوتر خانگی کامل با کیس و کیبورد و مانیتور ساختن. قبل از اینکه بریم سراغ ساخت اپل دو، بیایم ببینیم که چرا اسم اپل رو انتخاب کردن واقعاً حرف و حدیث زیادی دربارهاش هست. بهتره چندتا بررسی کنیم تا بفهمیم استیو جابز چرا به این اسم رسید.
درنهایت چند دلیل برای این انتخاب مطرح میشن. مهمترین دلیل اینه که استیو جابز رژیم غذایی میوهخواری داشته و واقعاً سیب براش جایگاه خاصی داشت. این میوهی مقدس اسمش رو به راحتی تو ذهن هر کسی که یه بار بهش گوش کنه، میمونه. همهی اینها موجب شد که در دفتر تلفنهایی که اون موقع وجود داشت، اسم اپل بالای اسم آتاری قرار بگیره که این یه حسن بزرگ بود براشون. اما نظریهی دیگهای هم هست که داستان مربوط میشه به آلن تورینگ، پدر علوم کامپیوتری و هوش مصنوعی. آدم بینهایت گردن کلفتی در زمینه کامپیوتر بوده و عضو کالج سلطنتی بریتانیا بود.
توی پروژهی منچستر مارک یک، اون موقع اولین کامپیوتر دنیا، داشت کار میکرد و زمان جنگ جهانی دوم، روی پروژهای کار میکرد مربوط به یه ماشینی که میتونست پیامهای رمزنگاری شده نازیها رو بشکنه و بخونه. ایشون واقعاً مخی برای خودش و خیلی تحویلش میگرفتن. سال ۱۹۵۲ وقتی که آلن چهل ساله بوده، خیلی اتفاقی مشخص میشه که همجنسگراست و جامعه انگلستان اصلا همچین چیزی رو موقع قبول نمیکرد. ایشون به همین جور محاکمهاش میکنن و بهش دو تا انتخاب میدن: یا زندان یا اختتار تزریق داروهای شیمیایی.
آلن مجبور میشه برای ادامه فعالیتش، اختتار تزریق داروهای شیمیایی رو انتخاب کنه و یک سال تحت نظر پزشک قرار میگیره. کلی دارو بهش تزریق میشه که باعث میشه ظاهرش یکم بهم بریزه و سینه دربیاره. تمام امتیازهایی که بهش داده بودن به مرور ازش گرفته میشه و اوضاعش به خوبی نیست. این داستانها باعث میشه اون شدیدا افسرده بشه و در سال ۱۹۵۴ جسدش رو در شرایطی پیدا میکنن که یه چیزی به گاز زدهی سمی کنارش بوده و خودکشی کرده بوده.
لوگوی اپل هم که احتمالا دیدید اول که تصویری از نیوتن بود زیر اون درخت سیب معروف، ولی بعد به یه سیب گاز زده تغییر پیدا میکنه با رنگهایی که بسیار به پرچم رنگین کمانی اقلیتهای جنسی شبیهه. میتونید همین الان سرچ کنید تا این شباهت رو ببینید. اینم بالاخره یه نظریه دیگه به هر حال، اما چیزی که بیشتر روش تاکید دارن، همون دلیل اولیهایه که توضیح دادم. خب، برگردیم سراغ اپل دو.
همونطور که گفتم، این دستگاه قرار بود یه کیس رومیزی باشه که روش کیبورد داره و یه مانیتور بهش وصل میشه. اولین چیزی که برای ساخت این کامپیوتر نیاز بود، نه قطعه بود و نه نیروی کمکی، پول بود. اول از همه به یه سرمایهگذاری نیاز داشتند که بودجهی پنجاه هزار دلاری شون رو تامین کنن. اساف اومد و لیستی از کسایی که ممکن بود بهشون کمک کنن رو درآورد و به تک تکشون زنگ زد. هر روز نوشیروان کلا، آدم زنگ میزد که روی پروژهی جدیدشون سرمایهگذاری کنن ولی هیچکس حاضر نمیشد کمکی بهشون بکنه.
تا اینکه یه روز، تیم شش نفرهای که اون موقع تو شرکت، یا همون گاراژ خونهی پدری استیو جابز بودن، داشتن نشسته بودن. یه آقایی با یه ماشین فنکورت تمیز پایین میاد و خودشو معرفی میکنه. میگه من دوست فلانی تو شرکت آتاری بهم گفته که تا الان حداقل صد بار بهش زنگ زدی، گفتم بیام ببینم چی میگی، حرف حساب چیه؟ استیو میگه آقا جان، داستان ما این قراره که یه چیزی ر تولید کنیم که به عنوان یک انقلابی در کامپیوترهای خانگی شناخته بشه. کلی هم حرف میزنن، این میگمی خرسنگه که باشه، اگه اینجوری اینقد از خودتون مطمینید، من نود هزار دلار بهتون پول میدم، ولی به شرطی که کار به نتیجه برسونید.
همهی اعضای تیم همچین ذوق زده شدند ولی استیو خیلی سریع و خونسرد گفت کمه. نود هزار تا که حالا کلا پنجاه هزار تومن بیشتر نمیخواستن. دیگه آقا گفت نود هزار دلار برای ما کافی، ولی برای اون چیزی که شما دنبالش هستید اون سودی که شما نیاز دارید کمه. علاوه بر این، نود هزار دلار باید یه وام ۲۵۰ هزار دلاری ده درصد بهمون بدید. بازپرداختش هم از زمانی شروع میشه که ما خودمونم وارد سود شده باشیم. این بشر اعجوبه بوده واقعا، جای پنجاه هزار دلار، نود هزار تا نقد گرفت، و همچنین یه وام ۲۵۰ هزار تایی ده درصد سود گرفت که بازپرداخت تازه از موقع شروع میشد که شرکت بیفته تو اپل و ترکوند. به معنای واقعی ترکوند!
این کامپیوتر شخصی واقعا محبوب شد و واقعا زمان و تلاش زیادی برای تولیدش صرف شده بود. این کامپیوترها اولینهایی بودن که فلاپی دیسک رو پشتیبانی میکردن. استیو جابز برای طراحی فلاپیدر وقت و انرژی زیادی صرف کرده بود. ژاپنیها هم موقع واکنی سونی کل بازار رو گرفته بودن با واکمنهاشون. استیو رفته بود نزدیکترین رقیباشو ببینه تا بتونه ایدههای بهتری برای طراحی فلاپی در کامپیوترش بگیره.
سال ۷۶ اپل وان رو تولید کرد و در سال ۷۷، بعد از اینکه دانیل و استیو دوست دخترش کیسانیه خونه گرفتن و به خونهی جدیدشون رفتن، سهام اپل به بورس وارد شد. بعد از شرکت فورد در سال پنجاه و شش، اپل بیشترین میزان جذب سرمایه رو به خودش اختصاص داد. مدل کامپیوتر اپل در سال ۱۹۸۰ معرفی شد، اما متأسفانه به خاطر قیمت بالا و مشکلات سختافزاریاش، موفق نشد و شکست خورد.
دو سه سال بعد، استیو جابز تصمیم گرفت که مدیران برجسته جهان رو دور خودش جمع کنه و یک شرکت قدرتمند بسازه. به عنوان مثال، زنگ زد به یکی از مدیران برجسته پپسیکولا و بهش گفت که آیا میخوای تا آخر عمر فقط آبنبات تولید کنی یا با کنار ما دنیا رو تغییر بدی. با این طرز حرف زدن خاصش، اونها رو به چالش میکشید و با شیرینی حرفهاشون بیان کار کنن.
بعد از اپل، کامپیوتر لیسا به بازار آمد و داستان اسمگذاری اش هم خیلی جالبه. رابطهای ما با استیو بامالی بد شده بودن و اون عصبانی و بیتوجهی میکرد. اون به تمام اولویتش اپل اختصاص داده بود. من فقط میخواستم از این موقعیت جدا بشم، اما وقتی به استیو این موضوع رو گفتم، اون خیلی عصبانی شد. اون مدام میگفت: «این بچهی من نیست، این داره منو گول میزنه، این به من خیانت کرده.» حاضر نبود مسئولیت بچهاش رو قبول کنه و به همین دلیل کریسون رو ترک کرد و رفت.
سه روز بعد از اینکه دخترشون به دنیا اومد، دوباره اسی پیدا شد، اما برای آشتی نیومده بود. دکتر یک اسمی انتخاب کنن، استیو اول خیلی علاقه داشت که اسم دخترش رو کلر بذاره، اما آخر سر به توافق رسیدن و اسم لیسا رو انتخاب کردن. کریستال میگه که بعدها فهمیدم که استیو قرار بود یه کامپیوتر به اسم کلر تولید کنه و به همین دلیل خیلی اصرار داشت اسم دخترش رو لیسا بذاره. اولین کامپیوتری که رابط کاربری گرافیکی داشت و موس داشت، لیسا بود. البته پروژهی لیسا شکست خورده بود و موفق نشد، اما بد نیست بدونید که استیو تا سالهای سال لیسار دخترش رو نمیدونست حتی با اینکه آزمایش DNA ثابت کرده بود که لیسا دختر اونه، اما حاضر نشد قبولش کنه.
تو روزگاری که ثروت استیو جابز به دویست و پنجاه میلیون دلار در سال هشتاد رسیده بود، کریستال برای خودش و بچهاش کارهای پیشخدمتی میکرد. اون نخواست مسئولیت لیزا رو بپذیره و به بنیاد و کریستانو اتهام زد که با هم رابطه دارند. خودش هم میگفت عقیمه و نمیتواند بچهدار شود. جالب اینکه تو دوران دانشگاه، استیو به جز کلیساخت، رابطه با دیگران هم داشت، اما بعدا دادگاه استیو را مجبور کرد که ماهیانه پنجصد دلار برای هزینههای دخترش بده.
لیسا بعدها در کتابی که منتشر کرد، از بدرفتاریهای استیو و نامادریش لورن پاول میگوید. استیو از همسرش خانم پاول که تا آخر عمر با او زندگی کرد، دو تا دختر و یک پسر داشت. اما استیو تا مدتها به لیسا هیچ پولی نمیداد و به او میگفت که هیچ ارثی برایش قرار نیست. او هم مجبور بود با کمک دوستان و آشناها پول دانشگاهش را جمع کند. حتی به بخاری در اتاق او اجازه نمیدادند. استیو حتی اصرار داشت که به کامپیوتری که میخواست تولید کند، از اسم دخترش «لیسا» استفاده نکند، اما بعدها به نویسنده این موضوع را اعتراف میکند و داستان لو میدهد. آخرای سالهای زندگیش، استیو به خاطر رفتارش با دخترش عذرخواهی میکند و حاضر میشود که او را قبول کند. البته لیسا او را بخشیده ولی واقعاً حیف است که دختر استیو جابز باشید و تا سالهای سال از همچین پدری این چیزها را بچشید.
بگذارید از دیسک صحبتی نکنیم و به شرکت اپل بپردازیم. بعد از آن، اونها سراغ مکینتاش رفتند و محصول مکینتاش را وارد بازار کردند. اما این پروژه، انتظاراتی که باید میتوانست برآورده کند را نداشت و شاید هم برآورده نشد. فقط موفق شدند پنجاه هزار تا اسکمپتونفرو بفروشند. هر چقدر شرکت بزرگتر میشد، شخصیت و رفتار خود استیو جابز بیشتر مشخص میشد. او بسیار بداخلاق بود، به خصوص با طراحان و مهندسان جوانتر. هنوز با این همه شهرتی که به دست آورده بود، همچنان زندگی میکرد تحت تأثیر آیینهای بودایی و هندی. هنوز هم به عادت داشت پابرهنه برود سرکار، دیر بدی برای حموم اسپری خوشبوکننده استفاده نکند و میگفت من میوهخوار هستم و به خوشبوکننده نیازی ندارم.
استیو جابز با مدیرعامل وقت اپل، جان اسکالی، درگیر شده بود و او را به شدت مورد انتقاد قرار میداد. به او میگفت تو اصلاً برای مدیریت اپل مناسب نیستی. جان اسکالی همون کسی بود که خود استیو جابز از پیکارد بودش. همون آقایی که به او گفته بود: «میخوای تا آخر عمر آب و شکر تولید کنی یا بیای کنار دنیا ر تغییر بدین؟» برای پروژه مکینتاش شکستی سنگین بود و استیو جابز میدانست که به خاطر همین اونها را از تیمی که روی این کامپیوتر کار میکردند، کنار گذاشت.
این دو نفر به حدی اختلاف داشتند که هیئت مدیره شرکت اپل خواست که بین خودشان و استیو جابز یکی انتخاب کنند. وقتی کیبورد جان اسکالی انتخاب شد، استیو جابز در سال 1985 از شرکتی که خودش تأسیس کرده بود و به اینجا رسانده بود، اخراج شد. جابز بعدها دربارهی اسکالی گفت: «من آدم اشتباهی را برای شرکت استخدام کرده بودم و اون تمام زحمات ده سالهی من را از بین برد.» واقعاً نحوه برخورد استیو جابز با دیگران جالب نبود. اصلاً او در ابتدا کار اصلیاش عضویت در شرکت بود، ولی جاز بود که همه جا خودش را میانداخت و تقریباً همه کار را معرفی میکرد.
حتی وقتی اپل وارد بورس شد، یکی از کارمندان اجرایی شرکت پیشنهاد داد که به دلیل دوستی دوران کودکی و صمیمی با استیو جابز، سهامی برابر با سهام خود استیو جابز به او دهند. اما استیو اجازه نداد که حتی یک دونه سهم به او داده شود. این رفتار بسیار حرفهای نبود. هرچند استیو جابز از اپل جدا میشود و دو شرکت جدید تحت نامهای «پیکسار» و «نکست» را تأسیس میکند. «پیکسار» شرکتی بود که بخش گرافیکی شرکت لوکاسفیلم را تشکیل داد. این همان شرکتی است که کمپانی دیزنی آن را خریداری کرد و استیو جابز هم به عنوان یکی از اعضای هیئتمدیرهی دیزنی انتخاب شد.
«پیکسار» انیمیشنهای موفقی مثل «داستان اسباببازیها»، «زندگی یک حشره»، «کارخانه هیولاها»، و «والای» در جستجوی نمو را ساخت. این همه راستای کمپانی «پیکسار» تولید میشد. استیو جابز از اپل جدا میشود، اما دو شرکت جدید تاسیس میکند. یکی از آنها «نکست» بود، یک شرکت کامپیوتری که اولین مرورگرهای تحت وب را به بازار عرضه کرد. استیوارت ر هم با هفت میلیون دلار بنیانگذاری کرد ولی بسیار در زمینهی فروش کامپیوتر موفق نشد و به کارهای پژوهشی و زمینههای مرتبط با کامپیوتر روی آورد. با این حال، شرکت «نکست» مسیر برگشت استیو جابز و شرکت اپل را هموار کرد.
۱۹۹۶، اپل به قیمت چهارصد و بیست و نه میلیون دلار نکرده بود. در آن زمان شرکت زیان داشته بود و وضعیت مالی خوبی نداشت. با این کار، اپل میخواست استیو جابز را به شرکت بازگرداند تا بتواند خودش و شرکت را دوباره نجات دهد. اپل تا آن زمان یک شرکت کامپیوتری بود و سیستمعامل منحصر به فرد خودش را داشت. اما از طرفی، رقیبهای سرسختی مانند مایکروسافت را برای خودش میدید که حدود هشتاد درصد بازار را در دست داشتند و مایکروسافت ویندوز داشت و برنامههای کاربردی مثل آفیس را ارائه میکردند که روی کامپیوترهای اپل نصب نمیشدند.
دوران طلایی اپل با معرفی پاور بوکها (که همان مکینتاشهای قابل حمل بودند) در دههی نود آغاز شد. اما بعد از این دوره موفقیت، رسیدن به دوران رکود و زحمات وحشتناکی از یک طرف و ناپسندانهترین انواع محصولات غیرضروری مثل بسیج پتک (که هیچ طرفداری نداشت) سبب شد هزینهها بیشتر شده و شرکت به زیان بیشتری دچار شود. به هر حال در دههی نود، شرکت کاملاً رو به ورشکستگی بود.
حالا پس از خرید شرکت «نکست» و بازگشت استیو جابز، طبق توافقی که صورت گرفت، استیو جابز هیچ پولی از اپل نمیگیرد. به جای آن، او یک و نیم میلیون سهم از شرکت را دریافت میکند. استیو اول به عنوان مشاور و یک سال بعد از برکناری مدیرعامل وقت، به عنوان مدیرعامل موقت انتخاب میشود تا زمانی که بتوانند مدیر جدیدی استخدام کنند. استیو جابز برای بهبود وضعیت اپل، از تکنولوژی «نکست» برای توسعه محصولات سیستم عامل مک، فروشگاه اپل و آیتونز استفاده میکند. یکی از محصولاتی که سریع وارد بازار میشود، آیپاد است که به عنوان یک کامپیوتر شخصی یا خانگی با قیمت مناسب بود و شاید نجاتبخش اپل هشتصد هزار آیپاد فروخته شد.
این قیمتها به خاطر جلب توجه بیشتر، به رنگبندی بودن. میتوانستی با همین محصول، استیو جابز شرکت را از ضرر یک میلیارد دلاری پس از پنج سال به سود دویست میلیون دلاری برساند. همین همکاری با نیم بود که منجر به خلق سیستم عامل آیاواس شد. البته باید یادآوری کنم که در این دوره خبری از استوزنیاک نبود، زیرا او از اپل جدا شده بود و سهامهایش را داشت. البته از شرکت جدا شده بود، اما هنوز بعد از سالها به عنوان یک کارمند اپل شناخته میشود و حقوقی معادل صد و بیست هزار دلار را، اگر اشتباه نکنم، از اپل دریافت میکند.
اما سال ۹۷، اعلام میکند که یکی از بزرگترین رقبای تجاریشان با سرمایهگذاری صد و پنجاه میلیون دلاری آنها را کاملاً از ورشکستگی نجات داده است. یعنی بیویس و شرکت مایکروسافت دو سه سال بعد، در سال ۲۰۰۰، در یکی از همایشهایی که اپل داشت، استیو جابز عنوان مدیرعامل موقت اپل را به مدیرعامل اپل تغییر داد و رسماً به عنوان مدیر دائمی کار خود را ادامه داد. دوران شکوفایی و رشد اپل دوباره کلید خورد و سال ۲۰۰۱، آیپاد را روانه بازار کرد. این محصول واقعاً بینظیر بود.
برای ساخت آیپاد، ده میلیون دلار بودجه در نظر گرفته شد، اما تا سال دو هزار و یازده، سیصد میلیون عدد از مدلهای مختلف آیپاد به فروش رفته بودند و تا سالهای سال، حدود هشتاد درصد بازار موزیک پلیرها را از رقبای خود کنترل میکردند. اپل با بازاریابی و تبلیغاتی که استیو جابز انجام میداد، واقعاً بینظیر بود. سال نود و هفت، با یک شعار جدید، متفاوت فکر کنید، اپل مدعی شد که قصد دارد دنیا را تغییر دهد و احتمالاً همین انجام شده است. در یکی از تیزرهای تبلیغاتی که پخش کردند، تصویر آدمهای خیلی مشهور و تاریخساز مثل گاندی، مارتین لوتر کینگ و کلی آدم دیگر را نشان داده و استیوارو حرف میزد.
او اینطوری میگفت که هیرستدیو به افتخار دیوانهها، به افتخار آدمهای عجیب و متفاوت، سرکش و درسازهای ناجور پازل است. این کسانی هستند که دنیا را به شکلهای متفاوتی میبینند و قواعد را نادیده میگیرند. میتوانید صحبتهایشان را نقل قول کنید و به آنها مخالفت کنید. همچنین، میتوانید آنها را تحسین یا سرزنش کنید. اما تنها کاری که نمیتوانیم دربارهی آنها انجام دهیم، نادیدهگرفتن آنها است. زیرا آنها دنیا را تغییر میدهند و به پیشرفت نسل بشر کمک میکنند. احتمالاً بعضی از افراد آنها را دیوانه ببینند، اما به چشم ما نابیناها، آنها دنیا را همانگونه که خودشان فکر میکنند، تغییر میدهند و همانگونه که احتمالاً باید باشند، عمل میکنند.
واقعاً حرفش بینظیر بود. حساسیتی که استیو جابز برای طراحی محصولاتش به خرج میداد، عجیب و غریب بود. او اول اینکه وقتی به اشتباه به او حرف میزدند، طرف راه میزد و کنار میگذاشت. اصلاً روی رودروایی و سرزنش با کسی نداشت. همچنین، حواسش بود که محصولاتی که در حال طراحی بود، کاملاً بینقص باشند. در مورد آیپادها، میگویند که اولین نمونهای که به او داده شد، روی ظرف آب انداخت و دید که از کنارش حبابها بیرون میزند. او گفت: «این هنوز توش کلی فضای خالی داره، برید یه چیز جمع و جورتر برای من بیارید.»
محصول بعدی اپل در سال ۲۰۰۷ معرفی شد. با معرفی آیفون، استیو جابز گفت میخواهم محصولی را به شما معرفی کنم که تاریخسازی کند و همین کار را انجام داد. بعد از اعلام تاریخ فروش، مردم پشت فروشگاه اپل صف کشیده بودند تا استارت فروش زده شود و بتوانند این محصول را بخرند. آیفون، در دستهبندیهای خودش، اولین گوشی تاچ و لمسی بود. در دویست روز اول فروش، چهار میلیون آیفون خریداری شد و این تعداد تا سال ۲۰۰۹ به سی میلیون عدد رسید. همچنین، اپل در همان سال ۲۰۰۷ آیپد را هم روانه بازار کرد که فروشش به مراتب بیشتر از آیفون بود و در یک ماه یک میلیون و در یک سال نوزده میلیون آیپد فروخته شدند.
استیو از روز به روز ثروتمندتر و مشهورتر میشد. اتفاقاً روز به روز هم خودش و بیشتر برای قانون میدید. اخلاقی که داشت، این بود که ماشینهایی نمیخرید یا بهتر بگم خرید ماشینهایشان هنیکار حوصله نداشت و برای ماشینشان میرفتند، ماشین مورد علاقهاش که مرسدس بنز بود را کرایه میکردند. بعد شش ماه که آخرین فرصت پلاک کردن ماشینش بود، پس میداد و دوباره یک مرسدس بنز جدید میگرفت. خودش میگفت: «این کار را میکنم که بقیه شناساییاش نکنند»، ولی خب چی میتواند تابلو تابلو پلاک باشد؟ همه میدانستند که اگر یک مرسدس بدون پلاک در قطعاً مالکیت استیو جابزه است. از اونجایی که همیشه جای پارک معلولین پارک میکرد، تابوتم شده بود و مردم با ماشینش عکس یادگاری میگرفتند و رفتارهای عجیب و غریبی داشت.
بعضی از افراد او را خیلی نچسبیده میدیدند. واقعاً هر زمانی که در اپل بود، جلوی فعالیتهای بشردوستانه و خیرخواهانه شرکت میگرفت. در سری اولی که همه کارهای اپل بود، برخلاف خواستهی وزنیاک، هیچوقت وارد اینگونه فعالیتها نشدند. زن هم معتقد بود که ما باید یک سری از دانشی که تولید میکنیم و تکنولوژیهایی که تولید میشوند، رایگان در اختیار مردم بگذاریم. اما استیو جابز موافق نبود و میگفت: «آقاجان، ما برایش زحمت کشیدیم بعد بابتش پولمان دربیاوریم»، بخاطر همین خیلی وارد اینگونه فعالیتها نشد. بعدش هم که دوباره برگشت، یعنی آن وقت که ده یازده سال دوازده سالهای که افتاد و دوباره برگشت شرکت، وارد یک سری از فعالیتهای بشردوستانه شده بود.
بعد از بازگشتش، همه چیز را متوقف کرد. البته خودش میگوید که به صورت پنهانی این کارها را انجام میدادم، اما حالا دیگه خودش میداند و خودش هست. واقعاً میلیاردها دلار سود برای اپل آورد و هیچ کس نمیتواند منکر این حقیقت بشود. حتی روی کاغذ هم هیچ حقوقی از شرکت نمیگرفت، حقوقش سالی یک دلار بود، اما فقط روی کاغذ! پادشاه دورانی بود که از شرکت میگرفت، مثل جت شخصی نود میلیون دلاری و پرداخت هزینههای سرسامآور سفرهای تفریحی کاملاً پوشش میداد.
خواستههای استیو جابز ولی بعدها باعث رسوایی مالی بزرگی شد. ایدهی اصلی از طرف استیو جابز بود که باعث خروج کارمندان اپل از شرکت شد. اگر کسی میخواست از شرکت برود، بعد از هفت خانهروستا رد میشد، استویکی دو تا از کارمندان اپل و علناً تهدید کرده بود که اگر از شرکت رفتند همه اینها را که کسی بواناخشهر جدیدشان ببرند وگرنه نمیذارد حتی بعداً گندش در آید. که شرکتهای اپل و گوگل و ادوبی یک قراردادی بستند که هیچکدوم از کارمندان سابق همدیگر را نباید استخدام کنند. این قرارداد کاملاً غیرقانونی بود، حتی استیو جابز یک بار گوگل را مجبور کرد که یکی از کارمندان سابق اپل که تازه استخدام شده بود را اخراج کند.
حالا تا اینجا داشته باشید، از اون طرف اول برای اینکه کارمندان عالیرتبهتر انگیزه بیشتری برای وفاداری به شرکت داشته باشند، براشان یک شور و شوقی ایجاد کرده بود. طرح سهام معوقه را پیاده کرده بودند، یعنی چی؟ این شرکت میآمد و یک مقدار سهام به تاریخ گذشته به کارمندانش واگذار میکرد. یعنی مثلاً تو سال ۲۰۰۱، هزار سهام شرکت به من واگذار میکرد، اما تاریخ واگذاریش میزد سال ۲۰۰۰. خب، توی اون تاریخ ارزش سهام به مراتب پایینتر بوده دیگه. واسه همین در لحظه اون کارمندش میلیونها دلار سود میکرد، که این کار غیر قانونی بود و استیو جابز این کار رو برای خودش انجام داده بود. توی یه جلسه دروغینی که هیچ وقت برگزار نشده بود توی تاریخ قدیمی شرکت، بخشی از سهامش را به استخدام کارمندانش واگذار کرده بود و از چهل میلیون دلار سود کرده بود.
جالب اینه که وقتی گنده کار درآمد همهی کاسه کوزهها رو شدن، در یکی از مدیران اپل که دستور اجرای این طرح از استیو جابز گرفته بود، از برای این کارش باید بیبرو برگرد میافتاد زندان. اما اون نفر اول اپل بود و اپل هم شرکت اول سیلیکون و سیلیکون ولی نبض اقتصادی آمریکا بود و حتی فرار مالیاتی هم میکرد. این شرکت صد و سی و هفت میلیارد دلار از سود خالصش توی دو تا شرکت ایرلندی برده بود که یکیشون اصلاً هیچ کارمندی نداشت. میگفتن این پول داره تو این شرکتها خرج میشه، ولی دروغ میگفتن، فقط برای اینکه مالیاتی بابتش ندن، تمام این پول از آمریکا خارج کرده بودند و نگه میداشته بودند.
به همهی این اتفاقات و جریاناتی که داشت در چین میگذشت هم باید اضافه کنیم. اول، محصولاتش توی چین تولید میشن. اونجا به خاطر مسائل مربوط به مالیات و نیروی کار ارزان، تولید انجام میشه. نمیدونم در مورد شرایط کار کارگران چینی توی کارخونهی اپل شنیدید یا نه، ولی وضعیتشون جوره که بارها صدای گروههای مختلف کارگری حقوق بشری دراومده. مواد حلالی که اپل برای براق کردن صفحات آیفون استفاده میکنه بسیار خطرناک هستن و باعث میشه حس لامسه کارگر از بین بره. دستمزدها پایین و فشار روی کارگرا بالاست. اپل روی هر آیفون صدها دلار سود میکنه، مثلاً روی آیفون چهار سیصد دلار سود میکرده، ولی فقط دوازده دلار بابت هر تلفن به کل کارگران چینی اختصاص میدادن. بعد شرایط رفتار با کارگران، مثلاً رفتارهای ناجور...
یه بار تو سال ۲۰۰۹، یکی از گوشیهای آیفون گم میشه. مسولان حراست شرکت کارگری به اسم مستعار یونگ ر مسئول گم شدن آیفون میدونن و این بنده خدا رو برای بازجویی میبرن. تا نزدیکی یازده دوازده شب زیر مشت و لگد کتکش میزنن که مثلا اعتراف کنه که اون بوده که آیفون رو دزدیده. در حالی که دوربینها نشون میدادن که هیچ کاری نکرده. واقعا صبح روز بعد جسدش توی خوابگاه شرکت پیدا میشه، خودکشی کرده بود. تا سال دو ۲۰۱۰، ۱۸ نفر از کارگران اپل خودکشی کرده بودن.
وقتی از استیو جابز در مورد این موضوع توضیح خواستم، گفت من بابت این موضوع واقعا ناراحتم، باید حتما پیگیری کنیم. ولی با توجه به تعداد کارگرانی که ما تو چین داریم، این آمار یعنی هفت نفر در هر صد هزار نفر از آمار خودکشی که توی آمریکا الان هست، کمتره. تو آمریکا الان به ازای هر صد هزار نفر یازده نفر دارن خودکشی میکنن. اینجا بود که داد اشیای اپل یکی دو تا نبود. واقعا یه ماجرای دیگه هم هست که مربوط میشه به یه خبرنگار چینی. این آقا یه شب توی باری بوده که اتفاقی یه گوشی آیفون پیدا میکنه. حالا کاری به مدلش نداریم ولی ظاهرا این مدل آیفون هنوز به تولید انبوه نرسیده بوده. یکی از کارمندای شرکت اونجا گذاشته بود تو بار.
این خبرنگار میاد یه فیلم منتشر میکنه و مدل جدید آیفون رو به همه نشون میده و بررسیش میکنه. این مورد برای استیو جابز خیلی سنگین بود. شخصا به طرف زنگ میزنه و میگه باید گوشی ما رو پس بدی. خبرنگار میگه باشه پس میدم، ولی تو یه درخواست کتبی بنویس بعد نماینده بفروشی بهت پس میدم. اسی اول قبول نمیکنه، ولی چند روز بعد زنگ میزنه و قرار مدارا رو میذارن و درخواست کتبی هم میده و گوشی رو پس میگیره.
خلاصه کنم اینا خیلی راحت گوشی رو پس میگیرن. ولی مشکل از اونجایی پیش میاد که یه شب این خبرنگار و همسرش برای شما بیرون بودن، بعد وقتی که برمیگردن خونه میبینن در خونشون شکسته پلیسم تو خونش داره زندگیش و میگرده کاشف به عمل میاد که این افراد یه گروهی به اسم ریاکس، گروهی که با جاسوسی و دزدی اطلاعات در سیلیکون ولی بودن، استیو جابز از دادستان خواسته بود که این گروه بریزینه خبرنگار درس عبرتی باشه برای هر کس دیگهای که بخواد از این کار بکنه.
حالا این ماجرا کی بوده؟ چند ماه قبل از مرگ استیو جابز. اما بشنوید در مورد مریضی استیو جابز. سال ۲۰۰۵ بود که اون توی جشن پایان سال دانشگاه استنفورد در مورد مریضیش حرف زد و گفت که پزشکان سال قبلش، یعنی سال ۲۰۰۳، سرطانش تشخیص دادن و اعلام کردند که چند ماه بیشتر زنده نمیمونه و سرطانش قابل درمان نیست. ولی همون موقع هم ازش نمونهبرداری کرده بودن. اما یه مدت بعد مشخص میشه که مریضیش با عمل جراحی قابل درمانه و بعد از اینکه عملکرد دیگه مشکلی نداره، دروغ میگفت. استیو حداقل نه ماه برابر خواستهی دکترا برای انجام عمل مقاومت کرده بود، با داروهای گیاهی داشت خوددرمانی میکرد تا وقتی که فهمید دیگه کار از کار داره و مجبور شد که عمل کنه.
بعد از عمل، شانسش برای زنده موندن خیلی بالا رفت، ولی روز به روز میشد دید که تحلیل میره و دیگه داره لاغو میشه. حتی توی همایشهای اپلم کمتر شرکت میکرد. سرطانش تا کبدش گسترش پیدا کرد و مجبور شدن پیوند کبد انجام بدن. وقتی خبر و وخامت حال استیو جابز منتشر شد، ارزش سهام اپل مرتب افت کرد. ولی امپراتوریست بود، هنوز این شرکت تو لیست با ارزشترین شرکتهای دنیا نگه داشته میشد.
سال ۲۰۰۴، وقتی برای عمل رفته بود، شخصا یه ایمیل به کارمندان اپل زد و از مریضیش گفت. مدیریت شرکت تا وقتی که برگرده، سپرد به تیم وک و آخرین حضورش در انظار عمومی همایش معرفی اولیه آی کلود بود که قشنگ مشخص بود دیگه اون شور و حرارت قبل نداره. استیو جابز اوت ۲۰۱۱، دو هفته بعد از اینکه اپل به با ارزشترین شرکت دنیا تبدیل شد، از سمتش کناره گیری کرد و جانشینش تیم کوک شد مدیر عامل جدید شرکت. در نهایت، پنجم اکتبر ۲۰۱۱، تو سن پنجاه و شش سالگی تو خونهی خودش در کالیفرنیا درگذشت. ثروت جابز موقع مرگش هفت میلیارد دلار بود و مجلهی فوربز سال ۲۰۱۰ اون رو به عنوان هفدهمین فرد تاثیرگذار دنیا معرفی کرد. سال ۲۰۱۱، اون شخص سیزدهمین فرد ثروتمند دنیا شد.
همون سالی که استیو جابز از دنیا رفت، رودی که برای آینده اپل مشخص کرد و باعث شد این کمپانی هشتاد و شش درصد بازار موبایل آمریکا و بیست و چهار درصد بازار جهان رو داشته باشه. هفتاد درصد درآمد اپل هم از فروش آیفونهایش بود، که از یازده و نیم میلیون در سال ۲۰۰۸ به ۲۱۶ میلیون دستگاه در سال ۲۰۱۷ رسید. همین سال، ارزش شرکت به یک تریلیون دلار رسید و الانم که در خدمت شما هستیم، با ارزش بیش از دو میلیون دلار بالاتر از مایکروسافت و آمازون، اپل ارزشترین برند تنهاست.
تمام این چیزهایی که گفته شد در مورد زندگی شخصی استیو جابز، مشکلات مالی، رفتارش، و رسواییهای اپل. طرز برخورد با کارگران چینی رو هم گفتیم که یه وقت بخوایم از ارزشهای استیو جابز و اپل کم کنیم، بیشتر هدف این بود که مشخص بشه پشت هر موفقیتی یه ایراداتی هم ممکنه وجود داشته باشه. همیشه اون ویترین خوشگلی و قشنگی که ما میبینیم، نیستش. ولی بدون شک، نه من و نه هیچ کس دیگهای نمیتونه منکر این بشه که استیو جابز و اپل دنیا رو تغییر دادن.
نبوغی که استیو جابز داشت و پشتکاری که داشت، اگر هر کدوم از ماها یک صدم داشتیم، شاید وضعیتمون خیلی بهتر از این حرفا بود. بدون شک و بدون تردید، استیو جابز و برند محبوبش اپل مسیر تکنولوژی دنیا رو تغییر دادن و این قابل انکار نیست.
چیزی که شنیدید، سی و هشتمین اپیزود پادکست بود که تو آبان ۱۴۰۰ منتشر شد. اگه از شنیدن این اپیزود لذت بردید و دوست دارید که از ما حمایت کنید، میتونید این اپیزود رو به دو سه نفر از دوستانتون که ممکنه از شنیدنش لذت ببرن معرفی کنید. چی بهتر از این برای ما؟
احیانا اگر خواستید از پادکست حمایت مالی کنید، میتونید از لینک صفحه حامی باش ما که توی توضیحات پادکست هم گذاشتن اقدام کنید. چه از داخل ایران و چه از خارج ایران، میتونید به ارزهای ریال، بیت کوین این کار رو انجام بدید. صفحات اجتماعی پادکست رو هم فراموش نکنید. مطالب تکمیلی و اخبار مربوط به پادکست اونجا منتشر میشه، تو اینستاگرام و توییتر و تلگرام و... اینکه هیچی دیگه، امیدوارم که لذت برده باشید. دمتون گرم!
بقیه قسمتهای پادکست راوکست را میتونید از این طریق هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۱۴؛ قمار با مرگ - قسمت آخر
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۳۹؛ راسپوتین، قسمت اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۱۹؛ رد خون