روایتی از مهم ترین رویدادهای تاریخ
اپیزود ۳۹؛ راسپوتین، قسمت اول
راهب دیوانه یا مرد مقدس، جادوگر یا سیاستمدار، مرد خدا یا نماینده شیطان! اینها همه لقبهایی که به گریگوری راسپوتین «Grigori Rasputin» داده بودند. در این اپیزود و البته اپیزود بعد قرار که ببینیم به کدوم یکی از اینها بیشتر نزدیکه. سلام من ایمان نژاداحد هستم و شما به سی و نهمین اپیزود راوکست گوش میکنید که در آذر ۱۴۰۰ منتشر میشه. در هر قسمت از راوکست شما یک داستان واقعی یا یک رویداد مهم رو میشنوید و در این دو قسمت قراره که درباره مرموزترین مرد امپراتوری روسیه یعنی گریگوری راسپوتین براتون بگم. فقط دقت داشته باشید که این اپیزود به خاطر مسائل جنسی که درش مطرح میشه مناسب کودکان نیست.. اپیزود سی و نهم، قدیس یا ابلیس قسمت اول.
راسپوتین چهره روستایی و مذهبی بود که قبل از انقلاب کمونیستها توی امپراتوری روسیه خیلی تو دربار تزار تأثیر زیادی داشت. اون به شکلی که بعضی وقتا دستورات حکومتی بدون اینکه باهاش مشورت کنن صادر نمیشدن. شخصیتش خیلی مرموز بود و همیشه حیلهگری میکرد و از راههایی برای نزدیک شدن به خدا میشناخت که شامل گناه و سکس هم بود.
حقیقت اینه که زندگیاش تقریباً افسانهای و داستانی بود و گاهی نمیشه مرز بین حقیقت و دروغ رو تشخیص داد. ولی تقریباً همه چیزی که در داستان راسپوتین میشنوید، مستند هستن. اطلاعاتی که بعد از فروپاشی امپراتوری روسیه با شهادت اشخاص و چهرههایی که درگیر این ماجرا بودن، در دادگاه و کتابهایی که نویسندههای قابل اعتماد چاپ کردن، جمعآوری شدن. ادوارد راژینسکی «Edvard Radzinsky» که کتابی به اسم «راسپوتین به پلیس یا قدیس» منتشر کرده، برای جمعآوری این اسناد و اطلاعات خوب تلاش کرده. این کتاب دو جلدی، منبع اصلی این قسمت از داستان ماست. حالا بیاین به داستانمون برسیم.
راسپوتین، سال ۱۸۶۹ تو یه خانواده فقیر روستایی در جنوب سیبری به دنیا اومده. برای پدر و مادرش واقعا مثل یه معجزه بود، چون بعد از هشت بار بارداری ناموفق، این خانواده بالاخره تونسته بود صاحب یه پسر بشن. جایی که اونا توش زندگی میکردن، یه جای خاص بود. از یه جهت تبعیدگاه مخالفان حکومت بود و برای دگراندیشان و کسایی که باورها و اعتقادات متفاوتی از مردم جامعه داشتن، به خصوص گروههایی که به ماوراطبیعه و جادو اعتقاد داشتن. تو این شرایط، تولد راسپوتین بعد از هشت بار بارداری ناموفق واقعا معنای ویژهای داشت. خانواده راسپوتین هم با همین اعتقاد، اون رو بزرگ کردن و وجودش رو به عنوان معجزهای مهم میدونستن.
خود راسپوتین تو همون بچگی مدعی بود که نیروهای ماورایی داره و حتی میتونه آینده رو پیشبینی کنه. حتی پدرش، قبل از اینکه خودت بتونی خوندن و نوشتن یاد بگیره، همه روایات کتاب مقدس رو بهش یاد داده بود. البته راسپوتین هیچوقت خوندن و نوشتن رو یاد نگرفت. خودش و خانوادهاش بارها اعلام کردن که راسپوتین توانایی پیشگویی داشته.
مثلا میگن که یه شب چند نفر از روستاییهای با ریش سفید، سر زدن تا پدر راسپوتین رو ببینن. پدرش به عنوان کدخدای دهکده، دور اجاق نشسته بودن و با همدیگه گپ میزدن. اون شب راسپوتین حالش خیلی بد بود، مریض شده بود و تب داشت. به همین خاطر، مهمونها خیلی بهآرامی با هم حرف میزدن، تا باعث نشه او رو از خواب بیدار کنن. بحثشون سر دزدیده شدن اسب یکی از دهقانان روستا بود. هدفشون این بود که ببینن کی ممکنه دزدیده شده باشه؟ یهو راسپوتین از جاش بلند شد و پایین اومد. به یکی از افراد جمع اشاره کرد و گفت: تو این اسب رو دزدیدی.» حالا طرف هم خوشچهره، خوش لباس و خیلی تمیز! پدرش سریع از طرف عذرخواهی کرد و گفت: «ببخشید، بچههای من مریضه. هذیون میگه. شما خیلی جدی نگیریدش! ماجرا اینجا تموم شد، ولی دو نفر از اون مردهای همون جمع به داستان شک کردن و دنبال مرد رفتن. دیدن که بله اسبی که دنبالش میگشتن رو تو خونه اون آدم میببینن.
حالا چرا بهش میگفتن راستپوتین؟ این لقبی بود که از بچگی بهش داده بودن. راسپوتین از کلمه راسپوتان میاد که به معنی هرزه و ولگرده. البته تاریخ نشون داده که این لقب بیجایی نبوده. تو همون نوجوونیم، چند بار به خاطر دزدی و خلاف، تو ملاعام شلاق خورده بودم. یه بار، وقتی مچشو گرفتن وقتی بوده که داشتن نردههای چوبی خونه همسایه رو میدزدید. چندین بار هم با روسپیهای دهکدهاشون دیده شده بود. اکثر دزدیهاش هم برای خرج این عیاشیها بود. یه روز پدرش کلی کاه و یونجه بهش داده بود که بفروشه تو شهر. بعد شب مست و پاتیل برگشت خونه و همه چیز رو فروخته بود. خرج زن و مشروب کرده بودم.
راسپوتین تو سن کم با یه دختر دهقان ازدواج کرد و هفت تا بچه داشت. البته فقط سه تاشون بزرگ شدن، بقیشونم وقتی بچه بودن مُردن. تا بیست و هفت هشت سالگی، همینجوری با عیاشی زندگی کرد. تا اینکه یه روزی یه راهبهای رو با درشکه سوار میکنه. اون موقعها که تو جادهها میرفت، آدمها رو سوار میکرد و دو هزار پول در میاورد. یه روز یه راهبه سوارش میشه و تو مسیر از خدا و مذهب مسیح حرف میزنه. آخر سر که داشت پیاده میشد، بهش میگه: «جوون، برو خودت و نجات بده. برو، نجات پیدا کن.»
راسپوتین این حرف خیلی به دلش میشینه و فکرش درگیر میشه. برمیگرده به دهکدهاشون. چند بار هم میره پیش کشیش روستا که باهاش در مورد همین مسائل حرف بزنه. ولی کشیش اونقدر بارش نیست که بتونه براش راهحلی داشته باشه. بعد میزنه به جاده و راه میفته به زیارت. دخترش میگه یه روز پدرم سر زمین داشت کار میکرد، داشت کشاورزی میکرد که یهو از پشت سرش صدای آواز میشنوه. از این شعرهای مذهبی که توی کلیسا میخونن.
میگه، پدرم برگشت پشت سرش نگاه کرد، دید تو ده متریش، مریم مقدس ایستاده و داره آواز میخونه. خشکش میزنه. اونجا میفهمه که برگزیده شده و باید مسیر زندگیش رو عوض کنه. یه عصا برمیداره و راه میافته میره به مکانهای مذهبی و متبرک و زیارت میکنه. اینجوری میشه که سفرهای مذهبی و زیارتی، راسپوتین کلید میخوره. از این شهر به اون شهر، از این کشور به اون کشور، تا یونان و اورشلیم میره. تو این مسیر هم، با کشیشها و روحانیون مختلفی دیدار میکنه و میشینه پای حرفاشون. کم کم، هر چی اونا میگفتن رو حفظ کرد و خودش شد واعظ.
ارادت خاصی به سیمون قدیس داشت، که قرنها قبل برای مردم روسیه خیلی مقدس بوده. میگفتن یه آدمی بوده که حتی میتونسته با مردهها حرف بزنه. دیگه داشت کمکم برای خودش مریدها جمع میکرد. حساب کتاب نداشت. شرایط جامعه هم جوری بود که منم پا میشدم و میرفتم اونجا واسه چهار نفر دورم از خدا مسیحی میزدم، کلی آدم میتونستم دور خودم جمع کنم. تا دلتون بخواد، در مورد راسپوتین افسانه درست کرده بودن. میگفتن اون حتی میتونه با مردههای توی قبر حرف بزنه. حتی یه سریا میگفتن ما صدای مردهها رو میشنویم و اون بهشون جواب میداد.
حالا از نظر ظاهری هم همچین آدمی نبوده که بگیم خیلی شبیه پیامبرها بوده باشهها! بالاخره میدونید دیگه یه سری کلیشهها در مورد ظاهر پیامبران و قدیسان تو ذهن مردم هست! اونا رو مردهای خوش قد و بالا و خوش قیافه و نورانی تصور میکنن. حالا راسپوتین یه ژولیدهای به تمام معنا بود. ریش بلند و نامرتب، لباسهای کر و کثیف، چشای موذی! یکی از چیزایی که خیلی توی کتابهای مختلف در موردش صحبت شده، همین چشماش بوده. این بوده که چشای خیلی گود و تو رفتهای داشته. بعد نگات که میکرده، خیلی میرفته تو مخت. وقتی به نگاه میکرد، خیره میشد، سنگینی نگاهش قشنگ حس میکردیم، حس بدی میداد.
توی روسیه حتی سدههای قبل از راسپوتین اعتقادات مذهبی خیلی شدید بوده. مرسوم بوده که چه مردم عادی و چه اشرافزادهها به سفرهای زیارتی برن. ولی زمان راسپوتین این مدل سفرها خیلی کم شده بود. به خاطر همین ازش به عنوان یکی از آخرین کسانی که هنوز به زیارت معتقد بودن، خیلی استقبال میکردن. یکی از همسفرانش میگه: «من تو یه بخشی از مسیر باهاش هم مسیر بودم. بعد هم میدیدم که داره زیر لب حرف میزنه و با انگشت به حالت توبیخ کردن و خط و نشون کشیدن داره حرف میزنه با خودش. بعدا فهمیدم که داشته با شیطان جر و بحث میکرد و تهدیدش میکرده، رفتاری که میگن تقریبا تا آخر عمرش انجام میداد.»
توی مسیر، به خاطر علاقه خاصش به زنها، هرجا که کاری از دستش برمیاومد، برای شفا دادن و متبرک کردن زنهایی که میرفتن سمتش انجام میداد. خیلی از آدمای ضعیف و نیازمند میرفتن سمتش. که ای گرگوری! ای مسیح ما! ای ناجی ما! برای ما دعا کن. خداوند دعای تو را مستجاب میکند. اون هم براشون از غلبه بر نفس و هوای نفس و پرهیزگاری میگفت. دقیقاً ایشون نمونه واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند. چون به خلوت میروند، آن کار دیگر میکنند بود.
از قرن نوزدهم وارد قرن بیستم که شد، یه سری شایعاتی تو پایتخت روسیه پخش شده بود، که پیامبری شفادهنده از سیبری، ظهور کرده. دوران خرافات و جادو جنبلبازی بود. راسپوتین از همین فرصت استفاده کرد و قشنگ رفت تو جلد یک روحانی مقدس. تو روستاشون که راه میرفت، مردم میفتادن به پاهاش. به لباساش دست میکشیدند که مثلاً متبرک بشن. بهش میگفتن «پدر گریگوری» یا «ناجی». یه مدتی با کشیشها و راهبها رفت و آمد کرد، دید همچین کنارشون راحت نیست، نمیتونه باهاشون ارتباط بگیره. بیخیال میشه و سفرش رو تموم میکنه، ولی برنمیگرده روستاشون. میره تو دل جنگل و چند هفته تو شرایط سخت زندگی میکنه. نه درست غذا میخورد، نه جای خواب داشت. ریاضت داد به خودش. برای غذا و جای خواب یه وقتایی گدایی میکرد و صدقه جمع میکرد.
بالاخره بعد از چند هفته برمیگرده به روستاشون. مردم روستا چهرهی جدیدی ازش میبینن. یه قیافهای همچین درهم و جذبهدار. چشمهای گیراتر! مشخص بود این اون آدمی که چند ماه قبل از روستا رفته بود نیست. یه چیزی تغییر کرده بود تو وجودش. یه سری شایعاتی هست که البته بعداً معلوم شد که ظاهراً واقعیت بوده. که میگفت راسپوتین زمانی که تو جنگل بوده، با اعضای فرقهای به اسم «خلیست» آشنا میشه.
اینجا باید یه توضیح کوتاهی در مورد شرایط مذهبی اون موقع روسیه بدم تا شرایط بهتر دستتون باشه. همونطور که بهتون گفتم کلاً روسیه از زمانهای دور و سدههای قبل، سرزمین قدیسان و مسیحیان سفت و سخت بوده. تو دوران راسپوتین از دو سه قرن قبلش، تزارهای روسیه اومده بودن و یه سری اصلاحات مذهبی انجام دادن. مراسم آیینها رو دستکاری کردن و یکم تغییر دادن. همچنین، کلیسای ارتودوکس روسیه رو پایهگذاری کردن. به عنوان مثال، از تغییراتشون این بود که میگفتن وقتی میخواین روی سینهاتون صلیب بکشید، جای دوتا انگشت با سه تا انگشت این کار رو انجام بدید. اما این تغییرات برای مردمی که به آیینهای کهن مسیحی پایبند بودن اصلاً قابل قبول نبود و به شدت مخالفش بودن.
این آدما کم کم محدود و محدودتر شدن تا این که دیگه مجبور بودن آیینهاشون رو پنهانی انجام بدن. حتی حدود بیست هزار نفر از مومنان قدیم و تندرو خودکشی کردند، چون اعتقاد داشتن که آخرالزمان شده و نشونهاش هم همین تغییر و دست بردن در دین و مذهبشون بوده. شما فضای مذهبی حاکم بر جامعه رو اون موقع تصور کن خودت. کنار اینها یکی دوتا فرقهی مسیحی هم داخل خود روسیه متولد شد که ترکیبی از آیینهای کهن و آیینهای بتپرستی بود که قرنها بومیان روسیه بهش پایبند بودن. مثل آیین خلیست که به معنی شلاق زنها بود. جلوتر بهتون میگم که چرا این لقب رو بهشون داده بودن.
خلیست یه گروه زیرزمینی خیلی قوی بود که از کلیسای ارتودکس روسیه جدا شده بود و از قرن هفدهم تا آخر قرن بیستم فعالیت میکردن. بنیانگذار این گروه یک دهقان روسی بود که خودش رو «خدای زنده» میدونست. باور داشتند که روح القدس میتواند در هر انسان حضور داشته باشد و رهبرانشان خدایان زنده هستند. هر گروه در این گروه دو شخصیت مهم داشت، یعنی مسیح و مادر خدا. شخصیتهایی که رهبران فرقه بر اساس اعتقاداتشون انتخاب میکردند. فعالیت این گروه ممنوع بود و به همین دلیل مراسمهاشونن را به صورت مخفیانه در دل جنگلها یا در مکانهای ترکشده و طویلهها برگزار میکردند.
اون ها اعتقاد داشتند که برای رستگاری باید ریاضت کشید. برای دوری از گناه و مبارز با شیطان باید همون گناه رو در حد بسیار سنگین توی مراسم انجام بدن. این بود که نیمه عریان میشدند و زیر لب یک سری دعا و زمزمه میخواندند. سپس شروع به رقصیدن میکردند و با گذشت زمان سرعت رقص و پایکوبی آنها افزایش مییافت، تا جایی که مثل دیوانگان میشدند. همینجوری دور خودشون میرقصیدند تا از حال برند. اسم مراسمشون هم «رادنیه» بود، به معنی شعف. معتقد بودند هرکس از خود بیخود بشه، روح القدوس بهش نازل میشه.
حتی میومدن که برای پیدا کردن حس خلسهای مشابه، همدیگه رو به لحظه نزدیک به مرگ خفه میکردن و شلاق میزدن. به همین دلیل بهشون شلاقزنها میگفتن. بعدش هم رابطه جنسی گروهی داشتن. براشون اهمیتی نداشت که جنسیتشون چیه، مرد با مرد، زن با زن. اعتقاد داشتند باید بیشترین گناهها رو انجام میدادن تا بتونن آمرزیده بشن. بچههایی که نتیجه این مراسم به دنیا میومدن، گاهی بهشون مسیح و روحالقدس میگفتن. اما جالبه که در شرایط عادی، حتی مصرف الکل و رابطه جنسی بین زن و شوهرها هم در این فرقه ممنوع بوده.
حکومت روسیه هم با این گروه بسیار سختگیری میکرد و باهاشون بسیار برخورد سنگینی داشت. برخی از رهبرانشون اعدام شدند و برخی دیگر به تبعید فرستاده شدند. حتی جسد بنیانگذار فرقه رو از قبر بیرون کشیده و آتش زدند. با این حال، هنوز هم نتوانستند جلوی نفوذ این فرقه را حتی دربار و بین اشرافزادگان بگیرند. بسیاری از اعضای دربار نیز به این گروه پیوسته بودند. کنار این فرقه، گروهی تاریک و مرموز به نام اسکوپتسی «Skoptsy» یا اختهگران نیز ظاهر شدند که شهرت زیادی داشتند.
بنیانگذار این گروه هم یه آدمی بود که دیگه از این همه بیبند و باری جنسی که توی مراسمهای خلسیه بود رو نمیتونست تحملش کنه خسته شده بود. تو سخنرانیهاش به طرفداراش دعوت میکرد که خودشون رو اخته کنن. اسم فرقه هم همین بود «اختهگران». برای این حرکتشون یه سری آیات از انجیل رو میارن. یه سریها خواجه به دنیا میان و یه سریها هم خودشون این بلا رو سر خودشون میارن. هر کسی که میتونه برای جلوگیری از گناه این کار رو با خودش بکنه، کمکاری نکنه دیگه؟
این حرفها بین دهقانهای بیسواد و متعصب روسی که هر چیزی رو که بهشون دیکته میکردن انجام میدادن، خیلی خریدار داشت. حتی بین اشرافزادگان! هم بسیاری از اشرافزادهها تنها فرقشون با دهقانان، پول و ثروتشون بود. وگرنه حاضر نمیشدند با میلهای داغ خودشون رو اخته کنن یا زنهاشون حاضر بشن رحمشون رو بکشن بیرون و سینههاشون رو ببرن. بعد هم اینا به شدت اعتقاد داشتن که با این کارشون برتری خاصی نسبت به بقیه مردم پیدا میکنن. دیگه خیلی آدمهای عجیب و معتقدی بودن!
عجیب اینه که اسکوپتسیها مثل خلسیها افراد عالی رتبه حکومتی رو پیروان خودشون داشتن. حتی پیشنهاد دادن تزارها هر کدوم کنار خودشون یه مسیح زنده داشته باشند. همون کسایی که در مراسمها به درجهای میرسیدن که روح القدوس درونشون حلول میکرد. تزار وقت روسیه وقتی این پیشنهاد رو گرفت عصبانی شد. کسی که این طرح رو پیشنهاد داد هم یه اختهشده بود که تبعیدش کرد. خود تزار فکر نمیکرد یه روزی یکی از این آدمها وارد دربار بشه و یه تنه دولت در سایه باشه.
حالا میگن راسپوتین هم عضو یکی از این فرقهها شده بود. احتمالاً فرقه اول، یعنی خلیستیها. با اون مراسم پایانی گروهیشون این فرقه بیشتر باب میل راسپوتین بود. حتی وقتی برگشت روستاشون، یه گروهی رو جمع کرده بود و توی زیرزمین خونهاش، مراسم این فرقه رو برگزار میکردن. البته دختر راسپوتین این موضوع رو منکر میشه. میگه پدر من فقط تحقیق میکرده روی این فرقه و مراسماشون تحقیق میکرده در موردشون. وگرنه خودش کلاً اهل این حرفا نبوده بندهخدا! ولی شواهد چیز دیگهای میگه.
خود راسپوتین توی دستنوشتههاش حرفایی زده که احتمال پیوستنش به این فرقه رو تقویت میکنه. اینو بگم که از راسپوتین کلی دستنوشته به جا مونده که این دستنوشتهها خیلی کمک کرده که بیشتر با شخصیت بتونیم آشنا بشیم. و اکثر این دستنوشتهها هم توی منابعی که این کتاب ازشون استفاده کرده اومده که جزو منابع ما هم هستن.
حالا تو یکی از این دستنوشتهها اومده بود و گفته بود که خیلی حوصله بحث و مباحثه با روحانیون رسمی حکومت و کسایی که اهل کتاب بودن رو نداشته. بعد میگه که من مجبور بودم زمان زیادی رو بین مقامات مذهبی بگذرونم. دانش اونا بیاهمیته و این دانش برابر تکاپوی انسانها برای زهد و تقوا هیچه. کلمات ذهنشون رو آشفته کرده و پاهاشون رو بسته تا نتونن پا جای پای منجی بذارن. بعد میگه در زمان حاضر اونایی که قادر به ارائه مشورت هستند، همه کنج عزلت گزیدن و رانده شدن. ولی این گروه روندهشده کارش رو خوب بلد بوده، یه سری قاصد داشتند که بهشون میگفتن «فرشته» یا «ملایکه». کارشون این بود که بین گروههای مختلف خلیستی از روحانیون و کشیشها گرفته تا اشرافزادهها برن پیامهای مهم رهبرانشون رو منتقل کنند.
راسپوتین تو جوونش که تو سفرهای زیارتی که داشت، خیلی آدمهای زیادی دیده بود و به کلی دنیادیده شده بود. از این آدمایی که فقط با نگاه به چهرهاشون میتونست بفهمه که چکار میکنن. از طرفی هم با آدمای مذهبی از هر جور و فرقهای آشنا شده بود و همه جور متن موعظه و آیین مذهبی دسترسی پیدا کرده بود و همهاشون رو یاد گرفته بود. یاد گرفت که مثلاً چجوری مریض رو شفا بده و اینجوری مراسمها اجرا کنه. بعد از تمام این سفرهای زیارتی، چه زیر آفتاب باشه چه برف و بارون، چه تو شهرهای مختلف، چهرهاش چروکیده و سخت شده بود. سه بار رفته بود تو این سفرهای زیارتی طولانی مدت. سنش رو دیگه نمیتونستی از روی چهرهاش تشخیص بدی.
وقتی تو اوایل سی سالگی راهی پایتخت شد هم خیلی بیشتر از این حرفها نشون میدادم. خودش هم همیشه سنش رو بیشتر از اون چیزی که بود میگفت. بالاخره خودش رو هم حکیم بودم و فکر میکردم بهتره کسی که مردم قراره بهش مراجعه کنن، سنش بیشتر باشه تا راحتتر بشه بهش اعتماد کرد. حالا که با این همه شهرت، وقتش بود که برای تحقق رویاهاش به پایتخت بره. جایی که همه راجع بهش صحبت میکنن و شهرتش قبل از خودش رسیده بود. خودش میگه هدف بزرگم این بود که تو پایتخت پولی جمع کنم و باهاش تو دهکده یه کلیسا بسازم. «من بیسوادم و مهمتر از همه دستم خالی است. اما در قلبم آن کلیسا پیش چشمانم قد برافراشته.» این هدف اولیه بود. اما حضور چهارده ساله راسپوتین تو پایتخت، به همینجا ختم نمیشد.
راسپوتین بعد از ورودش به شهر، به سنپترزبورگ که اون موقع پایتخت روسیه بود، مستقیم رفت سراغ کلیسا و اسقف پایتخت. حالا خودش از این دیدار چی میگه؟ میگه رفتم جلو در کلیسا، به نگهبان جلو در گفتم که میخوام برم اسقف رو ببینم. اونم یه نگاهی به سر و وضع من و لباسهای پارهام کرد و یه پسگردنی بهم زد که من برم و کار خودم رو بکنم. ولی من این کارو نکردم، جلوش زانو زدم و دوباره درخواست کردم که بذاره اسقف رو ببینم. اینجا بود که اون فهمید من یه چیز خاصی تو وجودم دارم. پس منو برد پیش اسقف. اسقف تو همون دیدار شیفته و دلباخته راسپوتین شد. ظاهراً اون به والامقامترین افراد مثل «فیافان» که زاهد و روحانی دربار بود معرفی میکنه.
ما تو داستانمون با فیافان زیاد کار داریم. ایشون رییس یه جایی بوده که شبیه حوزه علمیههای امروزی قم بوده. یعنی یه سری مسیحی که تازه مثلاً میخواستن برن رسم و رسوم کشیش شدن رو یاد بگیرن، ایشون رهبر اون موسسه بوده. از نظر اجتماعی و مقام آدم بالا رتبهای بوده. ولی واقعیت چیز دیگهای بوده حالا در مورد این داستان. واقعیت این بوده که راسپوتین از اسقف شهر کازان که یه مدتی پیششون بوده، معرفینامه داشته. این معرفینامه بوده که اجازه ورود این آدم به کلیسا و دیدارش با اسقف رو فراهم کرده.. شانسی که آورده بود این بوده که «اسقف سرگیوس» اسقف پایتخت، آدمی بوده که به نظرات و دیدگاههای جدید اهمیت میداد و راسپوتین با اون عقایدش براش جالب به نظر میرسید.
اسقف سرگیوس همون کسیه که بعدها زمان استالین و زمان کمونیستها میشه سراسقف کل کشور. فیافان میگه راسپوتین برای سرگیوس جالب بود. از قبل هم آوازهاش رو شنیده بود. مثلاً توی محفلهای مختلفی که داشتیم، با خودش میاوردش و با آدمهای دیگه هم که هر کدوم برای خودشون یه کارهای بودن معرفیش میکرد. همه هم چیزهایی درباره پیشگوییهای اون شنیده بودن. میخواستن امتحانش کنند. در مورد ناو جنگی روسیه بود که داشت برای جنگ با ژاپن میرفت.ازش پرسیدن که به نظرش میتونه پیروز بشه یا نه، و راسپوتین گفت: «من فکر میکنم غرق میشه.» بعد یه مدت، خبر رسید که ناو روسی غرق شده.
این پیشبینی را هرکسی میتونست انجام بده، چون نیروی دریایی روسیه خیلی قدیمی و خراب بود، از طرف دیگه نیروی دریایی ژاپن کاملاً مدرن بود. اما چیزی که واقعاً اعتماد به پیشگویی راسپوتین را برای اون جمع ایجاد کرد، این بود که به سه تا طلبه مسیحی که تو اونجا بودن اشاره کرد و گفت که تو یکی از مریضی، تو نویسندهای و تو هم آدم سادهای هستی که همه ازت سوء استفاده میکنن. واقعیت این بود که یکیشون مریض بود، یکیشون نویسنده بود و یکیشون هم ظاهراً یک آدم سادهلوحی بود. همه اینها باعث شد که راسپوتین به چشم خیلی بیاد و خیلی روش حساب باز کنن.
فیافان راسپوتین رو دعوت میکنه تا تو خونهاش زندگی کنن و این همنشینی مسیر رسیدن به قصر دربار روسیه رو از طریق یکی از شاهزادههای معروف روسیه که از خاندان نیکولای دوم تزار روسیه بوده بهش نشون میده. فیافان به خونه این شاهزاده شاهزاده میرفت و میومد. دلیلش هم علاقهای زیاد دوتا از زنان این خانه به مسائل ماورالطبیعی بود. دو تا خواهر به نام آناستاسیا و میلیتسیا اونجا زندگی میکردن و میلیتسیا همسر همین شاهزاده بود که بهتون گفتم و فامیل تزار هم بود. راسپوتین که تو خونه فیافان زندگی میکرد، میفهمید که چجوری این آدم به خاطر اسقف بودنش و مذهبی بودنش به خونه اونا میاد و میرفت.
این دو خواهر میخواستن با یکدیگه درباره موضوعات دینی، خدا، مسیح، مسائل ماوراءالطبیعه، جادو و جنبل حرف بزنن. فیافان هم یهویی میرفت و چند ساعت براشون موعظه میکرد. برایشون جذاب بود. تو رفتوآمدها هم بود که فیافان درباره راسپوتین به میلیتسیا میگه. ازش میخواد که یک بار راسپوتین رو بیاره پیششون. اما راسپوتین اما خودش تنها پا میشه و میره اونجا. اونقدر خودش رو براشون عزیز میکنه و از فیافان میخوان تو خونهاش یک جای دائمی برای اسکان راسپوتین درست میکنند. هر وقت خواستن بیارن پیش خودشون یا خودش بلند میشه و میره اونجا.
این آشنایی احتمالا باعث میشه راسپوتین به قصر تزار هم دعوت بشه و اکثر فیافان و میلیتسیا رو مسئول آشنایی راسپوتین با تزار میدونن. فیافان بعدها منکر میشه. توی دادگاهی که بعد از سقوط امپراتوری تشکیل میشه در مورد راسپوتین سوال میشه، فیافان میگه که اون خودش راههای دیگهای برای ورود به قصر پیدا کرده بود. در مورد فیافان میگن که خیلی آدم صادقی بوده. برای همین تو دادگاه به حرفهای فیافان خیلی استناد میکردن. تقریباً هیچوقت دروغ نمیگفت و حتی اگر سؤالی که ممکن بود به ضرر خودش باشه، باز هم صادقانه پاسخ میداد.
هرچند که وقتی که راسپوتین وارد پایتخت شد، دقیقاً در زمان حکومت نیکولای دوم و سیصدمین سال سلطنت خاندان رومانوف در روسیه بود. نیکولای دوم وارث سلطنتی بود که همیشه با خونریزی و خشونت همراه بود. در آخرین صد سال آخر خونریزیها به اوج خودش رسیده بود. خاندان رومانوف دیگه نیازی به دشمن نداشتند؛ خودشون خودشون را نابود میکردند. یکی از تزارها پسر خودش را به جرم خیانت زیر شکنجه کشت و دیگری توسط پسرش به قتل رسید. رمانفهای مدعی تاج و تخت همدیگر را میکشتند. پدربزرگ نیکولای دوم نیز به قتل رسیده بود و خود نیکولای هم به خاطر علاقهاش به تاریخ میدانست که در خاندانش چه اتفاقاتی رخ داده است و ممکن بود همین بلاها برای خودش رخ بده.
وقتی به سلطنت رسید، یک مراسم در شهر برگزار کرد و غذا و خوراکیهایی را به عنوان نذری تقدیم کرد. جمعیت به اندازهای زیاد شده بود که صدها نفر در آن مراسم جان خود را از دست دادند. میگویند تا شب، جنازهها را جمع میکردند. به همین دلیل به او لقب «نیکولای خونین» داده بودند. درباره خاندان تزار و سرنوشت غمانگیزش که با سقوط امپراتوری روسیه همراه بود، در راوکست یه اپیزود ساختیم به نام آخرین تزار صحبت میشه که پیشنهاد میکنم اون بخش رو بشنوید.
تزار نیکلای دوم با نوه ملکه ویکتوریا معروف ازدواج کرده بود. این زن و شوهر دنیاشون خیلی پر از جادو و قدرتهای معجزهآسا بود؛ به خصوص ملکه الکساندرا. از طرفی هم از ترس سرنوشت غمانگیز خانواده تزار روسیه، همیشه دنبال این بودن که یه نیروی فراطبیعی رو به خانوادهشون نزدیک کنن و اونارو با ورد و دعا محافظت کنن. از طرفی دیگه، تزار خیلی دوست داشت که خودشو با مردم عادی نزدیک کنه، چون تو جامعه تنفر خیلی زیادی از تزارها بین مردم بود. آتیش زیر خاکستر بود. همچین حسی حاکم بود که جامعه داره به سمت انقلاب و شورش میره.
تزار میخواست یه آدم پیدا کنه که با قدرت و نیروهای خاصی به عنوان نماینده خودش بین مردم حضور داشته باشه. اون میخواست که این شخص بتونه ارتباط دوستانهای بین خانواده سلطنتی و مردم برقرار کنه. یکی از اون افرادی که خیلی با ملکه در این مورد صحبت میکرد و به موضوعات عرفانی و ماورایی علاقه داشت، شاهدخت میلیتسیا بود. او عاشق عرفان ایرانی و زرتشت شده بود و حتی زبان فارسی هم یاد گرفته بود. سعی میکرد حتی به ملکه هم زبان فارسی یاد بده. اونم دنبال این بود که برای ملکه، افرادی از این دست پیدا کنه.
خب، اینجوری بود که سالها چند نفر به عنوان مشاورهای ماورایی یا حافظ خاندان سلطنتی به سفارش میلیتسیا به دربار رفت و آمد میآمدن. یکی از معروفترینشون یه مرد فرانسوی به نام «فیلیپ» بود. این آدم واقعاً یه شیاد بود! و وقتی روزنامههای فرانسوی متوجه شدن که این آدم داره تو دربار چه کاری میکنه، خاندان سلطنتی رو مسخره میکردن.
یکی از وظایف فیلیپ این بود که یه کاری بکنه تا ملکه پسر داشته باشه. اون چندین بار با دعا و این حرفا سعی کرد مثلاً بچه تو شکم ملکه رو پسر کنه، ولی نشد، دختر به دنیا آورد. تزار و ملکه چهارتا دختر داشتن. به همین دلیل فیلیپ شک کرد که شاید ملکه اصلاً قادر به زایش پسر نیست و گفت شاید ایمان ملکه کم بوده. اون از دکترها کمک خواسته و برای همین بچه دختر شده. حتی یه پلیس مخفی به فرانسه رفت تا درباره این آدم تحقیق کنه. گفت این خیلی آدم شیادیه. بعداً تزار اونو از کار کنار کرد و جاش یکی دیگه رو استخدام کرد.
مضحکه مردم شده بود ولی کوتاه نمیومدن. آخرشم تنها کاری که من کردن این بود که ازش بخوان از قصر بره. ولی آدما قرارهاشون رو یواشکی تو خونه میلیتسیا بذارن. تا وقتی شوهر میلیتسیا شاهزاده بود و فامیل تزار، این آدم رو برگردوند فرانسه یه مدت بعدشم این آدم مرد. البته خانواده تزار تا وقای که فیلیپ توی دربار و رفت و آمد داشت پسردار هم شدن. پسری به نام الکسی هم به دنیا اومد؛ ولی با یه بیماری مادرزادی هموفیلی که از ملکه ویکتوریا به ارث برده بود. ملکه ویکتوریا نصف خانوادههای سلطنتی اروپا رو یه تنه هموفیلی کرده بود، به خاطر ازدواج نوهها با اشرافزادههای مختلف تو کشورهای مختلف اروپا. خیلی از خاندانهای سلطنتی این بیماری رو به ارث برده بودن. بعد از فیلیپ و تزار، ملکه دنبال یه آدم جدید بودن که به قول خودشون «مرد راستین خدا» باشه.
اینجا بود که میلیتسیا آسشو رو کرد؛ پدر گریگوری. اسمش شیک شده بود، ولی ما هنوز بهش «راسپوتین» میگیم. میلیتسیا موضوع رو با راسپوتین در موین گذاشت، ولی ازش یه قولی گرفت که هیچوقت تنها بدون اجازه اون به دربار نره و همچنان باید زیر نظرش باشه. قرارش با ملکه باید تو خونه اون باشه. راسپوتین هم گفت باشه اوکیه. و به همین شکل، راسپوتین به عنوان پیشگوی غیبگو، مرد خدا، شفادهنده، معجزهگر، مرد تودههای مردم، فرستاده روس مقدس با خاندان سلطنتی آشنا شد.
آشنایی راسپوتین با تزار و تزارینا (همون ملکه) تو اوج مشکلات سیاسی روسیه بود. انقلابی که علیه خاندان سلطنتی شروع شده بود و با وجود سرکوبی که صورت گرفته بود، تزار رو مجبور کرده بود که بیانیه حکومت مشروطه رو صادر کنه تا یکم مردم رو آروم کنه. راسپوتین از همون دیدار اولش، تلاش کرد تا تأثیر خودش رو روی خاندان بذاره. از نگاه ملکه، متوجه شده بود که چقدر نیازمند کمکه و چقدر نگران آینده خودش و خانوادشه. تزار و تزارینا هم به فکر این بودن که از کشور برن تا اعتراضات آرومتر بشه، ولی راسپوتین تو همون برخورد اول منصرفشون کرد. ازشون خواست به ترسشون غلبه کنن و تو کشور بمونن.
میلیتسیا متوجه شد که ملکه چقدر به راسپوتین جذب شده. دوباره بهش هشدار داد که ببین حواست رو جمع کن. بدون هماهنگی من هیچ کاری انجام نده وگرنه فاتحت خوندهاس. اما راسپوتین دیگه به زندگی تو آپارتمان فیافان قانع نبود. خیالهای دیگهای تو سرش بود. برای هدفهایی که داشت، آزادی عمل بیشتری میخواست.
راسپوتین توی مدتی که تو پایتخت بود حالا به غیر از قرارهایی که با تزار و تزارینا میذاشت، تو خود شهر بیکار نبود. برای خودش کلی مرید پیدا کرده بود، به ویژه از بین زنها. شاید یکم سخت باشه باورش، اما زنهای مختلف از جاهای دور و نزدیک میومدن که بهش خدمت کنن. یه سری از اونا میومدن و ناخنهای دستش رو میگرفتن و میذاشتن تو لباس زیرشون تا متبرک بشن. راسپوتین بدجور تو ذهن مردم نفوذ کرده بود. راهش رو پیدا کرده بود.
یکی از اون زنای معروف که باهاش آشنا بود هم همسر یکی از ژنرالهای روسی به اسم «الگا لاختینیا» بود. اون یکی از زنهای خوشچهره و مشهور روسیه بود که خونش محفل دورهمیهای مهم بود. تو اون محفلها کلی آدم معروف و مهم شرکت میکردن. الگا یه مریضیای پیدا کرد که به واسطه اون مریضی با راسپوتین آشنا شد. یکی از کشیشهای نزدیک خانواده راسپوتین رو میاره خونهاشون تا براش دعا کنه.
الگا به محض اینکه راسپوتین پاشو گذاشت تو خونهامون، من حس کردم که حالم عوض شد و روز به روزم حالم بهتر شد. این صحبتها رو بعدا تو همون دادگاهی که فیافان شهادت داد گفته بود. کم کم این خانم انقدر عاشق راسپوتین میشه که تصمیم میگیره ببره خونهاش تا با اونا زندگی کنه. بعدش هم که قرار میشه راسپوتین یه سفر برگرده به دهکدهاشون و به زن و بچهها سر بزنه، الگام میگه من هم میخوام بیام، جالب اینه که شوهرش هیچ مخالفتی نداره. شاید اون موقع حتی فکرش هم نمیکرد که یه روزی زنش با این همه زیبایی و شهرت برای رابطه جنسی با راسپوتین ژولیده بهش التماس کنه.
الگا تو این سفر عاشق راسپوتین میشه و چند هفته با خوانوادهاش توی اون دهکده زندگی میکنه. حتی باهاشون توی یه اتاق هم میخوابیده. با همسر راسپوتین و خودش با هم میرفتن حموم. عاقبت این زن به جایی میرسه که با این همه دبدبه و کبکبه و ثروت، به گدایی در خیابون میافته. تا جایی که تیترهای روزنامههای روسیه میشه. برگردیم به سمت راسپوتین و خاندان سلطنتی..
احتمالاً اولین باری که راسپوتین دیدار شخصی و تنها با تزار و تزارینا داشته یه سال بعد از دیدار اولشون بوده. یه نامه بهشون نوشت که میگفت شمایلی از قدیس رو براشون آورده که حافظ خانوادشون باشه. تزار اون موقع با مشورت اسقف، قبول میکنه که راسپوتین رو تنها ببینه. و تو همون دیدار اول بود که راسپوتین برای اولین بار، الکسی پسر تزار رو میبینه. راسپوتین با همون شمایلی که برای تزار آورده بود. بعد میره تو اتاق الکسی و کنارش یکم دعا میکنه و الکس خوابش میبره.
صبح که از خواب پا میشه، حالش بهتر شده بود. روزهای بعد، راسپوتین میرفت بالا سرش و دعا میکرد و حالا واقعاً هی بهتر میشد. البته امیدوارم فکر نکنید که واقعاً راستین بوده که اونا شفا داده بوده باشه. دلیل اصلیش این بود که راسپوتین جلوی درمان دکترها رو گرفته بود و داروهایی که دکترا به الکسی میدادن بدتر کرده بود حالشو. برای همین با توقف روند درمان، بهبود پیدا کرده بود. ملکه و تزار انگار دنیا بهشون داده باشن. راسپوتین رو اومدن به اطرافیانشون برای درمان مریضی اون حرفا رو پیشنهاد کرده بودن. از روی تمثیلی که راسپوتین آورده بودم، کلی کپی درست کردن و اشرافزادهها تو خونهاشون نگه میداشتن.
ولی یه مدت باید یه داستانی پیش اومد برای راسپوتین. دوباره برگشته بود به دهکدهاشون. به جز الگا سه تا دختر دیگه رو به عنوان مریدانشون برده بودن. وقتی رسیدن به روستاشون، فهمیدن کشیش روستا و چند نفر دیگه رو بازجویی کرده بودن و ازشون در مورد راسپوتین سوال پرسیده بودن. میخواستن بفهمن راسپوتین دقیقا چه کاری میکنه و در مورد راسپوتین پرسیده بودن. حتی خونهاش هم گشته بودن. اونا کی بودن؟ آدمایی که کارشون شبیه کار دادگاه ویژه روحانیت خودمونه. به جرایم روحانیان رسیدگی میکنند. داشتن در مورد این تحقیق میکردند که ببینن راسپوتین از پیروان فرقه خلیستی هست یا نه؟ توی یه نامهای که یکی از همین دخترهای همراه راسپوتین بوده نوشته بود، اومده بود که پیروان راسپوتین تو دهکده، تو خونه جدیدش تا نصف شب مراسمهای مذهبی برگزار میکردن و بعد از مراسم، تو حموم نزدیک به خونهی قدیمیشون، مراسم گروهی معروف خود خلیستیها رو انجام میدادن. همون مراسمی که تو رابطهی جنسی انجام میشد.
توی روستا شایعه شده بود که راسپوتین داره مراسمهای خیلی تاریک و سیاهپوش رو اونجا برگزار میکنه. اون خانوم کوچولوی پترزبورگی که لقبی بود که به دختری همراه راستی میدادن، حمایت قوی از راسپوتین داشت و نم پس نمیداد که کسی به اونا اتهام بزنه. حتی وقتی از اونا در مورد خلیستی بودنشون پرسیده شد، هیچی نگفتن. همشون میگفتن راسپوتین عادت داشتن که با همه مریدان زنش روبوسی کنه. این چیزی بود که برای مردم عجیب به نظر میرسید. مردم گناه میدونستن ولی حتی در این مورد هم به بازجوها گفتن که این چیزیه که بین روشنفکرها خیلی عادیه. واقعاً همینطور بودن و روشنفکران این عزیزان رو به عنوان الگو معرفی کردن.
الگا گفت تحقیقات بیدلیل نیست. قطعاً یکی از افراد بالاتر داره دستور میده.به پایتخت برمیگرده و از نفوذش استفاده میکننه و دستور میده تا تحقیقات متوقف بشه. این شورای قدسی کشور که بالاترین سازمان مذهبی کشوره هم متوجه میشه که تحقیقات با درخواست میلیتسیا انجام شده بود. میلیتسیا به راسپوتین هشدار داده بود که اگه بدون خبر و اجازهی اون بخواد بره تو دربار فاتحه باید بخونه. حالا میخواست تلافی کنه. ولی نمیدونست راسپوتین چه نفوذی پیدا کرده تو خاندان. دودش رفت تو چشم خودش. ملکه وقتی فهمید داستان چه قراره، کلاً ارتباطش رو با این خانواده رو قطع کرد و حمایت دربار رو هم ازشون برداشت کرد به عنوان یک خانواده سلطنتی و اشرافزاده.
ولی با این وجود میلیتسیا ظاهر حفظ کرد و هنوز مثلاً به راسپوتین اعتقاد داشت و خودش رو از مریدانش رو میشناخت و سعی میکرد بهش احترام بذاره. نفوذ راسپوتین هم اینقدر زیاد شده بود که حتی با خدمتکار نزدیک ملکه هم رابطه برقرار کرده بود و تا حدی میخواست از رازهای خانواده سر در بیاره و کنترلشون کنه. راسپوتین به خاطر رفت و آمدهایی که با خاندانهای خیلی بزرگ امپراتوری روسیه داشت، اطلاعات زیادی از تزار و تزارینا داشت. چیزهای جزئی و خصوصیشون رو میدونست. حتی در مورد بیماری الکسی هم از میلیتسیا شنیده بود. در حالی که به تزار گفته بود که مریم مقدس بهش الهام کرده که الکسی مریضه و باید شفاش بده. آنیا، خدمتکار خیلی نزدیک به ملکه بود، انقدر که ملکه مینشست باهاش درد و دل میکرد.
یه وقتا اگه مثلاً میخواست پیادهروی تفریحی زنونهای بره، با اون میرفت و ساعتها مینشستن و در مورد چیزهای خرافاتی که ملکه دوستشون داشت صحبت میکردن. خیلی با هم نزدیک و صمیمی بودن تا حدی که شایعهها پخش شده بود که ملکه با ندیمش رابطه عاشقانه داره. برای همین آنیا رو مجبور کردن که ازدواج کنه تا شایعهها رو خاموش کنن. البته چند سال بعد طلاق گرفتن و این باعث شد شایعهها با قدرت بیشتری دوباره شروع بشن. میگفتن «دیدید؟ دیدید ما راست میگفتیم؟ این آدم همجنسگرا بوده که نتونسته با شوهرش زندگی کنه و طلاق گرفته. به خصوص اینکه باکره هم هست.» بعدها تو دادگاه مشخص شد این آدم همراه و همدست راسپوتین برای کنترل خانواده تزار و حتی عزل و نصب وزیر وزرا وقتی که تزار برای جنگ جهانی اول از پایتخت دور شده بود.
اون به عنوان شخصیت مذهبی و حکیم، اسمی با معنی بد داشت. راسپوتین وقتی توی پایتخت بود، پدر گریگوری بهش میگفتن. همه سعی میکردن که از فامیلیش رو استفاده نکنن، ولی یه بارکیش میکردن. تزار بعدش دستور داد که در تمام اسناد رسمی مربوط به ثبت هویت افراد، فامیلی راسپوتین رو به نوی تغییر بدن. الان امیدوارم درست تلفظ کرده باشم، که به معنی جدید هم هست در زبان روسی، یعنی «گریگوری نوی». دیگه چی از این بهتر؟
راسپوتین واقعاً کلی تو دل خاندان سلطنتی جا باز کرده بود. با استفاده از اطلاعات شخصی که جمع آوری کرده بود، حرفهایی رو میزد که به عنوان پیشگویی یا غیبگویی محسوب میشد و برخی از افراد رو متقاعد میکرد. یه کم که گذشت بیبند و باری و شایعاتی در مورد رابطهاش با زنان دربار پخش شده بود، به گوش اسقف و فیافان هم رسید. آنها تصمیم گرفتند که یه اولتیماتوم قوی بدن تا رفتارهاش رو کنترل کنه. چون این کارها میتونست باعث بدنامی خودش بشه و وجهه کلیسا رو خراب کنه. دور و برش راجع به اتهاماتی که درباره خلیستی بود هم که بهش زده میشد هم شنیده بودن.
وقتی باهاش حرف زدن، سریع زد زیر گریه و ننه من غریبم بازی درآوردن و قول داد دیگه اشتباهاتش رو تکرار نکنه و برای همیشه درست رفتار کنه. فیافان گفت دمش گرم، حالا جای مستمالی کردن حداقل قبول کرده. پس حله دیگه. ولی یه کم بعد دین که دوباره همون آشه و همون کاسه. خونهاش پر از زن و دختر میشد و هر روز خبر میومد که با یکی رابطه داره. فیافان میگه نه اینجوری نمیشه ظاهراً. از تزار وقت میگیره تا باهاشون در مورد راسپوتین صحبت کنه. ولی وقتی میرسه قصر به جای تزار ملکه و آنیا اومدن باهاش حرف بزنن. خودش رو کشت که بگه «خانم محترم، این مرد خدایی که شما کشته مردهاش شدید و نقش عالم رو برای شما ایفا میکنه، خیلی فاسد و عیاشه. هم شما رو هم گول زده و هم ما رو.» ولی کو گوش شنوا؟
ملکه واقعاً به راسپوتین اعتقاد داشت و بدون مشورت اون حتی آب نمیخورد. بعدها که راسپوتین به روستای خودشون سفر کرده بود و دو تا دختر دیگه هم با خودش برده بود. توی این سفر، به سرپرستار بچههای ملکه هم تجاوز کرده بود. سرپرستار میگه زمانی که داشتیم برمیگشتیم با قطار، از خواب پریدم و دیدم با یه دختر دیگه رفته بودم توی یه واگن دیگه دوباره. این سرپرستار همه ماجرا رو به ملکه تعریف کرد. ملکه بهش گفت هر کاری که راسپوتین انجام میده مقدسه و اعتراضی هم نباید باشه.
چند وقت بعد این سرپرستار قدیمی بچههاش رو اخراج کرد. ولی داستان تجاوز و حرفهای راسپوتین خیلی سر و صدا کرده بودن توی شهر. تو سال ۱۹۱۰، راسپوتین در اوج قدرت و اوج حاشیه بود. روزی نبود که روزنامهها درباره این حواشی و اخبار راسپوتین تیتر نزنن. تزار برای حفظ آبروی خودش چارهای نداشت که از راسپوتین بخواد از قصر بره. یه خونه خوب و مناسب بهش دادن که اونجا زندگی کنه. راسپوتین همون خونه رو کرد محل کسب و کار. مردم از همه جا به خونهاش میومدن تا براش دعا کنن و برکت بگیرن. خیلی هم براش جشن و دورهمی میگذاشتن و اون هم لذت میبرد.
همیشه ساکت مینشست یه جا. هیچ وقت جیک در نمیومد. ولی یهو میدیدن زیر لب وزوز وزوز دعا میخونه ورد میخونه. دستش یه کاغذ و قلم گرفته بود، حالا سواد نداشت، توش چرت و پرت میکشید، مثلاً یه چیزایی بهش الهام میشد. این کارش قشنگ خریدار داشت. مردم همه باورشون شده بودن که واقعا چیزایی میبینه، به جاهایی وصله. دیوونه شده بودن خلاصه. حالا فکرشو بکن، این آدم از نظر بهداشتی هم اصلا تمیز نبود، همیشه میگفتن بو میداد. به ندرت دوش میگرفت. دیر به دیر لباس عوض میکرد. حتی خودش توی یکی از دستنوشتهها گفته بود، زمانی که توی سفرهای زیارتی بوده، شش ماه همون لباس رو تنش کرده و عوض نکرده. ولی اینقدر نفوذ داشت روی مردم، که با همین روی گند هم مریدهاش دنبال این بودن که باهاش همخواب بشن. همخواب بشن و آمرزیده بشن. این آدم اکثراً با دست غذا میخورد. قاشق بقیه رو هم قبل از خوردن غذا لیس میزد که متبرک بشه.
واقعاً چی تو سر این پیروانش میگذشته که همچنین چیزایی تنمیدادن. خیلی زود خونهاش با اسم «مرکز رستگاری» توی شهر معروف شد. دور و برش پر از زن و دختر رنگارنگ بود. ولی خودش بیشتر زنهای دربار رو تحویل میگرفت. میگفت زنای دربار خوشبوتر، خوش قد و بالاترن، خوشقیافهترن. دیگه قشنگ عملی ثابت کرد که به سیکس پک نیست. میشه شش ماه یه بار حموم رفت و انقدر هم بیریخت بود، بوی گند هم بدی ولی بله!
البته چند بار بهش اتهام تجاوز زدن. پلیس درموردش تحقیق کرد. ولی ملکه پشتش بود دیگه. حمایت ملکه رو داشت و اجازه نمیداد که مشکلی برای ناجی پسرش درست بشه. بیا ببین، اکثر اونایی که الان بیشتر فکر میکنن ظاهراً روشنفکرهای جامعه هستن، میگفتن که راسپوتین ملکه رو هیپنوتیزم کرده. ولی نادانی مردم رو نباید دست کم گرفت که اجازه میدادن اینطور رفتارها باهاشون بشه. حتی شایعه هم پخش شده بود که ملکه و راسپوتین رابطه عاشقانه دارن. این شایعه وقتی قویتر شد که یکی از کشیشهای دربار که مخالف راسپوتین بود، نامههایی که ملکه برای راسپوتین نوشته بود رو بین مردم پخش کرد.
یه بار وقتی راسپوتین یه مدت رفته بود شهر ملکه براش نامهای نوشته بود. توی اون نامه میگفته: «عزیزترین و فراموشنشدنیترین معلم و مربی استاد من! بدون تو زندگی چقدر خستهکننده و ملالآور است. فقط وقتی تو معلمم در کنارم روحم در آرامش است. دست تو را میبوسم و سرم روی شانههای مقدس تو میگذارم که در آن لحظه چقدر احساس سبکی میکنم. فقط یه آرزو دارم که سرم را روی شانههای تو باشد و در میان بازوان تو به خواب بروم. چقدر شادمانکننده است حضورت کنارم. تو کجایی؟ من چقدر غمگینم و دلم تو رو میخواهد. آیا به زودی کنارم خواهی آمد؟ منتظر دعای تو هستم و دست مقدس تو را میبوسم.»
حالا به هر حال، رفتارهای عجیب و غریب و کارهایی که راسپوتین بوداین انجام میداد، کلیسا رو مجبور کرد که در نهایت اعلام براعت کنه ازش. اون رو یه آدم بیدین و شیطانزده معرفی کنن. اسقف بهش گفت فدات شم، برو دیگه. تو آبروی حیثیتمون رو بردی سر جدت. هم خودت رو بیآبروی کردی هم آبروی خودت ما رو به خطر انداختی. باعث شدی حیثیت ما لکهدار بشه. همه میدونن قبل از این، با تو تعامل داشتیم. راسپوتین حاشا کرد که نه آقا جان، این حرفا چیه؟ این حرفا هیچ اساسی نداره. شما دارید به من تهمت میزنید. اسقف گفت: تهمت؟ باشه. شلاق برداشت و راسپوتین را تا میخورد زد به امید اینکه گناهانش بخشیده بشه.
از طرفی، نفوذ راسپوتین توی شورای قدسی که بالاترین محفل مذهبی روسیه بود، بیشتر میشد. ملکه برای تقویت جایگاهش توی اون محفل محکمتر کنه اوممد و گفت: «آقا جون، از این به بعد راسپوتین تصمیم میگیره که کی عضو این شورا بشه و حتی کی رئیس این شورا بشه.» رئیس بعدی شورا رو راسپوتین انتخاب کرد و رییس بعدی این شورا شد. این یعنی اینکه راسپوتین بالاتر از عالی رتبهترین هر فرد مذهبی روسیه بود. دیگه هیچ فرد مذهبی نمیتونست توی کشور پیدا بشه که مقامش بالاتر از راسپوتین باشه.
سیاستمدارها و مراجع مذهبی روسیه ناگهان خودشون رو زیر فشار دیدن. گفتن ایبابا، اینجوری پیش بره همهامون میوفتیم زیر دست این آدم! انقدر فشارشون بیشتر شد رو خانواده که خوانواده تزار مجبور شدند راسپوتین رو به طور مخفیانه ببینن. دیدارها بیشتر محدود شد به خونه آنیا ندیمه ملکه که اون موقع باهاش ازدواج کرده بود و برای اینکه نزدیک ملکه باشه و از اون دور نباشه نزدیک قصر خونه داشت.
برای راسپوتین هم یه خونه گرفته بودن تا بتونه راحت زندگی کنه و هیچ کمبودی نداشته باشه. راسپوتین خونهای رو تبدیل کرده بود به محلی برای برگزاری مراسمهای مختلف و همهجور آدمی از گروهها و فرقههای مختلف اونجا شرکت میکردن. از این محفلها بعداً دو تا عکس منتشر شدن که یکیش خیلی معروفه، شاید دیده باشینش. راسپوتین رو کنار چند تا زن و دختر جوان نشون میده که دستش روی سینهاشونه. تقریباً از همون موقعها پلیس مخفی روسیه شروع به نظارت ۲۴ ساعته و تعقیب اون کرد. هر جا میرفت، اونارو پشت سر میدید.
تو گزارشهای پلیس گفته شده که اون خیلی کم از خونهاش بیرون میاد. وقتی که بیرون میاد، اغلب به یکی از خیابونهای معروف شهر کع روسپیها اونجا جمع میشن و یک نفر رو انتخاب میکنه و باهاش به هتل میره. بعد دوباره به خونه برمیگرده. این دوران زمانی بود که راسپوتین بیشتر تو خونه شخصیش فعالیت داشت. مراسمهاش رو توی خونه شخصی خودش برگزار میکرد. تقریباً تمام محفلها و مراسماتش فقط توی خونه خودش برگزار میشد. هرچند که همسر و فرزندش رو همراه خودش داشت، اما مشکلی نداشت که زنها رو دور خودش جمع کنه و به مراسم دعوت کنه.
خیلی جالبه که این زنها بسیار تحصیلکرده و شناختهشده بودن. وقتی میومدن پای حرفها و موعظههاشون مینشستن و نکات مهمشون رو یادداشت میکردن. خود ملکه هم یک دفتر جداگانه داشت، هر وقت جمله مهمی از صحبتهای راسپوتین میشنید رو تو دفترش یادداشت میکرد. اخلاقش واقعاً عجیب و غریب بود. به طور ناگهانی تغییر کند. یکهو از زنان فاصله میگرفت و میرفت به سمت دعا و اندیشه و روزه جسمی میگرفت. مثلاً یکی از اعضای مریدانش رو کاملا کنار میذاشت. مثل کاری که با الگا کرده بود.
درباره الگا بهتون گفتم که چه زن مهم و تأثیرگذاری بوده. همسر یکی از ژنرالهای بسیار برجسته در روسیه بود. تقریباً چهار سال بود که از همسر و فرزندانش جدا شده بود و دنبال راسپوتین میگشت. اما به طور ناگهانی بیدلیل، راسپوتین کنار گذاشتش. یه جورایی نسبت بهش نفرت پیدا کرد. حتی با این حال، الگا همچنان ستایشش میکرد و در حد خدا میپرستیدش. به همه میگفت که باید به او با عنوان خدا صدا بزنید و چرا این افراد را به عنوان یک انسان صدا میکنید؟ تا این حد شیفته راسپوتین شده بود! وقتی راسپوتین طردش کرد و مجبور شد برگرده پیش خانوادهاش، همسرش ژنرال هم اون رو قبول نکرد. با همان لباسی که بر تن داشت اون رو از خانه بیرون انداخت. زنی که یک روزی از برجستهترین زنان روسیه بود، همهچیزش رو از دست داد و کارش به التماس برای یه لقمه غذا کشیده شد.
راسپوتین اگرچه او از قصد دور شده بود، اما هنوز تأثیر و نفوذی روی تزار و ملکه داشت. حتی تزار بدون مشاوره با او، هیچ کاری انجام نمیداد. دشمنانش از قبل بیشتر شده بودند، به جز اسقف و فیافان الان نخست وزیر که به مخالفان راسپوتین که هر روز بین اشرافزادهها بیشتر میشدند اضافه میشد. نقشههای زیادی برای ترور اون کشیده شده بودند که در یک فرصت مناسب شرش رو بکنند.
بسیاری از ملیگرایان روسیه اون رو خائن میشناختند، به ویژه در زمانی که در سال 1914 جنگ جهانی اول آغاز شده بود و تزار به جبهه رفته بود. او به طور کامل کنترل ملکه را در دست داشت و تمام وزرای خود را از میان افرادی که قبل از او بودند، انتخاب میکرد. هر کسی که مخالف بود، به گونهای تحقیر شده بود که دیگه نتونست در خاندان سلطنتی سر بلند کنه. اما راسپوتین خودش فهمیده بود که باید مراقب سایههای خودش هم باشه. چون از اسقف گرفته تا نخست وزیر و اقوام نزدیک تزار و ملکه، همگی توطئه برای قتل او را میپیچیدند.
در بخش بعدی، در مورد نقشههای ترور و سرانجامی که نصیب مخالفان راسپوتین میشد بیشتر خواهید شنید و به ماجرای شب یوسوپف هم میپردازیم. شبی که پایان راسپوتین رقم خورد و شاید شبی باشد که نفرین راسپوتین به جان امپراتوری روسیه افتاد و سرنوشت خاندان سلطنتی را به ویرانی کشوند.
قسمت بعدی جمعه هفته آینده منتشر خواهد شد و به شدت پیشنهاد میکنم بشنوید. همچنین، به جز از طریق اپلیکیشن پادکست مانند راوکست و گوگل پادکست، میتوانید مطالب تکمیلی قسمتهای مختلف را از وبسایت رسمی راوکست به آدرس مشاهده و مطالعه کنید. اگه میخواهید دیگران را با راوکست آشنا کنید، لطفاً به دوستانتان معرفی کنید یا میتوانید از طریق پستهای استوری یا توییتر و سایر شبکههای اجتماعی آن را به اشتراک بگذارید تا دیگران هم بشنوند.
بقیه قسمتهای پادکست راوکست را میتونید از این طریق هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۱۵؛ سپتامبر سیاه
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۳۶؛ شب از قندهار میرسد- قسمت اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۶؛ ابَر آتش