اپیزود ۴۰؛ راسپوتین، قسمت دوم

سلام ایمان نژاداحد هستم و شما به چهلمین اپیزود راوکست گوش می‌دید. این قسمت دومین و آخرین قسمت از داستان زندگی راسپوتین به عنوان قدیس یا ابلیس. اگر قسمت اول نشنیدید لازمه که اول باید اون قسمت بشنوید. چون مطالب این اپیزود کاملا در ادامه قسمت اول هستش. قبل از اینکه وارد داستان بشم یادآوری می‌کنم که این قسمت برای کودکان مناسب نیست.

تا به اینجای کار براتون از کودکی راسپوتین گفتیم. دهقان ساده‌ای که از بچگی شر و شور بوده. عیاشی می‌کرده. خودش و خانواده‌اش ادعا می‌کردند که پیشگویی می‌کنه و در ۲۷ـ۲۸ سالگی یکباره تصمیم می‌گیره که مسیر زندگیش عوض کنه برای سفرهای زیارتی میشه تو این سفرها کلی آموزه‌های مذهبی یاد می‌گیره و مدعی میشه که حتی مریم مقدس رو دیده. از طرفی هم با فرقه‌های مذهبی مختلف آشنا میشه و آیین اون‌ها رو یاد می‌گیره که همچین اخلاقی نبودن.

بعد یواش یواش خودش شروع می‌کنه به موعظه کردن. برای خودش مرید جمع می‌کنه و با توجه به جامعه‌ به‌شدت مذهبی روسیه که شدیدا درگیر خرافات بودن شایعاتی پخش میشه که پیامبری از سیبری ظهور کرده که قدرت پیشگویی و مریض شفا دادن داره. این شایعات به پایتخت هم می‌رسه و راسپوتین تصمیم می‌گیره برای هدف‌هایی که تو سرش بوده بره پایتخت.

پایتخت که می‌رسه با مقامات مذهبی دیدار می‌کنه و خیلی زود بینشون شناخته میشه و حسابی تحویلش می‌گیرن. توی پایتخت موندگار میشه. اونجا برای خودش محفل‌های خصوصی راه می‌اندازه. با زن‌های زیادی هم ارتباط برقرار می‌کنه و می‌ذاره تو کار خوشگذرونی کردن که اکثرشون خام حرف‌های قلمبه سلمبه عجیب و غریبش شده ‌بودن. باور کرده بودن که اون قدرت ماورایی داره. بعد از طریق واسطه با خاندان سلطنتی یعنی تزار، نیکلای دوم و ملکه الکساندرا آشنا میشه که شدیدا خرافاتی بودن.

این خانواده راسپوتین از همین فرصت استفاده می‌کنه و خانواده رو تحت کنترل خودش می‌گیره. به‌خصوص اینکه از وقتی وارد قصر شده بود، پسر تزار الکسی هم که مریض بود بهتر شده بود و این‌ها فکر می‌کردن که راسپوتین براشون معجزه کرده. اون هم نفوذش روی دربار بیشتر میشه و قدرت بیشتری می‌گیره. به حدی که تزار ملکه برای خیلی از تصمیماتش قبلش با پیشگوی دربار که راسپوتین باشه مشورت می‌کردن و این قدرت گرفتن و شهرتش از یه جایی به بعد باعث حسادت یه سری از مقامات اشراف‌زاده‌ها میشه.

اینجای داستان دیگه رسیدیم به سال ۱۹۱۴. ۱۴ سال از حضور راسپوتین در پایتخت می‌گذشت و با کارایی که کرده بود و قدرت زیادی که پیدا کرده بود حسابی برای خودش دشمن تراشیده بود. راسپوتین روز به روز بیشتر خودش درگیر حاشیه می‌کرد. اون سال پلیس مخفی روسیه فهمید که راسپوتین پیش یه آدمی که ظاهرا موزیسین هم بوده، هیپنوتیزم کردن یاد گرفته بود که باهاش ذهن آدم‌ها رو کنترل می‌کرد.

هر چه بیشتر سر زبون‌ها می‌افتاد، مخالفانش بیشتر برای از بین بردنش شیر می‌شدن. یکی از این دشمنان نخست وزیر وقت روسیه بود. این بابا اوایل خیلی مخالفتی با راسپوتین نداشت. کاری به کارش نداشت؛ ولی وقتی دید جایگاه خودش داره به خطر میوفته کم‌کم صداش دراومد. مخصوصا اینکه یه بار رفته بود قصر که تزار رو ملاقات کنه، بعد کلی پشت در معطل نگه داشته بودن. بعد که فهمیده بود که این همه وقت راسپوتین توی دفتر تزار بوده که اجازه‌ ورود بهش نداده‌ بودن.

عاقبت کار به جایی کشید که جناب نخست وزیر به تزار گفت که اینجا یا جای من یا جای راسپوتین و تزار قطعا انتخاب اول و آخرش راسپوتین بود. نخست وزیر از قصر رفت و چند وقت بعد هم ترور شد. هیچ وقت به طور دقیق مشخص نشد که کی پشت ماجرای ترور بوده؟ ولی انگشت اتهام بیشتر از همه به سمت راسپوتینه.

اون سال‌ها بیشتر از هر وقت دیگه‌ای اروپا آماده‌ ورود به یک جنگ جدید بود. صد سالی می‌شد که از آخرین جنگ فراگیر تو اروپا می‌گذشت و اختلافات سیاسی مثل آتش زیر خاکستر هر آن ممکن بود شعله بکشن. خود روسیه هم یکی از همون کشورهایی بود که برای شروع جنگ لحظه‌شماری می‌کرد تا قلمرو خودش رو گسترش بده. هدف اصلیش حمله به خاک امپراتوری عثمانی بود. همون ماجرای قدیمی جنگ بین امپراتوری مقدس مسلمون‌ها که معروف‌ترین و همون داستان سقوط قسطنطنیه به دست مسلمون‌هاست.

برخلاف تزار، حکومت روسیه در جنگ مخالف جدی داشت. راسپوتین یه بار جلوی جنگ گرفته بود و هر وقت که تزار حرف از جنگ می‌زد، چهارتا پیشگویی ترسناک می‌کرد. این سری که با تزار مخالفت کرد، واکنشی ازش دید که انتظارش رو نداشت. تزار بهش گفت که بهتره که برای آرام شدن مخالفت‌ها و حضور اون توی قتل برگرده به روستاشون. اینجوری فقط کسایی اطراف تزار موندن که دنبال جنگ بودن. دور شدن راسپوتین از پایتخت تقریبا هم‌زمان شده بود با بهونه‌ شروع جنگ جهانی، اول یعنی ترور ولیعهد اتریش مجارستان به دست یک مردی از صربستان.

بعد از این اتفاق، اتریش دنبال انتقام از صربستانی بود که متحد اصلیش روسیه بود و روسیه هم شدیدا با آلمان که متحد اتریش بود مشکل داشت. حتی به دنیا اومدن بزرگ شدن ملکه الکساندر در آلمان هم نتونسته بود آتش اختلافات رو خاموش کنه. به هر حال راسپوتین از پایتخت دور شد و برگشت دهکده‌شان؛ ولی اونجا اتفاقی افتاد که همه رو شوکه کرد. چی بود این اتفاق؟ راسپوتین ترور شد.

قضیه از این قرار بود که راسپوتین داشته از کلیسا برمی‌گشته خونه‌اش که می‌بینه جلو در خونه‌اش یه زنی نشسته یه زنی که ظاهرا گدا بوده. این خانوم میره سمت راسپوتین و ازش صدقه می‌خواد. همین که راسپوتین دست می‌کنه جیبش که پول دربیاره، اون زن هم با چاقو فرو می‌کنه تو شکم راسپوتین. راسپوتین خودش رو جمع و جور می‌کنه و فرار می‌کنه. اون بدو زن بدو! می‌خواست هر جور که شده ضربه‌ آخر رو بزنه و قال قضیه رو بکنه ولی نمی‌تونه. مردم روستا می‌ریزند سرش و راسپوتین رو نجات میدن.

حالا این زن کی بوده؟ یه سری میگن یه روسپی بوده که به خاطر نفرت از مردهای زن‌باز به تحریک یک کشیشی که طرفدار راسپوتین بوده اما اون موقع مخالفش شده اومده راسپوتین رو بکشه. تا هم انتقامش از مردهای هوس‌باز بگیره، هم مذهب واقعی مسیحیت رو از شر یک پیامبر دروغین نجات بده. ظاهرا این خانم چهره‌ ناراحت کننده‌ای هم داشت. انگار بینیش از بین رفته بوده که طرفداران این نظریه اول میگن که یکی از همون مردهایی که باهاش هم‌خواب بوده بینیشو بریده بوده. ولی یه سری هم میگن نه این خانم روسی نبوده؛ بلکه یکی از مریدان کشیش ایلدار بوده که باز به تحریک اون اومده و پیامبر دروغین و یه مرد هوس‌باز و شیطان‌صفت از بین ببره.

در مورد ظاهرش هم اریداتا که بعدها می‌نویسه میگه به خاطر بیماری اینجوری شده بوده؛ ولی تو کتابش کلا دست داشتن در ترور راسپوتین رو تکذیب می‌کنن. بعد وقتی اتهامات بهش جدی میشه ملکه تبعیدش می‌کنند و بعد فرار می‌کنه می‌ره به فنلاند. سر این ترورش تقریبا تا دم مرگ رفت و شاید واقعا شانس آورد که زنده موند!

همون موقع که رو تخت بیمارستان بود جنگ شروع شد و تزار دستور بسیج عمومی برای شرکت در جنگ علیه آلمان را اعلام کرد. آلمان هم علیه روسیه اعلان جنگ کرد و اینجوری شد که جنگ جهانی اول رسما شروع شد. ولی باز هم با این وجود راسپوتین روی تخت بیمارستان یه نامه‌ای به تزار نوشت که تا دیر نشده کشور از جنگ بکشه بیرون ولی خب فایده‌ای نداشت. تزار تصمیمش رو گرفته بود.

وقتی که از بیمارستان ترخیص میشه تحت‌نظر پلیس قرار می‌گیره. البته تا اون موقع هم تحت‌نظر بود ولی این بار دیگه رسمی و برای حفاظت از امنیتش بود. اون زنی که به جرم سوءقصد دستگیر کرده بودن انگ دیوونه بودن بهش زدن فرستادنش تیمارستان. البته خود این زن توی دادگاه بارها گفت که از نظر روانی سلامت سلامته؛ ولی به نظر میرسه که این تصمیم بیشتر برای این بود که مجبور نباشند فردی از مردم عادی به جرم حمله به راسپوتین رو مجازات کنن .می‌خواستن مخالفت‌ها با راسپوتین از اینی که هست بیشتر نشه.

بعد از این داستان، راسپوتین رو آورد به مصرف شدید الکل. تقریبا دائم‌الخمر شده بود. یه مدت طولانی بود که مصرف نمی‌کرد ولی این ماجرای ترور شدنش دوباره هلش داد سمت مصرف الکل که احتمالا به خاطر ترس از ترور و فشار روحی بود که این اتفاق و احتمال افتادن اتفاقات مشابه داشت روش میاورد. الان دیگه شرایط اینجوری بود که تزار رفته بود به جبهه برای جنگ. راسپوتین هم تو خونه‌اش داشت دوران نقاهت می‌گذروند. مملکت هم افتاده بود دست ملکه. الان دیگه راسپوتین مجبور شده بود که برخلاف عقیده‌ای که داره در مورد جنگ و نبردهای روسیه دعاهای مثبت بکنه و پیشگویی‌های قهرمانانه انجام بده.

از این طرف پیش‌بینی می‌کرد که روسیه تو فلان نبرد و فلان نبرد پیروز میشه ولی از اون طرفم ارتش روسیه هی شکست می‌خورد! هی شکست می‌خورد! یه چند وقتی گذشت و حال جسمی ر راسپوتین بهتر می‌شد. همچنین بگی نگی بهتر شد. یکم سرحال اومد. بعد اومد یه حرکت جدید انجام داد. خوراکش حاشیه و کارای عجیب غریب بود دیگه؟ اومد یه سری زن و مرد که یکی دو نفرشون همچین پیشینه‌ خوبی نداشتن به عنوان منشی استخدام کردن. به این منشی‌ها می‌گفتن حلقه‌ حقه‌بازها! البته مخالفان راسپوتین این لقب رو بهشون داده بودن.

کارشون چی بود حالا؟ این‌ها میومدن آدم‌هایی که التماس دعا داشتن دعوت می‌کردن خونه راسپوتین. بعد ازشون یه پولی می‌گرفتن. راسپوتین یه چیزی می‌نوشت می‌داد بهشون که برن بدن به فلان وزیر و فلان مسئول که کارشون راه بیفته. البته خودش که سواد درست درمون نداشت. می‌داد کاتب‌ها براش بنویسن. این یادداشت‌ها و اون دست‌نوشته‌ای که از راسپوتین باقی مونده یا از نظر نگارشی و املایی خیلی پر اشتباه و خرچنگ قورباغه‌اس، یا همونطور که گفتم کاتب‌ها براش نوشتن.

این منشیان بیشترشون می‌گشتن دنبال آدم‌های پولدار و ثروتمند که بتونن پول بیشتری ازشون بگیرن. حالا این گندش دراومد که نهایتا یک سوم پولی که از آدم‌ها به عنوان هدیه می‌گرفتند رو می‌دادن به راسپوتین. بقیه‌اش رو خودشون برمی‌داشتن. راسپوتین هم یه چند باری مچشون گرفت ولی به هر حال این آدم‌ها شده بودن معتمدین راسپوتین.

از طرفی اگر زنی برای درخواست میومد پیش راسپوتین، نسبت به اینکه درخواستش و چقدر به کمک اون نیاز داره انتظارات ازش بیشتر می‌شد. مثلا تو یه مورد یه زن جوانی از راسپوتین درخواست کرده بود که شوهر تبعیدیش رو برگردونه پیشش. هم پول ازش گرفته و هم می‌خواست باهاش هم‌خواب بشه. حتی تهدید کرد که یا به خواستش تن میده یا دیگه شوهرش نمی‌بینه. یه مدت این خانوم توی یه هتلی می‌دید و هرکاری می‌خواست باهاش کرد تا این که یهو گذاشتش کنار. به منشی‌ا‌ش گفت دیگه اون رو تو خونه‌اش را نده. این کار با چند نفر دیگه هم انجام داده بود. یه مدت از یکی سوء استفاده می‌کرد. می‌ذاشت کنار. نفر بعدی!

اگه خاطرتون باشه با اولگا هم همین کار کرده بود دیگه؟ البته اینجا یه نکته‌ای هم بگم اسم خواهر تزار هم اولگا بود؟ حالا احیانا بعدا خارج از این پادکست خواستید در مورد راسپوتین تحقیق کنید این تشابه اسمی گیجتون نکنه. به هر حال اما یادمون نره که راسپوتین هنوز جونش در خطر بود و هم خودش هم تزار و هم ملکه این می‌دونستن.

رفت و آمدهای راسپوتین به قصر دیگه توی دفتری که جریانات روز قتل توش ثبت می‌کردند به دستور ملکه ثبت نمی‌شد ولی با این وجود باز یه اتفاق جدیدی علیه راسپوتین افتاد که خیلی سر و صدا کرد. راسپوتین عادت داشت که با درشکه رفت و آمد کنه و تو یکی از همین رفت‌وآمدها یه روزی یه ماشین می‌زنه به درشکه‌. راسپوتین آسیب خیلی جدی نمی‌بینه؛ ولی پلیس احتمالش رو میده که هدف ترور راستپوتین بوده باشه.

چند روز بعد یه نامه‌ای از یک فرد ناشناس می‌رسه دست پلیس که گفته بود جون راسپوتین در خطره و احتمالا یه عده‌ای قراره دوباره برن سراغش. پلیس مجبور میشه یه تعداد محافظ‌هاش بیشتر هم بکنه. بعد از ماجرای تصادف، یکی از روزنامه‌های روسیه تیتر زد که ضدمسیح و شیطان و ضدکلیسا تصادف کرده. انقدر فضا حداقل بین گروه‌های اجتماعی دیگه غیر از مردم عادی علیه راسپوتین بوده، همزمان تو قصر تیم علیه راسپوتین داشت شکل می‌گرفت که در راس‌شون خواهر تزار، فرماندهی کل قوای روسیه و چند نفر از بستگان تزار و ملکه.

اشراف‌زاده‌های دیگه برای حذف راسپوتین برنامه‌ریزی می‌کردن ملکه هم برای اینکه یه وقت تزار تحت تاثیر حرف‌های فرمانده کل قوا قرار نگیره که دائم کنارش بود، مرتب به تزار نامه می‌نوشت. توی نامه‌هاش هم همیشه از راستپوتین حرف می‌زد. از خوبی‌هاش می‌گفت. بهش یادآوری می‌کرد که یادش بمونه که کی بوده که پسرشون شفا داده؟ همش نگران این بود که تزار تحت تاثیر حرف‌های بقیه بخواد از راسپوتین رو برگردونه؛ ولی اون چیزی که ملکه ازش می‌ترسید اتفاق افتاد.

تزار تصمیم گرفت که یه سری تغییرات بین وزیر وزرا و مقامات عالی کشور انجام بده و این تغییرات اصلا به نفع راسپوتین نبودن. اول از همه اومد رییس شورای کشور که با نظر راسپوتین انتخاب می‌شد رو عوض کرد. این اتفاق خیلی به راسپوتین این فشار آورد. خیلی توهین بود براش! واسه همین تصمیم گرفت که بند و بساطش و جمع کنه برگرده روستاشون؛ ولی این کارش دلیل داشت. اون می‌دونست که ملکه و تزار ولیعهد چقدر بهش وابسته هستن. می‌خواست کاری کنه که اون‌ها دوباره خودشون مجبور بشن ازش درخواست کنند که برگرده پایتخت.

داشت آماده می‌شد که برگرده پایتخت که باخبر شد که وزیران کشور هم با دستور تزار تغییر کردن. سریع به آنیا پیغام میده که به گوش ملکه برسونه که راسپوتین از این اتفاقات اصلا راضی نیست و چند تا پیشگویی می‌زنه تنگش که آره اگه اینجوری بشه اون جوری میشه! فلانی بیاد همه چی میره رو هوا! ملکه‌ این‌ها رو چهار تومن می‌ذاره روش و با آب و تاب بیشتر می‌رسونه به تزار.

آنیا گفتم یادتونه؟ کی بود؟ آنیا ندیمه خیلی نزدیک ملکه بود که خیلی با همدیگه جیک و پیک داشتن و از حامیان راستپوتین توی قصر بودش. دیگه دشمنی راسپوتین و مخالفانش علنی شده بود. فرماندهی کل داشت تمام تلاشش رو انجام می٬داد که تزار رو مجبور بکنه که راسپوتین رو حداقل بذارتش کنار. همزمان بقیه اطرافیان تزار تو جبهه هم مرتب از خرابکاری‌ها و دخالت‌های بیجای راسپوتین از این ور اون بخش می‌گفتن.

از اون طرف هم ملکه رو مدام برای تزار نامه می‌نوشت مرتب بهش می‌گفت که نذاری فلان روت تاثیر بذاره. تو تزاری! تو باید تصمیم‌گیرنده‌ نهایی باشی! نذار بقیه روت نفوذ داشته باشن. هی بهش نامه می‌نوشت که شیرش کنه. راسپوتین برای ملکه نامه نوشت و درباره‌ فرماندهی ارتش پیشگویی بد کرد و اون هم به تزار نامه می‌نوشت و همین حرف٬‌ها رو تکرار می‌کرد که آخر سر تزار مجبور کردند تا فرماندهی کل هم بذاره کنار و خودش مسئولیت اون هم به عهده بگیره. راسپوتین اولین برد بزرگش جلوی یکی از بانفوذترین آدم‌های حکومت به دست آورد.

یه چند وقت گذشت و راسپوتین دوباره یه داستان جدید درست کرد. توی یکی از سفرهایی که در راه پایتخت روستاشون داشت، با کشتی سفر کرد. تو این مسیر هم کلی سرباز بودن که قرار بود اعزام بشن به جبهه. راسپوتین تا می‌تونست مست می‌کرد. میومد بین این سربازها که براش آواز بخونه. خودش هم باهاشون می‌زد زیر آواز و هر روز کارش شده بود عیاشی. انقدر این کارش تکرار کرد که مسافران از مسئولان کشتی خواستند که از راسپوتین به پلیس شکایت کنه. اون هم این کار کرد. شکایت رسید دست کی؟ دست همون کسی که نیروهاش راستپوتین رو تحت‌نظر داشتن. اون هم تمام تلاش کرد که راسپوتین رو بکشونه دادگاه محکومش کنن.

اگه این اتفاق می‌افتاد سه ماهی زندانی می‌شد؛ ولی به جاش چه اتفاقی افتاد؟ رییس پلیس برکنار شد. این دومین نفر. البته بخوایم اون نخست‌وزیر هم حساب کنیم میشه سومین نفر! راسپوتین هنوز تو قصر کلی مخالف داشت که خیلیاشون از وزیر وزرا بودن. دوباره چی کار کرد؟ شروع کرد یه سری پیشگویی جدید علیه این وزیر انجام داد. ملکه هم که خوراکش این بود مغز تزار کار بگیره رگباری پشت هم نامه نامه نامه که تزار سست‌عنصر مجبور شد شروع کنه تغییر افراد به سلیقه‌ جناب راسپوتین!

شنیدید که میگن فلانی مثل موم تو مشت فلان آدم بوده؟ تزار هم دقیقا همون موم بود توی مشت راسپوتین. بعدش هم داستان پسر راسپوتین پیش اومد. رسیده بود به سن خدمت. زمان هم زمان جنگ بود دیگه؟ راسپوتین می‌دونست اگه پسرش بره خدمت باید بره جنگ. نامه نوشت به ملکه که از تزار بخواد که پسرش معاف کنه ولی تزار اهمیتی نداده. هی ملکه نامه بده هی تزار اهمیت نداد. ملکه می‌گفت این مرد خدا همین یه پسر داره. ممکنه تو جنگ کشته بشه. راسپوتین به همه به ما خدمت کرده. تزار بهش گفت زن حسابی همین تازگیا پسر یکی از اشراف زاده‌ها تو جنگ کشته شده. من بخوام این معاف کنم جواب اشراف‌زاده‌هایی که پسرشون فرستادن جنگ چی باید بدم؟

کشش ندم. آخر سر پسر راسپوتین میره خدمت. به یکی از بیمارستان‌های پشت جبهه می‌فرستنش که خطری هم براش نداشته‌ باشه. هر چه بیشتر می‌گذشت انگار حال روحی راسپوتین هی بدتر می‌شد. غرق الکل و عیاشی شده بود. بداخلاقی می‌کرد. پرخاشگر شده بود. حتی تو یه مورد پلیس‌هایی که مامور حفاظت از اون بودن گزارش دادن که یه روز با برادر و پدرش بحثش میشه، فحش و فشار کار انقدر بالا می‌گیره که باباش می‌گیره زیر مشت و لکد که محافظش میان جداشون می‌کنن.

توی گزارششون گفتن پدر راسپوتین بهش میگه یه کار نکن به همه بگم جز انگولک کردن خدمتکار هیچی حالیت نیستا! داری همه رو بازی می‌گیری! راسپوتین گفته بود روحم پرغصه‌است. یکی دو ساعت خوبم بعدش همش افسرده‌ام. شرایط کشور و فشاری که روزنامه‌ها دارن رو میارن داره من از بین می‌بره. واقعا اینجوری بود! حال روحی اصلا از این رو به اون رو شده بود. انگار خودش داشت از درون نابود می‌شد.

دهم ژانویه‌ ۱۹۱۶ راسپوتین آخرین جشن تولد زندگیش گرفت. ۴۷ ساله شده بود. ماموران امنیتی تو گزارششون نوشته بودن که مهمون‌های راسپوتین تا نصف شب مثل دیوونه‌ها می‌زدن و می‌رقصیدند، الکل می‌خوردن. کلی هم کادو آورده بودن براش. از ظرف و ظروف نقره و طلا گرفته تا پول نقد. تو مراسمش نامه‌ تبریک تولد تزار و ملکه رو خوندن که تولد ۴۷ سالگی مرد راستین خدا رو تبریک گفته بودن.

احتمالا حدس می‌زند که این جریان بدون حاشیه نبوده دیگه؟ مراسم که تموم می‌شه یه سری از مهمون‌ها می‌مونه خونه‌ راسپوتین پیشش باشن. نصف شب یه دو تا مرد مسلح میان تو خون.ه کاشف به عمل میاد که شورای دو تا از زنانشون تو خونه‌ان که صلاح دونسته بودن شب هم پیش راسپوتین باشن. راسپوتین این زنان رو از در پشتی فراری میده و اون مرتبه می‌بینن زن‌هاشون نیستن ول می‌کنن میرن. ولی این جریان انقدر راسپوتین رو ترسونده بود که تا چند روز از ترسش پاش رو از خونه نذاشت بیرون. دیگه از سایه‌ خودش هم می‌ترسید. شاید حق هم داشت.

راسپوتین خبر نداشت که وزیر کشور داشت برای جونش نقشه می‌کشید. داستان از این قرار بود که یه شبی جناب وزیر که از راسپوتین خوشش نمیومده و به یه آدمی پول میده که توی یه مهمونی سر راسپوتین رو بتونه گرم کنه که همه‌ مهمون‌ها برن. بعد راسپوتین که میاد بیرون بریزند سرش بذارنش که مثلا یه زهره چشمی ازش گرفته باشن ولی همه که میرن می‌بینن خبری از راسپوتین نشد.

بعدا فهمیدن که طرف با راسپوتین رفاقت داره و با اون پولی که از جناب وزیر گرفتن مشروب می‌خورن. وزیر کشور هم کارد می‌زدی خونش در نمیومد. اونجا بود که برای اولین بار برمی‌گرده پیش رییس پلیس که باهاش بوده. میگه راسپوتین باید کشته بشه. بعدش هم دستور می‌داد که چند تا از منشی‌های اصلی راسپوتین رو دستگیر کنن و دستور تفتیش خونه‌هاشون میده.

راسپوتین از عصبانیت می‌خواست عربده بکشه. می‌گفت این‌ها نمی‌خوان من آرامش داشته باشم. نمی‌ذارن غم و غصه‌ام تموم بشه. را راسپوتین به وضوح افسرده بود و سعی می‌کرد این افسردگیش رو با الکل و زن‌ها مخفی کنه. جریان کشیش ریدر که یادتونه گفتم یکی اجیر کرد راسپوتین رو بکشه؟ حالا این آدم رفته بود نروژ. بعد توی نروژ از اونجا تزار ملکه رو داره تهدید می‌کرد که اگه بهش پول ندن تمام نامه‌ها و تلگراف‌های خصوصی ملکه رو که به راسپوتین داده بود منتشر می‌کنن. وزیر کشور هم رفت سراغ این آدم که بیا من انقدر بهت میدم تو به جاش این نامه‌ها رو بفروش به من. بعدش هم بشینیم با هم دیگه یه نقشه‌ای بکشیم که راسپوتین رو بکشیم.

ریدر هم توی نروژ اصلا اوضاعش خوب نبود. داشت توی کارخونه‌ها کارگری می‌کرد ولی می‌شینه یه دو دوتا چهارتا می‌کنه پیش خودش میگه با این قدرتی که راسپوتین داره بیان به جای همکاری با این بابا برم طرف راسپوتین و برگردم روسیه. یه نامه می‌فرسته به آنیا ندیمه ملکه و یه دونه می‌فرسته به خود راسپوتین که حواستون جمع کنید که این آدم نقشه‌ جدید کشیده! ملکه هم ماجرا رو می‌ذاره کف دست تزار. تزار هم بدون اینکه به وزیرش خبر بده از کار برکنارش می‌کنه؛ یه آدم جدید هم می‌ذاره جای اون. به همین راحتی یکی دیگه از دشمن‌های راسپوتین حذف شد.

دیگه داستان داره به جای حساسش می‌رسه. بهار ۱۹۱۶ بود که به اطرافیانش گفت که احتمالا ماه‌های آخری که دارن می‌بینن و این لحظه‌ها رو غنیمت بشمارن. چون می‌خواد از این دنیایی که الان گرفتارش شده دور بشه و بره یه جایی که هیچ جنبنده‌ای نباشه. بره اونجا برای خودش تک و تنها تارک دنیا بشه. یه پیشگویی جدید هم افتاده بود تو دهنش که هی تکرار می‌کرد. خاندان سلطنتی تا وقتی سر پاست که من زنده‌ام! عجیب‌ترین و ماندگارترین پیشگویی بود که راسپوتین انجام داده بود. تو تاریخ موندگار شد. خاندان سلطنتی امپراطوری تا وقتی سرپاست که من زنده باشم. حتی رفت برای آخرین بار قبر سیمون قدیس رو هم زیارت کرد. قدیسی که خیلی بهش ارادت داشت.

اون سال جنگ بالا گرفته بود دیگه؟ تو کشور یه سری هم به ملکه‌ای که بزرگ شده آلمان بود و حتی راسپوتین به چشم جاسوسان آلمانی نگاه می‌کردن. روسیه با آلمان تو جنگ بود و این‌ها می‌گفتن که این دو نفر اسرار کشور می‌فروشن به آلمان‌ها. ولی راسپوتین گفت موقع شروع جنگ من تو پایتخت بودم هیچ وقت نمی‌ذاشتم شروع بشه. اون زمان راسپوتین بیمارستان بود دیگه؟ ترورش کرده بودن. ولی دخالت‌هایی که به عنوان پیشگویی در عملیات‌های مختلف انجام می‌داد کفر فرمانده جنگ رو درآورده ‌بود.

تو چند تا مورد درست قبل از شروع حمله به جبهه‌ دشمن، تزار دستور توقف عملیات داده بود. دلیلش چی بود؟ راسپوتین دلش به حمله نبود. پیش‌بینی کرده بود ممکنه شکست بخورن. از همه مهمتر اینکه راسپوتین داشت از طریق یک فرد عالی رتبه با آلمان‌ها صحبت می‌کرد که با تزار یک قرارداد صلح ببندن که جنگ زودتر تموم بشه. راسپوتین کلا مخالف جنگ بود. واسه همین هم بود که بهش انگ خیانت و جاسوسی برای آلمان‌ها رو می‌زدن. چون اکثر نظامی‌ها و اشراف طرف جنگ بودن.

قدرت راسپوتین بی‌نهایت زیاد شده بود. تزار تا تو مقر فرماندهی جنگ بود، اختیار امور حکومت داده بود دست ملکه و ملکه هم کاملا تحت اختیار راسپوتین بود. اون موقع تو پایتخت فردی قدرتمندتر از راسپوتین نبود؛ ولی با این وجود ترس ترور هیچ وقت دست از سرش برنمی‌داشت. حتی می‌دونست که همین کسایی که الان به عنوان محافظ دارن امنیتش تامین می‌کنن پاش که بیفته کت بسته تحویل دشمناش می‌دنش.

اواسط سال ۱۹۱۶ بود که روسیه آتش زیر خاکستر شده بود. تو جنگ شکست پشت شکست و داخل کشور هم شرایط اقتصادی فاجعه! بعضی شهرها قحطی اومده بود. غذا خیلی سخت پیدا می‌شد. این وسط یه عکسی به شکل گسترده تو کشور پخش شده بود که راسپوتین و دارو دسته‌اش پشت این میز در حال خوردن و نوشیدن نشون می‌داد که چندتا نوازنده‌ هم پشتشون وایساده بودن و داشتن میزدن و می‌خوندن. خیلی براش گرون تموم شد! این عکس در شرایطی که مملکت روی هوا بود و مردم به زور یه لقمه نون گیرشون میومد، راسپوتین داشت عیش و نوش می‌کرد.

همین موقع بود که همون فرمانده کل قوای سابق که تزار برکنارش کرده بود، یه نامه به تزار می‌نویسه و دوباره بهش هشدار میده که انقدر نذاره ملکه زیر گوشت وز وز کنه. تحت نفوذ افکار شیطانی راستپوتین دارن امپراتوری رو از بین می‌برن. هر لحظه ممکنه مردم دوباره انقلاب کنند. شرایط سلطنت اصلا خوب نیست! این‌ها رو من به عنوان یه دوست و حامی سلطنت امپراتوری روسیه دارم میگم. تزار جرات نکرد این حرف‌ها رو خودش مستقیم به ملکه انتقال بده. خود نامه رو براش فرستاد. اون هم طبق معمول گذاشت کف دست راسپوتین و راسپوتین نامه زد به تزار که با قدرت به کار ادامه بده. به این دسیسه‌ها هم اصلا اهمیت نده که آینده برای خاندان سلطنتی روشنه.

این حرف‌ها رو کی زد؟ دو ماه قبل از شروع انقلاب و سقوط امپراتوری روسیه. همزمان هم تو پایتخت یکی از مهمترین تصمیم‌های تاریخ روسیه بین دو نفر از اشراف‌زاده‌ها گرفته‌ شد؛ قتل راسپوتین. این دو نفر کیا بودن؟ هر دوتاشون از اقوام تزار بودن. فیلیکس یوسوپف، همسر دخترخاله‌ تزار و دیمیتیر پالویچ پسرخاله‌ تزار. این دو نفر بین اشراف‌زاده‌ای روسیه به خصوص مخالفان راسپوتین خیلی نفوذ داشتن. جالب اینه که یوسوپف خودش از کسانی بود که رفت و آمد داشت با راسپوتین. حتی یه مدتی که مریض شده بود از راسپوتین خواست که درمانش کنه؛ ولی الان شده بود نفر اول مخالفین اون.

فقط این دوتا هم نبودن. کلی آدم دیگه هم توی دومای روسیه، یعنی همون مجلس روسیه هم مخالف راسپوتین بودن که معروفترینشون ولادیمیر پوریشکوویچ بود. کسی که به عنوان نفر سوم به اون گروه دو نفره برای قتل راسپوتین اضافه شد. پوریشکوویچ یه سخنرانی خیلی معروف هم توی دومای روسیه علیه ملکه و راسپوتین انجام میده که مخالفت مقامات سیاسی با راسپوتین علنی می‌کنه. تو سخنرانیش میگه:

«حرارت برآمده از آن نیروهای ظلمانی و برآمده از اون نفوذهای ظلمانی‌ است که به زور راه‌های دسترسی به مناصب بالا را برای آدم‌هایی که صلاحیت و توانایی اشغال را ندارند سیل و هموار کرده است. شرارت برآمده از اعمال نفوذهای کسانی است که راسپوتین در راس آن‌ها قرار دارد. من چند شب گذشته را نتوانستم بخوابم. من با چشمان باز در تختخوابم دراز کشیده بودم و همه‌ آن تلگراف‌ها و یادداشت‌ها و گزارش‌هایی که آن دهقان بی‌سواد خطاب به این وزیر آن وزیر نوشته بود از نظر می‌گذراندم. نمونه‌هایی وجود دارد که وزرا نتوانستند خواسته‌های آن دهقان بی‌سواد را برآورده کنند و در نتیجه این آقایان به رغم توانایی‌ها و شایستگی‌هایشان از کار برکنار شدند. من در طول دو سال و شش ماه گذشته کشور درگیر جنگ بوده، چنین می‌پنداشتم که نزاع‌های داخلی ما باید کنار گذاشته شود. اما حالا این ممنوعیت را نقض می‌کند تا مقام سلطنت را از اندیشه‌های توده‌های مردم و از نفرت آن‌ها از جنگیدن در جبهه‌های جنگ مطلع کنم. چیزی که ثمره‌ عملکرد وزرای تزار است. وزرایی که به مشتی عروسک خیمه شب‌بازی تبدیل شدند. عروسک‌هایی که رشته‌هایشان محکم در دست راسپوتین و ملکه است. ملکه‌ای که همنشین بد روسیه است که همچنان بر تخت سلطنتی روسی آلمانی باقی مانده و همچنان نسبت به کشور و مردمانش بیگانه مانده است.»

می‌تونید تصور کنید که تزار بعدش با این حرف‌ها چه حالی داشته؟ اینجا دیگه فهمید که انتظار باید بین سلطنت و ملکه‌اش یکی رو انتخاب کنه و انتخابش هم ملکه بود. بعد این سخنرانی کلی آدم زنگ زدن به پوریشکویچ که تبریک دمت گرم و ترکوند و این حرف‌ها که یکیشون یوسوپوف بود. یوسوپوف فهمید که آدم نهایی نقشه‌ ترور راسپوتین رو پیدا کرده. باهاش یه قرار ملاقات گذاشت و داستان تعریف کرد. موافقتش برای شرکت در قتل راسپوتین گرفت، اما برای اجرای نقشه، اول باید اعتماد راسپوتین رو جلب می‌کردند و این کار به عهده‌ی یوسوپوف بود. چون قبلا باهاش در ارتباط بود و احتمالا راسپوتین بهش اعتماد می‌کرده.

یوسوپوف اومد به راسپوتین گفت که درد سینه داره امونش رو می‌بره و اصلا نمی‌تونه نفس بکشه و می‌خواد راسپوتین خوبش کنه مثلا. اون هم قبول کرد. یه چند روزی به هوای درمان مرضی رفت خونه‌ راسپوتین و همیشه از در پشتی رفت‌وآمد می‌کرد که مامورای امنیتی نبیننش. بعد تو این رفت و آمدها یه چیز خیلی مهم فهمید. متوجه شد که ساعت ده شب که میشه محافظ‌هاش میذارن میرن. دلیلش چی بود؟ این بود که وزیر کشور دیدارهای یواشکی با راسپوتین داشته و ده شب به بعد انجام می‌داده. بعد واسه اینکه لو نرن به مامورها گفته بودن که ده که شد می‌تونن برن که احیانا اگر خواستن فوری راسپوتین رو ببینن دیگه هماهنگی نخوان بکنن. راحت برن بیان؛ ولی نه راسپوتین نه ملکه نه تزار هیچ کدوم از این داستان خبر نداشتن. فکر می‌کردن که محافظ‌ها ۲۴ ساعتِ اونجان.

یوسوپف فهمید که بهترین تایم برای اجرای نقشه‌اشون همین ده شب به بعده که دیگه محافظی هم در کار نیست. سه نفری می‌شینن کلی نقشه می‌کشند و بحث می‌کنند که چیکار کنن؟ چیکار کنن؟ آخر سر به این سناریو می‌رسن. قرار میشه که از نقطه ضعف راسپوتین استفاده کنن، علاقه‌اش به زن‌ها. یکیشون خودش طعمه می‌کنه. چون می‌دونست که راسپوتین زن‌های زیبا رو خیلی بیشتر دوست داره دیگه؟ علاقه‌اش به زن‌های زیبا بیشتره.

همسرش اون موقع از زنان زیبای روسیه بوده. مثلا می‌گفت که زن من اسیر شیطان هرزگی شده نیاز داره که یکی بیاد این اهریمن رو از وجودش بکشه بیرون. قشنگ چیزی گفت که راسپوتین بهش گفت یه شب بیا خونه‌امون، همسرت رو درمان می‌کنم. قرار میشه که وقتی راسپوتین اومد ببرن زیر زمین و همونجا مسمومش کنن. تا اون موقع زیرزمین خونه رو هم شبیه یه اتاق پذیرایی شیک و تر تمیز درست کنن که راسپوتین شک نکنه. از اون طرف هم بهش میگن که همسرش طبقه‌ بالا چند تا مهمون سر زده داره. هر وقت که اون‌ها برن میاد پایین.

تا اون موقع با خوراکی‌هاشون کردن مسمومش می‌کنن. خلاصه خونه یوپوسف کنار رودخونه میکا بود. هنوزم هست. این رود پر آب هنوز هم توی سن پترزبورگ جاریه. اون طرف رود هم یه پاسگاه پلیسی بود که اجازه نمی‌داد اون‌ها از اسلحه استفاده کنن. مجبور بودن مسمومش کنن که یه وقت صدای شلیک اسلحه نره اون سمت داستان لو بره.

اون برای همسرش که اون موقع توی کریمه بوده تعریف می‌کنه و میگه نیازی که تو هم کمک کنی بهمون؛ ولی اون قبول نمی‌کنه. حال و روز روحی خوبی نداشت. افسرده شده بود. رفته بود کریمه که یکم بهتر شه. حتی چند روز قبل از اجرای نقشه هم یه نامه میده به یوپوسف که من حالم خرابه، بهت نیاز دارم پاشو بیا اینجا پیشم. یوسوپف بهش میگه اوکی میام فقط تو یه کار کن. شونزدهم هیفدهم دسامبر یه تلگراف بزن به من و همین رو دوباره بهم بگو. من همون موقع راه میوفتم میام.

شونزدهم هیفدهم روزی بود که اون‌ها نقشه کشیده بودند که داستان رو اجرا کنن. اون برای اینکه رفتنش فرار حساب نشه، از همسرش خواست که دوباره تلگراف بزنه که مثلا به خاطر اون از شهر رفته. البته اجرای نقشه یکم به تاخیر می‌افته آخرای ماه انجام میشه. یوسوپف طبق خواسته راسپوتین خودش شخصا به دنبالش میره و از در پشتی راسپوتین رو برمی‌داره بیاره سمت کاخ خودش. بعد باز دوباره از در پشتی ساختمون وارد کاخ بشن. راسپوتین هم شک نمی‌کرد. چون شفا دادن همسر یه پرنس چیزی بود که باید مخفیانه انجام می‌شد. دیگه کسی نباید از خبردار می‌شد. واسه همین براش عجیب نبود که انقدر مخفیانه بخوان برن و بیان.

از اون طرف هم یوسوپف و همدستانش فکر این هم کرده بودن که اگر احیانا کسی اون‌ها رو با هم دید که دارن وارد کاخ می‌شن، بعدش باید چی کار کنن؟ قرار میشه که بعد عملیات یکیشون زنگ بزنه به یه رستورانی که راسپوتین اونجا پاتوق می‌کرده و سراغ راسپوتین رو بگیره. مسئول رستوران خب میگه که طبیعتا اینجا نیست دیگه؟ هنوز نیومده اینجا. اون‌ها از اون طرف می‌گن که عه پس هنوز نرسیده. پس احتمالا تا چند دقیقه دیگه می‌رسیم دوباره زنگ می‌زنم.

اینجا دیگه پلیس باید ثابت می‌کرده که این تماس با نقش‌های قبلی بوده. آخرین کسی که بین مسیر کاخ رستوران رو دیده یه همچین شخصی هم وجود خارجی نداشته در واقع یه جورایی پلیس می‌پیچوندن دیگه؟ حداقل زمان می‌خریدن اما راسپوتین پدرسوخته‌تر از این حرف‌ها بوده. قبل از اینکه بره خونه‌ یوسوپف به چند نفر دیگه میگه که شب داره کجا میره برخلاف خواسته یوپوسف. اما دیگه فکر اینجاشو نکرده بود که ده شب به بعد هیچ محافظی از دور حواسش بهش نیست.

دو شب بود. تازه رفت سراغ راسپوتین. قبل از اینکه روز اجرای نقشه هم برسه زیرزمین کاخ هم قشنگ آماده کردن. کلی وسایل تزیینی و نفیس و دکورهای خیلی آنچنانی اونجا چیدن. از فرش‌های ایرانی گرفته تا ظرف و ظروف نقره و طلا و یه کار کردن که اصلا شبیه یه انباری متروکه نباشه. به راسپوتین می‌خواستن بگن که اینجا اتاق مهمونایی که به شکل ویژه و سری باهاشون ملاقات می‌کنن. یه موسیقی هم قرار بود و طبقه بالا پخش بشه و همدستش یکم سر و صدا کنن که مثلا اون بالا مهمونیه. می‌خواستن یه جوری نشون بدن که انگار مهمون‌ها پایین بودن. بعد که راسپوتین اومد رفتن بالا. اینجوری که فضا رو از این حالت زیرزمین بودن و مشکوک بودن خارج می‌کردن.

کیک و شیرینی رو آماده کردن و یه سری استکان چایی و مشروب نیم خورده هم روی میز گذاشتن چند تا ظرف پر تر و تمیز شیرینی و کیک برای راسپوتین آماده کردن که سمی ‌بودن. کتابی که بعدها نوشته میگه وقتی رفتم دنبالش رفتم بالا که حاضر بشه هم پیش خودم می‌گفتم که پس تو غیبگویی و پیشگویی؟ پس چرا الان خبر نداری که چه بلایی قرار سرش بیاد؟ چرا انقدر به من اعتماد داره؟ میگه حتی از راه پله که داشتیم میومدیم پایین از تاریکی زیاد واسه اینکه راه رو پیدا کنه دست رو دست هم پله‌ها رو اومدیم پایین. چه جوری انقدر به من اعتماد داشته اگه واقعا پیشگو بوده؟

وقتی رسیدن کاخ یوسوپف سی دسامبر ۱۹۱۶ پوریشکوویچ و دیمیتر و دو نفر دیگه که بهشون اضافه شده بودند و طبقه بالا داشتن گرامافون و آماده می‌کردن که آهنگ پخش کنن و یه ذره شلوغ بازی دربیارن. همون موقع‌ها هم شنیدن که راسپوتین اومد و دارن میرن سمت زیرزمین. راسپوتین صدای آهنگ که شنید به یوسوپوف گفت چه خبره بالا؟ مهمونیه؟ گفت نه همسرم چند تا مهمون سر زده داشته. الان رفتن بالا. زود هم میرن. اون‌ها که برن ما هم می‌ریم بالا. حالا فعلا بریم پایین یه گلویی تازه کنیم.

پایین که می‌رن راسپوتین محو تزئینات اتاق میشه. ظرف و ظروف و گنجه‌ها و دکوری‌ها حسابی درگیرش می‌کنن. بعد می‌شینن پشت میز یکم صحبت می‌کنن و یوسوپوف خنگ اینجا شیرینی‌هایی به راسپوتین داد که واسه خودش بودن. سمی نبودن اون‌ها. بعد که می‌فهمه چه سوتی داده؟ اون یکی ظرف می‌ذاره جلو راسپوتین. راسپوتین یه نگاه می‌اندازه و می‌گه دستت درد نکنه. این‌ها زیادی شیرینن. من اصلا کلا میل ندارم چیزی بخورم. زنت کی میاد؟

پوریشکوویچ یکم دست و پاشو گم می‌کنه میگه بذار برم بالا ببینم چه خبره؟ الان زود برمی‌گردم. میره بالا به بقیه میگه که آقا این بو برده. میگه من هیچی نمی‌خورم. لو رفتیم دیگه. دوباره برمی‌گرده پایین. یه چند دقیقه که می‌گذره صدای بازشدن در بطری مشروب میاد. اونایی که بالا بودن فهمیده بودند که بله جناب پیشگو نتونسته مقاومت کنه. داره از شیرینی‌ها و نوشیدنی‌ها می‌خوره. چند دیقه دیگه هم احتمالا راسپوتین به افسانه می‌پیونده. ولی هی صبر کن هی صبر کن هیچ خبری نشد. منتظر بودن بیفته بمیره ولی هیچ اتفاقی نمی‌افتاد.

بعد باهاش که چشم تو چشم شدم دیدم داره بهم لبخند میزنه. انگار داشت با چشماش به این می‌گفت که دیدی هرچی زور زدی هیچ کاری نتونستی با من بکنی؟ بعد یهو قیافش ترسناک شد. میگه تو صورتش که نگاه کردم حس کردم یه نیرویی داره فلجم می‌کنه. بعد یه لحظه به خودم اومدم دیدم روی کاناپه نشسته سرش انداخته پایین با یه صدای ضعیفی میگه تشنمه برام چایی بریز. بعد یهو نظرش به ساز قدیمی که گوشه‌ اتاق گذاشته بودم جلب ‌شد. بهم گفت برام ساز بزن و آواز بخون. آواز خوندن حالم خوب می‌کنه.

دو ساعت از وقتی که اینا اومده بودن اون پایین می‌گذشت. خود پوریشکوویچ یادش رفته بود واسه چی اومده بودن اونجا؟ راسپوتین عصبی شده بود. پس چرا سم اثر نمی‌کنه؟ یکی دو بار به بهونه‌ اینکه بره ببینه مهمونای همسرش رفتن یا نه؟ رفت بالا اومد و سری آخر که دیگه صبرش تموم شده بود. اسلحه رو گرفت اومد پایین. گفت نمی‌دونم چه جوری اون چشم‌های تیزبینش اسلحه رو تو دست من ندید؟ شاید به خاطر تاثیر سم بود یا الکل گیجش کرده بود؛ ولی جای من حواسش به صلیبی بود که روی دیوار آویزون بود.

رفتم پشتش وایسادم. صداش کردم برگشت سمتم. اسلحه سمتش نشونه گرفتم. هیچی نگفت. فقط زل زد تو چشمام. بعد شلیک کردم. یهو سکوتش با صدایی شبیه نعره‌ یک حیوان وحشی شکسته ‌شد. صدا که رفت بالا بقیه هم ریختن پایین که دیدن بدن راسپوتین افتاده جلوی کاناپه. انگار مرده بود. رفتم بالا سرش یه تکونی بهش دادن دیدم ظاهرا مرده تمومه. خوشحال سمت رفتن بالا جشن گرفتن.

بعد یوسوپف انگار یه دلشوره‌ای گرفته باشه میگه بذار برم پایین دوباره یه سر به این مارمولک بزنم بیام. میره پایین می‌بینه آره همونجور افتاده همونجا. تکونم نمی‌خوره. میره نزدیک‌تر که مثلا نبضش بگیره تو یه چشم بهم زدن راسپوتین مثل یه ببر زخمی خرخر میگیره. هفت تا جون داشته. این بشر یه جوری رو پاش بلند شد که انگار نه انگار این همه سم خوروندن بهش و تیر زدن بهش! این همه الکل خورده!

یوسوپف با این بدبختی خودش رو نجات میده. میره بالا که بقیه رو صدا بزنه. دوباره همه میان پایین می‌بینن نیست. از زیر زمین زده بود بیرون. میرن تو محوطه‌ کاخ می‌بینن تلوتلو داره میره سمت دروازه پرشکوهش. اسلحه رو درمیاره و سمتش نشونه می‌گیره. تیر اول شلیک می‌کنه خطا میره. دومی رو میزنه بازم خطا میره. گلوله‌ سوم که می‌زنه می‌خوره بهش. دقیقا جلوی در دروازه میفته زمین. میره بالا سرش دیگه کار تموم می‌کنه. گلوله‌ بعدی تو سر راسپوتین خالی می‌کنه و نفس راسپوتین رو واسه همیشه می‌بره.

فردا صبح وزیر کشور با زنگ تلفن از خواب بیدار میشه. آدم پشت خط به وزیر گفت که صدای شلیک گلوله از داخل کاخ یوسوپوف شنیدن و بهشون خبر رسیده که راسپوتین گم شده. نزدیکش میگن که آخرین بار راسپوتین رو با یوسوپف دیدن. خبر گم شدن راسپوتین همون فرداش تو کل کشور پخش شد. بلافاصله یوسوپف قبل از اینکه بتونه از شهر خارج بشه احضار کردن ولی به هیچ عنوان زیر بار نرفت که راسپوتین اومده باشه خونه‌اش. کسی که بازجویی می‌کرد از خدمتکار راسپوتین شنیده بود که اون شب یوسوپف اومده دنبال پوریشکوویچ رفت در خونه‌اش ولی جرات نداشت حرف پرنس فامیل تزار رو با حرف یه خدمتکار نقد کنه.

از نگهبانان کاخ که بازجویی کردن گفتن که ما صدای سه تا شلیک شنیدیم ولی وقتی رسیدیم جلوی دروازه‌ی کاخ پرنس بهمون گفت که یکی از مهمونشون مست کرده اومده بیرون به یه سگ تیراندازی کرده. پلیس نه مدرک محکمی داشت که یوسوپف رو محکوم کنه نه جراتش داشت. یوسوپف بازداشت خونگی میشه ولی از همین بازداشت‌هایی که به مجرم قاتل توی کشورهای خاورمیانه میدن. میرن خونه‌ دیمیتری که حرف‌هاشون یکی کنن که بدونن چی بگن به پلیس؟ پوریشکوویچ تونسته بود همون شب از پایتخت خارج بشه. از طرفی هم تزار دستور میده که تا پیدا شدن خبری از راسپوتین نشده این تحقیقات متوقف نشه.

به هر حال بحث فامیل نزدیکش بود ولی ملکه مخالف بود. دلشوره امونش رو بریده بود. کلا تو قصر همه‌چی ریخته بود به هم. بالاخره بحث یه آدمی بود که داشت حکومت رو خط می‌داد. تزار انگار یه جورایی فهمیده بود که داستان از چه قراره؟ چه اتفاقی افتاده؟

سه روز بعد از حادثه اوایل صبح، جنازه‌ای روی رودخونه‌ سن‌پترزبورگ پیدا می‌کنن. جنازه‌ راسپوتین بود. تو سرمای روسیه تو آب یخ زده بود. شب حادثه یوسوپف و همراه‌هاش جنازه‌ راسپوتین رو پتو پیچ کرده بودن انداخته بودن تو آب. پلیس برای اینکه بتونه جنازه رو تو جعبه جا بده مجبور شدن منتظر بمونن تا یخش باز شه.

بالاخره کل کشور فهمیدن که راسپوتین مرد. خدا، پیشگو، غیب‌گوی ملکه و ناجی شهدای کشته‌شده مرد. جسد راسپوتین چند روز بعد توی کلیسای آنیا که آنیا خدمتکار ملکه ساخته بود دفن شد. درست چند هفته قبل از اینکه تمام کشور آشوب بگیره و امپراتوری خاندان رومانوف سقوط کنه، دقیقا طبق پیش‌بینی راسپوتین، یوسوپف تا زمان انقلاب مثلا حبس خانگی بود و بعد از انقلاب از روسیه رفت و تا هشتاد سالگی هم عمر کرد. دیمیتری برای ماموریت فرستاده شد ایران و پوریشکوویچ سال بعد به خاطر مریضی مرد.

بعد از مرگ راسپوتین این شایعه شده بود که ملکه داخل تابوتش جواهرات گذاشته. سربازهای روسیه هم رفتن سراغ قبرش در تابوت و باز کردن ولی هیچ جواهری پیدا نکردن؛ ولی یه شمایل چوبی اون تو بوده. پشت شمایل اسامی ملکه، دخترهاش و آنیا با دستخط‌های خودشون نوشته شده بود. خبر به روزنامه‌ها درز پیدا کرد. گذاشتن شمایل در تابوت، اون هم تابوت یک زناکار، از نظر روزنامه‌ها و افکار عمومی عمل شنیع بود ولی بر اساس شهادت‌های موجود توی پرونده روشن شد که این کار کار ملکه نبوده.

این شمایل زمانی به راستین داده شد که او هنوز زنده بوده ولی حالا مشخص نیست که کی اون گذاشته بوده تو تابوت؟ تابوت راسپوتین که از قبر بیرون کشیده شد دیگه برجستگی شاخ مانندی که بالای پیشونیش بود هم کاملا جلب توجه می‌کرد. راسپوتین وقتی زنده بود همیشه موهاش یه جوری شونه می‌کرد که این برآمدگی پیشونیش از دید بقیه پنهون باشه. تصمیم گرفتن که جنازه رو به یه جای دیگه‌ای منتقل کنند.

سال ۱۹۱۷ جنازه‌ راسپوتین رو جابه‌جا کردن تا تو یه جای جدید دفن بشه؛ اما ماشین حامل جنازه تو مسیر خراب‌ شد. سربازهای حامل جنازه‌ راسپوتین تصمیم گرفتند برای اینکه نفرین راسپوتین یه وقت شامل حالشون بشه همون جایی که ماشین خراب شد جنازه رو آتیش بزنن.

جالب اینه که حتی در مورد آتش زدن جنازه‌اش شایعه‌های زیادی درست کردن. گفتن موقعی که جسدش آتیش زدن داشته مثل یک رقاص می‌رقصید تو آتیش ولی به هر حال جسد راسپوتین بدون اینکه آتیش گلستان بشه توش سوخت.

چیزی که شنیدید چهلمین اپیزود راوکست بود که در آذر ۱۴۰۰ منتشر شده. راوکست رو از سایت پادکست و تمام اپلیکیشن‌های پادکست مثل گوگل پادکست و اپل پادکست بشنوید. اگر از شنیدن اپیزود لذت بردید و دوست داشتید، این اپیزود رو با هر کدوم از اپیزودهایی که دوست دارید و به صورت پست استوری یا توییتر توی شبکه‌های مجازی به بقیه هم معرفی کنید. اینستاگرام راوکست رو فراموش نکنید. اونجا مطالب تکمیلی و عکس‌های جالبی از هر قسمت براتون می‌ذارم که می‌تونید ببینید.

پادکست راوکست ـ قسمت چهلم ـ

سلام امیر سودبخش هستم و شما به چهلمین اپیزود راوکست گوش می‌دید. این قسمت دومین و آخرین قسمت از داستان زندگی راسپوتین به عنوان قدیس یا ابلیس. اگر قسمت اول نشنیدید لازمه که اول باید اون قسمت بشنوید. چون مطالب این اپیزود کاملا در ادامه قسمت اول هستش. قبل از اینکه وارد داستان بشم یادآوری می‌کنم که این قسمت برای کودکان مناسب نیست.

تا به اینجای کار براتون از کودکی راسپوتین گفتیم. دهقان ساده‌ای که از بچگی شر و شور بوده. عیاشی می‌کرده. خودش و خانواده‌اش ادعا می‌کردند که پیشگویی می‌کنه و در ۲۷ـ۲۸ سالگی یکباره تصمیم می‌گیره که مسیر زندگیش عوض کنه برای سفرهای زیارتی میشه تو این سفرها کلی آموزه‌های مذهبی یاد می‌گیره و مدعی میشه که حتی مریم مقدس رو دیده. از طرفی هم با فرقه‌های مذهبی مختلف آشنا میشه و آیین اون‌ها رو یاد می‌گیره که همچین اخلاقی نبودن.

بعد یواش یواش خودش شروع می‌کنه به موعظه کردن. برای خودش مرید جمع می‌کنه و با توجه به جامعه‌ به‌شدت مذهبی روسیه که شدیدا درگیر خرافات بودن شایعاتی پخش میشه که پیامبری از سیبری ظهور کرده که قدرت پیشگویی و مریض شفا دادن داره. این شایعات به پایتخت هم می‌رسه و راسپوتین تصمیم می‌گیره برای هدف‌هایی که تو سرش بوده بره پایتخت.

پایتخت که می‌رسه با مقامات مذهبی دیدار می‌کنه و خیلی زود بینشون شناخته میشه و حسابی تحویلش می‌گیرن. توی پایتخت موندگار میشه. اونجا برای خودش محفل‌های خصوصی راه می‌اندازه. با زن‌های زیادی هم ارتباط برقرار می‌کنه و می‌ذاره تو کار خوشگذرونی کردن که اکثرشون خام حرف‌های قلمبه سلمبه عجیب و غریبش شده ‌بودن. باور کرده بودن که اون قدرت ماورایی داره. بعد از طریق واسطه با خاندان سلطنتی یعنی تزار، نیکلای دوم و ملکه الکساندرا آشنا میشه که شدیدا خرافاتی بودن.

این خانواده راسپوتین از همین فرصت استفاده می‌کنه و خانواده رو تحت کنترل خودش می‌گیره. به‌خصوص اینکه از وقتی وارد قصر شده بود، پسر تزار الکسی هم که مریض بود بهتر شده بود و این‌ها فکر می‌کردن که راسپوتین براشون معجزه کرده. اون هم نفوذش روی دربار بیشتر میشه و قدرت بیشتری می‌گیره. به حدی که تزار ملکه برای خیلی از تصمیماتش قبلش با پیشگوی دربار که راسپوتین باشه مشورت می‌کردن و این قدرت گرفتن و شهرتش از یه جایی به بعد باعث حسادت یه سری از مقامات اشراف‌زاده‌ها میشه.

اینجای داستان دیگه رسیدیم به سال ۱۹۱۴. ۱۴ سال از حضور راسپوتین در پایتخت می‌گذشت و با کارایی که کرده بود و قدرت زیادی که پیدا کرده بود حسابی برای خودش دشمن تراشیده بود. راسپوتین روز به روز بیشتر خودش درگیر حاشیه می‌کرد. اون سال پلیس مخفی روسیه فهمید که راسپوتین پیش یه آدمی که ظاهرا موزیسین هم بوده، هیپنوتیزم کردن یاد گرفته بود که باهاش ذهن آدم‌ها رو کنترل می‌کرد.

هر چه بیشتر سر زبون‌ها می‌افتاد، مخالفانش بیشتر برای از بین بردنش شیر می‌شدن. یکی از این دشمنان نخست وزیر وقت روسیه بود. این بابا اوایل خیلی مخالفتی با راسپوتین نداشت. کاری به کارش نداشت؛ ولی وقتی دید جایگاه خودش داره به خطر میوفته کم‌کم صداش دراومد. مخصوصا اینکه یه بار رفته بود قصر که تزار رو ملاقات کنه، بعد کلی پشت در معطل نگه داشته بودن. بعد که فهمیده بود که این همه وقت راسپوتین توی دفتر تزار بوده که اجازه‌ ورود بهش نداده‌ بودن.

عاقبت کار به جایی کشید که جناب نخست وزیر به تزار گفت که اینجا یا جای من یا جای راسپوتین و تزار قطعا انتخاب اول و آخرش راسپوتین بود. نخست وزیر از قصر رفت و چند وقت بعد هم ترور شد. هیچ وقت به طور دقیق مشخص نشد که کی پشت ماجرای ترور بوده؟ ولی انگشت اتهام بیشتر از همه به سمت راسپوتینه.

اون سال‌ها بیشتر از هر وقت دیگه‌ای اروپا آماده‌ ورود به یک جنگ جدید بود. صد سالی می‌شد که از آخرین جنگ فراگیر تو اروپا می‌گذشت و اختلافات سیاسی مثل آتش زیر خاکستر هر آن ممکن بود شعله بکشن. خود روسیه هم یکی از همون کشورهایی بود که برای شروع جنگ لحظه‌شماری می‌کرد تا قلمرو خودش رو گسترش بده. هدف اصلیش حمله به خاک امپراتوری عثمانی بود. همون ماجرای قدیمی جنگ بین امپراتوری مقدس مسلمون‌ها که معروف‌ترین و همون داستان سقوط قسطنطنیه به دست مسلمون‌هاست.

برخلاف تزار، حکومت روسیه در جنگ مخالف جدی داشت. راسپوتین یه بار جلوی جنگ گرفته بود و هر وقت که تزار حرف از جنگ می‌زد، چهارتا پیشگویی ترسناک می‌کرد. این سری که با تزار مخالفت کرد، واکنشی ازش دید که انتظارش رو نداشت. تزار بهش گفت که بهتره که برای آرام شدن مخالفت‌ها و حضور اون توی قتل برگرده به روستاشون. اینجوری فقط کسایی اطراف تزار موندن که دنبال جنگ بودن. دور شدن راسپوتین از پایتخت تقریبا هم‌زمان شده بود با بهونه‌ شروع جنگ جهانی، اول یعنی ترور ولیعهد اتریش مجارستان به دست یک مردی از صربستان.

بعد از این اتفاق، اتریش دنبال انتقام از صربستانی بود که متحد اصلیش روسیه بود و روسیه هم شدیدا با آلمان که متحد اتریش بود مشکل داشت. حتی به دنیا اومدن بزرگ شدن ملکه الکساندر در آلمان هم نتونسته بود آتش اختلافات رو خاموش کنه. به هر حال راسپوتین از پایتخت دور شد و برگشت دهکده‌شان؛ ولی اونجا اتفاقی افتاد که همه رو شوکه کرد. چی بود این اتفاق؟ راسپوتین ترور شد.

قضیه از این قرار بود که راسپوتین داشته از کلیسا برمی‌گشته خونه‌اش که می‌بینه جلو در خونه‌اش یه زنی نشسته یه زنی که ظاهرا گدا بوده. این خانوم میره سمت راسپوتین و ازش صدقه می‌خواد. همین که راسپوتین دست می‌کنه جیبش که پول دربیاره، اون زن هم با چاقو فرو می‌کنه تو شکم راسپوتین. راسپوتین خودش رو جمع و جور می‌کنه و فرار می‌کنه. اون بدو زن بدو! می‌خواست هر جور که شده ضربه‌ آخر رو بزنه و قال قضیه رو بکنه ولی نمی‌تونه. مردم روستا می‌ریزند سرش و راسپوتین رو نجات میدن.

حالا این زن کی بوده؟ یه سری میگن یه روسپی بوده که به خاطر نفرت از مردهای زن‌باز به تحریک یک کشیشی که طرفدار راسپوتین بوده اما اون موقع مخالفش شده اومده راسپوتین رو بکشه. تا هم انتقامش از مردهای هوس‌باز بگیره، هم مذهب واقعی مسیحیت رو از شر یک پیامبر دروغین نجات بده. ظاهرا این خانم چهره‌ ناراحت کننده‌ای هم داشت. انگار بینیش از بین رفته بوده که طرفداران این نظریه اول میگن که یکی از همون مردهایی که باهاش هم‌خواب بوده بینیشو بریده بوده. ولی یه سری هم میگن نه این خانم روسی نبوده؛ بلکه یکی از مریدان کشیش ایلدار بوده که باز به تحریک اون اومده و پیامبر دروغین و یه مرد هوس‌باز و شیطان‌صفت از بین ببره.

در مورد ظاهرش هم اریداتا که بعدها می‌نویسه میگه به خاطر بیماری اینجوری شده بوده؛ ولی تو کتابش کلا دست داشتن در ترور راسپوتین رو تکذیب می‌کنن. بعد وقتی اتهامات بهش جدی میشه ملکه تبعیدش می‌کنند و بعد فرار می‌کنه می‌ره به فنلاند. سر این ترورش تقریبا تا دم مرگ رفت و شاید واقعا شانس آورد که زنده موند!

همون موقع که رو تخت بیمارستان بود جنگ شروع شد و تزار دستور بسیج عمومی برای شرکت در جنگ علیه آلمان را اعلام کرد. آلمان هم علیه روسیه اعلان جنگ کرد و اینجوری شد که جنگ جهانی اول رسما شروع شد. ولی باز هم با این وجود راسپوتین روی تخت بیمارستان یه نامه‌ای به تزار نوشت که تا دیر نشده کشور از جنگ بکشه بیرون ولی خب فایده‌ای نداشت. تزار تصمیمش رو گرفته بود.

وقتی که از بیمارستان ترخیص میشه تحت‌نظر پلیس قرار می‌گیره. البته تا اون موقع هم تحت‌نظر بود ولی این بار دیگه رسمی و برای حفاظت از امنیتش بود. اون زنی که به جرم سوءقصد دستگیر کرده بودن انگ دیوونه بودن بهش زدن فرستادنش تیمارستان. البته خود این زن توی دادگاه بارها گفت که از نظر روانی سلامت سلامته؛ ولی به نظر میرسه که این تصمیم بیشتر برای این بود که مجبور نباشند فردی از مردم عادی به جرم حمله به راسپوتین رو مجازات کنن .می‌خواستن مخالفت‌ها با راسپوتین از اینی که هست بیشتر نشه.

بعد از این داستان، راسپوتین رو آورد به مصرف شدید الکل. تقریبا دائم‌الخمر شده بود. یه مدت طولانی بود که مصرف نمی‌کرد ولی این ماجرای ترور شدنش دوباره هلش داد سمت مصرف الکل که احتمالا به خاطر ترس از ترور و فشار روحی بود که این اتفاق و احتمال افتادن اتفاقات مشابه داشت روش میاورد. الان دیگه شرایط اینجوری بود که تزار رفته بود به جبهه برای جنگ. راسپوتین هم تو خونه‌اش داشت دوران نقاهت می‌گذروند. مملکت هم افتاده بود دست ملکه. الان دیگه راسپوتین مجبور شده بود که برخلاف عقیده‌ای که داره در مورد جنگ و نبردهای روسیه دعاهای مثبت بکنه و پیشگویی‌های قهرمانانه انجام بده.

از این طرف پیش‌بینی می‌کرد که روسیه تو فلان نبرد و فلان نبرد پیروز میشه ولی از اون طرفم ارتش روسیه هی شکست می‌خورد! هی شکست می‌خورد! یه چند وقتی گذشت و حال جسمی ر راسپوتین بهتر می‌شد. همچنین بگی نگی بهتر شد. یکم سرحال اومد. بعد اومد یه حرکت جدید انجام داد. خوراکش حاشیه و کارای عجیب غریب بود دیگه؟ اومد یه سری زن و مرد که یکی دو نفرشون همچین پیشینه‌ خوبی نداشتن به عنوان منشی استخدام کردن. به این منشی‌ها می‌گفتن حلقه‌ حقه‌بازها! البته مخالفان راسپوتین این لقب رو بهشون داده بودن.

کارشون چی بود حالا؟ این‌ها میومدن آدم‌هایی که التماس دعا داشتن دعوت می‌کردن خونه راسپوتین. بعد ازشون یه پولی می‌گرفتن. راسپوتین یه چیزی می‌نوشت می‌داد بهشون که برن بدن به فلان وزیر و فلان مسئول که کارشون راه بیفته. البته خودش که سواد درست درمون نداشت. می‌داد کاتب‌ها براش بنویسن. این یادداشت‌ها و اون دست‌نوشته‌ای که از راسپوتین باقی مونده یا از نظر نگارشی و املایی خیلی پر اشتباه و خرچنگ قورباغه‌اس، یا همونطور که گفتم کاتب‌ها براش نوشتن.

این منشیان بیشترشون می‌گشتن دنبال آدم‌های پولدار و ثروتمند که بتونن پول بیشتری ازشون بگیرن. حالا این گندش دراومد که نهایتا یک سوم پولی که از آدم‌ها به عنوان هدیه می‌گرفتند رو می‌دادن به راسپوتین. بقیه‌اش رو خودشون برمی‌داشتن. راسپوتین هم یه چند باری مچشون گرفت ولی به هر حال این آدم‌ها شده بودن معتمدین راسپوتین.

از طرفی اگر زنی برای درخواست میومد پیش راسپوتین، نسبت به اینکه درخواستش و چقدر به کمک اون نیاز داره انتظارات ازش بیشتر می‌شد. مثلا تو یه مورد یه زن جوانی از راسپوتین درخواست کرده بود که شوهر تبعیدیش رو برگردونه پیشش. هم پول ازش گرفته و هم می‌خواست باهاش هم‌خواب بشه. حتی تهدید کرد که یا به خواستش تن میده یا دیگه شوهرش نمی‌بینه. یه مدت این خانوم توی یه هتلی می‌دید و هرکاری می‌خواست باهاش کرد تا این که یهو گذاشتش کنار. به منشی‌ا‌ش گفت دیگه اون رو تو خونه‌اش را نده. این کار با چند نفر دیگه هم انجام داده بود. یه مدت از یکی سوء استفاده می‌کرد. می‌ذاشت کنار. نفر بعدی!

اگه خاطرتون باشه با اولگا هم همین کار کرده بود دیگه؟ البته اینجا یه نکته‌ای هم بگم اسم خواهر تزار هم اولگا بود؟ حالا احیانا بعدا خارج از این پادکست خواستید در مورد راسپوتین تحقیق کنید این تشابه اسمی گیجتون نکنه. به هر حال اما یادمون نره که راسپوتین هنوز جونش در خطر بود و هم خودش هم تزار و هم ملکه این می‌دونستن.

رفت و آمدهای راسپوتین به قصر دیگه توی دفتری که جریانات روز قتل توش ثبت می‌کردند به دستور ملکه ثبت نمی‌شد ولی با این وجود باز یه اتفاق جدیدی علیه راسپوتین افتاد که خیلی سر و صدا کرد. راسپوتین عادت داشت که با درشکه رفت و آمد کنه و تو یکی از همین رفت‌وآمدها یه روزی یه ماشین می‌زنه به درشکه‌. راسپوتین آسیب خیلی جدی نمی‌بینه؛ ولی پلیس احتمالش رو میده که هدف ترور راستپوتین بوده باشه.

چند روز بعد یه نامه‌ای از یک فرد ناشناس می‌رسه دست پلیس که گفته بود جون راسپوتین در خطره و احتمالا یه عده‌ای قراره دوباره برن سراغش. پلیس مجبور میشه یه تعداد محافظ‌هاش بیشتر هم بکنه. بعد از ماجرای تصادف، یکی از روزنامه‌های روسیه تیتر زد که ضدمسیح و شیطان و ضدکلیسا تصادف کرده. انقدر فضا حداقل بین گروه‌های اجتماعی دیگه غیر از مردم عادی علیه راسپوتین بوده، همزمان تو قصر تیم علیه راسپوتین داشت شکل می‌گرفت که در راس‌شون خواهر تزار، فرماندهی کل قوای روسیه و چند نفر از بستگان تزار و ملکه.

اشراف‌زاده‌های دیگه برای حذف راسپوتین برنامه‌ریزی می‌کردن ملکه هم برای اینکه یه وقت تزار تحت تاثیر حرف‌های فرمانده کل قوا قرار نگیره که دائم کنارش بود، مرتب به تزار نامه می‌نوشت. توی نامه‌هاش هم همیشه از راستپوتین حرف می‌زد. از خوبی‌هاش می‌گفت. بهش یادآوری می‌کرد که یادش بمونه که کی بوده که پسرشون شفا داده؟ همش نگران این بود که تزار تحت تاثیر حرف‌های بقیه بخواد از راسپوتین رو برگردونه؛ ولی اون چیزی که ملکه ازش می‌ترسید اتفاق افتاد.

تزار تصمیم گرفت که یه سری تغییرات بین وزیر وزرا و مقامات عالی کشور انجام بده و این تغییرات اصلا به نفع راسپوتین نبودن. اول از همه اومد رییس شورای کشور که با نظر راسپوتین انتخاب می‌شد رو عوض کرد. این اتفاق خیلی به راسپوتین این فشار آورد. خیلی توهین بود براش! واسه همین تصمیم گرفت که بند و بساطش و جمع کنه برگرده روستاشون؛ ولی این کارش دلیل داشت. اون می‌دونست که ملکه و تزار ولیعهد چقدر بهش وابسته هستن. می‌خواست کاری کنه که اون‌ها دوباره خودشون مجبور بشن ازش درخواست کنند که برگرده پایتخت.

داشت آماده می‌شد که برگرده پایتخت که باخبر شد که وزیران کشور هم با دستور تزار تغییر کردن. سریع به آنیا پیغام میده که به گوش ملکه برسونه که راسپوتین از این اتفاقات اصلا راضی نیست و چند تا پیشگویی می‌زنه تنگش که آره اگه اینجوری بشه اون جوری میشه! فلانی بیاد همه چی میره رو هوا! ملکه‌ این‌ها رو چهار تومن می‌ذاره روش و با آب و تاب بیشتر می‌رسونه به تزار.

آنیا گفتم یادتونه؟ کی بود؟ آنیا ندیمه خیلی نزدیک ملکه بود که خیلی با همدیگه جیک و پیک داشتن و از حامیان راستپوتین توی قصر بودش. دیگه دشمنی راسپوتین و مخالفانش علنی شده بود. فرماندهی کل داشت تمام تلاشش رو انجام می٬داد که تزار رو مجبور بکنه که راسپوتین رو حداقل بذارتش کنار. همزمان بقیه اطرافیان تزار تو جبهه هم مرتب از خرابکاری‌ها و دخالت‌های بیجای راسپوتین از این ور اون بخش می‌گفتن.

از اون طرف هم ملکه رو مدام برای تزار نامه می‌نوشت مرتب بهش می‌گفت که نذاری فلان روت تاثیر بذاره. تو تزاری! تو باید تصمیم‌گیرنده‌ نهایی باشی! نذار بقیه روت نفوذ داشته باشن. هی بهش نامه می‌نوشت که شیرش کنه. راسپوتین برای ملکه نامه نوشت و درباره‌ فرماندهی ارتش پیشگویی بد کرد و اون هم به تزار نامه می‌نوشت و همین حرف٬‌ها رو تکرار می‌کرد که آخر سر تزار مجبور کردند تا فرماندهی کل هم بذاره کنار و خودش مسئولیت اون هم به عهده بگیره. راسپوتین اولین برد بزرگش جلوی یکی از بانفوذترین آدم‌های حکومت به دست آورد.

یه چند وقت گذشت و راسپوتین دوباره یه داستان جدید درست کرد. توی یکی از سفرهایی که در راه پایتخت روستاشون داشت، با کشتی سفر کرد. تو این مسیر هم کلی سرباز بودن که قرار بود اعزام بشن به جبهه. راسپوتین تا می‌تونست مست می‌کرد. میومد بین این سربازها که براش آواز بخونه. خودش هم باهاشون می‌زد زیر آواز و هر روز کارش شده بود عیاشی. انقدر این کارش تکرار کرد که مسافران از مسئولان کشتی خواستند که از راسپوتین به پلیس شکایت کنه. اون هم این کار کرد. شکایت رسید دست کی؟ دست همون کسی که نیروهاش راستپوتین رو تحت‌نظر داشتن. اون هم تمام تلاش کرد که راسپوتین رو بکشونه دادگاه محکومش کنن.

اگه این اتفاق می‌افتاد سه ماهی زندانی می‌شد؛ ولی به جاش چه اتفاقی افتاد؟ رییس پلیس برکنار شد. این دومین نفر. البته بخوایم اون نخست‌وزیر هم حساب کنیم میشه سومین نفر! راسپوتین هنوز تو قصر کلی مخالف داشت که خیلیاشون از وزیر وزرا بودن. دوباره چی کار کرد؟ شروع کرد یه سری پیشگویی جدید علیه این وزیر انجام داد. ملکه هم که خوراکش این بود مغز تزار کار بگیره رگباری پشت هم نامه نامه نامه که تزار سست‌عنصر مجبور شد شروع کنه تغییر افراد به سلیقه‌ جناب راسپوتین!

شنیدید که میگن فلانی مثل موم تو مشت فلان آدم بوده؟ تزار هم دقیقا همون موم بود توی مشت راسپوتین. بعدش هم داستان پسر راسپوتین پیش اومد. رسیده بود به سن خدمت. زمان هم زمان جنگ بود دیگه؟ راسپوتین می‌دونست اگه پسرش بره خدمت باید بره جنگ. نامه نوشت به ملکه که از تزار بخواد که پسرش معاف کنه ولی تزار اهمیتی نداده. هی ملکه نامه بده هی تزار اهمیت نداد. ملکه می‌گفت این مرد خدا همین یه پسر داره. ممکنه تو جنگ کشته بشه. راسپوتین به همه به ما خدمت کرده. تزار بهش گفت زن حسابی همین تازگیا پسر یکی از اشراف زاده‌ها تو جنگ کشته شده. من بخوام این معاف کنم جواب اشراف‌زاده‌هایی که پسرشون فرستادن جنگ چی باید بدم؟

کشش ندم. آخر سر پسر راسپوتین میره خدمت. به یکی از بیمارستان‌های پشت جبهه می‌فرستنش که خطری هم براش نداشته‌ باشه. هر چه بیشتر می‌گذشت انگار حال روحی راسپوتین هی بدتر می‌شد. غرق الکل و عیاشی شده بود. بداخلاقی می‌کرد. پرخاشگر شده بود. حتی تو یه مورد پلیس‌هایی که مامور حفاظت از اون بودن گزارش دادن که یه روز با برادر و پدرش بحثش میشه، فحش و فشار کار انقدر بالا می‌گیره که باباش می‌گیره زیر مشت و لکد که محافظش میان جداشون می‌کنن.

توی گزارششون گفتن پدر راسپوتین بهش میگه یه کار نکن به همه بگم جز انگولک کردن خدمتکار هیچی حالیت نیستا! داری همه رو بازی می‌گیری! راسپوتین گفته بود روحم پرغصه‌است. یکی دو ساعت خوبم بعدش همش افسرده‌ام. شرایط کشور و فشاری که روزنامه‌ها دارن رو میارن داره من از بین می‌بره. واقعا اینجوری بود! حال روحی اصلا از این رو به اون رو شده بود. انگار خودش داشت از درون نابود می‌شد.

دهم ژانویه‌ ۱۹۱۶ راسپوتین آخرین جشن تولد زندگیش گرفت. ۴۷ ساله شده بود. ماموران امنیتی تو گزارششون نوشته بودن که مهمون‌های راسپوتین تا نصف شب مثل دیوونه‌ها می‌زدن و می‌رقصیدند، الکل می‌خوردن. کلی هم کادو آورده بودن براش. از ظرف و ظروف نقره و طلا گرفته تا پول نقد. تو مراسمش نامه‌ تبریک تولد تزار و ملکه رو خوندن که تولد ۴۷ سالگی مرد راستین خدا رو تبریک گفته بودن.

احتمالا حدس می‌زند که این جریان بدون حاشیه نبوده دیگه؟ مراسم که تموم می‌شه یه سری از مهمون‌ها می‌مونه خونه‌ راسپوتین پیشش باشن. نصف شب یه دو تا مرد مسلح میان تو خون.ه کاشف به عمل میاد که شورای دو تا از زنانشون تو خونه‌ان که صلاح دونسته بودن شب هم پیش راسپوتین باشن. راسپوتین این زنان رو از در پشتی فراری میده و اون مرتبه می‌بینن زن‌هاشون نیستن ول می‌کنن میرن. ولی این جریان انقدر راسپوتین رو ترسونده بود که تا چند روز از ترسش پاش رو از خونه نذاشت بیرون. دیگه از سایه‌ خودش هم می‌ترسید. شاید حق هم داشت.

راسپوتین خبر نداشت که وزیر کشور داشت برای جونش نقشه می‌کشید. داستان از این قرار بود که یه شبی جناب وزیر که از راسپوتین خوشش نمیومده و به یه آدمی پول میده که توی یه مهمونی سر راسپوتین رو بتونه گرم کنه که همه‌ مهمون‌ها برن. بعد راسپوتین که میاد بیرون بریزند سرش بذارنش که مثلا یه زهره چشمی ازش گرفته باشن ولی همه که میرن می‌بینن خبری از راسپوتین نشد.

بعدا فهمیدن که طرف با راسپوتین رفاقت داره و با اون پولی که از جناب وزیر گرفتن مشروب می‌خورن. وزیر کشور هم کارد می‌زدی خونش در نمیومد. اونجا بود که برای اولین بار برمی‌گرده پیش رییس پلیس که باهاش بوده. میگه راسپوتین باید کشته بشه. بعدش هم دستور می‌داد که چند تا از منشی‌های اصلی راسپوتین رو دستگیر کنن و دستور تفتیش خونه‌هاشون میده.

راسپوتین از عصبانیت می‌خواست عربده بکشه. می‌گفت این‌ها نمی‌خوان من آرامش داشته باشم. نمی‌ذارن غم و غصه‌ام تموم بشه. را راسپوتین به وضوح افسرده بود و سعی می‌کرد این افسردگیش رو با الکل و زن‌ها مخفی کنه. جریان کشیش ریدر که یادتونه گفتم یکی اجیر کرد راسپوتین رو بکشه؟ حالا این آدم رفته بود نروژ. بعد توی نروژ از اونجا تزار ملکه رو داره تهدید می‌کرد که اگه بهش پول ندن تمام نامه‌ها و تلگراف‌های خصوصی ملکه رو که به راسپوتین داده بود منتشر می‌کنن. وزیر کشور هم رفت سراغ این آدم که بیا من انقدر بهت میدم تو به جاش این نامه‌ها رو بفروش به من. بعدش هم بشینیم با هم دیگه یه نقشه‌ای بکشیم که راسپوتین رو بکشیم.

ریدر هم توی نروژ اصلا اوضاعش خوب نبود. داشت توی کارخونه‌ها کارگری می‌کرد ولی می‌شینه یه دو دوتا چهارتا می‌کنه پیش خودش میگه با این قدرتی که راسپوتین داره بیان به جای همکاری با این بابا برم طرف راسپوتین و برگردم روسیه. یه نامه می‌فرسته به آنیا ندیمه ملکه و یه دونه می‌فرسته به خود راسپوتین که حواستون جمع کنید که این آدم نقشه‌ جدید کشیده! ملکه هم ماجرا رو می‌ذاره کف دست تزار. تزار هم بدون اینکه به وزیرش خبر بده از کار برکنارش می‌کنه؛ یه آدم جدید هم می‌ذاره جای اون. به همین راحتی یکی دیگه از دشمن‌های راسپوتین حذف شد.

دیگه داستان داره به جای حساسش می‌رسه. بهار ۱۹۱۶ بود که به اطرافیانش گفت که احتمالا ماه‌های آخری که دارن می‌بینن و این لحظه‌ها رو غنیمت بشمارن. چون می‌خواد از این دنیایی که الان گرفتارش شده دور بشه و بره یه جایی که هیچ جنبنده‌ای نباشه. بره اونجا برای خودش تک و تنها تارک دنیا بشه. یه پیشگویی جدید هم افتاده بود تو دهنش که هی تکرار می‌کرد. خاندان سلطنتی تا وقتی سر پاست که من زنده‌ام! عجیب‌ترین و ماندگارترین پیشگویی بود که راسپوتین انجام داده بود. تو تاریخ موندگار شد. خاندان سلطنتی امپراطوری تا وقتی سرپاست که من زنده باشم. حتی رفت برای آخرین بار قبر سیمون قدیس رو هم زیارت کرد. قدیسی که خیلی بهش ارادت داشت.

اون سال جنگ بالا گرفته بود دیگه؟ تو کشور یه سری هم به ملکه‌ای که بزرگ شده آلمان بود و حتی راسپوتین به چشم جاسوسان آلمانی نگاه می‌کردن. روسیه با آلمان تو جنگ بود و این‌ها می‌گفتن که این دو نفر اسرار کشور می‌فروشن به آلمان‌ها. ولی راسپوتین گفت موقع شروع جنگ من تو پایتخت بودم هیچ وقت نمی‌ذاشتم شروع بشه. اون زمان راسپوتین بیمارستان بود دیگه؟ ترورش کرده بودن. ولی دخالت‌هایی که به عنوان پیشگویی در عملیات‌های مختلف انجام می‌داد کفر فرمانده جنگ رو درآورده ‌بود.

تو چند تا مورد درست قبل از شروع حمله به جبهه‌ دشمن، تزار دستور توقف عملیات داده بود. دلیلش چی بود؟ راسپوتین دلش به حمله نبود. پیش‌بینی کرده بود ممکنه شکست بخورن. از همه مهمتر اینکه راسپوتین داشت از طریق یک فرد عالی رتبه با آلمان‌ها صحبت می‌کرد که با تزار یک قرارداد صلح ببندن که جنگ زودتر تموم بشه. راسپوتین کلا مخالف جنگ بود. واسه همین هم بود که بهش انگ خیانت و جاسوسی برای آلمان‌ها رو می‌زدن. چون اکثر نظامی‌ها و اشراف طرف جنگ بودن.

قدرت راسپوتین بی‌نهایت زیاد شده بود. تزار تا تو مقر فرماندهی جنگ بود، اختیار امور حکومت داده بود دست ملکه و ملکه هم کاملا تحت اختیار راسپوتین بود. اون موقع تو پایتخت فردی قدرتمندتر از راسپوتین نبود؛ ولی با این وجود ترس ترور هیچ وقت دست از سرش برنمی‌داشت. حتی می‌دونست که همین کسایی که الان به عنوان محافظ دارن امنیتش تامین می‌کنن پاش که بیفته کت بسته تحویل دشمناش می‌دنش.

اواسط سال ۱۹۱۶ بود که روسیه آتش زیر خاکستر شده بود. تو جنگ شکست پشت شکست و داخل کشور هم شرایط اقتصادی فاجعه! بعضی شهرها قحطی اومده بود. غذا خیلی سخت پیدا می‌شد. این وسط یه عکسی به شکل گسترده تو کشور پخش شده بود که راسپوتین و دارو دسته‌اش پشت این میز در حال خوردن و نوشیدن نشون می‌داد که چندتا نوازنده‌ هم پشتشون وایساده بودن و داشتن میزدن و می‌خوندن. خیلی براش گرون تموم شد! این عکس در شرایطی که مملکت روی هوا بود و مردم به زور یه لقمه نون گیرشون میومد، راسپوتین داشت عیش و نوش می‌کرد.

همین موقع بود که همون فرمانده کل قوای سابق که تزار برکنارش کرده بود، یه نامه به تزار می‌نویسه و دوباره بهش هشدار میده که انقدر نذاره ملکه زیر گوشت وز وز کنه. تحت نفوذ افکار شیطانی راستپوتین دارن امپراتوری رو از بین می‌برن. هر لحظه ممکنه مردم دوباره انقلاب کنند. شرایط سلطنت اصلا خوب نیست! این‌ها رو من به عنوان یه دوست و حامی سلطنت امپراتوری روسیه دارم میگم. تزار جرات نکرد این حرف‌ها رو خودش مستقیم به ملکه انتقال بده. خود نامه رو براش فرستاد. اون هم طبق معمول گذاشت کف دست راسپوتین و راسپوتین نامه زد به تزار که با قدرت به کار ادامه بده. به این دسیسه‌ها هم اصلا اهمیت نده که آینده برای خاندان سلطنتی روشنه.

این حرف‌ها رو کی زد؟ دو ماه قبل از شروع انقلاب و سقوط امپراتوری روسیه. همزمان هم تو پایتخت یکی از مهمترین تصمیم‌های تاریخ روسیه بین دو نفر از اشراف‌زاده‌ها گرفته‌ شد؛ قتل راسپوتین. این دو نفر کیا بودن؟ هر دوتاشون از اقوام تزار بودن. فیلیکس یوسوپف، همسر دخترخاله‌ تزار و دیمیتیر پالویچ پسرخاله‌ تزار. این دو نفر بین اشراف‌زاده‌ای روسیه به خصوص مخالفان راسپوتین خیلی نفوذ داشتن. جالب اینه که یوسوپف خودش از کسانی بود که رفت و آمد داشت با راسپوتین. حتی یه مدتی که مریض شده بود از راسپوتین خواست که درمانش کنه؛ ولی الان شده بود نفر اول مخالفین اون.

فقط این دوتا هم نبودن. کلی آدم دیگه هم توی دومای روسیه، یعنی همون مجلس روسیه هم مخالف راسپوتین بودن که معروفترینشون ولادیمیر پوریشکوویچ بود. کسی که به عنوان نفر سوم به اون گروه دو نفره برای قتل راسپوتین اضافه شد. پوریشکوویچ یه سخنرانی خیلی معروف هم توی دومای روسیه علیه ملکه و راسپوتین انجام میده که مخالفت مقامات سیاسی با راسپوتین علنی می‌کنه. تو سخنرانیش میگه:

«حرارت برآمده از آن نیروهای ظلمانی و برآمده از اون نفوذهای ظلمانی‌ است که به زور راه‌های دسترسی به مناصب بالا را برای آدم‌هایی که صلاحیت و توانایی اشغال را ندارند سیل و هموار کرده است. شرارت برآمده از اعمال نفوذهای کسانی است که راسپوتین در راس آن‌ها قرار دارد. من چند شب گذشته را نتوانستم بخوابم. من با چشمان باز در تختخوابم دراز کشیده بودم و همه‌ آن تلگراف‌ها و یادداشت‌ها و گزارش‌هایی که آن دهقان بی‌سواد خطاب به این وزیر آن وزیر نوشته بود از نظر می‌گذراندم. نمونه‌هایی وجود دارد که وزرا نتوانستند خواسته‌های آن دهقان بی‌سواد را برآورده کنند و در نتیجه این آقایان به رغم توانایی‌ها و شایستگی‌هایشان از کار برکنار شدند. من در طول دو سال و شش ماه گذشته کشور درگیر جنگ بوده، چنین می‌پنداشتم که نزاع‌های داخلی ما باید کنار گذاشته شود. اما حالا این ممنوعیت را نقض می‌کند تا مقام سلطنت را از اندیشه‌های توده‌های مردم و از نفرت آن‌ها از جنگیدن در جبهه‌های جنگ مطلع کنم. چیزی که ثمره‌ عملکرد وزرای تزار است. وزرایی که به مشتی عروسک خیمه شب‌بازی تبدیل شدند. عروسک‌هایی که رشته‌هایشان محکم در دست راسپوتین و ملکه است. ملکه‌ای که همنشین بد روسیه است که همچنان بر تخت سلطنتی روسی آلمانی باقی مانده و همچنان نسبت به کشور و مردمانش بیگانه مانده است.»

می‌تونید تصور کنید که تزار بعدش با این حرف‌ها چه حالی داشته؟ اینجا دیگه فهمید که انتظار باید بین سلطنت و ملکه‌اش یکی رو انتخاب کنه و انتخابش هم ملکه بود. بعد این سخنرانی کلی آدم زنگ زدن به پوریشکویچ که تبریک دمت گرم و ترکوند و این حرف‌ها که یکیشون یوسوپوف بود. یوسوپوف فهمید که آدم نهایی نقشه‌ ترور راسپوتین رو پیدا کرده. باهاش یه قرار ملاقات گذاشت و داستان تعریف کرد. موافقتش برای شرکت در قتل راسپوتین گرفت، اما برای اجرای نقشه، اول باید اعتماد راسپوتین رو جلب می‌کردند و این کار به عهده‌ی یوسوپوف بود. چون قبلا باهاش در ارتباط بود و احتمالا راسپوتین بهش اعتماد می‌کرده.

یوسوپوف اومد به راسپوتین گفت که درد سینه داره امونش رو می‌بره و اصلا نمی‌تونه نفس بکشه و می‌خواد راسپوتین خوبش کنه مثلا. اون هم قبول کرد. یه چند روزی به هوای درمان مرضی رفت خونه‌ راسپوتین و همیشه از در پشتی رفت‌وآمد می‌کرد که مامورای امنیتی نبیننش. بعد تو این رفت و آمدها یه چیز خیلی مهم فهمید. متوجه شد که ساعت ده شب که میشه محافظ‌هاش میذارن میرن. دلیلش چی بود؟ این بود که وزیر کشور دیدارهای یواشکی با راسپوتین داشته و ده شب به بعد انجام می‌داده. بعد واسه اینکه لو نرن به مامورها گفته بودن که ده که شد می‌تونن برن که احیانا اگر خواستن فوری راسپوتین رو ببینن دیگه هماهنگی نخوان بکنن. راحت برن بیان؛ ولی نه راسپوتین نه ملکه نه تزار هیچ کدوم از این داستان خبر نداشتن. فکر می‌کردن که محافظ‌ها ۲۴ ساعتِ اونجان.

یوسوپف فهمید که بهترین تایم برای اجرای نقشه‌اشون همین ده شب به بعده که دیگه محافظی هم در کار نیست. سه نفری می‌شینن کلی نقشه می‌کشند و بحث می‌کنند که چیکار کنن؟ چیکار کنن؟ آخر سر به این سناریو می‌رسن. قرار میشه که از نقطه ضعف راسپوتین استفاده کنن، علاقه‌اش به زن‌ها. یکیشون خودش طعمه می‌کنه. چون می‌دونست که راسپوتین زن‌های زیبا رو خیلی بیشتر دوست داره دیگه؟ علاقه‌اش به زن‌های زیبا بیشتره.

همسرش اون موقع از زنان زیبای روسیه بوده. مثلا می‌گفت که زن من اسیر شیطان هرزگی شده نیاز داره که یکی بیاد این اهریمن رو از وجودش بکشه بیرون. قشنگ چیزی گفت که راسپوتین بهش گفت یه شب بیا خونه‌امون، همسرت رو درمان می‌کنم. قرار میشه که وقتی راسپوتین اومد ببرن زیر زمین و همونجا مسمومش کنن. تا اون موقع زیرزمین خونه رو هم شبیه یه اتاق پذیرایی شیک و تر تمیز درست کنن که راسپوتین شک نکنه. از اون طرف هم بهش میگن که همسرش طبقه‌ بالا چند تا مهمون سر زده داره. هر وقت که اون‌ها برن میاد پایین.

تا اون موقع با خوراکی‌هاشون کردن مسمومش می‌کنن. خلاصه خونه یوپوسف کنار رودخونه میکا بود. هنوزم هست. این رود پر آب هنوز هم توی سن پترزبورگ جاریه. اون طرف رود هم یه پاسگاه پلیسی بود که اجازه نمی‌داد اون‌ها از اسلحه استفاده کنن. مجبور بودن مسمومش کنن که یه وقت صدای شلیک اسلحه نره اون سمت داستان لو بره.

اون برای همسرش که اون موقع توی کریمه بوده تعریف می‌کنه و میگه نیازی که تو هم کمک کنی بهمون؛ ولی اون قبول نمی‌کنه. حال و روز روحی خوبی نداشت. افسرده شده بود. رفته بود کریمه که یکم بهتر شه. حتی چند روز قبل از اجرای نقشه هم یه نامه میده به یوپوسف که من حالم خرابه، بهت نیاز دارم پاشو بیا اینجا پیشم. یوسوپف بهش میگه اوکی میام فقط تو یه کار کن. شونزدهم هیفدهم دسامبر یه تلگراف بزن به من و همین رو دوباره بهم بگو. من همون موقع راه میوفتم میام.

شونزدهم هیفدهم روزی بود که اون‌ها نقشه کشیده بودند که داستان رو اجرا کنن. اون برای اینکه رفتنش فرار حساب نشه، از همسرش خواست که دوباره تلگراف بزنه که مثلا به خاطر اون از شهر رفته. البته اجرای نقشه یکم به تاخیر می‌افته آخرای ماه انجام میشه. یوسوپف طبق خواسته راسپوتین خودش شخصا به دنبالش میره و از در پشتی راسپوتین رو برمی‌داره بیاره سمت کاخ خودش. بعد باز دوباره از در پشتی ساختمون وارد کاخ بشن. راسپوتین هم شک نمی‌کرد. چون شفا دادن همسر یه پرنس چیزی بود که باید مخفیانه انجام می‌شد. دیگه کسی نباید از خبردار می‌شد. واسه همین براش عجیب نبود که انقدر مخفیانه بخوان برن و بیان.

از اون طرف هم یوسوپف و همدستانش فکر این هم کرده بودن که اگر احیانا کسی اون‌ها رو با هم دید که دارن وارد کاخ می‌شن، بعدش باید چی کار کنن؟ قرار میشه که بعد عملیات یکیشون زنگ بزنه به یه رستورانی که راسپوتین اونجا پاتوق می‌کرده و سراغ راسپوتین رو بگیره. مسئول رستوران خب میگه که طبیعتا اینجا نیست دیگه؟ هنوز نیومده اینجا. اون‌ها از اون طرف می‌گن که عه پس هنوز نرسیده. پس احتمالا تا چند دقیقه دیگه می‌رسیم دوباره زنگ می‌زنم.

اینجا دیگه پلیس باید ثابت می‌کرده که این تماس با نقش‌های قبلی بوده. آخرین کسی که بین مسیر کاخ رستوران رو دیده یه همچین شخصی هم وجود خارجی نداشته در واقع یه جورایی پلیس می‌پیچوندن دیگه؟ حداقل زمان می‌خریدن اما راسپوتین پدرسوخته‌تر از این حرف‌ها بوده. قبل از اینکه بره خونه‌ یوسوپف به چند نفر دیگه میگه که شب داره کجا میره برخلاف خواسته یوپوسف. اما دیگه فکر اینجاشو نکرده بود که ده شب به بعد هیچ محافظی از دور حواسش بهش نیست.

دو شب بود. تازه رفت سراغ راسپوتین. قبل از اینکه روز اجرای نقشه هم برسه زیرزمین کاخ هم قشنگ آماده کردن. کلی وسایل تزیینی و نفیس و دکورهای خیلی آنچنانی اونجا چیدن. از فرش‌های ایرانی گرفته تا ظرف و ظروف نقره و طلا و یه کار کردن که اصلا شبیه یه انباری متروکه نباشه. به راسپوتین می‌خواستن بگن که اینجا اتاق مهمونایی که به شکل ویژه و سری باهاشون ملاقات می‌کنن. یه موسیقی هم قرار بود و طبقه بالا پخش بشه و همدستش یکم سر و صدا کنن که مثلا اون بالا مهمونیه. می‌خواستن یه جوری نشون بدن که انگار مهمون‌ها پایین بودن. بعد که راسپوتین اومد رفتن بالا. اینجوری که فضا رو از این حالت زیرزمین بودن و مشکوک بودن خارج می‌کردن.

کیک و شیرینی رو آماده کردن و یه سری استکان چایی و مشروب نیم خورده هم روی میز گذاشتن چند تا ظرف پر تر و تمیز شیرینی و کیک برای راسپوتین آماده کردن که سمی ‌بودن. کتابی که بعدها نوشته میگه وقتی رفتم دنبالش رفتم بالا که حاضر بشه هم پیش خودم می‌گفتم که پس تو غیبگویی و پیشگویی؟ پس چرا الان خبر نداری که چه بلایی قرار سرش بیاد؟ چرا انقدر به من اعتماد داره؟ میگه حتی از راه پله که داشتیم میومدیم پایین از تاریکی زیاد واسه اینکه راه رو پیدا کنه دست رو دست هم پله‌ها رو اومدیم پایین. چه جوری انقدر به من اعتماد داشته اگه واقعا پیشگو بوده؟

وقتی رسیدن کاخ یوسوپف سی دسامبر ۱۹۱۶ پوریشکوویچ و دیمیتر و دو نفر دیگه که بهشون اضافه شده بودند و طبقه بالا داشتن گرامافون و آماده می‌کردن که آهنگ پخش کنن و یه ذره شلوغ بازی دربیارن. همون موقع‌ها هم شنیدن که راسپوتین اومد و دارن میرن سمت زیرزمین. راسپوتین صدای آهنگ که شنید به یوسوپوف گفت چه خبره بالا؟ مهمونیه؟ گفت نه همسرم چند تا مهمون سر زده داشته. الان رفتن بالا. زود هم میرن. اون‌ها که برن ما هم می‌ریم بالا. حالا فعلا بریم پایین یه گلویی تازه کنیم.

پایین که می‌رن راسپوتین محو تزئینات اتاق میشه. ظرف و ظروف و گنجه‌ها و دکوری‌ها حسابی درگیرش می‌کنن. بعد می‌شینن پشت میز یکم صحبت می‌کنن و یوسوپوف خنگ اینجا شیرینی‌هایی به راسپوتین داد که واسه خودش بودن. سمی نبودن اون‌ها. بعد که می‌فهمه چه سوتی داده؟ اون یکی ظرف می‌ذاره جلو راسپوتین. راسپوتین یه نگاه می‌اندازه و می‌گه دستت درد نکنه. این‌ها زیادی شیرینن. من اصلا کلا میل ندارم چیزی بخورم. زنت کی میاد؟

پوریشکوویچ یکم دست و پاشو گم می‌کنه میگه بذار برم بالا ببینم چه خبره؟ الان زود برمی‌گردم. میره بالا به بقیه میگه که آقا این بو برده. میگه من هیچی نمی‌خورم. لو رفتیم دیگه. دوباره برمی‌گرده پایین. یه چند دقیقه که می‌گذره صدای بازشدن در بطری مشروب میاد. اونایی که بالا بودن فهمیده بودند که بله جناب پیشگو نتونسته مقاومت کنه. داره از شیرینی‌ها و نوشیدنی‌ها می‌خوره. چند دیقه دیگه هم احتمالا راسپوتین به افسانه می‌پیونده. ولی هی صبر کن هی صبر کن هیچ خبری نشد. منتظر بودن بیفته بمیره ولی هیچ اتفاقی نمی‌افتاد.

بعد باهاش که چشم تو چشم شدم دیدم داره بهم لبخند میزنه. انگار داشت با چشماش به این می‌گفت که دیدی هرچی زور زدی هیچ کاری نتونستی با من بکنی؟ بعد یهو قیافش ترسناک شد. میگه تو صورتش که نگاه کردم حس کردم یه نیرویی داره فلجم می‌کنه. بعد یه لحظه به خودم اومدم دیدم روی کاناپه نشسته سرش انداخته پایین با یه صدای ضعیفی میگه تشنمه برام چایی بریز. بعد یهو نظرش به ساز قدیمی که گوشه‌ اتاق گذاشته بودم جلب ‌شد. بهم گفت برام ساز بزن و آواز بخون. آواز خوندن حالم خوب می‌کنه.

دو ساعت از وقتی که اینا اومده بودن اون پایین می‌گذشت. خود پوریشکوویچ یادش رفته بود واسه چی اومده بودن اونجا؟ راسپوتین عصبی شده بود. پس چرا سم اثر نمی‌کنه؟ یکی دو بار به بهونه‌ اینکه بره ببینه مهمونای همسرش رفتن یا نه؟ رفت بالا اومد و سری آخر که دیگه صبرش تموم شده بود. اسلحه رو گرفت اومد پایین. گفت نمی‌دونم چه جوری اون چشم‌های تیزبینش اسلحه رو تو دست من ندید؟ شاید به خاطر تاثیر سم بود یا الکل گیجش کرده بود؛ ولی جای من حواسش به صلیبی بود که روی دیوار آویزون بود.

رفتم پشتش وایسادم. صداش کردم برگشت سمتم. اسلحه سمتش نشونه گرفتم. هیچی نگفت. فقط زل زد تو چشمام. بعد شلیک کردم. یهو سکوتش با صدایی شبیه نعره‌ یک حیوان وحشی شکسته ‌شد. صدا که رفت بالا بقیه هم ریختن پایین که دیدن بدن راسپوتین افتاده جلوی کاناپه. انگار مرده بود. رفتم بالا سرش یه تکونی بهش دادن دیدم ظاهرا مرده تمومه. خوشحال سمت رفتن بالا جشن گرفتن.

بعد یوسوپف انگار یه دلشوره‌ای گرفته باشه میگه بذار برم پایین دوباره یه سر به این مارمولک بزنم بیام. میره پایین می‌بینه آره همونجور افتاده همونجا. تکونم نمی‌خوره. میره نزدیک‌تر که مثلا نبضش بگیره تو یه چشم بهم زدن راسپوتین مثل یه ببر زخمی خرخر میگیره. هفت تا جون داشته. این بشر یه جوری رو پاش بلند شد که انگار نه انگار این همه سم خوروندن بهش و تیر زدن بهش! این همه الکل خورده!

یوسوپف با این بدبختی خودش رو نجات میده. میره بالا که بقیه رو صدا بزنه. دوباره همه میان پایین می‌بینن نیست. از زیر زمین زده بود بیرون. میرن تو محوطه‌ کاخ می‌بینن تلوتلو داره میره سمت دروازه پرشکوهش. اسلحه رو درمیاره و سمتش نشونه می‌گیره. تیر اول شلیک می‌کنه خطا میره. دومی رو میزنه بازم خطا میره. گلوله‌ سوم که می‌زنه می‌خوره بهش. دقیقا جلوی در دروازه میفته زمین. میره بالا سرش دیگه کار تموم می‌کنه. گلوله‌ بعدی تو سر راسپوتین خالی می‌کنه و نفس راسپوتین رو واسه همیشه می‌بره.

فردا صبح وزیر کشور با زنگ تلفن از خواب بیدار میشه. آدم پشت خط به وزیر گفت که صدای شلیک گلوله از داخل کاخ یوسوپوف شنیدن و بهشون خبر رسیده که راسپوتین گم شده. نزدیکش میگن که آخرین بار راسپوتین رو با یوسوپف دیدن. خبر گم شدن راسپوتین همون فرداش تو کل کشور پخش شد. بلافاصله یوسوپف قبل از اینکه بتونه از شهر خارج بشه احضار کردن ولی به هیچ عنوان زیر بار نرفت که راسپوتین اومده باشه خونه‌اش. کسی که بازجویی می‌کرد از خدمتکار راسپوتین شنیده بود که اون شب یوسوپف اومده دنبال پوریشکوویچ رفت در خونه‌اش ولی جرات نداشت حرف پرنس فامیل تزار رو با حرف یه خدمتکار نقد کنه.

از نگهبانان کاخ که بازجویی کردن گفتن که ما صدای سه تا شلیک شنیدیم ولی وقتی رسیدیم جلوی دروازه‌ی کاخ پرنس بهمون گفت که یکی از مهمونشون مست کرده اومده بیرون به یه سگ تیراندازی کرده. پلیس نه مدرک محکمی داشت که یوسوپف رو محکوم کنه نه جراتش داشت. یوسوپف بازداشت خونگی میشه ولی از همین بازداشت‌هایی که به مجرم قاتل توی کشورهای خاورمیانه میدن. میرن خونه‌ دیمیتری که حرف‌هاشون یکی کنن که بدونن چی بگن به پلیس؟ پوریشکوویچ تونسته بود همون شب از پایتخت خارج بشه. از طرفی هم تزار دستور میده که تا پیدا شدن خبری از راسپوتین نشده این تحقیقات متوقف نشه.

به هر حال بحث فامیل نزدیکش بود ولی ملکه مخالف بود. دلشوره امونش رو بریده بود. کلا تو قصر همه‌چی ریخته بود به هم. بالاخره بحث یه آدمی بود که داشت حکومت رو خط می‌داد. تزار انگار یه جورایی فهمیده بود که داستان از چه قراره؟ چه اتفاقی افتاده؟

سه روز بعد از حادثه اوایل صبح، جنازه‌ای روی رودخونه‌ سن‌پترزبورگ پیدا می‌کنن. جنازه‌ راسپوتین بود. تو سرمای روسیه تو آب یخ زده بود. شب حادثه یوسوپف و همراه‌هاش جنازه‌ راسپوتین رو پتو پیچ کرده بودن انداخته بودن تو آب. پلیس برای اینکه بتونه جنازه رو تو جعبه جا بده مجبور شدن منتظر بمونن تا یخش باز شه.

بالاخره کل کشور فهمیدن که راسپوتین مرد. خدا، پیشگو، غیب‌گوی ملکه و ناجی شهدای کشته‌شده مرد. جسد راسپوتین چند روز بعد توی کلیسای آنیا که آنیا خدمتکار ملکه ساخته بود دفن شد. درست چند هفته قبل از اینکه تمام کشور آشوب بگیره و امپراتوری خاندان رومانوف سقوط کنه، دقیقا طبق پیش‌بینی راسپوتین، یوسوپف تا زمان انقلاب مثلا حبس خانگی بود و بعد از انقلاب از روسیه رفت و تا هشتاد سالگی هم عمر کرد. دیمیتری برای ماموریت فرستاده شد ایران و پوریشکوویچ سال بعد به خاطر مریضی مرد.

بعد از مرگ راسپوتین این شایعه شده بود که ملکه داخل تابوتش جواهرات گذاشته. سربازهای روسیه هم رفتن سراغ قبرش در تابوت و باز کردن ولی هیچ جواهری پیدا نکردن؛ ولی یه شمایل چوبی اون تو بوده. پشت شمایل اسامی ملکه، دخترهاش و آنیا با دستخط‌های خودشون نوشته شده بود. خبر به روزنامه‌ها درز پیدا کرد. گذاشتن شمایل در تابوت، اون هم تابوت یک زناکار، از نظر روزنامه‌ها و افکار عمومی عمل شنیع بود ولی بر اساس شهادت‌های موجود توی پرونده روشن شد که این کار کار ملکه نبوده.

این شمایل زمانی به راستین داده شد که او هنوز زنده بوده ولی حالا مشخص نیست که کی اون گذاشته بوده تو تابوت؟ تابوت راسپوتین که از قبر بیرون کشیده شد دیگه برجستگی شاخ مانندی که بالای پیشونیش بود هم کاملا جلب توجه می‌کرد. راسپوتین وقتی زنده بود همیشه موهاش یه جوری شونه می‌کرد که این برآمدگی پیشونیش از دید بقیه پنهون باشه. تصمیم گرفتن که جنازه رو به یه جای دیگه‌ای منتقل کنند.

سال ۱۹۱۷ جنازه‌ راسپوتین رو جابه‌جا کردن تا تو یه جای جدید دفن بشه؛ اما ماشین حامل جنازه تو مسیر خراب‌ شد. سربازهای حامل جنازه‌ راسپوتین تصمیم گرفتند برای اینکه نفرین راسپوتین یه وقت شامل حالشون بشه همون جایی که ماشین خراب شد جنازه رو آتیش بزنن.

جالب اینه که حتی در مورد آتش زدن جنازه‌اش شایعه‌های زیادی درست کردن. گفتن موقعی که جسدش آتیش زدن داشته مثل یک رقاص می‌رقصید تو آتیش ولی به هر حال جسد راسپوتین بدون اینکه آتیش گلستان بشه توش سوخت.

چیزی که شنیدید چهلمین اپیزود راوکست بود که در آذر ۱۴۰۰ منتشر شده. راوکست رو از سایت پادکست و تمام اپلیکیشن‌های پادکست مثل گوگل پادکست و اپل پادکست بشنوید. اگر از شنیدن اپیزود لذت بردید و دوست داشتید، این اپیزود رو با هر کدوم از اپیزودهایی که دوست دارید و به صورت پست استوری یا توییتر توی شبکه‌های مجازی به بقیه هم معرفی کنید. اینستاگرام راوکست رو فراموش نکنید. اونجا مطالب تکمیلی و عکس‌های جالبی از هر قسمت براتون می‌ذارم که می‌تونید ببینید.


بقیه قسمت‌های پادکست راوکست را می‌تونید از این طریق هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/%D8%B1%D8%A7%D8%B3%D9%BE%D9%88%D8%AA%DB%8C%D9%86%D8%8C-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%AF%D9%88%D9%85-id6026440-id674626266?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%B1%D8%A7%D8%B3%D9%BE%D9%88%D8%AA%DB%8C%D9%86%D8%8C%20%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA%20%D8%AF%D9%88%D9%85-CastBox_FM