اپیزود ۴۱؛ دوئل جاسوسان

بیروت ژانویه‌ .۱۹۶۳ حوالی عصر دو تا دوست قدیمی در آپارتمانی در محله‌ مسیحی‌نشین شهر نشستن چایی می‌خورن و گپ می‌زنن. این دو نفر از دوستان قدیمی سی ساله که الان تبدیل شدن به دشمن و هر کدومشون یه طرف نزاع و درگیری‌ان. کیم فیلبی و نیکولاس الیوت، دو تا از کارکشته‌تر جاسوس‌هایی هستند که سال‌ها با هم دوستانی صمیمی بودن و حرفه‌ای جاسوسی را در خلال جنگ جهانی دوم یاد گرفتن و با همدیگه مدارج ترقی را طی کردند. از بهترین اطلاعاتی و جاسوسی بریتانیا به شمار می‌رفتن؛ اما الان در حالی که داشتن گل می‌گفتن، گل می‌شنفتن، خیلی زیرپوستی می‌خواستن همدیگه رو تخلیه اطلاعاتی کنن و پشت سر هم دروغ می‌گفتن. در مورد همه‌چی. اون هم در شرایطی که تمام صحبت‌هاشون با میکروفنی که تو اتاق جاسازی شده توسط نفر سومی که تو اتاق بغلی نشسته داره شنود میشه.

سلام من ایمان نژاداحد هستم و این چهل و یکمین اپیزود راوکسته که در دی ماه ۱۴۰۰ منتشر میشه. در هر قسمت از راوکست، شما یک داستان واقعی یا ماجرای یک رویداد مهم تاریخی می‌شنوید و در این قسمت هم قراره که ماجرای یکی از پیچیده‌ترین پرونده‌های جاسوسی قرن بیستم رو براتون روایت کنم. منبع این اپیزود کتاب یک جاسوس در میان دوستان، نوشته ریچارد مکینتایر، نویسنده مورخ و روزنامه‌نگار نیویورک تایمزه. کتابش در لیست پرفروش‌ترین کتاب‌های نیویورک تایمز قرار داره. بریم دیگه سراغ داستان این قسمت. دوئل جاسوسان.

برای اینکه ببینیم چی این دو دوست و جاسوس قدیمی به بیروت و اون دیدار پر از دروغ و نیرنگ کشوند، باید بریم به سال‌ها قبل، در بحبوحه جنگ جهانی دوم. اون سال زمانی بود که نیکلاس الیوت تازه داشت وارد سازمان‌های اطلاعاتی بریتانیا می‌شد. خانواده‌ای که الیوت بزرگ شده بود از این خانواده‌های بانفوذ بودن که کلی واسه خودشون بروبیا داشتن. میگن خاندان الیوت از ستون‌های اصلی امپراتوری بریتانیا بود. یکم عجیب غریب بودن. عموش توی یه شرط‌بندی توی هند مرده بود. شرط بسته بود که به مدت سه ماه هر روز یه سیگار برگ اندازه‌ خودش بکشه. روز دوم افتاد مرد. عمش توی ۲۶ سالگی شکست عشقی می‌خوره. تا آخر عمرش خودش و تو خونه حبس می‌کنه. پنجاه سال تمام!

پدرش یه آدم به شدت قانونمند و سختگیر بود که می‌گفتن نباید به پسر محبت کنه که لوس نشه. رفتارش دخترونه نشه و خیلی وقت‌ها با تنها پسرش با واسطه حرف می‌زد. اگه یه وقت موضوع مهمی پیش میومد که باید در موردش حرف می‌زدند، یکی دیگه رو می‌فرستاد سراغش که مثلا یه وقت روش باز نشه. همچین شخصیتی داشته. خلاصه که بچگی نیکولاس که از اینجا داستان به بعد برای راحتی بیشتر با همون اسم خانوادگی یعنی الیوت صداش می‌زنیم، تو بغل لله‌ها گذشت که یه وقت خدایی نکرده مهر و محبت پدر و مادر شامل حالش نشه.

یه کم که بزرگتر شد فرستادنش به این مدرسه‌های شبانه‌روزی تو یه جای داغون. این مدرسه‌ها رو اون موقع بهشون می‌گفتن شخصیت‌ساز. کله‌ صبح تو سرما مجبورش می‌کردند برن تو استخر. کار می‌کشیدن ازشون. با خشونت رفتار می‌کردند که چی الیوت باید مرد بار بیاد. بعدشم که وارد کالج شد. یه کم که گذشت تمام امتیازاتی که کالج کمبریج به واسطه‌ خانواده‌ معروفش بهش داده بود رو بی‌خیال شد اومد بیرون.

یه مدت بلاتکلیف گذروند تا به واسطه‌ شخصی به اسم سر نویل دیپلمات ارشد بریتانیایی که دوست خانوادگی الیوت بود پیشنهادی شد. این آقا قرار بود که به عنوان کاردار بریتانیا در لاهه بره هلند. به الیوت پیشنهاد داد که به عنوان دستیار باهاش بره. اونم از خدا خواسته، رفت تو وزارت خارجه یه دوره‌ آموزشی رمزنگاری و رمزگشایی از پیام‌های سری هم دید و راهی هلند شد. کارش هم خیلی راحت بود. یه کیف دستی می‌گرفت دستش که معمولا اسناد و مدارکی بود که سر نویل نیازش داشت. پیام‌های سری و رمزنگاری شده رد و بدل می‌کرد و توی مهمونی‌ها سفارت شرکت می‌کرد.

چهار ماهی از ورودش به لاهه گذشته بود که یه روز یکی از نیروهای بریتانیا در سفارتشون دربرلین میاد با سر نویل یه ملاقاتی انجام میده و بهش میگه که خبردار شده که در بندری توی هامبورگ آلمان‌ها دارن زیردریایی می‌سازن و می‌خواد بره از این بندر اطلاعات جمع کنه. بعد اونجا به الیوت میگه تو می‌خوای با من بیای؟ میگه چرا نیام؟ از خدامه.

الیوت اولین ماموریتش رو انجام میده. دو روز بعد نصف شب میان بندر هامبورگ و اطلاعاتی که نیاز داشتن برمیدارن میرن برلین. زمان حضور الیوت تو برلین مصادف بود با یه رژه بزرگ توسط نازی‌ها که هیتلر هم اونجا یک سخنرانی خیلی معروف داشت. الیوت تمام مراسم از طبقه‌ ششم آپارتمانی که کاملا به محل رژیم مشرف بود دید و وقتی برگشت لاهه، دو باور جدید داشت. اول اینکه به هر قیمتی شده باید جلوی هیتلر گرفته بشه و دوم اینکه برای تحقق هدف اول باید جاسوس بشه.

خواستش با سر نویل مطرح کرد و با کمک اون با حفظ سمت دستیاری اون به صورت مخفیانه به عنوان کارآموز وارد ام آی سیکس شد. ام ‌آی‌ سیکس سازمان جاسوسی بریتانیا بود که وظیفه‌اش جمع‌آوری اطلاعات از کشورهای خارجی بود. برخلاف ام آی فایو که سازمان اطلاعات بریتانیا بود و حیطه‌ وظایفش داخل کشور بود. یه مدت باید دومین ماموریت الیوت انجام شد. با کمک یک جاسوس روسی باید از یکی از فرستاده‌های آلمان در هلند که مخالف نازی‌ها بود اطلاعات می‌گرفتن و تونستن که اتفاقا زمان شروع حمله آلمان به لهستان بفهمن. الیوت فورا این اطلاعات رو به مقامات منتقل می‌کنه و درست طبق پیش‌بینی حمله به لهستان انجام میشه ولی این تنها اطلاعاتی نبود که از این آلمانی‌ها گرفتن.

چند روز بعد یه لیستی از طریق همین آدم رسید دستشون که آدمایی که تو دم و دستگاه بریتانیا بودن برای آلمان جاسوسی می‌کردند رو معرفی می‌کرد. بعد دیدن اوضاع چقدر خرابه؟ حتی تو تشکیلات ام ‌آی ‌سیکس هم جاسوس داشتن. اون استادی که به الیوت رمزنگاری کردن پیام‌ها رو تو وزارت خارجه یاد داده بود از جاسوسان آلمان بود. این اولین ضربه‌ اطلاعاتی بود که خوردن. ضربه بعدی رو کی خوردن؟ وقتی که توی یه عملیات ناموفق در مرز هلند و آلمان تو دام نیروهای آلمانی افتادن.

یکی از فرماندهان انگلیسی با لیستی از جاسوسانی که در کشورهای مختلف اروپایی برای بریتانیا کار می‌کردند به اسارت آلمان‌ها درمیاد و همشون لو میرن. همین میشه بهونه‌ای برای حمله‌ نازی‌ها به هلند. البته یکی از بهونه‌ها.

در بحبوحه جنگ الیوت با یه آدم جدید در دنیای جاسوسی که واردش شده بود آشنا شد. کسی که نقطه عطفی در زندگیش بود؛ هارولد آدریان راسل فیلبی معروف به کین. فیلبی از نظر شخصیتی و مدل معاشرتش آدم تاثیرگذارِ جذابی بود! معمولا سریع می‌تونست اعتماد آدم‌ها رو جلب کنه.

یه چند وقتی خبرنگار نیویوک تایمز بود توی اسپانیا؛ درست زمانی که اعتراضات داخلی علیه دیکتاتوری ژنرال فرانکو به اوج خودش رسیده بود. ظاهرا خبرنگار قابلی هم بوده. یواش یواش علاقه‌مند میشه به کارهای اطلاعاتی. مثل الیوت از استعدادهای جاسوسی بوده و تونست با کمک آدم‌های با نفوذ دورش وارد ام آی سیکس بشه. الیوت و فیلبی به واسطه‌ فعالیتی که داشتن با هم آشنا شده بودن و توی محفل‌های که برگزار می‌شد با هم رفاقت صمیمی‌تری هم پیدا کردن.

این محفل‌ها یا مهمونی‌ها هرچند وقت یه بار توی خونه‌ یکی از مقامات برگزار می‌شد و اشخاصی که برای بریتانیا کارهای اطلاعاتی و محرمانه انجام می‌دادن یا به نوعی جاسوسی می‌کردن، تو این محفل بیشتر با هم آشنا می‌شدند. دور هم جمع می‌شدند. یعنی می‌زدن خوش و بش می‌کردن. پسر الیوت بعدها میگه که پدرم دوست‌های زیادی داشت ولی با هیچ کدومشون مثل فیلبی نبود. اصلی آدم براش یه چیز دیگه بود. یه ارزش دیگه‌ای داشت براش.

رفاقت‌شون وقتی محکم‌تر و استوارتر شد که هر دو تاشون به بخش پنجم ام ‌آی‌ سیکس منتقل شدن. وظیفه‌ این بخش چی بود؟ اینکه جلوی فعالیت‌های جاسوسی دشمن رو قبل از اینکه نیروهاشون بتونن در داخل بریتانیا نفوذ کنند بگیرن و اطلاعات جاسوسانی که احتمالا وارد کشور شده بودند به ام‌ آی ‌فایو بدن. حالا الیوت شده بود رییس بخش عملیاتی هلند و فیلبی رییس بخش عملیاتی اسپانیا.

آلمان‌ها شبکه‌ بزرگی از نیروهای آلمانی رو داشتن آموزش می‌دادن که برای جمع‌آوری اطلاعات بفرستند بریتانیا. فیلبی باید جلوی این عملیات رو می‌گرفت و برگ برنده پایگاه فوق سری بود که در اسپانیا علم کرده بود و پیام‌های سری نازی‌ها رو رهگیری و رمزگشایی می‌کرد. آلمان‌ها همین کاری که تو اسپانیا انجام داده بودن توی هلند داشتن پیاده می‌کردند و وظیفه‌ الیوت خنثی کردن این عملیات بود که به مراتب سخت‌تر بود. کارش نازی عملا هلند اشغال کرده بودند و کل کشور دستشون بود. خبرچین‌شون هم همه‌جا بودن. توی یکی از عملیات‌های جیمز باندی که تیم عملیاتی هلند انجام داد، یکی از نیروهای ام ‌آی ‌سیکس با قایق وارد هلند شد و تونست بعد از انجام ماموریتش برگرده بریتانیا.

این عملیات چرا مهم بود؟ چون یکی از معدود عملیات‌هایی بود که موفق انجام شد و با کمک نیروی دریایی سازمان ام ‌آی ‌سیکس انجام شد که یان فلیمینگ مشهور هم اونجا خدمت ‌می‌کرد. همون یان فلمینگ که خالق و نویسنده داستان‌های جیمزبانده. نیروهای تحت امر الیوت جزو معدود نفراتی بودند که بین سال‌های ۱۹۴۰ و ۴۱ تونسته بودن زنده برگردن بریتانیا. تقریبا پونزده نفر تو این مدت وارد هلند شدند و فقط چهار نفرشون زنده برگشتن. اوضاع تازه بدتر شده بود. نازی‌ها تونسته بودن چند تا از نیروهای بریتانیا که با قایق وارد شده بودند و ردگیری کنن و اونا رو مجبور کنن که پیام‌های رمزنگاری شده دروغین به بریتانیا بفرستن. اینجوری کلی از نیروهاشون به دام انداختن.

تو این عملیات ۵۵ نفر دستگیر شدند و ده‌ها نفر از نیروهای هلندی بریتانیا به جرم جاسوسی اعدام‌ شدند. بعدش هم که کاشف به عمل اومد که نازی‌ها تونستن یه جاسوس و سلامت بفرستن بریتانیا. حداقل یه جاسوس. سال ۱۹۴۱ جسد یه مرد هلندی را با کارت شناسایی جعلی تو کمبریج پیدا کردن. ردش رو که گرفتن فهمیدن پنج ماه قبل با چتر نجات وارد کشور شده بود و با عنوان پناهنده خودش تونسته بود قالب کنه. ظاهرا پولش که ته کشیده بوده و نتونسته بود از کشور خارج بشه خودکشی کرده بود.

فیلبی خیلی سعی می‌کرد طوری عمل کنه که ارتباط بخشش با سایر بخش‌های ام‌آی‌سیکس و ام آی فایو بیشتر بشه. اینجوری می‌تونست نفوذ بیشتری در سازمان داشته ‌باشه. در طول روز هم از این بخش به اون بخش از این جلسه به اون جلسه، مرتب با آدم‌های مختلف قرار ملاقات داشت. یه روز صبح تو سال ۱۹۴۱ ساک دستی برداشت و بعد از اینکه کلی جلسه قرار تموم کرد برخلاف روزهای دیگه نرفت به بخشش سر بزنه. حتی به بار طبقه اول سازمان هم نرفت و به دیدن بالادستی برای گزارش دادن نرفت. کجا رفت؟

رفت ایستگاه مترو. درست لحظه‌ آخری که در قطار داشت بسته می‌شد، پرید تو. دو تا ایستگاه بعد پیاده شد. سوار قطاری که درست تو مسیر عکس قطار قبلی بود، چند تا ایستگاه بعد پیاده شد. سوار اتوبوس شد. رفت توی پارک و کنار یه مرد مو بلوند که روی نیمکت نشسته بود نشست و ساک‌دستی بهش تحویل داد. یک راست هم برگشت خونه‌اش. توی یکی از یادداشت‌هایی که توی ساکش بود نوشته شده بود نیکولاس الیوت ۲۴ ساله، قد ۱۷۵ سانتی‌متر، موهای قهوه‌ای، لب‌های برجسته، عینک تیره، تا حدی زشت و خوک چهره، باهوش، شوخ طبع و مسئول بخش اطلاعاتی هلند. فهمیدی چی شد؟ اون مرد موبلند از افسران آژانس اطلاعات مخفی استالین بود و فیلبی یک جاسوس بسیار ماهر و کارکشته شوروی بود با هشت سال سابقه‌ خدمت.

هیچکس فکرش هم نمی‌کرد که پسر یکی از سفیران انگلستان در هلند و تحصیل‌کرده‌ کمریج، یه جاسوس باشه. فیلبی حتی با یک ازدواج کرده بود که اون هم جاسوس اتریشی کمونیست‌ها بود. تمام اون لحظه‌هایی که فیلبی تو محفل‌ها و مهمونی‌ها مشغول نوشیدن بود، در واقع داشت ماموریتش انجام می‌داد و بقیه نیروهای سازمان تخلیه اطلاعاتی می‌کرد.

فیلبی از زمان دانشگاه و اون بحث‌هایی که بین چپ‌ها و راست‌ها داغ می‌شد به کمونیسم علاقه پیدا کرده بود. باور فیلبی این بود که ثروتمندان دارن فقرا را می‌چاپن و فاشیسم توسط هیتلر داره تو اروپا گسترش پیدا می‌کنه و تنها راه مقابله با این دو مورد کمونیسم شورویه. واسه همین دانشگاه رو تموم نکرد و با راهنمایی یکی از استادانش رفت اتریش که مثلا زبان آلمانیش تقویت کنه که بیاد استخدام وزارت خارجه بشه؛ ولی در واقع رفته بود که به جنبش‌های زیرزمینی کمونیستی برای مبارزه با حکومت اتریش ملحق باشه.

توی همین سفر با همسرش که جاسوس شوروی بود آشنا می‌شد و درست وقتی که انقلاب کمونیست‌ها و سوسیالیست‌ها علیه حکومت اتریش شکست می‌خوره با همسرش ازدواج می‌کنه که بتونه با پاسپورت بریتانی که داره فرار کنن برن لندن. لندن با مردی به اسم اوتا آشنا میشه و این مردم کسی بود که حلقه‌ جاسوسان کمبریج ساخته بود و یک شبکه جاسوسی برای شوروی در بریتانیا رهبری می‌کرد. فیلبی بعدش به عنوان خبرنگار توی نیویورک تایمز استخدام میشه و تو ماموریتی که در اسپانیا داشت هم همزمان علاوه بر کار خبرنگاری برای شوروی جاسوسی می‌کرد.

چند وقت بعد به عنوان خبرنگار قانونی تایمز همراه نیروهای بریتانیایی می‌فرستن فرانسه و اونجا هم از فرصت استفاده می‌کنه و از تجهیزات و ساختار نیروهای نظامی فرانسوی ـ انگلیسی برای شوروی اطلاعات جمع می‌کنه. شوروی اعتماد خیلی زیادی به فیلبی داشت. زمانی که خیلی از جاسوسی شوروی در کشورهای مختلف کشور فرا خوانده شدند و با اتهامات واهی اعدام ‌شدن یا حتی خارج از کشور شوروی ترورشون کرد یا به نوعی تصفیه شدن، فیلبی جون سالم به در برده بود. حتی گفته می‌شه که خود اوتو هم که از نیروهای برجسته‌ اطلاعاتی شوروی بود، به دستور استالین ترور شد. شخصی که به عنوان رابط روس فیلبی بود اون تحت نظر داشت ترور شد. جانشین اون هم باز ترور شد.

این تصویر گسترده بود ولی فیلبی نه با قدرت به کارش ادامه داد و همچین شخصیتی تو سال ۱۹۴۰ با الیوت دوست شد و شدن رفیق جینگ همدیگه. ولی تو خواب هم نمی‌دید که فیلبی همچین شخصیتی بوده باشه. سعی می‌کرد تا جای ممکن توی ام ‌آی ‌فایو دوست و رفیق پیدا کنه. چون اگه قرار بود یه روزی بهش شک کنن این وظیفه‌ ام ‌آی ‌فایو بود که دستش رو کنه. بین نیروهای اطلاعاتی هم رفاقت با مقدار و اهمیت اطلاعاتی که بین هم رد و بدل می‌کردند مشخص می‌شد. فیلبی اطلاعات شخصی آدم‌ها رو به اون‌ها می‌داد. به جاش اعتمادشون جلب می‌کرد. شاید با الیوت همین کار کرده بود که انقدر باهاش خوب بود.

تقریبا دو برابر بقیه هم کار می‌کرد. چون همزمان داشت برای دو تا سازمان اطلاعاتی کار می‌کرد. جاسوس دو جانبه بود دیگه؟ برای بریتانیا هم جاسوسی می‌کرد ولی اطلاعات دست اول مهمش اول می‌فرستاد مسکو یا بعضی از این اطلاعات اصلا به لندن نمی‌داد. همیشه هم خطر بیخ گوشش بود.

یه بار سال ۱۹۳۷ یکی از افسران روس پناهنده میشه انگلیس و کلی اطلاعات از نیروهای اطلاعاتی شوروی میده به انگلیس‌ها. این افسر روس تو یکی از بازجویی‌ها در مورد روزنامه‌نگار جوان انگلیسی میگه که تو اسپانیا داره برای شوروی جاسوسی می‌کنه و از خانواده‌ مهمی است ولی اسم فیلبی رو نمی‌دونست. اون موقع هم تو اسپانیا به خاطر اتفاقاتی که می‌افتاد و خوراک خبری جذابی که بود کلی روزنامه‌نگار انگلیسی زندگی می‌کردن که اکثرشون خب از خانواده‌های شناخته شده بودن. اون ‌موقع واسه همین ام ‌آی ‌فایو خیلی اهمیت به این حرف نداد وگرنه اگر پیش می‌گرفتن بی برو برگرد همون سال‌های اول کلک فیلبی کنده می‌شد. ضمن اینکه اصلا ممکن بود خطر از سمت خود شوروی‌ها بیاد سمتش.

داستان تسویه رو که گفتم بهتون از مسکو به دستور داده بودند که باید در مورد جاسوسان بریتانیا در شوروی اطلاعات جمع کنه. در حالی که بخشی که اون توش کار می‌کرد و مشغول بود این اطلاعات اصلا دسترسی نداشت و تقریبا کار غیرممکنی بود؛ اما از نظر مسکو بهونه‌ غیرممکن بودن کار مساوی بود با عدم وفاداری و مجازات عدم وفاداری هم مرگ بود. دقیقا بلایی که سر خیلی از جاسوسان شوروی اومد. فیلبی چاره‌ای نداشت که درخواست مسکو انجام بده. برای این که باید از آرشیو کتابخونه‌ ام‌ آی ‌سیکس استفاده می‌کرد که مشخصات جاسوسان و توی کشورهای مختلف از اسم و فامیل گرفته تا اسم مستعار و مشخصات ظاهری لیست کرده ‌بودن.

رفت سراغ مدیر این کتابخونه که از قبل هم یه سلام علیکی باهاش داشت. سعی کرد باهاش صمیمی‌تر بشه. طرف مشروب‌خور حرفه‌ای بود. فیلبی از همین استفاده کرد و مرتب تو بار باهاش قرار می‌گذاشت و چند تا پیک مهمان می‌کرد تا اینکه یه بار ازش خواست دفتری که اسامی جاسوسان اسپانیا توش لیست شده بگیره. طرفم گفت باشه چرا که نه؟ فیلبی حوزه‌ فعالیت خودش هم اسپانیا بود دیگه؟ واسه همین توجیه داشت این درخواستش اما سری بعد خواست دفتر مربوط به شوروی به بدن این درخواستش طرف قبول کرد. یعنی دو پیک بیشتر بهش می‌داد کل کتابخونه رو می‌خواست بده به فیلبی.

فیلبی دفتر یکم بالا پایین کرد ورق زد. بعدش هم یه گزارش فرستاد مسکو. هیچ جاسوس بریتانیایی در مسکو وجود ندارد و فقط چند تا خبرچین دون‌پایه در مسکو فعالیت دارند. افسر روس گزارش رو دیدن شاخ درآوردن. مگه میشه؟ مگه داریم؟ ما شورویم، بریتانیا بزرگ‌ترین سازمان جاسوسی دنیا رو داره. مگه میشه نخواد از ما جاسوسی کنه؟ گفتن این داره دروغ میگه. داره می‌پیچونه. باید حواسمون شیش دونگ بهش باشه که یه وقت نخواد دست از پا خطا کنه.

حتی یکی دیگه از جاسوس‌های شوروی و ام ‌آی‌ سیکس حرف فیلبی رو تایید کرد ولی گفتن جفتون دارید دروغ میگید. هم‌دست همید. دارید مرموز بازی در میارید. واقعیت این بود که در زمان جنگ، شوروی و بریتانیا توی یه جبهه بودن. خطر اصلی و دشمن مشترک هیتلر و نازی‌ها بودن. بخاطر همین وزارت خارجه بریتانیا واسه اینکه تمرکزشون روی مبارزه با هیتلر بذارن، اجازه نمی‌داد که رابطه‌شون با کشورهای هم‌پیمانش شکراب بشه. واسه همین جلوی فعالیت‌های حساسیت‌زا توی این کشورها رو گرفته بود.

حالا یه سری بزنیم به الیوت ببینیم اون داشت چی کار می‌کرد؟ طرفای سال ۴۲ بود که الیوت با حمایت فیلبی تونست بره تو دل جاسوس‌بازی‌هایی که عاشقش بود. توی یه ماموریت محرمانه و مهم الیوت رو فرستادن استانبول ترکیه. اون موقع استانبول شده بود مرکز جنگ اطلاعاتی و خرید و فروش اطلاعات و اسلحه قرار مدارهای پنهانی و سری و با اینکه تو جنگ بی‌طرف بود، ولی به خاطر اینکه برای اروپایی‌ها دروازه‌ ورود به خاورمیانه بود و با بلغارستانی که تحت اشغال نازی‌ها بود فاصله‌ زیادی نداشت، خیلی خیلی مهم بود. واسه همین طرف‌های درگیر برای اینکه مراقب ترکیه باشن که یه وقت نخواد سمت طرف دیگه غش کنه از این کشور جاسوسی می‌کردن.

ترکیه هم کلا علاقه‌ای به مداخله تو جنگ و جانبداری از سمت خاصی نشون نمی‌داد. تا وقتی که حق مالکیت محترم شمرده می‌شد، مشکل با این اتفاق‌ها نداشت. الیوت تو این ماموریت رقابت سختی با طرف آلمانی داشت. رقابت‌شون اینقدر جالب و عجیب بود که اکثر وقتا تو رستوران‌های میدون تقسیم دو طرف که وظیفه‌ مشابه داشتن همدیگه رو می‌دیدن. یه وقتایی سر میز همدیگه شیشه مشروب می‌فرستادن که مثلا بگن دیدمت حواسم به هست.

این جنگ اطلاعاتی هم هیچ وقت برنده‌ مشخصی نداشت. ولی گاها پیش میومد که آلمان‌های برتری‌هایی پیدا می‌کردن. مثلا تو یه مورد یک جاسوس آلبانیایی اطلاعات محرمانه بریتانیا می‌فروخت به آلمان. حتی یه سری یه سری اسناد محرمانه مربوط به کنفرانس معروف تهران تو سال ۴۳ که استالین و روزولت و چرچیل در مورد جنگ جهانی دوم می‌خواستن تصمیم‌گیری کنن به آلمان‌ها فروخته بود. حالا بماند که آلمان‌ها در ازای این اطلاعات پول تقلبی بهش انداخته‌ بودن ولی این یه شکست بد اطلاعاتی برای بریتانیا شد.

الیوت تو همون ماموریتش با منشی انگلیسی وارد رابطه عاشقانه شد و با هم دیگه ازدواج کردند که این منشی دختر یکی از محافظ‌های خود الیوت بود که باعث شد نفوذ و سازمان‌های اطلاعاتی بیشتر بشه. اما شاهکار الیوت تو این ماموریت حرکتی بود که باعث شد رقیبش یعنی سازمان آبوهر سرویس جاسوسی نازی‌ها کلا منحل بشه و یه سرویس اطلاعاتی جدید جایگزین بشه.

داستان اینه که الیت تونست با یک آلمانی ضدنازی اسم اریک آشنا بشه که از یک خانواده بانفوذ آلمانی بود و هدفش این بود که اول از همه هیتلر سربه‌نیست کنن. بعد بیان با آمریکا انگلیس رابطه دوستانه برقرار کنند و از اون طرف هم شوروی و کمونیست‌ها رو تو جنگ شکست بدن و یه آلمان دموکراتیک بدون حضور کمونیست‌ها به وجود بیارن.

وظیفه‌ الیوت این بود که این آدم رو با همسرش بیاره استانبول و از اونجا بفرستنشون بریتانیا. حالا چرا اریک برای الیوت مهم بود؟ چون تو سازمان آبوهر کار می‌کرد و کلی اطلاعات از این سازمان جاسوسی داشت؛ اما این وسط یه مشکل بزرگ وجود داشت. اینکه نازی‌ها به نیروهای اطلاعاتی‌شون اجازه نمی‌دادند که همراه همسرشون از کشور خارج بشن. در واقع همسرانشون رو گروگان می‌گرفتن. الیوت اومد چی کار کرد؟ با همکاری یه نفر دیگه یه کار تو سفارت آلمان در استانبول برای همسر اریک جور کرد که بهونه‌ خروج همزمان بهشون داده بشه. زن و شوهر با هم دیگه سوار قطار شدن که برن بلغارستان و از اونجا وارد ترکیه بشن؛ ولی خبر نداشتند که درست تو واگن کنارشون یکی از افسران گشتاپو داره چهارچشمی می‌پادشون.

به محض اینکه وارد بلغارستان شدن، همسر اریک بازداشت شد و تحویل سفارت آلمان داده شد و اریک مجبور شد که تنهایی بره؛ ولی الیوت تونست دو هفته‌ بعد همسرش فراری بده و با هواپیما قاچاقی ببره استانبول. رییس آبوهر در استانبول می‌دونست که همسر اریک تو لیست سیاه گشتاپوعه. فهمید که یه خبرایی هست. از طرفی هم یکی از خبرچین‌های الیوت تو پلیس ترکیه بهش گفته بود که پلیس خبر داره که اریک با بریتانیا در ارتباطه. این یعنی چی؟ یعنی اینکه اگه پلیس ترکیه خبر داشته، احتمالا خیلی زود آلمان‌ها می‌فهمیدن داستان کلا پر می‌شد.

الیوت و اریک تا اونجا که تونستن اسناد محرمانه و چیزایی که می‌خواستن جمع کردن و یه جا مخفی کردن. یه شب هم اریک و همسرش به یه مهمونی شام تو سفارت اسپانیا دعوت میشن. کی این مهمونی چیده بود؟ فیلبی. موقع بیرون آمدن از سفارت یه ماشین جلو پاشون ترمز میزنه و جفتشون میندازه تو صندوق و تمام ناپدید می‌شن. دو هفته بعد سر و کلشون تو لندن پیدا میشه. چی شد؟ کار الیوت بود. یه جوری فیلم بازی کردند که انگار این دو نفر و دزدیدن تا زمان بیشتری برای فرار داشته باشن. همون شبونه هم با لباس مهمونی با قایق از این کشور به اون کشور آخر سر رسیده بودن قاهره. از قاهره هم رفتن لندن. می‌گن وقتی خبر به هیتلر رسید از عصبانیت داشت منفجر می‌شد.

خیلی زود مشخص شد که اریک تنها نبوده و دو تا جاسوس دیگه تو آبوهر برای بریتانیا داشتن کار می‌کردن که الیوت اون دوتا رو هم از همون مسیر فرستاد لندن. این ماجرا باعث شد که هیتلر رییس وقت آبوهر رو برکنار کنه و چند وقت بعد بعد از اون کودتای معروفی که علیه انجام شده بود شکست خورده بود به جرم خیانت اعدام کنه. الیوت با کمک فیلبی تونست این چهار نفر وارد لندن کنه. بهشون یه خونه‌ امن بده. اون‌ها هم در عوض هر چی اطلاعات داشتن به این‌ها گفتن که مهمترینش مشخصات افراد درون آلمان بود که هم ضدنازی‌ها بودند و هم ضدکمونیست‌ها و شوروی و همشون هم مثل اریک فکر می‌کردن. یه آلمان مسیحی و آزاد بدون خطر کمونیست.

اتفاقی که اینجا افتاد این بود که الیوت شد نورچشمی ام‌آی‌سیکس و فیلبی هم تشویق شد و مهم‌تر از همه اسامی نیروهای مخالف کمونیسم افتاد دست کی؟ فیلبی. اسامی رو چی کار کرد؟ فرستاد مسکو. این لیست کجا به درد شوروی خورد؟ درست بعد از همون کودتای معروف علیه هیتلر. وقتی که آلمان‌ها حدود پنج هزار نفر از ضد نازی‌ها قتل عام کردند، شوروی این لیست رو رساند دست دشمن تا دشمنای مشترکشون از بین برن. حتی چند تاشون با قاتل‌های خودشون فرستادن آلمان کشتن. الیوت سرمست و خوش از دستاوردش، ولی بی‌خبر از اینکه این اتفاق در پشت پرده با حرکتی که فیلبی زده بود باعث چه کشتاری شده بود! ولی در عوض تا حدود زیادی تونسته بود اون شک و بدبینی روس‌ها به فیلبی رو از بین ببره.

یه مدتی از این داستان گذشت، ام‌ آی‌ سیکس تصمیم گرفت که یه بخش جدید به اسم بخش چهارم به سازمان اضافه کنه. حالا فکر می‌کنی وظیفه‌ این بخش چی بود؟ چی بوده باشه خوبه؟ مقابله با نفوذ کمونیسم و جاسوسی از شوروی ولی همچنان وزارت خارجه اجازه فعالیت در خاک روسیه رو نمی‌داد. چون بریتانیا و روسیه هنوز با هم متحد به حساب میومدن. بخش چهار راه‌اندازی شد و ریاست دادند به بابایی. ولی از مسکو به فیلبی پیغام رسید که هر جور شده باید بشه یکی از نیروهای اصلی این بخش که بتونه اطلاعات بده بهشون. ولی فیلبی به یکی از نیروهای اصلی بودن راضی نبود. ریاست بخش می‌خواست.

اومد از اختلافات رییس بخش و رییس سازمان استفاده کرده و زیرآب زد. تا اینکه رییس بخش چهار برکنار شد و بدون معطلی پیشنهاد ریاست به فیلبی دادن. اون هم از خداخواسته، شد رییس بخش جاسوسی در حوزه‌ روسیه و کمونیسم. چی بهتر از این؟ تمام اطلاعات دست اولی که بهشون می‌رسید اول از همه می‌رفت مسکو. از تک تک ماموریت‌هایی که بریتانیا علیه نفوذ شوروی می‌خواست انجام بده باخبر می‌شدن. تخمین می‌زنند که در زمان ریاست فیلبی توی این بخش، حدود ده هزار سند محرمانه از طریق فیلبی به مسکو فرستاده شده بود. از الیوت که رابطه خیلی صمیمی باهاش داشت گرفته تا بقیه جاسوس‌های بریتانیایی که مخالف شوروی بودند، از همه و همه اطلاعات جمع می‌کرد. این اطلاعات مستقیم می‌فرستاد مسکو.

از طرفی هم با یک چالش بزرگ درگیر بود. اگه می‌خواست تمام عملیات‌های ضدکمونیستی به نفع شوروی خنثی کنه که خب برای خودش در بخش چهار خیلی بد می‌شد. حتی ممکن بود برکنارش کنن. از طرفی هم به خاطر عرقی که به کمونیست داشت نمی‌تونست که اجازه بده به حزب مورد علاقه‌اش آسیبی وارد بشه. یه مشکل بزرگ دیگه‌اش این بود که جنگ تموم شده بود و حالا بعضی از افسران اطلاعاتی روسیه چشمشون زرق و برق غرب گرفته بود. می‌خواستن پناهنده اروپا بشن.

یکی از این افسرها ولکوف نامی بود که چند سالی در بخش ضدجاسوسی بریتانیا در سازمان اطلاعات شوروی فعالیت می‌کرد. الان هم به عنوان یک افسر عالی‌تبه‌ اطلاعاتی توی استانبول ریاست بخش خودش رو به عهده داشت. این آدم به رابط بریتانیا در استانبول پیغام فرستاده بود بود که حاضری در ازای یک مبلغ مشخصی پول یک هویت جدید و اقامت بریتانیا، اسناد محرمانه‌ای که شامل هویت ۳۵۰ نفر از جاسوس‌های روسیه و بریتانیا و مناطق تحت نفوذ بریتانی میشه رو بهشون بفروشه؟ از جمله اسامی کسایی رو که در رده‌های بالای اطلاعاتی بریتانیا نفوذ کرده بودند و یکیشون هم الان رییس یک بخش در ام ‌آی ‌سیکس بود.

فهمیدی چی شد دیگه؟ کسی که رییس یک بخش در ام آی سیکس بود اون آدم کی بود؟ فیلبی. گزارش این ماجرا خیلی زود رسید زیر دست خود فیلبی که مسئول هر چیزی بود که مربوط می‌شد به شوروی. فیلبی گزارشی که خود گفت تمومه یه بار جستی ملخک دو بار جستی ملخک، این سری دیگه از این خبرها نیست. حتی داشت برنامه‌ریزی می‌کرد که اگه کار بیخ پیدا کرد فرار کنه بره مسکو. چی کار کنم؟ چی کار نکنم؟

داستان رو به مراقب روسش تو لندن گفت. اونم ماجرا را به گوش مسکو رسوند. مشکل اصلی فیلبی این بود که بالادستی‌هایش تو بریتانیا ازش خواسته بودن که زودتر معامله رو با این آقا جوش بده و سریع از استانبول خارجش کنه. فیلبی اومد چیکار کرد؟ یه مامور کارکشته روسی زبان که برای بریتانی کار می‌کرد رو اجیر کرد که بره کار انتقال ولکوف رو به لندن انجام بده ولی می‌دونست که این آدم شدیدا از سفرهای هوایی می‌ترسه. تمام ماموریت‌هایی که بهش می‌دادن با این شرط بود که نیاز نباشه از هواپیما استفاده کنه. این باعث شد که این آدم انصراف بده و فیلبی هم برای انتخاب یک نفر جدید بتونه یک وقت بخره.

از اون طرف هم ولکوف داشت به بریتانیا فشار می‌آورد که تا لو نرفته کار تموم کنه. نفر بعدی که انتخاب شد کی بود؟ رفیق شفیق فیلبی که استانبول مثل کف دستش می‌شناخت و کلی هم رابطه داشت، الیوت. اونجا الیوت یاد گرفت استانبول که کارها رو برای انتقال ولکوف و همسرش انجام بده و همزمان فیلبی راهی شد که با این آدم مستقیم برای گرفتن اطلاعات صحبت کنه ولی سفرش به استانبول انقدر طولانی کرد که چند روز طول کشید تا برسه.

وقتی رسید استانبول، اون رابطه‌ زنگ زد سفارت روسیه به اپراتور گفت که با ولکوف کار داره. طرف گفت ایشون الان داخل سفارت نیستن. بعدا تماس بگیرید. فرداش دوباره زنگ زدن. بعد وصل کردن به یه نفری که می‌گفت ولکوفه ولی رابط بریتانیا می‌گفت که این صدا، صدای ولکوف نیست. من صدای او می‌شناسم. قطع کرد. دوباره یه دیقه بعد زنگ زد اپراتور بهشون گفت که ایشون امروز اصلا تشریف نیاوردن سفارت. چی شد؟ همین یه دقیقه پیش یکی که ادعا می‌کرد ولکوف داشت باهاشون حرف می‌زد. باشد حضور رفت سفارت ولکف و ببینه که بهش گفتن ولکف کی هست؟

شصتش خبردار شد که بله یه خبرایی شده. یه کم تحقیق کردن فهمیدن چند ساعت قبل دو نفر پت و پیچ شده با برانکارد از سفارت خارج کردند و دو روز قبل دو نفر به عنوان پیک سفارت روسیه از ترکیه ویزا گرفته بودند وارد استانبول شده بودن. این‌ها همون آدم‌کش‌های معروف استالین بودند. بعدا مشخص شد که ولکف و همسرش رو بی‌هوش کردن و بردن مسکو و اونجا زیر شکنجه اعتراف گرفتن که خیانت‌ کرده. بعد هم خودش و همسرش اعدام کردن. این همه‌ ماجرا هم نبود. حتی اقوام نزدیکش یهو ناپدید شدن. قشنگ بخارش کردن. انگار از اول وجود نداشته.

فیلبی باز هم قسر در رفت. نکته‌ جالب اینه که یکی دو سال بعد از جنگ، فیلبی از اسپانیا نشان لیاقت می‌گیره. بعد به صورت محرمانه از طرف شوروی به پاس ده سال خدمات شرافتمندانه نشان پرچم سرخ رو می‌گیره و بریتانیا نشان امپراتوری میده. یعنی لعنتی همزمان از سه دولت بالاترین نشان لیاقت رو گرفت. اون انقدر خودش کاربلد و حرفه‌ای نشون داد که یکم بعد برای ادامه فعالیتش فرستادنش استانبول و ریاست بخش چهار رو به کس دیگه‌ای دادن.

از نظر فیلبی ماموریت جدیدش یه قدم رو به جلو بود. تو این مدت از همسر سابقش که اگه خاطرتون باشه گفتم یه کمونیست اتریشی بوده جدا شده بود که یه وقت نخواد توی آینده‌ کاریش تاثیر داشته باشه. بعدش هم رفت با یه زن دیگه به اسم آیلین ازدواج کرد که مشخص شد این یکی از بیماری روانی رنج می‌بره. همش خودزنی می‌کنه. یه مدت باید طرفای سال ۱۹۴۸ یه پست خیلی خیلی مهمه فیلبی پیشنهاد شد که در لحظه بدون مشورت با روس‌ها قبولش کرد. ریاست ام‌ آی ‌سیکس در واشنگتن. قشنگ مسیرش به سمت هدف اصلیش که ریاست کل سازمان بود هموار می‌کرد و بهش یه ماموریت هم دادن. پیدا کردن پناهنده‌هایی که از شوروی فرار می‌کردن.

قرار بود که اینا رو مخشون رو بزنن. آموزششون بدن که دوباره بفرستینشون شوروی برای شورش و خرابکاری. اولین کسانی که پیدا کردن دو تا جوون بیست ساله بودن که البته پناهنده نبودند ولی از مخالفان کمونیست‌ها بودن. این دو تا شش هفته تو لندن آموزش دادن. بعد بردن استانبول که از اونجا برن سمت مرز گرجستان که بخشی از شوروی بود و عملیات‌شون شروع کنن. شبانه تو تاریکی فیلبی اینا رو تا لب مرز فرستاد و همین پاشون گذاشتن اونور مرز صدای شلیک بلند شد. یکیشون در دم کشته شد. نفر دوم تو جنگل‌های گرجستان دستگیرش کردند و دیگه خبری ازش نشد. فیلبی مثل آب خوردن به مسکو لوشون داده بود.

از این طرف خودش برنامه‌ریزی می‌کرد که آدم این بفرسته شوروی برای خرابکاری. از اون طرفم عملیات و بوبتکو می‌داد و آدمایی که خودش اجیر کرده بود به کشتن می‌داد. حالا یکی دو نفر که خوبه تو یه عملیاتی اومدن کلی نیرو جمع کردن آموزش دادن با قایق فرستادن آلبانی. بعد به محض این که پاشون به آلبانی رسید، روس‌ها قتل‌عام‌شون کردن. فکر نکنید فقط فیلبی بوده که این اطلاعات رو بهشون میداده ها. بعدا مشخص شد که طی جنگ جهانی دوم دویست نفر از نیروهای آمریکایی داشتند برای شوروی جاسوسی می‌کردند و کلی جاسوس تو خاک خود آمریکا داشتند که حتی یکیشون به سفارت بریتانیا در واشنگتن کار می‌کرد. آدمی به اسم مکلین.

لو رفتن مکلین باعث می‌شد که پای خیلی‌ها وسط بیاد و مهره‌های اصلی شوروی از جمله فیلبی سرشون بره بالا دار. سازمان‌های اطلاعاتی بریتانیا به تکاپو افتادند که هرجور شده این جاسوس پیدا کنن ولی هنوز اسمش رو نمی‌دونستن. یا اینکه با رمزگشایی از یه سری از پیام‌های رد و بدل شده بین مسئولین فهمیدن که این آدم وقتی همسرش باردار بوده اون فرستاده خونه‌ مادرش در فلان شهر و تنها کسی از سفارت که توی این بازه‌ زمانی همسرش باردار بود و مادرش تو فلان شهر زندگی می‌کرده مکلین بوده. اون چیزی که نباید می‌شد شد.

مکلین لو رفت. این آدم یه نیروی ساده و معمولی نبود. کسی بود که اگر دستگیر می‌شد اعتراف می‌کرد دودمان هرچی جاسوس وابسته به شوروی بود رو به باد می‌داد. فیللبی وقتی فهمید مکلین لو رفته، سریع پیغام فرستاد مسکو که چه نشستید که امروز فرداست که این رو بگیرن و به فنا بریم. بریتانیا هنوز برای دستگیریش اقدام نکرده بود ولی کاملا تحت نظر داشت. رفت و آمد و کامل چک می‌کرد. حالا تا اینجا رو داشته باشید.

از اون طرفم وقتی فیلبی تو واشنگتن بود یه دوست قدیمی به اسم برجس داشت که اتفاقا این هم لنگه‌ خودش جاسوس شوروی بود. تو وزارت خارجه کار می‌کرد. این آدم میاد واشنگتن و یه چند وقتی رو می‌مونه خونه‌ فیلبی. الکلی بود. دائم‌الخمر بود. رفتار همچین درست درمونی هم نداشت هیچ وقت! حالا وقتی مکلین لو میره، به فیلبی از مسکو خبر میدن که از طریق یک رابط بهش خبر بده که فلان تاریخ فلان جا سوار فلان قایق بشه که بتونن از کشور فراریش بدن. خب طبیعتا فیلبی که خودش نمی‌تونسته این کار رو انجام بده. چون مکلین تحت نظر بود. ممکن بود دردسر بشه. یه دو دوتا چهارتا کرد. گفت چی بهتر از برجیس دائم‌الخمر؟ کلا کسی بهش شک نمیکنه که بخواد جاسوس بشه.

برجس رو می‌فرسته پیشش که بهش خبر برسونه ولی بهش میگه که سر جدت فقط خودت باهاش فرار نکن برو که هممون رو بدبخت می‌کنیم. اون موقع به خاطر رفت و آمدانه من پای من میاد وسط. برجس گفت خیالت راحت. شب فرار میرسه و مکلین که تحت‌نظر بوده می‌تونه با برجس سوار ماشین بشه و گازو بگیرن برن و اونجا فشنگی سوار قایقی که منتظرشون بود بشن و فرار کنن.

مکلین با برجس دوتایی باهم. برجس هم باهاش رفت. به همین راحتی! فیلبی فهمید هوا پسه بد هم پسه! خبر که پخش شد و همه فهمیدن که برجس هم جاسوس بوده، تمام سازمان‌های اطلاعاتی بریتانیا ریختن به هم. دو تا آدم پرنفوذ شناخته‌شده که پست‌های مهمی هم داشتن، جاسوس شوروی از آب در اومده بودن. افتضاح کامل!

تحقیقات شروع شد و دستور رسید که هر جور شده باید این آبروریزی جمع بشه. یه پیغام فرستادند به فیلبی محترمانه دعوت کردن که برای پیگیری موضوع بیاد لندن کمکشون کنه. ارج و قرب انقدر بالا بود که نخوان احضارش کنن یا حتی بگن برای پاره‌ای از توضیحات بیا. گفتن لطفا بیا. فیلبی میره لندن تا چند روز بعد که با باهاش صحبت کنن یه سری سند و مدرک جدید جمع میشه که تو یکیش که از طرف یه آدمی تو سازمان سی‌آی‌ای بوده گفته بودن که فیلبی نه تنها تو فرار مکلین مقصره، بلکه خیلی از عملیات‌هایی که علیه شوروی شکست خورده بودند و این آدم مسببش بوده. سر ماجرای ولکوف که می‌خواسته پناهنده بشه و اطلاعات بده، این آدم کارشکنی کرده. بی‌بروبرگرد جاسوس شورویه.

این اولین باری بود که فیلبی مستقیما متهم به جاسوسی می‌شد؛ ولی اتهاماتی که علیه مطرح کرده بودن قابل استناد نبود. رییس سی آی ای هم همون موقع یه نامه زد به ام آی سیکس که یا این آدم اخراج می‌کنید یا حق اینکه دیگه پاش تو آمریکا بذاره نداره. از اون طرف هم اینا باعث شد که ام ‌آی ‌فایو بهش مضنون بشه و می‌خواست هر جوری که شده ازش بازجویی کنه. فشار وحشتناک بود ولی یه برگ برنده‌ای که فیلبی داشت، همکارانش از جمله الیوت بودند که همه جوره پشتش بودن.

بالاخره اولین مصاحبه با فیلبی تو خود ام‌ آی ‌سیکس انجام شد که خیلی هم دوستانه بود. یکم در مورد برجس ازش پرسیدن. یکم در مورد مکلین پرسیدن. حالت بازجویی نداشت. بهش گفتن که هر چی در مورد این دو تا آدم می‌دونی بهمون بگو که شاید بتونه کمکمون کنه. خود بازجو اصلا خجالت‌زده بود که نشسته جلوی فیلبی این حرف‌ها رو بهش می‌زنه.

جلسه‌ اول تموم شد. تو فاصله‌ دو تا جلسه تا جلسه دوم ام ای فایو داشت خودش رو به در و دیوار می‌زد که هرجور شده یه سندی مدرکی چیزی علیه فیلبی پیدا کنن. تو جلسه‌ دوم یکم جو سنگین‌تر شد. حتی بازجویی که سری پیش با خجالت حرف می‌زد، این سری مستقیما سوال جوابش می‌کرد. حتی وقتی جلسه تموم شد بهش دست نداد. مشخص شد که خود نخست وزیر چرچیل مستقیما دستور داده که شروع کنند در مورد فیلبی تحقیق کنند و حتی اگه لازم شد رسما ازش بازجویی کنن.

رییس ام آی سیکس هم خیلی سعی کرد از فیلبی حمایت کنه. ولی الان دیگه چاره‌ای نداشت که ازش بخواد استعفا بده. بالاخره بازجویی‌های رسمی شروع شد. مسئولیت بازجویی‌ها هم با ام ‌آی ‌فایو بود. تو جلسه‌ اول یه آدمی رو نشون میدن جلوی فیلبی که طرف از این بود که از زیر زبون بقیه به زور حرف می‌کشیده. عصبی پرخاشگر تو بازجویی اینقدر عربده کشیده بود صداش گرفته بود. همه‌چی رو آورد وسط. به فیلبی گفت آره تو توی دوران دانشجویی چپی بودی. همسر اولت کمونیست بوده. خودت هم کمونیستی. ما خبر داریم که دهه‌ سی که به عنوان خبرنگار رفتی اسپانیا جاسوس شوروی بودی. می‌خواستی ژنرال فرانک رو ترور کنی. فیلبی بهش گفت مهندس اگه شوروی بخواد یه کسی مثل فرانکو ترور کنه، من که تازه فارغ‌التحصیل دانشگاه بودم می‌فرستاد یا یه آدم‌کش حرفه‌ای رو؟

بعد اینجا فیلبی سوتی داد. گفت من اون اوایل خبرنگار آزاد بودم. اصلا استخدام روزنامه نشده بودم هنوز. بازجویش گفت پس بگو ببینم یه آدم تازه‌فارغ‌التحصیل‌شده اونم بدون شغل چه جوری تونسته هزینه سفرش رو بده؟ حتما شوروی ساپورت کرده بود دیگه؟ فیلبی دید اوضاع خیطه، گفت نه خیر کتاب‌ها و گرامافون و خرت و پرت‌ها رو فروختم رفتم.

بازجوش گفت داداش اون چیزی که فکر می‌کنی منم خودتی. تقریبا ام آی فایو و مقامات سی آی ای مطمئن بودن که اون مجرمه؛ ولی سندی که بتونن باهاش ثابت کنن نداشتن و تا وقتی که خودش اعتراف نمی‌کرد نمی‌تونستن کاری کنن. فیلبی بعد از اینکه از کار برکنار شد، اوضاع خیلی به هم ریخت. با زن و بچه‌اش رفت توی خونه‌های سرایداری زندگی می‌کرد. ۲۴ ساعتِ تحت نظر بود. هم خودش هم خانوادش. تلفنش نود می‌شد. پیام‌ها، نامه‌ها رو چک می‌کردن. تنها کسی که این مدت هنوز پشتش بود الیوت بود.

بعد از بازجویی اول یه نفر جدیدی شروع کرد بازجویی کردن از فیلبی که روشش دقیقا برعکس نفر قبلی بود. از این مدل‌ها بود که از در رفاقت وارد می‌شد و سعی می‌کرد خیلی زیرپوستی تو حرف‌های طرف تناقض پیدا کنه. یه چند جلسه‌ای هم با این آدم رفت و آمد کرد که تقریبا چهار ماه طول کشید. بعد یهو ناپدید شد. بازجویی‌ها همه متوقف شد. برای فیلبی هم هیچی بدتر و استرس‌زاتر از این بی‌خبری نبود. حالا نتیجه‌ بازجویی‌های نفر دوم چی بود؟ در بازجویی‌ها چیزی دال بر اینکه فیلبی گناهکار باشه پیدا نشد. هیچی قابل‌استناد نبود. قابل اثبات نبود و هیچ شاهدی هم نبود که از حقیقت ماجرا خبر داشته باشه. هیچ کس به جز آیلین همسر فیلبی که اصلا هم دل خوشی ازش نداشت.

بهتون گفتم که آیلین ناراحتی اعصاب داشت. خودزنی می‌کرد. داستان‌های عجیب غریبی درست می‌کرد واسه خودش. فیلبی آیلین رو یه جورایی سد راه پیشرفتش می‌دید. حتی یه مدت تو بیمارستان روانی بستریش کرد. چند بار با زن‌های دیگه وارد رابطه شده بود که آنی فهمیده بود. تقریبا اون اواخر آیلین یه چیزایی در مورد جاسوس بودن فیلبی می‌دونست ولی خیلی خطری از سمتش وجود نداشت.

یه مدت هم دوباره اینجوری گذشت تا اینکه باز یه افسر شوروی با کلی اطلاعات فرار می‌کنه و پناهنده میشه استرالیا. سال ۵۴ بود. تقریبا ۴ سال بعد از فرار برجس و مکلین. این آدم کلی اطلاعات مهم از برجس و مکلین داشت و می‌گفت که من خبر دارم که یه نفر سومی به اینا کمک کرد و فراریشون داده. این نفر سوم، نفر سوم، افتاد تو دهن همه؛ حتی آیلین. ببین چقدر اوضاع بین این زن و شوهر خراب بود که توی یه مهمونی شام جلوی همه آیلین پا شد گفت من می‌دونم که تو اون نفر سومی. من می‌دونم که تو اون جاسوسی. فکرشو بکن!

بعد سه چهار سال فشار روی فیلبی خیلی خیلی زیاد شده بود. اگر حمایت‌های مالی و معنوی الیوت نبود کلا از هم می‌پاشید. از طرفی هم جرات این که با رابطه‌های روس ارتباط بگیره نداشت. چون کاملا تحت نظر بود. ام ای فایو تقریبا ۳۳ تا دفتر قطور از تمام پیام‌های رد و بدل شده فیلبی با این و اون جمع کرده بود که البته خب چیزی نتونسته بود از توش دربیاره.

بالاخره یه جایی روس‌ها فهمیدن که فیلبی اگه بخواد شرایطش همینجوری بمونه خطرش به مراتب بیشتره. باید یکم اوضاعش رو روبه‌راه می‌کردن. بالاخره بعد از چهار سال از طریق یک رابط بهش پول رسوندن و گفتن که نگران اون افسر فراری هم نباشه. اون هیچی در مورد هویتش نمی‌دونه. از اون طرف هم حمایت‌های الیوت از فیلبی تونست شرایطی رو فراهم کنه که یه بازجویی جدید ولی این بار تو خود ام‌ آی ‌سیکس فراهم بشه. فیلبی بیاد از خودش دفاع کنه.

بازجویی تو شرایطی انجام شد که تمام اتاق با میکروفنو بی‌سیم تحت نظارت نیروهای ام آی فایو بود که هنوز شدیدا معتقد بودن فیلبی جاسوسه. این سری شرایط این بازجویی خیلی بهتر بود برای فیلبی. کسایی که باهاش مصاحبه می‌کردن از دوستای قدیمیش بودن. حتی جاهایی که فیلبی می‌زد جاده خاکی، سریع حرف رو می‌ذاشتن تو دهنش که دوباره خودش و جمع و جور کنه. ام ای فایو شاکی بود. می‌گفت این مسخره بازیا چیه؟ این مسخره‌ترین بازجویی که ما تا حالا تو عمرمون دیدیم! بعد از بازجویی هم نتیجه رو اینجوری اعلام کردن. هیچ مدرکی دال بر مجرم بودن آقای فیلبی نیافتند.

فیلبی شاد و خوشحال از اینکه هم مصاحبه‌شونده هم دوستای روسش دوباره پشتش گرفتن رفت خونه و بالاخره بعد از چهار سال سرشو راحت گذاشت رو بالش؛ ولی اینجور وقتا تو داستان همیشه یه ولی هست دیگه؟ فیلبی صبح روز بعد تو شرایطی بیدار شد که خبرنگارها خونه‌اش رو دوره کرده ‌بودن. داستان چی بود؟ یکی از روزنامه‌ها به سفارش یکی از ماموران ام آی فایو تیتر زده بود که نفر سوم که اون پناهنده‌ روس از حرف می‌زد همون جناب فیلبیه.

خبرنگارها تو حیاط خونه چادر زده بودن. هرجا می‌رفت می‌رفتن دنبالش. به الیوت که زنگ زد بهش گفت تو هیچ مصاحبه‌ای نکن تا به وقتش بگم چیکار کنیم؟ ماجرا تو تمام روزنامه‌ها چاپ شده بود. همه چیز زده بودند که فیلبی همون نفر سوم معروف داستانه. انقدر بیخ پیدا کرد که به مجلس اعیان کشیده شد. دولت مجلس افتاده بودن به جون هم. فیلبی ولی یه حامی بزرگتر هم داشت اینجا وزیر امورخارجه. نماینده‌ مجلس به نمایندگی شخصی به اسم لپتون، وزیر رو کشوندن مجلس ازش سوال جواب کردن.

از یه طرف لپتون فیلبی رو متهم به جاسوسی می‌کرد و از یه طرفم جناب وزیر تمام قد پشت فیلبی وایساده‌ بود. به هیچ عنوان زیر بار این که فیلبی جاسوسه نمی‌رفتن. نماینده‌ها‌ی موافق و مخالف افتاده بودن به جون همدیگه. کلا شهر به هم ریخته بود دیگه این آدم. جلسه که تموم شد الیوت به فیلبی گفت این تازه شروع ماجراست. وزیر برات اعاده حیثیت کرده. حالا وقتشه که یه کنفرانس خبری بدی. با خبرنگاران مصاحبه کنی. فیلبی هم کت شلوار پوشید. قشنگ شیش تیغ کرد. شیک و پیک رفت و کنفرانس خبری که از تمام دنیا خبرنگارها اومده بودن که ببینن داستان این جنجالی‌ترین پرونده جاسوسی قراره به کجا قراره برسه؟

خبرنگار آمریکایی شبکه ان‌بی‌سی به نمایندگی از بقیه سوالات می‌پرسید و فیلبی صاف تو چشم دنیا نگاه می‌کرد و دروغ می‌گفت. ازش پرسیدند تو مرد سومی؟ گفت نه. پرسیدن به نظرت نفر سومی وجود داره؟ اون مرد سوم واقعا وجود داره؟ گفت نظری ندارم. در مورد ارتباطش با برجس که پرسیدن گفت من دارم تاوان یک رابطه یه دوستی اشتباه میدم. ازش در مورد ارتباطش با کمونیست‌ها که پرسیدن گفت آخرین کمونیستی که من دیدم سال ۱۹۵۱ بود که اون هم بعد فهمیدم کمونیست بوده طرف. منظورش برجس بود.

خلاصه اینکه بعد از کنفرانس فیلبی شد یک مامور کارکشته و بی‌گناه که بی‌دلیل از سر غرض‌ورزی از کار برکنار کرده بودن. آخر سر هم نماینده‌ پارلمان رو مجبور کردن که به صورت رسمی به خاطر اتهاماتی که به فیلبی زده ازش عذرخواهی کنه .

الیوت با تمام وجودش از رفیق قدیمی حمایت کرد تا بالاخره تونست از تمام اتهامات تبرعه کنه و حتی تونست مسیر برگشت به سازمان رو هم هموار کنه. یه مدت بعد از این ماجراها الیوت با یکی از روزنامه‌نگاران معروف لندن صحبت کرد و برای فیلبی یه کار به عنوان خبرنگار این روزنامه در بیروت جور کرد و فیلبی را در پوشش خبرنگار و تحلیلگر دنیای عرب، البته جاسوس ام آی سیکس فرستادن بیروت. دوباره برگشت سرکار. کار مهمی نداشت ولی می‌تونست دوباره به حرفه‌ای که بهش علاقه داشت مشغول بشه و برای یک جاسوس هیچی بهتر از این نبود که در پوشش خبرنگار کار کنه. چون می‌تونست خیلی بی‌پرده و رک، سوالات و تند و تیز و حساس بپرسه.

فیلبی که خانواده رو گذاشت رفت بیروت، آیلین همسرش اوضاعش از قبل هم خراب‌تر شد. کلا غرق الکل خوردن شده بود. بچه‌هاشون که تو مدرسه‌ شبانه‌روزی بودن و اونم تک و تنها انقدر بهش فشار وارد شد که دوباره چند روز بستری شد تیمارستان. آیلین می‌دونست فیلبی چیکاره است و چه کارهایی کرده؟ ولی نمی‌تونست حرف بزنه. فیلبی اول رفتنش خرج و مخارج خونه رو می‌داد ولی بعد یه مدت دیگه یا پولی نمی‌فرستاد یا به آیلین می‌گفت که رسید اون پولایی که گرفته رو بده تا مشخص بشه که این پولایی که می‌فرسته کجا خرج میشه؟ فکر کن هنوز شوهره طرفه بعد اینجوری رفتار می‌کرد.

خود فیلبی هم تو بیروت همچین تنها نبود. مثل همیشه رفت سراغ یه معشوقه جدید ولی این بار معشوقه‌اش همسر یکی از خبرنگاران قدیمی بود که با هم یه رفاقتی داشتن. دورادور فیلبی روزها با آقا معاشرت می‌کرد و شب‌ها هم با خانومه. این خانم البته خودشم همچین از زندگی شخصیش راضی نبود. با فیلبی که بود کلا هوا برش داشت درخواست طلاق داد.

تو فاصله‌ای هم که طلاقش انجام بشه هم یه خبر خیلی مهم از لندن رسید به فیلبی که آیلین مرده. جنازه‌اش رو تو اتاق خواب خونه‌اش پیدا کرده بودن. تک و تنها! روانپزشکش معتقد بود که فیلبی کشتنش. اطرافیانش می‌گفتند با الکل اوردوز کرده. گزارش کالبدشکافی می‌گفت به خاطر نارسایی تنفسی ناشی از آنفولانزا مرده. حالا هرچی که بود فیلبی تلگرافی که از لندن بهش رسیده بود و با خوشحالی به دوستاش نشون می‌داد. می‌گفت الان دیگه آزاد شدم. یه سال بعدش هم توی لندن با معشوقه جدیدش ازدواج کرد.

یادمون رفته که فیلبی همیشه کمونیست بود. یه مامور اطلاعاتی روس به حساب میومد اما تا اون موقع خب هنوز هیچ خبری از روس‌ها نشده‌ بود. تا اینکه یه روز که تک و تنها تو یه کافه‌ای نشسته ‌بود، یه نفری که می‌گفت خبرنگاره اومد سمتش و یه کارت بهش نشون داد که روش یه اسم روسی نوشته بود و نوشته شده بود که مامور ارتباطی شورویه. بعد سری هم زد کانال دو و گفت آقای فیلبی من خیلی مشتاقم که با شما درباره‌ اقتصاد و روابط دنیای عرب برای روزنامه.

فیلبی اینجا می‌تونست یه بار برای همیشه این بازی تموم کنه. می‌تونست خیلی راحت درخواست این رابط روس رو رد کنه و کارش به عنوان یک جاسوس دو جانبه تموم کنه. به خصوص اینکه الان وضعیتش در ۴۴ سالگی به عنوان یک نیروی ام ‌آی‌ سیکس بعد از اون داستان‌ها دوباره تثبیت شده بود و حتی سازمان حقوقش بیشتر کرده بود؛ ولی حقه‌بازی و دوز و کلک تو خون این آدم بود. نمی‌تونست آروم بگیره. همینجوری که از معشوقه‌بازی نمی‌تونست بگذره از حقه بازی هم نمی‌تونست رد شه.

جای رد کردن اون مامور خیلی شیک دعوتش کرد خونه‌اش که راحت با هم حرف بزنن و در مورد ماموریت تازه‌ای که مسکو بهش داده صحبت کنن. قرار میشه که هر اطلاعات جدیدی پیدا می‌کنه برای مسکو بفرسته و هر وقت که لازم شد رابطه روسش رو ببینه بره توی بالکن خونه‌اشون یه روزنامه بگیره دستش. اگر هم کارش خیلی فوری بود باید همون موقع همدیگه رو می‌دیدن جای روزنامه کتاب دستش بگیره. اما اطلاعاتی که فیلبی به عنوان اسناد محرمانه و سری جمع می‌کرد و برای ام آی سیکس و مسکو می‌فرستاد، آن چنان ارزش قابل توجهی نداشتن. خیلی‌هاشون اصلا محرمانه نبودن.

از اون طرف هم گزارش‌هایی که برای روزنامه به عنوان تحلیل مسائل روز دنیای عرب می‌فرستاد هم تکراری و کم‌اهمیت بودن. فیلبی داشت به یه خبرنگار درجه دو و یک نیروی اطلاعاتی دون‌پایه تبدیل می‌شد؛ ولی از اون طرف هم انگار قرار نبود که فیلبی و الیوت از هم دور باشند. الیوت رو برای ماموریت جدید فرستادن به بیروت. دو رفیق قدیمی بازم رسیدن به هم. دو تا خانواده کنار هم جدا از بحث‌های کاری کیف دنیا رو می‌کردن. الیوت خیلی هوای فیلبی رو داشت واقعا. حتی واسه سال نو بهش کلی پول نقد داد که یه وقت لنگ نمونه. واسه اینکه فیلبی از مشروب خوردن دور کنه، بهش ماموریت‌های مختلف تو خاورمیانه می‌داد که سرگرم کار بشه. یکم دوباره مثل قبل بتونه حرفه‌ای کار کنه.

دو سالی دوباره همینجوری گذشت و جناب فیلبی هم از توبره می‌خورد و هم از آخور. هم واسه بریتانیا کار می‌کرد هم واسه شوروی. تا اینکه دوباره الیوت یه پست مهم گرفت و رفت لندن. الیوت که رفت لندن دوباره خبر رسید که باز یه افسر اطلاعاتی دیگه از شوروی فرار کرده. واقعا شرایط سیاسی و اقتصادی شوروی انقدر بد بود که هر کی می‌تونست از دم و دستگاه حکومت می‌زد بیرون پناهنده می‌شد. حالا این نفر جدید باز یه سری اطلاعات مهم داشت که باعث شد یکی از نیروهای وزارت خارجه لو بره.

خبر که به فیلبی رسید، این سری واقعا دیگه تاب و توان یه شوک جدید نداشت. روانی شد. به معنای واقعی مغز گذاشت زمین. تو خواب و بیداری مست بود. یه بار که تو یکی از مهمونیای مهم انقدر خورد که اصلا بیهوش شد. حالا این که لو رفته بود هیچ اطلاعاتی از فیلبی نداشت اصلا. اما باعث شد که ام آی فایو دوباره یاد پرونده‌ فیلبی بیفته. تحقیقات دوباره شروع کردن با یه فرق بزرگ! خیلی بزرگ! یکی از مخالفان سرسخت فیلبی شده بود رییس ام ‌آی‌ سیکس.

ام آی سیکس که همیشه پشت فیلبی بود، این بار یه آدمی تو دستش بود که در ظاهر می‌گفت پرونده‌ فیلبی بسته شده ولی خیلی زیرپوستی نیروهاش فرستاده بود بیروت که چهار چشمی فیلبی رو بپان تا بالاخره یه جا مچشو بگیرن؛ ولی از اون طرفم خب فیلبی پدرسوخته‌تر از این حرفا بود. نزدیک سه دهه فعالیت جاسوسی قشنگ بهش یاد داده بود که چه جوری باید خودش رو گم و گور کنه؟ چه جوری هیچ ردی از خودش نداره؟ شما فکر کن جلوی چشم مامور ام ‌آی ‌سیکس که مراقبش بود با رابط روسش هم قرار می‌گذاشت بدون اینکه لو بره.

این وسط سر و کله‌ یه نفر جدید هم پیدا شد؛ فلورا. فلورا کی بود؟ این خانومی از آشناهای قدیمی فیلبی و دوست خیلی خیلی صمیمی آیلین بود که اصلا واسطه‌ آشنایی و ازدواج این دو تا فلورا بود. حالا از دست فیلبی کارت می‌زدی خونش در نمیومد هم به خاطر اتفاقاتی که برای آیلین افتاده بود. هم این که ایشون به شدت از مقاله‌های ضد یهودی که فیلبی تو روزنامه می‌نوشت ناراحت ‌بود. چون خودش یکی از ستون‌های اصلی لابی یهودی و لندن بود.

فلورا میره پیش یه ستون دیگه بهش میگه دل‌انگیز شما هیچ می‌دونی که این باب که اینجوری داره تو فلان روزنامه از یهودی‌ها بد میگه کمونیسته؟ چشماش چهارتا شد. گفت من این بابا رو از دوران دانشجویی می‌شناسم. بحث جاهلیت و جوونی این حرفام نیست. این از اون اول واسه کمونیست‌ها فعالیت‌های سنگین انجام می‌داد. به منم گیر داده بود که جذب کنه زیر بار نرفتم. طرف هم حرفای فلورا رو برداشت گذاشت کف دست ام‌ آی‌ فایو. کل سازمان دوباره زوم کردن روی موضوع.

حرف‌ها، حرف‌های سنگینی بود و واسه اولین بار داشت از طرف یه شاهد و یه دوست قدیمی زده می‌شد. خبر به رییس ام ‌آی ‌سیکس رسید و دیگه چی بهتر از این برای گیر انداختن فیلبی؟ چی کار کنیم؟ چی کار نکنیم؟ تصمیم گرفته شد مثل سری پیش دعوت‌نامه براش نفرستادن که بیاد لندن. چون قطعا می‌فهمید. گفتن باید تو خود بیروت از اعتراف بگیریم. کی باید ازش اعتراف بگیره؟ فکر می‌کنید کی؟ نیکولاس الیوت، رفیق سی ساله‌اش.

رفتن موضوع رو به الیوت گفتن. اون هم خشکش زد. یهو انگار تمام بدنش کرده باشن تو یخ وارفت. مثل برق در لحظه تمام عملیات‌هایی که علیه شوروی انجام داده بودن شکست خورده بود از جلوی چشم‌هاش رد شد. گفت یعنی چی؟ یعنی همه‌ اینا زیر سر فیلبی بوده؟ من این همه همهی این آدم داشتم تو تمام این عملیات ما ده‌ها نیروی خوبمون از دست دادیم. تو عملیات آلبانی روس‌ها صد نفر سلاخی کرده بودن. اون دو تا جوون که قرار بود برن گرجستان هنوز از مرز رد نشده کشتن. یعنی همش فیلبی؟

بعد یه لحظه یاد غواص معروف انگلیس افتاد که چند سال پیش کشته شده بود. داستان عملیات این آدم این بود که روس‌ها با ناو جنگی اومده بودن انگلیس که یه دیداری با مقامات داشته‌ باشن. الیوت هم یه غواص کارکشته رو اجیر کرد که بره زیر آب این کشتی‌ها رو بررسی کنه ولی دیگه خبری ازش نشد. تا یک سال بعد که جسد پوسیده رو پیدا کردن. یه غواص روس بعدها گفت که به من دستور دادن برم اون سر به نیست کنم. من رفتم زیر آب گلوش بریدم. حتی این عملیات رو فیلبی لو داده واقعا؟

حس الیوت به فیلبی در کمتر از نیم ساعت از یه رفیقی که حاضر بود جونش براش بده تبدیل شد به این که لحظه‌شماری می‌کرد تا تیکه پاره کنه. فوری یه مامور می‌فرسته بیروت و به فیلبی خبر میدن که با تو فلان خونه‌ امن که گزارش جدیدش از فعالیت‌هاش بده و دستورات جدید رو بگیره. آپارتمان هم کلا میکروفون جاسازی کردن و قرار بود از اتاق کناری هم همه‌ مصاحبه رو ثبت و ضبط کنند و هم‌زمان یکی تمام صحبت‌ها رو تایپ کنه که هیچی از قلم نیفته.

فیلبی رو خبر کردن. اومد. تق‌تق تق در آپارتمان زد. الیوت در باز کرد. فیلبی اصلا جا نخورد. بهش چی گفته باشه خوبه؟ گفت حدس می‌زنم که خودت باشی. ببین همین جملش باعث شد که بریتانیا دو دهه‌ تمام تو سازمان‌های اطلاعاتیش دنبال یه نفری باشه که حدس می‌زنن و احتمالا به فیلبی خبر داده بود که الیوت قراره بیاد ببینتش و داستانش لو رفته. ببین چه آدمی بوده این فیلبی؟

اینجا شروع یکی از مهمترین بازجویی‌های تاریخ در زمان جنگ سرد تو سال ۱۹۶۳ بود که ام‌ آی‌ سیکس هیچوقت متن اصلی گفتگوهای او منتشر نکرد. فقط یه خلاصه‌ای رو تازه دهه‌ها بعد منتشر کردن. دو تا جاسوس بسیار حرفه‌ای، دو تا دوست بسیار صمیمی و قدیمی اتاق کناری که کلمه به کلمه‌ این بازجویی داشت ضبط می‌کرد. فیلبی که رفت تو، منشی الیوت دو تا فنجون چای ریخت و رفت بیرون. بعد فیلبی از الیوت پرسید که حال بچه‌ها چطوره؟ خوبن؟ الیوت گفت سلام دارن خدمتتون. شما خوبی؟ همسرت خوبه؟ گفت خوبم شکر خدا. فیلبی بهش گفت که قطعا الان اینجا ننشستیم که با هم حال و احوال کنیم؟ گفت آره اتفاقا به نظر من بهتره که بریم سر اصل مطلب. ولی بازم نتونست سر صحبت باز کنه.

الیوت کلافه بود. به هر حال طرف یه عمر بهترین رفیق زندگیش بوده دیگه؟ ولی چاره‌ای نداشت. باید شروع می‌کرد اینجا هر کاری داری می‌کنی یه لحظه بذار کنار دقیق گوش کن ببین الیوت چی بهش میگه. الیوت بهش میگه که می‌دونه علاقه داشتن به دو تا کشور مختلف چه حسی داره. میگه مثل خودم که در یه دوره‌ای عاشق دو تا زن بودم و نمی‌تونستم یکیشون انتخاب کنم، تو هم قطعا یه همچین حسی داشتی. من می‌دونم که تو جاسوس شوروی بودی و تا سال ۱۹۴۹ براشون جاسوسی می‌کردی. بعدشم که وقتی فهمید استالین چه جنایت‌کاری بوده از کرده‌ات پشیمون شدی و دیگه باهاشون کاری نکردی. بعدش هم که رفتی آمریکا و دیگه هیچ کار اشتباهی هم نکردی و تمام حواست جمع کاری بوده که بریتانیا ازت خواسته. هیچ ارتباطی هم دیگه با شوروی و کا گ ب نداشتی. من همه‌ اینا رو می‌دونم. تو بیا در مورد فعالیت در اون دوره و زمان جنگ که خب دنیا خیلی خر تو خر بوده و جاسوسی کردن یه چیز عادی بوده توضیح بده. گرفتین چی شد؟

الیوت لقمه رو گذاشت تو دهن فیلبی. خبرت حداقل الان که لو رفت و تابلو شدی بگو تا اون سالی که الان دارم بهت میگم جاسوسی می‌کرده که گناهت کمتر بشه. دقیقا سالی بود که فیلبی قرار بود بره آمریکا و اگه مشخص می‌شد که اونجا هم جاسوسی می‌کرده سی آی ای به هیچ عنوان ازش نمی‌گذشت ولی زیر بار نرفت که لعنتی. گفت دیوونه شدی مرد حسابی؟ دوباره بعد ده دوازده سال اومدید من متهم به چی می‌کنید؟ همون بابایی که تو حالا به من تهمت زد خودش رسما از من عذرخواهی کرد. اون‌ها دارن ازم سوء استفاده می‌کنن. الیوت من می‌دونم همه چی با اعتراف کن به جاش با قول میدیم که به مصونیت قضایی بدیم. محاکمت نکنیم. ما فقط می‌خوایم بدونیم که چه اطلاعاتی به شوروی دادی؟ الان تو بریتانیا کیا دارن برای شوروی جاسوسی کار می‌کنن؟

فیلبی گفت نه نه من جاسوسی نکردم. الیوت برای اولین بار با تمام وجودش با عصبانیت سر فیلبی داد زد که توی فلان فلان شده یه عمر تمام ما سرکار گذاشتی. یه عمر به منی که تمام قد هوات داشتم دروغ گفتی. به خانواده‌ات دروغ گفتی. به کشور خیانت کردی. الان دهنت باز کن بگو که تا سال ۱۹۴۹ جاسوسی می‌کردید دیگه ارتباطات باهاشون قطع کردی. ولی زیر بار نرفت. بهش میگه تا فردا ۲۴ ساعت بهت وقت میدم دقیقا همین ساعت همینجا دوباره هم می‌بینیم و امیدوارم که حرفی واسه گفتن داشته باشی رفیق قدیمی!

فیلبی رفت. در رو بست. به الیوت گفت اصلا کو اون مدرکی که ازش حرف می‌زنی؟ قبول داشت که مجرمه و الیات حواسش به این موضوع بود. فرداش فیلبی سر ساعت چهار دوباره اومد همونجا. دوتا کاغذ از جیبش درآورد. تو این کاغذها یه سری اطلاعات در مورد فعالیت‌هاش تا پایان جنگ جهانی دوم یعنی سال ۱۹۴۵ نوشته‌ بود؛ ولی اطلاعاتش انقدر بی‌ارزش بودن که عملا هیچ فایده‌ای نداشت. اما از یک جهت دیگه‌ای به درد می‌خورد. از این جهت که بالاخره از فیلبی اعتراف گرفته بودند که توش گفته بود برای شوروی جاسوسی می‌کرد و زیرش امضا کرده بود.

الیوت گفت این دری‌وری که اینجا نوشتی به درد من نمی‌خوره. اگه واقعا مصونیت می‌خوای و نمی‌خوای که محاکمه بشی باید ریز ریز اطلاعاتت رو بهم بدی. یه لیست بهش داد از کسایی که تو وزارت خارجه و سازمان‌های اطلاعاتی مشکوک به جاسوسی بودن. گفت بگو ببینم کدومشون جاسوسند؟ فیلبی یه نگاهی به انگلیسی کردی نصف بیشتر اینا الان جاسوسند که بخواد همه رو لو بده که هیچی دیگه. گفت نه من کسی رو نمی‌شناسم. الیوت پیش خودش گفت همین که یه روز تونستم ازش یه اعتراف امضا شده بگیرم فعلا کافیه.

بعدش فیلبی الیوت رو دعوت کرد خونه‌اش. گفت پاشو واسه شام بیا پیش ما. الیوت گفت باشه به یاد اون قدیم‌ها. شب با همسرش رفت خونه‌ فیلبی و دید فیلبی دراز به دراز افتاده رو زمین و زنش بالا سرش داره می‌زنه تو سر خودش. چی شده؟ چی نشده؟ دوباره انقدر خورده که مست از حال رفته.

فرداش دوباره بازجویی‌ها ادامه پیدا کرد و چهار روز طول کشید و فیلبی هر بار اطلاعات بیشتری می‌داد ولی هنوز برای بریتانیا کافی نبود. اون‌ها اسم جاسوسی شوروی می‌خواستند ولی اون فقط اسم کسایی را داده بود که تو خود شوروی بودند و بهشون دسترسی نبود. الیوت دیگه اینجاها لحنش یکم عوض شده بود. او می‌گفت اطلاعات بده تا مصونیت بگیری بری دنبال زندگیت ولی الان می‌گفت مصونیت دادن بستگی به این داره که ما چقدر از اطلاعاتی که میدی راضیم.

بعد از چند روز بازجویی کردن به الیوت خبر دادن که ادامه‌ بازجویی رو بده به فلانی. خودش باید بره یه ماموریت جدید. اونم گفت باشه واقعا خودش هم از نظر روحی براش سخت بود که بشینه جلوی فیلبی از اعتراف بگیره. ولی تا اون موقع هم کارش و واقعا خوب انجام داده بود. الیوت مسولیت سپرد به یه آدم دیگه ولی بعدش ماجرایی پیش اومد که واقعا قضاوت کردنش سخته. اینکه عمدی بوده یا سهوی هیچ نیروی مراقبی واسه فیلبی نذاشت. هیچ میکروفونی تو خونش نذاشت. هیچ چیزی که نشون بده فیلبی تحت نظر دارن کنترلش میکنن وجود نداشت.

الیوت رفت و دقیقا فردای رفتنش فیلبی با یه کتاب تو دستش رفت توی بالکن آپارتمانش وایساد. پیغام واضح به رابطه روس رسید. همون روز فیلبی رابطش تو یه کافه‌ی گمنام توی بیروت قرار گذاشتن. فلویدداستان تعریف کرد رابطش بلافاصله پرید سفارت هماهنگیا انجام داد و به فیلبی خبر داد که هر وقت سر ظهر از بالکن دیدی که تا به دست دارم از جلوی آپارتمان رد میشم بدون که وقت رفتنه.

چند روزی گذشت و اون نفری هم که جایگزین الیوت بود زنگ زد به فیلبی که همدیگه رو ببینیم یکم صحبت کنیم. فیلمفارسی دو روز دیگه الان زیاد شرایط روحی خوبی ندارم. می‌خواست زمان بخره .اونم خیلی سه پیچش نشد. گفت باشه. همون روز فیلبی همسرش به یه مهمونی دعوت شدن. فیلبی قبول کرد که بعد از چند روز بالاخره از خونه بزنه بیرون بره مهمونی. بارون میومد شدید. فیلبی تو بالکن داشت قهوه می‌خورد که دید بله یه نفر کتاب به دست بالاخره که رابطش باشه از جلوی خونش رد شد. جلدی پرید به همسرش گفت که یه کار فوری پیش اومده و باید بره ولی خودش به مهمونی می‌رسونه.

هشت شد خبری ازش نشد. همسر بچه‌هاشم توی مهمونی منتظر اون بودن شد نه خبری نشد صاحب مجلس گفت دیگه ما شما می‌خوریم حالا تا فیلیبی بیاد. دوازده شب خبری شد همسرش برگشت خونه ببینه اونجاست؟ دید خونه هم نیست. خیلی نگران شد. پیش خودش فکر کرد حتما بلایی سرش آوردن یا دزدیدن. زنش ابدا چیزی از فعالیت‌های جاسوسی فیلبی نمی‌دونسته. فکر می‌کرد تنها کارش همون روزنامه‌نگاریه. زنگ میزنه به همون جانشین الیوت و میگه که فیلبی گم شده. اونم میگه نگران نباش. الان من بلند میشم میام اونجا.

همزمان که اون می‌رفت خونه‌ی فیلبی یه ماشین دیپلمات از سفارت شوروی در ایورا افتاد سمت بندر سرنشینش کی بودن؟ فیلبی رابطه روس و یکی از کارمندان سفارت همون موقع تو بندر یه جاسوس روسیه ملوان روس و سیاسرد بود و حسابی داشت بهش حال می‌داد. این ملوان کسی بود که فیلم قرار بود با هویت اون سوار کشتی بشه. فیلبی با استقبال ناخدای کشتی تجاری روسیه وارد عرشه شد و بلافاصله هویت جدید و لباس‌های گرم بهش دادن و دو تا شیشه براش باز کردن.

حالا خونه‌ی فیلبی چه‌خبره نماینده‌ الیوت به شکل عجیبی خونسرد نشسته بود رو مبل. همشم به همسر فیلبی می‌گفت آروم باش به هیشکی هم زنگ نزن تا صبح که ببینیم چیکار باید بکنیم؟ شوکه نبود. انگار انتظارش داشت. تازه دو سه صبح بود که به لندن خبر داد که فیلبی ناپدید شده. جالب‌تر اینه که وقتی به الیوت خبر دادن خیلی زود رسید بیروت انگار خیلی هم از لبنان دور نشده بوده. مستقیم رفت خونه‌ی فیلبی خیلی سربسته به همسرش گفت تو که می‌دونی شوهرت یه آدم عادی نبوده؟ پس نگران نباش دم دمای صبح کشتی روسی خیلی هول هولی نصف بار و خدمه را جا گذاشت و رفت. رفت و فیلبی هم با خودش برد.

از فیلبی تو روسیه مثل یک قهرمان استقبال شد. روزنامه‌ها تیتر زده بودن سلام آقای فیلبی. تا هفته‌ها بعد از فرار فیلبی دولت هنوز علنی اعلام نکرده بود که اون پناهنده‌ شده. گفتن ناپدید شده. همسرش هم می‌گفت شوهر من دزدیدن. واسه همین چند هفته بعد از فرار فیلبی وقتی یه نامه بهش رسیده بود که فیلبی از خواسته بود بیاد مسکو فکر می‌کرد برای اونم تله‌ گذاشتن. تا این که آخر سر الیوت تونست قانعش کنه که فیلبی واقعا یه جاسوس روس بوده.

در مورد فرار فیلبی واقعا حرف زیاده. یه سری معتقدند که فیلم رولت فریدا چون اولا ترجیح می‌داد همچین آدمی دیگه وارد بریتانیا نشه. دوم اینکه محاکمه کردنش هزینش خیلی برای دولت زیاد بود. طبق قانون احتمالا فیلبی باید اعدام کردن. حالا اگه اعدامش می‌کردن، خب با این آبروریزی شسته نمیشد که حتی ممکن بود رابطشون با شوروی هم خیلی بدتر بشه. اعدامش نمی‌کردن. همه می‌گفتند که چرا اعدام نشده؟ ولی خب این فقط در حد فرضیه‌اس. چون طبیعتا دولت تکذیبش کرد ولی به هر حال همسر فیلبی هم با خواست خودش و بر خلاف نظر الیوت با هماهنگی سفارت روسیه رفت پیش فیلبی.

فیلبی تو مسکو یه عمارت مجلل گرفته بود. کارش شده بود خوندن روزنامه‌های چند هفته قبل لندن که با تاخیر می‌رسیدن دستش. یه وقتایی میشاییلی رو گوش می‌کرد اونجا. مکلین و همسرش شده بودن تنها دوستشون. مکلین همونی بود که با برجس فرار کرده بودند. برجست سال به خاطر نارسایی کبد مرده بود. انقدر که الکل خورده بود.

حالا یه چیز جالب بشنوید یک سال بعد از حضورشون تو مسکو همسر فیلبی میره آمریکا که پاسپورتش تمدید کنه. وقتی برمی‌گرده می‌فهمه که فیلمش خیانت کرده. با کی؟ با همسر مکلین. لعنتی تو غربت به زن تنها دوستش رحم نکرد. واقعا آدم نمی‌شد. ازدواجش به هم خورد. دیگه همسرش هم سال ۶۴ ترکش کرد. بنده خدا سه چهار ساعت بعد هم تو لندن مرد.

فرار فیلبی یه ایل آدم به دردسر انداخته بود. عالی‌رتبه‌ترین آدمای ام‌ آی ‌سیکس بازجویی شدند؛ حتی الیوت. بازجویی‌های الیوت که خیلی طولانی بود. چون رفیق صمیمی بود داستان شده بود. برای شدید ولی آخر تونست ثابت کنه که بی‌گناه. چند ماه بعد فرار فیلبی نامه‌ای به الیوت نوشته بود که آره من متاسفم برای این اتفاقات. ولی یادم میمونه که تو همیشه هوای من داشتی. بیا یه قرار بذاریم که با هم رو در رو صحبت کنیم. من می‌خوام یه سری چیزها رو برات توضیح بدم؛ ولی بدون اینکه کسی خبر داشته باشه.

بیبی فکر می‌کرد که الیوت از روی عمد آزاد گذاشته بود که فرار کنه. تو نامه‌اش قدیما خیلی صمیمی باهاش حرف زده بود. انگار که مثلا همه‌ این اتفاق‌ها یه سوءتفاهم ساده بوده. الیوت کارت می‌زدی واقعا خونش در نمیومد. سرخ شده بود از عصبانیت. وقتی نام روند باز یاد همه‌ اون آدمایی افتاد که فیلم به کشتن داده بود. جواب نامه‌اش هم تو یه جمله‌ی کوتاه داد که یک دنیا حرف پشتش بود. نوشت از طرف من سر مزار ولکوف گل بذار. ولکوف همون افسر روسی بود که می‌خواست پناهنده بشه. اگه یادتون باشه فیلبی لو داده بود و شوروی هم خودش و زنش اعدام کرده بود.

به هر حال فیلبی تا آخر عمرش با همسر جدیدش نه همسر ملی با یه زن جدید دوباره توماسو زندگی کرده و حتی کتابی هم به عنوان زندگینامه چاپ کرد که با ویرایش کا گ ب منتشر شد. پر دروغ و بزرگ‌نمایی در مورد سازمان اطلاعات شوروی بود. خلاصه اینکه داستان فیلبی سال ۱۹۸۸ تا ۷۶ سالگی توی بیمارستانی در مسکو تمام شد.

بعد از مرگش براش یه مراسم باشکوه گرفتن. خاکسپاری خیلی مجللی براش برگزار کردن. چند دهه بعد یه تری برای یادبود چاپ کردند که دو تا نیمرخ فیلبی روبروی همدیگه کشیده بودن. انگار یه جورایی داشتن دو وجه شخصیت این آدم نشون می‌دادن؛ اما الیوت علیا تا آخر عمرش یاد فیلبی بود. رفیق آدم میخواد داشته باشه اینجوری داشته باشه. انصافا اون آخریه دیگه خیلی کینه‌ای نسبت بهش نداشت ولی یه وقتایی که یاد روس‌های کشته‌شده میوفتاد عصبانی می‌شد.

یه چتری داشت که موقعی که جوون بودن از فیلبی گرفته بودش. چتر همیشه پیش خودش نگه داشت تا سال ۱۹۹۴ که مرد. شیش سال بعد از فیلم اونم قبل از مرگش یه کتاب نوشته و داستان‌های جاسوسی توش تعریف کرده بود. حالا اسم کتاب چی باشه خوبه؟ هیچوقت یه مرد از رو چترش قضاوت نکن.

چیزی که شنیدید چهل و یکمین اپیزود راوکست بود. اپیزودهای راوکست رو از سایت پادکست اکساتی آر و تمام اپلیکیشن‌های پادکست‌گیر می‌تونید بشنوید. شبکه‌های اجتماعی ما رو فراموش نکنید. تلگرام، توییتر، اینستاگرام کلی مطلب تکمیلی هست که اونجا منتشر می‌کنم و یادتون نره که بزرگترین حمایتی که می‌تونید از راوکست بکنید معرفی کردنش به بقیه‌ است. کلا بزرگترین حمایتی که از کل پادکست‌های فارسی می‌تونید بکنید معرفی کردنشون به بقیه هست. خیلی مخلصم! دمتون گرم!


بقیه قسمت‌های پادکست راوکست را می‌تونید از این طریق هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/%D8%AF%D9%88%D8%A6%D9%84-%D8%AC%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%B3%D8%A7%D9%86-id6026440-id674626267?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%AF%D9%88%D8%A6%D9%84%20%D8%AC%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%B3%D8%A7%D9%86-CastBox_FM