اپیزود ۴۴؛ داستان مک دونالد

سلام من ایمان نژاد احد هستم و شما به چهل و چهارمین اپیزود راوکست گوش می‌کنید که در اسفند ماه هزار و چهارصد منتشر می‌شه. در هر قسمت از راوکست، شما یک داستان واقعی یا ماجرای یک رویداد مهم رو می‌شنوید و در این قسمت هم قراره که برای شما ماجرای پر چالش ظهور یکی از بزرگ‌ترین برندهای دنیا، در دنیای خوراکی‌ها رو براتون روایت کنم.

مک دونالد برندی که با حدود ۴۰ هزار شعبه در سراسر دنیا، بزرگ‌ترین رستوران زنجیره‌ای دنیاست و تبدیل شده به انتخاب اول و آخر برگر دوستان. بیشتر از اینم کشش نمیدم، بریم ببینیم که چی شد که مک‌دونالد از یک رستوران توی ناکجا آباد، تبدیل شد به این غولی که الان می‌شناسیمش! اپیزود چهل و چهارم داستان مکدونالد.

داستان‌مون از زمانی شروع میشه که مک دونالد وجود داشته، اما نه به این شکلی که الان می‌شناسیمش! ریچارد و موریس برادران مک‌دونالد، آخرای دهه‌ ۳۰ بود که اومدن کالیفرنیا و توی یه استودیوی فیلم‌سازی کار می‌کردن. کارشون جابه‌جا کردن وسایل فیلم‌برداری و چیدن دکور و این چیزا بود، پشت صحنه کار می‌کردن.

کنار استودیوی اینا، یه هات‌داگ فروشی بود که این دوتا داداش معمولا ناهار رو اونجا می‌زدن. همون‌جا هم بود که ایده‌ راه انداختن رستوران اومد توی ذهنشون. دیدن طرف خوب داره کار می‌کنه، همیشه مشتری داره! پیش خودشون گفتن، خب چرا ما این کار نکنیم؟!

مک دونالد کارش رو با یک هات‌داگ فروشی شروع کرد، کنار محل برگزاری مسابقات اسب سواری در کالیفرنیا. برادران مک‌دونالد ریچارد و موریس، توی غرفه‌ کوچیک، هات‌داگ و محصولات کبابی می‌فروختن. اون موقع رستوران کوچیک‌شون از اینایی بود که با ماشین می‌اومدی تو پارکینگ و غذات رو از پنجره کوچیک رستوران می‌گرفتی و می‌رفتی. اون زمان این ایده خیلی باب شده بود، اینکه با ماشین بیای توی محوطه‌ رستوران و غذات رو تحویل بگیری؛ حتی یه رستورانی اومد، دخترهای جوون اسکیت‌سوار استخدام کرد که غذا رو برسونه دست راننده ماشینی که توی پارکینگ رستوران منتظره؛ خیلی دیگه این حرکت خفن بود مثلا.

این دوتا داداش یکم که تونستن خودشون رو ببندن، سال ۱۹۴۸ رفتن به سن برناردینو (san bernardino) و اولین رستوران شون افتتاح کردن. اومدن منو تغییر دادن و تا جای ممکن هم محدودش کردن، فقط همبرگر، چیزبرگر و سیب‌زمینی‌سرخ‌کرده و یه مدل نوشیدنی می‌فروختن. رستوران شون وسط ناکجا آباد بودا! سن برناردینو همین الانش‌ هم یه شهریه که نسبتا آروم و ساکته. اصلا خیلی‌ها نمیشناسنش و شاید شما هم الان اولین باریه که اسمش رو می‌شنوید؛ دیگه ببینید اون موقع چی بوده!

ولی با این وجود، رستوران مک دونالد تونسته بود بین کارگرا و کارمند‌های شهر، یک انتخاب خیلی‌خوب برای ناهار باشه. برگایی که می‌فروختن حسابی طرفدار پیدا کرده بود. برادران مک‌دونالد به‌خاطر حساسیتی که روی نظافت و تمیزی داشتن، تونسته بودن رستوران‌شون رو به‌عنوان یک رستوران ترتمیز با برگرهای خوشمزه و ارزون قیمت توی شهرشون معروف کنن و خیلی‌ها هم برای تایم ناهار جلوی در رستوران‌شون صف بکشن.

ولی اینا نکته‌هایی که توی خیلی از رستوران‌های دیگه آمریکایی هم شاید انجام می‌شد، پس چرا اونا انقدر رشد نکردن؟! حالا می‌خوایم ببینیم که عامل اصلی تبدیل شدن مک‌دونالد از یه رستوران کوچیک، به بزرگترین رستوران زنجیره‌ای دنیا چی بوده؟ یا بهتر بگم کی بوده؟

تا اوایل دهه‌ ۱۹۵۰، مکدونالد داشت مثل قبل فعالیت عادی خودش انجام می‌داد و تونسته بود تو این سال‌ها کارکنان و آشپزهاش رو بیشتر کنه. یه روند رشد معمولی و متعادل. تا اینکه سال هزار و نهصد و پنجاه و چهار سر و کله‌ی آقای ری کراک پیدا می‌شه. آقای کراک متولد ۱۹۰۲ در شیکاگو بود. بچگی شروشوری هم نسبت‌به برادر خواهرش داشت، اصلا اهل درس و مدرسه این حرف‌ها هم نبود.

دقیقا برعکس برادرش که بعدها شد استاد دانشگاه. ولی از این بچه‌های هم نبود که بخواد وقتش رو به بطالت بگذرونه ها. از هر فرصتی برای کار کردن استفاده می‌کرد، حتی اگه دست‌فروشی باشه! خیلی هم بچه‌ رویاپردازی بود. یهو می‌دیدی چنان رفته تو فکر و تو افکار خودش غرق شده که اصلا نمی‌فهمه دور و برش چه‌خبره! مادرش که کلا خیالباف صداش می‌زد، یه موقع‌هایی!

خودش میگه من این رویاپردازی که داشتم اصلا اتلاف وقت نمی‌دونستم. اگه به این فکر می‌کردم که یه مغازه‌ نوشابه فروشی باز کردم، واقعا هفته‌ بعدش داشتم لیموناد می‌فروختم. چیزی که کراک رو از هم سن و سالای خودش متمایز می‌کرد، این بود که رویاهاش رو جدی می‌گرفت.

هنوز بیست سالش نشده بود که توی داروخونه کار کرده بود، توی مغازه‌ عموش کار کرده بود، با رفیق‌هاش مغازه‌ ساز فروشی زده‌ بود، خودشم از مادرش پیانو زدن یاد گرفته بود که تونست بره تو گروه ارکستر کلیسای شهر. این پیانو زدن بعدها براش شد یک شغل، یک شغل اصلی یه مدتی.

خیلی هم دوست داشت که مورد توجه باشه، کارهای مهم انجام بده، دیگران تحسینش کنن. دنبال جلب توجه کاذب نبودا، دنبال این بود که با کارهای مثبت این توجه‌ها بیاد سمتش. بالاخره هم توی دوران دبیرستان درس‌و‌مشق رو ول می‌کنه و میره سر یه کار جدید. همه شاید فکر کنن کار زیاد اونم بدون تفریح، کسالت‌بار و خسته‌کننده‌‌ست، ولی کراک دقیقا برعکس این بود. می‌گفت تفریح من کار کردنه، چون هم می‌تونم ازش لذت ببرم و هم پیشرفت کنم.

کاری نداریم، مدرسه رو ول کرد و رفت تو کار دست‌فروشی. می‌رفت جلو در خونه‌ها، قهوه و اسباب بازی می‌فروخت. الان شاید پیش خودتون بگید که این دو تا چه ربطی به همدیگه دارن، ولی اون می‌دونست که داره چی می‌فروشه دقیقا! قهوه رو که شاید نود درصد مردم مصرف می‌کردن، تو هر خونه‌ای که بچه‌ای باشه، احتمالا اسباب‌بازی هم نیاز می‌شه؛ بزرگ و کوچیک رو با هم هدف گرفته بود.

یه مدت این‌جوری گذشت و زد شد، جنگ جهانی اول؛ جنگ شد! آقای کراک گفت الاوبلا من باید برم جنگ! پدرش گفت بچه‌جون، فکر کردی مسخره بازیه؟ تو هنوز پونزده سالت هم نشده! گفت نه، من باید برم! بچه‌ای هم نبود که خیلی وابسته‌ خانواده باشه، یه جورایی مستقل داشت بار می‌اومد؛ واسه همین شاید خیلی هم نمی‌تونستن جلوش رو بگیرن.

خلاصه به‌عنوان راننده آمبولانس صلیب سرخ، با جعل سن و سالش میره جنگ و پشت جبهه زخمی‌ها رو جابه‌جا می‌کنه. حالا جالبه، میگه اونجا توی کمپ‌مون پسر دیگه بود که شبیه اردک بود! مشخص بود که اونم در مورد سن و سالش دروغ گفته، خیلی کم سن و سال‌تر می‌زد! هر وقت ما مرخصی می‌گرفتیم می‌رفتیم شهر، اون می‌موند تو کمپ و نقاشی می‌کشید. اسمش چی بود؟ والت‌ دیزنی. بله! همون والت دیزنی معروف!

از جنگ که برگشت باز رفت سراغ کار همیشگیش، دست‌فروشی. دیگه یاد گرفته بود که کی و کجا به چه کسی چه جنسی رو بفروشه. ساکش رو پر نمی‌کرد بره جلو در خونه‌ مردم، بساطش رو پهن کنه و طرف رو بدتر گیج کنه! میگه من می‌دونستم که به کی، چی بفروشم. حتی از فروش رمان‌های رنگی‌منگی به زنای خانه‌دار تونست تا هفته‌ای ۳۰ دلار پول در بیاره که واقعا پول خوبی بود اون موقع براش.

شیطنت‌های جوونیش هم به‌راه بودا! توی ۱۷، ۱۸ سالگی دیگه شروع کرد به قرار مدارای عاشقونه گذاشتن با دخترا. موها رو قشنگ مثل مد دهه بیست از وسط فرق باز می‌کرد، همچین با حالت دهنده می‌چسبوند به کف سرش که انگار گریس مالیده بودن روش؛ یه برق مشتی هم می‌افتاد که دیگه قشنگ مکش مرگ ما می‌شد. با هر کیم قرار می‌گذاشت، اولین کاری که می‌کرد این بود که جعبه سیگارش رو درمیاورد و می‌ذاشت روی میز که دیگه مثلا ژستش تکمیل بشه!

خلاصه دل می‌ربایید واسه خودش. هم‌زمان کار پیانو زدنش هم خیلی جدی‌تر دنبال می‌کرد. بهار سال ۱۹۱۹، توی ۱۷ سالگی با یک گروه موسیقی رفت توی یه دریاچه‌ تفریحی و یه غرفه گرفتن و مشغول کار شدن. ساز می‌زدن و توریست‌ها هم می‌اومدن با آهنگ‌های اینا رقص‌های دو نفره انجام می‌دادن.

بین کسانی که معمولا می‌اومدن که کارهاشون رو ببینن، دوتا خواهر بودن که کراک چشمش یکی‌شون رو می‌گیره. اسمش اسل بود. یه مدت قرار مدار میذارن و این دید و بازدیدهای عاشقانه این دو نفر تا تابستونش ادامه پیدا می‌کنه و حسابی عاشق می‌شن.

خودشون واسه خودشون بریدن و دوختن و تقریبا سه سال بعد هم با هم دیگه ازدواج کردن. از همین سال به بعد هم هست که می‌شه گفت که کراک یک شغل ثابت در حوزه‌ تخصصش که فروش باشه پیدا می‌کنه. می‌زنه تو کار فروش لیوان‌های کاغذی برند لی‌لی که یه برند بسیار شناخته شده بود.

تو فروش همین لیوان‌ها هم خیلی دقت می‌کرد که الکی نخواد تو کوچه و خیابون بدو بدو کنه و آخرش هم هیچی‌به‌هیچی! کارش رو با فروش لیوان‌ها به یه نوشیدنی فروشی که کنار محل بازی‌های بیسبال بود، شروع کرد. اون موقع نوشیدنی غیرالکلی می‌فروختند، چون این ماجرا دقیقا مصادف شده بود با ممنوعیت فروش الکل و مشروب در آمریکا.

قانونی که ۱۹۲۰ وضع شد و تا سال ۱۹۳۳ هم اجرا شد. بعد رفت سراغ بارهایی که نوشابه سرو می‌کردند. این بارها به‌شکل سنتی نوشابه رو توی لیوان‌های شیشه‌ای به مشتری تحویل می‌دادند. کراک دقیقا زد به هدف و رفت روی سختی‌های این لیوان‌های شیشه‌ای تمرکز کرد. مخ‌شون رو می‌زد می‌گفت، این لیوان شیشه‌ای رو هر بار باید با آب داغ بشوری، ضدعفونی کنی، خطر شکستن داره، جا زیاد می‌گیره؛ ولی عوضش بیا این لیوان کاغذی‌ها رو ببین، اینا هم این دردسرها رو نداره، هم توهم‌توهم می‌ذاریم‌شون یه گوشه، جا هم کمتر می‌گیرن، ارزون‌تر هم که هستن.

شاید الان که اینا رو می‌شنوید، فکر کنید که خیلی کار راحتی‌ها! ولی کسایی که کار ویزیتوری انجام دادن، مثل خود من می‌دونن که فروش، واقعا راحت نیست! مخصوصا اینکه شما بخواید، یه محصول جدید رو جایگزین محصول سنتی بکنی که سال‌هاست داره استفاده میشه. کراک صبح اول وقت می‌زد بیرون تا پنج، پنج و نیم از این رستوران، به اون رستوران، از این مغازه، به اون مغازه که بتونه لیوان‌ها رو بفروشه!

میگه من واقعا با لذت این کار رو انجام می‌دادم، چون می‌دونستم که ظرفیت این لیوان کاغذی‌ها چقدر بالاست. فکر نکنید کار کراک هم پنج، پنج و نیم تموم می‌شد ها، تازه ساعت شیش می‌رفت دفتر یکی از شبکه‌های رادیویی و تو دو شیفت واسه‌ شنونده‌ها پیانو می‌زد. شیش تا هشت شب پیانو می‌زد، هشت تا ده استراحت، دوباره ده شب تا دو صبح پیانو می‌زد.

می‌رفت خونه، هفت صبح هم می‌زد بیرون برای فروش لیوان‌ها و دوباره همین چرخه تکرار می‌شد! اصلا هم کار راحتی نبود، یه وقتایی مجبور می‌شد برای شیفت دوم اجراش توی دستشویی دفتر، یه دوش کوچیک آب سرد بگیره که سر حال بشه. ساعت کاری زیادش هم برای همسرش اسل ناراحت‌کننده بود، ولی جاه‌طلبی کراک این چیزا سرش نمی‌شد واقعا!

میگه من با برنامه‌ریزی دقیقی که برای زندگی‌م انجام دادم، دو ساله شدم بهترین فروشنده‌ شرکت لی‌لی. با اینکه دخترم هم به دنیا اومده بود و مسئولیتم هم بیشتر شده بود، بازم تونسته بودم همه‌ این کارها رو با هم هندل کنم. اون میگه حرف اول و آخر تو هر چیزی رو برنامه‌ریزی می‌زنه. حتی اگه خیلی دقیق و اصولی نباشه، ولی مسیر زندگی رو با برنامه‌ریزی درست می‌تونیم مشخصش کنیم. اهدافت رو مشخص کنی و در مسیر همون هدف‌ها، تصمیم بگیری.

کراک توی مدت کوتاهی بعد از اینکه به‌عنوان بهترین فروشنده لی‌لی انتخاب شد، تبدیل شد به مدیر فروش یکی از دفاتر اصلی این شرکت در شرق آمریکا. ۱۰، ۱۲ تا فروشنده هم دادن زیر دستش کار کنن. انقدر خوب کار کرد که تونست یکی از جدیدترین مدل‌های ماشین فورد رو بخره و چند ماه از شرکت مرخصی بگیره و با زن و بچه‌ش پاشه بره فلوریدا. بدون اینکه نگران این باشه که یه وقت جاش رو بگیرن تو شرکت یا بخوان اخراجش کنن.

هم نزدیک زمستون بود و چون فروش نوشیدنی کم می‌شد، فروش شرکت می‌اومد پایین و شرکت مجبور بود حقوق کراک رو متحمل بشه و هم اینکه واقعا جایگزینی هم براش نداشتن.

احتمالا هم تا اینجا فهمیدید که دیگه کراک هیچ کاری رو بدون هدف و دلیل انجام نمی‌داد، سفر فلوریدا هم برای تفریح نبود! رفته بود اونجا که بزنه تو کار فروش ملک و املاک. از چند ماه قبلش باخبر شده بود که خیلی از توریست‌هایی که میان اونجا، دنبال خرید ملک و خونه‌ای چیزین که‌ بتونن تو یه منطقه‌ خوب بخرن.

رفت اونجا تو یه شرکت خرید و فروش کارش رو شروع کرد و مثل همیشه هم قشنگ می‌دونست چجوری باید مخ بزنه. حتی جونور اومد برای اینکه مشتری بیشتر بهش اعتماد کنن، سیبیل گذاشت که سنش رو ببره بالاتر. به‌نسبت دلال‌های دیگه، سن و سال کمی داشت. بیبی فیس هم بود. سیبیل گذاشت که سنش بالاتر نشون بده. به چند ماه نرسید که هدف نهایی شرکت رو زد. هدفی که هرکی بهش می‌رسید، شرکت یه ماشین با راننده‌ اختصاصی بهش می‌داد.

همه چی خیلی خوب داشت پیش می‌رفت که یهو به‌خاطر یه گزارش جنجالی توی یکی از روزنامه‌ها، تمام کار و کاسبی دلالان ملک و املاک خوابید. توی این گزارش گفته بودن که این مشاورها دارن املاکی که قیمت پایینی دارند رو با قیمت‌های گزاف به توریست‌ها می‌ندازن. همه چی یهو زیر و رو شد. کراک هم بیکار شد دیگه! یه مدت از جیب خورد و پس‌اندازش هم ته کشید. آس‌وپاس.

یه روز نشسته بود تو محوطه‌ مسافر خونه‌ای که توش زندگی می‌کردن و با پیانوی درب و داغون اونجا یه چیزایی می‌زد واسه خودش. کارش که تموم شد یکی اومد سمتش گفت تو کت و شلوار داری؟ گفت مشکی نه ولی آبی چرا. طرف گفت خب همین خوبه کراک گفت، چطور؟ گفتش که میای توی فلان بار به‌عنوان نوازنده کار کنی؟ اونم از خود خواسته، گفت چرا نیام!

کار جدیدش جور شد. کراک شب‌ها با یه بند موسیقی توی بار، مشغول پیانو زدن شد. یه شبایی انقدر پیانو می‌زد که درد انگشت امونش رو می‌برید. تازه تایم‌هایی هم که گروه می‌رفتن استراحت این باز باید پیانو می‌زد که بتونن برای گروه انعام جمع کنن. خیلی هم حرسش می‌گرفت که اونا باید استراحت کنند و اون باید مشغول کار بشه. بعد تازه این انعامم بیاد با کل گروه تقسیم کنه! حتی رفت به لیدرشون هم اعتراض کرد، ولی خب واقعا نمی‌تونست بیخیال کار کردن بشه، دیگه مجبور بود انجامش بده.

اومد فکرش رو به‌کار انداخت، چی‌ کار کرد؟ یه حرکت خفن. به ویولن زن گروه گفت وقتی من دارم پیانو می‌زنم، تو هم بیا برو بالا سر میزها ساز بزن. اینجوری دیگه مجبورن از رودروایسی هم که شده، بهت یه انعامی بدن. بعد اومد آهنگ‌های درخواستی رو هم به کارش اضافه کرد، برای هر آهنگ طرف باید یه پولی بهشون می‌داد. اینجوری انعامی که جمع می‌کردن چند برابر شد!

دقت کردی چی کار کرد دیگه؟ کراک از این که سهمش توی انعام کم بود ناراحت بود، حالا برای اینکه انعام بیشتری گیرش بیاد، اومد با حرکتی که کرد انعام دریافت کل گروه رو چند برابر کرد که خودشم پول بیشتری دربیاره!

البته این کار کراک هم خیلی طول نکشید و برگشت شیکاگو و رفت سر کار فروش لیوانش. انقدر کارش خوب بود که حتی وقتی بحران اقتصادی شروع شد و شرکت ۱۰ درصد حقوق تمام کارمندان کم کرد، مجبور شدن که امتیازهایی بهش بدن که جبران اون کسری حقوقش بشه که یه وقت از دستش ندن!

بعد از هر شیفت کاری فروشنده‌ زیردستش رو جمع می‌کرد و در مورد اهداف و برنامه‌ریزی‌هایی که می‌تونن برای فروش بیشتر داشته باشن، صحبت می‌کردن. یه بار بهشون گفت پول که در می‌یارید درست خرج کنید. شما اکثرا تو هتل و مسافرخانه زندگی می‌کنید. جای اینکه دنبال اتاقی باشید که حمام داشته باشه، می‌تونین اتاق بدون حمام ارزون‌تر بگیرید و به‌جاش از حمام سالن استفاده کنید. وقتی بلیط قطار می‌گیرید از تخت بالایی استفاده کنید، قول میدم به همین راحتی تخت پایین بخوابید. به‌جاش پول کمتری بابت بلیط میدی. صبحونه رو توی هتل گرون نخورید. وقتی هر روز هر روز می‌رید کافه سعی کنید کافه‌های ارزون‌تر برید. خلاصه درس زندگی می‌داد بهشون. دیگه تازه خودشم همچنین سن و سال بالایی نداشت! یه جوون بود.

یه مدت گذشت تا اینکه کراک با دو نفر آدم جدید آشنا می‌شه که تو کار تولید بستنی بودن. اینا یه مدت با هم‌دیگه رفت و آمد می‌کنن و کراک میاد بهشون پیشنهاد یه مدل بستنی میده که برای سروش نیاز بود از لیوان‌های کاغذی استفاده بشه. یه پیشنهاد دو سر برد بود. هم اونا یه محصول جدید تولید می‌کردند، هم کراک می‌تونست بهشون لیوان بفروشه. از اونا انکار و از کراک اصرار؛‌ بلاخره راضی می‌شن که بستنی که اون گفته بود رو تولید کنند و بفروشن.

کراک تونست طی چند ماه به این بستنی فروشی که اتفاقا بزرگ هم بود و چندین شعبه هم داشت، پنج میلیون لیوان بفروشه. سودش چند برابر شد. بعد متوجه شد که این آقایون بستنی فروش، دستگاه مخلوط‌کنی هم برای خودشون ساختند که به درد خیلی از کارها می‌خوره؛ حتی می‌شه به رستوران دارها هم فروختش.

میاد این دستگاه رو می‌گیره و می‌بره شرکت به رییسش نشون میده و میگه ما می‌تونیم به‌عنوان پخش‌کننده‌ انحصاری، این مخلوط‌کن رو توی کل کشور بفروشیم. اونا هم استقبال می‌کنن و یه قراردادی با این بستنی‌فروشا می‌بندن میشن پخش‌کننده‌ انحصاری، ولی در واقعیت خیلی توجه به قراردادشون نمی‌کنن. مانور خاصی هم روی فروش نشون نمیدن و تمرکزشون روی همون لیوان‌های کاغذی بود.

کراک که می‌دونست از این مخلوط کن می‌تونن فروش بالایی داشته باشن، خیلی حرصش گرفته‌ بود. هی خودخوری کرد! هی خودخوری کرد! یه جا زد به سیم آخر و یه تصمیم مهمی گرفت و با مدیران بستنی‌فروشی هم که تولید کننده مخلوط کن بودن مطرحش کرد. تصمیم چی بود؟ این بود که می‌خواست شرکت خودش رو به‌عنوان نماینده انحصاری فروش مخلوط‌کن‌ها تاسیس کنه.

این تصمیمش رو توی ۳۵ سالگی گرفت. وقتی که یکی از نیروهای اصلی فروش در شرکت لی‌لی بود. ولی دو تا چالش داشت. چالش اول این بود که شرکت لی‌لی سر لج‌ولجبازی با اینکه هیچ حرکتی برای فروش مخلوط‌کن نمی‌کرد، حاضر نشد انحصار فروشش رو به کراک بده.

آخر با بدبختی راضی شدن که در عوض ۶۰ درصد سهام شرکت کراک، این حق رو بهش بدن. این ۶۰ درصد برای کراک هم خوب بود، هم بد. بد بود چون ۶۰ درصد سهامش رو مجبور بود بده به یه شرکت دیگه و خوب بود چون ۶ هزار دلار از ۱۰ هزار دلار سرمایه مورد نیازش تامین می‌شد.

چالش دوم هم، اسل همسرش بود که به‌خاطر ریسک بالای این تغییر شغل ناگهانی خیلی نگران بود. اصلا حاضر نشد از کراک حمایت کنه. کراک ازش خواسته بود که تا استخدام یک کارمند برای شرکتش و روی غلتک افتادن کارها توی دفتر کمکش کنه، ولی هیچ جوره قبول نکرد! این کارش، یه ناامید خیلی بزرگ برای کراک توی زندگی مشترک‌شون بود که اصلا فکرش رو نمی‌کرد همسرش تو این موقعیت حساس بخواد پشتش خالی کنه؛ ولی باز بااین‌وجود باعث نشد که از تصمیمش منصرف بشه!

کارش رو شروع کرد. کارش رو شروع کرد و با همون پشتکار عجیب غریبی که داشت، تونست خیلی هم خوب پیش بره؛ حتی تمام پول شرکت لی‌لی رو هم با سودش بهشون پس داد. البته واقعا له شد تا تونست این بدهی رو بده‌ها. پنج سال تمام طول کشید! خودش پا می‌شد می‌رفت رستوران‌های مختلف توی جاهای مختلف کشور که همزن‌شون رو بهشون معرفی کنه.

یه وقتایی برای اینکه بتونه همزنش رو بفروشه، می‌شست برای طرف یه محصول جدید، یه نوشیدنی جدید، یه بستنی جدید، یه چیزی طراحی و آماده می‌کرد که نیاز باشه با این مخلوط‌کن‌ها درست بشن. اینجوری هم طرف یه چیز جدید توی منوش داشت، هم کراک هم همزنش رو می‌فروخت.

کارش گرفت خلاصه. کارش گرفت تا اینکه دوباره زد و جنگ شد! بنده خدا یعنی هر وقت که یه کار جدید شروع می‌کرد کل دنیا می‌افتادن به جون هم و جنگ می‌شد! اونم جنگ جهانی! این سری هم آمریکا وارد جنگ جهانی دوم شد.

حالا مشکل چی بود مشکل این بود که مواد اولیه‌ای که برای تولید هم‌زنش نیاز بود، مستقیما داشت خرج تجهیزاتی می‌شد که توی کارخونه اسلحه‌سازی برای جنگ آماده می‌شدن. اوضاع قاراشمیش بود تا دوباره جنگم تموم شد و بازار باز رونق گرفت.

کراک برای خودش هدف مشخص کرده بود، باید سالیانه پنج هزار دستگاه بفروشه. سال ۱۹۴۸، کراک هشت هزار دستگاه مخلوط‌کن فروخت! هشت هزارتا، اونم در شرایطی که باید خریدار رو متقاعد می‌کرد که یک محصول جدید رو جایگزین محصولاتی بکنه که سال‌ها داشته باهاشون کار می‌کرده!

بیزینسش انقدر خوب شد که یک حسابدار و یک کارمند دفتر هم استخدام کرد. این کارمند دفتر کسی بود که توی مصاحبه استخدامش با یک کت رنگ و رو رفته اومده بود. روز اول کاریش پول نداشت کرایه تاکسی بده برگرده خونه، ولی بیست سال بعد همین آدم شد منشی و بعدم مسئول خزانه‌داری شرکت رستوران‌های زنجیره‌ای مک دونالد.

کراک میگه آدمی می‌تونه موفق باشه که توی زندگیش ریسک کنه، نه بی‌حساب کتاب و کله‌شق بازی؛ نه! با یه برنامه‌ریزی درست کار رو پیش ببره! بعد اونجا که می‌تونه با یه ریسک منطقی، بیزینسش رو چند پله ببره بالاتر اون ریسک انجام بده؛ ولی به شرطی که توانایی خودت و بشناسی بدونی که اگه شکست خوردی به زمین گرم نمی‌خوری، بیان با خاک‌انداز جمعت کنن.

نهایتش جای این که چند تا پلی بری بالا، چند تا پله عقب‌گرد می‌کنی؛ ولی باید حواست جمع باشه که این چند پله عقب‌گرد به ریسکش بیارزه! دیگه وقتشه که کم‌کم بریم سراغ داستان آشنایی کراک با برادران مک دونالد.

طرف سال ۱۹۵۳، ۱۹۵۴ بود که کراک ۵۲ ساله بعد از حدود ۱۵ سال کار فروش مخلوط‌کن، یه‌سری تماس‌هایی می‌گیره که همه‌شون می‌گفتن آقا ما از اون مخلوط‌کن‌های می‌خوایم که رستوران مک‌ دونالد داره!

شاخک‌هاش تیز می‌شه، میگه این مک دونالد کجاست که اینا همه می‌شناسنش؟ یکم در موردش پرس‌وجو می‌کنه می‌فهمه که یکی دو تا مخلوط‌کن هم نخریدن ازش، هشت تا مخلوط کن خریدن! حالا هر کدوم از این مخلوط‌کن‌هام ۱۵۰ دلار پولش بود که سال ۵۴ کلی پول بود! می‌گه من باید برم ببینم که اینا کین‌وچین. پا می‌شه آدرس‌شون رو پیدا می‌کنه و می‌ره سن برناردینو و صبح می‌رسه دم در رستوران.

تو نمیره، ولی از همون بیرون می‌شینه قشنگ نگاه می‌کنه، ببینه چی‌به‌چیه! می‌بینه طرفای نه و نیم، ده کارمندای رستوران همه با لباس‌های سفید و کلاه‌های یه دست و ترتمیز یکی‌یکی می‌رن توی رستوران. بعد میان بیرون از انبار کار رستوران، مواد اولیه‌ای که نیاز دارن رو خیلی مرتب و درست‌درمون با گاری می‌برن تو آشپزخونه و کارشون رو شروع می‌کنن.

یکم دور رستوران چرخید و صبر کرد که تایم ناهار بشه. نزدیکای ظهر دید همین‌جوری دونه‌دونه آدم و ماشینه که داره میاد توی محوطه‌ رستوران غذا سفارش میدن؛ رستوران بیرون بر بود. ظهر دیگه، کلی ماشین و آدم توی صف بودن که غذا بگیرن. کراک رفت از یکی، دوتاشون پرس‌وجو کرد که چه خبره اینجا؟ چی داره که انقد همه صف کشیدن؟ یکی گفت اینجا بهترین برگر تمام آمریکا رو داره.

اون یکی گفت حتما تا حالا اینجا غذا نخوردی که همچین سوالی داری می‌پرسی! یکی دیگه گفتش که من همیشه ناهار اینجام، کارگرم، هم غذاش خوبه و قیمتش مناسبه، هم بهترین برگریه که تو این منطقه می‌تونی بخوری با این پول کم!

کراک صبر کرد، یکم که خلوت شد رفت تو رستوران و خودش رو معرفی کرد و گفت، من فلانی‌ام که این مخلوط‌کن‌ها رو ازش خریدید. دو تا داداش هم توی رستوران بودن. کلی خوشحال شدن که کراک رفته بود دیدن‌شون.

یکم با هم گپ زدن و مک‌ دونالدها در مورد رستوران‌‌شون گفتن و آشپزخونه رو به کراک نشون دادن و مخلوط‌کن‌هایی که ازش خریده بودن رو دید و چیزی که خیلی توجه کراک رو جلب کرد، تمیزی عجیب رستوران بود. میگه با این همه مشتری که داشتن، هیچ آت‌وآشغالی توی محوطه نمی‌دیدی! همه چی برق میزد! لباسای کارمندا تمیز تمیز بود!

میگه یه کم با خودم فکر کردم گفتم، پسر فکرشو بکن مک دونالد بخواد توی شهرهای مختلف شعبه بزنه، هر کدوم هم بخوان هشت تا مخلوط کن از من بخرن! چه شود…! دیگه نونم تو روغنه! رستوران که بسته شد، ریچارد و موریس و کراک رفتن یه جا خلوت کردن و شروع کردن به صحبت کردن. یه جا کراک بهشون گفت که تا حالا به این فکر کردید که شعبه‌ جدید بزنید؟ گفتن بابا به دردسرش نمی‌ارزه! همین الانم رستوران داره یه درآمد خوب به ما میده. دیگه حوصله‌ این رو نداریم راه بیوفتیم از این شهر، به اون شهر، با این آدم سر و کله بزن، با اون آدم سر و کله بزن!

کراک هم شروع کرد هی پیشنهاد دادند که آره اینجوری می‌شه راحت‌تر کار رو پیش برد و اگه اینجوری کنی دیگه دردسر نداره و از این حرفا… . یهو یکی‌شون گفت، اصلا کی می‌خواد این کار رو بکنه؟ کراک گفت، من!

رفتن تو فکر. رفتن تو فکر و دیگه هم کشش ندادن صحبت رو. کراک برگشت شیکاگو و چسبید به کار و بار خودش تا چند روز بعد که وکیل مک دونالدها زنگ زد به کراک که آقا یه جلسه بزاریم، در مورد شعبه‌ جدید مک دونالد صحبت کنیم. اگه شد یه توافق‌نامه‌ای چیزی هم امضا کنیم.

ببین اینجوریه‌ها! تمام زحمت کراک این بود که ایده‌اش رو توی جای درست و زمان درستش مطرح کرد. کراک فقط تو ذهنش این بود که کمک کنه که اینا شعبه‌ جدید بزنن که بتونه بهشون مخلوط‌کن بفروشه. اصلا تو بند اینکه شریک‌شون بشه، سهام‌دار بشه، رستوران زنجیره‌ای راه بندازن و اینا نبود! گفت یه چند تا شعبه‌ کوچیک ماشین رو مثل همین شعبه این‌ور اون‌ور می‌زنیم و تمام.

قرارداد بین مک دونالدها و کراک بسته شد. داستان چی بود؟ این بود که کراک می‌شد مسئول راه‌اندازی شعبه از خرید و اجاره زمین بگیر تا ساخت ساختمان مورد نیاز و تجهیز کردنش، طبق مدل اصلی خود شعبه‌ اصلی سن برناردینو؛ بعد یا خودشون رستوران رو اداره می‌کردن یا یا این هزینه‌ها رو از متقاضی امتیاز می‌گرفتند و حق امتیاز شعبه رو می‌دادن به هر کسی که داوطلبش بود و از درآمد و سود شعبه هم خودشون درصد برمی‌داشتن.

حالا این درصد چقدر بود؟ کرک اصرار داشت که دو درصد از سود خالص باشه، ولی برادران مک‌دونالد می‌گفتن نه! یک و نه دهم درصد باشه. دو درصد زیاد به‌نظر می‌رسه. یه دهم درصد کمش کنیم که بیاد زیر دو که کمتر به‌نظر بیاد.

دقیقا مثل این قیمت‌هایی که روی اجناس میزنن، مثلا فلان تی‌شرت رو به‌جای ۳۰۰ تومن می‌زنن فقط ۲۹۹ هزار تومن یا فلان ساعت مچی فقط ۹۹۹ هزار تومن؛ اینجوری، از این مدل‌ها! حالا از این یک و نه دهم درصد، نیم درصد می‌شد سهم برادران مک دونالد. بقیه‌ش‌ هم برای کراک بود. کراک متوجه شد که مک دونالد حق امتیاز ۱۰ تا رستوران ماشین روی دیگه رو هم داره، ولی خب قرار شد دیگه کاری به اونا نداشته‌ باشن.

شعبه‌هایی که احداث می‌شد، باید کاملا یک شکل با تابلوی مک دونالد باشن و منوی رستوران‌ها هم دقیقا در تمام شعب، همون منوی اصلی برگر و سیب‌زمینی و نوشیدنی باشن. کراک رفت پی کار رو بگیره و نزدیک خونه‌ش یه زمین خوب، برای اولین شعبه پیداکرد. اوایل زمین‌ها رو اجاره ۲۰ ساله می‌کردن که بعدا شد ۹۹ ساله. زمین رو گرفت و ساختمونش رو ساخت و تجهیزش کرد و حق امتیاز اولین شعبه رو هم خودش برداشت.

شعبه که آماده شد، خودش آستین زد بالا که ببینه می‌تونه مثل شعبه اصلی، سیب‌زمینی‌سرخ کرده درست کنه یا نه!

اول قشنگ شستشو بعد قشنگ خلال خلال کرد و ریخت توی آب سرد و نشاسته‌ش که زد بیرون، از آب درآورد و گذاشت خشک بشن و سرخ‌شون کرد؛ ولی اون چیزی که می‌خواست نشد! چند بار دوباره همین مسیر رو رفت، ولی هیچی‌به‌هیچی! سیب‌زمینی‌ها خمیر می‌شدن! زنگ زد به مک دونالدها و از اونا پرسید. دید دقیقا همون کار رو داره انجام می‌ده که! پس چرا اینجوری می‌شه؟

رفت از یه فروشگاه دیگه سیب زمینی خرید، بازم نشد. انقدر پیگیر بود که رفت با یه متخصص محصولات کشاورزی حرف زد که ببینه کجای کار مشکل داره. کاشف به عمل اومد که توی شعبه اصلی سیب‌زمینی‌ها رو توی صندوق‌های توری انبار می‌کنن. این باعث می‌شد که هوا بین جعبه‌ها جریان داشته باشه و سیب‌زمینی‌ها خشک‌تر بشن. اونم اومد دقیقا همین کار ر توی انبارش انجام داد. سیب‌زمینی‌ها رو توی جعبه‌های توری چیده و یه پنکه‌ هم جلوشون روشن کرد که زودتر خشک بشن. نتیجه شد سیب‌زمینی‌هایی که طعم و مزه‌شون از شعبه اصلی هم بهتر بود. خلاصه شعبه اول زده شد، با کلی دردسر و بدبختی! مثل همیشه هم اسل همسرش حمایتش نکرد! این دفعه باعث شد که کراک کلا بی‌خیال رابطه‌ عاطفی باهاش بشه. عین یه هم‌خونه با همدیگه زندگی می‌کردند از اینجا به بعد.

از اون طرفم با مک دونالدی‌ها هی به مشکل می‌خورد. بعدش هم فهمید که زمینی که شعبه اول رو توش ساختن رو اونا جلوتر رفتن خریدن، این داداش‌های مک دونالد؛ خریدن پنج هزار دلار، بعد فروختن به یکی دیگه و کراک همین زمین رو مجبور شد از طرف ۲۵ هزار دلار بخره! یه جورایی نارو زده بودن بهش. دیگه ولی کراک بود دیگه! به همین راحتی بی‌خیال نمی‌شد!

یه مدت بعد یه نفر جدید به اسم هری وارد تیم کراک شد. شدن هری که مسئول امور مالی بود، جون همون خانم دفتردار که کارهای دفتری رو انجام می‌داد و خود کراک؛ شدن یه تیم سه‌نفره. راه‌اندازی این شعبه‌ها هم واقعا انرژی زیادی می‌خواست که کراک واسه همین هری رو اضافه کرد به تیمش که حاضر شده بود با حداقل حقوق کار کنه.

از اون طرفم افتتاح شعبه خب پول هم می‌خواست دیگه! همین باعث شد که کراک کار فروش مخلوط‌کن‌ها رو با جدیت خیلی بیشتری پیگیری کنه؛ چون تقریبا خرج هر سه نفرشون از فروش این‌ها در می‌اومد. مک دونالد فعلا برای کراک هزینه بود. هم‌زمان هم به کار فروش باید می‌رسید، هم باید توی جاهای مختلف کشور دنبال زمین می‌گشت برای شعبه‌ جدید؛ ولی یه خوبی که قضیه داشت این بود که هر شعبه‌ای افتتاح می‌شد از همون اول ازش استقبال خوب بود.

هم به‌خاطر قیمت مناسبش، هم به‌خاطر کیفیت خوبی که برگرها داشتن. کراک یه مدت بعد اومد یه کار جدید کرد. یه شرکت تاسیس کردن که کارش راه‌اندازی شعبه برای رستوران‌ها بود، ولی مشخصا تمرکز این شرکت فقط روی مک دونالد بود. کراک برای اینکه بتونه زحمت‌های جون و هری رو هم جبران کنه، ۱۰ تا ۲۰ درصد از سهام این شرکت‌ها رو به اون‌ها داد.

اصلا مبلغ چشمگیری نمی‌شد، ولی قطعا فکرشم نمی‌کردم که همین سهام یه روزی می‌تونه ثروتمندشون کنه! کراک تا آخر سال ۱۹۵۶، هشت شعبه برای مک دونالد باز کرد و یه کار واقعا نشدنی رو ممکن کرد! وقتی می‌خواست این کار رو شروع کنه با هر کسی که مشورت می‌کرد، مسخره‌اش می‌کرد می‌گفت می‌خوای بزنی تو کار همبرگر‌های ۱۵ سنتی؟‌ حتی گفتم که همسرش هم ازش پشتیبانی نکرد، ولی کراک به هدفش واقعا اعتقاد داشت و توانایی‌های خودش رو می‌شناخت و می‌دونست که می‌تونه از عهده‌ کار بربیاد!

اگه تا الان هدف کراک زدن شعبه برای فروش مخلوط کن بود، الان هدفش رو بزرگ‌تر کرده بود و دنبال تبدیل کردن مک دونالد به یک امپراتوری بزرگ بود و تو مسیری که برای خودش ترسیم کرده بود با دقت و حساب شده پیشرفت.

شاید باورتون نشه اگه بگم تا آخر سال ۱۹۵۷، یعنی فقط سه سال از شروع کار؛ تعداد شعبه‌های مک دونالد به ۳۷ شعبه در تمام کشور رسید! قطعا کراک تنها این کار بزرگ رو انجام نداده بود و به‌عنوان لیدر تیم کوچیکش به بهترین شکل ممکن از فرصت‌ها استفاده کرد و از همه مهم‌تر از آدمای درستی توی کارش بهره‌برد.

اون در مورد پشتکار و دل به کار دادن می‌گه، اون موقع که مک دونالد یه شعبه کوچیک وسط بیابون بود، برادران مک‌ دونالد پشت خونشون یه زمین تنیس داشتن که می‌خواستن اونجا هم یه شعبه بزنیم. می‌گه برای اینکه بفهمیم ساختمون باید چجوری طراحی بشه، هر کس تو آشپزخونه کجا وایسه که جنب و جوش کمتری داشته باشه؛ طرح آشپزخونه رو با گچ روی زمین کشیدیم. بعد اومدیم جای هر کسی رو هم مشخص کردیم.

آشپز مثلا باید کجا باشه، چه میدونم، اونی که سیب‌زمینی می‌خواد خورد کنه کجا باید وایسه، بعد هر کدوم‌مون جای اون آدم‌ها وایسادیم و ادای همبرگر درست کردن و ساندویچ پیچیدن رو درآوردیم که ببینیم چجوری می‌تونیم بهترین بهره رو از فضا ببریم و به روند کار سرعت بدیم.

همون شب هم بارون زد و هر چی کشیده بودیم رو شست و برد. فرداش دوباره از اول تموم اون کارها رو انجام دادیم. یکی از آدم‌های موفقی که کراک به تیمش اضافه کرد فرد تورنر بود. جوون ۲۳ ساله‌ای که سال ۵۶ به‌عنوان یکی از نیروهای اجرایی به تیم سه نفره کراک اضافه شد و شاید تو خواب هم نمی‌دید که یه روزی بشه رئیس هیئت مدیره‌ مک دونالد. فرد تخصصش توی تامین مواد اولیه و ایده دادن برای تسریع روند کار در رستوران‌های مک دونالد بود.

یکم کارهایی که این آدم انجام داد رو بررسی کنیم که با روند تامین منابع و انبارداری عجیب مک دونالد هم آشنا بشیم. یکی از مهم‌ترین مواد مصرفی که توی شعبه‌ها استفاده می‌شه، نونه. فرد چند هفته وقت گذاشت تا فهمید نون‌های گردی که دارن استفاده می‌کنن، اگه توی همون نونوایی از وسط برش بدن، می‌تونن کلی تو وقت آشپزشون صرفه‌جویی کنن که دیگه نیاز نباشه خودش بخواد اون‌ها رو تمیز برش بده.

بعد اومد با یه تولیدی جعبه کلی حرف زد که جعبه‌ای رو براشون طراحی کنه که مدل طراحیش جوری باشه که نون رو تا جای ممکن تازه نگهداره. مثلا یه روغن مخصوصی را روی در این جعبه‌ها می‌زدند که فکر کنم یه جورایی کار مواد نگهدارنده رو انجام می‌داد و نون رو تازه نگه می‌داشت.

جعبه‌ها هم برای تازه موندن و هم برای کم کردن هزینه‌های انبارداری و نگهداری استفاده می‌شدن. شاید جالب باشه براتون که بدونید مک دونالد باعث پیشرفت دو تا از بزرگ‌ترین تولیدکننده‌های جهانی نون هم شد. ماریان اسم یه برند تولید نونه که اول یه مغازه‌ کوچیک کنار یکی از شعبه‌های مک دونالد بود که کم‌کم شد، تولیدکننده‌ انحصاری نون‌های مک دونالد.

الان این نونوایی شرکت حمل و نقل مخصوص خودش رو داره و یکی از مکانیزه‌‌ترین نونوایی‌های دنیاست که برای مک دونالد ساعتی ۱۰ هزار نون داره تولید می‌کنه. متریال بعدی که نقش خیلی مهمی داره، گوشته. گوشت چرخ‌کرده‌هایی که توی شعب استفاده می‌شه، همه از گوشت‌های گاو و تمام مواد اضافی دیگه‌ای که توی برگرها برای طعم‌شون می‌زنن و برای قلب بدن ضرر داره، ازش حذف کردن و درصد چربی هم همون درصد مجازی هستش که سازمان‌های بهداشتی اعلام کردن.

انبارداری هم که این‌ها انجام می‌دادن خیلی دقیق و حساب شده بود. مثلا اگه توی انبار صدتا نون داشتن، باید صد تا بسته‌ ۲۰۰ گرمی هم گوشت می‌داشتند؛ نه بیشتر نه کمتر! برای اینکه اینجوری می‌فهمیدن که اگه جای صد تا بسته ۹۹ تا بسته گوشت اونجا بود، یکی این وسط دستاش چسبناک بوده یا کارمندان یا قصابی که ازش گوش می‌گرفتن!

نکته‌ای که باید بهش دقت بشه اینه که مک دونالد تقریبا نه قلم جنس استفاده می‌کرد، نون و گوشت و سس و نوشیدنی و خیارشور و این‌چیزا و برای درست کردن این نوع قلم جنس حدودا ۳۰، ۴۰ قلم مواد اولیه لازم داشتن، اما خود شرکت، مادر فروشنده این اجناس به شعب نبود؛ حتی براشون خریداری هم نمی‌کرد.

خود اون کسایی که حق امتیاز گرفته بودن باید پول اینا رو می‌دادن، ولی اینکه از کی بخرن استاندارد خرید و نگهداری و پخت‌وپز و فروش و اینا چی باشه رو تمام و کمال شرکت اصلی، مشخص می‌کرد و تمام شعبه‌ها باید موبه‌مو دستورالعمل‌هایی که داده شده بود رو اجرا می‌کردن.

با همچین سیستم دقیقی بود که کراک تونست مسیر رو هموارتر کنه، ولی قطعا همیشه هم همه چی گل‌و‌بلبل نیست! شکست بخشی از روند یه بیزینسه دیگه! یکی از بزرگ‌ترین چالش‌هایی که کراک بهش خورد، آدمی بود که قرار بود برای مک دونالد زمین مناسب برای احداث شعبه توی جاهای مختلف آمریکا پیدا کنه.

چند هفته‌ای بود که هری و جون با این آدم تماس می‌گرفتن و جواب نمی‌داد. کاشف به عمل اومد که سرشون کلاه گذاشته! کلی پول از این بابت رهن زمین گرفته بود، ولی صاحبان زمین روح‌شون از ماجرا خبر نداشت! حدود ۴۰۰ هزار دلار ازشون کلاهبرداری کرده بود که پول واقعا زیادی بود! مک دونالد رو تا مرز ورشکستگی برد. چی کار کنیم، چی کار نکنیم هری پیشنهاد داد که از صاحب امتیازهای شعبه و شرکت‌های تامین کننده درخواست کمک کنیم.

شعبه‌دارها می‌دونستن که اگه مک‌ دونالد زمین بخوره، اونام نابود می‌شن. شانسی که آوردن از درخواست‌شون استقبال شد، هم شعبه‌دارها استقبال کردن از درخواست وام شرکت، هم تونستن با سه تا شرکت بیمه برای گرفتن وام یک و نیم میلیون دلاری در ازای ۲۲ درصد سهام شرکت به تفاهم برسن.

نکته‌ جالب اینه که هری و جون هم به کراک کمک کردن و بخشی از سهام خودشون رو به این شرکت‌های بیمه واگذار کردن. کراک میگه این دزدی به ما کمک کرد که دیگه از گرفتن وام کلان برای توسعه‌ شرکت نترسیم. ما ۴۰۰ هزار دلار نیاز داشتیم، ولی از فرصت استفاده کردیم و یک وام یک و نیم میلیون دلاری گرفتیم و با همین وام تونستن شعبه‌های مک دونالد رو تا آخر سال ۱۹۶۰ به ۲۰۰ شعبه برسونن!

آمار قبلی که بهتون دادم چقدر بود؟ ۳۸ شعبه تا سال ۵۷. این کلاهبرداری هم سال ۵۹ اتفاق افتاد. کراک و تیمش از یک خطر بزرگ یه فرصت طلایی ساختن و تو یکی دو سال بالای ۱۰۰ شعبه‌ جدید زدن.

اون آدمی که ازشون کلاهبرداری کرد با اون پول زد تو کار تولید همبرگر و سعی کرد از کار کراک کپی برداری کنه، ولی تمام مال و اموالش رو از دست داد. شرکت‌های بیمه‌ای هم که بهشون وام دادن، چند سال بعد سهام‌شون رو ۱۰ میلیون دلار فروختند، تقریبا هفت برابر پولی که وام داده بودند که اگر پنج، شیش سال دیگه صبر می‌کردند، می‌تونستن سهام‌شون رو چقدر بفروشن؟ یه حدسی بزنید… ۵۰۰ میلیون دلار!

کراک می‌گه رقبای من حتی توی شعبه‌های ما، جاسوس می‌فرستادند و دستور پخت‌های ما رو می‌دزدیدند، ولی چیزی که اونا نداشتن، ذهنیت من بود که باعث می‌شد همیشه پشت سر من بمونن. همچین آدمی بوده این دوست‌مون!

شاید براتون عجیب باشه که من تا الان چیزی از برادران مک‌ دونالد در روند موفقیت این شرکت نگفتم. نه تنها تاثیر مثبتی نداشتند، بلکه چالش بودن برای کراک! نشسته بودن یه گوشه همبرگرشون رو می‌خوردن و سود شعبه‌ها رو می‌زدن به جیبو؛ کمک کراک که نمی‌کردن هیچ، براش داستان هم درست می‌کردن!

حتی به خودشون زحمت ندادن که توی محل زندگی خودشون توی کالیفرنیا، به شعبه‌ها سر بزنن ببینن چه خبره. هری رفت خودش سرکشی کرد دید، بابا اینا کلا دارن واسه خودشون کار می‌کنن! اومدن منو رو تغییر دادن. پیتزا و هات داگ اضافه کردن! مواد اضافی به گوشت برگرها میزنن! یه چیز مزخرف چرب و چیل میدن دست مردم که کلا هیچیش به همبرگرهای مک دونالد نمی‌خوره!

کراک رو کارد می‌زدی خونش در نمی‌اومد، ولی جای غرغر کردن تمام تمرکزش رو داد به کار که بعدا سر فرصت بره سر وقت اینا! یکی از تصمیماتی که کراک گرفت این بود که سهام برادران مک دونالد رو ازشون بخره و خودش رو از شرشون خلاص کنه! موریس، یکی از برادران مریض بود و حالش خیلی بد بود واقعا! کراک پیش خودش گفت حالا به‌خاطر این داستان هم که شده احتمالا با این درخواست موافقت می‌کنه.

کراک و تیمش مشورت می‌کنن و تصمیم می‌گیره که خیلی فوری و بدون مقدمه، پیشنهادش رو بده. تلفن رو بر می‌داره و زنگ می‌زنه به ریچارد و داستان رو می‌گه و اونا می‌گن باشه، بذار فکر کنیم خبر می‌دیم بهت. چند روز بعد زنگ می‌زنن و پیشنهادشون رو می‌دن، دو میلیون و هفتصد هزار دلار! کراک می‌گه من وقتی قیمت شنیدم وا رفتم. واقعا گوشی از دستم افتاد!

ریچارد پرسید چی شد؟ صدای چی بود؟ می‌گه گفتم هیچی از طبقه‌ بیستم افتادم پایین. بعد ریچارد شروع کرد که آره ما ۳۰ سال، هفت روز هفته رو کار کردیم، این تنها دارایی‌مونه، مک دونالد تمام زندگی ماست، با بدبختی به اینجا رسیدیم، موریس مریضه داره می‌میره.

کراک گفت تموم شد؟ خیلی تاثیرگذار بود، تلفن رو قطع کرد. خیلی پول بود، خیلی پول بود و واقعا هم کراک نمی‌تونست پرداخت کنه، اما چاره‌ دیگه‌ای هم مگه داشت؟‌ نه! با این پول می‌تونست تمام امتیاز مک‌ دونالد و شعبه‌ها رو بگیره، حتی اون شعبه‌ اول توی سن برناردینو. این در بزن، اون در بزن، به اون شرکت بیمه قبلی پیغام پسغام بده، قبول نکردن. هیچ کس قبول نکرد که بهش همچین وامی بده آخر سر یه بابایی رو پیدا کردن که توی کار بیزینس و تجارت بود و می‌تونست این مبلغ رو براشون تامین کنه.

این بابا، این پول رو می‌داد، ولی با این که من خودم ۲۰ دفعه بررسی کردم نفهمیدم حساب کتاب‌شون چجوری بود که باید حدود ۱۲ میلیون دلار بهش برمیگردوندن. البته تو یه بازه‌ی تقریبا ۳۰ ساله که از نظر کراک خیلی بهتر از این بود که بخواد سهام شرکتی که براش خون‌دل خورده رو دست مک دونالدهایی ببینه که هیچ تلاشی براش نمی‌کردن! هی بخواد با اون‌ها سر و کله بزنه!

قرارداد رو بستن. قرارداد رو بستن، ولی لحظه‌ی آخر مک دونالدها دوباره چوب لای چرخ کردن، نارو زدن و گفتن الاوبلا ما اون شعبه اولیه رو بهت نمی‌دیم! می‌خوایم واسه خودمون نگهش داریم! کراک به درآمد اون شعبه نیاز داشت واقعا، یکی از شلوغ‌ترین شعبه‌ها بود. این‌ور اون‌ور قرار شد که دقیقا اون دست خیابون روبرویی شعبه‌ اولیه، یه شعبه‌ جدید براشون بزنه که کلا همه چیش با خود داداش‌ها باشه و با شرکت کاری نداشته باشه، نه هزینه‌اش نه خرج کردش، نه سودش، هیچی. معامله رو انجام دادن و تمام.

یه چیزی بگم فک‌تون بچسبه زمین قشنگ! شرکت کراک تونست وام ۳۰ ساله رو ۱۱ ساله تمام و کمال تسویه کنه، ولی واقعا سختی کشیدن! واقعا شرکت هی داشت بزرگ‌تر می‌شد، هزینه‌هاشونم هی میرفت بالاتر. حتی یه مدتی مجبور شدن که دستمزد کارمندهاشون از پرداخت هفتگی به دو هفته یک بار تغییر بدن. به مو بند بودن واقعا!

حالا این وسط، کراک هم زد و عاشق شد! عاشق همسر مدیر یکی از شعبه‌ها شده‌ بود! هیچ کدوم از زندگی زناشویی که داشتن رضایت نداشتن. اسل که خیلی وقت بود توجه کراک رو از دست داده بود، چون واقعا هیچ حمایتی ازش نمی‌کرد، جونی هم، این عشق جدید کراک هم از همسرش راضی نبود. کرک اومد به جونی پیشنهاد داد که طلاق بگیرند، با هم‌ دیگه ازدواج کنن. دید برای اینکه جون رو ترغیب کنه، اول خودش باید جدا بشه که نشون بده چقدر جدیه. جدا شد، جدا شد و اسل خانومم نامردی نکرد، تمام داراییش به‌جز سهام مک دونالد رو ازش گرفت با یه مقرری ۳۰ هزار دلاری سالیانه.

واقعا چه خبره! ولی اتفاقی که افتاد چی بود؟ جونی طلاق نگرفت، پشیمون شد! شما فکرشو بکن. کراک وسط یه فشار کاری وحشتناک، کلی دارایی که از دست داده هیچ، عشقش رو هم از دست داد! قاطی کرد دیگه قشنگ! گفت اینجوری نمیشه. بندوبساط رو جمع کرد و بالاخره رفت کالیفرنیا. جایی که بیشترین و مهم‌ترین شعبه‌های مک دونالد رو داشتن.

اوایل دهه‌ ۶۰، مک‌دونالد با یه چالش جدی روبرو شد. کمبود مواد اولیه به‌خصوص گوشت گاو و بالا رفتن قیمت‌ها. مک دونالد از همون روز اول تا الان داشت همبرگرهای ۱۵ سنتی می‌فروخت و اصلا تصمیمی برای افزایش قیمت نداشت، ولی هر جوری بود باید تامین کننده‌های جدید پیدا می‌کرد. کار خفنی که شرکت انجام داد، این بود که رفت سراغ تامین کننده‌های اختصاصی. کاری که قبلا برای تامین نون انجام داده بودن.

با چند تا شرکت وارد مذاکره شدند و قرار شد که دیگه تمام گوشت مورد نیاز شرکت رو اونا تامین کنند. اون موقع تقریبا سالی سیصد میلیون تیکه گوشت برای مک دونالد تامین می‌کردند این شرکت‌ها. هر چی که بیزینس بزرگ‌تر می‌شد، شرکت باید اصولی‌تر و منسجم‌تر می‌شد.

کراک اومد آمریکا رو به چند منطقه تقسیم کرد و مدیرهای منطقه‌ای انتخاب کرد. بعد اومدن رو آوردن به مکانیزه‌تر کردن شعبه‌هاشون و دیگه گوشت‌ها رو برای آزمایش درصد چربی، به آزمایشگاه نمی‌فرستادن. خودشون با دستگاه‌هایی که گرفته بودن، درصد گوشت رو توی همون شعبه‌ها اندازه‌گیری می‌کردن چربی‌شون رو. از اون طرفم توی روند تولید سیب‌زمینی‌سرخ‌کرده یه تحول اساسی ایجاد کردن. از سیب‌زمینی‌های خلال شده‌ یخ زده استفاده کردن که کلی توی وقت و هزینه‌شون صرفه‌جویی می‌شد.

کیفیت سیب‌زمینی‌ها هم خیلی بهتر شده بود اینجوری. تا آخر سال ۱۹۶۳، مک دونالد حدود ۶۰۰ شعبه در تمام آمریکا داشت. حالا وقتش بود که شرکت یه تصمیم خیلی خیلی مهم بگیره، اینکه به سهامی عام تبدیل بشه و وارد بورس بشن. اینجوری سرمایه‌ای که بهشون می‌رسید باعث می‌شد که بتونن سرعت روند گسترش کار رو خیلی بیشتر از اینا بکنن.

دقت کردید که کراک و تیمش متوقف نمی‌شدند، اصلا انگار نه انگار همین الانش یکی از بزرگترین رستوران‌های زنجیره‌ای آمریکا بودند؛ ولی انگار براشون کم بود. هنوز کلی هدف بزرگ‌تر داشتن.

مک دونالد وارد بورس شد خلاصه. وارد بورس شد، با قیمت ۲۲.۵ دلار، برای هر سهم. همون روز اول ارزش سهم رسید به ۳۰ دلار و تو کمتر از یک ماه شد ۵۰ دلار. هری و جون و کراک که از سهام‌داران اصلی شرکت بودن، الان دیگه به‌معنای واقعی ثروتمند شدن.

همون سال کراک دوباره زد و عاشق شد و با اینکه ۶۰ سال رو رد کرده بود، با منشی یکی از مدیرهای شرکت ازدواج کرد. خونه‌ش رو هم فروخت و رفت بورلی هیلز و یه خونه‌ی شیک و ایونی گرفت. کراک توی همین سال‌ها دیگه واقعا ارزش تبلیغات رو هم فهمیده بود. اولین قرارداد تبلیغاتی که توی تلویزیون بستن، ارزشش ۱۸۰ هزار دلار بود. با پخش این تبلیغ فروش مک دونالد از قبل هم بیشتر شد.

اون میگه من هیچ وقت برای تبلیغات دست‌دست نکردم. چند برابر هزینه‌ای که برای این کار انجام می‌دادم، بعد از یه مدت کوتاهی بهم برمی‌گشت.

اونا حتی یک شخصیت جدید به اسم رونالد مک دونالد خلق کردن، یه دلقک بود با موهای قرمز، لباس زرد و چکمه‌های بزرگ قرمز رنگ. از این دلقک به‌عنوان نمادشون توی تمام رستوران‌ها که استفاده می‌کردن هیچ، حتی یه سری بازیگر توی تلویزیون و تیزرهای تبلیغاتی، با ظاهری که گفتم گریم می‌شدن و نقش بازی می‌کردن.

از رونالد مک دونالد توی چندتا انیمیشن و فیلم هم به‌صورت خیلی زیرپوستی استفاده کردن که جنبه‌ تبلیغاتی داشت.

سال ۱۹۶۶، سالی شد که تمام رکوردها جابه‌جا شد. فروش مک دونالد به ۲۰۰ میلیون دلار رسید. دو میلیارد همبرگر فروخته شد توی اون سال. یه جمله‌ای افتاده بود سر زبون‌شون که می‌گفتن، این همبرگرهایی که فروختیم رو اگه بچینید کنار هم می‌تونید پنج دور دور کره‌ی زمین رو برگر بچینید. حرکت جالب بعدی که انجام دادن، اضافه کردن یک غذای جدید به منو بود، ساندویچ ماهی با پنیر. توی همون نون گردهای معروفی که داشتن.

کلی شک داشتند که این کار رو انجام بدن یا نه، ولی ریسک کردن و جواب هم گرفتن و این ساندویچ هم به اندازه‌ همبرگرها محبوب شد. بعد اومدن یه سنت شکنی دیگه هم کردن و به یه تعداد از شعبه هاشون میز و صندلی هم اضافه کردن که آدما بتونن تو خود رستوران غذا بخورن، ولی خیلی محدود چون این کار به فضای بیشتری نیاز داشت که فعلا تصمیمی برای طراحی جدید ساختمان‌ها نداشتن.

دو سه سال بعدی هم اتفاقات خیلی مهمی افتاد که شاید مهم‌ترین جدا شدن هری از کراک به‌خاطر بالا گرفتن اختلافات مدیریتی، پشت‌بندش بازنشسته شدن جون کارمندش با درخواست خود کراک بود. هری تمام سهامش رو فروخت که باعث شد میلیونر بشه. هر چند الان اون سهام ۱۰۰ها میلیون دلار ارزش‌شه، ولی جون سهامش رو نگه داشت و عضو افتخاری هیات مدیره هم شد.

کراک میگه من از جون خواستم بازنشسته بشه، چون با وجود تمام کمکی که به من کرد؛ ولی ما داشتیم یه حکومت جدید و روال تازه ر پیاده‌سازی می‌کردیم. نیاز به آدمای جدید و ذهنیت‌های جدید داشتیم. شاید منظور همون آدمایی باشن که مک دونالد رو بین‌المللی کردند و سال ۶۸ پای این گردالی خوشمزه رو به کانادا هم بازکردن. فروش مک دونالد توی کانادا از فروش منطقه‌ مک دونالد در تمام آمریکا بیشتر شد و دلیل اصلیش هم این بود که مک دونالد اونجا رقیب جدی نداشت.

کراک سال ۶۸ بود که دوباره جون رو دید و خاطره‌ عشق قدیمیش زنده شد. این سری جونی بود که بهش پیشنهاد داد که طلاق بگیرند و ازدواج کنن. کراک هم از خدا خاصه. تصمیم گرفت ماجرا رو به همسرش بگه و جدا بشن. این داستان دقیقا مصادف شده بود با یه سفر سه ماهه دور دنیا که قرار بود، کراک و همسرش خیلی زود استارتش رو بزنن.

پیش خودش گفت وقتی رسیدیم لبنان بهش میگم، بعد گفت نه بذار تو یه سئول بهش بگم، بعد گفت اصلا سفر رو تعطیل می‌کنم و ماجرا رو خیلی رک و پوست‌کنده بهش میگم. هر چه زودتر بهتر. خلاصه از همسر دومش به‌خاطر جونی جدا شد و این سری واقعا دیگه با هم دیگه ازدواج کردن.

موفقیت‌های مک‌ دونالد، حتی با افزایش قیمت بیست درصدی محصولاتش هم ادامه پیدا کرد. شعبه پشت شعبه. چندتا غذای جدید مثل ساندویچ تخم مرغ برای صبحونه و بیگ مک برگرهای بزرگ رو هم به منوشون اضافه کردن که همه‌شون طرفدارای خودش و پیدا کرد. شرکت انقدر بزرگ شده بود که دیگه برای پیدا کردن زمین جدید برای شعبه‌هاشون چندتا هلیکوپتر خریده بودند که از بالا زمین‌هایی که موقعیت خوبی دارن و پیداکنن.

تا سال ۷۸ تعداد شعبه‌های مک دونالد به ۴۱۷۷ شعبه در آمریکا و کشورهای دیگه رسید. فروش شرکت او در سال از سه میلیارد دلار گذشت.

راهی که کراک با مک دونالد شروع کرد فقط یه بیزینس نبود، کلا یه تعریف جدیدی از تجارت و سبک زندگی ارائه داد. مک‌ دونالد از اولین شرکت‌هایی بود که در زمان اعتراضات سیاه پوستان به نابرابری اجتماعی، کارمندان رنگین‌ پوست استخدام کرد و چندین و چند خیریه مختلف رو هم راه‌اندازی کردن.

روزی که مک دونالد کراک شروع به کار کرد، حق امتیازش ۹۵۰ دلار بود و الان چیزی حدود یک و نیم میلیون دلاره. درآمد سالانه این شرکت به بیش از ۲۰ میلیارد دلار رسیده که این درآمد از حدود ۳۸ هزار شعبه در بیش از ۱۱۵ کشور داره به‌دست میاد.

البته گسترش مک دونالد خیلی فراتر از این حرفا هم رفت. سال ۱۹۹۸ مک دونالد یه رستوران مکزیکی خیلی معروف توی آمریکا خرید. سال بعدش رستوران دوناتوس پیتزا و از سال ۲۰۰۰ هم بوستون مارکت رو خرید. توی بریتانیا هم مالکیت انحصاری آروم و کافه رو خریداری کرد و در سهام یکی از بزرگ‌ترین رستوران‌های زنجیره‌ای اون کشورم شریک شد.

مک‌ دونالد حتی سیستمی رو پیاده کرد که بتونه توی کشورهای مسلمان هم شعبه داشته باشه. اومدن تو این کشور از گوشت حلال استفاده کردن که توی مبدا تهیه می‌شد. این داستان رو توی اروپا و آمریکا هم به لیست‌شون اضافه کردن، ولی وقتی که فهمیدن یه شعبه‌ای گوشت غیرحلال رو جای حلال به مردم غالب می‌کرده، تو اروپا و آمریکا این گزینه رو کامل حذف کردن.

شاید جالب باشه براتون اگه بدونید که مک‌ دونالد، حتی دانشگاه هم داره، دانشگاه همبرگر. این دانشگاه اولین بار سال ۶۱، توی آمریکا ساخته شد. الانم هشت تا دانشگاه همبرگر توی کشورهای آمریکا، ژاپن، چین، آلمان، انگلیس، استرالیا، برزیل و روسیه داره کار می‌کنه. این مرکز آموزشی برای آموزش کارمندان و مدیران شاغل در مک‌ دونالد و افرادی که به نوعی با این شرکت در ارتباطن ساخته شده. بیش از ۸۰ هزار نفر کارمند مک دونالد از این دانشگاه فارغ‌التحصیل شدن.

اگرم فکر می‌کنید که مک دونالد فقط تو زمینه‌ فروش غذا پیش‌تازه، باید بگم که این برند از بزرگ‌ترین فروشنده‌های اسباب‌بازی در تمام دنیاست. البته نه به‌شکل مستقیما. مک دونالد یه منویی داره به اسم هپی‌میل (Happy Meal) که برای بچه‌هاست. کنار این غذاهایی که برای بچه‌ها درست می‌کنن همیشه معمولا یه اسباب‌بازی هم می‌ذاره که به‌خاطر فروش خیلی بالایی که این منو داره مک دونالد تبدیل شده به یکی از بزرگ‌ترین فروشنده‌های اسباب‌بازی. به این میگن خلاقیتا!
اما با همه‌ این خوبی‌هایی که گفتم با همه این تعریف تمجیدا، همیشه یه ایراداتی هم به مک دونالد گرفته میشه. از آسیب‌های زیست محیطی تا ترویج چاقی بین مردم آمریکا که باعث شد که تغییری هم توی غذاهای این شرکت برای سالم‌تر شدنش داده بشه.

در مورد آسیب‌های زیست محیطی هم گفته می‌شه که این شرکت برای تامین سویای مورد نیازش، بخشی از جنگل‌های برزیل رو از بین برده و کرده زمین کشاورزی، برای کشت سویا و غلات مختلف. این شرکت برای تامین غذای دام‌هاش برای اینکه گوشت با کیفیت‌تری به‌دست بیاره، از غلات خیلی زیادی استفاده می‌کنه که چند برابر میزان مصرف عادیه.

از اون طرفم حدود ۷۵ درصد از کنجدهای تولید شده در مکزیک، برای نون‌های همبرگر مک دونالد استفاده می‌شه و هفت درصد تمام سیب‌زمینی‌های کشت شده در آمریکا توسط مک دونالد داره مصرف می‌شه. اینا همه باعث شده که کنار متهم به مصرف بیش از حد منابع طبیعی بکنن. ایراد بعدی هم که بهش گرفته می‌شه، دستمزد پایین و جای پیشرفت کمیه که مک دونالد داره برای کارمنداش.

از سال ۱۹۸۶ در ارتباط با شرایط کارمندان شرکت، یه اصطلاحی به‌عنوان مک جاب بین مردم استفاده می‌شد که به شغل‌های کم درآمد و بدون پیشرفتی که حاشیه‌ امنیتی پایینی هم داشتن می‌گفتن. اما به هر حال هر بیزینسی کنار موفقیتش، کنار خوبی‌هاش یا همیشه یه ایراداتی هم داره دیگه بدون ایراد نمیشه.

اما کراک دوست داشتنی، حداقل برای من دوست داشتنی. مرد واقعا خستگی‌ناپذیر و اعجوبه‌ فروش، سال ۱۹۸۴، توی ۸۱ سالگی به‌خاطر نارسایی قلبی از دنیا رفت. نزدیکانش میگن سال‌های آخر وقتی روی ویلچر بود، هنوزم داشت برای هدف بعدی مک دونالد برنامه‌ریزی می‌کرد.

یکی از مدیران مک دونالد میگه کراک کسیه که بیش از هر آدم دیگه‌ای تو دنیا آدما رو میلیونر کرده. یه جمله‌ معروف هم هست که میگه هر روز صبح خورشید روی یه شعبه‌ جدیدی از مک دونالد می‌تابه.

چیزی که شنیدید اپیزود ۴۴ام راوکست بود که شاید در آخرین ساعات سال ۱۴۰۰ داره منتشر می‌شه. دم‌تون گرم که راوکست رو گوش می‌کنید، دم‌تون گرم که راوکست رو به بقیه هم معرفی می‌کنید. قطعا دیگه می‌دونید که معرفی کردن راوکست به بقیه، بزرگ‌ترین حمایتیه که از ما انجام بدید.

شبکه‌های اجتماعی راوکست رو فراموش نکنید، اینستاگرام، تلگرام و سایت. مطالب تکمیلی رو توی شبکه‌های اجتماعی‌مون منتشر می‌کنیم و می‌تونید دنبال کنید، بخونید و ببینید.

در پایان هم امیدوارم که سال ۱۴۰۰ یک سالی سرشار از سلامتی پیروزی و موفقیت، برای همه‌تون باشه و اینکه خنده بیشتر روی لب‌هاتون باشه. دم‌تون گرم!



بقیه قسمت‌های پادکست راوکست را می‌تونید از این طریق هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%DA%A9-%D8%AF%D9%88%D9%86%D8%A7%D9%84%D8%AF-id6026440-id674626270?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%20%D9%85%DA%A9%20%D8%AF%D9%88%D9%86%D8%A7%D9%84%D8%AF-CastBox_FM