روایتی از مهم ترین رویدادهای تاریخ
اپیزود ۴۵؛ ژاندارک
۱۵، ۱۶ سالش بود که رسالتش رو بهعنوان نماینده خدا و ناجی فرانسویها در جنگهای صد ساله شروع کرد. جنگی که دههها قبل انگلیسیها، برای تسلط بر فرانسه شروع کرده بودند و بخش زیادی از این کشور با قدرت نظامی و خیانت خاندانهای مختلف فرانسوی، تصرف کرده بودن.
اون مدعی بود که قدیسان بهش وحی کردن که باید برای بیرون کردن دشمن از خاک فرانسه، راهی جنگ بشه و ولیعهد فرانسه شارل هفتم رو به تخت پادشاهی برسونه. باکره اورلئان نبردش رو در شرایطی شروع کرد که هیچ کس حرفایی که در مورد ماموریت الهیش میزد رو جدی نمیگرفت. اون رو هم مثل بقیه کسایی که مدعی وحی و الهام الهی بودن، میدونستن. اما ژاندارک یک مدعی معمولی نبود، بهزودی اسمش در تاریخ موندگار میشد. اون دقیقا همون پیشگویی معروفی بود که میگفت زنی فرانسه را از بین برد و دختری روستایی و باکره دوباره فرانسه رو از دست انگلیسیها نجات میده و بازم حکومت این کشور به خود فرانسویها برمیگردونه.
کاری که ژاندارک ۱۶ ساله شروع کرد، سالها بود که ژنرالها و شهسواران فرانسوی هم از پسش بر نمیاومدن. در شرایطی که همه ناامیدانه داشتند، یکییکی سقوط شهرهای فرانسه رو نگاه میکردند این ژاندارک بود که با انگیزه انرژیای که از صداهایی توی گوشش میگرفت جون تازهای به مبارزات آزادی طلبانه ارتش فرانسه داد. پس بریم ببینیم که ژاندارک که بود و چه کرد… .
سلام من ایمان نژاد احد هستم و شما به ۴۵مین اپیزود راوکست گوش میکنید که در اردیبهشت ۱۴۰۱ منتشر میشه. در هر قسمت از راوکست، شما یک داستان واقعی یا ماجرای یک رویداد مهم تاریخی میشنوید و در این قسمت هم قراره که ماجرای یکی از مشهورترین چهرههای تاریخ اروپا، در قرونوسطا و دوران تفتیش عقاید رو براتون تعریف کنم.
دختری که توی ۱۶ سالگی چهره شد و شهرتش در تمام اروپا پیچید و الان بهعنوان یکی از قدیسین مسیحی تکریم میشه. کسی که محاکمهاش یکی از مهمترین و مشهورترین محاکمههای تاریخه. بریم سراغ داستانمون تا ببینیم که چی شد یک دختر روستایی بیسواد، تبدیل شد به قهرمان ملی و منجی مردم فرانسه و قدیسهای که در تمام اروپا ستایش میشه.
قبلاز اینکه خود ژاندارک رو وارد داستانمون کنیم، اول باید ببینیم که چه شرایطی باعث شد اصلا ژاندارک نامی بخواد انقدر شهره بشه. بیاید با همدیگه بریم قرن ۱۴هم میلادی در اروپا، اوج تسلط کلیسا بر مردم، دوران تفتیش عقاید و بگیروببندهای کلیسا و سرکوب دگراندیشان. زمانی که جنگهای مهم تاریخ مثل جنگهای ۱۰۰ ساله فرانسه و انگلیس و جنگهای صلیبی اتفاق افتاده. اتفاقا توی راوکست هم توی سه تا قسمت داستان جنگهای صلیبی رو براتون روایت کردم که میتونین بشنوین.
اون موقع توی اروپا خیلی پیش میاومد که برای اینکه بتونن بین دو تا کشور صلح برقرار کنن، ازدواجهای سیاسی انجام بدن. زیادم میدیدیم که پادشاه دو تا کشور با همدیگه فامیل باشن، مثلا ادوارد سوم پادشاه انگلستان، خواهرزاده شارل چهارم پادشاه فرانسه بود.
این اتفاق جدا از تحکیم روابط سیاسی بین کشورها، یه ایرادی داشت. مشکل این بود که وقتی توی یکی از این دو تا کشور خلع قدرت اتفاق میافتاد و وارثی برای تاج و تخت نبود، پادشاه اون یکی کشور مدعی تاج و تخت میشد. دقیقا همون اتفاقی که در مورد انگلیس و فرانسه افتاد. شارل چهارم افتاد مرد و چون این آدم هیچ وارثی نداشت، ادوارد سوم ۱۶ ساله خودش رو وارث تاج و تخت فرانسه میدونست و باعث شد جنگ ۱۱۶ ساله راه بیفته که البته توی تاریخ به جنگ ۱۰۰ ساله معروفه.
ادوارد سوم، پسر ایزابل خواهر شارل چهارم بود. خواهرزاده پادشاه فقید. به خاطر همین از سمت مادرش که نزدیکترین رابطه خویشاوندی با پادشاه رو داشت، مدعی تاج و تخت فرانسه بود. حالا از اون طرفم در فرانسه قانونی وجود داشت که حکومت به دختر نمیرسید و از سمت اونم منتقل نمیشد، مثل انگلستان نبود که ملکه هم میتونست حکومت کنه.
طبق قانون فرانسه ادوارد سوم نمیتونست پادشاه فرانسه هم باشه. اشراف فرانسه اومدن شل کردن و به این نتیجه رسیدند که فیلیپ ششم رو بهعنوان جانشینش معرفی کنند. ایشون پسرعموی شارل چهارم بود و از همه مهمتر اینکه فرانسوی هم بود و اشرافزادهها میخواستن پادشاه مملکتشون یه فرانسوی باشه. جونم براتون بگه که ایشون به پادشاهی رسید و ادوارد سوم هم در ظاهر با این موضوع اوکی بود، حتی تبریک هم بهش گفت. ولی همیشه تو دلش، خودش رو مدعی میدونست و این حق رو برای خودش قائل بود که یه روزی بخواد رو فرانسه هم حکومت کنه.
فرانسویها هم پیمان اسکاتلندیهایی بودن که با انگلستان در جنگ بود. خودشونم بارها به مناطقی که تحت حاکمیت انگلیس بود حمله کرده بودن و چند تا روستا و دهکده رو گرفته بودن. مدعی بودن که اینا زمینهای آباواجدادی ما بودن. توی فرانسه به فیلیپ ششم فشار میآوردن که سرزمینهای اجدادشون رو پس بگیره از انگلیسها، توی انگلیس هم به ادوارد فشار میآوردند که بره فرانسه و تاجوتختش رو پس بگیره.
حتی میگن همسر ادوارد بهش گفته بود که اگه به فرانسه حمله نکنی، خودم و بچه توی شکمم رو باهم میکشم. این فشارها باعث شد که بالاخره جنگ بشه. سال ۱۳۳۷ میلادی جنگ شد و انگلیسها تونستن فرانسویها رو شکست بدن و از مرزهاشون دور کنن.
اما جنگی که میشه بهعنوان اولین جنگ مهم جنگهای صد ساله نام برد، نه سال بعد اتفاق افتاد. انگلستان به شمال و غرب فرانسه حمله کرد. نبرد کرسی، یکی از معروفترین نبردهای این جنگ بود. توی این نبرد با اینکه فرانسویها با ارتش زرهپوشان چندین برابر انگلیسها بودن، ولی بهخاطر مهارت نیروهای ولزی ارتش انگلستان در تیراندازی، چند هزار نفر از نیروهای فرانسوی از بین رفتن.
فرانسویها شکست بسیار سنگینی متحمل شدند و شهر کاله در شمال کشور از دست دادن. البته این جنگ فراگیرتر از انگلیس و فرانسه هم بود، هر دو طرف درگیر متحدانی داشتن که مستقیم و غیرمستقیم دخیل بودن. متحدهای فرانسه اسکاتلند بود، پادشاهی جنوا در ایتالیا بود، چند تا دوکنشین و پادشاهی دیگه هم بودند که یا نیروی نظامی فرانسه میدادند یا سوروسات جنگ رو تامین میکردن.
انگلیس هم ولز و چندتا دوکنشین دیگه رو کنار خودش داشت. دوکنشین به مناطقی میگفتن که یه مقامی پایینتر از پادشاه به اسم دوک اونجا رو اداره میکنه و به یکی از پادشاهیها حالا بسته به منافعی که شامل حالش میشده، وفادار بوده.
با شروع طاعون در اروپا جنگ برای یه چند سالی متوقف شد، تا سال ۱۳۵۶ میلادی که پسر ادوارد معروفبه شاهزاده سیاه، تونست هم فرانسویها را دوباره توی جنگهای بعدی شکست بده، هم پادشاه جدید فرانسه، ژان دوم رو توی جنگ اسیر کنه. این اسارت برای فرانسویها خیلی گرون تموم شد. هم بهخاطر اینکه طبق پیمان بریتنی، مجبور شدن بخشی از شمال غرب کشور رو به انگلیسها بدن، هم برای آزادی جان یه غرامت سنگین رو بدن.
قرار هم شد که تا تصفیه شدن کامل غرامت، پسر جان و چند نفر دیگه گروگان انگلیسها باشن. البته پسر پادشاه یه مدت بعد، از انگلستان فرار میکنه که این یه آبروریزی خیلی بزرگ برای ژانر بهعنوان پادشاه فرانسه بود. برای تلافی بنده خدا خودش پا شد رفت لندن و گروگان انگلیسیها موند، تا مرد؛ سال ۱۳۶۴ میلادی. این تاریخها رو برای این میگم تا حواسمون باشه که جنگ از کی شروع شد و چقدر طول کشید که ژاندارک وارد داستان بشه. بعد ژان هم پسرش اومد سر کار و تونست یه صلح ۱۰ ساله رو برقرار کنه.
یکم کشور سروسامون داد تا بتونه دوباره برای پس گرفتن مناطقی که در پیمان بریتنی از دست دادن، وارد جنگ بشه. البته تونستن تو این جنگها اکثر این سرزمینها رو هم دوباره پس بگیرن. بعدش نوبت رسید به شارل هفتم یا شارل دیوانه. این بابا از اسمش مشخصه دیگه، تکلیفش چی بوده و چند چند بوده با خودش! جنونهای بدی بهش دست میداد، هم بد، هم طولانیمدت. یهو چند ماه میرفت تو یه عالم دیگه واسه خودش. اول که فکر میکرد یه هویت دیگهای داره، اصلا پادشاه نیست! بعد فکر میکرد که از جنس شیشه است. فکر میکرد بدنش شیشهایه! نمیگذاشت کسی بهش دست بزنه، میگفت لمسم کنین، میشکنم! لباسش رو عوض نمیکرد، اصلاح نمیکرد، فکر میکرد این کار رو بکنه، خورد میشه و میریزه زمین.
شانسی که فرانسه آورد این بود که اکثر زمان پادشاهی این بابا، فرانسه با انگلیس یه صلح نصفه نیمهای داشت و خود انگلستان هم سرش گرم درگیریهای داخلی بود. اما در داخل فرانسه، مریضی پادشاه باعث شده بود که یکی دو تا مدعی پادشاهی از اینور و اونور بیان وسط بازی که یکیشون یه آدمی بود از خاندان بورگوندیها که در جنگ هم همپیمان انگلیس بودن. این خاندان رو هم یادتون باشه که حسابی باهاشون کار داریم.
اما سال ۱۴۱۵ یه جنگ خیلی خیلی مهم اتفاق افتاد، به اسم نبرد آزینکورت، این جنگ برای فرانسویها یه فضاحت به تمام معنا بود. باختن، بد هم باختن! بین هفت تا ده هزار کشته و مجروح و اسیر دارند، اما تلفات انگلیسیها زیر ۵۰۰ نفر بود. این شکست باعث شد که پادشاه دیوانه با نفوذ همسرش ایزابلا، پیمان تروآ رو با انگلیسیها ببنده که طبق اون باید دخترش کاترین رو به همسری هنری پنجم در میآورد (پادشاه انگلستان) و متعهد میشد که بعد از مرگش سلطنت میافته دست هنری پنجم، یعنی نقطهی پایانی بر موجودیت و استقلال فرانسه!
یادتونه اول داستان یک پیشگویی براتون گفتم، زن فرانسه را به تباهی داد و زنی باکره فرانسه را نجات میده. منظور از اون زن تباهکننده، همین خانم ایزابلاست که باعث بانی این پیمان بود. اینجای داستان انگلیسها بخشهای زیادی را در شمال و غرب فرانسه تصرف کرده بودن؛ حتی نرماندی رو گرفته بودن. این منطقه نرماندی بسیار مهم بوده و دوک این منطقه قدرتی اندازه پادشاه فرانسه داشته. حالا بعد از مرگ شارل دیوانه که حکومت باید میرسید به انگلیسها، فرانسویها زیر بار نرفتن.
اومدن شارل هفتم رو بهعنوان دوفن، جانشین و ولیعهد پدر دیوونهش انتخاب کردن، اما هنوز نمیتونستن تاجگذاری کنه، چون شهر رمس که بهشکل سنتی محل تاجگذاری پادشاهان فرانسه بود، تحت اشغال انگلیس بود. این شهر رمز من هرچی سرچ کردم دیدم چندتا تلفظ مختلف داره، ولی اکثر جاها از رمس استفاده کرده بودن که من از همین تلفظ استفاده میکنم؛ حالا امیدوارم که درست بوده باشه.
پیمان تروآ توی خود فرانسه و حتی در پارلمان هم حامیان زیادی داشت، هم بهخاطر ترس ازسرگیری جنگ و بههم خوردن صلح نصفنیمهشون، هم بهخاطر وابستگی مالی و سیاسی که بعضیهاشون به انگلستان داشتن. از لفظ دوفن هم استفاده کردم، حالا شاید براتون سوال پیش اومده باشه که اصلا دفن یعنی چی؟ داستانش هم جالبه اتفاقا.
پسر یکی از پادشاههای فرانسه، روی نماد و نشان سلطنتی خودش تصویر دلفین رو هک کرده بود. به خاطر همین بهش میگفتن دوفن. که تلفظ فرانسوی دلفین هم هست ظاهرا و از اون موقع به بعد به ولیعهدها دوفن هم میگفتن؛ ولی ما توی داستانمون از همون کلمه ولیعهد و استفاده میکنیم دیگه.
دیگه بههرحال با انتخاب سال هفتم بهعنوان ولیعهد، انگلیس بهسرعت به فرانسه حمله کرد و پاریس و چند شهر دیگه رو گرفت و رسید بیخ گوش اورلئان، این شهرها هم محاصرهکرد. سقوط اورلان هم بهمعنی سقوط تمام فرانسه بود. از اینجای داستان ماست که دیگه یواشیواش ژاندارک هم وارد ماجرا میشه و خودش رو بهعنوان یک شخصیت برجسته در جنگ مطرح میکنه.
فقط قبلش سریع مرور کنیم که تا الان بدونیم چی گذشته، گفتم که فرانسه بعد از مرگ شارل چهارم دچار خلا قدرت شد و ادوارد سوم پادشاه انگلستان که خواهرزاده شاه فقید فرانسه بود، مدعی تاج و تخت شد ولی فرانسویها خیلی سریع فیلیپ ششم برادرزاده پادشاه رو جانشینش کردن. اختلافات مرزی از یه طرف، مدعی بودن ادوارد سوم از طرف دیگه، باعث شد که جنگهای ۱۰۰ ساله انگلستان و فرانسه در سال ۱۳۳۷ شروع بشه. بعد از سالها جنگ در نبرد آزینکورت، فرانسویها شکست میخورن و پیمان تروآ بسته میشه که طبق اون هنری پنجم پادشاه انگلستان میشد وارث تاج و تخت فرانسه؛ ولی بعد از مرگ شارل ششم یا همون شارل دیوانه، فرانسویها زیر بار این پیمان نرفتن.
شارل هفتم رو بهعنوان جانشین و ولیعهد معرفی کردن، اما چون شهر سنتی محل تاجگذاری تحت اشغال انگلستان بود، نمیتونست که رسما پادشاه بشه. انتخاب ولیعهد جدید باعث شد که انگلیسیها دوباره به فرانسه حمله کنند و سال ۱۴۲۲ اورلئان رو هم محاصره کنن و گفتم که سقوط اورلئان هم بهمعنای سقوط تمام فرانسه بود.
برگردیم سراغ ادامه داستان. زمان سال هفتم بود که ژاندارک مطرح شد. دختر روستایی که تونست مسیر جنگ رو تغییر بده. ژاندارک متولد ژانویه ۱۴۱۲ بود و ظاهرا شب عید تجلی، در روستایی به اسم دونرمی. این روستا جز مناطق مرزی بین فرانسه اشغالی و فرانسه آزاد بود. عید تجلی هم عیدی بود که طبق روایات، سه نفر از مغهای زرتشتی، وقتی که مریم مقدس عیسی رو به دنیا میاره، به دیدن عیسی میرن. بعدها به این سه زرتشتی لقب پادشاه رو دادن و انقدر برای مسیحیها قابل احترامن که مجسمهها و شمایلهای مختلفی براشون ساختن که معروفترینشون هم تندیسیه که در کشور برزیل ساخته شده.
حالا کاری نداریم، خانوادهای که ژاندارک توی اون متولد شد از نظر مالی شرایطش بهنسبت بقیه بدک نبود. خونهشون رو داشتن، زمینشون رو داشتن، دستشون هم به دهنشون میرسید. انقدر بود که پدر و مادرش بتونن شکم سه تا پسر و دو تا دخترشون رو سیر کنن؛ دست فقرا رو هم بگیرند.
خانوادهش، خانواده صاف و سادهای هم بودن. در مورد کودکی ژاندارک گفته میشه که دختر خیلی سربهزیر و خوشبرخورد و مذهبی بود، خیلی هم مذهبی بود. از اینایی بود که ولش میکردی، میرفت کلیسا دعا و نیایش و اعتراف. یه وقتایی با خواهرش میرفت عزلتگاه برای مریم مقدس شمع روشن میکرد. تا یه حدی هم گوشهگیر بود، ولی وقتی پای مراسمهای مذهبی و دعا و نیایش میرسید، کلا این گوشهگیری رو میذاشت کنار.
حتی در مراسم عشایربانی هم شرکت میکرد. این مراسم یکی از هفت آیین مقدس مسیحیان و منشاش به شام آخر مسیح با حواریون برمیگرده. تو این مراسم نون و شرابی به مردم داده میشه که با دعاهایی که کشیش میکنه تبدیل میشه به بدن و خون عیسی و بهش تبدل جوهر هم میگن. کسایی هم که این نون و شراب رو میخورند در واقع یک پیوند جسمی و روحی با مسیح پیدا میکنن.
من این چیزا رو براتون توضیح میدم که بیشتر فضای اون موقع رو درک کنید که بیشتر متوجه بشید که ژاندارک تو چه زمونهای داشته زندگی میکرده با چه افکاری بزرگ شده و با چه عقیدههایی سروکار داشته. حالا نه فقط ژاندارک، کل اروپا. دونستن این چیزا کمک میکنه که فضای داستان بیشتر رو بیشتر درک کنیم.
روستای ژاندارک تا مدت زیادی درگیر جنگ نبود. بیشتر خبرها رو از مسافرایی که از روستا رد میشدن و کشیشهایی که یکشنبهها براشون صحبت میکردن میگرفتن؛ ولی این وضعیتشون ثابت نبود. کمکم حملاتی هم به روستاهای مرزی اتفاق افتاد که روستای دونرمی هم ازش بینصیب نمود. توی یکی از حملهها، کلیسای روستا توی آتیش سوخت. این اتفاق برای ژاندارک که تمام زندگیش با کلیسا گره خورده بود، یه غم بزرگ بود. افسرده شده بود بد. از اون موقع به بعد برای دعا میکوبیدن میرفتن یه روستای دیگه، دوباره برمیگشتن با پای پیاده. توی دوره زمونهای که ژاندارک زندگی میکرد، تازه عصر روشنگری و رنسانس در اروپا شروع شده بود. هنوز خیلی مونده بود که تا فرانسه رو هم در بر بگیره و تا دلتون هم بخواد بحث جادوگر و جادوگری هم داغ بود.
کلیسا که قربونش برم با هر چی که حال نمیکرد و براش تهدید بود یه انگ جادوگری میزد و میسوزوندش.
وسط شهر جلوی چشم مردم طرف رو آتیش میزدن. فضا هم بهشدت مذهبی بود، مردم هم شدیدا درگیر قدیس و مسیح و صلیب و اسقف و این چیزا بودن. به خاطر همین هر روز یکی پیدا میشد که ادعای معجزه داشت. میگفت عیسی و قدیسان بر من ظهور کردن. من مریم باکره رو همین الان دو دقیقه پیش با چشمای خودم دیدم که اومد با من صحبت کرد. نشانههای آسمانی بر من نازل میشه. از این حرفا!
سر همون پیشگویی معروفم، هر روز یکی مدعی بود که همون دختر روستایی باکرهست که قراره فرانسه رو نجات بده. یکی از همین مدعیها هم ژاندارک بود! حالا میخوایم بریم ببینیم که ماجرای ارتباط ژاندارک با قدیسان و ادعای وحیش چی بوده. طبق چیزی که ژاندارک مدعی بوده و در منابع هم ذکرشده، اولین بار توی ۱۲، ۱۳ سالگی توی باغ پدریش بوده که ژاندارک یه نوری رو میبینه و بعدم یه صدایی به گوشش میرسه که این صدا ظاهرا صدای قدیسی به اسم میشل بوده.
صدا بهش میگه که بره پیش ولیعهد و بهش کمک کنه که دوباره تاجوتختش رو دست بگیره، تدهین بشه و انگلیسیها رو بیرون کنه. البته خودش بعدا میگه که قدیس میشل رو هم دیده بوده از نزدیک. بعداز اینم کاترین مقدس بهش نازل میشه و همین درخواستها رو دوباره ازش میکنه. کاترین مقدس یا کاترین اسکندریه، کسی بوده که هزار و صد سال قبل از ژاندارک زندگی میکرده. خیلی ثروتمند و زیبا بوده. ظاهرا امپراتور رم خیلی دلش میخواسته اون رو همسر خودش کنه، ولی کاترین قبول نمیکرده. دلیلش هم این بوده که امپراتور با مسیح و مسیحیان خوب نبوده ظاهرا.
امپراتور میاد اول مال و اموالش رو میگیره، بعد میبینه جواب نمیده، دستگیرش میکنه و شکنجهشون میده و آخرسر هم اعدامش میکنه این خانوم رو. ژاندارک توی جنگهاش چون بعدا وارد جنگ میشه، توی جنگهاش شمشیری با خودش داشت که از پشت محراب کلیسا کاترین مقدس از زیر زمین درآورده بود بیرون. خودش میگفت این کاترین بوده که بهسمت این شمشیر هدایتش کرده.
حالا کاری نداریم، گفتم که ولیعهد باید در کنار تاجگذاری تدهین هم میشد. تدهین چی بود؟ تدهین یه مراسم خاصیه که به پادشاه شخصیت و ارزش الهی میده. مراسمش هم اینجوریه که یه روغنی که مدعی بودند از بهشت آورده شده، ولی در واقع روغن زیتون بود رو میریختن روی سر و دست و بدن پادشاه، بعدش یه دعایی خونده میشد و تاجگذاری انجام میشد. ولیعهد بهصورت رسمی میشد شاه کشور و مقام الهی پیدا میکرد، شخصیت الهی پیدا میکرد، یه جورایی میشد مثلا نماینده خدا روی زمین.
حالا این ماموریت به ژاندارک داده شده بود و قدیسین تصمیم خدا رو که انتخاب ژاندارک بهعنوان فرستاده و مامورش بود بهش ابلاغ کرده بودن، ولی ژاندارک تا سالها در این مورد با هیچکس حرفی نزد. تا وقتی که ۱۶ سالش شد و تصمیم گرفت که دیگه ماموریتش رو انجام بده.
اولین کسانی که از ماجرا باخبر شدن دو تا برادر بزرگش بودن. هیچی به پدر و مادرش نگفت. از واکنششون خیلی میترسید. همینجوری چند بار دیده بودن که ژاندارک از سر کنجکاوی نزدیک نظامیها شده بود. خیلی نگران شده بودن، نگران این بودن که رسوایی و بدنامی چیزی براش اتفاق بیفته، حالا چه برسه به اینکه بخواد کنار این سربازها بجنگه!
یه روز ژاندارک به بهونه اینکه بره به زنعموی باردارش کمک کنه، سوار اسب میشه و میزنه به جاده میره پیش عموش توی یک روستا دیگه. بهش میگه الاوبلا باید منو ببری پیش ولیعهد. عموش یه رابطهای با فرماندهی شهر داشت، میگه باشه. میبرنش پیش فرمانده که مثلا اون یه کاری بکنه که بتونه ولیعهد رو ببینه. ژاندارک شروع میکنه از ماموریت الهیش میگه، میگه از طرف خدا مامور شدم که ولیعهد رو ببرم رمس که تاجگذاری کنه و بعدشم که تدهین بشه و انگلیسیها رو از کشور بیرون کنه.
فرمانده هم طبیعتا حرفهای یه دختر ۱۶ ساله رو باور نمیکنه دیگه، اونم همچین ادعاهایی رو! میندازنش بیرون! ژاندارک هم دست از پا درازتر، برمیگرده پیش خانوادش. ولی پدر و مادرش سر این ماجرا خیلی باهاش سرد شده بودن. پیچونده بودشون دیگه؛ حتی میگن که مادرش طردش میکنه سر این داستان. یه مدت گذشت، تا خطر حمله بورگوندیها که گفتم متحد انگلیسها بودن، به روستا بیشتر شد. دیگه شکی نداشتند که امروز فرداست که بهشون حمله شه.
خانواده ژاندارک هم مثل خیلی از مردم دیگه روستا، خونه و زندگی رو ول میکنن و میرن یه روستای دیگه، خونه یه خانومی میمونن. ژاندارک توی مدتی که اونجا بود، سرگرم بود سعی میکرد با آدمای مسنی که خونه زندگی دیگه براشون نمونده بود، کمک کنه. کارای خونهای که توش بودن رو انجام میداد، ولی فرانسه و انگلیس و قدیسین همش گوشه ذهنش بودن. کمکم دیگه عصبی شد! هر چه بیشتر میگذشت، بداخلاق تر و عصبیتر میشد، میخواست هر جور شده راهی جنگ بشه. پدر و مادرش هم واسه اینکه جلوش رو بگیرن، تصمیم گرفتن که شوهرش بدن.
گفتن شوهرش میدیم، سرگرم شوهرداری و زندگی میشه و دیگه این چیزا هم از سرش میافته. یه پسری بود از یکی از روستاهای اطراف، این آدم از ژاندارک خواستگاری کرده بود. خوشش اومده بود ازش، اومده بود ازش خواستگاری کرده بود؛ ولی ژاندارک بهش جوابی نداد. کلا تو این وادیها نبود، معمولا هم اصلا با پسرها هم کلام نمیشد. حالا این بابا سکوت ژاندارک رو به فال نیک گرفته بود و فکر کرده بود که جوابش مثبته، منتهی روش نمیشه که بگه. وقتی فهمید قضیه کنسله، رفت کلیسا شکایت کرد که آره ژاندارک به من قول ازدواج داده و حالا زده زیرش! ژاندارک ولی تونست کلیسا رو قانع کنه که آقاجان این خبرا نبوده اصلا! و حتی گفته میشه که ژاندارک نذر دوشیزگی کرده بود. خیالم نداشته که کلا ازدواج کنه با کسی.
به هر حال زمستون سال ۱۴۲۹ ژاندارک برای بار دوم راهی سفر شد. باز پا شد رفت پیش همون فرماندهه و این سری هم به حرفاش اهمیت ندادن دوباره! ولی ژاندارک تونست عموش رو راضی کنه که براش اسب بخره که با همدیگه راهی سفر بشن، برن پیش ولیعهد. اسب رو میخرن و زین میکنن و میزنن به جاده!
یه چند کیلومتری که رفتن ژاندارک گفت نه صبر کن، اینجوری نمیشه! نباید انقدر بیسروصدا بریم. احتمالا به این فکر کرده بوده که اگه قرار باشه انقدر بینام و نشون بدون سفارش برن پیش ولیعهد، خب قطعا حاضر نمیشه ببینتشون دیگه! این رفت و آمدهای ژاندارک باعث شده بود که توجه مردم بهش جلب بشه و از اینجا به بعد خودش بیرودربایسی درمورد رسالتش به همه میگفت.
خیلی طول نکشید که تو شهر و روستاهای اطراف بهعنوان کسی که الهام دریافت کرده و با قدیسین در ارتباطه اسمش افتاد سر زبون مردم. سر همین هم تونست یه مجوز عبور از یکی از دوکنشینها بگیره که بتونه بره کاخ این آدم توی شهر نانسی. شاید این بابا مجوز رو به این امید داده بود که مریضیش رو شفا بده.
مریض بود پیش خودش گفته بود حالا من میام یه مجوزی به ژاندارک میدم و اون میاد واسه من یه دعایی میکنه یه دستی چیزی به من میکشه، من مریضیم شفا پیدا میکنه. بالاخره هر چی باشه ادعای مهمی داشت دیگه، ولی ژاندارک جلوی چشم همه بهش توپید! سر اینکه زنش رو ول کرده بوده بعد رفته بوده سراغ یه دختر جوون که چند تا بچه نامشروع ازش داشته! طرف سکه یه پول کرد گذاشت کنار.
ژاندارک تو نانسی تونست شیش تا همراه قابل اعتماد پیدا کنه که تو سفرش به شینون همراهیش کنن. شهری که پادشاه آینده اونجا زندگی میکرد. این آدما یه نفرشون پیک پادشاهی بود، یکیشون بلد راه بود، دو نفر خدمتکار و دو نفر هم سرباز و جنگجو. خوبیش این بود که هر شیش نفرشون هم جنگیدن بلد بودن. ژاندارک اینجا برای اولین بار برای اینکه خودش رو همرنگ بقیه کنه لباس مردونه پوشید.
این لباس مردونه پوشیدن ژاندارک هم موضوعی بود که خیلی براش حرف و حدیث درست کرد. صورت خوشی بین مردم نداشت کلا! حتی خیلیها گناه میدونستن اینکار رو. سفر این شش نفر سفر راحتی نبود، باید از بین چندین شهر رد میشدن. اونم توی جادههایی که هم خطر حمله راهزنها بود هم انگلیسیها و متحدهاشون یه بخشی از مسیرشون که عملا از بین مناطق اشغالی رد میشد. بعد مخفیانه تو دل تاریکی حرکت میکردن. همیشه خطر حمله و شبیخون بیخ گوششون بود.
آدمایی که همراه ژاندارک بودن، واقعا بهش ایمان آورده بودن و واقعا فکر میکردن که اون فرستاده خداست، قراره که کشورشون رو از شر انگلیسیها راحت کنه. خیلی با احترام باهاش برخورد میکردن. با اینکه یه دختر جوان باکره بود، ولی باز کنار بقیه مردهای گروه میخوابید، بدون اینکه کوچکترین مشکلی براش پیش بیاد، بدون اینکه ترسی داشته باشه، حرمتش رو داشتن و حسابی هم بهش وفادار بودن.
ژاندارک تو یکی از مهمونخونههای مسیرشون، دو تا نامه مینویسه. البته براش نوشتن، چون خودش سواد خواندن و نوشتن نداشت. نامه اول را به ولیعهد نوشت و هدف و رسالتش رو براش توضیح داد. ازش هم خواسته بود که وقتی رسیدن شهر اونا رو به حضور بپذیره. نامه دومش هم به پدر و مادرش نوشت، بعداز یک ماه بالاخره خانوادش از حالش باخبر شده بودند. توی نامهش ازشون عذرخواهی کرده بود که بیخبر رفته و مثلا امیدواره که دوباره ببیندشون و این حرفا.
یازده روز بعد از سفر، بالاخره چشمشون به جمال دروازههای شهر شینون روشن شد. ژاندارک وقتی از دروازههای شهر رد شد، فقط لحظه شماری میکرد که ولیعهد رو ببینه. شهر به واسطه اینکه محل زندگی ولیعهد و دربار بود، شلوغتر از جاهای دیگه بودش. همه با تعجب به ژاندارک نگاه میکردن، یه دختر روستایی با لباس مردونه! چی میخواد؟ با کی کار داره؟ وارد شهر که شدن رفتن مهمونخونه و منتظر موندن تا پادشاه آینده اونا رو به حضور بپذیره.
دو روز طول کشید تا ولیعهد قبولشون کنه! اطرافیانش نسبتبه ژاندارک و این ملاقاتش خوشبین نبودن. به ولیعهد میگفتن که بیخیال این ملاقات بشه، ولی ادعای ژاندارک انقدر جذاب بود که حداقل ارزش یک با دیدنش رو داشته باشه؛ اما چیزی که مسیر این ملاقات رو هموارتر کرد، نامهای بود که از سمت همون فرمانداری اومد که دوبار ژاندارک رو رد کرده بود.
تو نامهش به شارل هفتم گفته بود که رسالت این دختر رو جدی بگیره و باهاش دیدار کنه. بالاخره بعد از دو روز ژاندارک تونست ولیعهد رو ببینه. وارد قصر که شدن، کلی آدم با لباسهای فاخر و گرون قیمت و همه شیکوپیک؛ حالا اینا داشتن دختری میدیدن که لباسهای کهنه و مردونه تنش بود، لاغر، خسته، صورت آفتاب سوخته روستایی، اما ژاندارک مصممتر از این حرفا بود. چشماش دودو میکرد دنبال ولیعهد. حالا دیدارش با خود ولیعهد هم جالبه! توی قصر که بودن، ولیعهد یکی دیگه رو جای خودش میگذاره روی تخت. خودش میره قاطی جمعیت که مثلا از دور، حواسش به ژاندارک باشه.
اینجا نظرات مختلفه البته! یهسری میگن ولیعهد این کار کرد که بتونه از دور ژاندارک رو برانداز کنه، ببینه واقعا حرف حسابش چیه؟ چقد مصممه به حرفایی که میزنه؟ یهسری هم میگن نه آقاجان هدفشون دست انداختن ژاندارک بوده، ولی هرچی که بود ژاندارک میفهمه اونی که روی تخت نشسته ولیعهد نیست!
میچرخه قاطی آدما و ولیعهد واقعی رو از بین جمعیت تشخیص میده. همه کفشون بریده بود. ژاندارک بهش میگه که هدف من این که کمک کنم محاصره اورلئان رو بشکنیم و شما رو به رمس ببرم که تدهین بشین و رسما تاجگذاری کنین. پیغامی هم از پادشاه آسمانها دارم که باید توی ملاقات خصوصی بهتون بگم.
این ملاقات خصوصی یکی از رازهای بزرگ زندگی ژاندارک میشه که بارها و بارها توی دادگاههای مختلف ازش میخوان که در موردش توضیح بده. گفته میشه که توی این ملاقات ژاندارک خیلی از اسراری که از طریق وحی بهش الهام شده بوده رو به ولیعهد میگه. چیزایی که تا روزهای آخر عمرش پیش هیچکس دیگهای تعریف نکرد.
بعد این ملاقات، ولیعهد دستور میده که یه اقامتگاه شیکوپیک و درخور براش آماده کنن. توی روزایی که ژاندارک اونجا بود آدمهای مختلفی میرن پیشش که حرفاش رو بشنون شخصیتش و رفتارش همه اینا رو راستیآزمایی کنن که ببینن اصلا کیه و چی کارهست؛ ولی هنوز تو خلوت خودش اون روحیات نوجوونی و دختر بودن خودش رو داشت. با اینکه خیلی سعی میکرد پرستیژش رو حفظ کنه و خودش رو مصمم نشون بده، ولی یه جاهایی دیگه واقعا کم میآورد.
خدمتکاری که ولیعهد بهش داده بود، بعدها میشه یکی از وفادارترین نیروهاش. توی یادداشتهاش نوشته که این آدم یهجاهایی از دلتنگی خانوادهش میشست زارزار گریه میکرد، ولی سعی میکرد خیلی زود دوباره خودش رو جمعوجور کنه. سن و سالی نداشت که اون موقع هنوز ۱۶، ۱۷ سالش بود. ژاندارک برای جلب اعتماد ولیعهد برای جنگ با انگلیسیها هنوز باید بیشتر صبر میکرد.
موضوع این بود که دربار باید در مورد ادعاهای ژاندارک، مطمئن میشد. ادعاهاش چی بودن؟ صداهایی میشنوه که بهش دستوراتی رو منتقل میکنند و اینکه باکرهست. برای اینکه باکرگیش رو ثابت کنه مجبور شد که قبول کنه معاینهش کنن. توی یه مراسم خاص این مورد انجام شد و معاینه نشون داد که ادعاش درسته، باکرهست.
حالا ادعای دوم؛ ژاندارک باید ثابت میکرد که صداهایی رو میشنوه که از سمت قدیسان و فرستادههای خداست. برای این مورد کلیسا تشکیل جلسه داد و چند تا کشیش و اسقف رده بالای شهر پواتیه، دو سه هفته از ژاندارک بازجویی کردن. این شهر تنها شهر مذهبی فرانسه بود که اسقفهاش هنوز به فرانسه، وفادار بودن. معمولا رسم بوده که همچین جلساتی که انجام میشده یک کاتب تمام صحبتهای رد و بدل شده رو ثبت کنه.
ولی در مورد این جلسهها، کتابهای اصلی از بین رفتن که احتمال داده میشه به عمد از بین برده باشنشون. احتمالا حالا یا انگلیسیها از بین بردنشون یا بورگوندیها یا هر کس دیگهای. ولی یک کتاب دیگهای از اون جلسه مونده که از صحبتهای شاهدهای اون جلسه نوشته شده. خیلی جاها هم توی نوشتهها به کتاب اصلی ارجاع میده.
طبق این نوشتهها ژاندارک اول حرفاش میگه که از طرف پادشاه آسمانها، ماموریت داره که فرانسه رو از دست انگلیسیها نجات بده. بعدش هم ولیعهدهای پادشاهی برسونه. بعد با گریه میگه که صداها بهش گفتن که مردم فرانسه خیلی برای خدا، دل نگرانی ایجاد کردن. باید بره این نگرانیها رو برطرف کنه. یکی از اسقفها ازش میپرسه که اگه خدا بخواد فرانسه رو نجات بده، دیگه چه نیازی به این لشکرکشیها داره؟ خودش راحت میتونه این کار رو بکنه دیگه! نه نیازی به تو هست، نه نیازی به این سربازها!
ژاندارک میگه که سربازان میجنگن، ولی اون خداست که پیروزشون میکنه. قاضیها خیلی ظاهرا اصرار داشتن که ژاندارک یه معجزهای چیزی نشون بده که حرفش رو ثابت کنه، میگفتند حداقل یه چیزی نشون بده که قدیسها بهت دادن تا ما بتونیم حرفت رو قبول کنیم؛ یه انگشتری، تسبیحی چیزی.
خیلی هم ژاندارک حاضرجواب بود، جواب این خواسته رو اینجوری میده که من اینجا نیومدم که برای شماها نشونه بیارم. من رو ببرین به اورلئان تا اون نشونهای که دنبالشین رو همهتون ببینین. یا ازش میپرسن که این صداها با چه زبان و لهجهای باهات حرف میزنن؟ ژاندارک میگه با زبانی بهتر از شما. پرسیدن تو چقدر به خدا ایمان داری؟ گفت خیلی بیشتر از شماها. جوابهایی که میداد خب میبینین دیگه، تقریبا همهشون جواب سر بالا بودن. خیلی قرص و محکم هم این حرفها رو میزد.
چیزی که اینجا باید بهش دقت بشه اینکه تقریبا جواب روشن به هیچ سوالی نمیداد، ولی جسورانه و بیپروا جلوی عالیرتبهترین مقامهای مذهبی فرانسه حرف میزد. در طول این جلسات در مورد گذشتهاش تحقیق کرده بودن و فهمیده بودند که کلا عمرش تو کلیسا گذرونده، یه نکته مثبت بود براش دیگه. بههرحال خلاصه تصمیم گرفته میشه که این شانس رو به ژاندارک بدن که توی میدون جنگ خودش رو ثابت کنه، ضمن اینکه در شرایطی هم که قرار داشتن از هر شانسی که برای پیروزی ممکن بود نصیبشون بشه، استفاده میکردند و انگیزهای هم که ژاندارک از خودش نشون داده بود، ارزش بهکارگیریش رو داشت.
ژاندارک توی این جلسات، چهار تا پیشگویی کرد. اولیش شکستن محاصره اورلئان بود، دومی تاجگذاری ولیعهد، سومی پس گرفتن پاریس و چهارمی برگردوندن دوک اورلئان به فرانسه که گروگان انگلیسها بودن. حالا بریم ببینیم که این پیشگوییها تا چه حد به واقعیت رسید.
ولیعهد میاد نیروی نظامی مورد نیاز ژاندارک رو بهش میده و اونا رو راهی اورلئان میکنه. الان دیگه شهرت ژاندارک چند برابر قبل شده بود. همه اون رو فرستادهای از آسمانها میدیدن. خیلیها براش پیغامپسغام میفرستادن که بیاد مریضاشون رو شفا بده.
وسایل شخصیشون رو برای تبرک کردن براش میفرستادن، ولی ژاندارک تو جوابشون میگفت که من با لمس کردن این چیزا همونقدری میتونم متبرک کنم که مردم دیگه میتونن. ژاندارک رفتارش رفتاری نبود که بگیم داره از موقعیتش سوءاستفاده میکنه یا یه ادعایی مطرح کرده که دور خودش مرید جمع کنه.
اول اینکه سن و سالش و جایی که توش بزرگ شده بود جوری نبود که انقدر بخواد حیلهگری کنه، حیلهگری یاد بگیره، بعدشم اینقد نسبتبه کاری که داشت میکرد مصمم بود و شور و هیجان داشت که هر کی میدیدش بهش ایمان میآورد. ژاندارک قبل سفرش درخواست داد که یه پرچم براش درست کردند که این پرچم تبدیل شد به نماد همیشگی و ماندگار ژاندارک. تو تمام جنگهایی که بعدا شرکت کرد، همیشه و همیشه این پرچم دستش بود. تا وقتی که سربازاش این پرچم تو میدون میدیدن با جون و دل براش میجنگیدن و خون میدادن. روی این پرچم شمایلی از مسیح روی تختی روی ابرای آسمونه و چندتا فرشته بهش خدمت میکنن، پایین پرچم هم اسم عیسی و مریم مقدس رو روش دوختن.
ژاندارک خودش میگفت این پرچم رو بهجای شمشیر دستش میگیره که مجبور نشه آدم بکشه و واقعا هم نکشتها. البته منابعی هستن که میگن در نهایت مجبور شد برای دفاع از خود یه نفر رو بکشه، ولی اتفاقنظر رو اینه که واقعا این کار رو نکرده بوده و کسی رو نکشته اصلا!
به هر حال ولیعهد ارتشی که ژاندارک خواست رو بهش داد و با چند تا از فرماندهان راهی اورلئان کرد، ولی فرماندهی اصلی ارتش با کس دیگهای بود. گفتم که اورلئان هم تقریبا تحت محاصره بود دیگه. این اگه میخواستن وارد شهر بشن، باید یه مسیر طولانی و سختی رو میرفتن. سال ۱۴۲۹ یک سال بعد از محاصره، ارتش فرانسه رسید اورلئان. ژاندارک بهمحض اینکه رسید گفت این چه مسیری بود که دیگه ما اومدیم؟ْ! انگلیسیها کجان؟ چرا مستقیم بهشون حمله نکردین؟ فرماندهش دراومد گفت بابا یواش، اولا که هنوز بقیه سپاه نرسیدن، بعدش هم الان مهمتر از همه اینه که تدارکات و غذایی که آوردین رو به مردم بدین. همه دارن از گشنگی تلف میشن، اکثر مسیرهای تهیه آذوقه بسته بود. در کل خود حکومت تا قبل از اومدن ژاندارک توانش رو نداشت که بتونه کار خاصی برای این شهر بکنه.
محاصره اینجوری بود که انگلیسیها قلعه و برجهای اطراف شهر گرفته بودن و یه جاهایی فاصلهشون با نیروهای فرانسوی انقدر کم بود که میتونستن با همدیگه صحبت کنن. کاری که اتفاقا ژاندارک هم انجام داد، بلافاصله وقتی رسید یه نامه به فرماندهی انگلیسیها نوشت و فرستاد تو اردوگاه دشمن. توی این نامه هم بهشون گفته بود که من بهعنوان نماینده شاه آسمانها و بهشت، از شما میخوام که اینجا رو ترک کنین. بدون خونریزی جنگ تموم کنین، برین دنبال زندگیتون وگرنه کشته میشید. جوابی که انگلیسیها دادن جوابی نبود که ژاندارک انتظارش رو داشت. گفتن به اون هرزه بگید که برگرده سر چوپانیش.
ژاندارک کلا قبل از هر حملهای، نامه میداد یا مستقیم با فرماندههای انگلیسی حرف میزد که بدون جنگ مثلا بتونه ماجرا رو ختم به خیر کنه، ولی جواب انگلیسیها اغلب همین مدلی با توهین و فحاشی بود. رفتارش بین نظامیها بهعنوان یک فرمانده ۱۷ ساله جالب بود واقعا.
اول هم گفتم که خیلی کم پیش میاومد شمشیر دست بگیره، همیشه پرچم دستش بود. بعد پدر افرادش رو هم درآورده بود، هیچکس جلوش حق نداشت فحش بده، نباید قسم خدا رو میخوردن، اصلا خوشش نمیاومد. روسپیهایی که کنار سربازا بودن رو همه رو رد کرده بودن رفته بودن و توی ارتششون کلی کشیش با خودش آورده بود که همش داشتن سرودهای مذهبی میخوندن و حرکت نیروهاش بیشتر شبیه زیارت کردن شده بود تا تحرکات نظامی، ولی یه مشکلی هم با فرماندهها داشت بهخاطر دختر بودن و کم سن بودنش توی تصمیمگیریها و مشورتها حسابش نمیکردن.
بهشون زور میاومد که بخوان ازش دستور بگیرن یا ایدههاش رو انجام بدن. ژاندارک هم از حرصش رفت تمام موهاش رو زد. لباس مردونه و رزم هم که تنش کرده بود، موهاش رو هم زد که ظاهرش رو بیشتر از قبل شبیه مردها بکنه. این ماجرا کارم دستش میده!
بعدا دیگه اما وقتی سپاه اصلی رسید، اورلئان بدون اینکه به ژاندارک خبر بدن، دم دمای صبح حمله کردن به انگلیسیها اینجا یکی از خوابهای مهم ژاندارک در تاریخ ثبت میشه. تو خواب میبینه که نیروهای فرانسوی توی جنگ دارن قتل عام میشن تو جنگی که بیخبر از اون داره انجام میشه.
ژاندارک بهمحض اینکه از خواب میپره زرهش رو میپوشه، پرچمش رو بر میداره از شهر میزنه بیرون که میبینه بله! فرانسویها دارن دست از پا درازتر، عقبنشینی میکنن. خیلی سریع دوباره دستور حمله میده و سربازها هم تا چشمشون به پرچم ژاندارک میافته انگار دوباره یه دور تازه میگیرن و دوباره حمله رو شروع میکنن تمام سربازان ارتش فرانسه داشتن تحت فرمان ژاندارک میجنگیدند شور و هیجانی که اندک با پرچم و میدان جنگ راه انداخته بود، باعث شد فرانسویها بتونن اولین دژ رو پس بگیرن.
اولین جنگ، اولین پیروزی. بعد این پیروزی دیگه نگاهها به ژاندارک فرق کرد. بین فرانسویها فرشته بود و بین انگلیسیهایی که آوازش شنیده بودن جادوگر. دیگه فرماندهها تو تصمیمگیریها باهاش مشورت میکردن، سربازاش با تمام وجود بهش ایمان داشتن، توی نبرد بعدی صبح روز شنبه اول مراسم انشای ربانی رو انجام دادن و بعد دستور حمله صادر شد، ولی تو این جنگ اتفاق افتاد که تمام فرانسویها رو شوکه کرد.
تو بحبوحه جنگ یهو دیدن خبری از پرچم ژاندارک نبود، فقط یه دلیل میتونست داشته باشه، یه بلایی سر ژاندارک اومده بود! تا جلوی دیوار قلعه دشمن رفته بود که یه تیر خورده بود به شونهش. ژاندارک که تیر میخوره تو اردوگاه انگلیسیها خبر پخش میکنن که جادوگر اورلئان کشتهشده. فرانسوی هم که تو شوک بودن دیگه دل و دماغ جنگیدن نداشتن. بعد زخمی شدن ژاندارک دستور عقبنشینی صادر میشه و جنگ تعطیل.
اما انگار ژاندارک واقعا همون جوری که به اسقفهای پوانته گفته بود میخواست معجزه رو توی اورلئان بهشون نشون بده. فردای همان روز خودش شخصا دستور حمله جدید رو صادر میکنه. فرانسویها فرشته نجاتشون رو دوباره سرپا میبینن؛ انگلیسیها هم که فکر میکردن ژاندارک مرده باشه، قشنگ هنگ کرده بودن دیگه!
حمله انجام میشه و مهمترین و استراتژیکترین قلعه شهر پس گرفته میشه.
با یه تلفات سنگین برای انگلیسیها؛ حتی فرماندهی اصلیشون کشته میشه احتمالا بعد از همین نبرد هم بوده که میگن ژاندارک وقتی با کشتار و خونریزیهای جنگ از نزدیک برخورد میکنه، حتی برای سربازان انگلیسی هم میشینه اشک میریزه. اینقدر تحت تاثیر جنگ قرار گرفته بود، ولی خیلی زود به فرانسویها خبر رسید که باقیمونده ارتش انگلیس که اتفاقا کم هم نبودن صفآرایی کردند و دارن آماده میشن که دوباره به شهر حمله کنن.
فرانسویها ارتش رو آماده میکنن و روبهروی انگلیسیها صف میکشند. اینجا ژاندارک خودش تنهایی میره جلوی ارتش انگلیس وایمیسته و دوباره ازشون میخواد که برگردن و جنگ جدیدی راه نندازن. طبق رفتاری که قبلا از خودشون نشون داده بودن، خب همه منتظر بودند که دوباره بهش بد و بیراه بگن دیگه، ولی این دفعه در کمال ناباوری دستور عقبنشینی داده میشه و انگلیسیها بیخیال اورلئان میشن. اورلئان آزاد شد. هم یکی از مهمترین شهرهای فرانسه آزاد شد و هم ژاندارک معجزهش رو به همه نشون داد.
بعد این ماجرا تمام شهرهای کوچیک دیگهای که تو مسیر رمس بودن هم یکییکی با کمک ژاندارک آزاد شدن. داوطلبی بود که بهخاطر اون وارد ارتش میشد. مردم در حد قدیس قبولش داشتند. هرجا میدیدنش به دست و پاش میافتادن. یه تیکه از لباسش لمس بدنش یا حتی لمس اسبش براشون تبرک بود. اون تونست ولیعهد رو صحیح و سالم وارد شهر کنه و توی مراسم مختصر و نه چندان بزرگ، شارل هفتم ولیعهد فرانسه بهعنوان پادشاه فرانسه تاجگذاری کردن. مراسم خیلی مراسم هلهلکی بود، کلا تدارکاتش سه روزه انجام شد. فقط میخواستن سریعتر ولیعهد رو تاجگذاری کنن و تدهین بشه.
روز تاجگذاری خانواده ژاندارک هم توی مراسم بودن، پدر و مادر و سه برادرش که یکیشون کنار ژاندارک برای ارتش فرانسه میجنگید. ژاندارک البته یه خواهر هم داشت که قبلا موقع زایمان مرده بود. در طول مراسم، ژاندارک پرچم بهدست کنار پادشاه وایساده بود و بعد از تاجگذاری اولین کاری که کرد زانو زدن جلوی پادشاه فرانسه بود. ژاندارک دو تا از پیشگوییها رو اثبات کرد. آزادی اورلئان و تاجگذاری ولیعهد.
البته هنری ششم پادشاه انگلیس هم بهعنوان پادشاه فرانسه در کلیسای نوتردام پاریس تاجگذاری میکنه، ولی اون مراسم مراسم کاملی نبود. اول از همه اینکه در مکانی غیرمعمول بود، پادشاهان فرانسه اکثرا در رمس تاجگذاری میکردن و از همه مهمتر روغن مقدسی که برای تدهین استفاده میشد، نداشتن این خودش قشنگ اهمیت نمادها و المانها را در اروپای قرون وسطایی نشون میده.
بعد از تاجگذاری با دستور پادشاه به پاس قدردانی به ژاندارک و خانوادهش لقب نجیبزادگی داده شد. براشون یه جای مناسب برای زندگی آماده کردن و یه سری شمشیر اسب و لباس ابریشمی هم بهشون دادن که ظاهرشون هم بهعنوان یک خانواده نجیبزاده حفظ بشه. این لقبی که بهشون دادن اتفاقا نسلبهنسل منتقل شد، طبق اسناد مکتوبی که باقی مونده هویت نوههای برادر ژاندارک بهعنوان نجیبزاده ذکر شده.
خب دوباره یه مرور سریع بکنیم که تا اینجا چی گذشت، گفتیم که ژاندارک دختر روستایی بیسواد بود که از دوازده سالگی صداهایی میشنید که معتقد بود صدای قدیسان مسیحیه و ازش میخوان که فرانسه رو از دست انگلیسیها نجات بده و به شارل هفتم هم کمک کنه که تاجگذاری کنه. توی ۱۶ سالگی ماموریتش شروع میکنه و به سختی موفق میشه که ولیعهد رو ببینه و داستانش رو براش تعریف میکنه، ولی برای اثبات حرفش مجبور شد که هم باکرهگیش رو ثابت کنه هم رو در روی مقامات مذهبی، به سوالاتشون جواب بده و با اینکه اکثر جوابها شفاف نبودن، ولی این شانس رو بهش دادن که خودش رو ثابت کنه و از انگیزهش در جنگ استفاده کنه.
ژاندارک با لباس و موهای مردونه تو جنگ شرکت کرد و تونست اورلئان رو از محاصره دربیاره. با اینکه زخمی هم شد و بعدش هم ولیعهد رو تا رمس همراهی کرد که تاج گذاری کنه. پادشاه هم برای جبران زحماتش به ژاندارک و خانوادهش لقب نجیبزاده رو داد و بین مردم فرانسه هم بهعنوان فرستاده خدا و یک قدیس، ستایش میشد.
بعد از تاجگذاری پادشاه سیاستهایش در قبال انگلستان تغییر کرد. تا اون موقع اگه گزینه اصلی جنگ بود؛ حالا دیگه مذاکره حرف اول رو میزد. درست برخلاف نظر ژاندارک. معتقد بود که اول باید با بورگوندیها به توافق صلح برسند، باید با خود انگلیس وارد مذاکره بشن. اونم در شرایطی که هنوز پاریس و چند تا شهر دیگه دست انگلیسها بود.
این بورگوندیها با اینکه فرانسوی هم بودند، ولی عجیب بنده قدرت و طلا بودن. قدرت هم داشتن، واقعا! چندتا از شهرهایی که دست انگلیسیها بود اصلا اینا تصرف کرده بودن. یه کم که گذشت در دربار فرانسه پادشاه و اطرافیانش یه کم نگران قدرت و محبوبیت ژاندارک شدن. مشاور پادشاه تو گوشش میخوندن که دیگه بیشتر از این به این دختر قدرت نده، سرباز بهش نده، هرچی میخواد در اختیارش نذار، ژاندارک ولی هنوز باید پاریس رو آزاد میکرد.
شده بر خلاف نظر پادشاه باید میجنگید. روز تولد مریم مقدس رو برای حمله به پاریس انتخاب میکنه، ولی چه حملهای نیروهاش پشت دیوارهای پاریس زمینگیر شدن. سربازاش دیگه نای جنگیدن نداشتن، حتی خود ژاندارک هم دوباره تیر میخوره و در نهایت مجبور میشن که عقبنشینی کنن. این شکست باعث میشه محبوبیتی و اعتمادی که به ژاندارک بود یکم داستان دار بشه. همه انتظار داشتن ژاندارک شکست ناپذیر پیش بره، ولی الان با این شکست به حرفاش شک کردن. پس چی شد؟ تو که فرستادهی خدایی! تو که قدیسها پشتتن! پس این چه شکستی بود خوردی؟ از این حرفا… .
بعد از این جریانها ژاندارک دیگه ماموریت مهمی انجام نداد. هنوز میجنگید ولی پادشاه میفرستادش سمت نبردهای کم اهمیتتر. سربازهایی که در اختیارش گذاشته بودن، شاید حدود ۴۰۰ نفر میشدن، در بهترین حالت. تا اینکه پادشاه یک ماموریت جدید بهش میده. ژاندارک رو میفرسته به یکی از شهرهایی که در اختیار بورگوندیها بود رو آزاد کنه.
ژاندارک به شهر حمله میکنه و چیزی نمونده بود که شهر رو آزاد کنن که نیروی کمکی برای بورگوندیها رسید. نیروهای فرانسوی میخواستن عقبنشینی کنن به شهر که دروازهها رو از داخل بستن و اجازه ورود و بهشون ندادن. ژاندارک نیروهاش پشت دروازههای شهر با دشمن درگیر شدند و اینبار ژاندارک از اسب افتاد و دستگیر شد.
خیلیها معتقدن که این نبرد نقشه پادشاه بوده که ژاندارک از سر راه برداره. بعضی منابع میگن با دستور خود شارل هفتم این عملیات به گوش بورگوندیها رسوندن تا اون وقت داشته باشن که درخواست نیروی کمکی کنن. دروازه شهر با برنامهریزی قبلی به وقتش با دستور یکی از افراد معتمد پادشاه بسته شد. به هر حال ژاندارک دستگیر شد.
دستگیر شد و افتاد دست بورگوندیها و اونها بعد چند هفته بازداشت، برای آزادیش سکه طلا درخواست کردن. هر کدوم از دو طرف درگیر که طلای بیشتری میدادن، ژاندارک مال اون میشد. ژاندارک قطعا یه اسیر خیلی مهم برای انگلیسیها بهحساب میاومد و بین فرانسویها که بهشدت محبوب بود. دیگه اونقدر محبوب بود که سربازهای ارتش و فرماندهها برای آزادیش چند هزار سکه جمع کردن، ولی مشخص بود که خود پادشاه همچین علاقهای به آزاد شدن ژاندارک نداره و نتیجه شد اینکه انگلیسها ژاندارک رو خریدن. بزرگترین دشمنشون رو مهمترین آدمی که در تمام فرانسه بود، افتاد دستشون. ژاندارک ۱۹ ساله حالا باید در دادگاههای دشمن در مورد ادعاهای خودش توضیح میداد.
ژاندارک دو بار سعی کرد از زندان فرار کنه، بار دوم وقتی فهمید انگلیسیها خریدنش از بالای برج ۲۰ متری که توش زندانی بود، پرید پایین ولی دستگیر شد. انگلیسیها میخواستن هرجوری که شده ژاندارک رو محاکمه کنن و از اونجایی که اون در قلمرو بورگوندیها دستگیر شده بود، تصمیم میگیرن که محاکمه رو هم همونجا انجام بشه. اما هم اسقفکشون که محاکمه رو انجام میداد میدونست و هم انگلیسیها و هم هر کس دیگهای که درگیر ماجرای محاکمه بود. اینکه حکم از قبل داده شده و تمام این نمایشهای بعدی برای اینه که برای اعدام ژاندارک بهونه داشته باشن.
محاکمه ژاندارک در سال ۱۴۳۱ یکی از مهمترین و مشهورترین محاکمههای تاریخه. دادگاههای ژاندارک از نه ژانویه در شهر روآن فرانسه توسط ۶۰ کشیش و اسقف و نمایندههای پادشاهی انگلیس و دانشگاه پاریس به ریاست کشیشکشون استارت خورد دانشگاه پاریس اون زمان که تحت اشغال انگلیسیها بود یکی از بزرگترین دانشگاههای اروپا در زمینه فرهنگ و هنر و الاهیات بود.
اکثر کشیشهایی که تو این دادگاهها قضاوت میکردند، درس خوندههای این دانشگاه بودن. یکی از معدود جاهایی بود که کاتولیک و ارتدکس میشستن با هم بحث و تبادل نظر میکردند و این دانشگاه نقش بسیار مهمی توی این محاکمه داشت، چون تایید حکم نهایی با مشورت استادان این دانشگاه انجام میشد.
از جریان اتفاقات این دادگاه دو تا کتاب مونده که منشیهای دادگاه جمعآوری کردن و نوشتن. این کتابها الان در موزه ملی فرانسه نگهداری میشه. نسخه اصلی این نوشته هم احتمالا توسط انگلیسیها از بین رفته ولی همین نسخههایی که مونده بسیار بسیار معتبرن، حتی پای یکیشون مهر کشیشکشون هم هست.
این نسخهها دستنویسهای کسایی هستن که در تمام دادگاهها از نزدیک شاهد ماجرا بودن و بعد هر جلسه صحبتهایی انجام شده رو به زبان فرانسوی مکتوب میکردن. اوایل قرن بیستم بود که این نوشتهها به زبان انگلیسی ترجمه هم شد. در جریان دادگاههایی که برای ژاندارک برگزار شد، تمام تلاش قضات این بود که به نوعی نشون بدن که ژاندارک از دین خارج شده و گناهان کبیرهای هم انجام داده که لایق مرگه!
یادتونه در مورد لباس مردانه پوشیدن ژاندارک بهتون گفتم، این یکی از گناهان کبیره بود. از نظر اونها این کار عین فساد و انحراف اخلاقی بود و زنی که لباس مردانه میپوشید، باید اعدام میشد، اما این تنها اتهامش نبود. ژاندارک به حدود ۷۰ گناه متهم شد که برای تک تکشون باید به دهها نفر از عالیرتبهترین مقامات مذهبی جواب پس میداد.
به جز اورلئان انگار ژاندارک بین بقیه مردم فرانسه فراموش شده بود کسی که آوازهاش از این سر اروپا تا اون سر اروپا رفته بود، مردم میاومدن پیشش شمع روشن میکردن، دستش رو میبوسیدن، پاشو میبوسیدن، حلقه معروفش رو میبوسیدن، حالا انگار از اول هیچ وقت وجود نداشته! فقط مردم اورلئان بهخاطر اون پیروزی بزرگی که با ژاندارک بهش رسیده بودن، هنوز یادش میکردن.
در تمام طول مدت دادگاهی، تلاش این بود که بتونن یه اعترافی چیزی ازش بگیرن که ثابت کنه لایق مرگه! ژاندارک بهعنوان یک دختر روستایی بیسواد، چنان پادشاهی انگلیس به تکاپو انداخته بود که برای اعدام کردنش بهعنوان جادوگر و مرتد هر دوزوکلک که میتونستن پیادهکردن در جریان محاکمه ژاندارک بارها و بارها لرزید. بدرفتاریهای زندانبانها، توهینها، بیماری، ترس از شکنجه و اعدام بارها تا مرز فروپاشی بردش. فکر میکرد که خدا و قدیسین هم تنهاش گذاشتن؛ ولی با این وجود موقع محاکمه مثل همیشه جسورانه و بدون رودروایسی جواب میداد.
توی جلسه اول دادگاه ازش خواستن که دستش رو بذاره رو انجیل قسم بخوره هر سوالی که ازش میپرسن راستش رو بگه. این کار رو نکرد! گفت من نمیدونم شما چه سوالی میخواین از من بپرسید، شاید چیزایی رو بپرسید که نباید بدونین.
بهش گفتن پس قسم بخور که هر چی در مورد ایمانت ازت میپرسیم، راستش رو بگی؛ گفت در مورد خانوادهم و کارایی که کردم قسم میخورم، ولی در مورد چیزهایی که بهم وحی شده حتی اگه سرمم به باد بره به هیچکس هیچی نمیگم! فقط به پادشاهم شارل هفتم گفتم. بازم قسم نخورد. آخر قرار شد سوگند بخوره که به سوالاتی که میتونه جواب بده پاسخ صادقانه بده و اگر سوالی رو نخواست جواب بده سکوت کنه.
ازش در مورد خانوادهاش میپرسن و اینکه غسل تعمید داده شده یا نه؟ آیینهای مذهبی رو کی یادش داده؟ دعای عشایربانی رو بخونه و این چیزا… . ژاندارک هم جواب میده و مادرش رو بهعنوان معلم مذهبیش معرفی میکنه. ازش میپرسن آیا با شمشیر یا انگشتر، جادو جنبل کردی؟ میگه نه!
این انگشتر ژاندارک خیلی در موردش حرف حدیث زیاده و حتی میگن که هنوزم انگشترش وجود داره و دارن توی موزه نگهداری میکنن. حتما عکسهای این انگشتر عجیب و براتون توی اینستاگرام راوکست میگذارم که ببینین، یهسری توضیحات جالبی داره که اونجا براتون مینویسم.
هر بار که دادگاه جدیدی شروع میشد، ازش میخواستن که سوگند بخوره که هرچی ازش میپرسن جواب صادقانه بده، ولی ژاندارک تو هیچکدوم از ۱۰، ۱۱ جلسه دادگاهی که داشت قسم جدیدی نخورد. در دادگاههای بعدی بیشتر در مورد صداهایی که میشنید و ادعای دیدن فرشتهها و قدیسی میپرسیدن. ژاندارک گفت من اولین بار در باغ پدرم بود که یه نور شدید دیدم بعد صدایی شنیدم که ازم میخواستن برم فرانسه رو نجات بدم. پرسیدن این صداها نمیتونستن خودشون پیامشون رو به پادشاه بدن؟ اصلا آخرین بار کی شنیدیشون؟ این صداها جسم هم داشتن؟ قدیسین چی میپوشیدن؟ هم سن و سال هم بودن؟ یا اختلاف سنی داشتن؟ اصلا از طرف خدا اومده بودن یا چی؟ چه سوالایی واقعا ازش میپرسیدن… !
ژاندارک هم گفت جواب سوالاتتون رو نمیدم، اینا چیزایی که من به پادشاهم گفتم ولی آخرین بار همین دیروز سه بار این صداها رو شنیدم که به من میگفتن بدون ترس جواب سوالات رو بدم و نگران چیزی هم نباشم. پرسیدن اولین صدایی که شنیدین صدای کی بود؟ گفت صدای سنت مایکل بود، همون میشل مقدس. کنار فرشتههای آسمانی ظاهر شد، پرسیدن اولین بار که پادشاه رو دیدی بالا سرش فرشتهای بود؟ گفت اگر بوده من ندیدم. گفتن چی بهت گفت که لباس مردونه بپوشی؟ جوابی نداد. چندین بار این سوال و ازش پرسیدن، ولی جوابهای سر بالا داد. میگفت من نمیخوام به کسی اتهام بزنم. نه راستش رو میگفت نه بهخاطر سوگندی که خورده بود، دروغ میگفت. ازش پرسید اصلا چرا لباس مردونه پوشیدی؟ دوست داری لباس زنونه تنت کنی؟ گفت من تو این دنیا کاری برخلاف خواست خدا انجام ندادم، یه دست لباس زنونه بهم بدین بپوشم، وگرنه به همین هم که دارم، راضیام.
ازش در مورد فرار از برجی که توش زندانی بود پرسیدن. گفت صداها بهش گفته بودن که نپره، ولی من برای اینکه اسیر انگلیسی نشم پریدم و خودم رو به خدا و مریم مقدس سپردم. یه جا یکی از کشیشها در مورد هدایا و لباسهایی که پادشاه فرانسه بهش داده بود پرسید. بهش گفت و در حد یک لرد است با لباس ابریشمی و این چیزا رو داشتی، آیا این برای فرستادهی خدا زیادی اشرافی نیست؟ ژاندارک بهش گفت این لباس فاخر و صلیب طلایی که شما پوشیدین، برای بنده خدا و کسی که ادعای مرد خدا بودن رو داره زیادی اشرافی نیست؟
طرف رو قشنگ کرد تو در و دیوار، اما یکی از سوالات بسیار حساس و مهمی که ازش پرسیدن این بود که آیا فکر میکنی مورد رحمت خدایی؟ ببینین با توجه به سوالایی که قبل و بعد این سوال ازش پرسیدن من فکر میکنم که هدفشون این بود که اگه بگه آره، بگن پس اینجوری باشه فکر میکنی که نیازی به کلیسا و بخشش نداره یا دشمن کلیسایی، چون کلیسا معتقد بود که ماییم که واسطه بخشش گناهان مردمیم؛ اگر هم بگه نه مورد رحمت نیستم بگن پس چهجوری ادعای این رو داری که داری رسالتی رو از طرف خود انجام میدی!
ولی ژاندارک هوشمندانهترین جوابی که میشد رو داد، گفت اگه مورد رحمتشم، رحمتش بر من مستدام باد. اگر هم نیستم، باشد که مرا تحت رحمتش آورد؛ یعنی قشنگ با جوابش میریختن بهم. ژاندارک یهجا مدعی شده بود اون بار اولی که پادشاه فرانسه رو دید و خصوصی باهاش حرف زد، فرشتهها و قدیسین تو اتاق ظاهر شدن جلوش زانو زدن، بعد از این نشانه بود که پادشاه بهش ایمان آورده.
تازه فقط زانو زدن نبوده، تاجی از طلا که خودشون ساخته بودند هم به پادشاه دادند که هر وقت زمانش رسید ازش استفاده کنه. حالا قاضی بهش گفته بودن که پس کو اون تاجی که فرشتهها بهش داده بودن؟ چرا پادشاهت تاج معمولی سرش کرده؟ کشیشها و اسقفهایی که کار محاکمه رو انجام میدادن، معتقد بودن که ژاندارک فرستاده خدا نیست، فرستاده شیطانه و داره با فیسنگری مردم رو از کلیسا و دین دور میکنه.
کلیسا در جریان محاکمه واقعا به چالش خورده بود، بودن کسانی که در همین دادگاه حرفای ژاندارک رو تا حدودی باور کرده بودن و میترسیدن که محاکمهش کنن. بعضیهاشون هم از اینکه انگلیسیها از قبل براش حکم اعدام بریده بودن و منتظر تایید کلیسا بودن شاکی بودن و میگفتن، دادگاهی که حکمش از قبل مشخص بشه، دادگاه عادلانهای نیست، نمیشه به این دادگاه اعتماد کرد.
از اون طرفم بعداز دادگاه ششم بهخاطر جوابهایی که از ژاندارک میشنیدن و جوابهای تنشزایی هم بودن بقیه جلسات رو خصوصی برگزار کردن، دیگه اجازه حضور مردم رو ندادن. دادگاه ژاندارک و پرسش و پاسخهایی که ردوبدل میشد بهشدت جالب و چالش برانگیز بودن.
من لینکه سایتی که متن گفتگوهای دادگاهها رو از روی کتابی که توی موزه ملی فرانسه هست منتشر کرده رو براتون میذارم بخونین، چون سوالایی که پرسیده میشد خیلی عجیب غریب بودن و جوابهایی که ژاندارک میداد، جواب بودن، جواب بودن!
ژاندارک یکی از معروفترین قربانیان تفتیش عقاید اروپا بود. تفتیش عقایدی که کلیسا برای اعمال قدرت و کنترل مردم در تمام اروپا انجام میداد و هر عقیدهای مخالف با عقاید کلیسا رو از بین میبرد. قربانیهای تفتیش عقاید، انقدر شکنجه میشدن که یا میمردن یا به کرده و نکردهشون اعتراف میکردن. بعد روی همین اعترافا براشون حکم میبریدن که اکثرا هم حکم اعدام بود. اتهام همهشون هم ارتداد، شرک و جادوگری بود. اتهامی که به ژاندارک زده شده بود ارتداد و جادوگری بود؛ اما، اما اون یکی از معدود قربانیهای تفتیش عقاید بود که شکنجه نشد، به چند دلیل.
یکی اینکه ظاهرا وقت ژاندارک به شکنجه تهدید میکنن، میگه اگه من شکنجه بدید، اعتراف میکنم، ولی مطمئن باشین بلافاصله بعدش تمام اعترافاتم رو پس میگیرم و میگم که زیر شکنجه این حرفا رو زدم.
مورد بعدی این بود که دوک بورگوندیها مخالف شکنجه کردن ژاندارک بود، حالا به هر دلیلی. مورد سوم هم این بود که شکنجهها ممکن بود باعث مرگ ژاندارک بشه و انگلیسیها این رو نمیخواستن. میخواستن که اون محاکمه بشه و بهعنوان یک گناهکار اعدام بشه. کلیسا برای اینکه مسئولیت اعدام ژاندارک رو دوش اونها نباشه فشار خیلی زیادی روش آورد که توبهنامهای رو امضا کنه و اعتراف کنه که تمام این کارهایی که تا الان کرده و ادعاهای البته خلاف دین و وسوسههای شیطان بوده، اینجوری حداقل اعدام نمیشد.
ژاندارک تحت تاثیر فشاری که روش بود، وقتی که برای اجرای حکم اعدام برده بودنش پای چوبهای که قرار بود بسوزوننش لحظه آخر توبهنامه امضا میکنه. یه صلیب میکشه پای نامه و از اعدام نجات پیدا میکنه. کلیسا هم خوشحال که دیگه مسئول اعدام احتمالی ژاندارک نیست! چون اون توبه کرده بود و کلیسا هم همیشه آغوشش برای توبه کنندهها باز بوده ظاهرا!
ولی بعدش دو تا اتفاق میافته اول اینکه ژاندارک دوباره مدعی میشه که بهش وحی شده و قدیسین بهش گفتن که خدا از توبهنامهای که امضا کرده ناراحته و اون رو خیانت به خودش میدونه. ژاندارک میزنه زیر حرفاش و تمام اعترافاتش رو پس میگیره. اتفاق بدی اینه که ژاندارک قول داده بود که دیگه لباس مردونه نپوشه، توی اون توبهنامه ذکر کرده بودن، ولی بعد این که توبهنامه امضا کرد تو سلولش دیدن که دوباره لباس مردونه تنشه!
این مورد بهنظر میاد که توطئه خود انگلیسیها باشه، چون خود قاضیها هم معترض شده بودن که لباس مردانه چهجوری از سلول ژاندارک سردرآورده بوده؟ یهسری منابع هم میگن سربازهای انگلیسی به عمد لباس ژاندارک تو تنش پاره کردن، بعدش یه دست لباس مردانه گذاشتن تو سلولش که مجبور بشه اونا رو بپوشه.
به هر حال لباس مردونه پوشیدن ژاندارک زیر پا گذاشتن توبه نامه به حساب میاومد، هر چند که خودشم زیر توبهنامهش زده بود دیگه اعترافاتش رو پس گرفته بود.
انگلیسیها به اون چیزی که میخواستن، رسیدن. کلیسا دیگه چارهای نداشت که اون رو به جرم ارتداد و شرک گناهکار اعلام کنه و به سوزانده شدن در آتش محکوم کنه. ژاندارک ۱۹ ساله ۳۰ می ۱۴۳۱ در اورلئان فرانسه به تیرک چوبی بسته شد و بعد از قرائت حکمش جلوی چشم مردم شهر که براش زانو زده بودن و اشک میریختن سوزانده شد.
در منابع اومده که ژاندارک حداقل شش بار مسیح رو صدا زده. آخرین تصویری که از بین دود و شعلههای آتش دیده. احتمالا همون صلیبی بوده که با یه پایه بلند جلوی صورتش گرفته بودن. ژاندارک با وسایل شخصی سوزوندن تا هیچ نشانهای از باقی نمونده که بخوان بهعنوان یادبود ازش استفاده کنن. حتی جسدش رو هم دوباره سوزوندن که کاملا خاکستر شد، اون رو هم ریختن تو رودخونه. ژاندارک تبدیل شد به یک اسم در تاریخ.
بعد مرگ ژاندارک وضعیت جنگ به نفع فرانسویها ادامه پیدا کرد. ۲۲ سال بعد توی نبرد بزرگ ۱۱۶ سال جنگ بین فرانسه و انگلستان با پیروزی فرانسویها تمام شد و تمام سرزمینهای فرانسوی به پادشاهی این کشور برگشت. خانواده ژاندارک سالها برای اثبات بیگناهی اون تلاش کردند، تا اینکه سال ۱۴۵۶ به درخواست شارل هفتم پادشاه فرانسه و اصرار خانواده ژاندارک دادگاه جدیدی برگزار شد.
البته پادشاه خودش هم نمیخواست کسی که پادشاهی فرانسه رو بهش برگردونده، بهعنوان گناهکار ازش یاد بشه. ۲۵ سال بعد از مرگ ژاندارک دادگاه اون رو از تمام گناهانش تبرعه کرد، ولی حاضر نشد که کشیشکشون و همراهانش رو محاکمه کنه یا حتی گناهکار اعلامشون کنه. خیلیهاشون اصلا بعد از پیروزی فرانسویها با پادشاه فرانسه پیمان وفاداری بستن. حزب باد بودن رو قشنگ معنا کردن.
اما ماجرای ژاندارک خیلی مهمتر از اون چیزی بود که اینجا تموم بشه. چند قرن بعد ناپلئون بناپارت به ژاندارک لقب قهرمان ملی داد. لقبی که بهنظر من شخصا جدا از ماجرای وحی و ادعایی که داشت، واقعا برازندهاش بود. ژاندارک یه دختر روستایی کم سن و سالی بود که با انگیزهای که به فرانسویهای ناامید از جنگ داد تونست شرایط کاملا تغییر بده یادمون نره فرانسویها، حتی پاریس رو هم از دست داده بودن چیزی نمونده بود با سقوط اورلئان تمام فرانسه از دست بره. اون موقع شاید الان فرانسه هم بخشی از بریتانیای کبیر بود.
ژاندارک حتی با مرگش باعث شد حس انتقامجویی فرانسویها محرک اونها برای آزاد کردن تمام کشورشون بشه و در تاریخ فرانسه و شاید تمام دنیا موندگار شد؛ حتی اوایل قرن بیستم همون کلیسایی که یک روزی معتقد بود ژاندارک مرتد و جادوگر و وحشیانه سوزوندنش، اون رو قدیسه اعلام کرد.
چیزی که شنیدید ۴۵مین اپیزود راوکست بود که در اردیبهشت ۱۴۰۱ منتشر میشه. دیگه قطعا میدونین که بزرگترین حمایتی که میتونین از ما انجام بدین اینه که اگه از شنیدن اپیزودهای راوکست مثل همین اپیزود لذت میبرید به بقیه هم معرفی کنین که بشنون. شبکههای اجتماعی پادکست هم فراموش نکنید توییتر، تلگرام، اینستاگرام، لینکشون توی توضیحات پادکست هست. مطالب تکمیلی اینجا میتونید بخونین از خبرهای پادکست باخبر بشین. سایتمون رو هم فراموش نکنین ravcast.ir هم اپیزودها رو میتونین از سایت بشنوین، هم مطالب تکمیلی بیشتری رو دنبال کنین اونجا.
بقیه قسمتهای پادکست راوکست را میتونید از این طریق هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۲۷؛ آفتاب پرست
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۲۵؛ جنگ های صلیبی | قسمت دوم، جنگ مقدس
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۵؛ اساما بنلادن