روایتی از مهم ترین رویدادهای تاریخ
اپیزود ۴۷؛ برزخ مدوسا
در طول تاریخ داستانهای خیلی زیادی در مورد سوانح دریایی، غرق شدن کشتی، سقوط هواپیما این دست حادثهها داشتیم که اتفاقا در راوکست هم چند تا اپیزود با این موضوعات کار کردیم. ماجراهایی که معمولا با یهسری بازمانده همراهه که برای نجات جونشون حاضر میشن، دست به هر کاری بزنن از تحمل تشنگی و گرسنگی و پیادهرویهای طولانی در صحرا و یخبندان گرفته تا خوردن گیاه علف و مردار حیوان و کشتن همگروهیها شون.
داستانی که در ادامه قراره در راوکست بشنوید از همین دست ماجراهاست. یکی از عجیبترین و ترسناکترین داستانهایی که در تاریخ سفرهای دریایی ماندگار شد و به خوبی نشون داد که انسان در شرایط سخت و دشوار چقدر عجیب، چقدر ترسناک، چقدر غیرقابل پیشبینی و چقدر دور از ارزشهایی میشه که ما ازش بهعنوان ارزشهای انسانی یاد میکنیم.
سلام من ایمان نژاد احد هستم و شما به ۴۷مین اپیزود راوکست گوش میکنین که در خرداد ۱۴۰۱ منتشر میشه. در هر قسمت از راوکست شما یک داستان واقعی یا ماجرای یک رویداد مهم تاریخی رو میشنوید. این اپیزود با این هشدار شروع میکنم که محتوای ناراحتکننده داره که ممکنه برای همه مناسب نباشه. اگر هم در حال غذا خوردن هستید، احتمالا زمان مناسبی برای گوش دادن به این اپیزود نیست. اپیزود ۴۷ برزخ مدوسا.
ناپلئون بناپارت امپراتور فرانسه که معرف حضور هستن. ایشون کسی بودند که در جریان انقلاب کبیر فرانسه شناخته شد و بهعنوان فرمانده ارتش در اواخر قرن ۱۸هم در کشورگشاییهایی که انجام میشد، موفقیت خیلی زیادی پیدا کرد. انقدر قدرت پیدا کرد که در فرانسه کودتا کرد و خودش رو بهعنوان مقام اول کشور معرفی کرد و لقب امپراتور برای خودش انتخاب کرد.
ناپلیون یه هدف خیلی بزرگ داشت. میخواست در اروپا یک امپراطوری بزرگ تشکیل بده. واسه همین تقریبا سال ۱۸۰۵ به اروپا اعلان جنگ داد و یک جنگ تمام عیار رو با همسایههای فرانسه، شروع کرد. اتفاقا خوبم پیشرفت یکییکی کشورهای مختلف گرفت تا اینکه رسید به روسیه و شهر مسکو، ولی اینجا دیگه ترمزش کشیده شد.
بهخاطر سرما و کمبود آذوقه مجبور شد با چندین هزار نفر تلفات عقبنشینی کنه. این شکست شروعی بود برای تضعیف ارتش فرانسه و شکستهای بعدی و در نهایت هم تسلیم شدن فرانسه در جنگ. در ۳۰ می ۱۸۱۴ فرانسه بعد از شکست ناپلیون در جنگها و لشکرکشیهاش مجبور شد پیمان صلحی رو به اسم معاهده صلح پاریس، با اعضای ائتلاف ضد ناپلیونی، امضا کنه که قدرتهایی مثل روسیه و بریتانیا و امپراتوری اتریش هم جزش بودن.
طبق این معاهده مرزهای فرانسه به قبل از زمان جنگ برگشت و ناپلیون هم به جزیرهای در ایتالیا تبعید شد، اما بخشی از سرزمینهایی که در آفریقا و آسیا تحت اختیار فرانسه بود، مستعمره این کشور باقی موندن، مثل تنگان؛ ولی ناپلیون آدمی نبود که بخواد از رویاهاش دست بکشه!
از ایتالیا فرار میکنه و دوباره میره فرانسه و یه ارتش جدید درست میکنه! اینجا ائتلافی که ضد فرانسه بودند، ارتششون رو برای یک جنگ جدید آماده میکنن. دو طرف در بلژیک با همدیگه روبهرو میشن و ناپلئون هم میتونه توی یکی، دو تا جنگ اول، پیروز بشه؛ ولی جنگ آخر جنگ سرنوشت سازی بود. نیروهای فرانسوی و انگلیسی در دهکدهای به اسم واترلو با هم روبرو شدند و نتیجه این نبرد سنگین شد شکست فرانسه با تلفاتی بسیار زیاد.
بعد از این شکست ناپلئون دوباره تبعید شد. فرستادنش جزیرهای سنتهلن و تا آخر عمرش تحت نظر انگلیسیها تو این جزیره زندگی کرد تا سن ۵۱ سالگی که بهخاطر بیماری از دنیا رفت.
بعد از دوران ناپلئونی، لویی هجدهم که با فرار ناپلئون از ایتالیا و برگشتش به فرانسه تبعید شده بود، دوباره به قدرت میرسه. این بابا همچین آدم درست درمانی برای سلطنت و پادشاهی نبود. مریض احوال بود، هم اضافه وزن بالایی داشت، هم نقرس گرفته بود، آخر از همین مریضیها میافته میمیره! آدمایی که دورش بودن آدمای کاربلد و مملکت داری نبودن، ولی بههرحال دوران ناپلئون تموم شده بود و برای فرانسه چیزی جز شکست و شرایط بد اقتصادی و آشفتگی نمونده بود.
فرانسویها برای اینکه بتونن قدرت از دست رفتهشون رو دوباره بهدست بیارن و به مستعمرهها نشون بدن هنوز اونان که براشون تعیینتکلیف میکنند، تصمیم گرفتن که نیروی نظامی و سیاسیشون رو به این سرزمینها بفرستن. برای این لشکرکشیهای جدیدشون هم شدیدا وابسته نیرو دریاییشون بودن، ولی جنگهای خانمانسوز و پرهزینهای که ناپلیون راه انداخته بود، بهخاطر تلفات انسانی و هزینههای سرسام آورش، کمر فرانسه را خم کرده بود!
از طرفی هم ناوگان دریایی درست درمانی هم براشون نمونده بود که بخوان برای این سفرها بهشون اتکا کنن. یکی از معدود کشتیهایی که میتونست وارد همچین سفر دریایی نسبتا سنگینی بشه، کشتی مدوسا بود. کشتی که ماموریت سفر به سنگال بهش محول شد تا فرماندار جدید این کشور رو بهشون معرفی کنه.
سنگال بهخاطر تامین مواد اولیه دارو و مواد غذایی و معدنهای مختلفی که داشت برای فرانسه خیلی با اهمیت بود. توی اون اوضاعی که داشتن خیلی میتونست براشون مفید باشه، نباید ازدست میدادنش. میخواستن هرجوری شده جای پاشون رو سفتتر کنن. حالا مدوسا باید نیروهای سیاسی و نظامی و صنعتی فرانسه رو برای اجرای پروژههای فرانسه میبرد سنگال؛ ولی هیچکس فکر نمیکرد که ماجرای سفر این کشتی به یکی از عجیبترین و هولناکترین داستانهایی تبدیل بشه که شاید نظیرش رو تاریخ کمتر به خودش دیده باشه.
بعد از اینکه مقدمات سفر مهیا شد، توی یکی از روزهای ژوین ۱۸۱۶ کشتی مدوسا با سه کشتی دیگر بهسمت سنگال راهی شدن. فرماندهی کشتی مدوسا به عهده کاپیتانی بود که خودش یکی از معماهای بزرگ این سفره. این آدم کسی بود که حدود ۲۰ سال از آخرین باری که سفر دریایی مهم رفته بود میگذشت. حالا شده بود کاپیتان کشتی مدوسا با ۴۰۰ نفر خدمه که آرایشگر و آشپز و نونوا و دکتر مهندس کارگر و زن و بچه و سرباز هم بینشون بود.
البته که حاکم و فرماندار جدید سنگال و خانوادش توی این کشتی بودن. تقریبا آدمهای مهم سفر، اکثرشون توی همین کشتی مدوسا بودن؛ مثل همین جناب فرماندار. کشتیهای دیگه هم مواد غذایی و تدارکات و سربازها را میآوردن. شرایط آب و هوا برای یه سفر خوب تقریبا مساعد بود. سفرشون اما یه روز دو روز یه هفته دو هفته نبود. چندین هفته بعد روی آبهای اقیانوس اطلس میرفتند تا برسن به سنگال. کشتیهایی که باهاشون سفر میکردند وضعیت درست درمانی نداشتن، یه جوری بود که مرتب از همدیگه عقب میافتادند! نمیتونستن اصلا با هم حرکت کنن! یه بار این جا میموند، یه بار اون جا میموند؛ ولی شرایطشون همین بود دیگه!
یه چند روزی از سفرشون گذشت که کمکم باد و آب شروع کردن ادا درآوردن! یکی از چیزایی که ازش میترسیدن این بود که باد یهو بخواد تغییر مسیر بده! نیروی پیشرانشون باد بود دیگه! تغییر مسیر باد، یعنی اینکه باید میرفتن سراغ پارو زدن خلاف جهت باد. کاری که کلی ازشون انرژی میگرفت و سفرشون رو طولانیتر میکرد. اتفاقا چیزی که میترسیدند، سرشون اومد! باد تغییر مسیر داد، ولی شانسی که آوردن این بود که خیلی طولانی نشد این اتفاق.
بادبانها رو جمع کردن و تقریبا یه روزی توی اقیانوس لنگر انداختند تا دوباره شرایط عادی شد؛ ولی سفرهای دریایی همیشه با کلی چالش و اتفاقهای پیشبینی نشده همراهه، بهخصوص اون موقع که کنترل خیلی از شرایط دست طبیعت بوده باشه. اولین چالشی که بهش خوردن شوکهشون کرد. تقریبا دو هفته بعد از شروع سفرشون بود، کشتی داشت مسیرش رو میرفت و همه سر پستهای خودشون بودن که داد و فریاد ملوانان بلندشد. چی شده؟ چی نشده! دیدن یه کارگر ۱۵ ساله از روی عرشه کشتی افتاده پایین! از طنابی که روی بدنه کشتی بوده آویزون شده! خدمه هر کاری کردن بهخاطر سرعت کشتی نتونستن طناب رو ثابت نگه دارند که بکشنش بالا. کشتی هم تا بخواد سرعت کم کنه و وایسته کلی زمان میبرد!
کاری از دستشان برنمیاومد و پسر بیچارهام افتاد توی آب. بعد از اینکه کشتی وایساد، با قایق منطقه رو گشتن، ولی هیچی به هیچی، غرقشد! بیشتر از اینم واقعا نمیتونستن دنبالش بگردن، بدون این که جنازهاش رو پیدا کنن، مجبور شدن که برگردن به مسیرشون. حدود ۲۰ روز بعد از شروع سفر بود که کشتی رسید به جزایر مادیرا. این جزایر حوالی پرتغال بود. مادیرا که رسیدن، تصمیم گرفتن یک قایق بفرستن شهر که یکم مواد غذایی براشون بیاره، اما دیدن باد و شرایط جوی همچین خوب نیست، مساعد نیست! شدت باد زیاد شده بود و کشتی هم نمیتونست دیگه بیشتر از این نزدیک ساحل بشه، ممکن بود گیر کنه توی ساحل.
یه سه چهار ساعت منتظر شدن بعد دیدن نه قرار نیست شرایط بهتر شه! دست از پا درازتر، راه افتادن و ادامه مسیر دوباره. بعدش رسیدن به یه شهری که تحت حاکمیت اسپانیا بود. اونجا تونستن یکم مایحتاج و مواد غذایی و این چیزا بگیرن. البته اینم بگما اینا خودشون تدارکات داشتند، ولی خب یه وقتایی تو مسیر هوس میکردن که غذای تازه و نوشیدنیهای درستدرمونتر بگیرن.
توی این شهر یهسری فرانسوی هم بودن که زمان جنگ، اسیر اسپانیاییها شده بودن و مدتها منتظر یک فرصت بودن که بتونن برگردن فرانسه. حالا چی از این بهتر که یک کشتی فرانسوی رسیده بود اونجا، ولی هر چقدر که خواهش و تمنا و التماس کردن سوارشون نکردن که نکردن. البته شاید با داستانهایی که بعدا پیش اومد خدا رو روزی هزار بار شکر کردن که سوار کشتی نشدن!
توی مسیری که بودن خدمه احساس کردن که انگار یه چیزی درست نیست! اونجا که باید باشند، نیستند! خیلی وقت پیش باید از یه دماغهای که نشون مسیر درست بود، رد میشدن و هنوز ندیده بودنش! ظاهرا مسیر اصلی رو گم کرده بودن! کشتیهای دیگه هم توی دیدشون نبودن که بتونن حداقل دنبال اونا برن! گم شدن وسط اقیانوس! شاید کابوس هر کسی باشه که با کشتی سفر میکنه. اینجا خیلی دقیق مشخص نیست که تغییر مسیرشون دقیقا تقصیر کی بوده. هم کاپیتان نتونسته بود دقیق مسیریابی رو انجام بده، هم اینکه سکاندار کشتی یه شب بدون هماهنگی با کاپیتان برای اینکه به صخره نخورن تغییر مسیر داده بود. حالا ولی کاپیتان میگفت که آقا هیچکس نگران نباشه، دشواری نداریم که! من مسیر درست رو پیدا میکنم.
بهش گفتن آقا از اون دماغهای که باید رد میشدیم، رد نشدیم هنوز، میگفت نه! دیشب رد شدیم. شماها حواستون نبوده. الان، انقد دیگه بریم، میرسیم مسیر اصلی. من مسیر رو پیدا میکنم. من نمیگذارم گم بشید. مسیر رو پیدا میکنم، مسیر رو پیدا میکنم، سه روز بعد رسیدن جایی که هیچ کسی نمیدونست کجاست!
حالا تو این هیریپیری هم دو شب پشت سر هم عرشه کشتی آتیش گرفت! البته آتیشهای بزرگی هم نبودند و تونستن خاموشش کنن، ولی همین باعث شد که استرس و تنش بین ملوانها و خدمه بیشتر بشه.
روز یکم ژوییه کاپیتان روی عرشه بود، حاکم سنگال روی عرشه بود ،ملوانها روی عرشه بودن، همه دنبال این بودن که مسیر پیداکنن. یکی میگفت این ابرها ابرهای فلانجاست، باید بریم اینوری، یکی دیگه میگف این بادی که داره میاد از سمتی که ما میخوایم بریمه، اون یکی میگفت بریم شرق، کاپیتان میگفت بریم غرب، خلاصه کنم کاپیتان دستور حرکت داد؛ ولی غافل از اینکه توی تاریکی هوا خیلی خیلی نزدیک به ساحل حرکت میکردند و همین کار دستشون داد.
یه جا عمق آب رو اندازه گرفتن و دیدن ای دل غافل، عمق پنج متر، پنج متر و نیم بیشتر نیست! یعنی چی؟ یعنی هر لحظه ممکن بود به گل بشینن! همونجا لنگر میندازن. لنگر میندازن ولی بعد چند ساعت میبینن لنگر انگار همین صفت محکم نمیتونه نگهشون داره. یکم موج سنگین هم بهشون میخوره توی آب کشیده میشن!
سمت قسمتهای کمتر، یکی از خدمههای کشتی تو خاطراتش از این رو میگه، انقدر عمق آب کم شده بود که ما قشنگ دیگه کف اقیانوس رو میدیدیم. جلبکها رو میدیدیم.
اینجا دیگه فهمیدن که هوا پسه بدم پسه! کشتیهایی هم که پشت سرشون بودن، همه گمشون کرده بودن. کاپیتان جای این که مسئولیت کشتی رو به عهده بگیره و از این وضعیت خلاصش کنه، شوکه شده بود! یخ بسته بود! حاکم سنگال اومد جای کاپیتان، مثلا شرایط رو کنترل کنه، ولی از اونجایی که نه دریانورد بود، نه اصلا از این چیزا سر در میآورد، هیچکس حرفش رو نمیخوند. حسابش نمیکردن.
یه چند ساعتی میگذره و در بینظمی تمام و بدون اینکه کاری پیش برده باشن، ساعتهای حساس اولیه رو از دست میدن. بالاخره جناب کاپیتان به خودش میاد، یه شورا تشکیل میدن که تصمیمگیری کنند، مثلا در مورد اینکه چی کار باید بکنن! کشتی چهارصد تن خدمه و مسافر داشت، ولی فقط شیش تا غیرق نجات داشتن. اگر کار به تخلیه کشتی میکشید، دیگه انتخاب اینکه کی سوار قایق نجات بشه، کی نشه به همین راحتی نبود! سختترین کار ممکن الان این بود که بتونن افراد رو امیدوار نگهدارن. قیافه خدمه رو که نگاه میکردی زارزار بودن، مستاصل، رنگ پریده، بدون هیچ پلنی، بدون هیچ رهبری درست درمونی.
شورا بالاخره تصمیم میگیره که یک کلک درست کنن که مواد غذایی رو روی اون انبار کنن. اینجوری هم کشتی سبکتر میشد، هم اگه میخواستن با قایقهای نجات فرار کنند، مواد غذایی هم با خودشون میبردن. کار ساخت قایق رو شروع کردن و کنارش هم امیدوار بودند که آب بالاتر بیاد که کشتی شناور بشه. ساخت قایق خدمه رو کنار همدیگه نگه میداشت، بهشون هدف داده بود که براش تلاش کنن که ناامیدیشون از این بیشتر نشه.
سه چهار روز کارشون شده بود این که تیر و تختهها رو با میخ و طناب بند هم کنن. از تیرکهای چوبی خود کشتی هم استفاده کردن و یه کلک چندلایه که بتونه شدت امواج رو تحمل کنه، درستکردن. ۲۰ متر طول و ۷ متر عرض این کلک بود. خودشون فکر میکردن که بتونه وزن ۲۰۰ نفر آدم رو تحمل کنه، ولی باید میدیدند در عمل چی پیش میاد.
برای بادبان از بادبانهای خود کشتی استفاده کردن. هر از گاهی هم آب بالا میاومد، ولی اینقدری نبود که بتونه کشتی رو شناور کنه. میخواستن کشتی رو سبکتر کنن که حاکم سنگال اجازه تخلیه کیسههای سنگین آرد و مواد غذایی را نداد. کشتی رو هم با طناب لنگر و هر چی که تونسته بودن مهار کردن که یه وقت اسیر موج نشه، کوبیده بشه به صخرهها؛ ولی واقعا دیگه یه وقتایی نمیشه حریف طبیعت شد.
شروع باد و طوفان و موجهای سنگین همانا و از بین رفتن مهار کشتی و برخورد با صخرهها، همانا! کشتی سوراخ شد و آبی بود که راه افتاد توی کشتی. استرس و تنش خدمه چند برابر شد. قبل از اینکه بخواد همچین اتفاقی بیفته چند نفر از افراد مسلح میخواستن قایقها رو بردارن و فرار کنند، ولی کاپیتان جلوشون رو گرفته بود. حالا دیگه الان که کشتی آسیب دیده بود و همه چیز بدتر هم شده بود، یه سریهاشون برای تحمل سرما و شرایط سخت، الکل خورده بودند که مستوپاتیل بلند شده بودن اومده بودن روی عرشه.
مسلما از همچین آدمایی نمیشه انتظار کار درست درمونی داشت! آب داشت تمام انبارهای آذوقه رو هم پر میکرد. همینجوری ادامه پیدا میکرد، تمام مواد غذایی رو هم از دست میدادند و دیگر تمام! بالاخره تصمیم میگیرن که کشتی رو ترک کنن. گفتم که مدوسا ۶ تا قایق نجات داشت به اضافه اون کلکی که خودشون ساخته بودند و قطعا روی قایقها جا برای همه نبود.
تازه باید آذوقه هم میبردن. به هر حال قایقهای نجات رو به آب میندازن و شروع میکنن به بار زدن مواد غذایی و سوار کردن خدمه. انقد همه چی شلمشوربا بود که آذوقهها مساوی تقسیم نشد. توی یه قایق کلی خوراکی و نوشیدنی بار زدن، تو یه قایق دیگه فقط شراب. تقریبا اکثر اسلحهها هم توی کشتی جا موند. فرصتی هم برای جمع کردنش اصلا پیش نیومد واقعا. رهبری درست درونی هم نداشتن که یکم شرایط حداقل بیاد کنترل کنه. جالب اینه که توی مواقع اضطراری کاپیتان کشتی، باید جزو آخرین نفری باشه که کشتی رو ترک میکنه، ولی اینجا کاپیتان و حاکم سنگال، اولین نفر سوار قایقها شدن که این موضوع اتفاقا خیلی هم برای همه سنگین بود! خیلی غیرقابل هضم بود براشون که کاپیتان توی این شرایط بخواد اول از همه فرار کنه!
حتی یکی از افسرا از روی کشتی میخواست بهش شلیک کنه! بقیه مانع شدن. قایقهای نجات در شرایطی پر شدن و حرکت کردن که ۱۵۰ نفر یا به روایتی ۱۴۷ نفر از خدمه کشتی شانس سوار شدن روی قایقها را نداشتند و توی کلکی که ساخته بودند سوارشدن.
قایقهای دیگه هم هیچ مسیریابی درست حسابی نداشتن. اصلا خودشون نمیدونستن که باید کجا برن. یکی از چیزایی که خیلی مهم بود و خدمه یادشون رفته بود بردارن، قطب نما یا هر ابزار دیگهای بود که بتونن باهاش مسیریابی کنن. از طرفی هم چند تا از بشکههای آب شیرین و بیسکویت رو توی شلوغی تخلیه کشتی از دست داده بودن.
گفتم که تقسیم درست حسابی انجام نداده بودن، بخش اصلی آذوقهها توی بزرگترین قایق بود که فرماندار توی اون بود. قایقها از نظر وزن و اندازه با هم خیلی فرق داشتند، این باعث میشد نتونن کنار هم با یک سرعت مشخص حرکت کنند. قایقهای سنگینتر کاملا از بقیه دور مونده بودن. کلکی هم که ساخته بودند چون هیچ پارویی نداشت، بسته بودنش به قایق کاپیتان و میکشیدنش.
اما تو مسیر اتفاقی میافته که آغاز یک مصیبت بزرگ برای مسافران کلک میشه. مشخص نشد هیچ وقت که حالا از روی عمد یا از شدت موجها و سنگینی قایقها، طناب پاره میشه! طنابی که باهاش کلک رو میکشیدن پاره میشه. ظاهرا به گفته یکی از بازماندهها، طناب طنابی نبود که بخواد انقدر سریع و راحت پاره شه، احتمالا یکی اون رو بریده بوده. میگن که اون آدم کاپیتان کشتی بوده که از ترس غرق شدن قایقشون همچین کاری کرده؛ ولی به هر حال کلک و قایقها از هم جدا شدن!
قایقی که کاپیتان و فرماندار توش بودن حتی صبر نکردن که ببینن چی شده که برن کمک کنن. مسیر رو ادامه دادن و رفتن و همین باعث شده که خیلیها فکر کنن که این کار، کار خود کاپیتان بوده. خدمه کلک ناپدید شدن قایقها رو توی افق میدیدن. ۱۵۰ نفر بدون هیچ شانسی برای نجات، بدون اینکه حتی امیدی داشته باشند، داشتن قایقهایی رو نگاه میکردند که هر کدومشون میتونستن یکی از افراد توی اون قایقها باشن. سرگردون روی اقیانوس، بدون آب، بدون غذا، فقط با چند لیتر شراب!
حالا اول بریم سراغ سرنوشت قایقهای نجات تا برگردیم سراغ اون ۱۵۰ نفری که روی کلک جا موندن. قایقهای فرماندار و کاپیتان به اضافه یک قایق سومی، توی تاریکی هوا، تونستن خودشونو برسونن به نزدیکیهای آفریقا. صبحش دیگه قشنگ خشکی رو میدیدن؛ ولی مشخص نشد که چرا کاپیتان و فرماندار اجازه رفتن به خشکی رو ندادن.
احتمالا برای این بوده که خب نمیدونستن که این خشکی الان کدوم بخش قاره آفریقاست. اگه پیاده میشدند معلوم نبود که کجا قراره سرگردون بشن. دستور دادند که سمت سنگال حرکت کنن. از اون طرف هم آب آشامیدنی شون داشت تموم میشد. هم خورشید کم نمیذاشت! با تمام قدرت داشت میتابید. دوباره شب شد و همچنان روی دریا بودن. روز شد، همچنان روی دریا بودند! ولی با این فرق که آبشون هم تموم شد. فقط سه تا بطری توی قایق فرماندار مونده بود و از اون طرفم قایق سوم ناپدید شده بود! احتمالا توی تاریکی شب بدون اینکه متوجه بشن، موج با خودش برده بودش!
دیگه روی قایق کاپیتان کمکم حال و هوا داشت حال و هوای شورش میشد، ولی هر جوری که بود با التماس و خواهش و قربان صدقه تونستن خدمه رو راضی کنند که یکم دیگه پارو بزنن که مثلا برسن به سنگال. آی پارو زدن، آی پارو زدن، ولی بالاخره اون چیزی که میخواستن رو دیدن. یکی از کشتیهایی که باهاشون همسفر بودن رو از دور دیدن. نجات پیدا کردن! وقتی ماجرا رو برای بقیه تعریف کردن، هیچ کس فکرش رو هم نمیکرد که مدوسا همچین بلایی بخواد سرش بیاد!
حالا این وسط فرماندار نگران طلا و جواهراتی بود که توی کشتی جا گذاشته بودن. اینا قرار بود برای پیشبرد اهداف فرانسه توی سنگال خرج بشه، ولی وقتی داشتن کشتی رو ترک میکردن، همهشون توی انبار زیر آب بودن؛ واسه همین تصمیم میگیرن که برای نجات مدوسا یه تیم تجسس تشکیل بدن.
گروه بعدی که میخوام سرنوشتشون رو بگم، قایقهایی بودن که شانس این رو داشتند که به خشکی برسن. اینا برخلاف گروه قبلی وقتی به سواحل آفریقا رسیدن، تصمیم گرفتن که وارد خشکی بشن؛ چون دیگه نه آبی براشون مونده بود، نه غذایی. یکیشون که حتی یه بار توی دریا چپ کرده بود و به بدبختی تونسته بودن دوباره قایق رو صاف کنن و سوارش بشن. اینا مجبور شدن صدها کیلومتر توی شنهای داغ آفریقا با زن و بچه پیاده برن. روزای اول تغذیهشون از لاک پشتها و صدفهای ساحل بود، ولی اونا هم بلاخره تموم میشد دیگه. توی همون اوایل مسیرم اولین تلفاتشون رو دادن. یه خانومی که باهاشون بود، دیگه نتونست بیشتر از این ادامه بده و از بین رفت. جسدش رو هم توی خود ساحل دفن کردن.
بعد از ۴۰۰ کیلومتر پیادهروی، تونستن بالاخره خودشون رو برسونن به یک قبیلهای که با طاق زدن اسلحه و مهماتشون یکم غذا ازشون گرفتن. یه نوشیدنی عجیب غریبم ازشون برای ادامه مسیر گرفتن که ترکیب ادرار و شیر شتر بود. بعد توی مسیرش خوردن به تور یه قبیلهی دیگه که برخلاف قبیله اول، همچین روی خوش بهشون نشون نداد! درگیری و زد و خورد و چند تا کشته. به سختی تونستن از شرشون خلاص بشن. مسیرشون بهسمت سنگال ادامه دادند و چندین روز پیادهروی کردند که شانس بهشون زد و خوردن به یه گروه تجاری که یه ایرلندی سرپرستشون بود.
این آدمم یکم برنج بهشون داده و یک گاو سر برید و گوشتش رو بهشون داد که نمیدونستن توی چشمشون کنن، توی گوششون کنن. برنجها رو مشتمشت، خام خام میخوردن. بعد از اونجا یه پیغام فرستادند سنگال که همچین داستانی شده، یهسری بازمانده از تیمی که قرار بود بیان سنگال داریم که نیاز به کمک دارن واقعا! شانس آوردن! شاید اگر با این گروه برخورد نمیکردند، همهشون از تشنگی و گرسنگی توی بیابون تلف میشدن.
از سنگال کمک براشون میرسه و اینا تقریبا بعد از دو هفته، با شش نفر کشته تونستن خودشون رو برسونن به سنگال.
حالا بریم سراغ بازماندههایی که روی کلک جا مونده بودن. ۱۵۰ نفر آدم که همهشون گشنه و تشنه و تنها چیزی که قبل شروع سفر تونسته بودن بخورند، بیسکویتهایی بود که توی آب دریا خمیر شده بود. با یه کم شراب شاید این اولین و بهترین وعده غذایی بود که توی سفر پرماجرا شون خوردن. دیگه از الان به بعد تنها چیزی که داشتن شراب بود و سهم هر کسم یه نصف لیوان در روز.
اینا برای این که نجات پیدا کنند، به جز باد و طوفان و امواج دریا، باید با خستگی و تشنگی و گشنگی که اسیرش بودن هم مبارزه میکردن. اونم رو کلکی که نه پارویی داشت، نه سکانی، نه قطبنمایی، معلوم نبود اصلا چه جوری باید مسیریابی کنن! کدوم سمت برن؟ توی این شرایطی که شاید خوشبینترین آدم هم امیدی به زنده موندن نداره، کی میتونه حدس بزنه که وقتی پای مرگ و زندگی وسطه، آدم چقدر میتونه به ارزشهاش پایبند بشه؟ کی میتونه انسانیت رو فدای خودخواهی نکنه؟ سفر که شروع شد با دعا و نیایش و امیدهایی که بهم میدادن سعی میکردند روحیهشون رو حفظ کنن. یکی از بازماندهها میگه ما همش میگفتیم صبح که بشه کشتیهای نجات ما رو پیدا میکنن یا قایقهای نجات تا الان قطعا رسیدن به یه جای امن، میتونن براشون کمک بفرستن. سعی میکردن به همدیگه القا کنن که امشب رو بگذرونن فردا دیگه همه چی درست شده، ولی کلک از همون شب اول اسیر حادثه و گرفتاری شد.
گرفتار طوفان. موجهای دریا با چنان شدتی بهشون کوبیده میشد که انگار یه کشتی داشت از روشون رد میشد. یه دکل وسط کلکشون بود که به طنابهای اون آویزون شده بودن که بتونن خودشون رو محکم نگهدارن. قشنگ بین مرگ و زندگی آویزون بودن. مگه چند نفرشون میتونستن خودشون رو به دکل ببندن آخه؟ ۱۰ نفر ۲۰ نفر؟ ۱۵۰ نفر آدم بودن!
وضعیت وحشتناک دریا، توی تاریکی شب ترسناکتر هم شده بود. یه لحظه توی تاریکی یه نوری مثل آتیش از دور دیدن. گفتن شاید خشکی باشه یا از کشتی نجات باشه. چند تا گلوله شلیک کردند که مثلا سر و صداش یکم جلب توجه کنه، ولی هیچی به هیچی. احتمال خیلی زیاد هم توهم زدهبودن. دم دمای صبح بود که یکم شرایط دریا بهتر شد و تازه فهمیدن که دیشب توی طوفان چه بلایی سرشون اومده! بیست نفر کشته! نتیجه طوفانی بود که گرفتارش شده بودن! هنوز داشتن با خودشون کلنجار میرفتن که شرایط رو درک کنن و بفهمن چی سرشون اومده که یهو دیدن سه نفر خودشون رو پرت کردن توی آب! خودکشی کردن!
همه شوکهشدن! اصلا معلوم نبود چی داره دورهشون میگذره! ولی شاید این طوفان کمترین مصیبتی بود که گرفتارش شدن! شاید فکرشم نمیکردم که قراره برای یک قطره آب چنان همدیگه رو تیکه پاره کنند که داستانشون تا سالها سر زبونها باشه!
برای اینکه بهخاطر تکانهای شدید قایق پرت نشن توی آب، جمع شده بودن دور دکل. ازدحام وسط کلک به حدی زیاد شده بود که چند نفر زیر دست و پا خفه شدن و مردن. روز دوم گشنگی و تشنگی و طوفان واقعا از نظر ذهنی نابودشون کرده بود. یهسریشون شرابها رو خوردن که مثلا اینجوری جو وحشتناک رو بتونن تحمل کنن، ولی همون خودشون شدن بلای جون بقیه! فقط یه روز طول کشید که درگیری و شورش شروع بشه. همه چی قاطی پاتی شده بود. یهسری سر اینکه کی پیش دکل باشه، جای امن کلک مال اون باشه، داشتن با بقیه درگیر میشدن. یه سری زدن تو فاز این که آی ما باید مرگ رو بپذیریم و این حرفا، میخواستن کلک رو غرق کنن. بعد از اون طرف خدمه و سربازها با افسران مسافرای کلک درگیرشدن. یه سری اومدن حمله کردن سمت جانشین کاپیتان که دستگیرش کنن. یکی از خدمههای مست و تباه با تبر افتاد به جون قایق، اومدن جلوش رو بگیرین تهدید کرد که هر کی بیاد سرشو با تبر میزنه! دیگه چارهای نداشتند که بکشنش! یکی از افسرا با شمشیر زد کشتتش. هرج و مرج بیداد میکرد!
شورشیان با چاقو و شمشیر و افسران با سلاح گرم. دیگه کار به جایی کشید که افسرا هر کسی رو دستگیر میکردند. واسه تامین امنیت کلک، پرت میکردن توی آب. به زور تونستن شورش رو آروم کنن. شنیدید طرف میگه از ترس با چشم باز خوابیدم؟ اینام دقیقا همینجوری بودن. جنونی افتاده بود به جونشون که فکر میکردن هرچی کمتر باشد، شانس زنده موندنشون بیشتره، پس باید از شر همدیگه خلاص بشن.
توی تاریکی شب دوباره شورش شد! همونهایی که سری قبل شورش کرده بودند، دوباره به افسر حملهکردن. یه سریشون که دستهاشون رو بسته بودن با دندون گاز گرفتن. افتاده بودن به جون بقیه، ولکن هم نبودن. یکی از افسرا رو هم تونستن بگیرن که کم مونده بود غرقش کنند. توی دریا این افسر کسی بود که توی کشتی باهاشون خیلی بد رفتاری کرده بود. میخواستن حالا سرش تلافی کنن. توی کلک به اون کوچیکی قشنگ جنگ بود. وسط کلک جای عمرش دست افسرا بوده و بقیهش هم دست شورشیها. نتیجه این درگیریها شد ۶۵ کشته و ناپدید. توی این درگیریها تمام نوشیدنیهایی که داشتن از بین رفت و موندن با یه بشکه شراب.
تا یکی دو روز بعد تعداد بازماندهها حدود ۳۰ نفر بود، سی و سه چهار نفر بودن. گشنگی و تشنگی خیلی سریعتر از حالت عادی داشت از پا در میآوردشون. آب شور دریا، طوفان، موجهایی که کوبیده میشد بهشون تاثیر این کمبودها را چند برابر میکرد.
بدنشون بیشتر از حالت عادی تحلیل میرفت. توی همچین شرایطی که دیگه هیچ کاری از دستشون برنمیاومد سه تا حالت داشت؛ یا مجبور بودن صبر کنند تا مرگ بیاد سراغشون یا انقدر داغون شدن که خودشون، خودشون رو به کشتن دادند، خودکشی کردن، یا دیگه به هر ریسمان پوسیدهای که دم دستشون بود چنگ میزدن. اینجای داستان اون ریسمون پوسیده، شاید جسد خدمههایی بود که مرده بودن!
قبلا توی راوکست اگه یادتون باشه یه اپیزود داشتیم به اسم دره اشکها که ماجرای یه سری بازمانده از سقوط هواپیما بود که برای زنده موندن در دمای زیر صفر درجه کوهستان، مجبور شدند از اجساد کشته شدهها تغذیه کنن؛ ولی فرق اینها توی این ماجرا اینه که اونا توی کوهستان میدونستن بالاخره اگه بتونن یه مسافتی رو برن، ممکنه به یه آبادی چیزی برسن، ولی اینا سرگردون روی یک کلک بدون هیچی، بدون هیچ امید و بدون اینکه اصلا نایی برای حرکت داشته باشن، پوست و استخوان شده بودن. خالی خالی بهشدت گرسنه! در حدی که واقعا ممکن بود برای یه تیکه بیسکوییت همدیگه رو تیکه پاره کنن و الان دیگه تنها انتخابی که داشتن تغذیه از جسد کشته شدهها بود.
یکی از بازماندهها میگن نفر اولی که رفت سمت اجساد و شروع کرد تیکهتیکه کردنشون همه شوکه شده بودن!ْ اصلا نمیفهمیدیم طرف داره چی کار میکنه! هنگ بودن همه! ولی خیلی طول نکشید که خیلیهامون هم رفتیم و همین کار رو انجام دادیم. شاید همه همین قصد رو داشتند، ولی جرات انجام دادنش رو نداشتن! حتی به پیشنهاد یکیشون سعی کردن تکههای گوشت رو ریزریز کنن و بتونن خشکش کنن که خوردنش راحتتر بشه.
یهسری که شهامت و دل این کار رو نداشتند رفتن سمت خوردن غلاف شمشیر و کلاه و لباسهاشون! حتی یکی میخواست از فضولات خدمه استفاده کنه که دید واقعا دیگه نمیتونه این کار رو انجام بده!
روز چهارم، کلک تقریبا پونزده، بیست سانت زیر آب بود! دیگه نمیتونستن دراز بکشند! میرفتن تو آب. یا باید وایمیستادن یا در بهترین حالت میشستن. توی همین حالت، شب رو صبح کردن و صبح که چشمشون رو باز کردن، باز دوباره ده، دوازده نفر مرده بودن. همینجوری آدمی بود که داشت از بین میرفت. جسد همهشون به جز یک نفر رو انداختن توی آب. اون یه نفر قرار بود منبع غذایی بقیه باشه. روز بعد ولی اتفاقی افتاد که شاید یکم بهشون انگیزه داد!
توی یه تایم کوتاه یک گروه بزرگ از این ماهیهایی که موقع شنا از آب میپرن بیرون، خورد به تورشون و تونستن یهسری از این ماهیها رو توی کلک جمع کنن. بعد چند روز میتونستن یه غذایی درست درمون بخورن. اومدن یه گوشه کلک، روی یک بشکه لباسهاشون رو آتیش زدن که ماهیها رو کباب کنن، ولی تعداد ماهیها اصلا کفاف گرسنگی اون همه آدم رو نمیداد.
مجبور شدن یکم گوشت انسان بهش اضافه کنن که سرشون کنن. شکمشون که سیر شد، یه جونی گرفتن، گفتن دیگه امشب میتونیم با آرامش سر کنیم. هنوز چند ساعت بیشتر از شب نگذشته بود که دوباره یه شورش جدید شروع شد. این بار غیر فرانسویهای قایق، یعنی اسپانیاییها، ایتالیاییها و سیاهان آفریقایی شورش کرده بودن. همه چیز زیر سر آفریقاییها بود. به اون یکی گفته بودن که اگه فرانسویها رو از بین ببریم، ما میتونیم شما رو با طلا و جواهری که توی کلک داریم، ببریم آفریقا برسونیم سمت سنگال.
ما مسیر رو بلدیم، میتونیم از بیابونا ردتون کنیم، ولی افسرها زودتر از طریق یکی از ملوانهای غیر فرانسوی از ماجرا باخبر میشن. صلاحهاشون رو برمیدارن و آماده حمله میشن. دوباره بکش بکش شروع شد. خون و خونریزی بود که راه افتاد! دوباره دنبال اون افسری بودن که سری قبل هم گرفته بودنش. نتیجه این درگیری شکست شورش، چند تا جسد جدید بود.
رهبر شورشیان که یه اسپانیایی بود، خودش رو پرت کرد توی آب دریا و غرق کرد. شدن ۳۰ نفر. ۳۰ نفری که ۲۰ نفرشون توی درگیریها آشولاش شده بودن. زخموزیلی! زخمهایی که توی آبشور دریا نفسشون رو میگرفت! اونا از قبل توی کلک یه قانونی وضع کرده بودند که هر کسی بخواد یواشکی به شرابهایی که براشون مونده ناخنک بزنه، مجازات میشه! فردای درگیری، حالا متوجه شدند که دو تا از سربازها بشکه رو سوراخ کرده بودن و از شراب ها کش بودن! حالا طبق قانون، باید مجازات میشدند. هر دوتاشون رو توی دریا غرق کردن. شدن چند نفر؟ ۲۸ نفر!
روز ششم، روزی بود که شاید بشه بدترین روز این سفر پرماجرا و مصیبت بار دونست. هیچ جنگی نشدهها! هیچ خبری از جنگ و درگیری نبود، ولی یکی از سختترین تصمیمهاشون رو گرفتن. تصمیمی بود که باید برای نگه داشتن و ذخیره بیشتر شراب و گوشت، یعنی گوشت، همون انسان زخمیهایی که آسیبهای جدی دیدن رو توی دریا غرق کنن. تا الان اگه توی درگیریها مجبور بودن همدیگه رو بکشن، الان باید یه جورایی یه اعدام دستهجمعی راه مینداختن که هیچکس هم دل انجام دادنش رو نداشت. با کلی کلنجار چند نفر داوطلب میشن که این کار رو انجام بدن.
آدمایی که داشتن این بلا رو سرشون میآوردن دوست و رفیقاشون بودن. بعضیهاشون کسایی بودن که سالهای سال در ارتش فرانسه خدمت کرده بودند. حالا برای چهار تا لیوان شراب بیشتر، میخواستن غرقشون کنن. یکی از بازماندهها در مورد این روز گفت وقتی این اتفاق افتاد همهمون پشتمون رو کرده بودیم که صحنه رو نبینیم. داشتیم خون گریه میکردیم! اینا کسایی بودن که با بعضیهاشون سالها دوست و رفیق بودیم، سالها همسفر بودیم، ماموریت رفته بودیم، حالا خودمون با دست خودمون داشتیم میکشتیمشون.
اینا با این کار حدودا دو روز بیشتر شراب براشون میموند و بعدا مشخص میشه که این کار واقعا توی سرنوشت بقیه تاثیر داشته یا نه!
روز هشتم بازماندهها تصمیم گرفتند برای اینکه دیگه نخوان آسیبی بهم بزنن، اسلحه هاشون رو بندازن توی آب. ۱۵ نفر مونده بودن. تشنگی داشت امونشون رو میبرید. هر از گاهی از آب دریا یه لبی تر میکردن ولی یه نفرشون دیگه نتونست اینجا تحمل کنه، لیوان لیوان از آب دریا رو خورد! خب میدونید که این کار چقدر تشنگی را شدیدتر میکنه! برای اینکه بتونن لبهاشون رو تر نگه دارن، ادرارشون رو توی یه ظرفی جمع میکردن و ازش استفاده میکردن. میخوردنش! حتی همین ظرف ادرار هم چند بار دزدیده شد! یه بارم یکیشون اتفاقی توی وسایلشون یه لیمو پیدا کرد. با اینکه خیلی سعی کرد خودش تنهایی بخوره، ولی میدونست که اگه با بقیه تقسیمش نکنه، قطعا باید جونش رو بده. هنوز هم ممکن بود که هر لحظه دوباره بیفتن به جون همدیگه.
یه اتفاق امید بخشی که روز دهم براشون افتاد این بود که چند باری پرنده و پروانه بالا سرشون دیدن بهخصوص دیدن پروانهها خیلی بهشون امید داد. امیدواریشون کرد، چون فهمیدند که احتمالا باید نزدیک ساحل باشن، حالا بماند که از گرسنگی، همین پروانهها رو هم میگرفتن و میخوردن؛ ولی قایقشون چیزی نداشت که باهاش بتونن پارو بزنن و خودشون رو برسونن سمت ساحل.
یه روز هم چندتا کوسه دور قایقشون شروع کردن چرخیدن. حالا فکر نکنید اینا از کوسهها ترسیدن! انقدر گرسنه بودند که با شمشیر میخواستن شکارشون کنن، ولی نتونستن. توی روزهای بعدی هم همین کوسهها شده بودن همسفرشون انقد دیگه رد داده بودند که هر کدومشون یه طرف قایق لخ ولو شده بودند. کاملا منتظر مرگ بودن دیگه! هر از گاهی این جکوجونورها که موج مینداختن توی کلک رو میگرفتن میخوردن.
یه روز ولی چشم باز کردن دیدن انگار یه چیزی از دور داره میاد سمتشون. یه کم بیشتر نگاه کردن دیدن انگار شبیه کشتیه. حالا روز چندم؟ روز سیزدهم. سیزده روز بود که روی آب سرگردون بودن. یکم نزدیکتر که شدن دیدن نه واقعا کشتیه. کشتی رو که دیدن تمام این سختیها و فجایع این سیزده روز از یادشون رفته و با اون یه ذره جونی که داشتن دادوبیداد و شلوغ بازی درآوردن، ولی دیدن که انگار کشتی جای اینکه بهشون نزدیک بشه، یعنی داره دورتر و دورتر میشه. دورتر شد و دورتر شد و ناپدید شد! دیگه نمیدیدنش! نابود شدن واقعا!
از قبل هم ناامیدتر و تباهتر. گفتن ما که دیگه تمومیم واقعا. یه تخته چوب حداقل برداریم اسمهامون رو روش بنویسیم بزنیم روی تیرک کلک که حداقل اگه کلک رو پیدا کردن، خانوادههامون بفهمن که ما تا روزهای آخر زنده بودیم. اسمشون رو نوشتن روی تخته و گذاشتنش کنار. شدت آفتاب انقدر زیاد بود که تن خیسشون قشنگ داشت آتش میزد. یه چادر وسط همون کلک زدن و رفتن زیرش نشستن.
بعد یکی از این ملوانها میگه من برم این تابلو رو بکوبم روی تیرک و بیام. از چادر که میره بیرون جنگی برمیگرده تو. چنان برقی توی چشماش بود، چنان شوری داشت که زبونش بند اومده بود! یهو که زبونش باز شد، داد زد رستگار شدیم، رستگار شدیم، یکی از کشتیهایی که با مدوسا بود، اومده بود دنبالشون. همون کشتی که کاپیتان و فرماندار رو هم پیدا کرده بود. بازماندههای مدوسا، بعد از ۱۳ روز نجات پیدا کردن.
بعد تمام مصیبتهایی که کشیدن، قتلهایی که انجام دادن، کارهایی که برای زنده موندن مجبور شدن بکنن، نجات پیدا کردن! ۱۵ نفر مرد لخت، بدنهای استخونی، چشمهایی از حدقه بیرون زده، ریشهای بلند، شبیه هر چیزی بودند، جز انسان، جز آدمیزاد!
کشتی که پیداشون کرد از سنگال اومده بود. کاپیتان و فرماندار رو رسونده بود سنگال، اومده بود دنبال اینا. حالا جالب اینه که تقریبا داشتن بیخیال جستجو هم میشدن، بعد از چند روز گشتن داشتن برمیگشتن سنگال که ناخدا متوجه تغییر جهت باد میشن بعد احتمال میده که تغییر جهت باد شاید کلک اونا رو بیاره سمت کشتی و همینم شد.
حالا یه نکته دیگه هم بگم اون حرکتی که زدن و زخمیها رو توی دریا غرق کردن، همون کار باعث شد که ذخیره شرابشون تا روز سیزدهم بمونه و دقیقا آخرین روزی بود که شراب داشتن. البته حالا بماند که چند روز بعد از اینکه رسیدن ساحل، پنج نفرشون بهخاطر ضعف شدید بدنی مردن و فقط ۱۰ نفر از اون ۱۵۰ نفر زنده بودن. بعد از این ماجرا وقتی خبرش در فرانسه پخش شد، دولت فرانسه تمام اتهام رو برد سمت کاپیتان کشتی و اون رو به ۳ سال حبس، تنزل مقام و پس گرفتن تمام نشانههایی که بهش داده بودن محکوم کردن، ولی جامعه و مردم براش حکم اعدام میخواستن.
کاپیتان مدوسا هیچجا دیگه مورد احترام مردم نبود، تا آخر عمرش که در ۷۸ سالگی مرد. همه جا با توهین و بدرفتاری بقیه مواجه میشد. حتی پسرش هم بهخاطر فشار روانی وحشتناکی که توی خانوادهشون بود خودکشی میکنه. دولت هم که اصلا نمیخواست بهخاطر این موضوع به چالش جدیدی بر بخوره به هیچ عنوان به بازماندهها اجازه نداد که درباره این موضوع جایی چیزی بگن.
یه پزشکی بین اونا بود که میخواست یک کتاب در مورد این حادثه بنویسه و خاطراتش از اون ۱۳ روز ترسناک بگه، ولی هم جلوی کتابش رو گرفتن، هم انداختنش زندان. در نهایت دو تا کتاب در مورد این حادثه نوشته شد. که هر دو تاش در انگلستان به چاپ رسید و در تمام اروپا منتشر شد و یک رسوایی بزرگ برای دولت فرانسه رقم زد.
دو سال بعد از این ماجرا یک هنرمند فرانسوی، یک نقاشی معروف به نام کلک مدوسا از این حادثه میکشه که ماجرا رو بیشتر سر زبونها میندازه. حتما این نقاشی با تحلیلش توی پیج اینستاگرام راوکست میگذارم که ببینید.
چیزی که شنیدید ۴۷مین اپیزود راوکست بود که در خرداد ۱۴۰۱ منتشر میشه. اگر از شنیدن این اپیزود لذت بردید از طریق لینکی که توی توضیحات این پادکست هست میتونید از راوکت حمایت مالی کنید، اگر دوست نداشتید این کارو انجام بدید هیچ ایرادی نداره، این اپیزود رو میتونید به بقیه هم معرفی کنید که بشنون. شبکههای اجتماعی راوکست رو فراموش نکنید، توییتر تلگرام و اینستاگرام مطالب تکمیلی هر اپیزود اونجا میذارم.
سایت راوکست رو یادتون نره! اونجا میتونید هم اپیزودها رو دانلود کنید و هم آنلاین بشنوید و همین که داستانهای جانبی هر کدوم از این ماجراهایی که تعریف کردیم رو بههمراه موضوعاتی که توی پادکست در موردشون صحبت نکردیم رو اونجا ببینید و بخونید.
بقیه قسمتهای پادکست راوکست را میتونید از این طریق هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۴۵؛ ژاندارک
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۵۰؛ وحشت در سنترال پارک، قسمت دوم
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۳؛ آخرین تزار