روایتی از مهم ترین رویدادهای تاریخ
اپیزود ۴۸؛ محموله سیاه
در طول تاریخ از زمانی که آدمیزاد دست چپ و راستش رو شناخت، استارت ظهور اولین تمدنها زده شد، بردهداری هم بهوجود اومد. شاید واقعا نشه زمان دقیقی براش مشخص کرد ولی در کهنترین تمدنها میشه رد پای بردهداری رو دید. سومریها ۴۰۰۰ سال قبل از میلاد، تمدنی بنا کردند که متکی بر کشاورزی بود و انجام کارهای سخت بر دوش بردهها. فراعنه مصر ۳۰۰۰ سال قبل از میلاد، برای ساخت شهرها از بردهها استفاده میکردند. در یونان هم از زمان پا گرفتن اولین جوامع بردهداری هم بخشی جدا ناپذیر از جامعه بوده. روم هم که تا چند صد سال خودش مرکز خرید و فروش برده در دنیا بوده و صنعت گلادیاتوری رو ساخته بودن.
اصلا یکی از دلایل شورش اسپارتاکوس مبارزه با بردهداری بود. بردهداری بخش تاریک از تاریخ تمدنهای مختلفه. انسانهایی که برچسب برده بهشون میخورد، بخشی از داراییهای اربابشان بهحساب میاومدن و خیلی راحت یه شبه از خانوادههاشون جدا میشدند و حتی اختیار نفس کشیدن شونم میافتاد دست یکی دیگه.
شاید بشه گفت این تمدن باشکوه و پر عظمتی که جوامع مختلف با افتخار ازش حرف میزنند، با خون همین بردهها ساختهشده.
سلام من ایمان نژاد احد هستم و این چهل و هشتمین اپیزود راوکست هست که در تیرماه ۱۴۰۱ منتشر میشه. در هر قسمت از راوکست شما یک داستان واقعی یا ماجرای یک رویداد تاریخی رو میشنوید و در این قسمت قراره با هم مروری داشته باشیم بر تاریخ بردهداری و ماجرای آخرین گروه بردههای آفریقایی و آخرین نفر از این گروه که به آمریکا برده شده بودند. با هم بشنویم اپیزود ۴۸ام محموله سیاه.
مارماکس جامعهشناس آلمانی میگه بدون بردهداری، ملت هنر یا علم یونانی بهوجود نمیاومد. بدون بردهداری امپراتوری روم پدید نمیاومد. بدون تمدن یونانی و امپراطوری روم بهعنوان پایه و شالوده، اروپای مدرنی هم در کار نمیبود. این حرفش قشنگ خلاصهای از دلیل پیدایش دوام بردهداری رو نشون میده.
در قرون وسطی تجارت برده در اروپا خاورمیانه و آفریقا یک تجارت پر سود بود و همین موقعهام بود که بردهداری بهشکل گسترده از قبل وارد شرق شد و جهان اسلام بهعنوان بزرگترین جامعه بردهدار جای امپراطوری روم رو گرفت.
جوامع اسلامی فعالترین تاجران بردههای سیاه از کشورهای آفریقایی داشتن. در آفریقا قبایل مختلف از همدیگه اسیر میگرفتند تا بتونن بهعنوان برده ازشون استفاده کنند. بردهداری در این منطقه انقدر رونق داشت. جنگها اصولا دو هدف عمده را دنبال میکرد، دزدی احشام و آدمربایی. بعضی از این بردهها برای کارهای خونه و کشاورزی بهکار گرفته میشدند، بعضی برای فروش به تاجران برده و بعضی هم که دیگه خیلی بد شانس بودن برای قربانی شدن در مراسمهای مختلف و پیشکش شدن به خدایان.
شبکه تجارت برده در آفریقا انقدر گسترده شد که از اوایل قرن هشتم بعد از میلاد مسلمونها و بعدشم اروپاییها برای تجارت و خرید برده وارد قاره شدن. در قاره آفریقا هم در بین قبایل بومی بردهداری وجود داشت، ولی یه فرقش این بود که این بردهها معمولا از آزادی عمل بیشتری برخوردار بودند. در کنار برده بودن زندگی شخصی خودشون رو داشتن. وقتی هم که مهاجران سفیدپوست وارد قاره آمریکا شدند و ثروت عظیم این منطقه هوش از سرشون برد، شروع به غارت منابع ارزشمند آمریکا کردن و خیلی از بومیهای قاره تبدیل به بردههای سفیدها شدند و با کشتی فرستاده میشدند اروپا برای بردگی!
هر چی صنعت و کشاورزی پیشرفت میکرد بردهها هم بیشتر ارزش پیدا میکردند. ازشون تو کشتزارها و معدنها و کارخانهها، کارهای سنگین میکشیدن. انقدر سنگین که ممکن بود زیر همین فشارها از بین برن. بین قرنهای ۱۷ تا ۱۸ حدود ۱۵ میلیون سیاهپوست آفریقایی برای کار به قاره آمریکا برده شدن. در آمریکا بردهداری از قرن ۱۷ تا ۱۹ کاملا بهصورت قانونی انجام میشد. با اینکه سال ۱۸۰۸ تجارت برده ممنوع شد، ولی در داخل آمریکا مخصوصا در ایالتهای جنوبی، خرید و فروش برده خیلی راحت انجام میشد.
در آمریکا اعلامیه استقلال میگفت، همه مردم برابر خلق شدند، اما این همه مردم شامل حال بردگان نمیشد! سال ۱۸۶۰ که آبراهام لینکلن بهعنوان رئیس جمهور آمریکا به قدرت رسید و از پایان بردهداری حرف زد، ایالتهای جنوبی آمریکا که در کشتزارهای پنبهشون شدیدا به نیروی کار ارزان و کارکن نیاز داشتند، از اتحادیه خارج شدند و این دو دستگی باعث شد که جنگ داخلی آمریکا اتفاق بیفته و در نهایت ایالتهای شمالی و رهبری لینکلن جمهوریخواه، ایالتهای جنوبی دموکرات و حامی بردهداری رو شکست بدن و در سال ۱۸۶۵ رسما بردهداری در آمریکا ممنوع شه!
البته بعدا این فرهنگ بردهداری که ارتباط مستقیمی با نژادپرستی هم داشت به شکل تبعیضهای نژادی گسترده علیه رنگین پوستان و سیاهپوستان خودش رو نشون داد که در راوکست هم در یک اپیزود، مفصل به این موضوع پرداختیم. اپیزود بیست و نهم به اسم تبعیض سیاه. این یه چکیدهای بود برای شروع داستانمون که اختصاص داره به آخرین گروه از بردههایی که از قاره آفریقا وارد آمریکا شدند و زندگی پر فراز و نشیب یکی از بازماندگان این گروه به اسم کازولا.
مردی که از دست قبایل شکارچی انسان، بازداشتگاه بردگان و گذرگاه میانی جون سالم به در برد و در بردگی شاهد جنگ داخلی آمریکا بود، قوانین جیم کرو یا جداسازی نژادی را تحمل کرد و جنگ جهانی اول رو هم اثر گذراند. اواسط قرن نوزدهم کشورهای اروپایی نفوذ خیلی زیادی در قاره آفریقا پیدا کرده بودن. در کنار بهرهبرداری از منابع این قاره، از مردمش برای بیگاری کشیدن و بردهداری استفاده میکردن؛ حتی با اینکه بریتانیا و آمریکا اوایل قرن نوزدهم تجارت بینالمللی برده را ممنوع کرده بودن، هنوز هم کشتیهای زیادی بهصورت غیرقانونی سیاهپوستان آفریقایی رو برای فروش به آمریکا میبردن.
حتی پنجاه سال بعد از ممنوعیتهایی که برای این کار در نظر گرفته شد و حتی مجازاتهایی هم داشت، ولی قاچاق برده از آفریقا به آمریکا هنوز ادامه داشت؛ اما این قانون فقط برای تجارت بینالمللی بوده نه ممنوعیت کامل بردهداری! در خود آمریکا بردهها هنوز داشتن خرید و فروش میشدند، بهخصوص توی ایالتهای جنوبی.
البته بیشتر بریتانیا و فرانسه بودند که خیلی جدی سعی داشتند جلوی این تجارت پر سود و غیر انسانی رو بگیرن. آمریکاییها رفتارشون خیلی ضد و نقیض بود، انگار خیلی جدی نمیگرفتند ماجرا رو حالا شاید براتون جالب باشه که اگر بدونید که یکی از سرسختترین مخالفان منع بردهداری یهسری از قبایل آفریقایی بودن.
این قبایل خودشون بهعنوان شکارچی انسان عمل میکردند. با جنگهایی که راه میانداختن هر سری کلی اسیر میگرفتند که این اسیرها رو بهعنوان برده به تاجران سفید پوست میفروختن. یه توضیحی هم در مورد واژه برده بدم. برده در اصل بهمعنای اسیره و بهصورت تاریخی اشاره به اسلاوهای اروپای شرقی داره که وقتی توی جنگهای قرن نهم از مردم اروپای غربی شکست میخوردن، بهعنوان نوکر و غلام حلقه به گوش به خدمت گرفته میشدن.
بعد دیگه این واژه هم همینجوری بین همه باب شد دیگه به هر کسی که بهعنوان غلام و نوکر تحت امر اربابش بود میگفتن برده. البته این هم بگم که برده و برده داری به این شکلی که الان میشناسیم از قرن ۱۵ به بعد رواج پیدا کرد. بهجز یه سری استثنا مثل روم باستان، حتی خود آفریقاییها هم برده داشتند، ولی این بردهها رابطشون با فرد بالادستی ارباب رعیتی بود. کارای خونه رو انجام میدادن، سر زمین کار میکردن، پیش خدمتی میکردند؛ ولی حداقلش این بود که ارزش انسانیشان تا حدودی حفظ میشد.
از قرن ۱۵ به بعد بردهها شدن اموال شخصی اربابانشان که اختیار هر کاری رو داشتن. یه نکتهای که باید بهش دقت بشه، اینه که آفریقا بر خلاف اون چیزی که تصور میشه، تنوع نژادی و قومی خیلی زیادی داره، ولی غربیهایی که دنبال بردههای آفریقایی بودند، به همه مردم به یه چشم نگاه میکردن و اینجوری بهنظر میاومد که این آفریقاییهای بردهفروش دارن. هموطنهای خودشون و برادر و خواهر خودشون رو میفروشن. مثل این میمونه که شما مردم تمام قاره آسیا رو از یک کشور جامعه بدونیم، در صورتی که اینجوری نیست!
دیگه ولی این اتفاقی بود که در مورد آفریقا داشت میافتاد. حالا یکی از این قبیلهها قبیله قدرتمند داهومی بود. پادشاهی داهومی یکی از سرشناسترین مخالفان تصویب این قوانین، منع بردهداری بین مردم آفریقا بود که نه تنها بردهداری اسرای جنگی یکی از آداب و رسوم حکومتش بهحساب میاومد، بلکه با فروش بردهها و خریداران خارجی روزبهروز ثروتمندتر میشد؛ برای همین برای حفظ ثروت و قدرت و حفظ ذخایر بردههایی که برای فروش نیاز داشت، به دلایل واهی به قبیلههای مختلف حمله میکرد.
مثلا میگفت یکی از مردهای فلان قبیله تو صحبتهاش در مورد پادشاه ما بیاحترامی کرده پس باید همهشون رو مجازات کنیم یا اون یکی قبیله باید به ما مالیات بده! نمیده! پس بهش حمله میکنیم. خلاصه یه یه دلیلی پیدا میکردن یا یه دلیلی میتراشیدن. جنگافروزیهای این قبیله باعث شد که توی یکی از روزنامههای آمریکایی مقالهای در موردشون چاپ بشه و همین مقاله نظر یکی از تاجران برده به اسم تیودمیر رو جلب کرد.
گفت چی از این بهتر؟! یه توک پا میرم قبیله داهومی، برده میخرم، میارم آمریکا، با کلی سود میفروشم. کار کار غیرقانونی بود، ولی تیموتی میخواست انجامش بده! البته این آدم تنها هم نبود. سه تا برادر دیگه هم داشت که قرار بود کمکش کنند. بهعلاوه ناخدایی به اسم ناخدا فاستر که باید میبردشون آفریقا. بعد سفرم هر کدوم سهم خودشون از بردهها بر میداشتن. سالهای سال تجارت برده از اقیانوس اطلس انجام میشد و یکی از اصلیترین کشورهایی که این کار میکرد، پرتقال بود.
الان نگاه نکنید پرتغال نشستی گوش ماستشو میخورهها! توی همین ۲۰۰ سال پیش پرتغال یکی از بزرگترین استعمارگران دنیا بود. یه شاهزاده هنری داشتند که به هنری دریانورد معروف بود. کارش این بود که به آفریقا و آسیا رو غارت کنه و برگرده خونهشون. تا قبل از اینکه اصلا تجارت برده بهشکل منسجم راه بیفته، همین جناب شاهزاده میرفت سواحل آفریقا، آدما رو خیلی شیک از تو ساحل میدزدید و میبرد اروپا بهعنوان برده میفروخت. پرتغالیها تجارت برده رو از همه زودتر شروع کردن و از همه دیرتر ول کردن، حتی بعد از تصویب قانون منع بردهداری آمریکا پرتغالیها داشتن خرید و فروش برده میکردن!
خلاصه جولای ۱۸۶۰ کشتی معروف کلوتیلدا به رهبری ناخدا فاستر و حمایت برادران مییر راهی آفریقا شد و با اینکه تو مسیر اسیر طوفان شد، ولی نه طوفان و نه گشتیهای دریایی آمریکا هم نتونستن مانع این بشن که ۶ هفته بعد در سواحل آفریقا و بندر ایده لنگر بندازن. اون سالی که این کشتی راهی آفریقا شد زمانی بود که اگر دستگیر میشدند حتی ممکن بود اعدامشان کنن. قوانین منع تجارت برده از سال ۱۷۹۴ کمکم داشت شکل میگرفت.
اول اومدن ساخت و تجهیز کشتیها رو برای آوردن برده از آفریقا به آمریکا ممنوع کردن. جریمه مالی هم براش گذاشتن. بعد اومدن گفتن هر گونه تجارت و همکاری در خرید و فروش بینالمللی برده هم ممنوعه و جریمههای مالی رو هم سنگینتر کردن و حتی مجازات زندان هم گذاشتن. بازی در نه آقا جون جواب نمیده اومدن مجازاتها رو سنگینتر کردن و اعدام رو هم در نظر گرفتن، ولی بازم داریم میبینیم که این کار هنوز داشت انجام میشد!
این کشتیهایی که باهاش بردهها را جابهجا میکردند، با کشتیهای معمولی فرق داشتن بهشون میگفتن کشتیهای بردهبر. کشتیها هم طوری بودن که تا جای ممکن آدمای بیشتری توش جا بدن. معمولا این سفرهای دریایی چند ماه طول میکشید و تلفات بردهها هم بهخاطر شرایط بد جابهجایی، به پنجاه درصد هم میرسید. واسه همین تا جای ممکن برده سوار میکردن که اگه بخشیشون هم از بین رفتن با فروش بقیهشون سود کنن. توی شصت سال اول قرن ۱۹ تقریبا ۴ میلیون آفریقایی در تجارت برده با اسلحه و طلا و کالاهای دیگه معامله شدن که از این تعداد حدود نیم میلیون نفرشون از طریق پادشاهی داهومی فروش رفتن.
حالا کشتی کلوتیلدا هم آخرین کشتی بود که قرار بود آخرین محموله بردههای آفریقایی رو ببره آمریکا. بالای صد برده، توسط تیموتی خریداری شد که کازولا هم از اونها بود. قبل شروع سفر پرماجرای کازولا بهسمت آمریکا ببینیم که چی شد که اصلا این آدم اسیر قبیله داهومی شد.
تقریبا چند هفته قبل از رسیدن کشتی به بندر اویده بود که پادشاه جدید داهومی به بهونهی اینکه یکی از پادشاهیهای رقیب به اسم هاکیان حاضر نشده بهشون مالیات بده، یه جنگ جدید شروع میکنه و به اون پادشاهی و قبایل تحت امرش حمله میکنه. قبیلهای یکی از همین قبیلهها بود.
داستان از اونجا شروع شد که پادشاهی داهومی چند نفر رو میفرسته دربار اکیان و بهش میگن که پادشاه ما رو که میشناسی شیر شیرانه! خدای جنگله! میخواد که با شما از در دوستی و مهربانی وارد بشه و ازتون مراقبت کنه، ولی شما باید به جاش نصف لشکر و احشام بدید به ما. پادشاه آیکیان گفت که پادشاه شما القاب من رو شنیده، میدونی که به من میگن دهان پلنگ؟ از جانب برید بهش بگید که قشون این سرزمین در مالکیت منه. متعلق به مردم سرزمینمه، هیچ باجی هم بهش نمیدم! بگید از جنگ و اسیر گرفتن بقیه بردهداری هم دستبرداره. میگن این آدم زمانی که پدر پادشاه فعلی داهومی مرده بوده، بهشون نامه نوشته بود که همه ما از مرگ پادشاهتون خوشحالیم و داریم کیف میکنیم. خب مشخصه که نتیجه همچین دیالوگی هم میشه یک جنگ تمام عیار!
داهومی یه ارتش دوازده هزار نفره داشت که ۵ هزار نفرش رو زنها تشکیل میدادند و به شدت هم این زنها خشن و جنگجو بودن. تا شب قبل از شروع حمله هم حتی به سربازان نمیگفتن که دقیقا به کجا قراره حمله کنن. بعد از حمله هم فارغ از اینکه اون شهر یا دهکده مقاومت کرده یا نه، افراد پیر و مریض رو سلاخی میکردن و بقیه رو هم اسیر میکردن. از بین اسرا هم تعداد زیادشون توی جشنهای بزرگی که این پادشاهی سالیانه برگزار میکرده، قربانی میشدن.
حالا تو این حمله کازولا که میبینه چه بلایی داره سر قبایل افرادشون میاد، خیلی سریع خودش رو میرسونه به قبیلهش و جریان تعریف میکنه. میگه باید فرار کنیم که زنان داهومی دارن میرسن، ولی همینجوری هم نمیتونستن بذارن برن دیگه! در لحظه که نمیشه فرار کرد! زمان میبرد و همین زمانبر بودن، باعث شد که کار از کار بگذره! سربازهای داهومی شبونه وقتی همهشون خواب بودن بهشون حمله میکنن و خیلیهاشون توی خواب کشته میشن و بقیهشون هم همین که میان از دهکده بیان بیرون، سربازای مرد جلوشون رو میگیرن و بلافاصله بیشترشون رو گردن میزنن.
اونایی هم که به درد فروختن میخوردن، اسیر میکنند و کازولا هم اینجا اسیر میشه. کازولا تو خاطراتش میگه نمیدونستم که دارن ما رو کجا میبرن! تنها صحنهای که همش میدیدم سر آدمهای دهکده رو روی نیزه سربازا بوده و تختهای روانی که روسای قبایل داهومی و پادشاهشان رو میبردن. توی مسیر از هر دهکدهای رد میشدیم یا پرچم سفید آویزون بود یا پرچم قرمز. اگه پرچم سفید بود که یعنی جنگی ندارن و حاضراند تحت امر داهومی باشن. اگر هم قرمز بود، یعنی تصمیم ندارن باج بدن که معمولا این دهکدهها هم بعد از اینکه یکی از افراد داهومی با رهبرشان صحبت میکرد، پرچم قرمز رو میآوردن پایین و سفید جاش میذاشتن.
قشنگ توجیه میشدن که اگه بخوان مقاومت کنن چه بلایی سرشون میاد. روز دوم مسیرشون بهسمت پادشاهی داهومی، دیگه انقدر این سرهای روی نیزه بو گرفته بود که مجبور میشن بسوزوننشان، ولی قرار نبود که رها بشن؛ چون سرها نشونه پیروزی قدرتشون بود و بعد پیشکش پادشاه میکردن سرای سوخته رو و دوباره میگذارن رو نیزه و ادامه مسیر!
بالاخره بعد از سه روز با لشکری از اسرای دیگه میرسن به شهر. کازولا میگه قصر اصلی شهر که خونه پادشاه بود، دور تا دورش پر جمجمه آدم بود. پادشاه داهومی سه تا جمجمه خاص داشت که جمجمه پادشاهانی بود که کشته بودند و حالا قرار بود که جمجمه آکیان هم بهش اضافه بشه. قصرهای شهر همه اینجوری بودن که پای ستونهاش پر جمجمه آدم بود. ظاهرا بین مردم داهومی رسم بوده که جنگجوها باید جمجمه آدمایی که میکشتن رو با خودشون میآوردن واگرنه نمیتونستن ادعای جنگاوری داشته باشن.
حالا شما فکر کن این همه سرباز هر یکی رو میکشتن جمجمهاش رو برمیداشتن. تصور من اینه که احتمالا از در و دیوار خونههاشون جای وسایل تزیینی جمجمه آویزون بودن! بگذریم اسرا از داهومی رد شدن و رسیدن به بازداشتگاه بردگان در بندر اویده. اینجا آخرین جایی در آفریقا بود که کازولا توش اقامت داشت. دیگه نه خونهای براش مونده بود، نه قبیلهای، نه خانوادهای، باید منتظر میماند تا کشتی برسه و سوارش کنه بهسمت آمریکا.
کشتی کلوتیلدا در کارگاهی در آلاباما ساخته شده بود. این کارگاه برای تیموتی و برادرش بود که ناخدا فاستر هم ناخدای همین کشتی، شریک تجاریشون بود. کشتیهایی که اونجا ساخته میشدند، اکثرا تندرو بودن و برای جابهجایی برده طراحی شده بودند. کلوتیلدا سریعترین کشتی اونها بود، برای همین برای این سفر پرخطر انتخاب شد. با توجه به مستندات در برگههای ترخیص گمرک اینا گفته بودن که کشتی برای حمل روغن نارگیل میره سمت سواحل غربی، اما کلوتیلدا با خدمهای آمریکایی مستقیما راهی بندر اویده مرکز خرید و فروش بردگان شد که تحت سلطه حکومت داهومی بود. گفتم که کشتی هم توی مسیرش، هم اسیر طوفان شد همین که یه جا خوردن به پست گشتیهای آمریکایی بریتانیایی. آمریکاییها رو رد کردند، ولی کشتیها که نزدیکشون شدن ملوانان شورش کردند که اگر دستمزد ما رو نبرید بالا، همین الان همهچی رو لو میدیم. اونا هم خوب بازی رو بلد بودن و ناخدا فاستر مجبور میشه خواستهشون رو انجام بده و بهشون باج بده.
خلاصه کشتی با بشکههای پر از طلا برای خرید بردهها میرسه بندر. توی بندر چند نفر از مردهای درشت هیکل و دکل قامت داهومی میان استقبال ناخدا فاستر رو تخت روان میبرن شهر پیش یکی از شاهزادههای داهومی. اجازه دیدن پادشاه رو نداشته. توی مسیر یه تور داهومی براش میزنن و حسابی بهش حال میدن. حتی شاهزاده بهش میگه که هر کدوم از افراد من که بخوای میتونی برای خودت برداری ببری. در واقع این آدم میشه اولین نفر از قبیله داهومی که تبدیل به برده میشه! همین آدمی که فاستر انتخابش میکنه.
بعد از تشریفات نوبت انتخاب بردهها میشه که با پر بودن انبارهای برده، همچین هم کار سختی نبوده. این انبارها یا بازداشتگاههای ساحلی بردهها که به براکس معروف بودن، محل نگهداری اسرایی بودن که یه وقتایی چندین ماه اون تو باید منتظر میموندن تا یه کشتی بیاد و اونا رو با خودش ببره. خیلیها تو این بازداشتگاهها که یهسریشون مثل آلونک بود، یه سریشونم مثل یه قلعه و یه سری سیاهچال بهخاطر شرایط بد میمردن.
یه اصطلاحی بود به اسم بارگیری بندربهبندر کشتیهایی که دنبال بردهها بودن بندربهبندر تو آفریقا میرفتن و بردهها رو جمع میکردن. زمان این جابهجاییها هم یه وقتایی تا ۶ ماه طول میکشید که خیلی از بردهها تاب و توان نداشتن!
واقعا از بین میرفتن! یه چیزی بگم که متوجه بشید که این تجارت برده چقدر گسترده بوده یه گروهی بودن از مردم لیبریا به اینا میگفتن مردان کرویی اینا کارشون خدمات دادن به تاجرانی بود که برای خرید برده میاومدن آفریقا براشون دلالی میکردن که فروشنده خوب پیدا کنن. قایق تامین میکردن برای جابهجایی بردهها از ساحل تا کشتی، هر جور خدماتی که این تاجرها میخواستن از اینا میگرفتن.
بهشون یه لقبی داده بودن که ترجمه فارسی تو مایههای اینه که «کلا چند؟» یه اصطلاحی بود که مردم آفریقا برای تحقیر کردنشون بهشون داده بودن میگفتن اینا حمال سفیدپوستان چند نفرشون میتونی با پول یه کارگر خوب کلا بخری؟ انقدر مفت کار میکردن این اصطلاح هم ظاهرا داستانش اینه که یه تاجر سفیدپوست، با کلی از این مردم برای خرید برده میاد آفریقا بعد این آدما برای اینکه وقت بگذرونن میرن بازار شهر توی اون شهر مرسوم بوده که دخترهای جوون تقریبا نیمه لخت رفت و آمد میکردن اینم چپ و راست میرفتند این دخترا رو اذیت میکردند.
خبر میرسونن به گوش پادشاه که همچین اتفاقی داره میافته پادشاه تاجر رو احضار میکنه که یا اینا رو جمعشون کنین یا همهشون رو میکشم. اونم برمیگرده میگه، من انقدر از این مردها دارم که همشون رو بریزم تو شهر، شهر رو تصرف کنما، حواست رو جمع کن! پادشاه بهش میگه کلا همشون رو هم چند میارزند؟ منظور این بوده که به همون قیمت مفتی که تو اینا رو خریدی، اجارهشون کردی، کشتنشان برای من راحته.
از اونجا به بعد بود که این لقب «کلا چند؟» خودرو پیشونی اینا. برگردیم سراغ فاستر بردههایی که فاستر انتخاب کرد تقریبا یه ماه بود که به بازداشتگاه رسیده بودن. فاستر ۱۲۰ برده خرید که کازولا هم بینشون بود. پول اونا رو میده و شروع میکنه سوار کردنشون. در واقع بارگیری کردنشون! میگن بارگیری برای اینکه رفتارشون با این بردهها کاملا اینجوری بود که انگار داشتن کالا بار میزدند! هیچ ارزش انسانی براشون قائل نبودن، ولی وقتی فاستر داشت آخرین بردهها را سوار میکرد دید که کشتیهای دهمی با پرچمهای سفید دارن حرکت میکنن سمت اونا. شصتش خبردار شد که احتمالا میخوان بهشون حمله کنن و بردهها رو دوباره ازشون پس بگیرند. دیگه بیخیال چندتایی باقی مونده میشه و دستور فرار میده.
یه چیز جالب این وسط این بود که کازولا موقع سوار کردن اسرا از کشتی جا مونده بود، ولی خیلی شیک رفت سمت قایقهایی که بردهها رو جابهجا میکردند، گفت من جا موندما من رو یادتون نره یه وقت! اونا بردهها رو هم زیر عرشه کشتی قایم میکردن که یه وقت مثلا کشتیهای گشتی نظرشون جلب نشه. نه غذای درست و حسابی بهشون میدادن، نه آب کافی میدادن، آبی که بهشون میدادن شور بود طعمش، بعد همشونم لخت لخت سوار کرده بودن!
بعدها یکی از خدمه کشتی بهشون گفته بود که برای جلوگیری از مریضی بود که لخت سوارشو کردن و شوری آب هم باز بهخاطر سرکهای بود که برای جلوگیری از مریضی بهش میزدن. ۱۳ روز تمام تو انبار کشتی بودن. بعد ۱۳ روز تازه اجازه پیدا کردند که بیان روی عرشه یکم راه برن، هوای تازه تنفس کنن، تقریبا ۱۰، ۸۰ روز سفرشون طول کشید تا کشتی برسه به آمریکا و سواحل آلاباما. بعد چند روز که توی ساحل بودن، توی یه فرصت مناسب توی تاریکی شب، فاستر همه بردهها رو پیاده میکنه و به رابطشون با تیموتی تحویل میده و برای اینکه هیچ ردی از کار غیرقانونی شون نمونه، کشتی رو آتیش میزنن.
بعدا پشیمون میشه چون ظاهرا ارزش کشتی از ارزش بردههایی که گیرش اومده بود، بیشتر بوده. اتفاقا ۱۶۰ سال بعد از این ماجرا هم لاشه کشتی رو توی سواحل آلاباما پیدا میکنن. بردهها ۱۱ روز تمام بین مزرعههای مختلف جابهجا میشدند و توی این مدت تیموتی مشتریهای مختلف رو یواشکی پیدا میکرده و میآورده تا بردهها رو بخرن. اونام میاومدن بردهها از نظر بدنی و سن و سال و سالم بودن دندونا بررسی میکردن و کیس مناسب رو میخریدن.
یهسری رو فروختن و بقیه هم بین برادرها و ناخدا تقسیم شدن. کازولا سهم اربابی شد که بهنسبت رفتارش با بردهها بهتر بود. جای خوابش که طبیعتا مثل خیلی از بردههای آمریکا تو زیرزمین یا اتاق خالی بدون هیچ وسایل مناسبی برای زندگی بود. بهش فقط یه پتو دادن و یه بالشت. روزای اول کاری بهش ندادن چون هم زبونشون رو نمیفهمید هم از روال کارا سر در نمیآورد، ولی بعد یه مدت رفت سرزمین کار کرد.
سرزمینهایی که روش کار میکردند، زمینهای کشت پنبه بود که حسابی تو آمریکا تولیدش بالا بود. تقریبا تمام ایالتهای جنوب یکی از کارهای اصلیشون تولید پنبه بود. زن و مرد شونه به شونه همدیگه باید روی این زمینها کار میکردن.
انجام خیلی از این کارا براشون سخت بود، ولی بدترین چیز فشار روحی وحشتناکی بود که روشون بود. شما فکر کن یهو بیان از خونهت بکشنت بیرون، از خانواده جدات کنن، چند هزار کیلومتر از کشورت دور کنن، بفروشنت، اربابت هر روز ازت بیگاری بکشه، مردم به چشم یک موجود عجیب غریب نگاهت کنن، مسخرت کنن، بهت توهین کنن، کتکت بزنن.
تازه جایی که کازولا بود حکم بهشت رو داشت. خیلی از بردهها صبح تا شب هم کار میکردن، هم اینکه بهعنوان سرکارگر بالا سرشون بود که چپ و راست شلاقشون میزد. خیلی از این اربابها بهشدت خشن و بدرفتار بودن. شرایط برای زنها بدتر هم بود، چون خیلی از اونا باید هم کار میکردن، هم به اربابان سرویسهای دیگه میدادن، که نتیجهاش میشد بچههایی که باید از همون روز اول تولدشون، توی همچین شرایطی بزرگ بشن!
یه بار یه زن سیاه پوست بچهای که از رابطهاش با اربابش به دنیا آورده بود رو خفه میکنه که اونم نخواد همچین شرایطی رو تجربه کنه. قطعا شبیه این اتفاقها بسیار بسیار افتاده! چه بردههایی که به هر دلیلی توسط اربابان کشته شدن، اونم در شرایطی که قانون کاملا ازشون حمایت میکرد.
این بردهها مرتب بین مزارع و کارگاههای مختلف، آدمای مختلف دستبهدست میشدن. کازولا بعداز یه مدت فرستاده شد بندر که کشتیهایی که بار الوار میزدن رو پر کنه. یه کار به شدت سنگین که تمام رمقش رو میگرفت. روزها الوار بار میزد و شب هم خسته و کوفته روی همون شنهای ساحل میخوابید. توی همون دوران بردگی کازولا بود که جنگ داخلی آمریکا هم شروع میشه.
این جنگ یکی از بزرگترین نبردهایی بود که در تاریخ آمریکا در داخل خاک این کشور اتفاق افتاد و یکی از دلایل اصلیش هم همین قانون بردهداری بود. یکی از دلایلش نه تنها دلیلش الان میخوام براتون توضیح بدم که داستان چی بوده، فقط قبلش یه مرور کنیم که تا الان چی گذشته توی داستان.
گفتم که ماجرامون در زمانی داره اتفاق میافته که تجارت بینالمللی برده توسط بریتانیا و آمریکا ممنوع شده، ولی هنوز در داخل آمریکا بهخصوص ایالتهای جنوبی، خرید و فروش برده و بردهداری داشته انجام میشده. از اون طرف هم در قاره آفریقا چندتا از پادشاهیهای مقتدر به شهرها و قبیلههای دیگر حمله میکردند و اسیرهایی که میگرفتن رو میفروختن به سفیدپوستهایی که غیرقانونی هنوز به کار تجارت برده مشغول بودن تا زمانی که این بردهها به فروش برن.
اونا رو توی بازداشتگاه بردگان نگه میداشتن که یک بازداشتگاه ساحلی بود. اتفاقا کلی از این بنده خدا هم توی همین بازداشتگاهها از بین میرفتن. بعدش هم بعد از گذرگاه میانی که محل عبور و مرور کشتیها از غرب آفریقا به آمریکا بود با بدترین شرایطی که تو کشتیها باهاش درگیر بودن زنده بیرون میاومدن. این بردهها با کتون و شکر و قهوه و اسلحه و تنباکو طاق زده میشدن.
حالا یکی از این تاجرها تیموتی نامی بود که با کمک برادرش و ناخدا فاسر صد و پونزده شونزده تا برده از قبیله داهومی گرفته بودو کازوله داستان ما هم بینشون بود. بعد اینا رو توی آمریکا چندین روز توی مزارع مختلف میگردونه که به فروش برن، کشتی رو هم برای اینکه لو نرن آتیش میزنن، فاضل هم مثل بقیه مجبوربه بیگاری کردن میشه و تقریبا یک سال بعد از ورودش به آمریکا جنگ داخلی آمریکا شروع میشه.
جنگ داخلی در شرایطی اتفاق میافته که آمریکا تقریبا دو بخش شده بود. ایالتهای شمالی و جنوبی که خیلی با هم فرق داشتن. حالا بهتون میگم چه فرقی. ببینید این ایالتهای شمالی صنعتیتر بودن و درآمدشون وابسته به کارخانجات و تولیدات صنعتی بود و به بازار کار آزاد اعتقاد داشتن، یعنی این که کارفرما و کارگر باید سر مبلغ دستمزد عادلانه با هم به توافق برسن و هیچکس نمیتونست، کسی رو مجبور کنه که براش کار کنه. اینا تعرفههای گمرکی خیلی بالایی برای واردات کالای خارجی میگرفتن که اینجوری از تولید داخل حمایت کنن. صنعت داخل کشور رو حمایت کنند که بتونن رشد صنعتی بیشتری پیدا کنن و از همه مهمتر اینکه با بردهداری هم مخالف بودن از اون طرف، ولی در ایالتهای جنوبی درآمد متکی بر کشاورزی و تولیدات پنبه و تنباکو بود و برای اینکه بتونن بیشتر سود کنند، نیاز به نیروی کار ارزان داشتند که حتی حاضر باشه برای یه جای خواب و یه وعده غذا در روز براشون کار کنن.
خب این نیروی کار که نمیتونستن توی آمریکا پیدا کنن کسی اینجوری براشون کار نمیکرد که! پس رفتن سراغ بردههای آفریقایی حالا این از اون طرفم داشتن بردهداری رو توی سرزمینهای جدیدی که آمریکا در جنگ با مکزیک بهدست میآورد، گسترش میدادن. از طرفی هم میگفتند که باید تعرفههای گمرکی رو بیاریم پایین که بتونیم کالاهای خارجی با کیفیتی که بهشون نیاز داریم رو با قیمت پایین و ارزون وارد کنیم. حالا این وسط دولت مرکزی هم پشت ایالتهای شمالی بود.
این کشمکشها و اختلاف نظرها ادامه پیدا میکنه تا سال ۱۸۶۰ که آبراهام لینکلن با شعار منع بردهداری در تمام آمریکا به ریاست جمهوری میرسه، ولی چند هفته بعد از سوگند ریاست جمهوری، لینکن در سال ۶۱، اول هفت ایالت و بعد چهار تا ایالت دیگه و در مجموع یازده تا ایالت از ایالتهای جنوبی آمریکا اعلام استقلال میکنن و ایالات موتلفه آمریکا را تشکیل میدن.
پایتخت و رییس جمهور رو خودشون انتخاب میکنن. آمریکا تقریبا تجزیه میشه. کار حتی به درگیریهای نظامی هم میکشه و ارتش جنوب به ایالتهای شمالی هم مرز خودش حمله میکنه که سال ۶۲ بیانیه آزادسازی منتشر میکنه در مقابل و میگه که من چهار ماه بهتون فرصت میدم که جنگ رو بگذارید کنار و دوباره برگردی به آغوش دولت فدرال. کاری هم به کار بردهداری تو ندارم، در غیر این صورت دستور آزادی تمام چهار میلیون برده جنوب را صادر میکنم؛ ولی در جنوب دنبال حفظ سنتهای قدیمی و بردهداری بودن و خیال نداشتند که دنباله روی ایالتهای شمالی باشن!
یه نکتهای رو باید بهش دقت کنید. ببینید بر خلاف اون چیزی که شاید خیلیها فکر کنن، لینکن برای نجات بردهها وارد این جنگ نشد! اولا اینکه اصلا این نبود که جنگ رو شروع کرد، ایالتهای جنوبی بودند که کشور رو تجزیه کردن و جنگ راه انداختن ولی بیانیهای که بهعنوان اعلامیه آزادی بردگان معروف بردهداری رو در ایالتهایی که تحت کنترل دولت فدرال نبودن، ممنوع میکرد.
یعنی همون یازده تا ایالت تجزیه طلب. هدف اصلیش تضعیف این نیروهای شورشی و تجزیه طلب بود و اگر نه تو این اعلامیه کاری به ایالتهایی که بردهداری میکردند و تحت کنترل دولت مرکزی هم بودن نداشتن! حتی لینکلن در جواب منتقدانش که میگفتن اون در مورد بردهداری داره میانهرویی میکنه، یه نامهای منتشر میکنه و میگه که من اتحادیه را حفظ میکنم و بهزودی اقتدار ملی دوباره باز خواهد گشت و به زودی اتحادیه دوباره همان اتحادیهی پیشین خواهد شد. اگر کسانی باشند که نخواهند جز با از بین بردن بردهداری به حس اتحادیه کمک کنند، من با آنها موافقت نخواهم کرد.
هدف اصلی من در این مبارزه این است که اتحادیه رو حفظ کنم، نه اینکه بردهداری را حفظ کنم یا از بین ببرم. اگر میتوانستم اتحادیه را بدون آزاد کردن هیچ بردهای حفظ کنم این کار رو میکردم! اگر میتوانستم اتحادیه را با آزاد کردن تمام بردگان حفظ کنم، این کار را میکردم و اگر میتوانستم اتحادیه را با آزاد کردن گروهی از بردگان و برده نگه داشتن گروهی دیگر، حفظ کنم باز هم این کار را میکردم.
یعنی چی؟ یعنی آقاجان؟! برای من اولویت حفظ اتحادیه است، نه منع بردهداری! حتی اگه ایالتهای جدا شده حاضر باشن برگردم به اتحادیه، میتونن همچنان بردهداری کنن. اتفاقا همین شد بعد از اینکه چند تا از ایالتهای تجزیه طلب دوباره به اتحادیه برگشتن یهسری معافیتهایی گرفتن و تونستن در یه بخشایی همچنان از بردهها استفاده کنن.
البته اینم بگم لینکلن در کل به آزادی انسانها اعتقاد داشت و واقعا هم مخالف بردهداری بود، ولی خب اولویتهای اولش چیز دیگهای بود. برگردیم سراغ جنگ. توی جنگ حملات جنوبیها، باعث شد که لینکلن در واشنگتن احساس خطر کنه و درخواست بسیج عمومی بده. حدود ۵۰۰ هزار نفر داوطلب شرکت در جنگ شدند که خیلی به ارتش آمریکا برای سرکوب اونچه که شورش میخوندن کمک کرد. اینجوری نبود که فکر کنید ایالتهای شمالی، دست بالا داشتن تو چند تا از نبردها شکست خوردن، اصلا! ولی همین نیروهای داوطلب تونستن جریان جنگ رو یکم به نفع دولت فدرال پیش ببرن. یکی از بزرگترین نبردهای این جنگ، نبرد گتیسبورگ بود. توی این نبرد که شاید بزرگترین نبرد قاره آمریکا بود، نیروهای جنوب میخواستند که واشنگتن را تصرف کنند که البته با مقاومت نیروهای شمال با تلفات خیلی زیاد شکست میخورن.
در نهایت جنگ داخلی بعد از چهار سال با تسلیم شدن ژنرالهای ارتش جنوب و ۶۵۰ هزار کشته تموم میشه و تمام چهار میلیون برده ایالتهای جنوبی آزاد میشن. جنگ تقریبا تمام زیرساختهای جنوب کشور رو از بین برد، واسه همین آمریکا وارد یه دوره بازسازی حدودا دوازده ساله میشه تا بتونن جنوب رو هم شبیه شمال صنعتی کنن.
البته جمهوری خواهان تندرو میگفتن که اصن باید بذاریم جنوب تو همین منجلاب که گیر کرده، بمونه! بعد نیست و نابود بشه! ولی رییس جمهور وقت که جایگزین لینکلن شده بود مخالفت میکنه! حالا سر لینکلن چه بلایی اومد؟ این بنده خدا فقط چند روز بعد از تموم شدن جنگ، وقتی برای دیدن یک نمایش تئاتر رفته بود، توسط یکی از هنرپیشههای معروف همین تئاتر که دنبال گروگان گرفتن لینکلن درازای آزادی زندانیان جنوب کشور بود، کشته میشه.
کازولا هم درست تا روزهای آخر جنگ برده موند. بعد از جنگ، تازه آزاد شد! اون و بقیه آفریقاییها آزاد شدن، ولی خب بعدش؟ الان باید چیکار میکردن؟ نه جایی برای رفتن داشتن، نه خونهای، نه زمینی، نه با وجود این همه کار سنگینی که تو این پنج سال کرده بودن، پولی داشتن که باهاش برگردن آفریقا! تصمیم میگیرن کار کنن که بتونن پول بلیط برگشت به آفریقا رو جور کنن، ولی واقعا پول زیادی بود و هر چقدر که پسانداز میکردن، پول جور نمیشد که نمیشد!
یواش یواش انگیزه برگشتن رو از دست دادن و تصمیم گرفتند که توی آمریکا بمونن. بعد اومدن طبق فرهنگی که باهاش بزرگ شده بودن، یه نفر رو بهعنوان رهبر یا پادشاه انتخاب کنن. بعد این رنگین پوستان بهشون گفتن که بابا جان اینجا آمریکاست، پادشاه کجا بود! اصلا وجه قانونی نداره یه همچین چیزی! گفتن خب پس اگر اینجوری یه نفر بهعنوان لیدر انتخاب میکنیم، یه نفر انتخاب میشه! کی؟ همون شخصی که فاستر، ناخدا فاستر از شاهزاده داهومی بهعنوان برده گرفته بود. این آدم درسته که از قبیله داهومی بود، خب داهومی هم دشمن تقریبا اکثر قبایل آفریقا بود، ولی آدم دانایی بود و کسی بود که مستقیما در جنایات قبیلهاش دست نداشت. واسه همین، حالا تصمیم میگیرن که این شخص رو انتخاب کنن. باز هم هنوز جایی نداشتن که توش زندگی کنن، اومدن کازلا رو بهعنوان نماینده خودشون انتخاب کردن که بفرستن با اربابان مذاکره کنند، برای اینکه یه سری زمین ازشون بگیرن که بتونن تو اون زمینهها کلبه بسازن، خونه بسازن و روش کار کنن و بتونن پول دربیارن؛ ولی خب اونا همین الانش هم کلی از بردهها شون که اموالشون بودن رو از دست داده بودند! چرا باید زمینهاشون رو میدادن به اینا؟ اینم که نشد!
تصمیم گرفتن با پولی که از کار کردن در میارن، یهذره یهذره زمین بخرن و شروع کنن ساختوساز که اتفاقا توی این یک مورد نسبتا موفق بودن. کمکم زمین خریدن، کلبه ساختن، زمین خریدن، کلبه ساختن، یواشیواش اون زمینهایی که دستشون بود، تبدیل شد به یک دهکده کوچیک؛ ولی کازولو برای خودش هیچ خونهای نساخت!
فکر میکرد چون زن و بچه نداره، خب پس خونهای هم نمیخواد دیگه!
این دهکدهای هم که ساختن، جز آفریقاییها هیچ کس دیگهای اجازه نداشت توش زندگی کنه! اونا حتی قوانین خودشون رو مشخص کردن و رهبرش رو که انتخاب کرده بودن و مونده بودن حالا اسمش؟ حالا دیگه دهکدهشان بزرگتر شده بود و تقریبا شبیه شهرک شده بود و چه اسمی بهتر از آفریقا. شهر اسمی که یاد و خاطره زندگی قبل از اسارتشون رو زنده میکرد. آفریقا شهر سال ۱۸۶۶ تاسیس شد.
این شهر از لحاظ تاسیس و سیستم مدیریت، شبیه بقیه شهرکهای سیاهپوستنشین بود، ولی از نظر قومیت از بقیهشون جدا بود. فقط آفریقایی تبارها میتونستن اونجا زندگی کنن نه هیچ سیاه دیگهای! در واقع این شهر برای بازماندههای کلوتیلدا، یک آفریقای کوچک با همون سنتها و فرهنگهای سرزمین مادری بود.
حالا فکر نکنید الان بردهداری تموم شد و همه چی گل و بلبل شده! زندگیشون تازه داشت وارد یه چالش جدید میشد، حتی رنگین پوستان آمریکایی هم آزار و اذیتشون میکردن. بهشون میگفتن جاهلان وحشی، تازه کنار اومدن با قوانین تبعیض نژادی هم قرار بود شروع بشه!
اینا یه دوست رنگین پوست داشتن که خیلی هواشون رو داشت و بهشون خیلی کمک میکرد که با شرایط وقف پیدا کنن. اول از همه بهشون گفت که باید یه دین برای خودتون انتخاب کنید. بعد بیاید کلیسا که مثلا شبیه مردم باشید انقدر از جامعه دور نباشد، ولی اونا دلشون نمیخواست همنشین کسایی باشن که اذیتشون میکردن. اومدن کلیسای خودشون رو تو شهر خودشون ساختن. اولین کلیسای آفریقایی تبارها.
شهر قشنگ جون گرفته بود. هر خانوادهای یه خونه ساخته بود برای خودش. کلیسا داشتن، مغازه داشتن، فقط حالا دیگه کازلا مجرد بود و دختری به اسم آویلا که اونم از همون گروهی بود که با کازلا اسیر شدن. دیگه کازلا دلو میزنه به دریا و ازش درخواست ازدواج میکنه. اون هم از خود خواسته، قبول میکنه!
حاصل این ازدواج میشه پنج تا پسر، یه دختر؛ ولی این اول مصیبتهای کازولو و آویلا بود. بچههاشون باید توی جامعهای رشد میکردن که دائما توهین میشنیدن، مسخرش میکردند، بچههای دیگه بهش میگفتن آدمخوار، سر این آزار و اذیتها اگه با کسی درگیر میشدن، اونا بودن که باید جواب پس میدادن، ولی با وجود تمام این مشکلات، مردم شهر داشتن سعیشون رو میکردن که خودشون رو بهتر از قبل کنن.
برای خودشون مدرسه ساختند که دیگه بچههاشون رو یه مشت بیسواد وحشی، خطاب نکنند! سعی میکردند از هر راهی که شده خودشون رو هم پا با اجتماع بالا بکشن. چند سال شرایط به همین منوال گذشت تا اینکه اولین مصیبت خانواده کازولا اتفاق افتاد! تنها دخترشون توی پونزده سالگی مریض میشه و میمیره! این مصیبت براشون خیلی سنگین بود، ولی خبر نداشتند که این تازه اول شروع مرگ و میری که قرار بود گرفتارش بشن.
سال ۱۹۰۹ سال بعد از مرگ دخترشون، پلیس یکی از پسرهاشون رو میکشه. پلیس گفته بود که پسرش خلاف کرده و توی درگیری مجبور شدن که بهش شلیک کنن÷ حالا ظاهرا قضیه این بود که جامعه با پسرهای کازولا خیلی مشکل داشت÷ یه جورایی انگار ازشون میترسیدن! خیلی درگیری و دعوا داشتن با بقیه. از سمت بقیه روشون فشار بود، توی تنگنا بودن، همش دعوا میکردن، توی همین درگیریها هم یه سفیدپوست کشته میشه و یکی دیگهشون چاقو میخوره!
پلیس میگه سه هفته دنبال پسر کازولو بوده، آخر سر براش کمین میکنه و بهش شلیک میکنه که همین شلیک باعث میشه که کشته بشه! البته ناگفته نماند که این پسرش حتی دو سال قبل هم به جرم قتل شبهعمد زندانی شده بود، ولی مشخص نیست دقیق که این خشونت از شرارت بوده یا دوایی که سر مسائل نژادی اتفاق میافتاد!
یه مدت بعد نوبت خود کازولا بود که بلا سرش بیاد! یه روز با درشکه رفته بود شهر که موقع برگشت درشکهاش گیر میکنه روی ریل قطار. همزمان هم یه شانتر داشت میاومد سمتش. شانتر این ماشینایی که باهاش واگن و لوکوموتیو رو جابهجا میکنن. کازولا هی تقلا میکرد که از روی ریل آزاد بشه و شانتر هم هی سرعتش بیشتر میشد. آخر سرم اتفاقی که نباید میاوفتاد، افتاد!
کوبیده میشه به درشکه کازولا. کازولا لهولورده سه تا از دندههاش میشکنه و چهارده روز توی خونه بستری میشه! کاملا از کار افتاده! بعد دو سه هفته، یکم که حالش بهتر شد یه زن سفیدپوست میاد پیشش و میگه که من اون روز دیدم که راننده شانتر از روی عمد سرعتش رو بیشتر کرد. من دیدم که از قصد ترمز نکرد. این تصادف عادی نبود. عمدی بوده. برو ازشون شکایت کن. حداقل خسارت بگیر.
کازولا هم یه وکیل میگیره، بهش میگه که من که پولی ندارم بهت بدم، ولی اگه تو دادگاه برنده شدم هر چی گیرم اومد نصفنصف. اونم میگه باشه. روز دادگاه وکیل کازولا درخواست غرامت پنج هزار دلاری میکنه، خیلی پول بود اون موقع! خیلی پول بود! کازولا چشاش چارتا شده بود! حالا پزشک معتمد دادگاه از کار افتادگی رو تایید کرده بود، ولی شرکت راهآهن میگه که ما هیچ پولی به این نمیدیم!
کازولا تو روز روشن مگه چشم نداشته شانتر رو ببینه؟! خودش نباید میاومد رو ریل! وکیل کازولا هم میگه که شانتر مگه زنگ خطر نداشته؟ چرا نزده! چرا سرعتش رو کم نکرده؟ اصلا شما به چه حقی نزدیک شهر ریل راهآهن کشیدید؟!
خلاصه یکی این بگو، چهار تا اون بگو، شیش تا اون یکی بگو، دادگاه برای کازولا غرامت ۶۵۰ دلاری میگیره! پول خوبی بود تقریبا، شرکت راهآهن موظف میشه که علاوهبر این پول تمام هزینههای درمان کازولا رو هم بهش بده.
یه چند روز بعد از دادگاه کازولا میره سراغ وکیل که پولش رو بگیره، وکیل میگه که هنوز پولی به من ندادن که! برو هفته بعد بیا! هفته بعد میره میبینه، نیست! بعد میفهمه که وکیل بدون اینکه پولش رو بده بهخاطر شیوع یک بیماری گذاشته رفته از شهر بیرون! رفته سمت نیویورک. البته هیچ وقت هم به نیویورک نرسیده تو مسیر از همون مریضی که ازش فرار میکرد، میمیره!
بعد این جریان که کازولا نمیتونست کاری انجام بده، میشه خادم کلیسای شهرشون. این آخرین بلایی نبود که از طرف ریل قطار شرکت راهآهن سرشون میاومد. یه پسر دیگهشون میره زیر قطار. موقعی که به کازولو و همسرش خبر دادن اصلا باورشون نمیشد که همچین اتفاقی افتاده باشه! قطار زده بود و سر و تن پسر رو از همدیگه جدا کرده بود!
پسر سومشون شاکی شده بود که تا وقتی که بچه بودیم همش مسخرهمون میکردن، کتکمون میزدن، بزرگتر شدیم کلاه گذاشتن سرمون، برادرم رو کشتن، پدرم رو شرکت راهآهن زد از کار افتاده کرد، یکی دیگه برادرمم که اینجوری مرد! ما باید حقمون رو بگیریم. کازولا میگفت چیکار باید میکردم که نکردم؟ مگه سری قبل شکایت نکردم؟ مگه دادگاه به نفع من حکم نداد؟ کو خسارت الان؟ باز بخوام شکایت کنم اونا خوب بلدن که چجوری بخوان از زیرش در برن!
در واقع پسرش داشت از قوانین جیم کرو شکایت میکرد. جیم کرو اشاره به سیستمی داره که بعد از جنگهای داخلی آمریکا رواج پیدا کرد. اسم جیم کرو گرفته از یه شخصیتی سیه چرده است که توسط توماس رایس پدر نقالی آمریکا خلق شد. رایس یه ترانهای در مورد جیم کرو ساخت که از فرهنگ عامه سیاهپوستان اقتباس شده بود. اومده بود یه شخصیت تنپرور و مضحک و خیلی فرومایه و پست و از این شخصیت جیم کرو به نمایش گذاشته بود. یه ماهیت مبتذل و کلیشهای از سیاه پوست رو به تصویر کشیده بود. طرح رایس اتفاقا در بین مخاطبان سفیدپوست خیلی محبوب شد.
اسم جیم کرو مترادف شد با یک سیستم تبعیض نژادی که سیاهپوست و سفیدپوست رو توی دو تا طبقه اجتماعی متمایز فرودست و ممتاز طبقهبندی میکرد که اتفاقا سیستم قضایی هم ازش حسابی حمایت کرد. همین عصبانیت پسر کازولا هم کار دستش داد! یه روز واسه ماهیگیری از خونه زدم بیرون دیگه هم هیچ وقت برنگشت! هیچ وقت معلوم نشد که چه بلایی سرش اومده! حالا با این همه مصیبت بعد از اون، دوباره یه پسر دیگهشون از مریضی افتاد مرد!
همه بچههاشون کنار هم توی مقبره خانوادگیشون بالای یکی از تپههای شهر دفن کردن. کازولا میگه یه شب همسرم از خواب بیدارم کرد گفت پاشو بریم به بچهها یه سر بزنیم، بچههامون سردشونه. فهمیدم که هوای بچهها رو کرده. گفت فردا بریم یه ساعت سر خاک بچهها من دلتنگم، ولی میگه که میدونستم که اگه ببرمش اونجا بد حال میشه!
یه کم دلداریش دادم و دوباره خوابوندمش. میگه فردا صبح که رفتم کلیسا از دور دیدم رفته بالا سر قبر بچهها یکی یکی براشون پتو میندازه. یک هفته بعد از این ماجرا هم آبیلا تنهاش میگذاره و میمیره. بدون اینکه حتی مریض باشه، دق میکنه. حالا به یک ماه نمیکشه که آخرین پسرشون میافته میمیره، کازولا هم عین همون روزی که پا گذاشته بود آمریکا، تنهای تنها.
اون میگه یه روز یه گروهی از مردم شهر، یکشنبه بعد از فوت همسرم اومدن پیش من که با همدیگه صحبت کنیم. میگه بهشون گفتم خدا برای فعالیتهای جسمی چه اعضایی به ما داده؟ گفتن که شیش عضو، دو تا دست، دو تا پا، دو تا چشم، گفتم اگه پا رو قطع کنید آدم با دستاش میتونه مسیرش رو ادامه بده، اگر دستاش رو قطع کنید وقتی خطری با چشمش ببینه میتونه بلوله و از مسیر خطر دور بشه، ولی وقتی چشماش و از دست بده دیگه متوجه هیچ خطر و تهدیدی نمیشه!
پسرهام پاهام بودن، دخترام دستهام بودن و همسرم چشمانم بود. وقتی همسرم مرد کازولا تموم شد. حضور آوارگان آفریقایی در آمریکا بزرگترین مهاجرت اجباری انسانها در تاریخ بشره. مورخان معتقدند که بین سالهای ۱۴۵۰ تا ۱۹۰۰ میلادی، بیش از پونزده، شونزده میلیون آفریقایی درگیر بردگی بودن، علاوهبر این تونی موریسون نویسنده و برنده جایزه نوبل، رمان خودش رو به اسم محبوب رو به بیش از ۶۰ میلیون مسافر فراموش شده و به شمار نیومده گذرگاه میانی تقدیم کرده؛ یعنی معتقد بوده که حداقل ۶۰ میلیون نفر اصلا شناسایی نشدن با اینکه ناخدا فاستر و تیموتی به دزدی دریایی متهم شدند، ولی هیچکدومشون هیچ جریمهای پرداخت نکردن! کسی هم مسئول دزدیدن کازوله و همراهانش از آفریقا و استثمارشون شناخته نشد.
از بین تمام کسایی که بعد از سال ۱۸۰۸، هزاران هزار آفریقایی به آمریکا قاچاق کردن، فقط یک نفر به اعدام محکوم شد که حتی اون هم ادعای بیگناهی داشت. البته یهسری میگن که تیموتی فقط بهخاطر یه شرطبندی تصمیم گرفته که آفریقاییها رو به آلاباما قاچاق کنه پیش دوستاش.
ادعا کرده که حاضره در ازای یه پول قلمبه ظرف دو سال یک گروه از بردار پنهانی به آمریکا قاچاق کنه. حالا در کنار راست یا دروغ بودن این ماجرا اول اینکه حرکت، حرکت کثیفیه، حالا بعدش هم چیزی که قطعی بود این بود که تیموتی دنبالهروی همون رویای آمریکایی خودش بود، اراضی وسیع، بردههای بیشمار و زندگی مجلل کازولا سال ۱۹۲۵ شده بود آخرین بازماندهی کلوتیلدا.
هیفده ژوییه ۱۹۳۵ در ۹۴ سالگی در اوج تنهایی با دنیایی از خاطرات غمانگیز و سخت با دنیایی از داستانهای دوران بردهداری از دنیا رفت. کازوله خاطراتش از اون جهت خیلی اهمیت داره که اولا آخرین بازمانده آخرین گروه بردههای آفریقایی بود و اینکه جزو معدود انسانهایی بود که بردهداری رو تجربه کرده بود و در موردش حرف زده بود. کازولا در زمان و در شرایطی خاطرات خودش رو مطرح کرد، خاطراتش رو تعریف کرد که اوج دوران تبعیض نژادی بود. بردهداری تازه ممنوع شده بود، هنوز به شدت با سیاهپوستها بدرفتاری میشد و توی همچین فشاری کازولا جرات داشت که خاطراتش رو مطرح کنه.
کاری که هیچ کس دیگهای به این شکل انجام نداد، اما با همه این حرفا با اینکه از قرن ۱۹ بردهداری ممنوع شد، تخمین زده میشه که امروز همین الان که شما دارید این پادکست رو میشنوید. در دنیا حدود ۴۵ میلیون برده مدرن دارن زندگی میکنن که کشورهای هند با ۱۸ میلیون، چین ۳/۵ میلیون و پاکستان هم با حدود ۲/۵ میلیون نفر، توی صدر لیست برده دارای نوینن کره شمالی هم با حدود ۴/۵ درصد بیشترین تعداد برده بهنسبت جمعیت رو داره.
اکثر این بردهها یا کارگرانی هستند که کار اجباری انجام میدن یا کودکان کار که ازشون بیگاری میکشند و بهعنوان کودک سرباز ازشون استفاده میشه یا دخترایی که به اجبار در سن پایین ازدواج میکنن. البته کشورهای پیشرفته هم در این لیست هستند، مثلا انگلستان بین ۱۰ تا ۱۵ هزار برده داره که اکثرشان بردههای جنسین که روسپیگری میکنن.
به امید آزادی تمام انسانها، فارغ از نژاد و رنگ و قومیت و جنسیت و تمایلاتشون و به امید روزی که انسان محبت و عشق رو از خودش به یادگار بذاره، نه درد و رنج و بدبختی و کشتار رو.
چیزی که شنیدید چهل و هشتمین اپیزود راوکست بود که در تیر ماه ۱۴۰۱ منتشر شده این اپیزود و من ایمان نژاد احد به کمک پرستو کریمی برای شما آماده کردیم اگر از شنیدن این اپیزود لذت بردید به بقیه هم معرفی کنید. این بزرگترین حمایتیه که شما میتونید از راوکست بکنید. اگر دوست داشتید از ما حمایت مالی کنید، میتونید از طریق لینکی که توی توضیحات پادکست هست این کار رو انجام بدید.
شبکههای اجتماعی راوکست یادتون نره، اینستاگرام توییتر تلگرام مطالب تکمیلی توی این شبکهها منتشر میکنیم. لینک توی توضیحات پادکست هست. سابسکرایب یادتون نره. توی ravcast.ir علاوهبر اینکه میتونید اپیزود آنلاین بشنوید، میتونید دانلود بکنید که بعدا گوش کنید. یه سری هم مطالب اونجا منتشر میکنیم که توی جاهای دیگهای پخش نشدن، نه توی پادکست در موردشون صحبت کردیم و نه توی شبکههای اجتماعی دیگهمون؛ مثل بخش داستانهای کوتاهمون که خیلی هم جذابه و ممنون از شما دمتون گرم.
بقیه قسمتهای پادکست راوکست را میتونید از این طریق هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۲۸؛ جنبش زنان لیبریا
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۲۰؛ کشتار بزرگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۵؛ اساما بنلادن