اپیزود ۵۱؛ ماژلان و سفر به دنیای ناشناخته ها

سلام من ایمان نژاد احد هستم و شما به پنجاه و یکمین اپیزود راوکست گوش می‌کنید که در مرداد ۱۴۰۱ منتشر می‌شه. در هر قسمت از راوکست داستان واقعی یا ماجرای یکی از رویدادهای مهم تاریخ می‌شنوید و در این قسمت که قراره برای شما یکی از مهم‌ترین و طولانی‌ترین و عجیب‌ترین سفرهای دریایی تاریخ رو روایت کنم. سفری که با رهبری دریاسالار فردیناند ماژلان انجام شد و در تاریخ سفرهای دریایی بی‌سابقه بود. فقط دقت کنید که این اپیزود برای افرادی که روحیه حساس دارند مناسب نیست. اپیزود پنجاه و یکم ماژلان از سفر به دنیای ناشناخته‌ها.

توی کتابخونه‌ی واتیکان یه کتابی هستش که نویسنده‌اش یه مرد ایتالیایی به اسم جووانی آنتونیوست هست. این بنده خدا منشی یکی از بزرگترین دریانوردان دنیا بوده شخصی به اسم فردیناند ماژلان که مشهور به اینکه اولین کسی بوده که دور کره‌ی زمین رو با کشتی سفر کرده. کتابی هم که جووانی نوشته درواقع شرحی بر سفرهایی که به‌عنوان منشی، همراه ماژلان بوده. سفرهایی که اتفاقا داستان‌های بسیار جذاب و شنیدنی هم پشتشه که قراره در این اپیزود داستانش با هم مرور کنیم.

این سفری که داستانش تو این کتاب اومده شاید بشه گفت خیلی اتفاقی پیش اومده. اگر خاطرتون باشه توی اپیزود رقص ارواح که در مورد سرگذشت سرخ‌پوستان و بومیان قاره آمریکا بود، ما اول اومدیم یه شرحی بر کشف قاره آمریکا برای شما آوردیم و از کریستف کلمب می‌گفتیم که به قصد سفر به هندوستان و خرید ادویه، سر از قاره آمریکا درآورد و تقریبا تا آخر عمرش هم نفهمیده بود که اینجایی که اومده هندوستان نیست یه قاره جدیده. به هر حال این سفری که ماژان شروع کرد، بسیار شبیه سفر کریستف کلمب بود. ماژلان درخواستش برای مهیا کردن تدارکات سفرش پیش دربار اسپانیا برد و قرار شد که از هندوستان ادویه به اروپا بیاره.

در صورتی که خودش یک پرتغالی بود، یک نجیب‌زاده‌ی پرتغالی بود. اون زمان ادویه بسیار باارزش بود و برای درک این ارزش همین قدر بگم که برای خرید فلفل سیاه که ارزون‌ترین ادویه‌ی بازار بود، هم‌وزنش باید نقره پرداخت می‌کردند. دیگه خودتون تصور کنید که برای زردچوبه و کاری که یکی از گران‌بهاترین ادویه‌ها بودن چقدر باید هزینه پرداخت می‌شده!

خیلی از دریانوردان به هوای رسیدن به این ادویه‌ها، خطر این سفر و بدون می‌خریدند و ماژلان تصمیم گرفته بود که این ریسک انجام بده. در نهایت قرار شد با ۵ کشتی و ۲۶۵ خدمه انجامش بدن. در این سفر نجیب‌زاده‌های اسپانیایی هم ماجرا را همراهی می‌کردن. زاده‌های دریانورد که با اینکه خود ماژلان هم یک نجیب‌زاده‌ی پرتغالی بود به چشم بیگانه بهش نگاه می‌کردن، چون یه رقابت شدیدی بین اسپانیایی‌ها و پرتغالی‌ها وجود داشت و این نجیب‌زاده‌ها و اسیدزاده‌ها صرفا به‌خاطر دستور دربار اسپانیا حاضر شده بودند، به‌عنوان رهبر قبولش کنن.

همه همین دید رو بهش داشتن به‌جز یک نفر. جووانی آنتونیو، جوان ایتالیایی که به تازگی از دانشکده نظامی که مخصوص اشراف‌زاده‌ها و نجیب‌زاده‌ها بود فارغ‌التحصیل شده بود و به ماژلان علاقه‌ی زیادی داشت و ماژلان که دنبال یک منشی آشنا به دریانوردی و جغرافیا بود، به‌خاطر انگیزه و شور و شوقی که تو وجودش می‌بینه اون رو می‌کنه منشی مخصوص خودش.

جیووانی می‌گه که روز اولی که با معرفی دانشکده رفتم بندر، دیدن ماژلان اولین باری بود که قرار بود ببینمش. یه مرد ۴۰ ساله بود که ظاهرش پیرتر از سنش نشون می‌داد. شنیده بودم که سفرهای مهمی رفت تو یه سری جنگ هم ناخدای کشتی جنگی بوده. همون روز اول ماژلان ازش خوشش میاد و ازش می‌خواد که وسایلش به کشتی بیاره و از فرداش مشغول کار بشن. کار اصلی جیووانی آماده کردن نقشه‌های جغرافیایی بود که باید با کمک ماژلان انجام‌شون می‌داد. این نقشه‌ها مسیر سفر کشتی‌ها به‌سمت آسیا را مشخص می‌کرد و تمام‌شون رو ماجرا ذهنی داشت ترسیم می‌کرد. در واقع داشت نقشه‌های سری رو که فقط تحت اختیار ناخداهای پرتغالی بود، روی این کاغذا می‌کشید. جیووانی می‌گه من از روی نقشه‌ای که ماژلان کشید، باید بعد چهار تا نسخه‌ی دیگه آماده می‌کردم که به کشتی‌های دیگه بدم که مسیرشون رو گم نکن. مسیری که اتفاقا باعث تعجب همه هم شده بود؛ چون برخلاف مسیری بود که مرسوم بودش.

دلیلش رو که از ماژلان پرسیدند گفت که این به‌خاطر پیمانیه که پادشاه‌های پرتغال و اسپانیا با هم بستن. پیمان‌نامه چی می‌گفت؟ می‌گفت هر سرزمینی که در نیم‌کره شرقی کشف بشه مال پرتغال و هر سرزمینی که در نیم‌کره‌ی غربی پیدا کنن مال اسپانیاست و مسیری که دریانوردان این دو کشور می‌تونستن استفاده کنن، جوری بود که راه‌های دریایی رو بین‌شون تقسیم کرده بودن.

به همین دلیل ماژلان که الان در خدمت اسپانیا بود، نمی‌تونست از مسیرهای متعلق به پرتغالی‌ها استفاده کنه با اینکه گفتم خودش یه پرتغالی بود. یکی از کارهایی که جیووانی به‌عنوان منشی انجام می‌داد، لیست کردن نیازمندی‌های کشتی‌ها برای خرید بود. اون تا حالا تجربه‌ی سفر دریایی نداشت، فکر می‌کرد همین که خدمه لباس و غذا داشته باشن اوکیه. بعدا متوجه شد که حدودا سه هزار قلم جنس مختلف باید تهیه کنن.

از نیازمندی‌های اساسی مثل گوشت و حبوبات گرفته تا پوست ساییده شده‌ی تخم‌مرغ. این پوست تخم مرغ‌ها رو می‌دونید واسه چی می‌خواستن؟ منم که برای اولین بار فهمیدم خیلی برام جالب بود. برای پر کردن ساعت شنی. ساعت شنی رو که دیدین‌شون، این ساعت‌ها با شن پر نشدن!

پوست تخم‌مرغ رو انقدر می‌سابند تا ریزریز بشه و از اون استفاده می‌کنن. دلیلش هم اینه که خیلی راحت‌تر و روان‌تر از شن حرکت می‌کنن و فکر کنم دلیل دیگه‌ش هم این باشه که احتمالا چون رطوبت رو جذب نمی‌کنن؛ اما یه چالشی که ماژلان هم باهاش درگیر بود، از سران اسپانیایی بودند که قبولش نداشتن و براشون سنگین بود که بخوان از اون فرمان بگیرن و از همون اول با مسیری که مشخص کرده بود، موافق نبودن و این مخالفت‌شون با حکم پادشاه مبنی‌بر اعطای درجه دریاسالاری به ماژلان علنی‌تر شد.

با این حکم دیگه ماژلان مقامی به مراتب بالاتر از همه‌ی ناخداها داشت. وقتی حکم رسید مخالفت‌ها بیشتر شد و به ماژلان می‌گفتن باید از مسیر همیشگی که توی سواحل آفریقاست بریم سمت آسیا، ولی اون می‌گفت نه. باید بریم سمت غرب، بعد از جنوب قاره آمریکا باز بریم به غرب و بعد از اونجا بریم سمت آسیا. برای اینکه این مسیر براتون شفاف‌تر بشه، یه کم بازش کنم.

شما نقشه‌ی زمین رو در نظر بگیرین. از چپ به راست قاره آمریکاست، بعد اروپاست، جنوب اروپا قاره آفریقاست و بعدشم آسیاست دیگه. افسرای اسپانیایی می‌گفتن طبق مسیر عادی بعد بریم به جنوب و سواحل آفریقا بعد بریم به سمت راست نقشه به شرق تا برسیم به هندوستان؛ ولی ماژلان می‌گفت نه! از اروپا بریم به غرب سمت چپ نقشه برسیم قاره آمریکا همون‌جوری قاره رو بیایم پایین به‌سمت جنوب، بعدش از جنوب قاره رو دور بزنیم باز بریم به غرب تا از اون طرف برسیم به آسیا. دقیقا همون مسیری که کریستف کلمب رفته‌ بود. افسرا می‌گفتن کلم هم مسیرش اشتباهی بود، دیدی که به هندوستان نرسید! بعدش هم از کجا می‌دونی اونجا مسیر دریایی و آسیا هستش. ماژلان هم می‌گفت کلمب اشتباه کرد، چون دیگه مسیرش رو ادامه نداد. وقتی رسید آمریکا فکر می‌کرد رسیده هندوستان، ولی ما که دیگه الان می‌دونیم اونجا یه قاره دیگه‌ست می‌دونیم باید چیکار کنیم.

بعدشم من یه عمر دریانوردی کردم و جغرافیا هم بلدم و این و می‌دونم که تمام اقیانوس‌ها به‌همراه دارن، اینجوری نیست که از یه جایی به بعد بن‌بست باشه. در نهایت این افسرا هم فقط می‌تونستن غرغر کنن دیگه؛ چون عملا به‌خاطر مقامی که الان ماژلان کسب کرده بود، اصلا نمی‌تونستن که جلوش قد علم کنن!

با تمام این حرفا ناوگان کشتی‌های اسپانیایی ماژلان یکم اوت ۱۵۱۹ از بندر خارج شدند و راهی دریا شدن. این کشتی‌ها یه جورایی کشتی‌های نظامی حساب می‌شدند، چون هم توپ حمله کردن، هم تو انبارشون باروت و اسلحه داشتن.

وقتی راه افتادن اکثرا پیش خودشون حساب کتاب کرده بودند که احتمالا سفرشون بین ۳۵ تا ۵۰ روز طول می‌کشه؛ چون کریستف کلمب ۳۵ روز طول کشید که از اسپانیا برسه آمریکا، ولی فقط همون اول کار ۱۰ روز رو توی دریا لنگر انداختن که بادهایی که به‌سمت غرب می‌وزه شروع بشن. حالا از اون طرفم جیووانی کارهای آسون ولی مهمی بهش محول شده بود.

گفتم که تجربه‌ی دریانوردی نداشت، خیلی کارای سخت بهش نمی‌دادن ولی از همون روزای اول شروع کرد به یاد گرفتن. یاد گرفتن چیزایی که شاید برای ما هم جالب باشه. می‌گه توی مسیر من همش منتظر بودم که تورهای ماهیگیری بندازن توی آب ماهی صید کنن، ولی بعدا فهمیدم وسط دریا اصلا ماهی برای خوردن نیست!

از یکی یاد گرفتم که ماهی‌ها نزدیک به ساحل زندگی می‌کنند و اینکه کجا ماهی بیشتری رو می‌شه دید، باید از پرنده‌های دریایی فهمید. هر جا این پرنده‌ها رو دیدی، یعنی اونجا ماهی هم هست؛ ولی خب الان می‌بینی که هیچ پرنده‌ای دریایی توی آسمون نیست، چون وسط دریا اصلا ماهی که قابل خوردن باشه وجود نداره! مگر اینکه ماهی‌های مهاجر باشند که می‌خوان برای تخم‌ریزی سفر کنن که پیدا کردن مسیر حرکت این‌ها هم غیرممکنه!

بعد می‌گه من اونجا قطب‌نما دیدم و برای اولین بار و فهمیدم که اروپایی‌ها قطب‌نما رو از مسلمون‌ها گرفتن و اونام از چینی‌ها، ولی مسلمونا برای دریانوردی ازش استفاده نمی‌کردند. باهاش قبله رو پیدا می‌کردن، ولی ما برای پیدا کردن مسیر ازش استفاده می‌کردیم. ماژلان دستور داده بود که کشتی‌ها با فاصله‌ی ۱۸۰ متری از هم حرکت کنند و توی یه خط صاف هم نباشن که یه وقت تصادف نشه. کشتی اول کشتی دریاسالار بود و به ترتیب کشتی‌های بعد باید سمت چپ کشتی جلویی حرکت می‌کردن.

کشتی‌ها برای پیغام دادن به همدیگه چندتا روش داشتن. یه چراغ روغنی داشتن که یه چیزی مثل پرده جلوش بود، پرده رو برمی‌داشتن کشتی عقبی می‌تونست نورش رو ببینه. این برای علامت دادن تو شب بود. یه‌سری پرچم رنگی هم داشتن که توی روز ازش استفاده می‌کردن و مورد بعدی هم یه چیزی شبیه بلندگو بود که وقتی شرایط جوی آروم بود می‌تونستن توش صحبت کنن و صدا رو برسونن به کشتی عقبی؛ ولی وقتی باد می‌اومد قابل استفاده نبود و صدا منتقل نمی‌شد. جیووانی هر روز صبح با این بلندگو سلام ماژلان رو به کشتی عقبی می‌رسوند و اونم به کشتی عقبیش همین‌جوری تا آخر…

ولی روزهای یکشنبه کشتی‌های عقبی بودند که باید سلام می‌دادن کشتی دریاسالار روی دریا متوقف می‌کردند، بعد کتابه نوبت از جلوی کشتی دریاسالار می‌شدند و ناخدای هر کشتی کلاهش رو به نشونه احترام برمی‌داشتن و سلام رسمی به ماژلان می‌داد.

آخر سر هم کشتی‌ها همه که رد شدن، سرعت‌شون رو کم می‌کردن تا کشتی اصلی دوباره بر سر خط برگرده. این کار بیشتر برای حفظ نظم بود و ماژلان می‌خواست به ناخداهای اسپانیایی بفهمونه که رییس کیه و باید از کی دستور بگیرن.

چند هفته بعد از شروع سفر ماژلان برخلاف برنامه قبلی که قرار بود برای تهیه گوشت و هیزم و چیزای دیگه به یکی از شهرها برن مسیرش رو یکم تغییر داد و این تغییر مسیر باعث شد که یکی از ناخداهای اسپانیایی که مرتبه‌ش از بقیه‌شون بالاتر بود به اسم کارتاژن به ماژلان پیغام بده و اعتراض کنه!

بهش گفت که اگر تا چند روز دیگه به خشکی نرسیم، اون موقع یه تصمیم دیگه‌ای می‌گیریم. اولین باری بود که توی سفر یکی انقدر با ماژلان مخالفت می‌کرد. فردای اون روز یکشنبه بود و کشتی‌ها باید به کشتی دریاسالار سلام می‌دادن.

حالا وقت کشتی کارتاژن از جلوی ماژلان رد شد، یکی از افسرانش جای اون اومد سلام داد و گفت که ناخدا مریضه. ماژلان هم گفت باشه، خدا شفا بده؛ ولی چند روز بعد کارتاژن پیام داد که می‌خواد ماژلان رو ببینه، اون هم قبول کرد. دو تا کشتی وایسادن کنار هم حالا موج می‌اومد کشتی‌ها هم به هم نزدیک بودن همه می‌ترسیدن با هم تصادف کنن.

کارتاژن بدون اینکه به نشونه‌ی احترام کلاهش رو برداره، گفت که تو از سمت پادشاه دستور داری که کشتی‌های دربار رو برسونی آسیا، نه اینکه همه‌شون رو با ۲۶۰ تا خدمه نابود کنی، مسیر رو هم که تغییر دادی و مایحتاج رو هم که نگرفتیم، الان هم هیچ نشانه‌ای از اون مسیری که تو می‌گی ما رو به آسیا می‌رسونه نیست و ۵۰ روز گذشته ولی هنوز به خشکی نرسیدیم.

ماژلان خیلی خشک و محکم گفت اولا که فعلا همه چی به اندازه‌ی کافی داریم. بعدشم اگه دقت کنی پرنده‌های مهاجر رو می‌بینی که روز و شب بالا سرمون دارن پرواز می‌کنند، این یعنی خشکی نزدیکه از همه مهم‌تر اینکه من فرمانده‌ی شمام و من تشخیص می‌دم که چی‌کار کنید، چی‌کار نکنید. تجربه‌ی هیچ کدوم‌تون به اندازه‌ی من نیست!

ولی کارتاژن قانع نشد! گفت که فقط ۳، ۴ روز دیگه صبر می‌کنیم بعدش دیگه خودمون تصمیم می‌گیریم که چی‌کار کنیم. بعدش هم باز بدون احترام و بدون اینکه صبر کنه کشتی دریاسالار جلو بیفته دستور حرکت داد. ولی ماژلان خیلی زود بهشون ثابت کرد که هیچ کدوم‌شون توی دریانوردی به گردپاش هم نمی‌رسن. دو روز بعد خشکی دیده شد و خبرش یکی‌یکی به کشتی‌های پادشاهی اسپانیا مخابره شد.

بعد از رویت شدن خشکی خب همه منتظر بودند که ماژلان دستور ورود به ساحل رو بده، ولی این کار رو نکرد. دستور داد که شب را باید فاصله‌ی نسبتا زیاد از ساحل صبح کنند. نگران این بود که نکنه یه وقت تو تاریکی شب اسیر یه ساحل سنگی بشن که کشتی‌ها رو ازبین بره.

صبح که شد آسته آسته نزدیک ساحل شدن و دیدن خب ساحل سنگین نیست، ولی نه صدایی از ساحل میاد نه آدمی می‌بینن. شب قبلش هیچ نوری از خشکی ندیده بودند. از طرفی هم پرنده‌های زیادی توی آسمون بود که نشون می‌داد احتمالا آدمیزادی اونجا نیست که اینا انقدر خوش و خرم توی آسمون دارن پرواز می‌کنن. توی ساحل لنگر انداختن. لنگر انداختن و قرار شد که خدمه برای جمع‌آوری هیزم و آب شیرین از رودخونه‌ای که نزدیکشون بود برن ساحل.

منطقه هم کاملا جنگلی بود سر و صدای حیوونا از دل جنگل شنیده می‌شد، ولی ماژلان مطلقا اجازه‌ی جنگل رفتن و شکار و بهشون نداد. نمی‌خواست دردسر درست شه. یه چند روز موندن هیزم و آب مورد نیازشون دوباره برداشتن و حرکت کردن به سمت جنوب. همون نقشه‌ی زمین رو دوباره توی ذهن‌تون مجسم کنید، داشتن از سمت راست قاره‌ی آمریکا به سمت پایین به سمت جنوب حرکت می‌کردن و دنبال آبراهی بودن که بتونن به سمت غرب برن و خشکی رو رد کنن. آب را هم اتفاقا پیدا کردن یه آبراه بزرگ و پهن بود وارد آب‌راه که شدن رفتن و رفتن رفتن و هر چه بیشتر می‌رفتن آب آبراهی شیرین می‌شد! این یعنی چی؟ یعنی اینکه دارن از دریا دور و دورتر می‌شن!

از یه جایی به بعد دیگه عملا داشتن توی رودخونه حرکت می‌کردن. ماژلان می‌گه برگردید، برگردید که این مسیری که ما دنبالشیم این راه نیست. اینا دنبال راهی بودند که دریای این سمت قاره رو وضع کنه به دریای اون طرف قاره. دور می‌زنن و توی راه برگشت به اطراف‌شون که بیشتر دقت می‌کنن می‌بینن پر دار و درخت و حیوونای مختلفه. دسته دسته میمون بالای درخت می‌دیدن و طبیعت بی‌نظیر خیره‌کننده حالا حدس می‌زنید کجا بوده باشن؟ برزیل بودن و اون آبراه هم رود ریودوژانیرو بود که هنوز تا اون موقع کشف نشده بود.

هر چی خدمه به ماژلان می‌گفتن بابا سر جدت بذار بریم دوتا دونه از این میوه‌ی درختا بکنیم بیاریم بخوریم، می‌گفت نه! تجربه به من ثابت کرده نمی‌شه به این میوه‌ها مطمئن بود. ممکنه سمی باشند یا به ذائقه‌ی ما نخورن داستان می‌شه، ما هم کارهای مهم‌تری داریم! بالاخره برگشتن و دوره راهی جنوب شدن، ولی از شانس‌شون زد و مه شد. مه می‌گم مه می‌شنوید، قشنگ سه روز تمام توی یه مه شدید گیر کرده بودند! حتی نمی‌تونستن بفهمن روزه؟ شبه؟ همش نگران این بودن تو این وضعیت زیادی نزدیک ساحل باشن و گیر کنند توی گل. یکی دو تا از کشتی‌ها که اصلا بدون اجازه‌ی ماژان تا جای ممکن از ساحل دور شدند. این کار خطر گیر کردن‌شون کم می‌کرد؛ ولی به جاش ارتباط‌شون با کشتی دیگر قطع می‌شد. توی اون من با نور و پرچم می‌تونستن علامت بدن، نه با اون بلندگوشون. توی مه صدا پخش می‌شد و مشخص نمی‌شد که از کدوم سمت داره صدا میاد. کلمات هم درست شنیده نمی‌شدن… خلاصه که با ترس و لرز کورمال کورمال می‌رن تا بالاخره صبح روز چهارم هوا باز می‌شه و آفتاب رو می‌بینن.

طبق روال کشتی‌ها برمیگردن سر جاشون و مسیرشون رو ادامه می‌دن. بعدش دیدبان کشتی دریاسالار خبر می‌ده که سمت غرب دارم یه آبراه می‌بینم. ماژلان دستور توقف می‌ده، این سری مثل دفعه قبل ریسک نمی‌کنه! کوچک‌ترین و سریع‌ترین کشتی‌ش رو می‌فرسته که بره چک کنه که این آبراه رودخونه نباشه! یه مسیری باشه که برسونتشون به سمت اقیانوس و دریاهای آسیا کشتی می‌ره برای بررسی و اینا منتظر می‌مونن.

یه روز، دو روز، سه روز، یک هفته، خبری ازش نمی‌شه پیش خودشون گفتن یحتمل این برگشته اسپانیا. سفر طولانی شده اونم برگشته! ولی باز با این وجود گفتن یکم دیگه منتظر می‌مونیم چاره چیه؟ کشتی بعد ۱۱ روز برمی‌گرده! ماژلان به ناخداش می‌گه فلان فلان شده کجایی تو این همه مدت؟ میگه من برای اینکه دوباره نیفتیم توی رودخونه عرض آبراه طی کردم که ببینم پهنش چقدره ولی هرچی رفتم تموم نشد. برگشتم حدس می‌زنم که این همون مسیری که ما رو به آسیا می‌رسونه، ولی بازم با قاطعیت نمی‌تونم چیزی بگم! تصمیم با خودتونه! ماژلان هم تصمیم می‌گیره که وارد آبراه بشن و توی مسیر که می‌رفتن دیوانی هی به ساحل نگاه می‌کرد و تعجب می‌کرد که تو این سرزمین‌هایی که آب شیرین، داره جنگل داره، حیوون داره، چرا هیچ آدمی زندگی نمی‌کنه؟ می‌گفت خیلی‌خوب می‌شد اگه می‌تونستین به مردم پرتقال و اسپانیا خبر بدیم که بیان اینجا زندگی کنن تو این کشورها جمعیت زیاد شده شاید بتونن بیان به یه سرزمین جدید با شرایط آب و هوایی خوب برسن و زندگی کنن. جدوآبادش شمال آمریکا رو کم به توبره کشیده بودن حالا می‌خواست جنوب رو هم مستفیض کنن. توی منطقه‌ای که اونا بودن چون زیر خط استوا بود، شرایط آب و هوا خیلی با شمال خط استوا فرق داشت. توی اروپا زمستون بود و برف، ولی اونجا تابستون بود و گرما. حالا بعد از چند روز زد و توی اون هوای گرم تابستونی بارون گرفت. بارونااا یه جوری که از بادبان آبشار آب می‌ریخت پایین. نه یه روز دو روزااا، یه هفته، یازده روز تمام بارون‌ زد. همه کف کرده بودن که مگه می‌شه تا دو روز پیش داشتم از گرما پوست می‌نداختیم الان این چه وضعشه؟! حالا تا بارون هم قطع نمی‌شد، نمی‌تونستن حرکت کنن و همین جوریش هم فقط توی یه روز حرکت می‌کردند. چون مسیر ناآشنا بود و نگران بودن شبا داستان اتفاق بیفته، حالا الان بارونم کلی تاخیر انداخته بود توی برنامه‌شون، خلاصه بعد یازده روز دوباره حرکت کردن توی آبراه به سمت غرب. یه چند روزی حرکت کردند تا اینکه دوباره صدای کارتاژن همون ناخدا شاکی دراومد.

به ماژان گفت دوست عزیز عمق آبراه هی داره کمتر می‌شه از وقتی که واردش شدیم تا الان نصف شده همین‌جوری داره کمتر می‌شه! این اتفاق وقتی می‌افته که ما توی رودخونه باشیم و تو مسیر رسیدن به سرچشمه‌ی رود، باید برگردیم. ماژلان گفت نه من این آبراه‌ها رو می‌شناسم سمت شرق آسیا پر آبراه‌هایی که عمق‌شون کمه و من شک ندارم که این آبرویی از هموناست و مسیریه که ما رو به دریاهای آسیا می‌رسونن کارتاژن گفت اگه نرسوند چی؟ گفت برمی‌گردیم. گفت برگشتیم بعدش چی‌کار می‌کنیم؟ ماژلان این سری دیگه بهش توپید و گفت حواست رو جمع کن داری با کی حرف می‌زنی! تو وظیفت اینه که فقط اطاعت کنی! این رو گفت و ادامه‌ی مسیر.

ولی چند روز که ادامه دادن عمق آب هی کمتر و کمتر شد و دیگه شرایط داشت حساس می‌شد. ماژلان دوباره به همون کشتی کوچیکه دستور داد که جلوتر حرکت کنه و مسیر رو بررسی کنه اونا هم پشت سرش برن. هر بار که می‌رفت بعد یکی دو روز برمی‌گشت و شرایط توضیح می‌داد و همش منتظر بودند که خبر بده که دارن به دریا می‌رسن.

توی یکی از توقف‌هایی که داشتن ماژلان دستور داد که بدنه‌ی بیرونی کشتی‌ها رو بسابند. چرا؟ چون وقتی کشتی‌ها تو آب حرکت می‌کنند به مرور جانداران دریایی لابه‌لای شکافی کشتی لونه می‌کردن و می‌چسبیدن به بدنه‌ی کشتی. این باعث می‌شد هم سرعت‌شون کم بشه هم باعث فاسد شدن و از بین رفتن بدنه‌ی چوبی کشتی بشه. سر همین دستور تمیزکاری رو داد که خودش دو هفته‌ی تمام زمان برد. بعد دوباره راه افتادن و چند روز بعد چیزی دیدن که شوکه‌شون کرد! روبه‌روشون کوه بود و بالای کوه سرچشمه‌ی رودخونه‌ای که توش بودن و خبری از تنگه یا آب‌راه نبود! این بار اشتباه کردن! ماژلان دوباره دستور برگشت می‌ده ولی توی مسیر به جووانی هم دستور می‌ده که نقشه‌ی تمام این رودخونه‌ها رو بکشن که اگر فردا روزی دوباره یک کشتی اسپانیایی اومد این سمتی، اشتباه اینا رو تکرار نکنه.

از رودخونه که اومدن بیرون کارتاژن دوباره درخواست ملاقات داد و ماژلان هم قبول کرد. کارتاژن بهش گفت شما داری وقت ملوان‌ها و ناخداهای پادشاهی تلف میکنی ما بهت گفتم این مسیر اشتباه ولی تو گوش ندادی، خودت نمی‌دونی داری کجا میری اصلا! مآلان هم بهش گفت من وقت کسی رو تلف نکردم بچه جان! تا الانم دو برابر وسعت خاک اسپانیا رو ضمیمه‌اش کردن! بعدش هم ماژلان فورا دستور حرکت به‌سمت جنوب رو داد.

بعد چند روز رفته رفته هوا از اون هوای گرم رفت رو به سردی. همین‌جور سرد و سردتر می‌شد. یه جایی به بعد دیگه اسیر بارون و موج می‌شدن که تبدیل به یخ می‌شد می‌ریخت روی سرشون. این بارون موج منظورم موج دریا نیست‌ها! اشتباه نگیرید به ذرات آبی می‌گن که به‌خاطر موج روی هوا پخش می‌شه! در واقع کشتی‌ها هر چه بیشتر می‌رفتن سمت جنوب، بیشتر به قطب جنوب نزدیک می‌شدند و این سردی هوا هم به‌خاطر همین بود.

یه روز موقع سلام صبحگاهی کشتی‌ها به کشتی دریاسالار همه احترام گذاشتن و نوبت رسید به کشتی کارتاژن، ولی اون بدون اینکه حتی سلام بده با عصبانیت به ماژلان توپید که دار ی همه‌مون رو به کشتن می‌دی اصلا معلوم نیست دازی کجا میری! تمام افراد دارن سرما می‌کشن، ولی تو داری لجبازی می‌کنی! واکنش ماژلان این بود که این سری دیگه فورا دستور عزل کارتاژن رو از ناخدایی می‌ده و براش جانشین مشخص می‌کنه.

حتی دستور داد که ببرنش روی کشتی دیگه و مراقب باشند و در کمال تعجب کارتاژن بدون مقاومت دستور ماژلان رو قبول می‌کنن، ولی داستان قرار نبود به همین راحتیا تموم بشه چند روز بعد به‌خاطر سرما و حرکت کند کشتی‌ها ماژلان دستور داد که کشتی‌ها متوقف بشن.

مدل توقف شونم اینجوری بود که کشتی ماژلان وسط بود و چهار تا کشتی دیگه چهار طرف اون یه مربع درست کرده بودن. جیووانی می‌گه یه روزی که از خواب پاشدم دیدم سه تا از کشتی‌ها نظم بهم زدن و ردیفی کنار هم ایستادن. فهمیدم که یه خبرایی شده فورا به ماجرا داستان گفتم شب که شد معلوم شد که نگرانی همچین بی‌دلیل نبوده.

دیدم که چند نفر از جمله کارتاژن توی قایق دارن میان سمت کشتی ما. ماژلان فورا دستور آماده باش داد و نزدیک شدن ازشون پرسیدم که چه خبره؟ چی کار داری؟ چرا نظم رو بهم زدید؟ گفتم باید با ماژلان صحبت کنیم. ماژلان اومد و اونا هم بدون هیچ احترام خاصی بهش گفتن که ما دیگه خسته شدیم و دیگه نمی‌تونیم با این شرایط ادامه بدیم تو داری تمام کشتی‌ها ملوان‌های پادشاهی رو به نابودی می‌کشونی!

الانم دو راه بیشتر نداریم، اول اینکه کارتاژ را دوباره به‌عنوان ناخدای کشتی خودش انتخاب می‌کنید، می‌گی مقصد اصلیت کجاست و برای انتخاب مسیر از این به بعد با ما مشورت میکنی ما هم تو رو به‌عنوان فرمانده می‌پذیریم. ماژلان هم می‌گه باشه، بذارید فکرهام رو بکنم، بهتون خبر میدم تا فردا. در واقع این یک شورش علیه فرماندهی بود این سه تا کشتی هم مجهز بودن. هم ملوان‌های زیادی داشتند از این جهت نسبت‌به کشتی‌های ماژلان و اون یکی کشتی کوچیکه دست بالا را داشتن. گفتن ماژلان دیگه چاره‌ای نداره که درخواست‌شون رو قبول کنن. جیووانی می‌گه فردا این ماجرا که قرار بود جواب بدن، ماژلان من رو صدا زد و گفت که یه ماموریت مهم و پرخطر برات دارم تو باید با فرماندهی نظامی کشتی و شیش تا ملوان دیگه بری نامه‌ای که من توش جوابم رو نوشتم به شورشیان تحویل بدی.

گفت باید بری پیش کشتی ناخدا مندوزا. گفتم باشه میرم. گفت ولی هدف چیز دیگه‌ایه ها شما باید مندوزا رو بکشید. اینا باید با سلاح‌های سبک می‌رفتن سمت کشتی مندوزا نامه رو به شخص خود مندوزا تحویل می‌دادند و موقعی که اون شروع می‌کرد به خوندن نامه فرماندهی نظامی با شمشیرش مندوزا رو با یک ضربه ناکار کنن. بعدشم خب قطعا بقیه بهشون حمله می‌کنن دیگه حالا اینا بعد یکم مقاومت می‌کردند تا نیروهای کمکی دو تا کشتی دیگه از راه برسن. ماژان هم بهش گفت من اسپانیایی‌ها رو خوب می‌شناسم با مردن مندوزا اینا به همین راحتی نمی‌تونن جانشین انتخاب کنن، چون حاضر نیست به‌راحتی یک هم‌رده خودشون به فرماندشون هرج‌ومرج می‌شه و روحیه‌شون رو از دست می‌دن و این‌جوری کار ما راحت‌تره.

طبق برنامه جیووانی و فرماندهی نظامی و شیش تا از بهترین ملوانان راهی کشتی مندوزا شدن. به کشتی که رسیدن به نگهبان گفتن که اومدیم پیغام دریاسالار رو برسونیم. گفت بدین من می‌رسونم دست ناخدا. گفتن نه باید خودمون شخصا بهش برسونیم دستور دستور دریاسالاره. مندوزا رو خبر می‌کنن و اون اجازه می‌ده که وارد کشتی بشن. روی عرشه مندوزا وایساده بود و دو تا افسر اینور اونور جلوشم دیوانی بود و فرماندهی ماژلان پشت‌شون اون شیش تا ملوان دیگه نامه رو دادن به مندوزا.

اون هم باز کرده و هنوز به وسط خط اول نرسیده‌بود فرماندهی نظامی شمشیر می‌کشه و شاه‌رگش رو می‌زنه. تا مندوزا بخواد بیفته زمین جیووانی هم شمشیر می‌کشه و یکی از افسرا رو پرپر می‌کنه و می‌پره رو افسر دومونونا ناکار می‌کنه. جیووانی می‌گه دومی که داشتم می‌کشتم عربده‌های بود که از پشت سرم می‌شنیدم رو برگردوندم دیدم محشره. بکش بکش راه افتاده وصف نشدنی ما با این که تعدادشون کم بود ولی هر کدوم از ملوانان چند نفر حریف بودن خونی بود که می‌پاشید رو هوا بعد چند دقیقه اصلا نمیدونستیم مبارزه کنیم بس که خون ریخته بود کف عرشه همش لیز می‌خوردیم.

می‌گه بعدش تو یه لحظه یه ضربه‌ی شدیدی رو کلاه خودم حس کردم گیج گیج شدم، یکی با تبر زده بود توی سرم. همین‌جوری می‌جنگیدم همش منتظر بودم نیروهای کمکی زودتر از راه برسن بعد دوباره حس کردم یهو پام داغ شد، فهمیدم که شمشیر خورده توی پام. بازم با این وجود مبارزه کردم. خودم رو کشوندم یه گوشه که نتونن دورم کنن عین مبارزه هم همش داد می‌زدیم که هر کی تسلیم بشه عفو می‌شه و می‌تونه زنده بمونه دست از شورش بردارید.

میگی اتفاقا روی یه سری هم تاثیر داشت این حرفا اصلا وارد نبرد نشدن، ولی ضربه‌ی سومم تیر بود که نشست روی بازوم و سلاحم رو انداخت. دولا شدم اسلحه‌م رو بردارم دیگه نتونستم. کم آوردم. تنها چیزی که یادمه اینکه نشستم زمین زانو زدم وقتی چشم باز کردم، توی اتاقم تو کشی دریاسالار بودم. پیروز شده بودیم. از بقیه شنیدم که ماژلان با ۳۰ تا ملوان مسلح اومده کمک‌شون و تونسته بودن کشتی رو بگیرن از ما هشت نفری که وارد کشتی شده بودیم، ۴ تا از افراد مون کشته شده بودن بعد گرفتن کشتی حالا دیگه ماژلان بود که برتری نظامی پیدا کرده بود.

بلافاصله جلوی مسیر اون دو تا کشتی دیگه رو گرفتن که فرار نکنن شورشی‌ها که دیدم هوا پس پیام دادند که اگر عفو بشن حاضرن که دوباره از ماجرا اطاعت کنن ولی ماژلان گفت فقط کسایی عفو می‌شن که در شورش همکاری نکرده باشن. نبرد بعدی شروع می‌شه وسط دریا توی اون سرما با گلوله‌های توپ افتادن به جون هم، ولی یه‌سری از ملوان‌های شورشی از ترس جون‌شون به ناخداها خیانت کردن و شرایط رو به نفع ماژلان تغییر دادن. این درگیری هم از هر دو طرف ۵۰ و خورده‌ای کشته داد، ولی در نهایت با پیروزی ماژلان تموم‌ شد.

ماجرا برای اینکه داستان یه سر کنه محاکمه‌ای ترتیب داد که سران این شورش و مجازات کنه و در کنارش البته دستور داد که همه عفو بشن به جز ۳ نفر. روز محاکمه سه نفر غل و زنجیر شده اومدن توی دادگاهی که ترتیب داده بودن.

دوتاشون کارتاژن و یه ناخدای دیگه بودن و نفر سوم کشیشی بود که توی شورش نقش داشت. ماژلان به متهمین گفت جرم‌تون که مشخصه، همه شاهدن که شورش کردید و باعث شدید که این همه آدم کشته بشن، حالا اگر دفاعی از خودتون دارید بکنید. کارتاژن گفت حرفی ندارم، چیزی واسه گفتن نیست! ناخدای دوم گفت دفاعی ندارم، ولی در مجازات تخفیف قائل بشید که کشیش هم گفت که من اشتباه کردم و من رو عفو کنید از سر تقصیراتم بگذرید. ولی خبر نداشتند که واقعا چی در انتظارشونه.

ماژلان شدیدترین اتهام ممکن رو بهشون زد. بهشون اتهامی رو زد که فقط به اشخاصی نسبت می‌دادند که به جان شخص پادشاه سو قصد کنن، حتی نه همسر و بچه‌اش شخص خودش. جیووانی می‌گه ماژلان برای خودش یه تفسیر جدید از قانون درآورد گفت، چون من نماینده‌ی پادشاه‌م و شما به من حمله کردید، انگار به جان شخص پادشاه سو قصد شده و باید طبق قانون به اعدام محکوم بشید.

شیوه‌ی اعدام هم وحشیانه‌ترین شکل ممکن بود، تیکه تیکه شدن. زنده زنده باید دست و پاهاشون می‌بستن به اسب می‌کشیدن‌شوم تا قطع بشن. حالا اونجا چون اسب نبود باید ملوان‌ها این کار می‌کردن، ولی به کشیش گفت که چون درخواست بخشش کردی از جونت می‌گذرم اما همین‌جا توی ساحل وسط ناکجا آباد پیاده می‌کنم. که هر چی خدا برات مقدور کرده اتفاق بیفته. به ناخدا هم گفت که چون تخفیف خواستی به‌جای این که زنده زنده تیکه تیکه‌ت کنم اول سرت رو قطع می‌کنیم، بعد بدنتو که درد نکشی.

ولی کارتاژن تو باید طبق حکمی که دادم بدون بخشش و تخفیف اعدام بشی. روز اجرای حکم اول ناخدا دومی رو آوردن برای اعدام، کارتاژن و کشیش هم باید لحظه به لحظش رو نگاه می‌کردن. جیووانی می‌گه کششی صلیب گرفته بود دستش همش دعا می‌خوند کارتاژ هم جیک نمی‌زد ولی وقارش حفظ کرده بود اصلا توی صورتش ترس نمی‌دیدی. جلاد اومد و با دستور ماژلان گردن ناخدا رو زد. بعد چند تا ملوان اومدن و از چهار طرف دست و پاهایش انقدر کشیدن تا پاره‌ شد.

ماژلان شاید فقط منتظر بود که کارتاژ ازش درخواست بخشش کنه، ولی اصلا این کار رو نکرد حتی وقتی بدنش با طناب بسته و شروع کردن به کشیدن با اینکه از درد عربده می‌کشید هم درخواست عفو کنه. جیووانی میگه من وقتی دیدم دارن دست وپای کارتاژ می‌بندن جلوی ماژلان زانو زدن و درخواست کردم ازش بگذره ولی بهم توجهی نکرد.

می‌گه شهامت و غروری که از کارتاژن ندیده بودم از درد فریاد می‌زد و جای طلب بخشش از ماژلان از مسیح و مریم مقدس می‌خواست که ببخشدش و این آخرین حرفی بود که زد و بعدش بدنش از هم شکافت چنان سکوتی شده بود که صدای نفس‌هامون می‌شنیدیم. هیچ‌کس جیکش در نمی‌اومد. انتقام گرفت و هیچ کس جرات نداشت کوچک‌ترین حرفی بزنه بعد از پیاده کردن کشیش توی ساحل بدن اعدامی‌ها رو روی تیرک کشتی دریاسالار بستیم تا سه روز بعد دیگه هیچی جز استخون ازشون نموند.

پرنده‌هایی که معلوم نبود از کجا سر و کله‌شون پیدا شده بود خورده بودن‌شون. بعد ادامه‌ی مسیر هر چه بیشتر می‌رفتن سمت جنوب هوا سرد و سردتر می‌شد. جیووانی می‌گه تا اون موقع فکر می‌کردم که سرمایه که قبلا درگیرش بودیم به‌خاطر زمستون بود، ولی الان فهمیدم که اون موقع تازه پاییز بود. الان داشتیم وارد زمستون می‌شدیم.

هوا به قدری سرد شده بود که نگهبانانی کشتی نیم ساعت به نیم ساعت عوض می‌شدن و نمی‌تونستم پس بدن. حالا توی این وضعیت ماژلان هم اومده بود جیره‌ی غذایی رو کم کرده بود و کسی جرات این نداشت که کوچک‌ترین اعتراضی کنه. نطق همه بریده شده بود ماژلان توی این سفر برادرزاده‌اش رو با خودش آورده بود. یه پسر ۱۷، ۱۸ ساله بود که خیلی با جیووانی جور شده بود. این پسر یه شب میاد به جووانی می‌گه که من همش توی فکرتم و نمی‌تونم تو رو از ذهنم بیرون کنم. دستشم می‌گیره. جیووانی می‌گه که بهتره سکوت کنی و دیگه هیچ وقت همچین حرفی نزنی وگرنه به ماژلان می‌گم و خودت هم می‌دونی که اون مذهبی و اصلا در مورد این چیزا شوخی نداره. یه کار نکن خدا قهرش بگیره بلا سرمون نازل کنه!

می‌گه ولی اون شب بلایی که می‌ترسیدم سرمون اومد. یهو دیدم دیدبان کشتی داد می‌زنه که بلا سرمون نازل شده، خدایا به فریادمون برس. همه رفتیم روی عرشه حتی ماژلان اومد بیرون، دیدیم آسمون آتیش گرفته! شعله‌های قرمز رنگ همین‌جوری توی هوا اینوراونور می‌رفتن چند دقیقه بعد شعله‌ها رنگ‌شون عوض و سبز رنگ شدن. می‌گه من زانو زدم و از خدا طلب بخشش کردم فهمیدم که خدا داره مجازات می‌کنه! گفتم خدایا از تمام گناهان توبه می‌کنم فقط این آتش رو از ما دور کن… بعد دیدم ماژلان هم داره دعا می‌کنه و دستش رو می‌بره توی آسمون. انگار می‌خواست شعله‌ها رو لمس کنه همه زانو زده بودن با ناله و التماس توبه می‌کردن از خدا طلب بخشش می‌کردن، ماژلان که صدای ما رو شنید گفت که این آتیش نیستن من دستم بردم سمتشان حرارتی نداشتن ولی من می‌دونستم که این خشم خداوند که برای ما نازل‌ شده! حدس می‌زنی حالا چی دیده باشن؟ اون نورهای رنگی توی آسمون شفق‌های قطبی بودن. احتمالا شما هم فیلم‌های عکسای این شفق‌های قطبی رو دیدین.

ناوگان ماژلان نزدیک قطب جنوب شده بودن بعدها شاعرهای اروپایی اسم این شفق‌ها را آفتاب نیمه شب گذاشتن. واقعا ماجرایی که اینا توی سفراشون تجربه کردن خیلی جالب بود. حالا چند روز بعد این نزدیک یه خلیجی توقف می‌کنن شرایط ملوان‌ها به‌خاطر سرما و بیکار بودن جیره‌ی غذایی کم و بد بود. عصبی و بی‌حوصله شده بودن ماجرا جوانی می‌گه که این‌جوری پیش بره شرایط بدتر هم می‌شه.

همین‌جوریش هم دارن با هم دعوا می‌کنن، بعد اینا رو سرگرم کنیم می‌گه هر روز یه سری‌هاشون ببر ساحل دنبال حیوونایی بگردید که بشه از گوش‌شون تغذیه کرد. هم سرگرم می‌شن هم غذامون تامین می‌شه، ولی باید این کار سه ساعت انجام بدن، چرا؟ چون طول مدت شب به‌خاطر منطقه‌ی جغرافیایی تقریبا ۲۱ ساعت بود و فقط ۳ روز در روز هوا روشن بود.

جیووانی می‌گه صبح روزی که قرار بود بریم، ساحل دیدم صدای عجیب‌غریب از خشکی میاد. صدای نعره میاد چندتا ملوان مسلح برداشتم و با قایق رفتیم سمت ساحل که ببینیم چه خبره یهو دیدم یه‌سری موجود عجیب‌غریب توی آب‌اند و بدنشون شبیه گاو بود، ولی مثل ماهی بال داشتند، مثل گاو هم هی نعره میزدن. اول فکر می‌کردی ماهی‌اند، ولی صدا و اندازه‌شون به ماهی نمی‌خورد!

بعد فکر کردیم اژدها‌ن، ولی شنیده بودیم که اژدها از دهن‌شون آتیش میاد پس اونم نبودن! اهمیتی به ما نمی‌دادن نزدیک‌تر شدم دیدم واقعا کاری به کار ما ندارن! همون‌جا با شمشیر زدیم که شکمش رو تخلیه کنیم ببریمش کشتی گوشتش رو تست کنیم. لاشه رو بردیم کشتی. ماژلان یه نگاهی بهش انداخت و روش یه اسم گذاشت. گاودریایی الان البته ما این حیوون رو به‌عنوان فیل‌دریایی می‌شناسیم عکسش رو سرچ کنید قطعا دیدید.

البته همون اسم گاو دریایی واقعا بیشتر پیش می‌اومد. به هر حال گوشت این حیوان رو می‌پزن و تست می‌کنن و می‌بینن واقعا خوش خوراکه و مثل گوشت گاو می‌مونه. همین می‌شه که دیگه از فرداش هر روز می‌رن شکار و یه بخشی از غذای ناوگان تامین می‌شه.

یه‌مدت بعدا برای اولین بار از زمان شروع سفر چند ماه شون تو ساحل انسان میبینن یه مرد درشت هیکل از دور صداش می‌شنید که سر و صدا می‌کرد و یه حرکتایی می‌کرد انگار داره می‌رقصه. ماژلان هم می‌گه برید پیشش ببینید که کی و هر کاری که کرد شما تقلید کنید، یه وقت فکر نکنید می‌خوابه. آسیب بزنین اونام می‌رن سمتش یه زنگوله برای اثبات حسن نیت‌شون می‌دن بهش اونم همین‌جوری سوار قایق‌مون می‌شه میاد توی کشتی خیلی زود دو طرف اعتماد می‌کنن.

جیووانی توی خاطراتش نوشته یه نکته‌ی عجیب در مورد این آدم این بود که سیر نمی‌شد! سیرمونی نداشت واقعا! هرچی می‌خورد مخزنش پر نمی‌شد انگار! ظاهرا هم تا حالا غذای پخته شده نخورده بود، چون یه علاقه‌ی خاصی به غذاهای ما داشت. خلاصه که این آدم همین‌جوری الکی الکی شد همسفر ناوگان ماژلان. با گرم‌تر شدن هوا ماژلان دستور حرکت می‌ده.

مسیر همون مسیر قبلی بود، حرکت به‌سمت جنوب، اما یهو شرایط جوی به‌هم می‌ریزه و اسیر طوفان می‌شن. باد و موج‌های شدید باعث می‌شه یکی از کشتی‌هاشان برخورد کنه و از بین بره؛ ولی تونستن که خدمه رو نجات بدن.

یکم که شرایط بهتر شد، مسیر را ادامه دادند و راه افتادن. یه چند روزی رفتند تا اینکه دیدن آسمون داره تیره می‌شه. دوباره بادهای شدید و موج‌های شدید و طوفان. یه‌جوری موج می‌اومد که کشتی چند ده متر می‌رفت بالا، می‌اومد پایین، می‌رفت بالا، می‌اومد پایین، انگار آخرالزمان شده بود. شما ببین چقدر شرایط بد بود که تمام ملوان‌ها زانو زده بودن و استغفار می‌کردن که خدا نجات‌شون بده.

می‌گن دریانوردان می‌دونن چه طوفان‌هایی ویران کننده است و این از همون طوفان‌ها بود. خود ماژلان هم داشت دعا می‌کرد که فاجعه‌ای اتفاق نیفته! یهو اون وسط دیدن که سمت غرب یا آبراهه. تصمیم بر این شد که وارد اون آبراه بشن. آبراهه به‌خاطر کوه‌های بلندی که دو طرفش بود، شرایط جوی نسبتا بهتری داشت. آبراه رو که رد کردن وارد یه خلیج شدن. خلیج به بخشی از دریا می‌گن که توی خشکی پیش‌روی کرده باشه، اومده باشه توی ساحل. خلیج رو که رد کردن دوباره یه آبراه دیگه دیدن، بعد آبراه دوباره یه خلیج دیگه‌ست؛ ۶ تا خلیج رو رد کردن. توی هر کدوم می‌رسیدند، شرایط آب و هوا بهتر می‌شد. دیگه تقریبا توی آبراه آخر همه چی خوب بود.
اونجا یک به شرایط طوفان زدن‌شون رسیدن و آت‌وآشغال‌های کشتی رو ریختن توی آب. بعد دقت کردن که دیدن چیزایی که ریختن توی آب دارن حرکت می‌کنن؛ یعنی آب جریان داره. گفتن نکنه دوباره توی رودخونه‌ایم؟ یکم از آب اونجا خوردن دیدن شیرین نیست، ولی خب شورم نیستش! نه می‌شه گفت رودخونه‌ست، نه تنگه‌ای که به دریا راه داشته باشه. بعد یه لحظه به خودشون اومدن دیدن انگار یکی از کشتی‌ها نیستش.

پیش خودشون گفتن نکنه توی طوفان غرق شده؟ یکی گفت نه آبراه قبلی من دیدم که همه‌ی کشتی‌ها توی مسیر بودیم. این رو که گفت، ماژلان خبردار شد که بله انگار این کشتی فرار کرده برگشته اسپانیا؛ ولی با این وجود ۳ روز دیگه منتظر بودند تا ببینند شاید توی مسیر اونا باشه هنوز، ولی خب هیچ خبری نشد و فرار کرده بود!

ماژلان بزرگ‌ترین کشتی و مهم‌ترین انبار غذاش رو از دست داد. سه تا کشتی باقی مونده به مسیر ادامه دادن. کم‌کم هم شرایط بهتر شد، هم هوا مساعدتر. حالا دیگه روز و شب هم از نظر زمانی داشتن جاشون با هم عوض می‌کردن از یه جایی به بعد کلا تاریکی هوا ۳ ساعت طول می‌کشید، بقیه‌شون زیر نور خورشید بودن که خب براشون خوب بود؛ چون اینجوری بیشتر توی مسیر بودن، ولی خب نمی‌تونستن با سرعت بالایی حرکت کنن. آبراه سنگین بوده و نگران این بودند که عمق آب کم بشه و با سنگ‌های کف آب برخوردکنن سر همین یه قایق جلوی مسیر حرکت می‌کرد و مرتب عمق آب و اندازه می‌گرفت که داستان نشه براشون.

اینا رفتن و رفتن تا آخر رسیدن به یه دوراهی یکیش سمت شمال می‌رفت، یکی سمت جنوب. این ور بریم اون ور بریم ماژلان تصمیم می‌گیره یکی از کشتی‌ها برای بررسی بفرسته سمت مسیر جنوب. خودشم همون‌جا بمونه که این کشتی اگه برگشت نخواد دوباره فرار کنه. کشتی راهی شد و بعد از ۴ روز برگشت سمت شون و ملوان‌هایی که منتظرشون بودن دیدن که اونا هل‌هله کنان و پرچم‌های رنگی دارند برمی‌گردن! چی شده؟ چی نشده؟

ناخدای کشتی به ماجرا گفت انتهای این آبراه، انتهای این تنگه، یک دریای بزرگ بود و من شک ندارم که شما به اون دریایی که دنبالش بودید رسیدید! ما به آسیا رسیدیم یووانی م‌ی‌گه من اونجا برای اولین بار توی صورت ماژلان نشونه‌ای از احساسات دیدم. دیدم اشکاش جاری شده و ریخت روی ریش سفیدش. اون آبراه همون تنگه‌ای بود که اونا رو به دریاهای آسیا می‌رسوند و تنگه‌ای به‌شدت خطرناک که همین الانشم معمولا کشتی‌ها از اونجا تردد نمی‌کنن، ولی ناوگان ماژلان از این تنگه که بعدها به افتخار اون تنگه ماژلان گذاری کردن رد شد و به آسیا رسید! اما این تازه شروع ماجرا بود.

ناوگان ماژلان بعد از ماه‌ها بالاخره رسیده بود به آب‌های اقیانوس آرام. حالا شاید براتون جالب باشه که ظاهرا اولین بار همین ماژلان بود که به‌خاطر شرایط جوی آروم این اقیانوس اسم اقیانوس آرام رو روش گذاشت، ولی قرار نبود که ناوگان ماژلان به آرومی این آب‌ها باشه! ماژلان و ناخدا‌ها فکر می‌کردند که احتمالا دو سه روزه به جزایر ادویه یا همون جزایر اندونزی می‌رسن، ولی بعد از دو هفته نه تنها به این جزایر نرسیدند، بلکه دیگه غذاشون داشت تموم می‌شد.

وعده‌ی غذایی شده بود یه تیکه نون و یه تیکه بیسکوییت و یه تیکه ماهی شور و روزی یه فنجون آب! ماهی انقدر شروع بود که وقتی می‌خوردن تشنگی‌شان بیشتر می‌شد اونم در شرایطی که هوا به‌شدت گرم شده بود و این مقدار آب دردی رو دوا نمی‌کرد، هفته‌ی سوم سالنکو برادرزاده‌ی ماژلان با ذوق و شوق پرید بغل یونیک، خشکی دارم می‌بینم، این خشکیه می‌بینم که کلی دار و درخت داره همه ذوق زده که بالاخره دارن نجات پیدا می‌کنن.

جنگی می‌رن به ماژلان خبر می‌دن که آره بالاخره به جزایر ادویه رسیدیم! ماژلان میاد بیرون می‌گه پس چرا دیده‌بان هیچی نگفته؟ داد می‌زنه می‌گه تو از اون بالا چیزی می‌بینی؟ طرف میگه تا چشم کار می‌کنه آب و آب! ماژلان خودش یه نگاه می‌ندازه می‌بینه آره فقط آبه! برگشت بهشون گفت شما سراب دیدید و این اتفاق توی همچین آب‌هایی طبیعیه!

همه دوباره قیافه‌هاشون آویزون شد! جز وانیک، یه حس خاصی پیدا کرده بود نه در مورد این جریان، در مورد اون لحظه‌ای که سالن بغلش کرده بود. تو خاطراتش می‌گه من حس کردم یه چیزی بین سینه من و اون اضافی بود. یه چیزی حس کردم که بعدا وقتی بیشتر بهش فکر کردم فهمیدم که حدس درسته. سالاندر نبود. اون دختر بود. می‌گه ولی پیش نگرفتم و ضعف و گرسنگی اصلا جونی برامون نذاشته بود! تو هفته‌ی چهارم، پنجم تمام وعده‌ی غذایی‌شون تموم شد و آبی که توی انبار داشتند به‌خاطر گرمای هوا مزه‌ی تعفن گرفته‌ بود.

از شدت ضعف همش خواب بودن. دیگه جون راه رفتن نداشتن! ماژلان بهشون دستور داد که چرم‌ها و طناب‌های غیرضروری کشتی رو باز کنن و توآپن با اینکه از شدت گرسنگی دندوناشون تحلیل رفته بود، باید با درد چرم‌های می‌جویدند که جزیی از وعده‌ی غذایی‌شون شده بود؛ ولی این چرا؟ مگه چقدر بودن؟ یک هفته هم کفافشون رو نداد!

دیوانی می‌گه هفته‌ها بود روی اقیانوس بودیم، ولی هیچ خبری از خشکی نبود! هر روز صبح تور می‌نداختیم توی آب ولی دریغ از یه دونه ماهی! یه روز ماژلان من رو صدا زد و ازم آمار مریض‌ها رو گرفت. بهش گفتم ۱۱ نفر حال‌شون ناجوره و پزشک گفته احتمالا یکی دو نفرشون امروز فردا می‌میرن. بعدشم از اتاق اومدم بیرون و از حال رفتم.

چشم باز کردم دیدم توی اتاقم، دوباره چشم بستم سعی کردم یه ذره بخوابم که این ضعف رو حس نکنم! می‌گه اینقدر سبک بودن که کاملا حس می‌کردم نزدیک به مرگم! پیش خودم فکر می‌کردم که اگر مرگ این شکلیه پس چه بهتر که آدم از گرسنگی بمیره! ولی بعدش حس کردم یکی داره تکونم می‌ده! سالنکو بود. دیدم یه ظرف رو دستش یه چیز خوشبو از روش درآورد و گذاشت توی دهنم. حتی جون جویدنش رو هم نداشتم ولی مزه‌اش شبیه مزه‌ی کباب بود، تیکه تیکه گذاشت تو دهنم منم سعی می‌کردم که یه کم بجومش. یه کم که گذشت یه ذره جون گرفتم. بعد هم گفت که اگه بهتر شدی دایی ماژلان کارت داره. می‌گه اونجا ازش پرسیدم که سالنتو دختری؟ گفت آره و این فقط تو و داییم می‌دونید.

من جز ماژلان کسی رو ندارم و برای اینکه بتونه منو با خودش به این سفر بیاره، مجبور بودیم که خودم رو پسر جا بزنم. بعدش هم یووانی رفت دفتر ماژلان و ماژلان هم بهش گفت، غذا خوردی؟ گفت آره. به جزایر ادویه رسیدیم بالاخره؟ گفت نه! پرسید این گوشت کبابی پس از کجا اومده؟ گفت گوشت ملوان‌هایی بود که مردن؟ از الان به بعدم تو مسئول اینی که جسدها رو آماده‌ی خوردن کنی و سر و اعضای داخلی رو می‌ندازی توی آب، بخشی از گوشت‌شان رو کباب می‌کنید و بقیه‌شم می‌گذارید برای بعد.

جیوانی رو کارد می‌زدی خونش در نمی‌اومد! بدون اینکه حتی خبر داشته باشه گوشت انسان به خوردش داده بودن! میره روی عرشه می‌بینه یه‌سری جسد آویزونه و چند نفر دارن گوشت کباب می‌کنن! می‌گه ناراحتی توی چهرشون نبود، ولی خب خوشحال هم نبودن! بعدش هم که خوب فکر کردم دیدم، ماژلان واقعا چاره‌ی دیگه‌ای هم اگه داشت بهتر از این بود که این بدن‌ها خوراک جونورهای دریا بشن و ما هم از گرسنگی بمیریم!

یه روز ناخدای یکی از کشتی‌ها درخواست کرد که با ماژلان صحبت کنن. اونم قبول کرد. طرف بهش گفت که شب قبل من دیدم که یهو یه صدایی از روی عرشه میاد. رفتم سرک کشیدم که دیدم چند نفر کنار یه جسد جمع شدن و هر کدوم دارن یه تیکه از گوشتش رو می‌کنن و می‌خورن! دقت کردم دیدم که دورشون پر از خونه. فهمیدم که اون طرف به قتل رسیده، یعنی کشتنش که بخورنش.

من اون شب چیزی نگفتم چون احتمالا منم می‌کشتند، ولی صبح که پرس‌وجو کردم فهمیدم که سه نفر رفتند یکی از ملوان‌ها رو کشتن و بقیه هم ریختن سر جسدش، الان هم اون سه نفر بازداشتن. حالا شما بگید که چه کنیم باهاشون؟ ماژلان گفت که اون کسی که اولین ضربه رو زده رو دار بزنید و جسدش رو مصرف کنید و اون دو تای دیگر اگر ملوان نداری ازشون کار بکش، اگر هم که داری بازداشت نگه‌شون دار تا به خشکی برسیم.

اینم دقت کنید که الان تقریبا یک سال و نیم بود که از شروع سفرشون می‌گذشت! جیووانی از اون روز به بعد توی هر سه تا کشتی وضع همین بود! آدما به همدیگه به چشم طعمه نگاه می‌کردند، دنبال شکار بودن، تقریبا همه حواس جمع می‌خوابیدن. می‌گه دروغ چرا خودم بارها به این فکر کردم که یکی بشماریم و انجامش دادم. می‌گه یه شب یکی از ملوان‌ها رو دیدم که از سر پستش داشت برمیگشت سمت خوابگاه دیدم انقدر بدحال که اصلا نمیتونه راه بره، فهمیدم که مردنیه گفتم این که نهایت دو سه روز دیگه می‌میره! چرا زودتر نکشیمش که هم خودم رو سیر کنم هم اون رو نجات بدم؟

می‌گه به‌محض اینکه رسید جلوی اتاق هم بهش حمله کردم و خفه‌ش کردم. وقتی مرد، بلافاصله چند تا تیکه از گوشش کندم و خوردم و چند تا دیگه هم بردم سالن. وقتی رفتم اتاق سالن دیدم ماژلان اونجاست. بهش گفتم براتون غذا آوردم. پرسید از کجا؟ گفتم یکی از ملوان‌ها بهم حمله کرد و من کشتمش. گوشش براتون آوردم. می‌گه تمام مدتی که غذا رو به سالن می‌دادم ماژلان همین‌جوری بهم زل زده بود با چشماش بهم فهموند که می‌دونه دروغ گفتم، ولی حاضر بود چشم‌پوشی کنه! بعدش هم برگشتم سمت اتاقم که دیدم بقیه ملوان‌ها مثل کفتار دارن سر اون جسد بخت برگشته با هم دعوا می‌کنند!

هر کی یه تیکه از گوشش می‌کنه و میره. دیگه از اون شب به بعد هیچکس امنیت نداشت. وقتی دو نفر توی کشتی دعوا می‌کردن همه دورشون جمع می‌شدن و منتظر می‌شدن یکی‌شون اون یکی رو بکشه که برن سراغش. شرایط عجیب‌وغریب و ترسناک بود! واقعا روز ۶ مارس ۱۵۲۱ روز خیلی مهمی برای این سفر عجیب بود! از دو جهت؛ اول اینکه بعد از ماه‌ها سفر در اقیانوس آرام و طی کردن تقریبا ۲۴ هزار کیلومتر موجود زنده دیتر یه مرتبه دیدن اطراف کشتی‌ها گروه گروه ماهی‌های بالدار از آب می‌پرن بیرون توی آب هم ببرماهی‌ها، این ماهی‌ها رو شکارمی‌کنن. به محض دیدن این ماهی‌ها ملوانان سعی کردند که با نیزه چندتاشون رو شکار کنن. اتفاقا موفق شدن. هم تو کشتی دریاسالار هم تو دادکشتی دیگر ملوان‌ها چندتا ماهی بزرگ شکار کردن و تونستن بالاخره بعد از هفته‌ها گرسنگی یه دل سیر ماهی بخورن.

بعد از خوردن ماهی‌ها هم اتفاق مهم بعدی افتاد، دیده‌بان کشتی بالاخره اون خبر مهم رو داد و اعلام کرد که خشکی می‌بینه، داد زد خشکی‌! خشکی! خبری که پخش شد انگار همه‌شون دوباره متولد شده بودند. از دور یه جزیره‌ای دیدن که همچین سرسبز و خوش آب و هوا به‌نظر می‌اومدن. سریع بادبان‌ها رو آماده کردن و با سرعت خودشون رو به جزیره رسوندن.

نزدیک شدن یهو دیدن ۶۰، ۷۰ تا قایق از ساحل با یه‌سری سرنشین لخت‌وپتی پاروزنان دارن میان سراغ‌شون. به کشتی‌ها که رسیدن دوره‌شون کردن، طناب انداختن و اومدن توی کشتی‌هاو جیووانی می‌گه محض رضای خدا هیچ کدوم‌شون حداقل ۴ تا برگ به پایین‌تنه‌شون نبسته بودن! حتی بین‌شون زن هم بود که اونا هم کاملا لخت بودن، ولی با اینکه تو برخورد اول یه کم ترسناک به نظر می‌رسید، با ما رفتار بدی نداشتن!

خیلی زود فهمیدن که ما تشنه و گشنه‌ایم. رفتم برامون موز و آناناس و میوه‌های بومی آوردن. ناوگان ماژلان پنج روز توی این جزیره موند و تو این مدت قوت از دست رفته‌شان رو جبران کردن و به وضعیت مریض‌ها رسیدگی کردن.

ملوان هاشون هم از اونجایی که ماه‌ها بود هیچ زنی ندیده بودند با زن‌های این جزیره هم‌خواب می‌شدن، جووانی توی خاطراتش نوشته زن‌ها این قبیله به هیچ عنوان معذوریت برای رابطه با مردها نداشتن اصلا رابطه‌ی زن و شوهری بینشون نبود. هر زنی با هر مردی می‌تونست هم‌خواب بشه و عجیب‌تر این که خیلی راحت هرجا که دوست داشتن، حتی جلوی چشم بقیه هم این کار رو می‌کردن. جیووانی می‌گه ماژلان اصلا با این شرایط اوکی نبود، ولی کاری هم نمی‌تونست بکنه، از طرفی هم نمی‌خواست بعد این همه سختی جلوی ملوان‌ها رو بگیره.

به هر حال بعد از ۵ روز که شرایط‌شون روبه‌راه شد انبارهاشون از غذا و آب شیرین پر کردن. راه دریا رو پیش گرفتند و مسیرشون رو به‌سمت غرب ادامه دادن.

این جزیره‌ای که توش بودن رو ماژلان جزیره‌ی دزدان روسپیان اسم گذاشت، اما خب ما امروز این جزیره رو به اسم گوام می‌شناسیم. خلاصه بعد از اینکه از جزیره‌ی روسپی‌ها به قول ماژلان رفتن، چند ۱۰۰ کیلومتر بعد رسیدن به یک جزیره بسیار زیبایی دیگر و دیگه می‌شه گفت تقریبا وارد مناطق مسکونی اقیانوس آرام شده بودن. توی این جزیره هم بومی‌ها خیلی خوب ازشون استقبال کردند و مثل همون جزیره‌ی قبلی هم عزیزان اعتقادی به پوشش نداشتن، نکته‌ی جالب تو این جزیره این بود که غلام ماژلان زبون‌شون رو می‌فهمید چون این جزیره خیلی نزدیک به جزایر ادویه و جایی بود که توش بزرگ شده بود.
بعدش به ماجرا خبر دادن که سلطان جزیره براتون ضیافتی ترتیب داده و شما رو دعوت کرده برای صرف غذا خب خیلی هم عالی ماژلان و جوانی و غلامش ناخداهای دیگه رفتن سمت اقامتگاه سلطان و همین که نزدیک اونجا شدن دیدن دو طرف مسیر سربازای نیزه‌ به‌دست به احترام‌شون ردیف شدن و بالای نیزه‌ها سرهای بریده است که ازشون خون می‌چکه. مشخص بود که تازه کشته‌ شدن. روبه‌روی در ورودی که رسیدن زرتی یه آدم آوردن و با تبر سرش رو قطع کردن و زیر پاشون. قربانی کردن براشون. اصلا کفشون بریده بود! اینجا کجاست؟ ما اینجا چه غلطی می‌کنیم آخه!

رفتن و نشستن و با سلطان هم‌صحبت شدن. ماژلان بهش گفت که جریان این سرهای بریده و اون ننه مرده که کشتیدش چی بود؟ گفت اینا قربانی‌های ما برای شما بودن دیگه !به احترام شما سر بریدیم! گفت چطوری دلت میاد مردمت رو اینجوری بکشی؟ گفت اینا مردم من نبودن، اسرای جنگی بودند که الان فرصت شد ازشون استفاده کنیم.

یکم با هم صحبت کردن و از سفر و این چیزا گفتن، بعد سلطان دخترش صدا زد و ایشونم اومد توی مجلس. طبیعتا هم برهنه. به ماژلان گفت این دختر منه و باکره هم هست می‌خوام پیشکشتون کنم که تا اینجایی کنارت باشه، ازش کام بگیری. حالا ماژلان هم مذهبی بدش می‌اومد از این چیزا! گفت لازم نکرده من نیازی ندارم. سلطان گفت پس بگید نفر دوم که دخترم رو بدم به اون. ماژلان گفت نمی‌خوایم آقاجان! دست از سرمون بردار! ما اینجوری با کسی رابطه برقرار نمی‌کنیم!

سلطان بهش گفت که پس شما چجوری بچه‌دار می‌شید؟ گفت اول ازدواج می‌کنیم بعدش هرچی ماژلان می‌گفت سلطان لیسه می‌رفت و می‌خندید! فقط جیووانی توی خاطراتش نوشت، انقدر شرایط این جزیره عجیب‌وغریب و مبتذل بود که همون بهتر سالن کار رو با خودمون نیاوردیم توی ساحل که این لختی‌ها رو ببینه! ماژلان بهش گفت تو چرا مسیحی نمی‌شی؟ مسیحی شو بیا زیر پرچم پادشاه اسپانیا ما هم ازت در مقابل دشمنانت حمایت می‌کنیم.

سلطان هم چشم بسته قبول کرد. از مسیحی بودن که چیزی سرش نمی‌شد و ماژلان هم نمی‌تونست فرهنگ‌شون رو عوض کنه! چیزی که برای دو طرف اهمیت داشت سرزمین جدید و حمایت نظامی بود. بعد سلطان بهش گفت که الان اگه شما از اینجا برید، آدمای فلان جزیره به ما حمله می‌کنند و احتمالا همه‌ی ما رو قتل‌عام‌ می‌کنن. اونا یه قبیله‌ی آدم‌خوارن و شانسی جلوشون نداریم.

ماژلان هم گفت خیال‌تون تخت. تو از الان به بعد تحت حمایت اسپانیایی و ما توی مسیر موقع رفتن، بهشون حمله می‌کنیم و می‌شنینم‌شون سر جاشون. از این جزیره هم که الان می‌دونیم از جزایر فیلیپین بوده، می‌زنه بیرون می‌رسه به اون جزیره‌ی آدم‌خوارا. نقشه چی بود؟ خوب دقت کنید، ماژلان، جیووانی و بهترین ملوان‌های ناوگان که جنگجو بودند در مجموع ۶۰ نفر که ۱۰ نفرشون اسلحه گرم داشتند، باید با قایق می‌رفتند به ساحل؛ چون ساحل سنگی بود و باید کشتی‌ها دورتر متوقف می‌کردند با خودشون گلوله‌های توپ هم برده بودند که با منفجر کردن‌شون مثلا وحشت ایجاد کنن!

اینا می‌رن ساحل و همین که نزدیک می‌شن می‌بینن تا چشم کار می‌کنه سربازهای لخت و نیزه به‌دست دم ساحل وایستادن. یکی، دو تا توپ در می‌کنن که از صداش بترسن فرار کنند، ولی جم نمی‌خورن! یه نفرشون هم فرار نکرد! جیووانی می‌گه من اونجا فهمیدم که داستان به همین راحتی‌ها هم که فکر می‌کردیم نیست! می‌گه ۱۰ نفر مجبور شدیم بزاریم کنار قایق‌ها و ۵۰ نفر دیگه‌مون زدیم به ساحل و سربازهایی که اسلحه داشتند، اولین شلیک‌ها رو انجام بدن. بعدش هم با شمشیر کشیدیم و توی یه خط صاف رفتیم توی دل‌شون.

لباس‌ها و زره‌هایی که تنشون بود جلوی ضربات نیزه و تبر و تیراژ رو می‌گرفت! واسه همین خیلی خوب پیشروی کردن! جیووانی می‌گه ماژلان با هر شمشیری که تو هوا می‌چرخوند ۲، ۳ نفر می‌نداخت هر قدم که پیشروی می‌کردیم، پشت‌مون کلی جنازه روی زمین بود؛ ولی تموم نمی‌شدند! هر چی می‌کشتیم جای اینکه کمتر بشن، هی بیشتر می‌شدن!

می‌گه یهو چشمم خورد به جلوی میدون دیدم تا اونجایی که دید دارم آدمی که جیغ‌زنان داره میاد سمت ما! انقدر صدای هلهله بلند بود که صدا به صدا نمی‌رسید؛ ولی از اون چیزی که می‌ترسیدیم سرمون اومد! اونا فهمیدن که ما پاهامون و زره نداره و از اون قسمت آسیب‌پذیریم. از اونجا به بعد تمام تیرها و نیزه‌هاشون می‌اومد سمت پاهای ما و کارمون دیگه سخت شد.

سه چهار نفرمون افتادن که تو یه چشم بهم زدن بومی‌ها رو دست بردن‌شون توی دل جنگل که معلوم نبود قراره چه بلایی سرشون بیاد! کار که بیخ پیدا کرد ماژلان دستور عقب‌نشینی داد، ولی این عقب‌نشینی چون درست انجام نشد بدتر بهمون آسیب زد! افرادمون به‌جای اینکه رو به دشمن برن عقب پشت به دشمن فرار کردن! من یه لحظه به خودم اومدم دیدم که فقط من و ماژلان و ۵ نفر دیگه کنار همیم و بومی‌ها مثل مور و ملخ از همه طرف میان سمت‌مون! نفهمیدم دیگه چی شد فقط یه لحظه دیدم که پای ماژلان رو با تیر زدن، یه‌جوری که تیر از اون طرف پاش زده بود بیرون!

بومیان فهمیده بودن که ماژلان رهبر ماست و تمرکزشون رو گذاشته بودن روی شکار اون. به‌محض اینکه ماژلان از شدت درد زانو زد، تمام سربازان ما رو ول کردن و رفتن سر وقت اون و ماژلان و افراد دیگه‌مون رو روی دست بردن توی جنگل. ما هیچ چاره‌ای نداشتیم که از همین فرصت استفاده کنیم و فرار کنیم، وقتی برگشتیم تمام ناوگان از اتفاقی که افتاده بود شوکه بودن. ماژلان بزرگ‌ترین دریانوردی که می‌شناختن، تونسته بود از این سفر سخت نجات‌شون بده به‌خاطر یه بده‌بستون الکی توی جنگی که هیچ ربطی بهشون نداشت اسیر شده بود و حالا باید تمام تلاش‌شون رو برای نجاتش انجام می‌دادن!

بلافاصله بعد از برگشت به کشتی، جانشین ماژلان انتخاب می‌شه و فردا یه گروه با یه‌سری پارچه و هدیه‌ها می‌فرستن به جزیره که سلطان‌شون رو راضی کنند که ماژلان رو آزاد کنن. سلطان بهشون می‌گه که برید و هر وقت که آفتاب رسید به بالاترین نقطه برگردید.

دم ظهر که شد دیدن که سلطان با چند تا زن دورش و مردهای دیگه که هر کدوم یه زن بغل دست‌شون بود، اومدن توی ساحل و توی اون گرما آتش روشن کردن و دورش نشستن. حالا ناوگان هم از دور روی آب داشت ساحل رو می‌دید. از همون‌جا صداشون بهم می‌رسید بهشون می‌گن که رهبر ما رو آزاد کنید، به جاش ما هم هدایایی به شما پیشکش می‌کنیم. گفتن ماژلان رو می‌خواید؟ باشه.

بعد چند نفر اومدن توی ساحل یه بدن بی‌جون و لخت رو آوردن و بستن به یه تیرک. بدن ماژلان بود. مرده‌ بود. بعد جلوی چشم تمام ناوگان چند نفر با چاقو اومدن و هر کدوم یه تیکه از گوشت بدنش رو کندن، زدن سر نیزه و رو آتیشی که روشن کرده بودن، کباب کردن و خوردن. غلام ماجرا صداشون رو می‌شنید که بلند بلند از طعم لذیذ گوشت رهبر سفیدپوستان حرف می‌زدن. با خوشحالی می‌گفتن ما داریم طعم لذیذ خدای بیگانگان دنیای خارج می‌چشیم. بعدشم همین کار با بدن بقیه‌ی افرادی که اسیر کرده بودن کردن.

جووانی میگه داشتم از شدت غصه از هم می‌پاشیدم! هیچ کاری از دست‌مون برنمی‌اومد به‌خاطر فاصله‌مون توپ‌هایی که داشتیم به ساحل نمی‌رسیدن که نابودشون کنیم! توانایی حمله به اون همه جانور وحشی رو هم نداشتیم! خود جووانی توی کتابش نوشته ای کسانی که بعدها این سرگذشت می‌خوانید، خود تصور کنید من چه احساسی داشتم وقتی می‌دیدم آن وحشیان از بدن رهبر من می‌خورند و با ذوق و شوق از آن لذت بردن و بعد در جلوی دیدگان ما مردان و زنان باهم عشق بازی کردند!

ناوگان ماژلان بعد از این فاجعه برگشت به همون جزیره‌ی قبلی! تقریبا ۸ روز توی اون جزیره موندن یه روز یکی از درجه دارهای کشتی که از اقوام ماژلان بود به‌خاطر اینکه جانشین اون نشده بود، کینه می‌کنه و بی‌دلیل گیر می‌ده به غلام ماژلان که الان خب آزاد بودش. بهش می‌گه فلان کار رو بکن، اونم می‌گه که من دیگه برده نیستم که بخوام ازت دستور بگیرم! اونم با شلاق می‌افته به جونش و تا می‌تونه میزندش. این غلام تو این چند روزم واسطه‌ی ناخداها و سلطان بود پیام‌هاشون رو رد و بدل می‌کرد و قول قرارشون با هم می‌ذاشت.

روز آخری که قرار بود برگردن، پیغام می‌ده که سلطان یه ضیافتی ترتیب داده و ناخداها و افسران درجه یک رو هم دعوت کردن. یه ۲۵ نفری می‌شدند. جوانی ولی نتونست برای مهمونی بره. هنوز جراحاتش خوب نشده بود. مهمونی که تموم شد اینا برگشتن که سوار کشتی بشن و برگردن، سلطان سربازاش همراهی‌شون می‌کردن.

بعد اصلا یهو آسمون و زمین جاشون عوض شد، نیروهای سلطان و غلام ماژلان حمله کردن به افسران و همشون به جز یک نفر قتل‌عام کردن؛ به‌جز جانشین ماژلان. ظاهرا غلام اونا رو تحریک کرده بود که به اینا حمله کنند. حالا مشخص نبود که به‌خاطر اون داستان شلاق خوردن کینه کرده بوده یا چیز دیگه اون یه نفر نگه داشتن که با توپ و اسلحه معامله‌کنن! جیووانی نوشته که وقتی جانشین این بلا سرش اومد، حالا دیگه فرماندهی ناوگان نبود! افسران عالی رتبه، دست ارشد افسران درجه دو افتاد. آدمی پس و جاه‌طلب که در لحظه به مقامی رسیده بود که تا آخر عمرم تلاش می‌کرد بهش نمی‌رسید! وقتی خواسته‌ی سلطان رو شنید فقط سکوت کرد و هیچی نگفت جیووانی می‌گه همه فهمیدیم که نیتش چیه بدون اینکه حرفی بزنه دستور حرکت‌ داد. می‌گه من تا عمر دارم زجه‌ای که جانشین ماژلان اون موقع زد رو یادم نمی‌ره! وقتی داشتیم حرکت می‌کردیم دیدیم که چجوری افراد سلطان تیکه پاره‌ش کردن.

ناوگان از جزایر بهشت هم گذر کردن. این اسمی بود که ملوان‌ها به‌خاطر زیبایی طبیعت و زن‌های برهنه روی این جزیره‌ها گذاشته‌ بودن. گذشتن و مسیر به امید جزایر ادویه ادامه دادن، ولی از یه جایی به بعد اقیانوس دیگه اون اقیانوس آرومه که تا الان دیده بودن نبود! تقریبا هر روز اسیر طوفان‌های لحظه‌ای می‌شدن، حتی توی مسیر مجبور بودند یکی از کشتی‌هایی که شدیدا آسیب دیده بود رو تخلیه کنند و آتش بزنند. تا اینکه تقریبا یه ماه و نیم بعد دوباره به خشکی رسیدند به جزیره‌ی برنو. ولی شرایط این بار با دفعه‌های قبل فرق داشت!

جایی که بهش رسیدن تو ساحلش صدها کشتی کوچیک و بزرگ بود و دیدن که با یه شهر متمدن طرفن! یکم توی ساحل صبر کردن دیدن یه صداهایی از تو شهر میاد. الکانو ناخدای همون کشتی که سوزونده بودنش، گفت من این صدا رو می‌شناسم و توی مصر شنیدم. این صدا صدای اذانه. ما به یه شهر اسلامی رسیدیم. این شهر در واقع یه شهری بود که الان جزو شهرهای مالزیه.

یکم که تو ساحل صبر کردن، یه قایق اومد سمت‌شون یه مرد عمامه به سر که پرتغالی بلد بود صحبت کنه، ازشون پرسید که شما کی هستید؟ از کجا اومدین؟ چی می‌خواید؟ گفتن که ما از طرف پادشاه اسپانیا اومدیم تا حسن نیت‌مون رو به شما نشون بدیم. با شما تجارت کنیم پیغام ما رو به پادشاه‌تان برسونید. طرف هم گفت باشه من اومدن شما رو به راجومون سلطان شهر اطلاع می‌دم.

رفت یه چیزی که خیلی نظر اینا رو جلب کرد این بود که از توی ساحل می‌دیدن که خیلی از نگهبان‌ها زنند و اینکه زن‌های زیادی رو می‌دیدن که به کسب و کار مشغول بودن حتی وقتی راجب اونا رو برای ضیافت دعوت کردن، نگهبان‌های اونم زن بودن. راجب ازشون پرسید شما اینجا اومدید دنبال چی؟ گفتن ما دنبال جزایر ادویه‌ایم دنبال فلفل و زردچوبه و کاری. شما می‌دونید این جزایر کجان؟ گفت آره خیلی به شهر ما نزدیکه، ولی چرا تا اونجا بری؟ تو همین جزیره هم شما می‌تونید ادویه پیدا کنید. تازه اونم مجانی مجانی. کجا؟ چجوری؟

گفت تو یه منطقه‌ای از این جزیره پر از گیاهان و درخت‌های ادویه‌س تنها مشکلش اینه که اونجا حیوونای وحشی داره. این‌ها هم پیش خودشون گفتن مشکلی نیست که ما سلاح گرم داریم می‌ارزه بریم ادویه مجانی گیرمون بیادو مختصات می‌گیرن و می‌رن سمت اون منطقه از جزیره. وارد ساحل که می‌شن از دور می‌بینن که جل‌الخالق دو تا آدم پشمالوی گنده دارن نگاه‌شون می‌کنن. یه کم صبر کردن دیدن اونا عکس‌العمل خاصی نشون نمیدن بهشون. وارد سال شدن وارد ساحل شدند ولی با احتیاط مسلح. دیگه بعد از جریانات جزایر بهشتی حواس‌شون حسابی جمع بود. خیلی آروم از کنار اون انسان‌های پشمالو رد می‌شن و توی جنگل یکم پرسه می‌زنند و اینورو اونور می‌بینن که تعداد این پشمالوها بیشتر شده، ولی کاری به کار اینا ندارن.

چند تاشون بچه‌هاشون رو انداختن رو کولشون‌ و با گروه‌شون واسه خودشون می‌چرخن هر از گاهی هم با یه صدایی شبیه صدای جیغ با همدیگه صحبت می‌کنن. توی اون بخش از جزیره حتی درخت‌ها هم براشون عجیب‌وغریب بود. جیووانی می‌گه اگه مارهای این جزیره و دو تا از افراد ما را نکشته بودن، اسم اینجا رو هم می‌گذاشتیم بهشتی، ولی اینجا شبیه جزیره‌ی دوزخی شده بود.

روز دوم این که توی جنگل می‌گشتن یه جا یه نسیم خوشبو حس کردن. بیشتر که گشتن به درختای میخکی رسیدن که زیر هر کدوم‌شون یه تپه میخک بود که براشون حکم طلا را داشت. انقدر زیاد بود که نمی‌دونستن چه جوری تا کشتی‌ها حمل‌شون کنن. اومدن گونه‌هایی رو با خودشون آوردن توی این تپه‌های میخکوب، پرشون کردن و بردن توی کشتی. بعد در کمال تعجب دیدن که آدم جنگلی‌ها همون انسان‌های پشمالو هرکاری اینا می‌کنن رو تقلید می‌کنند.

پشت سر اینا راه می‌افتادن و ادای جمع کردن میخک‌ها در می‌آوردن بعد به سرشون زد ببینن اگر جلوی دست اینا گونی بذارن، همین کار رو می‌کنن یا نه؟ بعد دیدن آره واقعا شروع کردن جمع کردن میخک‌ها، پر کردن گونی‌ها و در کمال تعجب گونی‌ها را انداختن رو کول‌شون‌ و آوردن تا دم کشتی. دو سه روز بعد فلفل قرمز پیدا کردن این آدم جنگلی‌ها قشنگ پا به پای اونا رفتارشون رو تقلید می‌کردن. بعد گفتن بذار ببینیم اگه فلفل بچینیم بعد ادا در بیاریم که داریم می‌خوریم‌شون بازم اینا اون کار رو می‌کنن؟ همین کار کردن بعد دیدن نه، شعورشون می‌رسه که خوردنش بهشون آسیب می‌زنه. اما بعد یه خبر مهم از راجو بهشون می‌رسه. فهمیدن که از همون روز اولی که از اسپانیا حرکت کردند، پرتغالی‌ها از جریان خبر داشتند و فکر کردن که این‌ها از همون مسیر عادی که متعلق به پرتغالی‌ها بوده راهی شرق شدن. واسه همین ۶ تا کشتی جنگی راهی کرده بودن که توی مسیر ناوگان‌شون نابود کنند و تمام آب‌های مشرق زمین دنبال اینا شخم زده بودن و الان رسیده بودن به برن.

اتفاقا خود اسپانیایی‌ها هم که رسیده بودن به این منطقه از جزیره کشتی‌های پرتغالی رو دیده بودند، ولی شانس آوردن که اونا پیداشون نکرده‌ بودن. شانس بزرگ‌ترشون این بود که راجع اینا رو لو نداده بوده و گفته اینا رفتن سمت جزایر بهشتی، ولی خب دیر یا زود مشخص می‌شد که اینا هنوز توی برنو بودن. باید یه فکری می‌کردن. می‌خواستنن برگردن اسپانیا، ولی دو مشکل اساسی داشتن. مسیری که ازش اومده بودن به‌شدت طولانی و خطرناک بود و از طرفی هم نمی‌تونستن فقط با فلفل میخک برگردن، چون چند نوع زردچوبه و جوز هندی که مهم‌ترین ادویه‌ها بود رو نداشتن و خب چجوری می‌خواستن به پادشاه‌شان بگن که با این همه تلفات و مرگ ماژلان تمام افسران عالی رتبه دست خالی برگشتن اسپانیا!

یه چیزی که باید اینجا بهش دقت بشه اینه که الان واقعا ارزش سفر ماژلان با ادویه سنجیده نمی‌شه با اینکه هم اون هم کریستف کلمب، به هوای هندوستان و ادویه سفرشون رو شروع کردن، ولی یادمون نره که همچنین سفرهایی در نهایت به اکتشاف‌های بزرگ ختم شده و کشف قاره آمریکا، گردش به دور کره زمین، اثبات کروی بودن زمین، کشف تنگه‌ها و آب‌های جدید و کلی چیزهای دیگه.

به هر حال نتیجه مذاکرات و هم‌اندیشی اسپانیایی‌ها این شد که به راجو پیشنهاد بدن که در تهیه‌ی دارچین و چند تا ادویهی دیگه کمک‌شون کنه و از همون مسیر عادی و از آب‌هایی که متعلق به پرتغالی‌ها بود، جوری که شناسایی نشن به اسپانیا برگردن.

بعد از ترک جنگل ناوگان با مساعدت رادو تونستن که بقیه ادویه‌هایی که لازم دارند هم تهیه کنن، ولی توی مسیر یه اتفاق عجیب افتاد. توی راه که بودن دو تا کشتی بومی رو دیدن که داشتن از جزایر ادویه برمی‌گشتند. در کمال تعجب، فرماندهی ناوگان دستور حمله به این کشتی‌ها را داد! الکانا ناخدای یکی از کشتی‌ها اول فکر می‌کرد اشتباه شنیده، ولی وقتی فرمانده دستورش تکرار کرد، متوجه شدن که همه‌ی این آدم همچنان ادامه داره و چاره‌ای نداشتند که به کشتی‌ها حمله کنند و ادویه‌ها و طلاشون دزدیدن.

بعدش هم که از راجو ادویه‌ها رو گرفتن و دیگه وقت این بود که راهی اسپانیا بشن قبل اینکه سفر برگشت رسما شروع کنن به جزیره‌ای توی همون نزدیکی رفتن که یکم استراحت کنن و یه غذایی بخورن و راهی بشن. موقع ناهار توی ساحل نشسته بودند که یکی از ملوان‌ها به فرمانده گفت که بگو ببینم ما نجیب‌زاده‌ایم یا دزد؟ نجیب زاده‌های پادشاهی اسپانیایی یا یه مشت راهزن و دزد دریایی؟

فرمانده چشماش گرد شد و گفت به چه حقی با من اینجوری حرف میزنی؟ تو وظیفته که فقط اطاعت کنی. بعد دستور داد که ملوان معترض دستگیر کنن، ولی کسی دستورشناسان به‌شدت بین ملوان‌ها منفور بودش زد زیر گوش یکی‌شون گفت که مگه نمی‌گن برید دستگیرش کنید؟ اینجا بود که یهو ملوان معترض، شمشیر کشید و رفت سمت فرمانده با هم درگیر شدن به‌محض اینکه اینا با هم درگیر شدند، طرفدارهای فرمانده که شریک دزدیده بودن، توی کشتی دریاسالار حرکت کردن و رفتن سمت کشتی الکانو.

کشتی ویکتوریا، اسمش ویکتوریا بود. رفتم سمت این کشتی که تصرفش کنم، ولی به‌محض حرکت با سنگ‌های کف ساحل برخورد کردن و شکافی که درست شد باید تمام ادویه‌های انبار کشتی رو آب ببره، توی اون درگیری ساحل هم فرمانده زخمی می‌شه و همون شب می‌میره.

بلافاصله بعد مرگش فرماندهی جدید رو انتخاب می‌کنن و دو تا از ملوان‌هایی که سردسته یاغی‌ها بودن و کشتی به حرکت درآورده بودن توی جزیره حلق‌آویز می‌کنن. بعد این ماجرا تصمیم می‌گیرن که اول کشتی آسیب دیده را تعمیر کنند و راهی جزایر ادویه بشن و بعدش با جایگزین کردن ادویه‌هایی که از دست داده بودند، برن به‌سمت اسپانیا.

کشتی‌ها راه افتادند و بعد از چند هفته بالاخره به مقصدی که بیش از دو سال براش زحمت کشیدن و کشته دادن رسیدن. بدون ماجرا مردی که می‌خواست ثابت کنه که از راه غرب هم می‌شه به مشرق زمین رفت. به جزایر که رسیدن سلطان منظور سلطان جزایر با آغوش باز ازشون استقبال کرد.

پذیرایی مهمون نوازی انقدر خوب بود که اقامت دو روزه‌ی ناوگان شد ده روز، تازه تمام ادویه‌هایی رو هم که نیاز داشتن خودش براشون خرید و گفت که هر کدوم از شما اگه دوست داشته باشه، می‌تونه برای همیشه اینجا زندگی کنن.

اتفاقا چند تا از ملوان‌ها هم پیشنهادش رو قبول کردن و اونجا موندگار شدن. بعد از ۱۰ روز اقامت ۲ کشتی باقی مونده راهی اسپانیا شدن از بندر که حرکت کردن و از اونجا که قرار نبود یه آب خوش از گلوش پایین بره، کشتی دریاسالار همون اول کار به مشکل خورد. دیدن که انبارای کشتی داره پرآب می‌شه. هر چی آب خالی می‌کردند، دوباره پر می‌شد و مجبور می‌شن که برگردن ساحل.

وقتی برگشتن سلطان منظور چند تا از بهترین غواص‌ها رو می‌فرسته برن زیر کشتی که ببینن دقیقا مشکل کجاست، چون خود ملوان‌ها نتونسته بودن مسیر ورود آب رو پیدا کنن. حالا مدل کار این غواصان خیلی خیلی جالبه! همه‌شون موهای بلند داشتن اینا می‌رفتن زیر کشتی موهاشون باز می‌کردن که ببینن جریان آب موهاشون به کدوم سمت می‌بره.

می‌بینند از کجا وارد کشتی می‌شه، ولی با این وجود این‌ها هم نتونستن کاری پیش ببرن. فایده نداشت، چون قسمت زیر کشتی کاملا پوشیده شده بود. مثل اسفنج آب می‌کشد تو. از طرفی هم تعمیر کردن کامل کشتی حداقل ۳ ماه زمان نیاز داشت. حالا یه راه بیشتر نداشتند، کشتی دوم تا جای ممکن انبارش رو پر کنه و هر کسی که می‌خواد با خودش ببره و بقیه هم توی جزیره‌ی ادویه بمونن تا تعمیر کشتی تمام بشه.

سلطان هم قول داد که ۲۵۰ نفر از نجارها در اختیارشون بذاره و تا آماده شدن کشتی از همه‌شون پذیرایی کنه. اونجا باز یه عده‌ی دیگه که قوم و خویشی تو اسپانیا نداشتن تصمیم می‌گیرن که ساکن اونجا بشن و بقیه‌شون از جمله جیووانی سردار ماژلان که حسابی به هم علاقه‌مند شده بودن با کشتی دوم راهی اسپانیا شدن. جیووانی می‌گه موقع برگشت اونایی که قرار بود بمونن با قایق کلی از مسیر پشت سر ما اومدن موقع خداحافظی همه‌مون اشک می‌ریختیم.

روزهای خیلی سختی رو توی این دو سال باهم گذرانده بودیم و الان باز معلوم نبود که بتونیم دوباره همدیگه رو ببینیم، حتی ناخداها اشک می‌ریختن بازمانده‌های ناوگان دوباره راهی سفری شدند که هیچ پیش‌بینی از موفقیت نداشتن از۲۶۰ و خورده‌ای نفری که از اسپانیا راه افتادن، الان فقط ۶۰ نفر داشتن برمی‌گشتن مسیری که قرار بود برن اینجوری بود که از شرق آسیا بعد می‌اومدن به‌سمت جنوب قاره‌ی آفریقا جایی که دماغه امید نیک بود و از اونجا به‌سمت شمال و قاره‌ی اروپا حرکت می‌کردن.

حالا مشکل بزرگ‌شون چی بود؟ این آب‌ها تحت اختیار پرتغالی‌ها بود و برای اینکه اسیرشون نشن، باید تا جای ممکن به جنوب می‌رفتند که حسابی از مسیر تردد کشتی‌های پرتغالی فاصله داشته باشند که دیده نشن و برای اینکه این مسیر ناآشنا رو بتونن به سلامت رد کنن از ۱۳ تا بلد راه بومی آسیا کمک گرفتن. بهشون گفتن توی مسیر راه رو به ما نشون بدید به شما وقتی رسیدیم اسپانیا پول‌تون رو می‌دیم و از اونجا راهی پرتغال می‌شیم که برگردید خونتون.

اونا هم قبول کرده بودن توی مسیر کلی جزیره‌های عجیب‌وغریب دیگه هم دیدن که دونستن داستان‌شون خالی از لطف نیست. این راهنماها انقدر توی کارشون حرفه‌ای بودند که با استشمام بویی که از سمت جزیره‌ها می‌اومد می‌فهمیدن که این جزیره مسکونی یا نه یه بار تو مسیرشون به جزیره‌ای رسیدند که بهش می‌گفتن جزیره‌ی مورچه‌های آدمخوار.

جیووانی توی خاطراتش نوشته این راهنماها گفتن که اگر این مورچه‌ها بیفتن به جون‌تون به یک ساعت نمی‌کشه که جز استخون چیزی ازتون نمی‌مونه. واسه همینه که هیچ جنبنده‌ای حتی پرنده‌ها و تمساح‌ها هم اینجا زندگی نمی‌کنن، ولی حرکت به‌سمت جنوب اونا رو کشوند سمت آب‌های منجمد جنوبی که اتفاقا کسی تا حالا اونجا رو کشف نکرده بود و دوباره یه سرمای وحشتناک افتاد به جون‌شون به این سرمایه هوا کمبود غذا رو هم اضافه کنید.

تازه اونجا فهمیدن که تمام گوشتی که برای خوردن از جزایر ادویه آورده بودن فاسد شده. نمکی که برای نمک سود کردن بهش زده بودند که سالم بمونه، نمک دریایی بود که جلوی فساد غذا رو نمی‌گرفت گیرشون کم بوده و سرمای شدید داشت ضعیف‌ترند یه روز الکانو ناخدای کشتی صداشون می‌کنه، می‌گه که من میدونم که شماها توی این سفر چه سختی‌هایی کشیدید، ما دو سال و نیمه که توی سفریم و به‌شدت هم خسته و ضعیف و تنها. چیزی که تا الان نصیب‌مون شده همون پولی بوده که قبل شروع سفر بهمون دادن که خانواده‌هامون در نبود ما خرج خورد و خوراکتون رو بدن.

الان می‌بینید که منم مثل شما لباس درستی تنم نیست و بدنم مثل شما چرک و کثیفه. یه وعده‌ی سیر هم غذا نمی‌خوریم، توی سرما هم داریم جون می‌دیم، ولی الان دو تا راه داریم یا سعی کنیم این سفر رو تموم کنیم با دستمزد این سه سالی که در نهایت سفرمون طول می‌کشه تا آخر عمر زندگی راحت داشته باشیم یا اینکه بیفتیم دست پرتقالی‌ها. گزینه‌ی دوم شاید احتمال زنده موندن مون بالاتر ببره، ولی دیگه خبری از دستمزد نیست و انگار تمام این بدبختی‌ها واسه هیچ‌و‌پوچ بوده حالا تصمیم با شماست. اون‌ها هم که همچین به وجه اومده بودن گفتن نه ما باید سفرمون رو تموم کنیم. بعدش هم دستور تغییر مسیر به‌سمت غرب داد که بیشتر از این به سمت جنوب نرن و زودتر جنوب آفریقا رو رد کنن؛ ولی این تغییر مسیر سرما کمتر نکرد فقط بیشترش نکرد.

بالاخره هم این سرما و گرسنگی اولین تلفات خودش گرفت و دو تا از اون راهنما که اصلا به همچین شرایطی عادت نداشتن مردن و با دستور ناخدا برای اینکه دوباره اون داستان مردارخواری گوشت آدم را نیافته بدن‌هاشون انداختن و جیوانی می‌گه بعد این داستان یکی از ملوان‌ها گفت که اتفاقا اگه قرار باشه دوباره گوشت آدم بخوریم به سختی سری قبل نیست ما اون موقع چیزی نداشتیم، ولی الان ادویه هم داریم که می‌تونیم خوشمزه‌تر کنیم. می‌گه اون به شوخی گفت ولی من می‌دونستم که فکرش جدی بود. چند روز بعد دیگه تقریبا هیچی برای خوردن نداشتن. هیچ. تک تک اون راهنماهایی که با خودشون آورده بودن از بین رفتن. اونا کسایی بودن که یه عمر توی مناطق گرم‌سیری زندگی کرده بودن و بدن‌شون اصلا آمادگی این سرما رو نداشت و اوضاعشون خیلی خراب بود. حتی اگه می‌خواستن مستقیم برن آفریقا و خودشون رو به اولین شهر تحت کنترل پرتغالی‌ها برسونن بازم زنده موندن‌شون غیرممکن بود. تنها موجود زنده‌ای که اون روزا می‌دیدن سگ‌ماهی‌هایی بود که دنبال‌شون می‌اومدن تا از جسدهایی که می‌ندازن توی آب، تغذیه کنن. خوردنی هم نبودن، ولی خب به قول جیووانی گوشت انسان خوردنی نبود! ناخدا بهشون دستور میده که ماهی‌ها را شکار کنن. شکار کردن‌شان هم به همین راحتی نبود، ولی از اونجایی که می‌دونستن این ماهی‌ها طعمه‌ها رو می‌بلعن به ذهن‌شون رسیده که اگه بتونن یکی‌شون رو شکار کنن می‌تونن یه تیکه از گوشتش رو بزارن سر قلاب و موقعی که اینا گوشت و قلاب و با هم می‌بلعندهمانن همین کار می‌کنن و می‌تونن چند تا از این ماهی‌ها رو توی روزهای بعدی شکار کنن و به‌عنوان تنها غذاشون مصرف کنن.

جووانی می‌گه من فکر نمی‌کنم توی دنیا چیزی بد مزه‌تر و زهر مارتر از گوشت سگ ماهی وجود داشته باشه! حتی با ادویه هم به زور می‌خوردمش، اما شاید بدترین اتفاقی که تو این سه سال می‌تونست برای جیووانی اتفاق بیفته چند هفته بعد پیش اومد. یه چند روزی بود که هوا نسبتا بهتر شده بود و کمتر بود، ولی یه روز خیلی غیر منتظره هوا به‌شدت سرد شد که به‌خاطر بادهایی بود که از سمت قطب جنوب می‌اومد.

این باعث شد که سالنکو برادرزاده و معشوقه جیووانی ذات‌الریه بگیره و برای بهبود نیاز بود که بدنش رو گرم نگه دارن و غذای درست و حسابی بخورن که هیچ‌کدومش رو نمی‌تونستن انجام بدن و با وجود تمام تلاش‌هایی که برای زنده موندنش کردن مرد.

بعد مرگ سالنکو جیووانه خیلی دوست داشت که جنازه‌اش با خودش به اسپانیا ببره، ولی ناخدا مخالفت کرد و گفت هوا دوباره گرم می‌شه و جسد بوی تعفن می‌گیره بعد اون و به دریا بسپارش. موقعی که جیووانی می‌خواست جسد رو به آب بندازه، خدا و مسیح شاهد گرفت که در تمام این ۳ سال بر نفس‌شون غلبه کردند و این دختر باکره از دنیا رفته و بدن سالن کور به دریا سپرد.

این روزها و هفته‌های بعد، کم بدبختی داشتن طوفان شروع شد. توی منطقه‌ای افتاده بودن که هر روز ۲۴ ساعت هوا طوفانی بود. ۲۲ روز تمام هیچ نشانی از خورشید ندیدند. فقط باد بود و باد. جیووانی می‌گه چنان موج‌هایی می‌اومد که در یک لحظه ما رو تا عرش آسمون می‌برد بالا و وقتی که رد می‌شد و چنان حفره‌ای فرو می‌رفتیم که انگار وارد عمیق‌ترین چاه زمین شدیم.

می‌گه روزی ده‌ها بار می‌مردیم و زنده می‌شدیم. ذره ذره داشتیم از بین می‌رفتیم توی اون سه هفته‌ای که اسیر طوفان بودیم چند نفرمون رو از دست دادیم و غذایی برای خوردن نداشتیم. توی هوای طوفانی خبری از سگ ماهی‌ها نبود که شکارشون کنیم تنها شانسی که آوردیم این بود که یه مقدار گوشت ذخیره کرده بودیم، اما وقتی دریا آروم شد یه ماجرای عجیبی پیش اومد. دیدن که از دور یک کشتی داره بهشون نزدیک می‌شه.

گفتن تموم شد پرتغالی‌ها پیدامون کردن. ناخدا با اون بوق‌های پخش صدایی که داشت چند بار از کشتی پرسید که کی هستن و کجا میرن؟ هیچ جوابی نگرفتن پرتغالی پرسید ازشون، جوابی نگرفتند! با نور بهشون علامت داد جوابی ندادن! دستور داد جیووانی و چند نفر با قایق برن کشتی رو بررسی کنن و ببینن اون‌ها کی هستن و اصلا جیووانی می‌گه من آدم ترسویی نیستم، ولی اون شب از چیزی که دیدم چنان وحشتی بهم دست داد که دندون‌هام بهم می‌خورد.
می‌گه وقتی رفتم روی عرشه اون کشتی لاشه‌هایی رو دیدم که فقط لباس‌های پوسیده تنشون بود و هیچ پوست و گوشتی براشون نمونده بود. بوی تعفن کشتی برداشته‌ بود. انگار از دل جهنم اومده بودن بیرون. کشتی که گشتن رسیدن به اتاق ناخدا و اونجا اسناد و مدارک و بررسی کردن و فهمیدن که این کشتی از ایران می‌ومده به اولین بارش هم نبوده که بین ایران و پرتغال رفت و آمد می‌کرده. بارش هم آرد بود و زعفرون و فرش و نوش‌دارو و طلا جیووانی نوشته فرش‌هایی که ما دیدیم چنان ما رو مبهوت زیبایی خودش کرده بود که مثل اون هیچ وقت هیچ جای دنیا ندیده بودیم.

نوشانوش همون تریاک بوده. بد نیست بدونید که زعفرون و تریاک هر دوتاش اولین بار از ایران به پرتغال و اسپانیا رفت و از خشخاش و تریاک برای درمان بیماری‌ها استفاده می‌کردن. به هر حال آردی که تو این کشتی پیدا کردن تا چند هفته از نظر غذا تامین شون کرد و حداقل مقطعی از مرگ نجات‌شون داد.

اون رو با آب دریا خمیر می‌کردن و باهاشون نون می‌پختن. یه مدت با همون نون‌ها سر کردند تا اینکه آب کشتی تموم شد دیگه آبی برای خوردن نداشتم از یه طرف وارد شدن‌شون به تابستون و گرمای هوا از طرف دیگه اونشونی برید. حتی جیووانی هم دیگه توان نفس کشیدن نداشت می‌گه من آورده بودن روی عرشه خنک‌تر بود دیگه هیچ رمقی تو بدنم نبود.

زیرچشمی می‌دیدم که هر روز چند نفر از افراد و می‌میرند و می‌ندانش تو همچین شرایطی که جیووانی برای هیچ کدوم‌شون نمونده بود. مدام هم باید آبی که وارد کشتی می‌شد و خالی می‌کردن شاید اگه رگباری که توی یکی از شب‌ها زد و آبی که یکم جمع شده بود، نبود. سرنوشت اون‌ها هم می‌شد سرنوشت همون کشتی پرتغالی یه کشتی سرگردون با کلی جسد فاسد شده توی آب‌های اقیانوس.

جیووانی می‌گه وقتی بارون اومد افتاده بودیم کف عرشه آبی که جمع شده بود رو لیس می‌زدیم شاید تنها دلیل زنده موندن مون همین بود. چند روز دیگه به یه جایی رسیدن که الکانو بهشون گفت دیگه چاره‌ای نداریم که یا مرگ رو انتخاب کنیم یا اینکه خودمون رو برسونیم به جزایر سانتیاگو توی آفریقا که تحت کنترل پرتغالی‌هاست. این جزیره سانتیاگو رو با اون سانتیاگوی معروف اشتباه نگیرید، یه وقت بهشون گفت اگه نریم نهایتا یکی دو روز دیگه هم و می‌میریم، ولی این جزایر یه نصف روز باهم فاصله داره چه کنیم! حالا هم قبول کردن که برن به جزایر مسیر رو تغییر دادن و چند ساعت بعد رسیدن اونجا.

این جزایر موقعیتش جوری بود که زیاد پیش می‌اومد که کشتی‌های اسپانیایی که از آمریکا برمی‌گردن و اسیر طوفان می‌شن سر از اونجا در میارن و معمولا کاری باهاشون نداشتن. قرار می‌شه که ملوان‌ها برن ساحل مایحتاج‌شان بخرن و برگردن اگه کسی پرسید بگن از آمریکا برمی‌گشتن که اسیر طوفان شدن اینا می‌رن ساحل اتفاقا وقتی به پرتغالی‌ها داستان‌شون رو می‌گن بهشون آذوقه می‌فروشند و برای اولین بار بعد از ۹ ماه که از جزایر ادویه حرکت کردن تونستن یه دل سیر غذا بخورن، ولی روز چهارم اقامت‌شون اتفاقی می‌افته که همه چی رو خراب می‌کنه. ۱۲ تا از ملوان هاشون توی ساحل می‌رن توی بار شروع می‌کنن به شراب خوردن و تو کل کل کردن با ملوان‌های پرتغالی که مسخرش می‌کردن بند آب می‌دن و واسه اینکه جلوشون کم نیارن می‌گن که واقعا از کجا اومدن و کجاها رفتن چیا دیدن بیابانی می‌گه من تمام این ۴ روز تو کشتی بودم نرفتم سال فقط یه آن دیدم که یه قایق بزرگ پر از سربازهای پرتغالی دارن میان سمت‌مون.

ارکان بلافاصله دستور حرکت می‌ده و از اونجایی که باد هم به نفع ما بود تونستیم سریع فرار کنیم، ولی مجبور شدیم قید ملوان‌های بازداشتیان رو توی ساحل بزنیم. از اونجایی که فاصله‌شون تا اسپانیا هم زیاد نبوده. همه با جون و دل تلاش‌شون رو کردن که بتونن با سرعت برسن اسپانیا، حتی جیووانی و ناخدا پا به پای ملوان کار می‌کردن ۲۴ ساعته داشتن کار می‌کردن که آبی که می‌اومد توی کشتی رو خالی کنن.

با اینکه آب و غذای کافی داشتند، ولی به‌خاطر ضعفی که تو بدن‌شون بود کار سنگین که می‌کردند با تحلیل می‌رفتن دوباره چند نفر دیگه‌شون هم از بین رفتن، ولی درنهایت ششم سپتامبر ۱۵۲۲ رسیدن به اسپانیا. از اینجا به بعد داستان رو از زبون جووانی می‌شنویم.

وقتی رسیدیم به خاک اسپانیا به محض اینکه از کشتی پیاده شدیم، سجده کردیم و مسیح و شروع کردیم همه با تعجب ما رو نگاه می‌کردن. وقتی به مسولین بندر خودمون رو معرفی کردیم به سرعت پیکی رو فرستادن پیش پادشاه و چند تا کبوتر نامه‌بر هم فرستادن که خبر رسیدن ما رو بهشون اعلام کنن. حاکم شهر به‌سرعت خودش رو رسوند به ما و تدارکات لازم رو برامون آماده کرد که ما رو با کشتی راهی شهری کنه که سفرمون رو از اونجا شروع کردیم.

وقتی به اونجا رسیدیم دیدیم که خبرمون زودتر از خودمون به شهر رسیده. کلی آدم منتظر ما بودن که سربازها جلوشون به زور گرفته بودن. حاکم شهر اومد به کشتی‌مون، بهش گفتیم که می‌خواییم بریم کلیسا برای دعا. گفت اول صبر کنید مسیر امر کنید بعد بریم وگرنه این مردم شما رو تیکه پاره می‌کنند که به‌عنوان تبرک به خودشون ببرن.

وقتی که راهی شدیم نزدیک کلیسا که شدیم ناخدا دست به آسمان برد و گفت بر ما حرام باشد. اگر در این پیروزی یادی از بزرگ مردمان مان ماژلان و تمام جوانانی که در این راه ما را همراهی کردند و در نهایت به قعر دریاها رفتند نکنیم. اشک‌های ناخدا باعث شد همه‌مون به گریه بیفتیم بعد از اینکه از کلیسا برگشتیم بلافاصله خبر دادن که پادشاه ما رو احضار کرده بعد از اینکه یکم به سر و وضعمون رسیدیم رفتیم به قصر پادشاه وارد سالن که شدیم در کمال تعجب دیدم پادشاه به استقبال‌تون اومد صورت ارکان رو بوسید و گردنبند طلای خودش به گردن اون انداخت بعد از اینکه کمی در مورد سفر صحبت کردیم.

دستور داد که حقوق این سه سال را فورا پرداخت کنن و برای همه‌ی ما مقرری مادام العمر تعیین کردن پادشاه گفت این سفر شما مرا تبدیل به پادشاه تمام دنیا کرد، چون شما پیوسته به‌سمت غرب حرکت کردید و طبق قانون هر سرزمینی که در جهت غرب کشف شود. متعلق به پادشاهی اسپانیا خواهدبود و من تبدیل به پادشاهی شدم که خورشید در سرزمین‌های او غروب نمی‌کند.

بعد به الکانا مقام دریاسالاری داد و من هم به پاس خدمات هم به خدمت دربار درآورد و من تونستم با کمک منشی‌ای که پادشاه در اختیارم قرار داد. سفرنامه‌ی خودم را پاک‌نویس کنم و تقدیم پادشاه کنم و اینجا بود که یکی از بزرگ‌ترین سفرهای دریایی تاریخ بشر به سرانجام رسید. این آخر داستان فقط یه چندتا نکته رو بهتون بگم اون کشتی بود که وسط راه فرار کرد و برگشت اونا تونستن یک سال بعد از برگشت‌شون برسن اسپانیا، اما کشتی ماژلان که برای تعمیر مونده بود جزایر ادویه بر تعمیر راهی اسپانیا شد، ولی به خاطر طوفان مجبور شد برگرده که موقع برگشت کشتی‌های پرتغالی پیداشون می‌کنن و همه‌شون زندانی می‌کنن چند سال بعد ناخدا یکی دوتا ملوان آزاد می‌کنند که برن اسپانیا؛ ولی بقیه‌شون تو زندان‌های پرتغالی‌ها می‌میرن.

ملوان‌هایی که توی اون جزیره‌ی پرتغالی توی اون بار سوتی داده بودن و بازداشت شده بودند با پیگیری‌های پادشاه اسپانیا بعد ۶ ماه آزاد می‌شن و برمی‌گردند بسیا و همون امتیازاتی که جیووانی یا بقیه گرفته بودند به اینا داده می‌شه، اما بشنوید از سرنوشت الکانو و کشتی که باهاش برگشته بودند ویکتوریا، ویکتوریا بعد از بازسازی به یک سفر دریایی به شمال آمریکا می‌ره، ولی اسیر طوفان می‌شه و با تمام خدمه غرق می‌شه.

پادشاه دستور می‌ده اسم کشتی رو روی یک کشتی جدید بذارن و اون کشتی رو هم در اختیار الکانو می‌گذارن. الکانو بعد از سه سال دوباره فیلش یاد هندوستان می‌کنه و تصمیم می‌گیره که دوباره از همون مسیر قبلی به جزایر ادویه بره. این بار هم تقریبا همون بلاها سرش میاد و به‌خاطر مریضی توی راه می‌میره و اما در نهایت هم آنتونیو پیگافتا همون جووانی قصه‌ی ما که این سفرنامه بی‌نظیر از تاریخی‌ترین سفر دریایی تاریخ نوشته بود، حوالی ۴۵ سالگی تو ایتالیا زادگاهش درگذشت.

چیزی که شنیدید پنجاه و یکمین اپیزود راوکست بود که در مرداد ۱۴۰۱ منتشر می‌شه. اگر از شنیدن این اپیزود لذت بردید شنیدنش رو به بقیه هم پیشنهاد بدید. راوکست رو از تمام اپلیکیشن‌های پادکست مثل گوگل پادکست و اپل پادکست و همین‌طور سایت راوکست بشنوید. صفحات اجتماعی ما رو دنبال کنید، اخبار مربوط به اپیزودها و مطالب تکمیلی رو توی سوشال مدیامون منتشر می‌کنیم. توی سایت‌مون می‌تونید مطالبی رو بخونید که جای دیگه‌ای منتشر شوند.

بعدها اگر دوست داشتید که از راوکست حمایت مالی کنید، می‌تونید از لینکی که توی توضیحات پادکست هست استفاده کنید. ممنون از شما، دمتون گرم که تا انتهای این اپیزود طولانی و مهیج با من همراه بودید.



بقیه قسمت‌های پادکست راوکست را می‌تونید از این طریق هم گوش بدید.

https://castbox.fm/vi/674626278