روایتی از مهم ترین رویدادهای تاریخ
اپیزود ۵۶؛ جیم جونز و فاجعه جونزتاون

هجدهم نوامبر ۱۹۷۸، خبری مهم در رسانههای آمریکایی ترکید؛ آنقدر مهم که پخش عادی برخی شبکهها قطع شد و خبر فوری جای آن را گرفت. خبر این بود که پنج آمریکایی در شهرکی به نام جونزتاون در کشور گویان (در آمریکای جنوبی) توسط آمریکاییهای ساکن همان شهرک کشته شدهاند. یکی از کشتهشدهها، لئو رایان، سیاستمدار اهل کالیفرنیا بود که برای بررسی اخبار مشکوک پیرامون فرقهای به نام «معبد مردم» به رهبری کشیش جیم جونز، به آنجا سفر کرده بود. اما شاید هیچکس نمیدانست خبری که چند ساعت بعد منتشر میشد، به مراتب وحشتناکتر و عجیبتر بود. دنیا در آستانه مشاهده یکی از بزرگترین و تراژیکترین وقایع فرقهای در تاریخ بود.
سلام، من ایماننژاد هستم و شما به اپیزود پنجاه و ششم راوکست گوش میدهید که در بهمنماه ۱۴۰۱ منتشر میشود. در هر قسمت از راکست، شما یک داستان واقعی یا ماجرای یک رویداد مهم تاریخی را میشنوید. در این قسمت، قرار است ماجرای یکی از بزرگترین فرقههای مذهبی چند قرن اخیر را برایتان روایت کنم؛ داستانی که شنیدنش ما را بیشتر با این حقیقت آشنا میکند که آدمها وقتی در موضع ضعف قرار میگیرند، چقدر میتوانند شکننده و نفوذپذیر باشند و حتی حاضر شوند برای آرمانهای خیالیشان از عزیزترین داراییهای خود بگذرند. ما در راکست تاریخ میگوییم، چون معتقدیم گذشته چراغ راه آینده است و باید این چراغ را روشن نگه داشت.
اپیزود پنجاه و ششم: جیم جونز و معبدی برای مردم. (با این هشدار که محتوای این اپیزود برای کودکان مناسب نیست.)
«معبد مردم» (Peoples Temple)، یکی از شناختهشدهترین نامهایی بود که در دهه ۱۹۷۰ با مذهب و فرقهگرایی گره خورده بود و در آمریکا سر و صدای زیادی به پا کرد. معبد مردم در واقع کلیسایی بود که جیم جونز بهعنوان کشیش، مردم را دور هم جمع میکرد و برایشان سخنرانیهای طوفانی و انگیزشی انجام میداد. او آنها را تشویق میکرد که خودشان را باور داشته باشند، به یکدیگر عشق بورزند و قضاوت نکنند. در کلیسای او، فارغ از رنگ و نژاد، همه با هم برابر بودند. سیاهپوست و سفیدپوست کنار هم مینشستند، آواز میخواندند و میرقصیدند.
کلیسای جیم جونز، پناهگاهی برای کسانی بود که از تبعیض و خشونت خسته شده بودند و به دنبال آرامش میگشتند. اعضای کلیسا هوای یکدیگر را داشتند و برایشان مهم نبود که با چه کسی معاشرت میکنند. دقت کنید که ما از دههای حرف میزنیم که دوران تبعیضهای گسترده نژادی در آمریکا بود؛ دورانی که درگیریهای نژادی در سراسر کشور جریان داشت. در چنین اوضاعی، کلیسای معبد مردم، تمام اقشار را کنار هم جمع کرده بود.
جیم جونز نیز ظاهراً به آنچه میگفت عمل میکرد. او سرپرستی چند کودک از نژادهای مختلف (سیاهپوست، آسیایی و سفیدپوست) را بر عهده گرفته بود و به خانوادهاش لقب «خانواده رنگینکمانی» داده بودند. پیروانش او را بهشدت دوست داشتند و برایشان یک بُت بود؛ کسی که به آنها انگیزه و هدف داده بود.
جیم جونز در سال ۱۹۳۱ در یک روستای کوچک در ایالت ایندیانا به دنیا آمد. کودکی خوبی نداشت. پدرش مجروح جنگ جهانی اول و از کار افتاده بود و مادرش نیز زنی بداخلاق بود. با این حال، از همان کودکی با بقیه فرق داشت. یک عادت عجیبش این بود که برای حیوانات مرده روستا مراسم تدفین برگزار میکرد و بچههای دیگر را مجبور میکرد دنبالش راه بیفتند. از همان بچگی، سفیدپوست و سیاهپوست برایش فرقی نداشت و با همه بازی میکرد.
یک همسایه، او را با خود به کلیسا میبرد و اینگونه با دنیای مذهب آشنا شد. کلیسا جایی بود که در آن آرامش میگرفت. در حالی که همسنوسالانش بازیهای کودکانه میکردند، جیم جونز عضو پنج کلیسای مختلف بود. او مجذوب مراسم مذهبی بود و کنجکاو بود بداند چرا مردم چشمبسته از یک کشیش اطاعت میکنند. شاید همانجا بود که تصمیم گرفت خودش کشیش شود.
جیم جونز اولین کلیسای خود، معبد مردم، را در ۲۵ سالگی در ایندیاناپلیس راهاندازی کرد. او مستقیماً علیه نژادپرستی صحبت میکرد و با همین حرفها به قهرمان مردم، بهخصوص سیاهپوستان، تبدیل شد. پس از مدتی، برای گسترش کلیسا، تصمیم گرفت به کالیفرنیا نقل مکان کند. اما چطور باید پیروانش را راضی میکرد؟ او با یک پیشگویی به آنها هشدار داد که بهزودی یک جنگ هستهای اتفاق میافتد و ایندیانا نابود خواهد شد. اعضای کلیسا آنقدر قبولش داشتند که حرفش را باور کردند و همراهش رفتند.
در کالیفرنیا، کلیسای جدیدی ساخت و فعالیتش را گسترش داد. آنها با تبلیغات درباره فعالیتهای بشردوستانه، اعضای جدید زیادی جذب کردند. برای فقرا غذا میبردند، جای خواب پیدا میکردند و در کلیسا جشن و رقص برپا بود. و البته، جیم جونز برایشان سخنرانیهای آتشین میکرد. وقتی میگویم آتشین، واقعاً آتشین را تصور کنید! مدل حرف زدن و زبان بدنش، هیتلر را در ذهن تداعی میکرد؛ همانقدر مقتدر، مجذوبکننده و با اعتماد به نفس.
او ادعا میکرد: «تمام معجزاتی که خدا انجام نمیدهد، من انجام میدهم! تمام بیماریهایی که برای علاجشان دعا میکنید و اتفاقی نمیافتد را من شفا میدهم.» او دیگر عملاً ادعای خدایی میکرد و در دل نظام سرمایهداری، از سوسیالیسم حرف میزد؛ اینکه ثروت باید بهطور مساوی بین همه تقسیم شود.
معبد مردم قوانین سفتوسختی داشت:
زندگی اشتراکی: گاهی ۱۵ تا ۱۶ نفر در یک خانه زندگی میکردند.
واگذاری دارایی: هر عضو باید تمام داراییاش را به کلیسا میداد.
ممنوعیت روابط جنسی: انرژی اعضا باید برای کلیسا حفظ میشد.
از بین بردن روابط خانوادگی: پدر و مادر همه اعضا، جیم جونز و همسرش بودند.
اما خود جونز این قوانین را زیر پا میگذاشت و بعدها مشخص شد که با زنان متعددی در فرقه رابطه داشته است.
یکی از روشهای جذب اعضای جدید، مراسم شفای بیماران بود. آدمهایی با بیماریهای جورواجور میآمدند و جیم جونز در مقابل چشم همه آنها را "شفا" میداد. مثلاً گچ پای زنی را میشکست و او راه میرفت، یا ادعا میکرد سرطان را درمان میکند. سالها بعد مشخص شد که تمام این ماجراها صحنهسازی بوده است. زنی که پایش گچ گرفته بود، شب قبل مسموم شده و در خواب پایش را گچ گرفته بودند! یا کسانی که ادعا میکردند از سرطان شفا یافتهاند، اغلب مدتی بعد بر اثر همان بیماری میمردند، اما پیروانش این را به «ضعف ایمان» خودشان نسبت میدادند، نه دروغگویی جونز.
جیم جونز برای منسجم نگه داشتن این همه آدم با عقاید مختلف، از یک ابزار قدیمی استفاده کرد: دشمن فرضی. او به پیروانش میگفت: «دولت به دنبال ماست و علیه ما توطئه میکند. آنها میخواهند سیاهپوستان را به اردوگاههای کار اجباری بفرستند.» با توجه به فضای آن زمان آمریکا و ترور شخصیتهایی مانند مارتین لوتر کینگ و جان اف. کندی، پذیرفتن این حرفها برای مردم آسان بود.
او حتی یک ترور ساختگی برای خودش ترتیب داد. یک روز در حین یک مراسم، صدای تیراندازی آمد و همه دیدند که جونز غرق در خون روی زمین افتاده است. او را به اتاقی بردند و چند دقیقه بعد، صحیح و سالم بیرون آمد و ادعا کرد که خودش را شفا داده است! این معجزه دروغین، ایمان پیروانش را چند برابر کرد.
در سال ۱۹۷۲، کلیسا به سانفرانسیسکو منتقل شد. در آنجا، نفوذ سیاسی جونز به اوج رسید. او با مقامات سیاسی نشست و برخاست میکرد و حتی در کمپین انتخاباتی جیمی کارتر نیز نقش داشت. این شهرت، فشار روی او را بیشتر کرد و مصرف مواد مخدرش نیز افزایش یافت. او بهشدت به اطرافیانش بدبین شده بود.
کمیسیونی برای رهبری معبد تشکیل داد که در عمل به یک نهاد جاسوسی تبدیل شده بود. اعضایی که قوانین را زیر پا میگذاشتند، احضار و بهشدت تنبیه بدنی میشدند. این خشونتها باعث شد برخی از اعضای قدیمی، مانند گریس استون، مشاور عالی معبد، فرار کنند. فرار از فرقه، گناه کبیره محسوب میشد.
جونز که از تحقیقات دولتی میترسید، تصمیم گرفت به جایی برود که هم از دولت آمریکا دور باشد و هم اعضا نتوانند بهراحتی فرار کنند. در سال ۱۹۷۳، در کشور گویان، زمینی در دل جنگل خرید تا شهر خودش را بسازد: جونزتاون، مدینه فاضلهای که همیشه وعدهاش را میداد.
همزمان با ساختوساز، یک خبرنگار در سانفرانسیسکو شروع به تحقیق در مورد معبد کرد. او با اعضای فراری صحبت کرد و آنها از شستشوی مغزی، معجزههای دروغین و کتکهایی که نصیبشان میشد، پرده برداشتند. انتشار این مقاله غوغایی به پا کرد و جونز که احساس خطر میکرد، روند انتقال اعضا به گویان را تسریع بخشید.
حدود نهصد نفر به شهرکی رفتند که برای پانصد نفر ساخته شده بود. در ابتدا شرایط خوب به نظر میرسید؛ کار سخت، زندگی اشتراکی و جشن و رقص. اما به زودی مشکلات آغاز شد. غذا کم شد و سختگیریهای جونز بیشتر. او که از اوج قدرت سیاسی به کلبهای در دل جنگل تبعید شده بود، از نظر روانی در حال فروپاشی بود. مصرف مواد مخدرش به شدت زیاد شده بود و کارهای عجیبی میکرد. مثلاً ساعت سه صبح از بلندگو برای مردم سخنرانی میکرد و آنها را سرزنش مینمود.
با این حال، پیروانش هنوز به او امید داشتند. فرار تقریباً غیرممکن بود؛ بدون پول، بدون پاسپورت و در محاصره جنگل. نامههایشان سانسور میشد و ارتباط با دنیای خارج قطع بود.
در آمریکا، خانوادههای نگران گروهی به نام «بستگان نگران» تشکیل دادند و به مقامات فشار آوردند تا تحقیقی انجام شود. در همین حین، دادگاهی در گویان به نفع گریس استون (مادر فراری) رأی داد و جونز را ملزم کرد تا پسرش، جان، را به او بازگرداند. جونز در واکنش به این حکم، به مدت شش شبانهروز با به صدا درآوردن آژیر خطر، مردم را در حالت آمادهباش برای یک حمله نظامی خیالی نگه داشت و یک بحران روانی وحشتناک ایجاد کرد.
فشارها در نهایت نتیجه داد و کنگره آمریکا، لئو رایان را برای تحقیق به جونزتاون فرستاد. رایان، به همراه مشاورانش، چند خبرنگار و اعضای گروه «بستگان نگران»، در نوامبر ۱۹۷۸ وارد جونزتاون شدند. در ابتدا، همه چیز عالی به نظر میرسید. جشنی برپا شد و همه از زندگی در آنجا ابراز رضایت میکردند.
اما شب، یکی از اعضا مخفیانه کاغذی به یک خبرنگار داد که روی آن نوشته شده بود: «کمکمان کنید از اینجا خارج شویم.» روز بعد، تعداد کسانی که میخواستند آنجا را ترک کنند، بیشتر و بیشتر شد. جونز که تمام امپراتوریاش را در حال فروپاشی میدید، ظاهراً آرام بود، اما فاجعه در راه بود.
هنگامی که رایان و گروهش به همراه حدود بیست نفر از فراریان به فرودگاه کوچک منطقه رسیدند تا سوار هواپیما شوند، ناگهان یک تراکتور از اعضای مسلح معبد از راه رسید و آنها را به گلوله بست. در این تیراندازی، پنج نفر کشته شدند، از جمله لئو رایان.
در جونزتاون، جونز میدانست که دیگر راه فراری نیست. او همه را جمع کرد و سخنرانی پایانی خود را که به «سخنرانی مرگ» معروف است، ایراد کرد. او گفت: «اگر نمیتوانیم در صلح زندگی کنیم، پس بگذارید در صلح بمیریم. این خودکشی نیست؛ یک انقلاب است.»
بشکههای حاوی سیانور که با طعمدهنده مخلوط شده بود، آورده شد. نگهبانان مسلح ایستاده بودند تا کسی فرار نکند. ماجرا با خوراندن سم به کودکان آغاز شد. حدود سیصد کودک اولین قربانیان بودند. سپس نوبت به بزرگسالان رسید. هرکس مخالفت میکرد، به زور به او سم تزریق میکردند.
وقتی سربازان ارتش گویان به شهرک رسیدند، با صحنهای باورنکردنی روبرو شدند: همه جا پر از جسد بود. اجساد روی هم تلنبار شده بودند. در نهایت، ۹۱۷ جسد شمرده شد. جسد خود جیم جونز نیز در میان آنها بود؛ او با شلیک گلوله به سرش خودکشی کرده بود.
این ماجرا حدود هفده بازمانده داشت که تنها چهار نفرشان از جریان خودکشی دستهجمعی زنده مانده بودند. برخورد مردم با بازماندگان بسیار بد بود. آنها را همدست جنایتکاران میدانستند. پسران جونز که از این فاجعه جان سالم به در برده بودند، از پدرشان ابراز نفرت میکردند، اما جامعه همچنان آنها را با چشم تردید مینگریست.
یکی از بازماندگان میگوید: «مردم ما را به چشم یک مشت احمق میدیدند که گول حرفهای جیم جونز را خورده بودیم. ولی قضیه فقط جیم جونز نبود. مردم بودند که معبد مردم را، معبد مردم کردند. جیم جونز از ضعف مردم استفاده کرد و مردم به او قدرت دادند؛ و قدرت مطلق، همیشه فساد میآورد.»
در مورد اتفاقات جونزتاون، هیچکس به جز یک نفر گناهکار شناخته نشد. کلیسای معبد مردم در سانفرانسیسکو مصادره شد. و جونزتاون، شهری که قرار بود بهشت باشد، برای همیشه در جنگل بلعیده شد.
آنچه شنیدید، پنجاه و ششمین اپیزود راوکست بود که در بهمنماه ۱۴۰۱ منتشر میشود. سایت و شبکههای اجتماعی ما را دنبال کنید. یوتیوب ما را فراموش نکنید؛ آنجا ویدیوهای اختصاصی و نسخههای ویدیویی اپیزودها را میتوانید ببینید. ما را سابسکرایب کنید و به دیگران نیز معرفی نمایید. اگر دوست داشتید از ما حمایت مالی کنید، میتوانید از طریق لینکی که در توضیحات پادکست هست، این کار را انجام دهید.
بقیه قسمتهای پادکست راوکست را میتونید از این طریق هم گوش بدید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۱۰؛ بحرین مال تو
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۸؛ تایتانیک
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۲۱؛ هولوکاست