اپیزود ۱۲؛ قمار با مرگ - قسمت اول


اولین خاطره‌ش یه اعدامه. یه پسر بچه‌ی کوچیک بود که با مادرش رفته بود به یک مزرعه گندم نزدیکی رودخونه‌ی تایدوگ.

چند صد نفری اونجا جمع شده بودن، نگهبانا داشتن یه مرد لاغر و استخونی رو به یک تیر چوبی می‌بستن.

دهن زندانی رو پر سنگریزه کرده بودن که نتونه حرفی بزنه. حتی صورتش رو با گونی پوشونده بودن.

یکی از نگهبانان رو به جمعیت گفتش که به زندانی در حال مرگ رستگاری از طریق کار با اعمال شاقه پیشنهاد شده اما اون این سخاوتمندی حکومت رو کرده.

شین این گنون خیلی کوچکتر از این بود که از این حرفا سر دربیاره. تنها چیزی که یادشه اینه که وقتی صدای شلیک رو شنید از ترس چپیده بود تو بغل مادرش.

وقتی هم که چشماشو باز کرده یه جسد پر از خون رو دیده که نگهبانا دارن میندازنش رو گاری و ببرنش.




سلام من ایمان نژاداحد هستم و این قسمت دوازدهم راوکسته. من تو هر قسمت راوکست، یه ماجرای واقعی و مهم رو براتون روایت می‌کنم.

چیزی که در ادامه قراره بشنوید اولین قسمت از پادکست سریالی و سه قسمتی قمار با مرگه که قراره یک شب در میون منتشر بشه.

تو انتهای این اپیزود هم یه صحبت کوتاهی در مورد این پادکست سه قسمتی دارم که لازمه اگه تونستید اون رو حتما بشنوید.

قمار با مرگ قسمت اول.




شین اصلا هیچ تصوری از دنیای خارج از اردوگاه نداشت. از وقتی که چشمش رو تو اردوگاه باز کرده بود یا داره کار می‌کنه یا شکنجه میشه.

مدرسه‌ای که می‌رفت با تعریفی که ما از مدرسه توی ذهنمون داریم زمین تا آسمون فرق داشت. اونجا نگهبان‌ها معلم بودن و تنها چیزی که بهش یاد میدادن، قوانین ده‌گانه‌ی اردوگاه و عشق به رهبر و نفرت از غرب بود.

اون یاد گرفته بود که آمریکایی‌ها حرومزاده‌هایی هستن که میخوان کشور رو نابود کنند، کره‌ی جنوبی هم مثل سگی واسه این آمریکایی‌ها می‌مونه. کره‌ی شمالی هم کشوری مقتدر باشکوهه که همه به رهبرش حسادت می‌کنن.

گفتم کره‌ی شمالی. بد نیست بدونید که این کشور یکی از مرموزترین کشورهای دنیاست. کشوری کمونیستی و شدیدا ضد غرب که تحت رهبری خاندان کیم با قحطی شدید چندین دهه‌ای دست و پنجه نرم می‌کنه.

تو این کشور اینترنت وجود نداره. موبایل به این شکل نیست، هر ارتباطی با دنیای خارج ممنوعه.

مردم برای سفرهای بین شهری نیاز به مجوز دارن. این کشور فقط سه شبکه‌ی تلویزیونی داره که فقط اخبار مثبت از حزب حاکم رو پوشش میدن.

شلوار لی و پیتزا ممنوعه چون نماد غربه. خودکشی ممنوعه چون این کار نوعی فرار از دست حزب حساب میشه که مجازاتش برای تمام خانواده‌ست.

این حکومته که ساعت خوابیدن و بیدار شدن شما رو تعیین می‌کنه. کوچکترین قانون‌شکنی‌ای باعث میشه خودت و افراد خانواده‌ت تا سه نسل بعد به اردوگاه‌های کار اجباری فرستاده بشن.

اردوگاهی که حداقل دوازده برابر اردوگاه‌های نازی عمر دارن. تمام این اردوگاه‌ها تو دل کوهستان‌های کشورن و دور تا دورشون با حصارهایی بسته شده که برق فشار قوی ازشون رد میشه.

تو این اردوگاه‌ها فقط باید کار کنی. زندانیان تو این اردوگاه‌ها وقتی به سن ازدواج برسن نگهبانا براشون همسر انتخاب می‌کنن و فقط سالی پنج بار رو می‌تونن شب با هم بگذرونن.

تجمع بیش از دو نفر، صحبت کردن از خدا، کوچکترین ارتباطی بین دخترها و پسرا تو این اردوگاه‌ها ممنوعه.

اگه از قصد کسی برای فرار با خبر باشی و این موضوع رو اطلاع ندی، قبل از اینکه شخص فراری رو اعدام کنن تویی ‌که اعدام میشی.

هر سال چند ده نفر از زندانیا رو به خاطر پیش پا افتاده‌ترین جرم‌ها مثل دزدیدن غذا اعدام می‌کنن. نگهبانا توی مجازات و تجاوز به زندانیا زن اردوگاه تقریبا اختیار تام دارند.

رژیم غذایی این زندانیا ذرت و کلم و نمکه که اونا رو فقط زنده نگه میداره تا بتونن کارکنن. سالی یکی دو بار لباس نو بهشون میدن، با این لباسا هم کار می‌کنن هم می‌خوابن.

تو زندگیشون خبری از صابون و مسواک و لباس زیر نیست. معمولا اکثرشون مخصوصا اونایی که توی اردوگاه به دنیا اومدن، تا قبل از پنجاه سالگی از سوءتغذیه و مریضی می‌میرن.

سازمان عفو بین‌الملل احتمال میده که شیش اردوگاه کار اجباری تو این کشور وجود داشته باشه که بزرگترین این اردوگاه‌ها از شهر لس آنجلس هم بزرگتره. خلاصه این که تو این اردوگاه‌ها وضعیت اصلا خوب نیست مثل تمام کشور.

برگردیم سراغ شین، شین ده سال بعد از اون صحنه‌ی اعدامی که دید دوباره به مزرعه برمی‌گرده. باز همون جمعیت چند صد نفره و همون چوبه‌‌ی اعدام.

حالا دیگه یه پسر نوجوان چهارده ساله شده بود که بعد از هشت ماه اسارت تو یه زندان زیرزمینی به اونجا برده بودنش.

وقتی بعد از هشت ماه شین رو از زندان آورده بودن بیرون و توی مزرعه از ماشین پیاده کردن، بردنش به سمت چوبه‌ی اعدام. دیگه خودش رو یه مرده فرض می‌کرد.

نگهبانا یه زن میانسال و پسر جوونی رو به چوبه‌ی دار بسته بودن و طناب دار رو دور گردن زن صفت می‌کردن. اونا مادر و برادر شین بودن.

شین هنوز داشت سعی می‌کرد که بفهمه چی داره دور و برش می‌گذره که دید مادرش حلق‌آویز شده و داره اون بالا دست و پا می‌زنه.

مادرش که مرد، نوبت برادرش شد. سه نگهبان نه شلیک. هر کدوم سه بار. شین اعدام نشد. اون رو برده بودن اونجا تا اعدام مادر و برادرش رو ببینه.

ولی اون بیشتر از اینکه از دست نگهبانا عصبانی باشه از مادر و برادرش عصبی بود که باعث شده بودن هشت ماه تمام شکنجه بشه.

جای شکنجه رو روی تمام بدنش می‌شد دید. سوختگی و زخم‌های بدی روی تنش بود که هر بار بهشون نگاه می‌کرد، خشمش نسبت به مادر و برادرش بیشتر می‌شد. شین تو اردوگاه داشت تقاص قانون‌شکنی عموش رو می‌داد.

کره‌ی شمالی قانونی به اسم مجازات سه نسل داره. یعنی اگر کسی جرمی رو انجام بده تمام اعضای درجه یک اون خانواده به اردوگاه‌های کار اجباری فرستاده میشن و تا سه نسل بعد اونجا باید بمونن و کار کنن و شکنجه بشن تا تبارشون از گناه پاک بشه.

شین و مادرش توی اردوگاه توی روستای روبروی مزرعه‌ای زندگی می‌کردن که بعدا مادرش اونجا اعدام شد. توی اون روستا چهل تا خونه یه طبقه بود که توی هر کدوم از این خونه‌ها، چهار خانواده زندگی می‌کردن.

آشپزخونه مشترک بود. خبری از آب لوله‌کشی و تخت خواب و حمام نبود. خیلیا توی تابستون یواشکی خودشون رو توی رودخونه می‌شستن.

کلا برای هر سی خانواده هم یه چاه آب بود که از برای خوردن استفاده کنن. هر خونه هم دو تا توالت داشت یکی برای مردا، یه دونه خم برای زن‌ها که از فضولات انسانی این توالت‌ها به عنوان کود برای مزرعه‌ها استفاده می‌کردن.

اگر مادر شین سهمیه کار روزانه‌ش رو انجام می‌داد، می‌تونست برای اون شب و فردا صبحش وعده‌ی غذایی بگیره وگرنه از غذا خبری نبود.

شین تمام روزهای سال، ذرت و کلم نمک زده شده می‌خورد. اونا معمولا همیشه گرسنه بودن.

شین اکثر وقتا که مادرش خونه نبود حتی غذای مادرش هم می‌خورد و به خاطر این کارش هم همیشه کتک می‌خورد ولی بازم این کار رو می‌کرد.

زندگی توی اردوگاه کاری با مردم کرده بود که نه بچه عرقی به والدینش داشت و نه پدر مادرا حس خاصی نسبت به بچه‌هاشون داشتن. در واقع بیشتر به چشم یک رقیب برای بقا به هم نگاه می‌کردن.

پدر مادر شین به عنوان جایزه برای کار زیاد و خبرچینی با هم ازدواج کرده بودن. به غیر از اون پنج شبی که تو طول سال مشخص می‌شد، مردها و زن‌ها توی روزهای دیگه‌ی سال توی اردوگاه‌های جدا از هم زندگی می‌کردن.

قانون هشتم اردوگاه می‌گفت هر رابطه‌ی جنسی‌ای توی اردوگاه ممنوعه. اگه این رابطه باعث حاملگی زن می‌شد، مادر و نوزاد با هم کشته می‌شدن.

چون هدف اردوگاه پاک کردن تبار آلوده‌ی زندانی‌ها تا سه نسل بعد بود و به دنیا اومدن بچه‌ی جدید از یک تبار آلوده با این هدف مغایرت داشت.

خیلی از زن‌هایی که به خاطر یه وعده غذای بیشتر با نگهبانا همخواب می‌شدن، اگه بعدا می‌فهمیدن که باردارن یا خودکشی می‌کردن این نگهبانا بودن که می‌کشتنشون.

حالا شاید براتون سوال پیش بیاد که خب اگر داشتن رابطه جنسی توی اردوگاه ممنوع بوده، پس این بچه‌هایی که تو اردوگاه به دنیا میومدن مثل شین تکلیفشون چی بوده؟ چرا اینا رو نکشتن؟ چرا مادرش شین زنده بوده و نکشته بودنش؟

این دلیلش این بود که برای بچه‌دار شدن، باید از قبل اجازه می‌گرفتن. تا این حد فضا توی اردوگاه وحشتناک و غیرقابل باور بوده.

حاصل ازدواج پدر مادر شین هم دوتا پسر بود که شین با هشت سال اختلاف، برادر کوچیکه‌ی خانواده بود.

این دوتا برادر خیلی همدیگه رو نمی‌شناختن. برادر بزرگتر ده ساعت تو روز رو مدرسه بود وقتی هم که شین چهار سالش بود، به خاطر اینکه به سن کار یعنی دوازده سالگی رسیده بود، از خونه جدا کرده بودنش و فرستاده بودنش خوابگاه.

شین ده ساله بود که وقتی دنبال مادرش تو مزرعه می‌گشت، دید که مادرش داره اتاق نگهبان رو تمیز می‌کنه. یکم که گذشت نگهبان میاد تو اتاق و بدون اینکه مادرش مقاومتی از خودش نشون بده بهش تجاوز می‌کنه.

یه بارم موقع کار توی مزرعه مادرش به خاطر خستگی و گرسنگی زیاد، کند کار می‌کرد که نگهبان دستور میده برای تنبیه کردنش نزدیک به دو ساعت تمام زیر آفتاب روی زانوهاش بشینه و دستاش رو بالا نگه داره ولی از شدت خستگی و گرسنگی بی‌هوش میشه.

گرسنگی توی اردوگاه کار رو به جایی کشونده بود که شین و دوستاش موش‌ها رو شکار می‌کردن و می‌خوردن.

البته این کار تا حد زیادی هم ضروری بود، چون به خاطر سوءتغذیه‌ی شدید مریضی‌ای توی اردوگاه شایع شده بود که به خاطر نرسیدن پروتئین به بدن به وجود میومد و باعث مرگ می‌شد.

خوردن موش‌ها و ملخ‌ها و حشرات می‌تونست تا حدودی این کمبود پروتئین رو جبران کنه.

البته این کمبود منابع غذایی محدود به اردوگاه نبود. این مشکل تو سراسر کره وجود داشت. سیاست‌های جنگ طلبانه خواندن کین باعث شده بود تمام منابع این کشور صرف نیروی نظامی بشه.

از سمتی هم تحریم‌های شدید این کشور که از سمت جامعه‌ی بین‌الملل برای فشار روی حکومت کره شمالی اعمال شده بود، مستقیما روی مردم این کشور تاثیر گذاشته بود.

خصومت کره‌ی شمالی با غرب به حدی بود که حتی کمک‌های غذایی رو هم قبول نمی‌کرد. این گرسنگی فراگیر تا جایی پیش رفته که از نظر جسمانی، مردم کره شمالی میانگین پونزده سانت کوتاه‌تر و پونزده کیلو سبکتر از مردم کره جنوبین.

تو دهه‌ی هزار و نهصد و نود، قحطی جون یک میلیون نفر از مردم این کشور رو گرفت. یه بار تو مدرسه وقتی داشتن بچه‌ها رو تفتیش می‌کردن از یه دختر بچه چندتا دونه ذرت گرفته‌ بودن.

قانون سوم اردوگاه میگه دزدیدن غذا حکمش اعدامه ولی معمولا این قانون توی مدرسه زیاد جدی گرفته نمیشه و با تنبیه بدنی معمولا تموم میشه ولی اون روز معلم مدرسه اون دختر بچه رو اینقدر زده بود که دچار خونریزی مغزی میشه و همون شب می‌میره.

فضای مدرسه‌ها وحشتناک بود. اتاق‌های بتنی که دخترا و پسرا رو جدا از هم می‌شوندن. فقط معلم بود که کتاب داشت. معلم‌های یونیفرم پوش که اسلحه کمریشون حتی توی کلاسم باهاشون بود.

تو بدترین شرایطم غیبت توی کلاسا مجاز نبود، هر ترم یه دفتر بهشون می‌دادن ولی از مداد و پاک کن خبری نبود. جای مداد از یک چوب نوک تیز نیم سوخته استفاده می‌کردن.

فکرشو بکن برای تمرین نوشتن از بچه‌ها می‌خواستن که در مورد کار کردن توی اردوگاه تبار خائن و ناپاکشون بنویسن.

هیچ چیزی جز خوندن و نوشتن ابتدایی و جمع و تفریق بهشون یاد داده نمی‌شد‌. اونا حتی کوچکترین تصوری از رهبر کره شمالی هم نداشتن چون اصلا اجازه‌ی دخالت توی سیاست و دونستن از سیاست نداشتن.

تمام بچه‌هایی که توی مدرسه‌ها درس می‌خوندن، بچه‌هایی بودن که تو خود اردوگاه به دنیا اومدن و حاصل ازدواج جایزه‌ای پدر مادرشون بودن.

بچه‌هایی هم که با مادر پدرشون دستگیر می‌شدن و به اردوگاه آورده می‌شدن، به دورافتاده‌ترین بخش‌های اردوگاه می‌فرستادنشون و همونجا زندانیشون می‌کردن.

تمام بچه‌های مدرسه برای دوازده سالگی و شروع کار اصلی و اجباریشون آموزش داده می‌شدن. توی زمستون کارشون پارو کردن برف و قطع کردن درختا برای گرم کردن مدرسه بود.

بعضی وقتا هم برای نظافت به روستایی که نگهبان‌ها با خانواده‌هاشون ساکن بودن، فرستاده می‌شدن. برای نظافت و جمع کردن مدفوع یخ زده‌ی اون‌ها. قبلا بهتون گفتم که کره شمالی از این کودها برای مزارع کشور استفاده می‌کرد.

تقریبا هر روز توی مدرسه جلسه‌ی خود انتقادی برگزار می‌شد‌. بچه‌ها باید به کارهای اشتباهی که تو طول روز انجام میدادن اعتراف می‌کردن تا تنبیه بشن.

حتی اگه کار اشتباهی هم نکرده بودن باید از خودشون یه چیزی فراهم می‌کردن وگرنه کتک می‌خوردن. اونا مجبور بودن چیزی بگن که مجازاتش حداقل خفیف باشه.

تو مدرسه بچه‌ها هیچوقت به هم اعتماد نمی‌کردن. اونا رو جوری بار آورده بودن که همیشه داشتن برای بقا رقابت می‌کردن.

خبرچینی کردن بهترین راه واسه جیره‌ی غذایی اضافه بود.

فقط کافی بود یکی از بچه‌ها از سر دوستی به همکلاسیش درمورد غذایی که دزدیده بگه تا زندگی براش از این هم جهنم‌تر بشه. سیاست تشویق برای یک نفر و تنبیه برای همه، بچه‌ها رو با هم دشمن کرده‌ بود.

کیم ایل سونگ رهبر وقت کره شمالی، برای شناسایی مخالفان یک سیستم تبار محور براساس میزان قابل اعتماد بودن پدر و مادر و خاندان افراد درست کرده بود که اون‌ها رو به طبقه‌های مختلف تقسیم می‌کرد.

تو بالاترین سطح افراد حزب کارگران و افسران درجه‌دار بودن. طبقه‌ی بعدی کارگرای مزارع و خانواده‌ی سربازایی بودن که توی جنگ دو کره و جنگ علیه ژاپن خدمت کرده بودن.

طبقه‌ی بعدی که یه طبقه‌ی خنثی بود، اتفاقا به همین اسم هم شناخته می‌شد یعنی طبقه خنثی، سربازها معلما بودن.

بعد از اونم طبقه متخاصم بود که افرادی رو شامل می‌شد که یا متدین بودن حالا به هر دینی، یا مظنون به مخالفت با حکومت بودن یا از نواده‌های کسایی بودن که زمان اشغال کره به دست ژاپنی‌ها توی معدن‌های اونا کار می‌کردن.

بعضیاشونم کسایی بودن که خودشون یا یکی از افراد خانواده‌شون از کشور فرار کرده بود. اینا معمولا یا محکوم به اعدام می‌شدن یا فرستاده می‌شدند اردوگاه که تو بهترین حالت توی معدن‌ها و کارخانه‌ها کار کنن.

هر کدوم از این طبقه‌ها هم امتیازات و محدودیت‌های خاص خودش رو داشت. مثلا اعضای طبقه‌ی بالا یا به اصطلاح طبقه‌ی هسته و طبقه‌ی پایین‌ترش، اجازه این رو داشتند که توی پیونگ‌یانگ یا اطرافش زندگی کنند و دانشگاه برن.

افراد طبقه‌ی خنثی می‌تونستن با ملحق شدن به ارتش و خدمت با افتخار یا با پارتی بازی و رشوه دادن، خودشون رو به سطح اول برسونن و از امتیازاتش استفاده کنند وگرنه باید تو شهرای کوچیک کره‌ای زندگی معمولی داشته باشن.

البته اینم بگم که تعریف زندگی معمولی توی کره، کره شمالی مشخصا، با تعریفی که ما داریم خیلی فرق می‌کنه. فقط یه مثال ساده بزنم تا بعدا که کامل‌تر توضیح بدم.

یه کالایی مثل برنج جایزه و هدیه‌ی خدمت توی طبقه‌ی بالا و هسته بود. دیگه خودتون سطح زندگی رو توی طبقات پایین‌تر تصور کنید.

افراد طبقه‌ی متخاصم توی دور افتاده‌ترین شهرهای مرزی با چین زندگی می‌کردند. معمولا هم ازشون بیگاری گرفته می‌شد.

بین اعضای طبقه هسته که حدود دویست هزار نفر از جمعیت بیست و سه میلیون نفری کره‌ی شمالی رو شامل میشن، هستن کسایی که از موقعیتی که دارن سواستفاده می‌کنن و میرن تو کار قاچاق.

از مواد گرفته تا سیگارهای تقلبی از همه مهمتر قاچاق انسان که بازار خیلی خوبی توی کره‌ی شمالی داره.

در واقع این قاچاق‌ها به صورت غیر رسمی زیر نظر حکومته تا بتونه از این راه یه درآمدی واسه خودش کسب کنه.

یکی دیگه از منابع درآمد حکومت، کلا کلاه گذاشتن سر شرکت‌های خارجی بیمه بود. اینجوری که دلال‌های بیمه رو شناسایی می‌کردن، با پیشنهاد دادن حق بیمه‌ی بالا کارخونه‌ها، مزرعه‌ها و دارایی خودشون رو به صورت مشترک زیر پوشش چند شرکت بیمه‌ای خارجی می‌بردن و بعدشم یه حادثه‌ی عمدی و چند صد میلیون دلار سود که از این شرکت‌ها برای خودشون می‌گرفتن.

شاید خیلی از این چیزایی که تا الان براتون گفتم عجیب و غیر قابل باور باشه ولی تمام اینها حقیقت محضه که داره تو کره‌ی شمالی می‌گذره.

اول داستان که یادتونه، گفتم مادر و برادرش به خاطر یه کار خلافی که کرده بودن بازداشت میشن و جلوی چشمان شین اعدام میشن، اما دلیل اعدامشون اقدام به فرار برادر بزرگتر شین بود.

ماجرا از این قرار بود که یه روز صبح که شین مثل همیشه توی مدرسه بود، سه تا مرد یونیفرم‌پوش با ماشین‌های جیپی که مخصوص سربازهای اردوگاه بود اومدن دنبالش.

بدون اینکه اصلا چیزی بهش بگن، بهش دستبند زدن و سوار ماشینش کردن. شین می‌دونست که حق پرسیدن هیچ سوالی رو نداره. این یکی از قوانین ده‌گانه‌ی اردوگاه بود.

ولی شصتش خبردار شده بود که یه اتفاقی افتاده، اونم یه اتفاق خیلی وحشتناک. بعد از نیم ساعت رانندگی ماشین متوقف میشه، شین رو پیاده می‌کنن و اون فقط متوجه میشه که سوار آسانسور شده و داره میره به سمت پایین.

از آسانسور که بیرون میاد، وارد یک اتاق بزرگ میشن. یه اتاق تاریک و بدون پنجره. چشم‌های شین رو که باز می‌کنن اولین تصویری که می‌بینه یه افسر نظامیه که پشت میز نشسته.

اصلا انگار تموم اون روز اونجا نشسته بود و منتظر شین بوده. بدون معطلی بازجویی‌ها شروع میشه. افسر پشت میز ازش می‌پرسه تو شین این گنونی؟ شین جواب میده بله.

شین یونگ سا پدرته؟ بله. جانگ های یونگ مادرته؟ بله. شین هی گنون برادرته؟ بله.

افسر چند دقیقه‌ای بدون اینکه چیزی بپرسه به شین زل می‌زنه. تمام بدن شین داشت می‌لرزید. می‌دونست که توی اردوگاه به خاطر پیش پا افتاده‌ترین اشتباهی ممکنه اعدام بشه.

افسر ازش می‌پرسه میدونی چرا اینجایی؟ شین میگه نه. بهش میگه که امروز صبح مادر و برادرت موقع فرار دستگیر شدن و شین هم به جرم همدستی یا مطلع بودن و پنهان کردن این کار دستگیر شده.

شین که این رو می‌شنوه پاهاش شل میشه. به قدری شوکه میشه که حتی نمیتونه حرف بزنه و از خودش دفاع کنه.

یکم که تونست خودش رو جمع و جور کنه گفت که از هیچی خبر نداره. شین تقریبا یک ماه بود که اصلا خونه نرفته بود. شب و روزش رو توی مدرسه گذرونده بود ولی اون افسر هیچکدوم از حرفای شین رو قبول نداشت.

شین رو میندازن زندان و روزها و ماه‌ها شکنجه‌ش می‌کنن ولی اون هیچ حرفی برای گفتن نداره چون اصلا از چیزی خبر نداشت که بخواد بگه.

سلولش یه مربع بتونی بود که حتی نمی‌تونست توش پاشو دراز کنه. توی همین سلول کوچیک توالتش هم بود. تو اون سلول بدون پنجره نمی‌شد حتی شب و روز رو از هم تشخیص داد.

هر روز بازجویی می‌شد، هر روز شکنجه می‌شد و تمام این مدت هم فقط بهش یه وعده‌ی غذایی ذرت می‌دادن تا از گشنگی نمیره.

یه روز اون رو به یه اتاقی می‌برن که بیشتر شبیه یه کارگاهه، از پاهاش از جرثقیلی که اونجا بود آویزونش میکنن و همون سوالای تکراری رو دوباره ازش می‌پرسن.

وقتی جوابی که می‌خوان رو نمی‌گیرن لختش می‌کنن و دستاشم به قلاب می‌بندن. بدنش تقریبا شبیه حرف U شده بود. کمرش کاملا نزدیک زمین بود.

برای بار آخر دوباره همون سوالای تکراری رو ازش می‌پرسن و می‌خوان که دلیل فرار برادرش و اقداماتی که می‌خواست بعدا انجام بده رو فاش کنه. شین حرفی برای گفتن نداشت.

بازجوها یه منقل پر از زغال رو زیر کمرش می‌ذارن و شروع می‌کنن به باد زدن. انقدر باد می‌زنن و باد می‌زنن که پوست و گوشت شین میپزه و از درد بیهوش میشه.

وقتی به هوش اومد توی سلولش بود، نمی‌دونست چند وقت گذشته. گوشت دور مچ پا به خاطر آویزون موندنای طولانی به استخونش رسیده‌ بود.

تمام کمرش تاول زده بود. از چرک و عفونت شدید لباسش بهش چسبیده بود. شدیدا تب کرده بود. چند روز حتی نتونست لب به غذا بزنه‌.

خودش حدس می‌زنه که ده روزی رو همین شکلی تو سلولش مونده ولی یه مدت بعد سلول شین رو عوض کردن. تو این سلول جدید یه هم سلولی هم داشت.

یه مرد پنجاه ساله‌ی خیلی لاغری بود که انگار یه چند سالی می‌شد که اون پایین داره زندگی می‌کنه. شین اون رو عمو صدا می‌زد. تمام دو ماه بعدی که شین اونجا هم سلولی بود با این مرد، عمو بود که ازش پرستاری می‌کرد.

زخماش رو تمیز نگه می‌داشت، چرکاش رو سعی می‌کرد با قاشق از بدنش بیاره بیرون، از غذایی که برای خوردن بهشون می‌دادن بخاطر نمکش استفاده می‌کرد که زخم‌های شین رو ضدعفونی کنه.

چند هفته‌ای طول کشید، حال شین یه مقداری بهتر شد. اون روزها و شب‌ها توی اون سلول تاریک فقط با حرف زدن و داستان تعریف کردن قابل تحمل می‌شد.

عمو از دنیای بیرون از اردوگاه برای شین تعریف می‌کرد، از طعم گوشت و برنج و صدف براش گفت. از شهرها و آپارتمان‌های چندطبقه.

عمو تا حدودی هم پیش نگهبانا ارج و قرب داشت. براش وعده‌های غذایی اضافه میاوردن. حتی اجازه میدادن که موها و ریشاش رو کوتاه کنه.

نگهبانا اما بعد از دو ماه باز دوباره اومدن سر وقت شین. اون روز آخرین باری بود که شین و عمو همدیگه رو می‌دیدن.

شین رو بردن با یه اتاقی که هشت ماه قبل، برای اولین بار ازش بازجویی کرده بودن. وقتی وارد اتاق شد از چیزی که دید شوکه شد.

پدرش هم اونجا بود، زانو زده بود جلوی میز. جای شکنجه رو تمام بدنش معلوم بود. پای راستش اصلا اوضاع خوبی نداشت. مثل اینکه پاش رو شکونده بودن و استخونای پاش خیلی بد شکل جوش خورده بود به هم.

شین رو کنار پدرش نشوندن و برگه‌ای را برای امضا بهشون دادن. اون برگه آزادیشون بود با این شرط که بعد از آزاد شدن در مورد اتفاقاتی که براش افتاده به هیچ عنوان هیچ‌جا صحبت نکنن.

بعد از امضا، اونا رو سوار ماشین می‌کنن و به مزرعه گندم نزدیک خونه‌شون می‌برن. اونجا شین مادر و برادرش رو بعد از هشت ماه دید و این آخرین دیدارشون بود. هر دوی اون‌ها اعدام‌ شدن.

روزهای بعد از اعدام برای شین به بدترین شکل ممکن گذشت. توی مدرسه روزهای جهنمی از قبل هم بدتر شده بود. حالا دیگه پسر یه مادر خائن بود که برای فرار پسر بزرگش نقشه کشیده بود.

وضعیت جسمانیش به خاطر هشت ماهی که تو زندان مخفی گذرونده بود اصلا تعریفی نداشت. معلمش به بدترین شکل ممکن باهاش رفتار می‌کرد. حتی همکلاسیاش غذاش رو هم می‌دزدیدن.

یه مدت برای ساخت و ساز سد توی سرمای زمستون مجبور بود توی رودخونه بره و سنگ‌هایی که هر کدوم چند برابر وزن خودش بودن رو جابه‌جا کنه.

یک سال بعدی با همین وضعیت گذشت تا به مزرعه پرورش خوک فرستادنش. اوضاع اونجا نسبتا بهتر بود. بیشتر غذا می‌خورد و کارش هم سبک‌تر بود.

تا جایی هم که می‌تونست گوشت خوک می‌دزدید، اما این روزهای خوبش هم تا بیست و دو سالگی بیشتر ادامه پیدا نکرد. شین به کارگاه پوشاک فرستاده میشه.

یه کارگاه شلوغ که مسئول تامین بخشی از لباس‌های ارتش و نظامیای کشور بودن. محیط کارگاه شدیدا خشن بود.

با کوچکترین بهونه‌ای زندانیا رو تنبیه می‌کردن. شین خودش چندین بار شاهد تجاوز نگهبانا و سرکارگرها به دخترهای جوون کارگاه بود.

همون روزای اول یکی از بندهای انگشت شین رو قطع می‌کنن فقط به خاطر اینکه چرخ خیاطی از دستش افتاده بود.

فشار روی شین به بالاترین حد رسیده بود ولی با این وجود تونسته بود تو کارش پیشرفت کنه و تعمیر چرخ‌های خیاطی رو یاد بگیره.

به خاطر همین مهارتی که یاد گرفته بود، مدیر کارگاه اون رو مسئول آموزش تعمیرات چرخ به پارک یونگ چول می‌کنه. پارک چهل ساله زندانی جدید اردوگاه بود.

شخصیت مهمی بود، همسرش از افراد نزدیک به مقامات ارشد حکومت بود. ماموریت شین در واقع این بود که بتونه خودش رو به پارک نزدیک کنه و ازش اطلاعات بگیره.

مدیر کارگاه در واقع شین رو برای خبرچینی مسئول آموزش کرده‌ بود. شین و پارک تقریبا روزی چهارده ساعت با هم وقت می‌گذروندن ولی هیچی از صحبت‌هایی که با همدیگه کردن دستگیر شین نشد.

یه روز وقتی داشتن با هم صحبت می‌کردن پارک از شین می‌پرسه که خونه‌ت کجاست؟ کجا زندگی می‌کنی؟ شینم خب طبیعتا میگه که خونه‌ی من همین جاست، همین اردوگاه.

پارک گفت من تو پیونگ‌یانگ به دنیا اومدم. شین اصلا نمیدونست پارک داره در مورد کجا صحبت می‌کنه، بار اولش بود که حتی اسم پیویانگ رو می‌شنوه. پارک خیلی تعجب می‌کنه ولی یه کم که می‌گذره می‌فهمه که اوضاع از چه قراره.

واسه همین روزها و شب‌ها نشست و برای شین از دنیای خارج حرف زد. از پیونگ‌یانگ گفت، از کشور همسایه چین، از اینکه یک کره دیگه تو جنوب کشور هست، حتی براش از مفهوم پول گفت.

کنار همه‌ی این داستان‌ها، زندگی خودش رو هم برای شین تعریف کرد. پارک مدیر یه مرکز آموزش تکواندو بوده که وظیفه‌اش آموزش افراد خاص حکومتی بود. همسرش هم از نزدیکان حزب بود.

یه روز پارک با یکی از کارمندان حکومتی سر یه موضوعی بحث می‌کنن. اون کارمند هم برای تلافی، خبرچینی پاک رو می‌کنه. پارک از ترس جونش دست زن و بچه رو می‌گیره و فرار می‌کنه می‌ره چین.

بعد از یک سال و نیم با این فکر که خب کاری نکرده، جرمی مرتکب نشده که بخواد بابتش مجازات بشه برمی‌گرده کره‌شمالی اما همون لب مرز بازداشت میشه.

پارک و همسرش و پسر چهارده ساله‌ش فرستاده میشن به اردوگاه چهارده. یعنی همون اردوگاهی که الان داره توش زندگی می‌کنه.

شین که از شنیدن حرف‌ها و تعریف‌های پارک از دنیای خارج از اردوگاه یاد هم‌سلولیش عمو افتاده بود، تصمیم می‌گیره این بار دیگه خبرچینی نکنه و فقط بشینه پای حرفای پارک تا بیشتر از چیزایی که اون بیرونه باخبر بشه.

همسر پارک با ارتباطی که داشت، سعی می‌کرد مامورای امنیتی رو قانع کنه که مجبور بوده که از شوهرش که یه مجرم سیاسیه اطاعت کنه به خاطر همینم داشت سعی می‌کرد که از پارک جدا بشه تا شاید بتونه از اردوگاه آزاد بشه.

یه مدتی گذشت و شین و پارک بیشتر و بیشتر به هم نزدیک شدن و شینم تحت تاثیر حرف‌های پارک، بیشتر مشتاق دیدن دنیای خارج می‌شد.

تا اینکه یک شب بعد از جلسه‌ی خود انتقادی‌ای که توی کارگاه بود، چندتا نگهبان میان و از زندانی‌هایی که مشکل شپش داشتن می‌خوان که خودشون رو معرفی کنن.

پنج تا از زندانیا خودشون رو معرفی می‌کنن و نگهبانا به هر کدوم از اونا یه سطل پر از یک مایع کدر رنگ میدن و از اونا میخوان که خودشون رو با این مایع بشورن.

کمتر از یک هفته‌ی بعد تمام بدن این زندانیان پر از جوش شد. یواش یواش پوستشون شروع به گندیدن کرد تا وقتی که از شدت تب و عفونت دیگه نمی‌تونستن حتی غذا بخورن.

بعد از یک هفته هم نگهبانا، شبونه اون‌ها رو سوار کامیون می‌کنن و دیگه هیچ وقت ازشون خبری نمیشه.

تمام مشکلاتی که شین تا اون روز تحمل کرده بود به کنار ولی دوستیش با پارک و حرفاش و اتفاقاتی که برای اون پنج زندانی افتاد، به قدری روش تاثیر گذاشته بود که دیگه اردوگاه چهارده براش خونه نبود، یه قفس بزرگ بود که باید خودش رو ازش نجات می‌داد.

حالا دیگه شین و پارک تصمیم خودشون رو گرفته بودن که این تصمیم چیزی نبود جز فرار از امنیتی‌ترین اردوگاه کره‌ی شمالی یعنی اردوگاه چهارده‌.



بقیه قسمت‌های پادکست راوکست را می‌تونید از این طریق هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/%D9%82%D9%85%D8%A7%D8%B1-%D8%A8%D8%A7-%D9%85%D8%B1%DA%AF---%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%A7%D9%88%D9%84-id2063062-id206455056?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D9%82%D9%85%D8%A7%D8%B1%20%D8%A8%D8%A7%20%D9%85%D8%B1%DA%AF%20-%20%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA%20%D8%A7%D9%88%D9%84-CastBox_FM