اپیزود ۱۶؛ تک‌خال جاسوسان.

سلام ولی من ایمان نژاداحد هستم و این شونزدهمین اپیزود از راوکسته. من تو هرقسمت از راوکست، داستان یک رویداد ماجرای واقعی و مهم رو که تو طول تاریخ اتفاق افتاده باشه، براتونروایت می‌کنم.

این قسمت، تک‌خال جاسوسان.




سیدنی جرج رایلی یا سیگموند جورجیویچ روزن‌بلوم یا تک‌خال جاسوسان یا هر اسم دیگه‌ای که باهاش میشه رایلی رو خطاب کرد که تعدادشون هم کم نیست فرقی نمی‌کنه.

چیزی که مهمه اینه که قراره در مورد بزرگترین جاسوسی که تاریخ به خودش دیده، حداقل تو دو سه قرن گذشته، صحبت کنیم.

از زندگی شخصی رایلی شاید خیلی چیزایی در دسترس نباشه چون کلا آدم مرموزی بوده و هویت‌های خیلی مختلفی داشته، تقریبا چیزی حدود بیست تا هویت مختلف داشته که تو هر کشور یا هر شهری که می‌رفته یکی از اونا رو رو می‌کرده.

مثلا یه جا خودش رو یه دریانورد معرفی کرده، یه جا یه کشیش ایرلندی، یه جا حتی یک اشراف‌زاده‌ی دربار امپراطوری روسیه اما چیزی که در موردش مطمئنیم اینه که متولد ۱۸۷۴ تو بندر اودسای امپراطوری روسیه بوده که میشه اوکراین امروزی.

در مورد پدر و مادرش هم حرف‌های ضد و نقیض زیاده، اسم مادرش پلا بود. خیلی‌ها اعتقاد دارن که سیدنی حاصل رابطه نامشروع مادرش با اشخاص مختلف بوده.

یه جا عنوان کردند که مادرش با یه دریانورد رابطه داشته، یه جا با یه پزشک یهودی گفتن که رابطه داشته. کلا زیاد تاریخ حداقل خوش‌بین نبوده به مادر سیدنی.

ولی اکثرا اعتقاد دارن که رایلی فرزند پلا و جورجیویچ روزن‌بلوم، یه زوج ثروتمند لهستانی یهودی بود که بعدا هم کاتولیک میشن و به روسیه میرن و اتفاقا روابط سیاسی خیلی محکمی با نخست‌وزیر لهستان و سیاستمداران روس داشتن.

کلا داستان‌های عجیب غریب زیادی در مورد این مرد هست. نمیشه همه‌ش تایید یا رد کرد. رایلی بارها و بارها مرد و بارها و بارها تو هویت‌های مختلف زنده‌ شد.

در مورد بچگی رایلی چیز خاصی وجود نداره اما اون از همون جوونی کار خبرچینی رو برای پلیس و گروه‌های مختلف سیاسی و خلاف شروع کرده بود، حتی یه بار هم به جرم جاسوسی برای یکی از گروه‌های خلافکار روسیه دستگیر میشه و میفته زندان، ولی وقتی از زندان آزاد میشه متوجه میشه که مادرش فوت کرده.

هنوز رایلی نتونسته بود با فوت مادرش کنار بیاد که پدرش اتفاقا یه خبر خیلی عجیبی بهش میده. اون بهش میگه که پدر واقعی تو من نیستم. پدر واقعی تو یه پزشک یهودیه به اسم میخای آبریویچ روزن‌بلوم. شاید این بدترین ضربه‌ای بود که رایلی تو زندگیش خورده بود، حتی بدتر از فوت مادرش.

چون با توجه به فضای یهودستیزانه‌ی اون موقع روسیه خب رایلی هم طبیعتا تو همچین فضایی بزرگ شده بود و شدیدا یهودستیز بود و فعالیت‌های خیلی زیادی هم اتفاقا علیه یهودیان داشت. حالا باید با این واقعیت کنار میومد که پدر خودش هم یکی از همون یهودی‌هاییه که تمام طول مدت زندگیش ازشون متنفر بوده.

بعد از این اتفاق‌ها رایلی تقریبا هیچ انگیزه‌ای واسه موندن تو روسیه نداشت. تصمیم می‌گیره برای اولین بار یه هویت جدید برای خودش دست و پا کنه. رایلی مرگ خودش رو جعل می‌کنه، برای خودش یه مراسم تدفین می‌گیره و قاچاقی با کشتی میره به هند.

توی هند که بود کارهای مختلفی کرد. یه مدت آشپز بود، یه مدت رفت کارگری تو جاهای مختلف و یه مدت هم به عنوان مهندس راه آهن مشغول به کار بود.

البته این هم دقت کنید که رایلی تمام این کارها رو با هویت‌های مختلف انجام می‌داد و طبیعتا یک آشپز نمی‌تونه یه شبه بشه مهندس راه‌آهن، اما بعد از هند میره برزیل.

برزیل که می‌رسه طبق معمول یه هویت جدید، این بار باعث پدرو. اونجا هم دوباره چند جایی مشغول به کار می‌شه تا وارد یک گروه بریتانیایی میشه که قرار بود برای یه سفر تحقیقاتی و اکتشافی برن تو جنگل‌های برزیل. شاید نقطه عطف زندگی جاسوسانه‌ی رایلی همین سفر بوده باشه.

تو این سفر که بودن یه قبیله بومی از بومی‌های خود برزیل، به این گروه حمله می‌کنن و تو شرایطی که همه دستپاچه بودن، رایلی اسلحه‌ی یکی از افسرهای گروه رو می‌گیره و دو سه نفر از افراد اون قبیله‌ی مهاجم رو می‌کشه و باعث میشه بقیه‌شون فرار کنن و اینجوری جون خودش و اون گروه رو نجات میده.

همین اتفاق باعث میشه که یکی از بانفوذترین افراد این گروه به اسم سرگرد چالز، هم پاداش نقدی خیلی خوبی به رایلی بده هم وقتی که با رایلی صحبت می‌کنه و می‌فهمه که رایلی قبلا چه کارهایی کرده و از کجا اومده و اصلا کارش چیه، براش پاسپورت بریتانیایی بگیره و اون رو بفرسته لندن و وارد سیستم جاسوسی بریتانیا کنه.

اما تو اسنادی سازمان‌های اطلاعاتی فرانسه هست گفتن که رایلی قبل از این که بره به لندن و وارد سیستم جاسوسی بریتانیا بشه، میره به فرانسه.

میره فرانسه و اونجا با همدستی دو سه نفر دیگه، به دو تا آنارشیست ایتالیایی حمله می‌کنن. گلوی یکیشون رو می‌برن و نفر دوم رک با ضربات متعدد چاقو راهی بیمارستان می‌کنن.

دلیلشم این بود که رایلی خصومت خیلی زیادی هم به آنارشیست‌ها داشت، مثلا می‌تونسته بود اینجوری هم یه ضربه‌ای بهشون بزنه، هم با سرقت اموال اونا یه پول خوبی هم اتفاقا به جیب بزنه.

طبق گزارشی که تو یکی از روزنامه‌های پاریس در مورد این اتفاق چاپ شده، اومده که قتل توی یکی از قطارهای بین شهری فرانسه انجام شده و چند تا شاهد هم هستن که فردی رو در حال فرار دیدن که از نظر ظاهری خیلی خیلی شبیه رایلی بوده.

رایلی بعد از این قتل‌ها فرار می‌کنه می‌ره لندن. میره لندن و چند ماه می‌گذره تا با دختری به اسم لیلیان آشنا میشه. لیلیان یه نویسنده‌ی تازه‌کار بود که بعد از چند وقت رفت و آمد با رایلی و احساسی شدن رابطه‌شون، رایلی می‌شینه و سیر تا پیاز زندگیش رو براش تعریف می‌کنه.

خب چه چیزی بهتر از این برای لیلیان؟ رایلی میشه شخصیت اصلی یکی از رمان‌های پرفروش تاریخ که لیلیان اون‌رو نوشته بود. رمانی به اسم خرمگس.

این رمان به چند زبان مختلف از جمله فارسی هم اتفاقا ترجمه شده و منتشر میشه و شخصیت اصلی اونم با الهام از رایلی، می‌شه کسی که حاصل یه رابطه‌ی نامشروع بوده و برای فرار از گذشته‌ش اقدام به خودکشی می‌کنه ولی زنده می‌مونه، به آمریکای جنوبی میره و بعد از اون میره به اروپا با آنارشیست‌ها درگیر میشه.

یه مدت بعد هم رایلی یه شرکت داروسازی تاسیس میکنه و شروع می‌کنه به تولید داروهای مختلف کمیاب و تو پوشش همین شرکت هم به جمع‌آوری اطلاعات برای شبکه جاسوسی بریتانیا تو لندن به رهبری ویلیام ملویل اقدام می‌کنه و عملا دیگه میشه بخشی از سرویس جاسوسی بریتانیا.

رایلی سال بعدش یعنی ۱۸۹۷، با شخصی به اسم توماس آشنا میشه. توماس مرد ثروتمند و خیلی معروفی بوده تو لندن. مریض احوال هم بود، یه چند سالی بود که داشت از ناراحتی کلیوی رنج می‌بردش.

به خاطر همین وقتی می‌فهمه که شرکت داروسازی رایلی داره داروهای دست‌ساز و مهمی رو تولید می‌کنه، پیشش میره و ازش می‌خواد یه دارویی رو هم برای مشکل اون درست کنه و همین باب آشنایی این دو نفر رو باز میکنه.

بعد یه مدت توماس، رایلی رو دعوت می‌کنه خونه‌ش و رایلی اون جا برای اولین بار با مارگارت همسر توماس آشنا میشه. از این آشنایی یه مدت می‌گذره و توماس که می‌بینه حالش داره همینجوری بدتر میشه، یه وصیت‌نامه می‌نویسه و تمام اموال خودش رو بعد از مرگ به همسرش مارگارت واگذار می‌کنه اما درست یک هفته بعد، جسد توماس تو اتاقش پیدا میشه.

دلیل مرگش رو دکتری به اسم تی دبلیو اندروز، آنفولانزا اعلام می‌کنه و اعلام می‌کنه که جسد به بررسی بیشتری هم نیازی نداره و مجوز دفنش رو صادر می‌کنه. جسد توماس یکی از ثروتمندترین و معروف‌ترین مردهای لندن فقط ظرف ۳۶ ساعت بعد از مرگش دفن شد.

هنوز یه سال هم از مرگ توماس نگذشته بود که بیوه‌ی اون، مارگارت با حدود هشتصد‌هزار پوندی که به ارث برده بود، ازدواج می‌کنه. با کی؟ با سیدنی رایلی، اما نکته‌ی جالب‌تر اینه که پزشکی به اسم اندروز هیچ‌وقت تو لندن وجود نداشته، حتی تو تمام بریتانیا، حتی تو تمام دنیا.

سیدنی بعد از ازدواج تصمیم می‌گیره برگرده روسیه. حالا هم حسابی پولدار شده بود، هم با کمک سازمان اطلاعات بریتانیا یه هویت جدید واسه خودش دست و پا کرده بود. یه سال بعد از ازدواج، رایلی و همسرش مارگارت به امپراتوری روسیه سفر می‌کنن.

میرن سن‌پترزبورگ و رایلی اونجا برای بریتانیا از هردری اطلاعات جمع می‌کنه. یه مدت می‌گذره تا یه ژنرال ژاپنی به اسم آکاشی موتیجیرو، سعی می‌کنه به رایلی نزدیک بشه و بهش پیشنهاد کار برای سرویس‌های اطلاعاتی ژاپن رو میده.

موتیجیرو اعتقاد داشت که بهترین نیروهایی که سرویس اطلاعاتی کشورش یعنی ژاپن می‌تونه جذب کنه، کسایی هستن که دنبال انگیزه‌ی مادین و رایلی دقیقا خود خودش بود.

اینم در نظر داشته باشیم که این پیشنهاد درست زمانی بودش که تنش‌های خیلی شدیدی بین روسیه و ژاپن بود که قشنگ خبر از یک جنگ بزرگ می‌داد. ژاپن یه بودجه‌ی سنگین برای بخش جاسوسی خودش در نظر گرفته بود که بتونه از همه‌ی تحرکات نظامی روسیه با خبر باشه.

ماموریت رایلی این بود که توانایی نظامی روسیه رو بسنجه و هر اطلاعاتی که دستش میاد رو به ژاپن مخابره کنه. ژاپن هم در عوض به انقلابی‌های روسیه برای سرنگونی تزار کمک می‌کنه.

رایلی همسرش رو تو سن‌پترزبورگ تنها میذاره و خودش به قفقاز میره و از اونجا شروع می‌کنه به جمع کردن اطلاعات. این اطلاعاتی رو که گیرش میومد توی دفتر یادداشت می‌کرد که خودش اسمش رو گذاشته بود دفتر جنگ و اونا رد هم به ژاپن می‌فروخت، هم به بریتانیا.

قشنگ بلد بود چیکار کنه. یعنی اطلاعاتی نبود که رایلی داشته باشه و ازشون پول نسازه. به یه کشور هم نمی‌فروخت. هرکی که طالب اطلاعات بود، می‌شد مشتری پر و پا قرص رایلی.

یه مدت بعد از قفقاز میره به بندر آرتور. این بندر یه بندر خیلی خیلی مهم و استراتژیک توی شمال شرق چین بود. استحکامات دفاعی خیلی خوبی هم داشت. از اون قدیما هم همیشه سرش جنگ بود. یه مدت بین چین و ژاپن دست به دست میشد و توی اون زمان هم افتاده بود دست روسیه، البته ژاپن هم مدام به این بندر که تحت کنترل روسیه بود حمله می‌کرد.

رایلی چهارسال رو اون‌جا می‌مونه از فضای جنگی اونجا نهایت استفاده رو می‌کنه و با خرید و فروش هر چیزی که فکرش رو بکنید، از لباس و مواد غذایی و دارو گرفته تا سیگار و حتی زغال‌سنگ، حسابی پول درمیاره.

اوضاع براش بهتر هم شد. رایلی تونست با کمک یک مهندس چینی، نقشه‌ی تجهیزات دفاعی بندر، مخصوصا نقشه‌ی مین‌گذاری‌های دریایی بندر رو پیدا کنه و اون رو به ژاپن بفروشه.

ژاپن هم از فرصتی که براش پیش اومده بود استفاده می‌کنه و با تمام قوا به بندر حمله می‌کننه ولی نتیجه چیزی نبود که انتظارش رو داشتن. اونا با این که تونسته بودن ۳۱هزار نیروی روسی رو بکشن ولی تلفات خودشون به مراتب سنگین‌تر بود.

گفتم که بندر از نظر دفاعی شرایط عجیب و غریب و خیلی خوبی داشت‌. تمام تجهیزات مدرن دفاعی اون‌جا فعال بودن. روس‌ها پارازیت اندازهای ماهواره‌ای رو نصب کرده بودند که شاید فقط یکی دو تا کشور دیگه همچین چیزی رو داشتن.

خسارت‌ها و هزینه‌ی ژاپن به حدی سنگین بود که تا یه مدت هیچ حمله‌ی جدیدی رو نتونستن انجام بدن. بعد از حمله، نیروهای ضدجاسوسی روسیه، رد رایلی رو زدن. واسه همین مجبور میشه فرار کنه ژاپن و از اونجا دوباره میره فرانسه.

همین برگشت دوباره‌ی رایلی به فرانسه، جایی که آدم کشته بود و سرقت انجام داده بود، باعث شده بود خیلی‌ها بهش لقب جاسوس کله‌خراب رو بدن. رایلی تو پاریس دوباره با ویلیام ملویل دیدار می‌کنه. همون شخصی که شبکه جاسوسی بریتانیا رو تو لندن هدایت می‌کرد.

ملویل حالا ترفیع درجه هم گرفته بود. شده بود رئیس بخش اطلاعاتی دفتر جنگ بریتانیا. خیلی هم دلش می‌خواست که نیرویی مثال رایلی رو داشته باشه و رایلی هم که از خدا خواسته، پیشنهاد همکاری دوباره ملویل رو قبول می‌کنه و این دو نفر دوباره کارشون رو با هم شروع می‌کنن.

گذشت، گذشت تا سال ۱۹۰۴ که یه سوخت جدید به اسم نفت داشت یواش یواش رقیب زغال‌سنگ می‌شد. بریتانیا خیلی دوست داشت که از نفت به عنوان سوخت اصلی نیروی دریایی خودش استفاده کنه و این درست زمانی بود که ویلیام دارسی استرالیایی، شرکت نفت آنگلوپرشین رو تاسیس کرده بود و داشت سعی می‌کرد امتیازات نفتی زیادی رو تو جنوب ایران از مظفرالدین شاه بگیره.

بریتانیا هم که از فعالیت‌های دارسی باخبر شده‌بود، داشت تمام تلاشش رو می‌کرد تا این امتیازات رو دارسی برای اونا بگیره اما دارسی داشت این امتیازات رو برای بانک خانوادگی روتشیلد فرانسه می‌گرفت و اینجا زمانی بود که یه آدم موذی مثل رایلی باید دخالت می‌کرد تا بریتانیا به اون چیزی که می‌خواد برسه.

ماموریت جدید به رایلی داده میشه. رایلی باخبر میشه که خانواده‌ی روتشیلد که مالک بانک روتشیلد هم بودن، قراره روی کشتی تفریحیشون با دارسی دیداری داشته باشن و درمورد بیزینسشون تو ایران و عثمانی صحبت کنن.

حالا نوبت رایلی بود. چیکار می‌کنه؟ میره لباس کشیش‌ها رو می‌پوشه، بعدش به بهونه‌ی جمع کردن کمک برای سازمان خیریه سوار کشتی میشه و درست جلوی چشم روتشیلد‌ها، به دارسی پیشنهاد میده که بریتانیا حاضره برای گرفتن حق امتیازات نفتی، چندبرابر پورسانتی که قراره از روتشیلد‌ها بگیره رو بهش پرداخت کنه.

دارسی هم که این وسط تحت تاثیر حرفای رایلی حسابی وسوسه شده‌بود، همون‌جا معامله‌ش با روتشیلد‌ها رو به هم میزنه و با رایلی برای مذاکره با دولت بریتانیا میره لندن.

این اتفاق قشنگ داره نشون میده که رایلی چقدر تو آینده‌ی سیاسی و اقتصادی ملت‌های مختلف نقش داشته‌. شاید اگه اون نبود اصلا سرنوشت ایران هم تغییر می‌کرد. شاید بهتر می‌شد یا کسی چه می‌دونه، شاید هم بدتر.

اما ماموریت‌های رایلی تموم‌شدنی نبود. یکی از یکی هم جالب‌تر بودن. بعد از ماجرای دارسی و نفت و این حرفا، رایلی فرستاده میشه آلمان. ماجرا از این قراره که تو یه نمایشگاه بین‌المللی هوایی، یه هواپیمایی بوده که می‌گفتن خیلی پیشرفته و مدرن بود.

ماموریت رایلی این بود که قطعه‌ای از موتور این هواپیما رو که ظاهرا سال‌ها از تکنولوژی زمان خودش جلوتر بوده رو بدزده و به دولت بریتانیا تحویل بده‌. این کار رو هم می‌کنه.

اما این آخرین ماموریتش تو آلمان نبود. فراموش نکنیم که تو این سال‌ها تنش بین کشورهای مختلف خیلی زیاد بود. مخصوصا این که داریم به جنگ جهانی اول هن نزدیک می‌شیم دیگه. کشورها هم تمام تلاششون رو دارن انجام میدن تو هر اطلاعات نظامی که می‌تونن از همدیگه به دست بیارن.

سال ۱۹۰۹، آلمان در حال گسترش سلاح‌های جنگیش بود و بریتانیا می‌خواست تا جایی که می‌تونه از این سلاح‌های جدید اطلاعات کسب کنه. رایلی با یه ماموریت جدید، دوباره وارد عمل می‌شه و با هویت جدیدی به اسم کارل هان، به عنوان جوشکار وارد کارخونه‌ی کشتی سازی کروپ آلمان میشه.

چند وقتی مشغول به کار میشه تا وارد بخش دیگه‌ای از کارخونه میشه که می‌تونه با سرپرستی که به نقشه‌های مربوط به کارخونه‌ و طراحی‌های ساخت کشتی‌ها دسترسی داره، آشنا بشه.

طرح رفاقت می‌ریزه و حسابی که اعتماد سرپرستش رو جلب کرد، یه روز وارد دفترش می‌شه و بعد از خفه کردن اون بیچاره، تمامی نقشه‌ها و طراحی‌ها رو می‌دزده. موقع فرار از کارخونه هم دوتا دیگه از نگهبان‌ها رو می‌کشه و با قطار از شهر خارج میشه.

اما تیزهوشی رایلی رو ببینید. اون همه‌ی نقشه‌ها رو با هم نمی‌فرسته لندن. برمی‌داره هر کدوم از نقشه‌ها رو چهار تکه می‌کنه و تیکه‌ها رو جدا جدا می‌فرسته که اگه تو مسیر اتفاقی افتاد و یه بخشیش از بین رفت و نرسید، تیکه‌های دیگه ماهیت عملیات ساخت کشتی‌ها رو مشخص کنن.

از این ماجرا هم سه سال می‌گذره و میشه سال ۱۹۱۲ و رایلی دوباره با یه هویت جدید تو قالب یک تاجر ثروتمند به روسیه برمی‌گرده و تو سن‌پترزبورگ یه باشگاه هواپیمایی می‌زنه و همون‌جا هم با شخص جدیدی به اسم الکساندر گراماتیکوف آشنا میشه.

این آدم از ماموران اخرانا بود. اخرانا پلیس‌مخفی روسیه بود که بیشتر کارهای امنیتی و حساس رو پیگیری می‌کردن. رایلی از طریق همین شخص وصل میشه به سرویس‌های مخفی روسیه و حالا دیگه همزمان داره هم برای ژاپن، هم بریتانیا و هم روسیه جاسوسی می‌کنه و اطلاعاتی که از هرکشور داره رو به طرف مقابل می‌فروشه ولی نسبتا به بریتانیا وفادارتر بود، شاید چون پول بهتری گیرش میومد‌

دو سالی رو تو سن‌پترزبورگ می‌مونه و میشه سال ۱۹۱۴ و شروع جنگ جهانی اول. نبردی چهارساله که به جنگ بزرگ یا جنگی برای پایان تمام جنگ‌ها شهرت داره. بزرگترین نبرد تاریخ بشر تا اون زمان و به شدت گسترده.

عمق خسارات و فجایعی که توش رخ داد، نظیر نداشت. از کشتار در جبهه‌های جنگ گرفته تا نسل‌کشی‌های قومی عثمانی و از بین رفتن ۴۰درصد جمعیت ایران به خاطر قحطی ناشی از اشغال کشور به دست بریتانیایی‌ها.

شروع جنگ جهانی برای رایلی موهبت خیلی بزرگی بود. داستان‌های مختلفی از فعالیت‌های رایلی تو دوران جنگ هستش ولی قابل استنادترینش اینه که اون از روزهای اول جنگ، میره نیویورک آمریکا و با ثروتی که داشت، کارخونه‌ی مهمات‌سازی خودش رو می‌زنه و شروع می‌کنه به تولید سلاح و فروش اونا به آلمان‌ها و اتفاقا همزمان به دشمن آلمان‌ها یعنی روسیه.

حالا فراموش هم نکنیم که رایلی هنوز یه عامل بریتانیایی هم بود. گفته شده اون چندین بار با درخواست بریتانیا سعی کرده که کارهای خرابکارانه‌ای رو توی خاک آمریکا انجام بده که به نظر برسه کار آلمان‌هاست تا آمریکا هم وارد جنگ علیه اونا بشه.

این اتفاقا میفته و آمریکا وارد جنگ میشه ولی این کار به ضرر رایلی تموم میشه. چون با وارد شدن آمریکا به جنگ فروش سلاح به آلمان‌ها ممنوع میشه و همزمان با انقلاب روسیه تو سال ۱۹۱۷، دیگه اونا هم اقدامی برای خرید سلاح نمی‌کنن و کار و کاسبی رایلی هم حسابی کساد میشه و دوباره مجبور میشه تمرکزش رو بذاره رو کار جاسوسی.

رایلی تبدیل میشه به یکی از نیروهای ام‌آی‌وان (MI1) توی آمریکا. ام‌آی‌وان یه بخش جاسوسی دفتر جنگ بریتانیا بود که زمان جنگ جهانی اول شکل گرفته بود و کارش جمع کردن اطلاعات نظامی کشورها بود.

این نیروها تو آمریکا وظیفه داشتند که با کمک نیروهای آمریکایی اطلاعات نظامی آلمان و روسیه رو جمع کنن ولی اونا دور از چشم آمریکایی‌ها داشتن همین اطلاعات رو از خود آمریکایی‌ها هم جمع می‌کردن که وظیفه‌ی این کار با رایلی بود.

فعالیت‌های رایلی برای آمریکایی‌ها به قدری قابل تحسین بود که اونا نامه‌ای به فرماندهی ام‌آی‌وان زدن و درخواست کردند که رایلی رو با درجه‌ی ستوان دومی به استخدام در بیارن و اون رو برای انجام فعالیت‌های اطلاعاتی بفرستن کانادا.

رایلی مدتی رو میره به کانادا و چند ماه بعد دوباره برمی‌گرده لندن. اونجا به عنوان افسر سرویس اطلاعات مخفی بریتانیا سوگند یاد می‌کنه و قرار میشه که به روسیه بره و اونجا فعالیتش رو علیه سرویس‌های اطلاعاتی آلمان که شدیدا از نیروهای انقلابی تندرو یعنی بلشویک‌ها حمایت می‌کردند، شروع کنه.

بلشویک در زبان روسی به معنای اکثریته و از شاخه‌های حزب کارگری روسیه بودن. رایلی به عنوان یک هوادار بلشویک‌ به روسیه میره و با کمک همون دوستش، الکساندر که قبل از انقلاب عضو پلیس مخفی بود با شخصی آشنا میشه که اجازه میده رایلی مخفیانه تو خونه‌ش زندگی کنه.

رایلی نقشه‌ی خیلی بزرگ رو برای ترور لنین ترتیب میده. لنین رهبر بلشویک‌ها بود که حالا دیگه شده بود رهبر شوروی. کنارشم بریتانیا داشت سعی کرد تا با هماهنگ کردن سازمان‌های اطلاعاتی فرانسه و آمریکا، نیروهای سوسیالیست روسیه رو دور هم جمع کنن تا بتونن یک قدرت بزرگ رو، رو در روی لنین و نیروهاش قرار بدن.

حتی شروع کردن به تجهیز این نیروها و چندین هزار نفر رو برای مقابله مسلحانه با بلشویک‌ها آماده کردن که به ارتش سفید روسیه معروف بودن. رهبر‌های این نیروها هم اکثرا مقامات سابق امپراتوری روسیه بودن.

رایلی ملاقات‌هایی رو با بعضی از فرمانده‌های ناراضی بلشویک انجام میده و از طرفی هم چیزی حدود یک‌میلیون روبل رو به نیروهای محافظ کاخ کرملین رشوه میده. چرا؟

چون برنامه این بوده که وقتی لینن و تروتسکی، یکی از مغزهای متفکر مارکسیسم، تو کاخ قرار ملاقات دارن، بهشون حمله بشه و بعد از کشتن اون دو نفر، تمامی فرماندهان نظامی بلشویک که لیست اسامیشون از قبل مشخص شده، بازداشت بشن. این نیروهای محافظ هم قرار بود به خاطر رشوه‌ای که گرفتن مقاومتی جلوی اون نیروها نداشته‌ باشن.

قبل از شروع کودتا و نقشه‌ی ترور، نیروهای مسلح ارتش سفید با پشتیبانی بریتانیا، تو مسکو و چند شهر دیگه دست به کار میشن و به نیروهای بلشویک حمله می‌کنن و همزمان اقدامات خرابکارانه‌ای رو هم برای برهم زدن شبکه‌های توزیع مواد غذایی انجام میدن تا نارضایتی عمومی به وجود بیارن.

همین وسط هم رایلی داشت هماهنگی‌های آخر رو برای ترور انجام می‌داد. خیلی دقیق تمام جزئیات کار رو مشخص کرده بود. همه چیز آماده بود برای دیدار لنین و تروتسکی تو کاخ کرملین و حمله به کاخ اونم بدون این که مامورهای رشوه‌گرفته‌ی کاخ، مقاومتی بخوان بکنن.

روز اجرای عملیات رسید. تمام نیروها آماده‌ی حمله به کاخ و دستگیری فرمانده‌های ارشد بودند که لحظه‌ی آخر دستور توقف عملیات صادر میشه.

داستان از این قرار بود که یه زن آنارشیست سابق به اسم دوران کپلن که الان از نیروهای سوسیالیست ضد بلشویک‌ها بود، به لنین حمله کرده بود و با شلیک سه گلوله، لنین رو ترور کرده بود، اما یه ترور نافرجام‌.

لنین تو این حادثه به بدترین شکل ممکن از ناحیه‌ی گردن و ریه آسیب می‌بینه ولی کشته نمیشه و همین باعث میشه دیگه قرار ملاقاتی هم با تروتسکی انجام نشه و تمام نقشه‌های رایلی و کشورهای درگیر، نقش برآب بشه‌

بعد از این اتفاق شوروی وارد دوره‌ای شد که به انتقام سرخ معروفه. حمامی از خون راه افتاد. مخالفان سیاسی به صورت گسترده تو شهرای مختلف اعلام می‌شدند و زیر شکنجه کشته می‌شدن.

چکا، پلیس‌مخفی شوروی، لیستی رد از عاملان کودتای نافرجام درست کرده بود که سراغ تک تک آدم‌های اون لیست می‌رفتن. به سفارتخونه‌های بریتانیا و فرانسه حمله شد.

حتی به کنسولگری بریتانیا تو پتروگراد به ظن این که رهبران مخالف اونجا قایم شدن، حمله‌ی مسلحانه شد و هر کسی که مقاومت کرد رو به قتل رسوندن اما این وسط همه دنبال رایلی بودن. اصل انگار آب شده بود رفته بود تو زمین.

به تمام جاهایی که ممکن بود قایم شده‌باشه حمله شد. تو این مدت حتی دوتا از معشوقه‌هاش رد هم بازداشت کردند تا اون‌ رو تحت فشار بذارن که بلکه تسلیم بشه ولی هیچ خبری نشد.

خبر کودتا با عکس‌هایی از رایلی و مشخصاتش تا مدت‌ها به صورت گسترده تو روزنامه‌ها چاپ می‌شد، حتی واسه شناسایی و دستگیریش جایزه‌های خیلی بزرگی گذاشته‌ بودن.

رایلی هنوز توی روسیه بود. تو مدت فرارش با یکی از ماموران مخفی بریتانیا دیدار کرد و بهش پیشنهاد شد که به اوکراین بره و از اونجا ماموران مخفی ام‌آی‌وان ببرنش لندن ولی رایلی قبول نمی‌کنه‌. به جاش یه پاسپورت آلمانی ردیف می‌کنه و با کشتی قاچاقی میره آلمان و از اونجا دوباره میره لندن.

رایلی و سفیر بریتانیا تو شوروی به طور غیابی محاکمه میشن و هردوشون به جرم اقدام برای ترور کودتا به اعدام محکوم میشن. ۲۰نفر دیگه از نیروهای بریتانیایی آمریکایی که تو شوروی دستگیر شده بودند هم محاکمه میشن و به حبس‌های مختلف با اعمال شاقه محکوم میشن.

اما رایلی درست یک هفته بعد از ورودش به لندن با یه هویت جدید دوباره به جنوب روسیه فرستاده میشه. تو هفته‌های بعدی رایلی دوازده گزارش مختلف از اوضاع نظامی، اقتصادی، نیروهای مخالف بلشویک‌های مستقر تو منطقه و حتی گروه‌های اسلامی به لندن می‌فرسته‌.

اما سال ۱۹۲۲، رایلی بعد از دوبار ازدواج رسمی و داشتن چندین معشوقه‌ی مختلف، برای بار آخر ازدواج می‌کنه. این بار وقتی به برلین سفر می‌کنه با یه بازیگر به اسم پپیتا بوبادیلا آشنا میشه‌.

اون اول به دروغ به رایلی گفته بود که اهل آمریکای جنوبیه ولی بعدا مشخص میشه که اسمش نلی بورتونه‌ست و بیوه‌ی یه نمایشنامه‌نویس معروف استرالیاییه که البته به خاطر این که کار رقصندگی هم انجام می‌داد زیاد خوشنام نبود‌ ولی به هرحال یک سال بعد از آشناییشون تو لندن با هم دیگه ازدواج می‌کنن‌.

نکته‌ی جالب در مورد تمام ازدواج‌های رسمی رایلی اینه که تو تمام مراسم‌های عقدش، شاهدهای ازدواج رایلی نیروهای سرویس مخفی بریتانیا بودن. بوبادیلا درمورد رایلی می‌گفت که اون مرد جذاب، فریبنده د خیلی باهوش و شجاعی بود.

هیچ وقت به جز دو یا سه نفر کسی رو تو خونه مهمون نمی‌کرد. اوت می‌گفت رایلی همیشه تو فکر این بود که دوباره برگرده به روسیه و دوستاش رو که فکر می‌کرد هنوز زنده هستند رو پیدا کنه و فراری بده‌.

همین فکر و خیال‌ها هم کاری باهاش می‌کنن که سال بعد از ازدواج با چرچیل دیدار می‌کنه و ازش می‌خواد ارتباطی رو با یه ژنرال سابق روسیه برقرار کنه تا بتونن براش رابطی رو تو سازمانی به اسم اعتماد که ظاهرا یه تشکیلات ضد بلشویک سلطنت‌طلب بود پیدا کنن تا به فنلاند برن و از اونجا طرح جدیدی رو برای یک کودتای تازه تو شوروی بررسی کنن.

برخلاف تمام مخالفت‌هایی که مشاوران چرچیل با این‌ کار می‌کنن اما اون این ملاقات رو ترتیب میده. ملاقات انجام میشه و تمام قرارها گذاشته میشه. قرار میشه تا گروه با هواپیما به فنلاند برن اونجا برای عملیات جدید آماده بشن اما هواپیمایی که رایلی و گروهش توش بودن به جای فنلاند، تو روسیه به زمین می‌شینه.

گروه اعتماد در اصل یه گروه ضد جاسوسی بوده که چکا، پلیس مخفی بلشویک‌ها تشکیل داده بودش و اون رابطی که ژنرال سابق روس باهاش دیدار کرده بود در واقع نیروی مخفی این سازمان بود.

رایلی و ژنرال روسی هردو دستگیر می‌شن و تحویل مقامات بولشویک داده میشن. رابط قلابی چکا میگه وقتی رایلی دستگیر شد هیچ اضطراب و نگرانی‌ای تو وجودش نبود. صورتش اصلا روح نداشت، انگار براش مهم نبود که ممکنه اعدام بشه.

رایلی دادگاهی میشه و حکم اعدامی‌ای که غیابی براش صادر شده بود بهش ابلاغ میشه. بارها و بارها ازش بازجویی میشه تا فعالیت‌های جاسوسی و اطلاعاتی که داره رو لو بده ولی رایلی با این که هیچ تعلق خاطری به بریتانیا نداشت، اطلاعاتی از این کشور رو به اون‌هانمیده.

و جالبه که حتی تو بازجویی‌هاش هم یه هویت جدید برای خودش ساخته بود و تمام مدت می‌گفت که یه ایرلندیه. رایلی تو مدتی که بازداشت بود هم باز داشت جاسوسی می‌کرد. انگار جاسوسی کردن تو پوست و گوشت و استخونش بود.

تک‌تک سلول‌های بدنش فقط دنبال جمع‌کردن اطلاعات بودن. تو زندان که دید اطلاعات خاصی واسه جمع کردن نداره، شروع کرد شیوه‌های بازجویی کردن مامورا رو روی کاغذهای سیگار می‌نوشت و اونا رو لای گچ‌های ریخته‌ی دیوار سلولش قایم می‌کرد. حتی رو یکی از این برگه‌ها نوشته بود بابت این اطلاعات بریتانیا پول خیلی خوبی به من میده.

در مورد سرنوشت رایلی بازار شایعات حسابی داغ بود. اولیش چیزیه که شوروی گفت و اعلام کرد که رایلی موقع فرار از زندان تو مرز کشته‌ شده. خیلی‌ها که کارهای رایلی رو دیده بودن و شاهد بودن چه چیزهایی دست این بشر ساخته‌ست، مرگش رو باور نمی‌کردن.

اون‌ها می‌گفتن رایلی باز هم مرگش رو جعل کرده و معلوم نیست دوباره سر و کله‌ش قراره کجا پیدا شه. بعضیا می‌گفتن رایلی به استخدام سرویس‌های اطلاعاتی شوروی در اومده و یه سری هم مثل همسرش اعتقاد داشتند که اون فرار کرده و هنوز زنده‌ست.

ولی حقیقت این بود که سیدنی رایلی، بعد از حدود ۳۵ سال کار جاسوسی و اطلاعاتی، روز ۵نوامبر۱۹۲۵، در ۵۱ سالگی، با دستور مستقیم استالین، به جنگلی نزدیکی مسکو توسط دو افسر چکا، با شلیک مستقیم گلوله به سینه‌ش اعدام میشه.

رایلی به جز فعالیت‌هایی که تا الان بهش اشاره کردیم، کارای خیلی بزرگ دیگه‌ای هم کرده‌ بود. مثلا تو جنگ بوئر که جنگی بود بین مهاجران هلندی آفریقای جنوبی با انگلیسی‌ها، با هویت یک تاجر روس به نیروهای هلندی سلاح می‌فروخت.

یه بار به همسر یکی از مقامات بلندپایه‌ی بلشویک نزدیک شد و تونست مجابش کنه که اطلاعاتی که مربوط به انتقال اسلحه از آلمان به روسیه بود رو از همسرش بدزده.

یه بار هم به خاطر دشمنی شدیدی که با حزب کارگر بریتانیا داشت، نامه‌ای جعلی رو از ارتباط مخفیانه‌ی این حزب با بلشویک‌ها درست کرد و توی مطبوعات بریتانیا منتشر کرد که باعث شد دولت رمزی مک‌دونالد سقوط کنه، حتی چندین بار سعی کرده بود که خاندان رومانوف رو از زندان‌های بلشویک فراری بده.

درمورد سرگذشت خاندان رومانوف که رو امپراتوری روسیه حکومت می‌کردند و بلشویک‌ها با انقلاب بزرگشون سرنگونشون کردن، قبلا تو راوکست یه اپیزود به اسم آخرین تزار ساختیم که خیلی ماجرای عجیب و غم انگیزیه. چه بلاهایی که انقلابی‌ها سر این خانواده و بچه‌هاشون نیاوردن. پیشنهاد می‌کنم حتما اون اپیزود رو اگه دوست داشتید گوش بدید.

رایلی تو دوران فعالیتش همه جا بود و نقش داشت. از روسیه تا آفریقا، از آمریکا تا ژاپن، از آلمان و فرانسه تا ایران. زبان‌‌های روسی، ژاپنی، انگلیسی، لهستانی، فرانسوی و حتی ژاپنی رو بلد بود حرف بزنه.

با زنان خیلی زیادی رابطه داشت. چندبار ازدواج رسمی کرده بود و چندین معشوقه‌ی مختلف داشت. قشنگ هم بلد بود چجوری زن‌ها رو به خودش جذب کنه. کلا شخصیت خیلی جذابی بود برای خانم‌ها، اما رایلی جدا از عیش و نوش‌هایی که با این زن‌ها داشت، بیشتر از اون‌ها برای جمع کردن اطلاعات و پول استفاده می‌کرد.

تو طول داستان هم اشاره کردم که یکی از ازدواج‌های رسمیش با مارگارت، به خاطر پول و ارثیه‌ی بالای شوهرش بود و حتی یکی از معشوقه‌هاش، همسر یکی از مقامات بلندپایه‌ی روسیه بود که جوری این زن رو شیفته‌ی خودش کرده بود که حاضر شده بود ریسکی به این بزرگی بکنه و برای رایلی از شوهرش اطلاعات بدزده.

درباره‌ی رایلی و شخصیتش، چندتا سریال و فیلم سینمایی هم ساخته شد که بیشتر این فیلم‌ها تو شوروی و بلوک شرق تولید می‌شدند و رایلی تو تمام این فیلم‌ها نقش یه آدم شرور و قاتل رو داشت.

اما سال ۱۹۸۳، سریالی دوازده‌ قسمتی به کارگردانی مارتین کمپل در مورد زندگی رایلی ساخته میشه که سال بعدش برنده‌ی جایزه‌ی بفتا میشه. در کنار این‌ها، شخصیت سیدنی رایلی، الهام‌بخش یان فلمینگ برای خلق سری فیلم‌های جیمز باند هم بود.

رایلی بدون شک از بزرگترین جاسوس‌هایی بود که تاریخ به خودش دیده بود و بدون تردید تو شرایط فعلی دنیایی که الان داریم توش زندگی می‌کنیم، نقش پررنگی داشت.



بقیه قسمت‌های پادکست راوکست را می‌تونید از این طریق هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/%D8%AA%DA%A9%D8%AE%D8%A7%D9%84-%D8%AC%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%B3%D8%A7%D9%86-id2063062-id252815019?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%AA%DA%A9%D8%AE%D8%A7%D9%84%20%D8%AC%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%B3%D8%A7%D9%86-CastBox_FM