اپیزود ۳؛ آخرین تزار

سلام من ایمان نژاداحد هستم و چیزی که می‌شنوید اپیزود سوم راوکسته.در هر قسمت از راوکست شما یک داستان واقعی یا ماجرای یک رویداد مهم رو می‌شنوید و در این قسمت هم قراره که در مورد آخرین تزار روسیه، یعنی نیکلای دوم و سقوط امپراطوری روسیه براتون بگم.



این قسمت، آخرین تزار




نیکلای دوم، آخرین تزار، روسیه سال هزار و هشتصد و شصت و هشت و در دوران سلطنت پدر بزرگش الکساندر دوم به دنیا اومد.

الکساندر دوم، سال هزار و هشتصد و هشتاد و یک به قتل می‌رسه و بعد از اون بود که الکساندر سوم یعنی پدر نیکلای به قدرت می‌رسه و حکومتی کاملا دیکتاتوری رو توی روسیه برقرار می‌کنه و تا آخر عمرش هم یعنی سال هزار و هشتصد و نود و چهار با قدرت در روسیه فرمانروایی می‌کنه. 

نیکلای برخلاف پدرش شخصیت مقتدری نداشت، از این آدمای ضعیف و خجالتی بود. به خاطر همین پدرش اون رو به مدرسه‌ی نظامی فرستاد. حسابی هم حواسش بود که از نیکلای مردی قدرتمند برای سلطنت روسیه بسازه. 
نیکلای تو سن شانزده سالگی، شیفته شاهدخت الکساندرا میشه، الکساندرا از سمت پدری، دختر لویی چهارم، یکی از دوک‌های آلمانی و نوه دختری ملکه پرآوازه انگلستان، یعنی ملکه ویکتوریا بود که اون موقع فقط دوازده سالش بود.

البته پدر مادر نیکلای با این ازدواج اصلا موافق نبودن. دوست داشتن پسرشون به خاطر اتحادی که با فرانسه داشتن با یه دختری از خاندان‌های فرانسوی ازدواج کنه. اما نیکلای به هر حال با هر بدبختی که بود تونست خانواده‌ش رو برای ازدواج با الکساندر راضی کنه و مراسم نامزدیشون رو در حضور ملکه ویکتوریا برگزار می‌کنن.
 البته بدون حضور پدرش که به خاطر مریضی مونده بود روسیه. مریضی پدرش انقدر جدی بود که حتی عروسی پسرش رو هم نتونست ببینه و مرد.

 نیکلای که به عنوان نیکلای دوم، وارث تاج و تخت روسیه شده بود، خیلی اصرار داشت مراسم ازدواجش قبل از تمام شدن مراسم عزاداری پدرش انجام بشه ولی عموهاش اصلا با این موضوع موافقت نمی‌کردن.
به هر حال عروسی نیکلای دوم روز بیست و شش نوامبر سال هزار و هشتصد و نود و چهار، فقط چند روز بعد از مراسم خاکسپاری تزار الکساندر سوم، پدرش، برگزار شد و سلاطین و شاهزادگان و مقامات خارجی که برای شرکت در مراسم خاکسپاری تزار رفته بودن، در جشن عروسی نیکلای هم شرکت کردن.

گفتم که پدر نیکلای آدم خودکامه و سختگیری بود و معتقد بود که یک تزار باید با مشت آهنین حکومت کنه، هر زبانی غیر از زبان روسی رو تو تمام امپراتوری ممنوع کرده بود؛ حتی در یه جایی مثل لهستان، آزادی مطبوعات هیچ معنایی نداشت، تمام نهادهای سیاسی و مردمی رو سرکوب می‌کرد. در نتیجه چی شد؟ نیکلای دوم یک روسیه‌ی ناراضی و بی‌قرار رو به ارث برد. چند روز بعد از تاج‌گذاری نیکولای، در یکی از میدان‌های مسکو، مراسمی برگزار شد که یه سری سبد کمک معیشتی هم قرار بود به مردم بدن اما این مراسم با یک تراژدی بزرگ تموم شد. حدود هزار و چهارصد نفر زیر دست و پا مردن. به خاطر همین بود که بهش لقب نیکلای خونین رو دادن. 

تزار از همسرش شاهدخت آلکساندرا، چهار تا دختر و یک پسر داشت. پسرش الکسی بیماری هموفیلی داشت، نیکلای به خاطر موقعیت شکننده‌ای که داشت این موضوع رو از همه قایم کرده بود اما الکساندرا که از درمان پسرش ناامید شده بود رفت سراغ عرفان و صوفی‌گری و قدیسینی که شاید مثلا اونها بتونن یه کاری واسه پسرش بکنن. یکی از این مقدسین گریگوری راسپوتین بود. آدمی به شدت مرموز که مشخص نبود دیوونه‌ست، راهبه‌س، مقدسه، پیشگوئه، چیه بالاخره!

راسپوتین یه مرد بلندقد، هیکلی، چهار شونه، با مو و ریش بلند و ژولیده بود. سال هزار و هشتصد و شصت و نه در سیبری در یه خانواده‌ی فقیر به دنیا اومده بود. وقتی که جوون بوده میره به کلیسای ارتدوکس کشیش بشه و بعد از چند سال شروع می‌کنه به گشت و گذار و شهر به شهر برای خودش می‌چرخه. در این بین هر از گاهی یه مراسم هایی برگزار میکرد که مثلا داره پیشگویی می‌کنه و شفا میده، خلاصه کلی معروف میشه. البته این آقا هم الکلی بود هم بی‌بندوبار، دستشم کج بوده ظاهرا. بعضیا هم می‌گفتن که می‌تونه هیپنوتیزم هم بکنه اما چیزی که مشخص بود این بود که کاریزمای عجیبی داشت. 

از طریق همین کاریزما وقتی می‌رسه به پایتخت، میره پیش اسقف اعظم که اسقف دربار هم بوده و اونجا با حرفاش و اینکه میگه مریم مقدس من رو لمس کرده و من نیروی ماورای دارم حسابی اسقف رو تحت تاثیر قرار میده.

اونم می‌برتش دربار پیش ملکه و بهش میگه که راسپوتین می‌تونه پسر مریضت رو نجات بده. راسپوتینم جوگیر می‌شه و میگه که خب حتما خدا من رو برای همین کار اینجا فرستاده بوده دیگه و اولین کاری که می‌کنه چیه؟ دستور میده که تمام دکترها از بالا سر الکسی برن و روند درمانش متوقف میشه. خودش هم می‌ره بالا سر الکسی و چندتا ورد می‌خونه و میشه پرستار اون.
 حالا این وسط اتفاقی که میوفته اینه که واقعا حال الکسی بهتر میشه ولی امیدوارم فکر نکنید که واقعا ورد خوندن راسپوتین حالش رو بهتر کرده. مشخص شد که پزشکا اون زمان به الکسی آسپرین میدادن و همین حالش رو بدتر می‌کرده. 

به خاطر همین وقتی که درمان قطع میشه باعث میشه که حالش بهتر بشه. ملکه و شاه خیلی به کلیسای ارتدکس ارادت داشتند و این اتفاق باعث میشه که راسپوتین حسابی محبوب بشه و میشه مشاور دربار و برای هر چیزی باهاش مشورت می‌کنن دیگه. ملکه برای جبران خدمات راسپوتین یک خانه مجلل هم بهش میده و اونم دست زن و بچه رو می‌گیره میره به اون خونه‌ی جدید. اما چند وقت بعد خونه شد رمال‌کده! آدمی بود که اونجا جمع می‌شد برای پیشگویی و شفا. خیلی علاقه‌ی خاصی هم داشت که با تکنیک‌های منحصر به فرد خودش خانم‌ها را شفا بده.

راسپوتین تو همه چیز دخالت می‌کرد. از سیاست و اقتصاد گرفته تا تصمیمات مهم نظامی. تا جایی که وزیر نیکلای میره پیشش و بهش میگه اینجا یا جای منه یا جای این آدم.نیکلای هم بهش میگه که خیلی خوش اومدی، مرسی که تا همین الانم بهمون خدمت کردی. کلا نظرها در مورد راسپوتین خیلی متفاوت بود. مردم عادی قبولش داشتن چون می‌گفتن یه آدمی از جنس خودمون با نیروهای فراطبیعی تونسته به دربار و صدای ما باشه. اما از اون طرفم اشراف‌زاده‌ها به خاطر دخالت هاش و نزدیکی با خاندان سلطنتی خیلی ازش بدشون میومد. مخصوصا اینکه از نزدیک شاهد الکلی بودن و زن‌بارگیش بودن و به چشمشون می‌دیدن که همه‌ش چشمش دنبال زنان درباره.

سلطنت نیکلای دوم با اوج گرفتن اعتراضات و انقلاب روسیه شروع شد. توسعه‌ی صنعتی روسیه که آخرای قرن نوزدهم شروع شد، توی قرن بیستم با شکل‌گیری تشکل‌های کارگری توی شهرهای بزرگ روسیه به اوج خودش رسید که شدیدا تحت نفوذ تفکرات چپ بودن. بزرگترینشون هم حزب سوسیال دموکرات بود که لنین و ژولیوس مارتوف از رهبران برجسته‌ی اون بودن. حزب سوسیال دموکرات توی سال‌های اولیه قرن بیستم به دو تا گروه بزرگ اکثریت و اقلیت تقسیم شد. به گروه اکثریت می‌گفتن بلشویک. لنین در راس گروه بلشویک و مارتوف در راس گروه اقلیت بودن. هر دو گروه هم برای جذب کارگران و دهقانان روسیه با هم دیگه رقابت داشتن ولی چیزی که زمینه رو برای انقلاب روسیه فراهم کرد جنگ بین روس ها و ژاپنی‌ها و شکستهای خفت‌بار روسیه بود. جنگ روسیه و ژاپن با حمله ژاپنی‌ها به بندر چینی‌ای به اسم پورت آرتور که توی اجاره‌ی روس‌ها بود شروع شد.

قبلش یه چیزی رو براتون تعریف کنم، نیکلای وقتی جوون بوده یه سفر میره ژاپن. اونجا موقع بازدید از نیایشگاه‌ها، یه ژاپنی با شمشیر بهش حمله می‌کنه. اتفاقی براش نمیفته، پسرخاله‌اش جونش رو نجات میده. فقط خودش یکم از ناحیه‌ی پیشونی زخمی میشه، اما این اتفاق باعث میشه که کینه‌ی خیلی خیلی بزرگی از ژاپن و ژاپنی‌ها به دل بگیره و همین دلیلی شد که روسها برای مقابله با تجاوز ژاپن وارد جنگ بشن.

 دلیل بعدی جنگ‌های روسیه و ژاپن، رقابت بر سر تسلط رو کشور کره بود که تا سال هزار و نهصد و پنج هم طول کشید. در این جنگ هم، روسیه بود که پشت سر هم شکست می‌خورد. این جنگ به هویت تزار خیلی لطمه وارد کرد. دولت روسیه برای جبران این شکست‌ها، ناوگان جنگی خودش رو از دریای بالتیک فرستاد به جنگ ژاپنیا. این ناوگان روسیه هم توی این سفر دریایی به خاطر طولانی بودن مسافت، توان نظامیش رو از دست داده بود، به خاطر همین تو جنگ با ژاپن شکست می‌خوره.

دولت روسیه که دیگه توان ادامه جنگ رو نداشت آخرسر میانجیگری رییس جمهور وقت آمریکا رو برای پایان دادن به این جنگ قبول می‌کنه و لطمه‌ای که با امضای قرارداد صلح با ژاپن بر حیثیت نیکلای دوم وارد شد، زمینه رو برای اولین انقلاب روسیه در سال هزار و نهصد و پنج فراهم می‌کنه.

نیروهای تزار انقلاب سال هزار و نهصد و پنج رو که بیشتر توی شهرهای بزرگ و مراکز صنعتی بود با خشونت و بی رحمی سرکوب کردن ولی این حرکت زمینه رو برای انقلابی که دوازده سال بعد از سلطنت تزارها در روسیه را برچید فراهم کرد. عوامل نارضایتی علاوه بر مشکلات اقتصادی روسیه، فساد دربار تزار و نفوذ کشیش راسپوتین هم بود. اوضاع به همین آشفتگی ادامه پیدا کرد تا سال هزار و نهصد و چهارده زمان جنگ جهانی اول.

یکی از دلایل اصلی بروز جنگ جهانی اول سماجت نیکلای در حمایت از صربستان بود.صربستانی که سرویس مخفی های این کشور در قتل ولیعهد امپراتوری اتریش مجارستان دست داشتن. نیکلای می‌خواست با یک جنگ خارجی توجه افکار عمومی رو از مشکلات داخلی به یه جنگ خارجی معطوف کنه برای همین وارد جنگ با اتریش شد و خیلی سریع این جنگ به یک جنگ تمام عیار تبدیل شد و جنگ جهانی اول کلید خورد. ولی ارتش روسیه به خاطر ساختار قدیمی که داشت و از اون طرفم به خاطر نارضایتی سربازانش شکست‌های خیلی سنگینی رو در جبهه‌های جنگ متحمل شد و سرزمین‌های خیلی وسیعی از خاکش رو هم از دست داد.

نیکلای به خط مقدم جنگ رفته بود که به سربازان روحیه بده و اینجوری شد که کشور افتاده بود دست ملکه و مرد اول کشور هم شده بود راسپوتین. از قضا چند تا پیشگویی و پیش‌بینی کرده بود که همه‌ش هم درست از آب در اومده بود و با نامه‌هایی که می‌نوشت تمام فرمانده‌های جنگ رو هدایت می‌کرد.

از اون طرف در جنگ هم ارتش روسیه پشت سر هم شکست می‌خورد و اینطوری شد که کم کم صدای همه دراومد. خیلی از مقامات به ملکه نامه نوشتن و ازش خواستن که راسپوتین رو بذاره کنار ولی اون توجهی به این نامه‌ها نکرد و در نهایت یوسوپف، یکی از مقامات امپراطوری روسیه به همراه چند نفر دیگه تصمیم گرفتند که راسپوتین رو بکشن.

یوسوپف چند بار از راستپوتین می‌خواد که برای درمان همسرش به خونه اون بره، راسپوتین هم قبل از اینکه بره خونه‌ی یوسوپف یه نامه‌ی خیلی معروف به ملکه می‌نویسه و پامیشه میره خونه‌ی این آدم. یوسوپف برای کشتن راسپوتین شربت و شیرینی آغشته به سیانور رو میده به اون، چند دقیقه که میگذره می‌بینه راسپوتین مست شده ولی این سیانوری که فیل رو هم می‌تونست از پا دربیاره تقریبا روی اون اثری نکرده بود .
برای همین میره طبقه‌ی بالا خونه‌ش و با یکی از همدستاش یه مشورتی میکنه. بعد یه اسلحه برمی‌داره میاد پایین، راسپوتین رو می‌بره زیرزمین خونه‌ش و بهش شلیک می‌کنه.
چند دقیقه بعد می‌ره بالا سر جسد راسپوتین و انگار که دست کم گرفته باشتش می‌بینه که هنوز زنده‌س. 
از جاش بلند میشه و یه مشت و لگد پرت می‌کنه و شروع می‌کنه فرار کردن. از در خونه هم میزنه بیرون ولی توی حیاط یوسوپف و همدستاش بهش چهار بار دیگه هم شلیک می‌کنند. تا اینکه راسپوتینی که می‌گفتن فناناپذیره و هرگز کشته نمیشه بالاخره می‌میره. جسدشم می‌پیچند لای فرش و میندازن توی رودخونه. این اتفاق سال هزار و نهصد و شونزده افتاد، درست وسط جنگ جهانی.

حالا اون نامه معروفی که گفتم چی بود؟

برای ملکه نوشته بود که من قراره به زودی کشته بشم و اگر من به دست اشراف‌زاده‌ها بمیرم، حکومت شما کمتر از دو سال دیگه سقوط می‌کنه و خانواده‌ی سلطنتی هم همه کشته میشن. قسمت جذاب و عجیب ماجرا اینجاست که پیش‌بینی راسپوتین دقیقا درست از آب دراومد و در کمتر از دو سال حکومت رومانوف‌ها سقوط می‌کنه و تمام اعضای خاندان سلطنتی کشته میشن.

 برگردیم به ماجرای انقلاب روسیه. دوری نیکلای از پایتخت به خاطر جنگ باعث شد که نتونه جلوی پیشروی این انقلاب رو بگیره. اداره‌ی دولت دست الکساندرا و راسپوتین بود و اون پیش توده‌های مردم اصلا محبوب نبود.
چون یک آلمانی نه چندان خوشنام بود و از طرفی هم به خاطر راسپوتین که تو امور کشورداری دخالت می‌کرد مردم دیگه صداشون در اومده‌بود. بدجوری از شاهدختشون شاکی شده بودن، حتی شایعه شده بود که این دوتا با همدیگه رابطه دارن.

سال هزار و نهصد و پانزده سن‌پترزبورگ دچار آشوب میشه و بخشی از سربازان به شوروشی ها ملحق می‌شن. تزار هم به مشورت کسایی که اون رو به انجام اصلاحات و کنار گذاشتن راسپوتین تشویق می‌کردند اصلا اهمیتی نمی‌داد تا اینکه خود اشراف‌زاده‌ها برای قتل راسپوتین اقدام کردن.

 سال هزار و نهصد و هفده کمبود مواد غذایی در پتروگراد که اسم جدید سن پترزبورگ بود باعث شورش مردم شد و این شورش‌ها به قدری فراگیر شد که نیکلای دوم مجبور شد که بالاخره از سلطنت کناره‌گیری کنه. نیکلای اول می‌خواستش که به نفع پسرش الکسی کناره گیری کنه اما چون نیکلای و خانواده‌ش مجبور بودند که به تبعید برن دکترها به نیکلای هشدار دادن که پسرشون دوری پدر مادر و نمی‌تونه تحمل کنه و زنده نمی‌مونه.

 بعد نیکلای اومد پیشنهاد سلطنت رو به برادرش داد که اونم درخواستش رو قبول نکرد و سلطنت رو به رای مردم واگذار کرد. اما در آخر به خاطر شکست‌هایی که روسیه در جنگ جهانی داشت یه بار دیگه مثل سال هزار و نهصد و پنج انقلاب جدیدی شکل می‌گیره و این بار انقلاب دوم روسیه به اوج خودش میرسه و در ادامه‌ی همین انقلاب بود که بلشویک‌ها تونستن حکومت سیصد ساله‌ی فرمانروایی دودمان رومانوف رو به باد بدن.

 دیگه کار از کار گذشته بود. کناره‌گیری نیکلای هم از سلطنت فایده‌ای نداشت و سال هزار و نهصد و هفده، تزار و خانواده‌اش توسط دولت موقت به حبس خانگی در جنوب پتروگراد فرستاده شدن. جایی که برای مدتی اونا رو در برابر انقلاب مردم محافظت می‌کرد و راحتی نسبتا مناسبی هم داشتند.

اما تزار سرنگون شده می‌خواست به انگلستان فرار کنه و درخواستی هم به دولت انگلیس داد که البته باهاش موافقت نشد. اکتبر همان سال نیکلای و همسرش و یکی دیگه از دخترانشون به خونه‌ی دیگه‌ای در شهر تولوز فرستاده شدن.

 بعد از اینکه بلشویک‌ها به قدرت رسیدن و دولت موقت هم سرنگون شد، بلشویک‌ها از ترس ارتش سفید که حامی حکومت تزار بود و داشت با اونا می‌جنگید، برای اینکه خاندان سلطنتی دوباره به قدرت نرسه اونارو توی یه دژی در شهر یکاترینبورگ می‌فرسته. اما الکسی به خاطر بیماری که داشت با چندماه تاخیر به خانواده ملحق میشه.

 ارتش سفید یا جنبش سفید نیروهای طرفدار تزار بودند که حملات گسترده‌ای علیه بلشویک‌ها انجام می‌دادن، و پیشروی‌هایی هم داشتن. همین اوضاع باعث شد که لنین به شدت عصبی بشه و با دستوری که صادر کرد در هفده جولای، نیکلای دوم، الکساندرا و فرزندانشون، پزشک خانواده و سه خدمه‌شون، ساعت دو و نیم بامداد قتل‌عام شدن. این قتل عام به قدری وحشتناک بود که عوامل اجرای این حکم در خاطراتشون بعدها به گریه‌های تزار در لحظات آخر عمرش اشاره می‌کنن. خواهر و بقیه اقوام تزار هم قبل از اجرای این حکم هر کدومشون در خونه‌هاشون به قتل رسیدن.

 ولی بر اساس مدارک و شواهدی که بعدها به دست اومد مشخص شد که لنین فقط دستور قتل نیکلای دوم رو داده بود و کشتار خانواده‌ی تزار و خدمه‌اش به طور غیرقانونی و فقط به تصمیم رئیس زندانیان انجام شده بود.
 در مقاله‌ای که بعدها یکی از خبرگزاری‌های روسی منتشر می‌کنه میگه که یکی از جلادان خانواده تزار، در حالی که کت چرمی مشکی پوشیده بود ( معمولا انقلابیون بلشویک کت چرمی مشکی تنشون می‌کردند ) وارد خونه‌ی محل نگهداری تزار و خانواده‌اش میشه و فریاد میزنه که  "نیکلای الکساندرویچ، تلاش‌های همفکران شما برای نجاتتون موفق نبود و در این شرایط دشوار برای جمهوری شوروی، ماموریت پایان دادن به عمر خاندان رومانوف به ما محول شده است."

 بعد از قتل تزار و خانواده‌اش، بلشویک‌ها برای اینکه اجساد قابل شناسایی نباشن اونها رو در بیست و پنج کیلومتری محل اقامتشون در چاهی با اسید از بین می‌برن. ولی بعد از گذشت هشتاد سال، هفده ژوئیه هزار و نهصد و نود و هشت، بقایای اجساد نیکلای دوم و اعضای خانواده‌اش به کلیسای جامع پترزبورگ در سن‌پترزبورگ انتقال پیدا میکنه همونجا دفن میشن.

ولی خیلیا معتقد بودن که همه‌ی اعضای خانواده تزار اون شب به قتل نرسیدن. یک سری معتقد بودند که پسر و دختر تزار به فرانسه فرار کردند. سال‌ها بعد زنان زیادی هم پیدا شدند که خودشون رو آناستازیا دختر تزار معرفی می‌کردند تا وارث میراث بی‌شمار تزار بشن.

ابهامات مربوط به سرنوشت خاندان رومانوف زمان شوروی هم وجود داشت و یکی از داستان‌هایی که در مورد سرنوشت اعضای این خانواده گفته میشه اینه که چندین سال بعد از قتل‌ عام، دختری از رودخونه‌ای در روسیه بیرون کشیده میشه.  این دختر مدارکی با خودش داشته که او را  آنا چایکوفسکی معرفی می‌کرد. این دختر بعد از اینکه در بیمارستان یکم حال و روزش بهتر میشه اعلام می‌کنه که آناستازیاست و ماجرای فرار خودش رو هم تعریف می‌کنه. ( آناستازیا یکی از دختران نیکلای دوم )

 اون گفت که به همراه بقیه اعضای خانواده به زیرزمین ساختمان خونه‌شون برده شدن و در جریان تیراندازی زخمی شده و از هوش رفته. بعد که به هوش اومده خودش را در ارابه‌ای دیده که دو مرد از بلشویک‌ها باهاش بودند که بهشون می‌گفت برادران چایکوفسکی، می‌گفت اونا نمی‌خواستن که تو این آدمکشی‌ها شریک باشن.

 به گفته این دختر اونا میان وسایل گرانبهای اون رو می‌فروشن و بعد با پولی که به دست میارن اون رو منتقلش می‌کنند به بخارست پایتخت رومانی. اون می‌گه با خانواده‌ی چایکوفسکی زندگی کرده و آخر سر با یکی از اون دوتا برادر ازدواج می‌کنه و صاحب بچه میشه اما بعد از یه مدت شوهرش توسط ماموران مخفی بلشویکها کشته میشه. برادر شوهرش که قصد داشت اون رو به برلین ببره توی یه سفر طولانی یهو ناپدید میشه و اینجاست که تصمیم می‌گیره خودکشی کنه و خودش رو به رودخونه پرت می‌کنه.

 این دختر بعدها هم خیلی تلاش زیادی کرد که ثروت خانواده سلطنتی رو به دست بیاره ولی هیچ فایده‌ای براش نداشت چون هیچ نشانی از برادران چایکوفسکی و فرزندی که این دختر ادعا می‌کرد به دست نیومد. همه‌ی اینا باعث شد که خیلیا به داستانش شک کنن.
 معلم خصوصی خانواده تزار اعتقاد داشت که این دختر یک شیاد خیلی حرفه‌ایه.  مدعی بود که این دختر نمیتونه حتی درست روسی صحبت کنه و آداب کلیسای ارتودوکس روسیه رو با آداب کلیسای کاتولیک اشتباه گرفته.
این دختر بعدها ادعا کرد که عموش، گراندف، سال هزار و نهصد و هیجده و زمان جنگ بین آلمان و روسیه رفته بوده آلمان و از این کشور دیدن کرده. اما سیریل ،عموزاده تزار، این موضوع رو انکار می‌کنه و می‌گه که اون یه دروغگوی قهاره.

اما سال هزار و نهصد و چهل و نه یکی از فرماندهان سابق ارتش روسیه، سرهنگ لارسکی در دادگاه قسم خورد که این ادعا صحت داره. تمام این ادعاها باعث شد که آناستازیای مدعی، تحت تحقیقات معاینه‌ای پزشکی قرار بگیره. اشعه‌ی ایکس جراحات سختی رو نشون می‌داد که می‌تونست توسط گلوله ایجاد شده باشه. برجستگی روی پای راست اون درست همون جایی بود که روی پای آناستازیا بود.

یه جای بریدگی روی شونه‌ راستش داشت که دقیقا همین بریدگی رو آناستازیا هم داشت که به خاطر افتادن از روی اسب به وجود اومده بود. ولی با این وجود سال هزار و نهصد و چهل و هشت دادگاه علیه او رای داد. البته هنوز هم هستند افرادی که عقیده دارند که اون همون آناستازیای واقعیه.
سال‌ها بعد با بررسی علمی‌ای که بر مبنای دی‌ان‌ای انجام میشه مشخص شد که هر پنج فرزند تزار به همراه والدین‌شون به دست بلشویک‌ها در کوه‌های اورال کشته‌شدن. چون بلشویک‌ها می‌ترسیدن که سربازان ارتش سفید به این منطقه برسن و اونا رو نجات بدن.
 بررسی دقیق علمی استخونای پیدا شده در دو گور در نزدیکی محل کشته شدن خانواده تزار نشون میده که تزار، نیکلای دوم و همسرش و هر پنج فرزندش اونجا کشته‌شدن.

تنها راز باقی‌مانده اینه که دختری که کنار الکسی توی گوری جدا پیدا شده آناستازیاست یا خواهر دیگه‌ش ماریا.
 اما بعدها ایندیپندنت گزارشی منتشر کرد که یک زمین شناس روس، اواخر دهه‌ی هزار و نهصد و هفتاد با کشف گور دسته‌جمعی دیگه‌ای در نزدیکی محل اقامت تزار، راز قتل تزار و خانواده‌اش رو تونسته برملا کنه.
 اما تا زمان انحلال شوروی خبر اون رو منتشر نکرده و در کنار این‌ها دانشمندانی بودند که ‌دی‌ان‌ای‌هایی از استخوان‌های نه اسکلت به دست آوردن که نشون میده پنج نفر از این نه نفر اعضای یک خانواده بودن. یعنی پدر، مادر و سه دختر.

مقایسه‌ی این دی‌ان‌ای‌ها با دی ان ان های اقوام زنده مونده‌ی رومانوف‌ها، از جمله شاهزاده فیلیپ ثابت کرد که این پنج نفر عضو خانواده تزار بودند و چهار اسکلت باقی‌مونده هم متعلق به پزشک خانواده و سه خدمتکارشون بوده.
هشتاد و نه سال بعد از کشتار خاندان سلطنتی روسیه به دست انقلابیون، دادستانی کل روسیه دستور تحقیقاتی را صادر کرد که به نتیجه رسیدن اون می‌تونه سرنوشت دو عضو این خاندان رو از پرده‌ی ابهام خارج کنه.
 بعد از فروپاشی شوروی اون چیزی که از اجساد خانواده رومانوف از خاک بیرون کشیده شد به مدت هفت سال در آزمایشگاه نگهداری شده و مورد آزمایش قرار گرفتن تا زمانی که طی مراسمی در سن پترزبورگ به خاک سپرده شدند، خونه‌ای هم که توی اون تیربارون شدن تبدیل به یک کلیسای بسیار بزرگ و مجلل شد.

کارگروه ویژه دولت روسیه طرحی رو پیشنهاد کرد که جسد دو فرزند آخر تزار در کنار بقیه اعضای خانواده‌شون در کلیسای جامع دفن بشه.با این که مقامات سن‌پترزبورگ از آمادگی برای برگزاری مراسم خبر می‌دادند اما کلیسای ارتدوکس آزمایش‌های بیشتر در مورد صحت هویت اجساد رو خواستار شده و نتایج آزمایش دی ان ای رو در مورد اجساد الکسی و ماریا قبول نداره.

گفته میشه که این سختگیری به خاطر اینه که کلیسای ارتدوکس همه‌ی اعضای خاندان رومانوف رو که به دست بلشویک‌ها کشته شدن رو شهید لقب داده. سال هزار و نهصد و هشتاد و یک بود که نیکلای دوم و خانواده نزدیکش از سمت کلیسای ارتدکس در تبعید روسیه جایگاه قدیس پیدا کردن و شهید شناخته شدن.
در نهایت هم اجساد الکسی و ماریا سال دو هزار و هفت در هفتاد کیلومتری اجساد والدینشون کشف شد.
این آخرین بازمانده‌ی خانواده تزار سال‌هاست که در انتظار مجوز کلیسا برای خاکسپاری در مقبره‌ی خانوادگیشونه.




چیزی که شنیدید سومین اپیزود راوکست بود. ممنون که تا پایان با ما همراه بودید و پیشنهاد می‌کنم که برای شنیدن و خوندن مطالب تکمیلی، صفحات اجتماعی پادکست رو دنبال کنید.




بقیه قسمت‌های پادکست راوکست را می‌تونید از این طریق هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/%D8%A2%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D8%AA%D8%B2%D8%A7%D8%B1-id2063062-id142093019?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A2%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D9%86%20%D8%AA%D8%B2%D8%A7%D8%B1-CastBox_FM