روایتی از مهم ترین رویدادهای تاریخ
اپیزود ۱۹؛ رد خون
کلیفتون یه شهر کوچیکی حدودا سه هزار نفر تو ایالت تگزاسه. از این شهرها که وقتی از در خونه میای بیرون تو کوچه و خیابون، بیشتر آدما میشناسنت. باید باهاشون سلام و علیک کنی. معمولا تو همچین جایی وقتی اتفاقی میوفته خبرش خیلی زود همه جا پخش میشه.
مثل اتفاقی که چهاردهم اکتبر ۱۹۸۵ افتاد. اتفاقی که برای همچین شهری زیادی بزرگ و شوکه کننده بود. اونم برای کسی که خیلیها تو شهر میشناختنش و براش ارزش قائل بودن.
سلام من ایمان نژاداحد هستم و این نوزدهمین اپیزود راوکسته، که تو اواخر اردیبهشت نود و نه منتشر میشه. من تو هر قسمت از راوکست یک داستانِ واقعی و جذاب برای شما روایت میکنم. اپیزود نوزدهم با عنوان ردِ خونه. این نکته که این اپیزود مناسب بچهها نیست. منبع اصلی این اپیزود گزارشیی که توسط خانم پاملا کلاف تویِ پرو پاپریکا منتشر شده. می ۲۰۱۸. لینکشم توی توضیحات پادکست میذارم که میتونید ببینید.
میکی برایان جزو اون دسته از آدمهای آنتایم و رو برنامه بود. معمولا هنوز هوا روشن نشده از خونه میزد بیرون. محل کارش یه مدرسه با آجرهای قرمز و تنها تقاطع شهر که چراغ راهنمایی رانندگی داره. میکی همیشه اولین معلمی بود که میرسید مدرسه. خیلی هم محبوب بود. چه بین همکاراش چه بین دانشآموزاش. واسه همین وقتی سه شنبه صبح که سر و کلهاش پیدا نشده بود، معلمی که کلاسش روبروی کلاس میکی بود، اومد یه سرکی بکشه تو اتاق میکی که ببینه چیکار داره میکنه که خبری ازش نیست میبینه در اتاقش قفله.
روز قبل طوفان شدیدی اومده بود، پیش خودش میگه، خب حتما به خاطر طوفان دیرتر میاد سر کار یا اومده و شاید تو بخشهای دیگه مدرسهست ولی ساعت هشت که میشه یکم دلشوره میگیره. میره پیش مدیر مدرسه، میگه فلانی هنوز نیومده ها درِ اتاقش قفله. مدیر مدرسه هم میگه باشه پیگیری میکنم. خانوادهی برایانا یعنی میکی و جو با محلیها خیلی آشنا بودن. میکیه چهل و چهار ساله یک بار دختر شایستهی دبیرستان کلیفتون شده بود.
همون دبیرستانی که جو الان مدیرش بود، یعنی شوهرش. ولی یه کم خجالتی بود. با افراد زیادی ارتباط صمیمی آنچنانی نداشت حتی با آدمای نزدیکش سعی میکرد یکم فاصلشو حفظ کنه. حالا برعکسش جو، اجتماعی، خونگرم، خیلی زود صمیمی میشد با همه. تو مدرسه هم مثل میکی همه دوستش داشتن. با بچهها فوتبال بازی میکرد، سخت گیریِ الکی نمیکرد، خلاصه عزیز دل همه بود اونجا.
میکی و جو هم از موقعی که بچه بودن تو مدرسهی ابتدایی همدیگه رو میشناختن، ولی قرار عاشقانشون تقریبا بیست سال بعد که دانشجو بودن میذاشتن. کم کم رابطشون جدی شد. سال ۱۹۶۹ با یه جشن خصوصی تو خونهی پدری و با همدیگه ازدواج میکنن. میکی زیاد از ازدواج تو کلیسا خوشش نمیومد. زیاد مذهبی نبود بعد از ازدواج هر دوشون تمرکزشون گذاشته بودن رو کارهای آموزشی.
خیلیم خوب همدیگه رو ساپورت میکردند. همراه همدیگه بودن. این حمایت و حتی برای بچههایی که تو مدرسه دانشآموزی اینا بودن انجام میدادن حتی خیلی وقتا پیش میومد که هزینهی تحصیل بچههایی که وضع درست حسابی نداشت خودشون میدادن. دوستاشون میگن اونا بیشتر شبیه یک تیم بودند که بیشتر وقتشون پیش بچهها میگذروندن. کم پیش میومد تنهایی خلوت کنن.
فقط شبا دست تو دست میرفتن یه قدمی اطراف خونه میزدن، کلا زوج دوست داشتنی بودن. خلاصه فردا شب طوفان که میکی مدرسه نرفت، مدیر مدرسه زنگ میزنه خونهی براینها ولی کسی جواب نمیده نگران میشه یکم، زنگ میزنه خونهی پدر مادر میکی، اونا هم خبری ازش نداشتن. آخرین بار روز قبلش میکی رو دیده بودن، ولی گفتن خب یه قراری میذاریم که یه سر با همدیگه بریم خونهی میکی یه سری بهش بزنیم ببینیم کجاست، چرا نیستش.
بعدازظهر میرن خونهی میکی ولی هرچی در میزنن کسی در و باز نمیکنه. یه نگاهی دور خونه میندازن میبینن در گاراژ بازه ماشین میکی هم که تو خونس! خب پس چرا در رو باز نمیکنن! مادر میکی کلید یدک داشت در و باز میکنه و میرن تو. مادرش شروع میکنه میکی رو صدا زدن ولی جوابی نمیگیره. همزمان بقیه داشتن بقیه خونه رو میگشتن، که یهو صدای جیغ و گریه مادر میکی کل خونرو پر میکنه.
میرن تو اتاق میبینن در و دیوار اتاق خواب پر از خون، تخت پر از خون، وسط تختم بدنِ لختِ میکی افتاده و پاهاشم از لبهی تخت آویزونه. خبرِ قتل تو شهر مثل بمب ترکید. همه مونده بودن که چی شده! یکی از همکارای میکی میگه ما اصلا هیچ جوره نمیتونستیم بفهمیم که چرا یکی باید آدمی مثل میکیو بکشه!
همی دلمون پیش جو بود. فکر میکردم که چجوری میخواد با این موضوع کنار بیاد. حالا جو کجا بود؟ دویست کیلومتر اونطرف تر تو گردهمایی سالانهی مدیران مدارس ایالت. تو همین مراسم بود که یکی از دوستاش میاد میکشدش کنار و خبر کشته شدن میکی رو بهش میده. جو وقتی خبر را شنید رو پاهاش بند نبود. دیگه رنگش شده بود مثل گچِ دیوار. نشست رو صندلی و سرش رو با دستاش جمع کرد و زار زار اشک ریخت.
یه کم که گذشت دو تا از همکارای جو میان ببرنش خونه. جو که تو اون وضعیت نمیتونست رانندگی کنه سوییچ ماشینش رو میده به یکی از دوستانش که چند روز بعد که برمیگرده کلیفتون براش بیاره. خودش میره سمت خونه و تمام مسیر رو صندلی عقب ماشین فقط گریه میکنه. وقتی میرسن خونه میبینن دور خونه رو با این نوارهای زرد رنگ بستن و پلیس و نیروهای جرمشناسی تو خونه اینور و اونور اینجا رو بگردو اونجا رو بگرد.
جو از ماشین پیاده نمیشه. اونجا چند تا مامور میان دنبالش ازش یه چند تا سوال میپرسن. اولین سوالشون اینه که تو خونه اسلحه داشتن یا نه. جو میگه آره یه اسلحه داشتیم که اتفاقا همیشه پر بوده. موقعی که حیوونا میومدن تو حیاطِ خونه واسه فراری دادنشون ازش استفاده میکردیم. زیاد حرفشون ادامه پیدا نمیکنه. جو شرایطش اصلا مناسب بازجویی نبود. از همونجا هم مستقیم میره خونهی پدرومادر میکی.
تمام مدت هم زیر لب همش میگفت من بدون میکی چیکار کنم، من بدون میکی چیکار کنم. پلیس آخرای شب داشت خونه رو میگشت. چیزه به درد بخوریم پیدا نکرده بود. نه رد کفشی، نه سرنخ خاص دیگهای. یکم بیشتر خود اتاق خواب رو بررسی کردن. به میکی چهار بار شلیک شده بود یه بار به بدنش، سه بار به سرش.
شلیکائیکه به سر و صورتش شده بود از فاصله نزدیک بود. خبری از اسلحهای که تو خونه نگهداری میکردند نبود. گردنبند طلای عروسیی میکی با حلقهی الماس و ساعتش گم شده بود. اثری هم از ورود با زور به خونه نبود. رد خونیم بیرون از اتاق نبود، ولی کفه آشپزخونه یه ته سیگار پیدا کرده بودن. در شرایطی که هیچ کدوم از برایانها هم سیگاری نبودن. پلیس برای اینکه بتونه به شباهت بیشتری دست پیدا کنه یه کارگاه خبره به اسم ترومن رو وارد پرونده میکنه.
ترومن تخصصش تجزیه و تحلیل هر چیزی تو صحنهی جرم بود که به خون ربط پیدا میکرد. میرفت رد قطرههای خون رو بررسی میکرد. مدل و مسیر پاشیده شدن خون تو محل رو نگاه میکرد. مثلا میگفت قاتل از اینجا اومده تو مسیر شلیک از این سمت بوده، مثلا مقتول موقع قتل کدوم سمتش رو به کدوم طرف بوده و این حرفا. ترومن که وارد صحنهی جرم شد رفت سراغ قطرههای خون روی دیوار.
بعد رفت سراغ خونه، روی تخت اینور و اونور! آخرشم فقط تونست جهت شلیک رو مشخص کنه. یکی دو روز بعد به جو خبر دادن که بازرس ویلی کسی که مسئول پرونده بود میخواد ببینتش. ویلی مامور با سابقهای بود. قبل از اینکه وارد نیروهای ویژه بشه چندین سال پلیس بزرگراه بود و خودش خیلی مطمئن بود. میگفت اگه با کسی صحبت کنه تا اون ته ماجرا رو در نیاره ول نمیکنه. کاری نداریم جو میره دفتر ویلی و بازجویی شروع میشه.
لحن بازجویی صمیمانه بود. جوری نبود که جو حس کنه که مثلا نیازی به وکیل داره. بیشتر یه گفتگوی معمولی بود. جو یکم از ازدواج و زندگی مشترکشون با میکی گفت. گفت آخرین باری که با میکی حرف زده چیز عجیب غریبی و حس نکرده. چیزی به ذهنش غیر عادی نبود. میکی داشت به کارهای مدرسه میرسید و من تو اتاق هتل نشسته بودم داشتم تلویزیون میدیدم. یادمون نره که جو اون موقع برای همایش سالانه خارج از شهر بود.
فیدی در مورد یه جعبهی فلزی سوال میپرسه که تو خونه پیدا کرده بودن. جو گفت این جعبهای بوده که من چند شب قبل تقریبا هزار دلار پول توش گذاشته بودم. گذاشتم کنار که بعدا خرجش کنم ولی ویلی پول تو جعبه ندیده بود و گرد و خاکی هم که روی جعبه نشسته بود نشون میداد یه چند وقتی هستش که کسی اصلا به این جعبه دست نزده. از جو میپرسه مطمئنی؟ یکم بیشتر فکر کن شاید پول جای دیگهای گذاشتی.چون پول تو جعبه نبوده. ولی جو میگه من چیز دیگهای یادم نمیاد.
پلیس تمام وقت داشت رو این پرونده کار میکرد. یکم هم فشار روشون زیاد بود چون همین یه هفته قبلش جسد یک دختر هفده ساله رو تو شرایطی پیدا کرده بودند که دست و پاش با چسب بسته بودن و بهش تجاوز شده بود. تو اون پرونده هم پلیس هنوز به هیچ سرنخی نرسیدهبود. حالا حل نشدن این پرونده هم میتونست بیشتر پلیس رو زیر سوال ببره.
مخصوصا این که این جرما داشت تو یه شهر کوچیک و بیسروصدا اتفاق میافتاد. این باعث شده بود یه ترس و استرس عجیبی هم بین مردم به وجود بیاد. اما چهار روز بعد از قتل میکی برادرش چارلز میاد به شهر. میکی و برادرش زیاد همچین رابطه خوبی با هم نداشتن. یه مدت خیلی طولانی بود که همدیگه رو ندیده بودن. ولی خود جو رابطهی معمولی با برادر زنش چارلز داشت. حتی یه وقتایی میرفت مزرعهای که چارلز تو کلیفتون داشت یه سری بهش میزد.
اونجا بعضی وقتا اگر کار خاصی داشت یه کمکی بهش میکرد. الانم که فهمیده بود چی سر خواهرش اومده خودش رو رسونده بود به کلیفتون. کلیفتون که میاد وقتی میبینه پلیس هنوز نتونسته به جایی برسه یکم شاکی میشه. بلند میشه خودش میره یه کارآگاه خصوصی استخدام میکنه ولی در این مورد نه هیچی به جو میگه نه به پلیسا. جو هم همون روزی که چارلز میاد به شهر ماشینش رو از دوستش بعد از چهار روز میگیره و میده به چارلز که این مدت که میخواد رفت و آمد کنه زیر پاش باشه.
چارلز هم با ماشین میره دنبال کاراگاه خصوصی که استخدام کرده بود و یه چرخی تو شهر میزنن در مورد پرونده یکم صحبت میکنن. چارلز درمورد اون روز میگه ما همینجور که داشتیم میچرخیدیم یه جا وایسادیم. هم یه هوایی بخوریم همین که این کاراگاه کفشش قبل از سوار شدن گِلی شده بود یکم تمیزش کنه. واسه همین من رفتم صندوق زدم بالا که ببینم چیزی پیدا میکنم که بدم این کفشش رو باهاش تمیز کنه یا نه، دیدم تو صندوق ماشین یه چراغقوه هست.
چراغ قوه رو که یکم اینور اونور کردم دیدم چند تا لکه خون روی لنز چراغ ریخته! خیلی سریع برگشتیم سمت خونهی برایانا که داستان رو برای پلیسهایی که تو خونه داشتن کار میکردن بگیم، که دیدیم هیچکس اونجا نیستش. واسه همین مجبور شدیم با خود ویلی تماس بگیریم. اما این گزارشی که چارلز به ویلی داد اونو یه ذره به شک انداختش. پیش خودش میگفت چرا اینا مستقیما نیومدن از اول ادارهی پلیس.
چرا وقتی رسیدن خونهی برایانا از تلفن خود خونه زنگ نزدن از تلفن عمومی زنگزدن. اصلا چرا بدون اجازه وارد خونه شدن. ویلی خودش میره ماشینو یه جستجو میکنه و بررسی میکنه. صندوق تمیز بود. هیچ اثری از گل و کثیفی کفش نبود. چراغ قوه چند تا لکه قهوهای رنگ روش بود که هنوز معلوم نبود خونه یا نه. اونو واسه تحقیقات میفرسته آزمایشگاه و ماشینم پس میده به چارلز و دیگه ماشینو توقیف نمیکنه.
چارلزم نزدیکایِ سه صبح بود که ماشینو میذاره جلوی در خونهی برایانا و میره فرودگاه که برگرده خونهی خودش. تو این مدت هیچ کس در مورد این چیزایی که پیش اومده بود حتی یک کلام به جو نگفت. اما فردای این داستان جو زنگ میزنه به ویلیو و یه چیز عجیب بهش میگه. میگه صبح ماشین برداشتم و راه افتادم سمت خونهی مادرم. تو مسیر واسه بنزین زدن یه جا وایستادم. در صندوق عقب که باز کردم کیف دستیمو تو صندوق دیدم با هشتصد و پنجاه دلار پول.
میگه اون موقع یادم افتاد که پول تو جعبه رو برداشته بودم که با میکی مثلا بریم خرید کنیم ولی به خاطر اتفاقی که افتاده بود اصلا فراموش کرده بودم که اینو بهتون بگم. جو که داشت اینا رو میگفت ویلی هم داشت به این فکر میکرد که موقع بررسی ماشین هیچ کیف دستی توی صندوق نبوده. اینجا بود که کمکم به جو شک میکنه. به خصوص وقتی جواب آزمایش چراغقوه اومد آزمایش تایید میکرد که اون لکههای قهوهای، خون بودن، و گروه خونی اونم اُ بود، گروه خونی میکی!
تازه این همه ماجرا نبود. مسئول آزمایش میگه روی لنز چراغقوه ذرات ریزی بود که مشابه ذرات گلولهی اسلحهای بوده که جو تو خونه نگه میداشت. ویلی دیگه مطمئن میشه که قاتل رو پیدا کرده. فردای اون روز، جو برایان به اتهام قتل میکی برایان بازداشت میشه. جو تا چند ماه بعد تو زندان میمونه و تمام این مدت ادعای بیگناهی میکرده. پلیس دنبال شواهد بیشتر برای دادگاهی جو بود.
دنبال یه چیزی بودند که بتونن ثابت کنن جو قاتل میکی بوده. آخر سرم پنج ماه بعد تو ماه مارچ ۱۹۸۶ جو به اتهام قتل میکی برایان دادگاهی میشه. سالن چوبی دادگاه پر آدم شدهبود. همه میخواستن ببین جورو موقع محاکمه. برای خیلیا اصلا باور کردنی نبود که آدمی به خوبی جو همچین کاری کرده باشه. جو مدیر مدرسه بود. خرج تحصیل کلی دانشآموز رو میداد. تو کوچه خیابون همه دوسش داشتن.
حالا همچین آدمی تو جایگاه متهم نشسته و متهم به قتل همسرش شده. وکلای جو البته این محبوبیت جو رو یه نکتهی مثبت میدونستن. یه نکته مثبت دیگه این بود که خیلی از اعضای هیات منصفه هم خودشون جورو میشناختن. که میتونستن به بیگناهی اون رای بدن. اما تو دادگاه به جای یک دادستان دوتا دادستان بودن دادستان ویژه دوم و چارلز برادر میکی استخدام کرده بود.
معمولا تو شهرای کوچیک جرم و جنایت زیاد اتفاق نمیافته، مرسوم نیست که خانوادهی شاکی بخواد دادستان ویژه استخدام کنه و اینکه خود این قانون استخدام دادستان هم ایالت به ایالت فرق میکنه. بعضی از ایالتها اصلا همچنان ندارن ولی به هر حال چارلز تونسته بود این کار رو بکنه. کاری نداریم تو دادگاه هیچ شاهد یا مدرک محکمی نبود که بتونه جو رو به صحنهی جرم مرتبط کنه.
به جز همون چراغقوه که اثر انگشت جوهم روش بود. جو اینکه این چراغ قوه مال اونه رو انکار هم نکرد. گفت اینو من همیشه تو اتاقم نگه میداشتم. ولی نکته مهم اینجا بود که همین اثر انگشت روی چراغ قوه ثابت میکرد که اون قاتله. بازرس ویلی تو دادگاه شهادت داد که روی این چراغ قوه هم خون میکی است و هم ذرات گلولهی اسلحهی جو. کسی هم که تو آزمایشگاه روی این موضوع کار کرده بود هم میاد و همین شهادتو میده.
ولی عجیب بود که وکلای جو کار خیلی خاصی برای رد این مدرک انجام نمیدادن. مثلا شاید میتونستن بگن که چجوری میشه که ذرات روی چراغ قوه موقع بیرون اومدن قاتل از خونه و بعد از اون یک هفته توی صندوق ماشین در حال حرکت هنوز سر جاشون مونده بوده. یه سری شواهد دیگه هم بود که پرونده رو یکم پیچیدهتر میکرد. مثلا چند تا تار مو تو صندوق ماشین جو بود که نه متعلق به جو بود نه متعلق به میکی. سیزده تا رد توی اتاق خواب و حمام خونه پیدا کرده بودن که مال هیچ کدوم از برایانها نبود.
حتی اثر دستی هم روی تاج تخت خواب بود که مال اونا نبود. ولی به جاش گیرداده بودن به یک جفت دستکش که تو ماشین جو بود. سعی میکردن این دستکش رو یه جوری به ماجرای قتل ربط بدن. ولی یه نکتهی خیلی خیلی مهم این وسط این بود چجوری میتونسته تو یه شب همزمان هم توی هتل دویست کیلومتر اونطرفتر باشه هم تو خونش باشه و میکی رو کشته باشه. جو شب قبلش با میکی از اتاق هتل تلفنی حرف زده بود.
صبحشم که تو کنفرانس بود، کلی هم که شاهد داشت. حالا ویلیو دادستانها باید همه رو قانع میکردن که جو دویست کیلومتر تو طوفان رانندگی کرده، تازه با چشم ضعیفش که تو شب درست نمیدید. اومده به شهر میکی رو کشته، چراغقوه رو هم با خودش برده گذاشته تو صندوق عقب ماشینو برگشته هتل. صبح هم خیلی شاد و خوشحال و خونسرد و همایش حاضر شده و حتی یک شاهد برای این موضوع نبود.
روز چهارم دادگاه، چارلز برادر میکی تو دادگاه حاضر میشه. دادستانها خیلی تلاش کردن که مثلا اون یه برادر دلسوز و مهربان نشون بدن که این همه راه اومده اینجا و خودش یه کارآگاه خصوصی استخدام کرده که دنبال قاتل خواهرش بگرده. چارلز میگه وقتی من کارآگاه خصوصی گرفتم اصلا به جو مشکوک نبودم که. کارگاه رو به پیشنهاد شرکت بیمهای که قرار بود هزینه مراسم تدفین رو بده استخدام کردم.
بعدشم ماجرای رانندگی تو شهر و پیدا کردن چراغقوه رو تعریف میکنه. بعدش وکیل جو بلند میشه و یه حملهی خیلی شدیدی به چارلز میکنه. ازش میپرسه که میتونی ثابت کنی که تو خودت چراغقوه رو تو ماشین نذاشتی. چارلز چشماش گرد میشه اصلا. میگه چی میگی، من فقط چیزی که دیدم رو دارم تعریف میکنم. وکیل جو دوباره میگه چجوری میتونی ثابت کنی که خودت این چراغقوه رو تو ماشین نذاشتی.
چارلز حرفی نمیزنه. بعد به دادگاه میگه میدونستید که مرگ میکی و متهم شدن جو به قتل باعث میشه که کلی پول گیر این مرد بیاد. میگه، میدونستید که همین جناب چارلز همین الانشم ادعای مالکیت کلی از داراییهای خواهرش رو کرده. اتهامات سنگینی داشت میزد ولی خب باید مدرک جدی هم رو میکرد که نداشت. این ادعای مالکیت اموال چیز غیرقانونی نبودش. اما حالا نوبت ویلی مسئول پرونده بود که یه ادعای عجیب و غریب بکنه.
اون ادعا میکنه که تو حموم یه لباس زیر زنانه پیدا کردن که اسپرم یه مرد روش بوده و احتمالا اون اسپرم مال جو بوده. در واقع اونا داشتن جو رو به انحراف جنسیتی متهم میکردن. دادستان داشت در نبود شواهد قطعی خود شخصیت جو رو زیر سوال میبرد. حتی ویلی در مورد تهسیگاری که تو آشپزخونه پیدا کرده بودن برگشت گفتش که اون ته سیگار به کفش من چسبیده بود، بعد از بیرون که اومدیم تو مثلا از ته کفش کنده شده افتاده تو خونه.
براش شاهد دارم، معاونم شاهده. اتفاقا معاونش هم حرفش رو تایید میکنه. حالا راست و دروغ معلوم نیست. بعد این ادعا وکیل جو یه شاهد جدید میاره دادگاه این شاهد میگه که جو تو همایش توی هتل، بهش گفته که یکی از مامورای امنیتی هتل اومده کلید اتاقشو ازش گرفته، تا مچ یکی از مستخدمهاییکه احتمالا میخواد از اتاقش دزدی کنه رو بگیره.
جوهم قبول کرده و کلید اتاق داده. اما نکته اینجاست که همچین مامورای امنیتی اصلا تو هتل وجود نداشته. یعنی یکی اومد پیش جو خودش ماموره امنیتی هتل جا زده و کلید اتاقهای جورو گرفته. ولی چرا مشخص نیست. هیچکس نتونست کوچکترین مسالهای رو تو دوران زندگی زناشویی جو میکی علیه جو پیدا کنه. نه خشونتی نه بدرفتاری. تازه برعکس جو واقعا عاشق میکی بود. هیچ انگیزهای برای قتل نمیتونست داشته باشه.
یکی از دانشآموزای دبیرستانی که جو مدیرش بود میگه اون انقدر وظیفهشناس و مهربون بود. یه بار وقتی من و چند نفر دیگه که از کلاسهای مدرسه رو پیچونده بودیم که بریم دریاچه واسه تفریح، جو بیست و پنج کیلومتر پشت سر ما رانندگی کرد تا بیاد با ما حرف بزنه و نصیحتمون کنه. هر کسه دیگهای جای اون بود شاید همون موقع زنگ میزد به خانوادههامون یا حداقل گوشمون رو میگرفت میپیچوند و یه جریمون میکرد ولی جو حتی داستان رو به پدر مادرامون نگفت.
همکار دبیرستانش میگه جو نه آدم خشنی بود، نه آدم بی حوصلهای که بخواد مثلا جنون بهش دست داده باشه که همچین کاری کرده باشه. میگفت تو تمام مدتی که جورو میشناسه جز مهربونی و رفتار خوب چیزی ازش ندیده. اما تو دادگاه تمام سعیشون رو داشتن میکردن که جو رو یک همجنسگرا معرفی کنن. اینم دقت کنید که ماجرا مربوط به دههی هشتاده. جامعه هنوز خیلی با موضوع همجنسگرایی اوکی نبود.
مخصوصا شهری مثل کلیفتون که مردم سنتیتر بودن و این تبعات بدی رو برای جو داشت. اکثر مردم شهر مذهبی و جو هم که خودش مدیر مدرسه، این باعث شده بود خیلی از خانوادهها تحت تاثیر این اتهامات نگران بچههاشون باشن. یواش یواش احساسات مردم نسبت به جو تغییر کرد. اون خونگرمی و خوشبرخوردی که از جو تو ذهنه مردم بود جاشو به یک مرد همجنسگرا و منحرفی داد که احتمالا همسرش رو به قتل رسونده.
حساسیتها اینقدر زیاد شد که صمیمیتی که جو موقع برخورد با مردم داشت و حتی دست دادناش رو گذاشتن رو حساب انحراف و تعرض و این حرفا. جو با وثیقه پنجاه هزار دلاری موقتا از زندان آزاد میشه. میره خونه مادرش تو این مدت ویلی و دادستانا تمام تمرکزشونو گذاشته بودن رو تفتیش زندگی شخصی جو، که بتونن انحراف جنسیتش ثابت کنن. جو که تا قبل این داستانا یه مرد فعال اجتماعی بود، زندگیش خلاصه شد تو رفت و آمد بین خونهی مادرش و دفتر وکلاشو، آماده شدن برای دادگاه بعدی.
هر از گاهی هم که به خونهی خودش تو کلیفتون سر میزد، همسایهها زیاد رویه خوش بهش نشون نمیدادن. اوضاع بدتر هم شد. بخاطر ادعایی که چارلز روی اموال میکی کرده بود، جو نمیتونست از حساب مشترکی که با هم داشتن هزینههای وکیل و چیزای دیگه رو بده و از همه بدتر این که به خاطر همین حرف و حدیثای پیش اومده هیئت مدیره مدرسه تصمیم گرفت که جورو بذاره کنار و این درست لحظهای بود که زندگی او به طور کامل زیر و رو شد.
همسرش رو از دست داده بود، حرفه و کارش رو از دست داده بود و دیگه هیچ ارج و قربی توی اجتماع نداشت. یه درمونده ی واقعی. اما چند ماه بعد، دادگاه، بخاطر نبود شواهد کافی محکومیت جو رو لغو کرد ولی اتهام رو از روش برنداشتن و هنوزم متهم به قتل میکی بود. ولی تا زمان جمعآوری شواهد و مدارک کافی آزاد بود، اما حقه خروج از شهر رو نداشت. این شرایط تا تابستان سه سال بعد از قتل میکی و وقتی که دادگاه جدید جو برگزار بشه کش پیدا کرد.
تو تمامه هفت روزی که دادگاه طول کشید کاملا مشخص بود که چقدر همه نسبت به جو بدبین شدن. از سی و شش نفری که قرار بود به نفع جو شهادت بدن فقط پنج نفرشون مونده بودن. نگرانی مردم بیشتر این بوده که جو بخواد از شهرتش استفاده کنه که خودش رو تبرئه کنه. دادستانها مثل سری قبل، رونده دادگاه رو همونجوری پیش بردن. دوباره بحث چراغ قوه و لباس زیر مطرح کردند.
اما این بار یه شاهد جدیدم آوردن!کی؟ ترومن. ترومن پلیسی بود که تخصصش روی بررسی آثار خون توی صحنه جرم بود اون با قاطعیت میگفت که چراغقوه لحظهی وقوع جرم تو دست قاتل بوده و قاتل قبل از اینکه از خونه بیاد بیرون لباساشو کاملا عوض کرده و خودشو تمیز کرده. اونم مدعی بود که به نظرش جو بوده که میک روی کشته. دادستان هم برای حمایت از حرفای ترومن از تجربهی بیست سالهی اون توی نیروی پلیس و آموزش و زمینهای خون و این حرفا گفت.
اما هیات منصفه و قاضی یه چیزی نمیدونستن این که تجربهی ترومن تو زمینهی بررسی رد خون، محدود به یک دوره آموزشی چهل ساعته بود که فقط چهار ماه قبل از قتل میکی اونو گذرونده بود. دادستان واسه برنده شدن تو دادگاه نیاز داشت که چراغ قوه رو یه جوری به صحنهی جرم ربط بده. ترومن خیلی خوب این کارو کرد. اون تونست دادگاه را قانع کنه که رده خونه روی چراغ قوه نشون میده که قاتل از نزدیک به مقتول شلیک کرده و لحظهی شلیک چراغ تو دستش بوده.
دلیل اینکه رو خوده دستهی چراغ قوه هم ردی از خون نیست اینه که دسته قاتل بوده و رویِ اونم فقط اثر انگشت کی بوده؟ جو! روزِ آخر دادگاه، جو آخرین دفاع رو از خودش میکنه.جو گفت: من اون شب تو هتل بودم. فردایِ اون روز هم که همه من رو تو همایش دیدن. من عاشق همسرم بودم. زندگی من بعد از اون نابود شده. جواب این سوال که کی میتونسته قاتل میکی باشه رو با گریه داد و گفت من نمیدونم.
من هیچی از حرفایی که میزنین نمیفهمم. از اولشم هیچی نفهمیدم. قاضی برای تصمیمگیری تنفس اعلام میکنه. چهار ساعت بعد همه توی سالن دادگاه حاضر میشن و حکم قرائت میشه. جو برایان، همسر میکی برایان، گناهکارِ و به ۹۹ سال حبس محکوم میشه. جو در سکوت محض. مثل وکلا و مثل هر کس دیگهای که به بیگناهی اون ایمان داشتن. سال ۱۹۹۱ .
سه سال داره از زندانی بودن جو به اتهام قتل همسرش میکی میگذره. درخواست تجدید نظر اولشم تو دادگاه رد شده. همین موقعا بود که یه روزنامهنگار محلی به اسم اسمیت به ماجرا علاقه پیدا میکنه. اسمیت دورادور جورو میشناخت. تو یه محله زندگی میکردند. حتی قبل از دادگاهه آخر جو همدیگرو دیده بودند. در واقع اسمیت تنها کسی بود که تو دوران قبل از محکومیت جو باهاش حرف زده بود.
اون و همسرش ته دلشون هیچ وقت باور نکرده بودند که جو واقعا قاتل باشه. واسه همین شروع میکنه به جمع کردن اطلاعات از پرونده، هم پروندهی جو، هم پروندهی اون دختر جوانی که بهش تجاوز کرده بودن و با دست و پای بسته پیداش کرده بودن. یادتونه که یک هفته قبل از قتل میکی جسدش رو پیدا کرده بودن. اسمیت اول میره سراغ خانواده اون دختره.
هنوز قاتل دخترشون دستگیر نشده بود. پدر و مادرش میگفتن ما کلا دیگه امیدی به پلیس نداریم. اصلا فکر نمیکنیم که پلیس دیگه پرونده رو دنبال کرده باشه. اونا احتمال میدادند که ممکنه یه ارتباطی بین قتل دخترشون و کشته شدن میکی باشه. اسمیت ازشون اجازه میخواد که یه مقاله در مورد قتل دخترشون و میکی بنویسه. اگرم شد تو یه برنامه تلویزیون در مورد این پروندهها صحبت کنه.
خانوادهی دختره قبول میکنند، اما در مورد پروندهی جو باید قبلش با خودش مصاحبه میکرد. از اون طرفم جو خبر بهش رسیده بود که فردی به نامِ اسمیت، میخواد باهاش مصاحبه کنه. اتفاقا استقبال کرد وقتی این خبر رو شنیده بود. میگفت خدا بالاخره دعای من رو شنیده. میخواد یه کاری برام بکنه. برای مصاحبه قبلش باید با پلیس کلیفتون هماهنگ میکرد. اون موقع هم رئیس پلیس شهر یکی از دوستای خود اسمیت بود.
موضوع رو باهاش در میون میذاره، اونم بهش اجازه میده که قبل از مصاحبه یه یکی دو روزی بتونه پروندهی قتل بررسی کنه. اسمیت تو بررسیهاش متوجه میشه که تو این پرونده سرنخهای مهمی هستش که اصلا بهشون اهمیت داده نشده. مثلا شب حادثه نزدیکی خونهی برایانا دو تا مجرم سابقهدار دیده بودن، که یکیشون حتی سابقهی سرقت مسلحانه و تعرض به حریم شخصی داشت.
یا ته سیگاری که تو خونه پیدا کرده بودن. اسمیت واقعا تعجب میکنه چه جوری میشه که همچین چیزای مهم نادیده گرفته باشه. انگار پلیس فقط میخواست هر جور شده یکیو این وسط محکوم کنه و پرونده رو ببنده. میره زندان با جو ملاقات میکنه و از همون اولش یه ارتباط خوبی باهاش برقرار میکنه انگار با یه رفیق قدیمی نشسته داره صحبت میکنه.
اسمیت از جو در مورد قتل همسرش پرسید. از چراغ قوه، اینکه به نظرش چرا نقش چارلز انقدر تو دستگیریش زیاد بود. جو میگه اون چراغ قوه ماله من بوده ولی من هیچ وقت اونو تو ماشینم نذاشتم. نمیدونم چرا چارلز انقدر پنهان کاری میکرد. و میگفت پلیس به جای اینکه دنبال صاحب اثرانگشتهایی که تو خونهی من پیدا شده بگرده یا دنبال این باشه که بفهمه اون ته سیگار مال کی بوده اومدن سراغ منو بیدلیل منو متهم کردن.
بعد از زندگیش تو دوران زندان برای اسمیت گفت. اونجا تو زندان یه کار دفتری بهش داده بودن. حتی شده بود معلم زندانیا بهشون درس میداد. میگفت هر سه ماه یکبار میتونم فقط پنج دقیقه با خانواده صحبت کنم. وقتی دوباره در مورد میکی صحبت کرد. چشماش پراز اشک شد. گفت میکی همهی زندگی من بود. من هر روز آرزوی مرگ میکنم. به خاطر این دردی که دارم میکشم به خاطر این که حس میکنم بازیچه شدم این وسط.
از این حسی که دارم شرمسارم بیعدالتی که یقمو گرفته حالمو داره بهم میزنه. مصاحبه نزدیک چهار ساعت طول کشید. وقتی اسمیت داشت برمیگشت تو ماشین یکی از نگهبانها بهش گفتش که بیشتره خود ماها هم اینجا فکر میکنیم جو بیگناهه. اون خوش اخلاقترین زندانی که من تا حالا دیدم. اسمیت تصمیم گرفت که خودش تحقیقاتو ادامه بده. رفتش سراغ اون دوتا سابقه داری که شب قتل نزدیک خونهی برایانها بودن.
فهمید که پسره یکیشون تو همون مدرسهای درس میخونه که میکی تدریس میکرد. تونست خونش پیدا کنه. حتی سراغ سطل آشغال خونش هم رفت که شاید بتونه یه تهسیگاری چیزی ازش پیدا کنه، بلکه بشه با تهسیگاره خونهی برایانا مطابقتش داد. یهو یه روز که هوا یه کم مثل شب قتل طوفانی شده بود، برمیداره ته سیگارو میندازه زمینو هی روش راه میره، که مثلا ببینه ویلی بازپرس پرونده چجوری میگه این ته سیگار ته کفشش چسبیده.
ولی هر دفعه دو سه قدم که راه میرفت ته سیگار از ته کفشش جدا میشد. اسمیت مرتب سرنخهایی که پیدا میکردو به رئیس پلیس شهر، همون دوستش میگفت. ولی اون زیاد اهمیت نمیداد. بیشتر تمرکزش رو پروندهی اون دختر هفده ساله بود. یه بار حتی از این پرونده یه سرنخ خیلی مهمی به اسمیت داد. بهش گفت که مظنون اصلی این قتل افسر پلیسی به اسم دانلب بوده که بعد از قتل یهو میاد استعفا میده و یک ماه بعد کلا از شهر میذاره میره.
میگه که اون حتی تو گشتزنی، سابقهی آزار و اذیت زنارو داشته. هر چه بیشتر که میگذشت، اسمیت شکش به ناکارآمدی پلیس و اشتباهاتش رو پروندههای مختلف بیشتر میشد. حسابی هم کنجکاو شده بود. میره سراغ اینکه رد دانلپو بگیره. آخره سر هم پیداش میکنه. اون انتقالی گرفته بود به اداره پلیس چند تا شهر اونورتر. اسمیت شروع میکنه نامهنگاری با دانلپو خیلی جدی در مورد قتل اون دختر و اینکه مظنون پرونده بوده ازش میپرسه.
دانلپ خیلی سرسری جواب نامهاش میداد. زیر بار اینکه مظنون بوده ، ولی نمیرفت. بعد یه مدت دیگه اصن کلا نامههای اسمیتو جواب نداد تا شد سال ۱۹۹۶. که پروندهی دانلپ دوباره به جریان میفته و یه مدت بعد جسد حلقآویز شدهی اون تو گاراژ خونش پیدا میشه! خودکشی کرده بود. جسدشم دوستدخترش پیدا میکنه و به پلیس خبر میده. تحقیقات تا سال ۱۹۹۹ ادامه پیدا میکنه.
تا یه شاهد جدیدی پیدا میشه که دانلپ پیشش به قتل اون دختر جوون اعتراف کرده بوده. دیگه وارد جزئیات نمیشم فقط اینکه همون سال دانلپ در پرونده قتل اون دختر جوون گناهکار شناخته میشه. گفتم سال ۱۹۹۹. بیشتر از ده سال داره از قتله میکی برایان میگذره و جو برایان هنوز تو زندانه. تنها چیز جدیدی که بهش رسیده بودن این بود که، اسمیت از رییس پلیس شنیده بود که دانلپ پیش یکی از دوستانش گفته که با میکی برایان رابطه داشته.
حتی گفته بود شب قتلِ میکی اون دو تا چند ساعتی با هم بودند. البته مشخص نیست این حرفا اصلا درست باشه ولی اسمیت تنها کسی بود که هنوز میخواست ثابت کنه که جو بیگناهه. ولی این تحقیقات نه راحت بود نه سرعت آنچنان بالایی هم داشت. سال به سال داشت میگذشت و هنوز هیچی به هیچی. سال ۲۰۰۲ جو هنوز توی زندانِ. اسمیت معتقد بود که تمام این قضایا بخاطر ناکارآمدی سیستم بررسی پزشکی قانونی توی اون دهه بوده.
مخصوصا به خاطر نبود آزمایشات دی ان ای تو اون دهه, این پرونده با حدس و گمانهای سَرسَریه پلیس، از رویِ نحوهیِ پاشیده شدنِ خون رویِ دیوار و لباسهایِ مقتول پیشرفته بود. اونم فقط با چهل ساعت آموزش! تازه اواخر دههی هشتاد بود که آزمایش دی ان ای تک و توک یه جاهایی داشت انجام میشد. وکلایِ جو سعی میکنن که بتونن این آزمایشات رو رویِ پرونده هم انجام بدن. ولی بالادستیا هیچ جوری قبول نمیکردن.
اونا جورو، تو ردهی مجرمای خطرناک قرار داده بودند. معمولا واسه همچین مجرمهایی زیاد همکاری نمیکردن. بعدا یه نامهای برای اسمیت مینویسه میگه، اسمیت حس میکنم دارم ویرون میشم. با اینکه تو زندان خوشرفتاری کردم، بازم نتونستم حتی یک روز، فقط یک روز مرخصی بگیرم. تاریخ این نامه نهم اکتبر ۲۰۱۰ بوده چند روز مونده به بیست و پنجمین سالگرد قتل میکی برایان. اسمیت میگه من بعد از خوندن این نامه، به قدری ناراحت و عصبانی شده بودم، که تا چند روز فقط خودخوری میکردم.
جو هفتاد سالش شده بود. من هیچ کاری هنوز نتونسته بودم براش انجام بدم. اوضاع جسمانی درست درمونی هم نداشت. نارسایی قلبی پیدا کرده بود. چند بارم کارش به بیمارستان کشیده بود. تو نامَش گفته بود برای دومین بار تو قلبش باتری گذاشتن. از همه بیشتر این ناراحتش میکرد که تهِ نامهاش، از اسمیت به خاطر تمام تلاشهایی که کرده بود تشکر کرده. تا اون سال دو بار درخواست عفو مشروط جو رد شده بود.
با اینکه یکی از خوشرفتارترین زندانیان زندان ایالتی تگزاس بود ولی هیچ وقت مشخص نشد که کی با درخواستش مخالفت میکرده. همون سال یکی از اقوام جو میاد و وکالتشو به عهده میگیره. پرونده رو دوباره جریان میندازه. این دفعه اون درخواست بررسی دیانای میده. ولی از اونجایی که قتل تو خونهی خود جو اتفاق افتاده بود، خب طبیعتا دیانای اونو همه جا میشد پیدا کرد. مگر اینکه میتونستن دی اِن اِیِ یک غریبه رو روی ته سیگار چراغ قوه یا اون لباس زیر لعنتی پیدا کنن.
ولی بررسیها به هیچ نتیجهای نرسید. هیچ دیاِناِیی پیدا نشد. در واقع نه که نباشهها، بعد اون همه سال زیاد قابل بررسی نبودند این مدارک. ولی یه نتیجهی شوکه کننده داشتن این آزمایش ها. میدونی چی بود، این بود که لکههای قهوهای روی چراغقوه ممکن بود اصلا خون نباشن. در واقع تو تمام این سالها صرفا از روی رنگِ لکهها حدس زده بودن که ممکنه اینا لکههای خون باشن. دیگه معلوم نیست با حدس گمان چه جوری گروه خونی تشخیص داده بودن.
حتی تو سال۲۰۱۲ که آزمایشات انجام شد، بازم وجود لکههای خون روی چراغقوه تایید نشد و نتیجه نامشخص اعلام شد. نویسنده میگه من برای اینکه داستان تحلیلِ ردِ خونُ بیشتر درک کنم، خودم رفتم تو یکی از این کلاسهایی که در مورد تحلیلِ آنالیزِ ردِ خون بود. این کلاسا هنوزم بعد این همه سال، به صورت چهل ساعتِ برگزار میشه. تو این کلاسا آموزش میدادند که از روی الگوی پاشش خون مثلا بشه تشخیص داد که مقتول کجای اون مکان بوده قاتل از کدوم سمت بهش شلیک کرده.
مثلا الگوهای خون بیضی شکل نشون میدادن که کسی که زخمی شده تلوتلوخوران داشته حرکت میکرد و این حرفا. نویسنده میگه استادی هم که مسئول آزمایش ما بود، خودش یکی از با سابقهترین افراد تو زمینهی جرمشناسی و بررسی صحنه جرم بود. میگه وقتی من پروندهی جورو بهش نشون دادم و شواهد و عکسهایی از لکههای خونو دید، اصلا نمیتونست باور کنه که ترومن همچین تحلیلیو از این مدارک کرده باشه.
اون اصلا از اساس این نظریه رو که لکههای خون نشون میداد چراغقوه موقع قتل دست قاتل بوده رو رد کرد. گفته بود وقتی سرنخهای مهمتری مثل فیلتر سیگار و اثر انگشت روی تخت هست، نیازی نیست که لکههای خون به عنوان مدرک اصلی بررسی بشن. و این دقیقا نقصی بود که توی سیستم وجود داشت. خیلی از قاضیها تا قبل از مطرح شدن آزمایش دی ان ای، به جای اینکه بیطرفانه قضاوت کنند، ملاکشون گزارشهای تحلیلی رد خون صحنهی جرم بود.
این شیوهی قضاوت بارها و بارها افراد بیگناهی رو برای ده پونزده سال حتی، به جرم قتل راهی زندان کرده بود. مثلا یه بار یه مردی تو دههی نود وقتی از تماشای بازی بیسبال برمیگرده خونش، میبینه همسرش غرقه خونه. پلیس وقتی میاد صحنه رو بررسی میکنه خود اون مردُ متهم میکنه به قتل. با اینکه موقت و استادیوم مسابقه بوده حتی بلیطش رو هم داشته. خیلی جالبه که تو دادگاه هم گناهکار شناخته میشه.
اون تا ده سال بعد که بیگناهیش ثابت بشه اون تو میمونه و تنها مدرکی هم که علیهش بود، رد خونی بود که موقع بغل کردن جسد همسرش، رو لباسش، مونده بود. کاری نداریم. برگردیم سراغه پروندهی جو. سال ۲۰۱۷ و بیشتر از سی سالِ که جو توی زندانه. وکلاش دوباره درخواست آزمایشهای بیشتر روی مدارکو میکنن. با اینکه اول تونسته بودن نظره دفتر دادستانی رو جلب کنند، اما چند ماه بعد دادستان عوض میشد و دادستان جدید با درخواست وکلا مخالفت میکنه.
استنادش هم به یه قانونی بود که چون قبلا یک بار این آزمایشات انجام شده و به نتیجهای نرسیده این درخواست دوباره فقط برای شلوغ بازی و گل آلود کردنِ آبِ. ولی وکلای جو ولکن نبودن. میرن سراغ قاضی که سی سال قبل ریاست هر دو تا دادگاهِ جو رو به عهده داشت. قاضی پرونده درخواست رو که بررسی میکنه، خودشم به حکمی که سی سال پیش داده بود یکم شَک میکنه! میگه اون زمان تنها چیزی که میتونستم بهش استناد کنم، همین تجزیه و تحلیل رد خون بوده.
خبری از آزمایشات دی ان ای نبود که اون موقع. واسه همین شخصا دستور انجام آزمایشات رو صادر میکنه. ولی دفتر دادستانی بیخیال نمیشد. تونستن این دستور قاضی رو ببرن دادگاه تجدید نظر تگزاس تا دوباره بررسی بشه و این خودش دوباره ماهها زبان میبرد. جک هفتاد و هفت ساله تا سال ۲۰۱۸ هفت بار درخواست آزادی مشروطش رد میشه. دلیل رد درخواستشم این بود که اون برای جامعه خطرناک بوده.
در شرایطی که تو سی ساله گذشته، جو یکی از خوشرفتارترین زندانیا بود. تازه شرایط جسمانیش انقد بد بود که چهار قدم راه میرفت به نفس نفس زدن می افتاد. این درخواسته مجدده آزمایشِ دی ان ای، شاید آخرین شانسه جو بود، که اگر واقعا بی گناه باشه، این آزمایشات بتونه این رو ثابت کنه. اسمیته خبرنگار میگه: «آخرین باری که رفتم زندان ملاقات جو سال ۲۰۱۸ بود.»
معلوم بود که حال و روز خوبی نداره. نارسایی قلبیش خیلی اذیتش میکرد. مثل سی سال پیش رفتم دوباره نشستم پیشش. یکم با همدیگه حرف زدیم. هم سن وسالای اون دیگه اصا تکون نمیخوردن که. ولی جو داشت تو بخشه لباسشویی زندان نیمه وقت کار میکرد. با هفتاد و هفت سال سن بقیه روز مجلهای که من منتشر میکردم رو ورق میزد و یه نگاهی مینداخت. داشت سعی میکرد تغییری که دنیا تو این سی سال کرده رو تو این مجلهها ببینه.
یکم که باهم حرف زدیم ناخودآگاه دوباره اسمِ میکی اومد وسط. چشماش پر اشک شد. گفت دلم براش خیلی تنگ شده. هنوز یاده اون روزای خوبی که با هم داشتیم میافتم. میگفت :«من برای مردم زحمت کشیدم ولی اونا به من پشت کردن.»
اسمیت تو حرفاش میگه: «دیگه امیدی به آزادی جو ندارم. من اصلا فکر نمیکنم با این سن و سال و وضعیت مریضیش بتونه بیشتر ازین این زندان رو تحمل کنه.»
مخصوصا این که همه دیگه طردش کرده بودن. سالها بود که دیگه حتی دوستای نزدیکش جواب نامهها و تلفناش نمیدادن. حالا کارش شده بود ورق زدن مجله و نگاه کردن آگهیهای ازدواج و خوندن گزارش آب و هوا، آگهیهای تبریک و تسلیت. شاید هر کدوم اینا براش یادآور دنیایی بود که بدون او ادامه داشت. وکلای جو درگیر همین درخواست بودند که، سر و کلهی ترومن پیدا میشه. چیکار داشت؟ ترومن رسما اعلام میکنه که تو سال ۱۹۸۵ در مورد پرونده قتل میکی برایان دچار اشتباه شده و صلاحیت کافی را برای بررسی و اظهار نظر در مورد پرونده نداشته !
ترومن متخصصِ تحلیله رده خون، نقش اصلی رو توی پرونده بازی کرده بود. اون بود که تونست دادگاه را قانع کنه که جو شبانه، تو طوفان، با وجوده مشکل بینایی تو شب، دویست کیلومتر رانندگی کرده، همسر خودشُ کشته، بعد دوباره برگشته هتل. اون بود که چراغ قوهی خونیرو به صحنهی جرم ربط داد. اون بود که ثابت کرد، لکههای خون مربوط به میکیه. حالا بعد از سی سال داشت میگفت که من اشتباه کردم. بعد از سی سال.
وکلای جو از همین اعتراف ترومن استفاده کردن و با عنوان کردنِ اینکه جو، با شهادت اشتباهی زندانی شده، دوباره درخواست آزادی مشروط به دادگاه دادن. ولی به همین راحتیا نبود. بررسی همین درخواست هم دوباره چند سال ممکن بود طول بکشه. همینطورم شد سال دو هزار و بیست شد و هنوزم پرونده تو جریان. جو حالا یه پیرمرد ۷۹ سالست. مریضیش بدترم شده. دیگه راه رفتن براش سخته. حالا اواخر مارس۲۰۲۰ .
ویروسِ کرونا شیوع پیدا کرده. خیلی از شهرها اصلا قرنطینه شدن. دنیا خوابیده. ولی شاید به خاطر شرایط شیوع کرونا یا شایدم اعتراف تروما چه فرقی میکنه، مهم اینه که جو برایان بعد از ۳۳ سال، از زندان آزاد شد. البته آزادی جو به صورت مشروطه. قراره که به زودی دادگاه جدیدی برگزار بشه و نتایج آزمایشات دی ان ای و اعتراف ترومن رو در نظر بگیرن، بعد اونموقع قاضی نظر نهایی رو در مورده آزادیه جو بده.
تا اون موقع جو باید خیلی مراقب سلامتیش باشه. میگن کرونا برای بیماران قلبی خطرناکه!!!.
چیزی که شنیدید نوزدهمین اپیزود راوکست بود که تو اردیبهشت نود و نه منتشر شده. راوکست رو تو شبکه های اجتماعی مختلف، توییتر، اینستاگرام، تلگرام دنبال کنید.
ممنون که تا پایان با من همراه بودین.
بقیه قسمتهای پادکست راوکست را میتونید از این طریق هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۴۴؛ داستان مک دونالد
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۳۸؛ استیو جابز و خلق اپل
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود ۴؛ نبرد نهایی