سمفونی مردگان عباس معروفی یک رمان ایرانی رمز آلود

ابتدای داستان با آوردن کلمه کاروانسرا آدم به یاد فیلم ها و گرمای صحرا می‌افتد اما در خطهای بعدی وقتی حرف از پتو و برف می زند تازه میفهمی که ماجرا در یک زمستان اتفاق می افتد. در پاراگراف سه نام را مطرح می‌کند «خشکبار معتبر» و «اورهان اورخانی» و «ایاز پاسبان». وقتی پاسبان را بعد از نام ایاز می گذارد ناخودآگاه فکر می کنی این پاسبان هم مثل پاسبان های دیگر اهل زیرمیزی گرفتن است اما پاراگراف‌های بعدی روی این فکر خط میکشد. در پاراگراف های بعدی تازه می فهمی شخصی که دارد داستان تعریف می کند کیست. در پاراگراف پنجم با آوردن کلمه پدر مشخص می‌کند که راوی فرزند صاحب خشکبار معتبر است و در انتهای پاراگراف مشخص میکند که پدر سالها پیش مرده است. پس از پاراگراف ششم دیالوگ ها شروع می شود. در ادامه به جای به کار بردن کلمه مرتیکه، میگوید مردکه! کمی زمان می برد تا بفهمم منظورش همان مرتیکه است. با این که در دل یک دیالوگ دارد صحبت میکند اما نمی گوید مرتیکه و به جای آن میگوید مردکه‌! هنوز نمیدانم که داستان در چه زمانی در حال رخ دادن است اما پاراگراف‌های بعدی با دیدن کلمات خیابان و لوله ها برایم روشن می‌کند که این ماجرا خیلی کهنه نیست. دوباره فضاسازی برای بارش برف زمستان، بدنم را سرد و دید و فکرم را سفید میکند. در ادامه و صفحات بعد وقتی میگوید قارداش تزول! میزند توی ذوقم. قبل‌تر با اردبیلی بودن یکی از شخصیتها کنار آمده ام اما با زبان ترکی در میان رمان فارسی نه، اصلا نمیتوانم کنار بیایم. ولی خوب دست من که نیست باید ادامه ماجرا را بخوانم. در یکی از خط ها میگوید اورهان نتوانست به رسم عادت حساب دفتر روزنامه را وارد دفتر کل کند. نمیدانم روزنامه یک غلط املایی است و منظورش روزانه بوده است یا نه، باید ادامه را بخوانم هرچند در خط‌های بعدی هم قرینه ای پیدا نمیکنم. تا اینجای کار داستان خیلی رمزآلود است و تنها چیزی که نویسنده درباره آن فریاد میزند، لگبرف بسیار زیادی است که آمده آنچنان که مردم با کندن کانالهایی راه را باز کردند. یک چیزهایی از دستتان برایم جدید است: گربه ها روی دیوار بلند حیاط مرنو میکشیدند. ادامه داستان مرا متقاعد میکند که اینجا تهران نیست و خبری از الزامات زندگی شهری هم یافت نمیشود.  تازگی‌ها به یکی از شهرستانهای دورتر از تهران رفته ام و تاثیر دوری از تهران را درک کرده‌ام. همین تهرانش هم جای مزخرفی شده، امکانات و فرصتهای شغلی در مرکز شهری قرار گرفتند که صبح و عصرش را باید یکی دو ساعت در ترافیک به سر ببری تا به محل کار برسی. بالاخره جلوتر پس از ترسیم اجزای ساعت چوبی و تمییز دادن چوبهای به کار رفته در ساعت آقای درستکار سکته کرده، سالهای رخداد حادثه را بیان میکند: حدود ۱۳۲۵. البته الان داستان :«پس از این همه سال» است و من نمیدانم چند سال گذشته. خدارو شکر نویسنده پس از به لب آوردن جان، وصیت نامه پدرش را میریزد روی دایره. حالا بهتر میتوانم بفهمم چه خبر است. از اینجای داستان که با مادرش یکه به دو میکند و ماجرای کودکی و برادرش را واگویه میکند، میتوانم با داستان همراه شوم. یک قسمت از داستان میگوید: روزها می‌فرستادمان آن دور و بر کارخانه پنکه سازی لرد بپلکیم، ... بازهم در ادامه نمی‌فهمی چطوری اورهان زمین میخورد و دماغش پس از چهل سال از آن یکی سوراخ بزرگتر است. خشونت داستان را میتوانی در کتک زدن پدر ببینی، پدری که آیدین را میزند و مادری که آیدین را دوست دارد. یکهو راوی داستان از اورهان بیرون می آید و میشود راوی کل و خبر از فکر کشتن برادری میدهد که دختر موبوری دارد و حق خودش را از آجیل فروشی میخواهد و ... در ادامه توصیف مردم، زن چادر سیاه پوشیده را با تصویر برف روی سرش به تمسخر میگیرد و میگوید حتما از دهات اطراف آمده بود. یعنی همه چادری ها دهاتی اند؟یا نویسنده میخواهد چنین چیزی را به خوردم بدهد؟ اگر زن از دهات آمده است به گمانم باید چادری غیر از چادر سیاه پوشیده باشد. جلوتر از منحوس-برادر کوچک و عاقل و حسادتهایش میگوید، اورهان سر قبر پدرش درد و دل میکند و جلوی پدر حسادتش را لو می‌دهد. حرف از کلاغهای میزد و با آنکه سر قبر پدرش است ماجرای هابیل و قابیل را یاد آوری میکرد. در جلوتر خبر میدهد که مادرش هم مرده و سپس میگوید که زمان جنگ آلمان است در جلوتر از سالی میگوید که پدر و مادر زنده هستند و شهر پر از کلاغ است و کلاغهای قالبهای صابون می‌دزدند و از دهانشان سر میخورد در حیاط خانه آنها. مادر میگوید این صابون‌ها حق مردم هستند و حرام و پدر میگوید اینها مائده آسمانی هستند. بالاخره به دیوانگی برادر یا دیوانه شدنش به خاطر مست کردن در قهوه خانه (اشاره به صورت پوشانده) و خالی شدن خانه از اعضای دیگر آن یعنی پدر و مادر اقرار میکند.  . تا اینجای داستان، نویسنده خوب با نفستان بازی میکند و خُلقتان را تنگ میکند..عباس معروفی، زاده ی 27 اردیبهشت 1336 شمسی، رمان نویس، نمایشنامه نویس، شاعر، ناشر و روزنامه نگار ایرانی مقیم آلمان است. او فعالیت ادبی خود را زیر نظر هوشنگ گلشیری و محمدعلی سپانلو آغاز کرد و در دهه ی 1360 با انتشار رمان «سمفونی مردگان» در ادبیات ایران به شهرت رسید.معروفی در تهران به دنیا آمد. او از دانشکده ی هنرهای زیبای تهران در رشته ی ادبیات دراماتیک فارغ التحصیل شد و حدود یازده سال معلم ادبیات در دبیرستان های هدف و خوارزمی تهران بود.نخستین مجموعه داستان معروفی در سال 1359 در تهران منتشر شد.Symphony of the Dead Book by Abbas Maroufi
ابتدای داستان با آوردن کلمه کاروانسرا آدم به یاد فیلم ها و گرمای صحرا می‌افتد اما در خطهای بعدی وقتی حرف از پتو و برف می زند تازه میفهمی که ماجرا در یک زمستان اتفاق می افتد. در پاراگراف سه نام را مطرح می‌کند «خشکبار معتبر» و «اورهان اورخانی» و «ایاز پاسبان». وقتی پاسبان را بعد از نام ایاز می گذارد ناخودآگاه فکر می کنی این پاسبان هم مثل پاسبان های دیگر اهل زیرمیزی گرفتن است اما پاراگراف‌های بعدی روی این فکر خط میکشد. در پاراگراف های بعدی تازه می فهمی شخصی که دارد داستان تعریف می کند کیست. در پاراگراف پنجم با آوردن کلمه پدر مشخص می‌کند که راوی فرزند صاحب خشکبار معتبر است و در انتهای پاراگراف مشخص میکند که پدر سالها پیش مرده است. پس از پاراگراف ششم دیالوگ ها شروع می شود. در ادامه به جای به کار بردن کلمه مرتیکه، میگوید مردکه! کمی زمان می برد تا بفهمم منظورش همان مرتیکه است. با این که در دل یک دیالوگ دارد صحبت میکند اما نمی گوید مرتیکه و به جای آن میگوید مردکه‌! هنوز نمیدانم که داستان در چه زمانی در حال رخ دادن است اما پاراگراف‌های بعدی با دیدن کلمات خیابان و لوله ها برایم روشن می‌کند که این ماجرا خیلی کهنه نیست. دوباره فضاسازی برای بارش برف زمستان، بدنم را سرد و دید و فکرم را سفید میکند. در ادامه و صفحات بعد وقتی میگوید قارداش تزول! میزند توی ذوقم. قبل‌تر با اردبیلی بودن یکی از شخصیتها کنار آمده ام اما با زبان ترکی در میان رمان فارسی نه، اصلا نمیتوانم کنار بیایم. ولی خوب دست من که نیست باید ادامه ماجرا را بخوانم. در یکی از خط ها میگوید اورهان نتوانست به رسم عادت حساب دفتر روزنامه را وارد دفتر کل کند. نمیدانم روزنامه یک غلط املایی است و منظورش روزانه بوده است یا نه، باید ادامه را بخوانم هرچند در خط‌های بعدی هم قرینه ای پیدا نمیکنم. تا اینجای کار داستان خیلی رمزآلود است و تنها چیزی که نویسنده درباره آن فریاد میزند، لگبرف بسیار زیادی است که آمده آنچنان که مردم با کندن کانالهایی راه را باز کردند. یک چیزهایی از دستتان برایم جدید است: گربه ها روی دیوار بلند حیاط مرنو میکشیدند. ادامه داستان مرا متقاعد میکند که اینجا تهران نیست و خبری از الزامات زندگی شهری هم یافت نمیشود. تازگی‌ها به یکی از شهرستانهای دورتر از تهران رفته ام و تاثیر دوری از تهران را درک کرده‌ام. همین تهرانش هم جای مزخرفی شده، امکانات و فرصتهای شغلی در مرکز شهری قرار گرفتند که صبح و عصرش را باید یکی دو ساعت در ترافیک به سر ببری تا به محل کار برسی. بالاخره جلوتر پس از ترسیم اجزای ساعت چوبی و تمییز دادن چوبهای به کار رفته در ساعت آقای درستکار سکته کرده، سالهای رخداد حادثه را بیان میکند: حدود ۱۳۲۵. البته الان داستان :«پس از این همه سال» است و من نمیدانم چند سال گذشته. خدارو شکر نویسنده پس از به لب آوردن جان، وصیت نامه پدرش را میریزد روی دایره. حالا بهتر میتوانم بفهمم چه خبر است. از اینجای داستان که با مادرش یکه به دو میکند و ماجرای کودکی و برادرش را واگویه میکند، میتوانم با داستان همراه شوم. یک قسمت از داستان میگوید: روزها می‌فرستادمان آن دور و بر کارخانه پنکه سازی لرد بپلکیم، ... بازهم در ادامه نمی‌فهمی چطوری اورهان زمین میخورد و دماغش پس از چهل سال از آن یکی سوراخ بزرگتر است. خشونت داستان را میتوانی در کتک زدن پدر ببینی، پدری که آیدین را میزند و مادری که آیدین را دوست دارد. یکهو راوی داستان از اورهان بیرون می آید و میشود راوی کل و خبر از فکر کشتن برادری میدهد که دختر موبوری دارد و حق خودش را از آجیل فروشی میخواهد و ... در ادامه توصیف مردم، زن چادر سیاه پوشیده را با تصویر برف روی سرش به تمسخر میگیرد و میگوید حتما از دهات اطراف آمده بود. یعنی همه چادری ها دهاتی اند؟یا نویسنده میخواهد چنین چیزی را به خوردم بدهد؟ اگر زن از دهات آمده است به گمانم باید چادری غیر از چادر سیاه پوشیده باشد. جلوتر از منحوس-برادر کوچک و عاقل و حسادتهایش میگوید، اورهان سر قبر پدرش درد و دل میکند و جلوی پدر حسادتش را لو می‌دهد. حرف از کلاغهای میزد و با آنکه سر قبر پدرش است ماجرای هابیل و قابیل را یاد آوری میکرد. در جلوتر خبر میدهد که مادرش هم مرده و سپس میگوید که زمان جنگ آلمان است در جلوتر از سالی میگوید که پدر و مادر زنده هستند و شهر پر از کلاغ است و کلاغهای قالبهای صابون می‌دزدند و از دهانشان سر میخورد در حیاط خانه آنها. مادر میگوید این صابون‌ها حق مردم هستند و حرام و پدر میگوید اینها مائده آسمانی هستند. بالاخره به دیوانگی برادر یا دیوانه شدنش به خاطر مست کردن در قهوه خانه (اشاره به صورت پوشانده) و خالی شدن خانه از اعضای دیگر آن یعنی پدر و مادر اقرار میکند. . تا اینجای داستان، نویسنده خوب با نفستان بازی میکند و خُلقتان را تنگ میکند..عباس معروفی، زاده ی 27 اردیبهشت 1336 شمسی، رمان نویس، نمایشنامه نویس، شاعر، ناشر و روزنامه نگار ایرانی مقیم آلمان است. او فعالیت ادبی خود را زیر نظر هوشنگ گلشیری و محمدعلی سپانلو آغاز کرد و در دهه ی 1360 با انتشار رمان «سمفونی مردگان» در ادبیات ایران به شهرت رسید.معروفی در تهران به دنیا آمد. او از دانشکده ی هنرهای زیبای تهران در رشته ی ادبیات دراماتیک فارغ التحصیل شد و حدود یازده سال معلم ادبیات در دبیرستان های هدف و خوارزمی تهران بود.نخستین مجموعه داستان معروفی در سال 1359 در تهران منتشر شد.Symphony of the Dead Book by Abbas Maroufi


ابتدای داستان با آوردن کلمه کاروانسرا آدم به یاد فیلم ها و گرمای صحرا می‌افتد اما در خطهای بعدی وقتی حرف از پتو و برف می زند تازه میفهمی که ماجرا در یک زمستان اتفاق می افتد.
در پاراگراف سه نام را مطرح می‌کند «خشکبار معتبر» و «اورهان اورخانی» و «ایاز پاسبان».
وقتی پاسبان را بعد از نام ایاز می گذارد ناخودآگاه فکر می کنی این پاسبان هم مثل پاسبان های دیگر اهل زیرمیزی گرفتن است اما پاراگراف‌های بعدی روی این فکر خط میکشد.
در پاراگراف های بعدی تازه می فهمی شخصی که دارد داستان تعریف می کند کیست.
در پاراگراف پنجم با آوردن کلمه پدر مشخص می‌کند که راوی فرزند صاحب خشکبار معتبر است و در انتهای پاراگراف مشخص میکند که پدر سالها پیش مرده است.
پس از پاراگراف ششم دیالوگ ها شروع می شود.
در ادامه به جای به کار بردن کلمه مرتیکه، میگوید مردکه! کمی زمان می برد تا بفهمم منظورش همان مرتیکه است. با این که در دل یک دیالوگ دارد صحبت میکند اما نمی گوید مرتیکه و به جای آن میگوید مردکه‌!
هنوز نمیدانم که داستان در چه زمانی در حال رخ دادن است اما پاراگراف‌های بعدی با دیدن کلمات خیابان و لوله ها برایم روشن می‌کند که این ماجرا خیلی کهنه نیست. دوباره فضاسازی برای بارش برف زمستان، بدنم را سرد و دید و فکرم را سفید میکند.
در ادامه و صفحات بعد وقتی میگوید قارداش تزول! میزند توی ذوقم. قبل‌تر با اردبیلی بودن یکی از شخصیتها کنار آمده ام اما با زبان ترکی در میان رمان فارسی نه، اصلا نمیتوانم کنار بیایم. ولی خوب دست من که نیست باید ادامه ماجرا را بخوانم.
در یکی از خط ها میگوید اورهان نتوانست به رسم عادت حساب دفتر روزنامه را وارد دفتر کل کند. نمیدانم روزنامه یک غلط املایی است و منظورش روزانه بوده است یا نه، باید ادامه را بخوانم هرچند در خط‌های بعدی هم قرینه ای پیدا نمیکنم.
تا اینجای کار داستان خیلی رمزآلود است و تنها چیزی که نویسنده درباره آن فریاد میزند، لگبرف بسیار زیادی است که آمده آنچنان که مردم با کندن کانالهایی راه را باز کردند.
یک چیزهایی از دستتان برایم جدید است: گربه ها روی دیوار بلند حیاط مرنو میکشیدند.
ادامه داستان مرا متقاعد میکند که اینجا تهران نیست و خبری از الزامات زندگی شهری هم یافت نمیشود.
تازگی‌ها به یکی از شهرستانهای دورتر از تهران رفته ام و تاثیر دوری از تهران را درک کرده‌ام. همین تهرانش هم جای مزخرفی شده، امکانات و فرصتهای شغلی در مرکز شهری قرار گرفتند که صبح و عصرش را باید یکی دو ساعت در ترافیک به سر ببری تا به محل کار برسی.
بالاخره جلوتر پس از ترسیم اجزای ساعت چوبی و تمییز دادن چوبهای به کار رفته در ساعت آقای درستکار سکته کرده، سالهای رخداد حادثه را بیان میکند: حدود ۱۳۲۵. البته الان داستان :«پس از این همه سال» است و من نمیدانم چند سال گذشته.
خدارو شکر نویسنده پس از به لب آوردن جان، وصیت نامه پدرش را میریزد روی دایره. حالا بهتر میتوانم بفهمم چه خبر است.
از اینجای داستان که با مادرش یکه به دو میکند و ماجرای کودکی و برادرش را واگویه میکند، میتوانم با داستان همراه شوم. یک قسمت از داستان میگوید: روزها می‌فرستادمان آن دور و بر کارخانه پنکه سازی لرد بپلکیم، ... بازهم در ادامه نمی‌فهمی چطوری اورهان زمین میخورد و دماغش پس از چهل سال از آن یکی سوراخ بزرگتر است. خشونت داستان را میتوانی در کتک زدن پدر ببینی، پدری که آیدین را میزند و مادری که آیدین را دوست دارد.
یکهو راوی داستان از اورهان بیرون می آید و میشود راوی کل و خبر از فکر کشتن برادری میدهد که دختر موبوری دارد و حق خودش را از آجیل فروشی میخواهد و ...
در ادامه توصیف مردم، زن چادر سیاه پوشیده را با تصویر برف روی سرش به تمسخر میگیرد و میگوید حتما از دهات اطراف آمده بود. یعنی همه چادری ها دهاتی اند؟یا نویسنده میخواهد چنین چیزی را به خوردم بدهد؟ اگر زن از دهات آمده است به گمانم باید چادری غیر از چادر سیاه پوشیده باشد.
جلوتر, از منحوس-برادر کوچک و عاقل و حسادتهایش میگوید، اورهان سر قبر پدرش درد و دل میکند و جلوی پدر حسادتش را لو می‌دهد.
حرف از کلاغها میزند و با آنکه سر قبر پدرش است ماجرای هابیل و قابیل را یاد آوری میکند. در میان داستان، قار قار کلاغها به برف برف تعبیر می‌شود.



در جلوتر خبر میدهد که مادرش هم مرده و سپس میگوید که زمان جنگ آلمان است
در جلوتر از سالی میگوید که پدر و مادر زنده هستند و شهر پر از کلاغ است و کلاغها قالبهای صابون می‌دزدند و از دهانشان سر میخورد در حیاط خانه آنها. مادر میگوید این صابون‌ها حق مردم هستند و حرام، و پدر میگوید اینها مائده آسمانی هستند.
بالاخره به دیوانگی برادر یا دیوانه شدنش به خاطر مست کردن در قهوه خانه و خالی شدن خانه از اعضای دیگر آن یعنی پدر و مادر اقرار میکند.

.
تا اینجای داستان، نویسنده خوب با نفستان بازی میکند و خُلقتان را تنگ میکند.

.

عباس معروفی، زاده ی 27 اردیبهشت 1336 شمسی، رمان نویس، نمایشنامه نویس، شاعر، ناشر و روزنامه نگار ایرانی مقیم آلمان است. او فعالیت ادبی خود را زیر نظر هوشنگ گلشیری و محمدعلی سپانلو آغاز کرد و در دهه ی 1360 با انتشار رمان «سمفونی مردگان» در ادبیات ایران به شهرت رسید.معروفی در تهران به دنیا آمد. او از دانشکده ی هنرهای زیبای تهران در رشته ی ادبیات دراماتیک فارغ التحصیل شد و حدود یازده سال معلم ادبیات در دبیرستان های هدف و خوارزمی تهران بود.نخستین مجموعه داستان معروفی در سال 1359 در تهران منتشر شد.


Symphony of the Dead
Book by Abbas Maroufi