مجموعهی فرهنگی/رسانهای شرقالملل در قالب ماهنامهی رخنگار
استتار روشنفکری در غیابِ خودآگاهیِ کل
نقدی بر جزوهی «روشنفکری: آگاهی کاذب و ایدئولوژی»
امیر برهان
آنکس که خود را عمیق میداند، تلاش میکند که واضح و شفاف باشد. آنکس که میخواهد در نگاه تودهی مردم عمیق به نظر آید تلاش میکند که مبهم و کدر باشد. [1]
روزی که تصمیم گرفتم جزوهی آگاهی کاذب و ایدئولوژی را مطالعه کنم، بههیچوجه تصوّر نمیکردم با تورّقی در مطالبِ آن، توانسته باشم ظهور روشنفکری جدید در ایران را شناسایی کنم. امّا بهتدریج که با متنِ اصلی ارتباط برقرار کردم، قطع نظر از اینکه متوجه شدم صاحب نوشتار هیچ نوع استقلال رأیی در مسائل فکری ندارد، و صرفاً با تکرار مباحثی که پیشتر بیان شده بود، نوعی مصادره در مباحث داشته، ولی از این موضوع نمیتوانستم چشمپوشی کنم که صاحب جزوه، چگونه تلاش کرده تا خود را از مرکز جاذبهی روشنفکری دور کند. امّا متأسفانه از آنجاییکه چاه ویلِ روشنفکری بسیار قطور و گسترده است، هرکسی را نمیتوان باور داشت که توانسته باشد از جاذبهی روشنفکری جان سالم به در برده باشد. از قضا چون صاحب نوشتهی آگاهی کاذب و ایدئولوژی، چنین تواناییای را نداشته، لاجرم برای گریز از این جاذبه، با توسّل به مصادره کردنِ مطالب، سعی داشته جای پایی برای خود محکم کند. بهطوریکه در این جزوه نمیتوان صفحهای را پیدا کرد، که با زاویهی غیر مصادرهای به مسائل فکری پرداخته باشد. چگونه ممکن است مؤلّفی، بدون اینکه استقلال رأیی از خود نشان دهد، از جیب دیگران برای تاختن به سایرین خرج کند ولی در تهی بودن علمِ خویش فاقد آگاهی باشد؟ آیا این نمونهی جالب توجّه، جلوهی دیگری از آگاهی کاذب نیست؟ برای نمونه، مؤلّفِ آگاهی کاذب و ایدئولوژی، در پاورقی یکی از صفحات، با آوردن نقل و قولی، به اصطلاح بر رضا داوری میتازد که گویا داوری نمونهی جالب توجّهی از بیبهره بودن از فضیلت خاموشی در عین جهل است.[2] در حالیکه بر هیچکس پوشیده نیست که مؤلّف آگاهی کاذب و ایدئولوژی، خودْ به طرق مختلف و با وامگیریهای متعدّد از مباحثِ جواد طباطبایی و سایرین، و همچنین با موضعِگیری کلّی از نظرگاه ایشان، نهتنها صفحات کاغذ از «تکرار گویی» سیاه کرده، بلکه در نهایت راه درستی که پیشتر در حال اثرگذاری بود را به انحراف کشیده است. اینکه تصوّر کنیم از موضعِ نقّادی بهصورت تند و تیز میشود بر شیوهی اندیشیدن روشنفکرانه تاخت و به امید این که با فائق آمدن بر آن، امکان خروج از روشنفکری میّسر میشود، نهتنها به منزلهی داشتن آگاهیِ حقیقی نیست، بلکه عینِ خاماندیشی است. چنانکه مؤلّفِ آگاهی کاذب و ایدئولوژی، هنوز به آن درجه از آگاهی نرسیده است که بداند پیش از تکوینِ - موضوعِ اندیشیدن-، امکان خروج از روشنفکری امکانپذیر نیست. و هر قدر اصرار بورزیم که با نقّادی کردن در شرایط - فاقد نظامِ فکری جدید- میشود بر روشنفکری فائق آمد، تصوّری پوچ و محال است. زیرا «موضوع اندیشیدن» در شرایط کنونی، تازه در حالِ مسیریابی و نظامسازی است. یعنی موضوعِ آگاهییابی ما از منظرِ امر ملّی، (که البتّه آبستنی از مفاهیم ژرف است) تازه در آستانهی پیمودن راهیست که در غایت میتواند موضوعِ خودش را، یعنی مضمونِ ایران را بازنمایی کند. در صورتی که در شرایط فعلی با وجودِ آنکه مباحث جدیدی از سوی جواد طباطبایی مطرح شده، امّا محتویات آن هنوز به مرتبهای نرسیده است که بشود استنتاج کلّی به دست آورد. به سخنِ دیگر، ما کماکان «صورتِ معقولی» ناشی از استنتاج نظری از ایران را در دسترس نداریم. و این خود حکایت از آن دارد که وجوهِ آگاهی یافتن، با موانعی روبروست که نمیتوان آنها را نادیده گرفت. هرچند احتمال دارد برخی از افراد وانمود کنند که صورت معقولِ ایران، به آن درجهای رسیده است که بتوان به وجوه آن آگاهی یافت. و از این حیث، میتوان با تکیه بر آن، موضعگیریِ سختی در برابر روشنفکری داشت. امّا بهرغم این دیدگاه، نگارنده بر این باور است که -موضوعِ اندیشیدن در بابِ ایران- با وجود اینکه در شرایط فعلی در حالِ مسیریابی برای فهمِ خودش است، امّا به نظر میرسد مهمترین عاملی که باید مورد توجّه قرار گیرد، این است که بتوانیم این آگاهیِ تاریخی را به محکِ دوران جدید بگذاریم. چرا که بهطور مثال، سنّتمداران اهل شریعت هم، در دورهای با مبنا قرار دادن شالودهی دین و دولت، تلاش داشتند ثابت کنند دلایل انحطاط کشور نه به علّتِ مواجههی آن با الزماتِ دوران جدید، بلکه سستی در عصبیّتِ دین سببساز آن بوده است. این بدان معناست، موضوعِ تفکّر در زمانی که انفعال، دامن ایران را گرفته بود، در دورهای، با پیوندی که به مبادی «نظامِ سنّت قدمایی» خورد، راهی را برای بازیافتن پیدا کرد که تنها با برآمدن نظامِ اسلامی میتوانست پاسخی به این رویکرد باشد. زیرا این نوعِ آگاهی از «نظامِ سنّت»، ناشی از خطّ مشیای بود که ایران را تا آن زمان، بر پایههایش نگه میداشت. و ممکن نبود جز بر پایهی این خطّ مشیِ، امکانات جدیدی در قلمروی نظر و عمل به دست دهد. همچنین از نظرِ مشروعهخواهان، نظامِ سنّتْ ، دارای منظومهی خاصِ خودش بود که تنها با هنجارها و شاخصههای تاریخیاش امکان پایداری پیدا میکرد. و اگر چنانچه تفسیرهای جدیدی به درون آن راه مییافت، صورتِ تاریخیِ آن به عنوانِ «سنّتِ بههم پیوسته» از بین میرفت؛ و همانطور که شیخ فضلالله نوری هم پیشتر گفته بود، هر تغییری در ماهیّتِ نظامِ سنّت، نوعی بدعت به شمار خواهد آمد. و از قضا پس از اندک زمانی معلوم شد که نظر مشروعهخواهان درست بوده است. چراکه جنبش مشروطهخواهی ایران به علّت آنکه فاقد نظام فکری جدیدی بود، نمیتوانست به غیر از مبانی سنّت قدمایی به چیزی دیگری تکیه کند، و از آنجاییکه نظامِ سنّت بهلحاظ تاریخی و هنجاری، قادر به تحمّل چنین تغییراتی نبود، در نهایت مشروطیّت ایران را به یک بدعت بزرگ تبدیل کرد. بنابراین روشن است که هر نوع آگاهی، حتّی آگاهی جدید از سنّت، نمیتواند به منزلهی رسیدن به سرانجام نیک باشد. پس چنین مینماید که مبانیِ آگاهی نوآیین باید بهصورت مستقل و بر پایهی خودش فهمیده شود و استوار گردد. در غیر این صورت امکان تحقّق آن غیر ممکن میشود. از طرف دیگر، بنیانِ متفاوتی از «سنّت»، در کانونِ فکریِ ایرانیان وجود داشته که متولّیان آن را میتوان از زرتشت تا سهروردی و نیز در سالهای اخیر به غلامحسین دینانی اشاره کرد، که این سنّتِ فکری را با تمام سختیها زنده نگه داشتهاند. این بنیانِ فکری، با وجود اینکه تنها در برخی از ادوار تاریخی کامیاب بوده، با این حال در قلمرو حکمت و فلسفه همیشه در مرکزِ تفکّرِ ایرانیان قرار داشته است. ولی بهموازات این سنّت، همانطور که پیشتر هم گفتیم سنّتی از حیثِ مشروعهخواهی وجود داشته است که بهطور عمده در ادوار تاریخْ بر تمام شئونِ انسانی مسلّط بوده است. بههمین علّت خواسته و یا ناخواسته سنّتِ فلسفیِ ایران را در طول تاریخ متأثر از آن کرده است. بهطوری که امروزه سنّتِ فلسفیِ ایران، بهلحاظ ظاهری هیچ تفاوتی از منظر عُقلایی بودن آن با مبادی شرع ندارد، گویی که این شیوهی اندیشیدن از سنخِ سنّتِ مشروعهخواهی است. در صورتی که وقتی پرتوی به شیرازههای آن میافکنیم، با وجود آنکه هیچ نسبتی با نظامِ سنّت قدمایی ندارد، اما تنقیح و تمیز آن و بیرون کشیدن محتوای درونیاش از دل نظام قدمایی کار بسیار مشکلی است. البتّه تا آنجا که من اطّلاع دارم، جواد طباطبایی و غلامحسین دینانی این کار سترگ را به عهده گرفتهاند، و فکر میکنم از برخی جهات هم توفیق یافتهاند. با اینحال بهنظر میرسد با کارهایی که ایشان انجام دادهاند، این امکان ایجاد شده تا مقدّمات لازم برای ایستادن در نوع تفکّری که با منطق عقلی بتوان امور انسانی و فرهنگی را با آن توضیح داد فراهم گردد. این سخن، ناظر بر این واقعه است که امروزه بهویژه در چهار و پنج سال اخیر، حرکت در مسیر آگاهییابیِ نوآیین، در حالِ متحوّل شدن است. و اینک میتوان با تکیه بر آن، امکانات نظری جدید را برای الزاماتِ دوران جدید ایران به دست آورد. و گمان میرود در سالهای آتی تحوّلات بسیاری را در این عرصه تجربه کنیم. با اینهمه، کوششهایی که در چند دههی اخیر صورت گرفته، امّا هنوز آگاهی یافتن از موضوعِ امر ملّی، کماکان با هالهای از ابهام و تناقض روبرو است. و این خود مانع از آن میشود که در فرآیندِ آگاهییابی، به یک علم دقیق و نوآیین دست یافت. زیرا مسلّم است که ترتب آثار علمْ در شرایطِ شناختِ شدنِ غایت آن چیزْ میتواند در ذهنْ نمود پیدا کند؛ و بهطور واحد و کلی، صورتِ معقولِ خودش را با تمام صورِ جزئی، در یک «مفهومِ کلّی» منقّش کند. در حالیکه چون هنوز پیچیدگی و تناقضات عدیده در محتوای مفهومِ ایران وجود دارد، به این سادگیها امکان علم پیدا کردن میّسر نمیشود. یعنی موضوع تفکّر در کلیّت آن به علّتِ اینکه به درجهای از صور حقیقی مترتّب نشده، امکان آن را نمیدهد تا در شرایط کنونی از محتویات آن آگاهی یافت. چه برسد به اینکه از موضعِ آن به نقّادی پرداخت. و این خود نشان میدهد که مؤلّفِ آگاهی کاذب و ایدئولوژی، چون قادر نیست بهصورتِ منفرد، به بخشی از مسائلِ فکری ایران توجّه کند، و با استقلال رأی، توضیحی در بابِ مسائل ناروشن دهد؛ تنها با قبضهنویسی سعی کرده جلوهی جدیدی به روشنفکریِ ایران ببخشد.
اگر قرار بر این باشد با تقلید کورکورانه، در جهت دست و پا کردن نامی برای خود بر آییم، چگونه میشود با تهی بودن از دانشِ لازم، جزوهای نوشت که مضمون آن نقدِ آگاهی کاذب و ایدئولوژی است. این سخن نگارنده در زمانی گفته میشود که ایران برای نخستین بار به یک موضوعِ فلسفی تبدیل شده است. و اگر هر اندیشمندی قصد دارد خدمتی به این سرزمین کند، باید بهصورت هماهنگ مسائل بنیادین ایران را بهخوبی بشناسد، و با التفات به دنیای جدید، در مسیر آگاهییابیِ نوآیین از ایران، گامی درست بر دارد. شکّی در آن نیست که روشنفکری ایران، از زمان عصر زرّین خود، که در دورهی ناصری تا حدودی مسیر درستی را پیمود، امّا از بد حادثه، و منحرف شدن جریان آن، تاکنون شرایط امکانی به وجود نیامده است تا طیفِ روشنفکری ما بتواند در کانونِ فکریِ میهنِ خود اشتغال بورزد. این نه مشکلِ طبقهی روشنفکری، که مشکل نبود اندیشمندانِ نادری همچون جواد طباطبایی بود که نتوانستند پیشتر در مسیر تفکر، راه آگاهی نوآیین در ایران را هموار کنند. بدیهی است که از زمان فراهم آمدن مقدّمات مشروطهخواهی، و در فقدان مبانی نظری جدید، هیچگونه موضوعِ اندیشهای جز تئوریهای مبتذل و سطحی در میان محافلِ روشنفکری مطرح نشد، تا بهواسطهی آن، مرکز ثقلی برای تفکّر آنان باشد. ولی خوشبختانه در زمانهای که ما زندگی میکنیم، این مسیر هموار شده، و موضوع تفکّر در بابِ ایران نیز، اکنون در کانون اندیشه قرار گرفته است؛ و بیشک روشنفکران ما در سالهای آتی خواهند توانست خود را وارد این میدان کنند. در صورتی که مؤلّفِ -آگاهی کاذب و ایدئولوژی– بیآنکه به تحوّلات جدید در روزگار ما توجّه کند، و دیدگاهِ خود را بهصورت «همزمانی» توضیح دهد، همچنان در حال و هوای دههی قبل جا مانده است، و اساساً مطالبی که به آن پرداخته، بهجای اینکه یک گام به پیش نهاده باشد، دو گام به پس نهاده و در نتیجه فاقد اهمیّت است.
درست است که «با سیطرهای که ایدئولوژیها از نیم سدهی پیش پیدا کردهاند، به نظر میرسد که در شرایط کنونی آگاهییابی نوآیین ایرانیان جز از مجرای نقّادیِ ایدئولوژیها، یعنی ایضاح منطق سیطرهی آگاهی کاذبی که در میدان معرفتی ایدئولوژیها تکوین پیدا کرده است، امکانپذیر نخواهد بود.»[3] امّا به هر حال نمیتوان منکر این موضوع شد که جواد طباطبایی شخصاً با نقّادی منطقی، این راهِ سترگ را پیموده است، و دیگر لزومی ندارد که بار دیگر همان سخنان را با ظاهر متفاوت تکرار کنیم. مؤلّفِ آگاهی کاذب و ایدئولوژی مینویسد: «از این آشوب فکری و توهّم تولیدِ علم فراتر رفتن -که تلاش برای عبور از درِ تنگِ آگاهیِ تاریخی و نوشتن چیزی است که دکتر جواد طباطبایی با وام گرفتن از بیهقی و پرداختن آن، «تاریخ بیداری» نامیده است– مستلزم خروج از شیوهی اندیشیدن روشنفکرانه و سنجش وجوهِ آگاهی کاذبی است که تداوم خالی شدن مفاهیم از مضمون زیر لوای آن، جز نابودیِ بنیانِ آگاهیِ تاریخی نمیتواند باشد.»[4] بله حقیقتاً جز این نمیتواند باشد. امّا واقعیّت این است که نمیشود در غیابِ -صورتِ معقولی از ایرانْ- که خود را در یک نظریّهی تاریخی بازنمایی میکند، شرایطِ بیداری را برای ایرانیان میّسر کرد. چه برسد به آنکه خروجِ از شیوهی اندیشیدن روشنفکرانه امکانپذیر باشد. زیرا تا وقتی که اجزای صوری در شناختِ ایران، به دلیل وجود خلاء در مبانی، سببسازِ بحرانِ آگاهی میشود، سادهلوحانه است که تصوّر کنیم در غیابِ شناساییِ علّتِ آن، میتوان منشأ اثراتِ بیرونی را در معلولات جستجو کرد. بهعبارت دیگر، درست است که ایرانیان دارای نظریّهی تاریخی هستند، که با نیرو گرفتن از جهانبینیشان، گامی در تاریخ جهان نهادهاند؛ ولی تا زمانی که اجزای از هم گسستۀ این نظریّه، بار دیگر به هم پیوند نخورد و از نو بازتعریف نشود، امکان دریافت «علم» برای ایرانیان، بهویژه برای روشنفکران، مقدور نخواهد بود. چرا که ایران پس از آنی که گامی در تاریخ جهان نهاد، و نیز بعد از تحمّلِ ضرباتی که بر پیکرش فرو آمد (مانند حملهی اسکندر مقدونی و ...)، از درون، بهویژه از نظر محتوای فکری، تغییراتی را پشت سر گذاشت که در نهایت شیرازهی اصلی ایران در ادوار تاریخ ناکام ماند. و عملاً وجوهِ نظری ایران در قلمرو اندیشه و عمل نتوانست به صورت اصلِ اوّلیّه استوار بماند. از سوی دیگر مهمترین رخدادی که در ناکامی مبادی ایران اثر منفی گذاشت، انقلاب اردشیر بابکان بود که در حوزهی نظر و عمل، مرکز ثقلِ تفکّر در میان ایرانیان را از حوزهی فلسفه و منطقِ عقلی، به حوزهی الهیّاتی سوق داد، و از آن پس، همانطور که بارها در جای دیگری گفتهام، «سنّتِ مشروعهخواهی ایران» را با «شریعتِ مزدیسنا» پایهگذاری کرد. و حتّی پس از فروپاشی ساسانیان نیز، این سنّت در بین ایرانیان باقی ماند، و از قضا در تداوم فرهنگی در دورهی اسلامی، بهصورت یک سنّتِ تاریخی، سببسازِ نظامهای سیاسیِ بعدی در ایران شد. یعنی این «سنّتْ» عملاً خط مشیِ مداومی را به تاریخ ایران بخشید که حتّی تا فراهم آمدن مقدّمات مشروطهخواهی هم، نقش محوری را در مناسبات سیاسی اجتماعی ایرانیان بر عهده داشت. افزون بر آن، این انقلاب نه تنها در قلمرو نظر، که در حوزهی عمل هم در قالبِ شاهِ دارای فرّهی ایزدی (آگاه از شریعت) تجلّی یافت. به این معنا که شاهِ دارای فرّهی ایزدی، نمایندهی دستگاه شریعت مزدیسنا بود که نظام اخلاقیِ مزدیسنا را در امور دنیوی پیاده میکرد. به این امید که، نظام اخلاقی مزدیسناییْ دروازهی عروجی باشد در جهتِ تحقّق یافتنِ مدینهی فاضله. البتّه مدینهای که از سنخِ ایرانشهرِ مقدّس بود.[5]
خلاصهی این بحث ناظر بر چند نکتهی مهم است که در سطور پایین اشاراتی به آن خواهم کرد. نخست اینکه گفته شد ما در شرایط فعلی به دلیل تناقضی که از نظر مبانی نظری در ایران داریم، به آن صورتی که باید، صور نظری ایران بازنمایی نشده است. و از این نظر ما تازه آغاز راه هستیم. و تا زمانی که وجوه نظری ایران به طور کلی از مفاهیمِ مجهولْ تنقیح و ایضاح نگردد، هیچ امکانی برای آگاهیِ یافتن از ایران فراهم نخواهد شد. از این سخن چنین بر میآید که در واقع ما به آن درجهای از آگاهیِ تاریخی نرسیدهایم که با تکیه بر شیرازههای اصلی آن، بتوانیم استنتاجی کلّی از مبانیِ آن را استخراج و سپس با الزاماتِ دنیای جدید توضیح دهیم. دوم اینکه: اگر چنانچه این مبانی در قالب یک مفهومِ نابْ قابل توصیف باشد، کار مهمی که باید صورت بگیرد این است که امکانات محکمی در مبانی نظری آن وجود داشته باشد تا در جدالِ نظری با سنّت قدمایی، بتواند از خود دفاع کند. زیرا چنانچه اگر مبانی نظری ایران به درستی وصف شود، و نیزْ روی منطقِ تاریخیاش بایستد، خودبهخود، صورت قضیه قابلِ دفاع خواهد بود؛ بدون اینکه نیاز باشد با «مغالطهکاری» سعی در اعمال کردن آن داشت. این روشی است که بر خلافِ ایدئولوژیها نیاز به شانتاژگری ندارد. در حالیکه قبضهنویسِ آگاهی کاذب، بدون توجّه به این مسائل، به همان منبعی چنگ میزند که خود منتقد آن است.
باری تمام این موارد حکایت از آن دارد که در شرایط کنونی با اینکه نوکِ پیکانِ نقّادی به سوی روشنفکری برده شده است، امّا گیرندگان این پیکان، نمیتوانند از جاذبهی روشنفکری رهایی یابند. بههمین خاطر با رویکردِ انتقادی، خود را در پوششی نو استتار میکنند تا بلکه سایرین از جایگاه آنها مطّلع نشوند. در صورتی که این پنهانکاریها مانع از آن نمیشود که پرده از چهرهی روشنفکری جدید ایران نیفتد. با این اوضاع و احوال، مؤلّفِ آگاهی کاذب، با عادتی که در «تصرّفنویسی» دارد، مینویسد: «تکرار این نکتهی مهم که روشنفکری، موضعی در مناسبات قدرت و وضعی در رابطهی نیروها است، نباید با تعابیر دم دستی چون «سیاستزدگی» لوث شود. «سیاسی بودن» - و البتّه چیزی از «سیاست» ندانستن – نه امری عارض بر روشنفکری، بلکه مؤلّفهی اصلیِ هویّت آن است. بّلعجبیِ آن نیز نه در شرکت روشنفکران در امر سیاسی – که حقّ تمام شهروندان است – بل آنجا است که این «سیاسی بودن»، مبنایی برای بحث در حوزههای معرفتی و تولید علم قرار میگیرد.»[6] در واقع این سخن از زبان کسی جاری میشود که خود او در سیاسی کردن بحثِ معرفتْ نمونهی مثالزدنی است. چنانکه اگر ما مفهومِ «سیاست» را در دوران جدید به معنای دانشی در باب قدرت برشماریم، در این موضوع نمیتوان تردید داشت که «قدرتْ» حاصلِ چیرگی و غلبه یافتنِ چیزی بر چیز دیگر است. یعنی مفهوم «قدرت» به معنای دقیق کلمه، قطع نظر از اینکه در قلمرو عمل به وقوع بپیوندد و یا در حوزهی نظر، غایتِ آن، انگیزهای است که در شرایطِ غلبه یافتن نمود پیدا میکند. و از آنجایی که قبضهنویس ما در سراسر جزوهاش، با قصدِ چیرگی بر (داوری، شایگان، دوستدار و ...) اقدام به عمل کرده، امّا از این مسئله غافل مانده است که روش او نتیجهی عکس را در پی داشته و اساساً تمام رشتههای او را پنبه کرده است.
واقعیّت این است «اگر [گفتنِ] حقیقت به رسوایی میانجامد، استقبال از رسوایی بهتر است تا ترک حقیقت.»[7] چراکه در غیر این صورت اگر از گفتن حقیقت شانه خالی کنیم، همانطور که «قبضهنویس» ما مکرراً از گفتن آن گریزان بوده است، بهتدریج سنگِ بنایی خواهد شد که گویی هرکسی میتواند با روشی نو و متنوّع، سرپوشی بر طیفِ روشنفکری ایران بگذارد. در حالیکه در شرایط کنونی مسائلِ پچیدهای در قلمرو اندیشهی ایران، بهویژه در حوزهی سیاساتِ آن وجود دارد، که بهجای پرداختن به آنها، نباید انتظار تحوّلی شگرف از مباحثِ حاشیهای را داشت. زیرا بدیهیست که با حاشیهسازی کاری صورت نخواهد گرفت. بلکه باید مستقیماً به کانون تاریخ اندیشه متمرکز شد، تا بتوان در ژرفترین نقاط آن، در جایی که خاستگاه ایران از آن بر آمده، به سرچشمههایی رسید که امکان ایستادگی و دفاع از ایران را به ما بدهد. و این مهم، تنها با توضیح دادن مفهوم ایران میشود به یک درک فراگیر رسید. احتمالاً از آن پس، امکانی فراهم خواهد شد تا در ساحت علمی، آگاهیِ نویی از حیثِ «خودآگاهیِ کل»[8] پدیدار شود. و به اعتبار آن هم، بنای علمی کشور بر پایههای آن بایستد. بنابراین روشن است تا زمانِ فرا نرسیدن دریافت کلّی از شیرازههای تاریخی ایران، که ناظر بر ورود ایران به تاریخ جهان است، نمیتوان دمی از «آگاهی» و «بیداری» زد. چراکه ما در وضعیّتِ کنونی کماکان تهی از «خودآگاهی کل» هستیم. اگرچه در چند دههی اخیر، دربارهی فهم ما از ایران تزهایی به میان آمده است، امّا همانطور که روشن است این تزها قادر نبودهاند تا به معنای واقعیِ کلمه، صورتِ معقولی از ایران را در ساحتِ ذهنی ارتسام ببخشند. زیرا اگر پرتوهای معرفتی آنها قوّت حقیقی داشت، هیچگاه در مسیر آگاهی یافتن، با مانعی تحت عنوان «مشکلْ» روبرو نمیشد. پس اگر در چنین وضعیّتی، ایرانْ و نسبت آن با دوران جدید به یک «مشکل» تبدیل شده، بیتردید علّتِ مشکل را باید در عدم «خودآگاهیِ کل» دانست و نه صرفاً روشنفکری: آگاهی کاذب و ایدئولوژی. بنابراین وقتی ما با چنین موقعیّتی مواجه هستیم، باید بدانیم که با تهی بودن از آگاهیِناب، نمیتوانیم نقدی بر آگاهی کاذب وارد کنیم. زیرا نقّادی کردن در چنین شرایطی، خودْ، نشاندهندهی آن است که در دامِ آگاهی کاذب افتادهایم. و از آنجایی که قبضهنویس ما به این اصل بنیادین واقف نبوده، سخن گفتن از جایگاهِ منتقد، بیدرنگ نتیجهی عکس را به دنبال خواهد داشت. کمااینکه جزوهی «آگاهی کاذب و ایدئولوژی» نمونهی بارزی از این مسئله است.
رخنگار / ماهنامهی فرهنگی و هنری
شمارهی دوم / فروردین 1400
مأخذ و پینوشت:
1- حکمت شادان - نیچه
2- آگاهی کاذب، ص ۱۹۰
3- آگاهی کاذب ص ۱۷– نقلی از جواد طباطبایی جلد دوم از حکومت قانون
4- همان جزوه ص ۱۸۶
5- تردیدی نیست که در دورهی اسلامی نظریّهی شاهِ دارای فرهّی ایزدی جای خود را به مبانی نظریه امامت داد تا زین پس، رئیس مدینه، بهجای اجرای شریعتِ مزدیسنا، شریعت اسلام را در امور دنیوی پیاده کند. زیرا تا پیش از فروپاشی ساسانیان، شاهِ دارای فرهّی ایزدی نمایندهی دستگاه مزدیسنایی بود، که جایگاهِ محوری در دین و دنیا را در اختیار داشت. همین قاعده نیز در دورهی اسلامی، بهویژه در دورهی عبّاسیان، در قالبِ نظریه امامت، نقش محوری در مناسبات دین و دنیا را بر عهده گرفت. اگرچه در تحوّلات اجتماعی، بهخصوص در سیر فرآیند تاریخی و نیز کاسته شدن از عصبیّت اولیّهی آن، همیشه توصیف جایگاهِ رئیس مدینه در حال تغییر بوده است، (مانند سیر امامت به پادشاهی) امّا شکی نمیتوان داشت که ساختار اصلی در نوع نظام سنّت قدمایی، عمدتاً حول محور این مبانی چرخیده است. یعنی با اینکه به لحاظِ ظاهری تغییراتی در ساختار آنها رخ داده، ولی نمیتوان منکر آن شد که پایه و اساس این گونه سنّتها از یک آبشخور واحد سرچشمه میگیرد. سنّتی که این امکان را به مشروعهخواهان داد، تا بار دیگر با بر آمدن انقلاب اسلامی، آن عصبیّت اولیّه احیا شود.
6- همان جزوه ص ۱۸۷
7- نقل و قولی که مصادرهنویسِ آگاهی کاذب، در سرلوحهی فصل چهارم خود ضمیمه کرده است.
8- خودآگاهی کل را از این نظر به بحثم وارد کردم تا خواننده مطّلعِ باشد که صِرفِ خودآگاهیِ فردی، نمیتواند یگانه راه عبور از بحران آگاهی در ایران باشد؛ بلکه مسائل ایران، قطع نظر از دیدگاههای فردی، احتیاجِ مفرط به یک امر کلّی دارد، که تمامِ شأنِ خاستگاهیِ این سرزمین را بازتاب دهد. و این موضوعِ مهم تا زمان پدیدار نشدن مفهوم ایران، در قامت خودآگاهِ کل، یعنی به عنوان صورِ غایتشناسیِ ایران، همچنان در هالهای از ابهام باقی خواهد ماند. و ممکن است در این فاصله، با تئوریهای سطحی که از سوی روشنفکری عرضه میشود، آگاهی از ایران بار دیگر به محاق برود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
روشنفکری در سبکبالی دیجیتال
مطلبی دیگر از این انتشارات
کدام علوم اجتماعی؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
دانشگاه ارگانیسم نیاز اجتماعی