مجموعهی فرهنگی/رسانهای شرقالملل در قالب ماهنامهی رخنگار
ایستادن در نقطهی گناه
نیما صفار
الآن که دارم دربارهی «داستایوفسکی» مینویسم، در شرایطی هستم که نه به اینترنت دسترسی دارم و نه کتاب و این ناچار ِحافظه بودن، اگر مزیّتی نیست، که نیست، بعید نمیدانم منجر به کیفیّتی شود، نشان به این نشان که رمانکی که متکی به حافظه نوشتم هم سرراستتر درآمد و مقبول طبع جماعت بیشتری قرار گرفت و تا همین پنجاهوچند کلمه که خواندهای، میبینی که رسمیتر از معمول مینویسم چون «امین مرئی» عزیز دل اصرار دارد به رفتن روی ریل زبان معیار و دستبهعصاتر در «بیمحابا» و من که مدافع تمامقد و تماموقت امکانات همهجانبه و تهاجمی محاوره و احتمالات گفتگویی و دهانی هستم هم تسلیم به رأیش شده و تن به این رسمالخط دادهام که از قضا هم با این روزگار جاری و رکود موجود و شرایط سر در لاک بردن و رضا به قضا دادن سازگارتر است و هم جورتر با نوشتن از نویسندهی «خاطرات خانهی اموات» و بگویینگویی حدیث نفس هم شده (دیگه انتظار «است» از من نداشته بار عزیزم!) فکر کن اگر بنا بود از نویسندهی شوخوشنگ و امروزیای مثل «وونهگات» بنویسی، به «ویتگنشتاین» خوانی در زندان میماند که مهمترین کارویژهاش میشود فراموشیای پیرامون. امّا:
وقت نوشتن از و فکر به «داستایوفسکی»، گاهی نگاهی به دوروبر میکنی و میبینی در متن ماجرا هستی. سوای گره خوردن این همیشه-هنوز-نا-پیر (داستایوسکی) با مشقت، جنس مشقتهایش برای ما پیرامونیهای جهان و ما خاورمیانهایها، قابلدرکتر شاید باشد از جهاناوّلیهایی که کیلومترها دربارهاش نوشتهاند طوری که اگر گمان ببرم (حدس بزنم) جنبههایی از «کارامازوف»ها، «میشکین»، «راسکولنیکوف»، «سونیا»، «ناستازیا»، «اسمردیاکوف» و ... (که با این آخری بد احساس همزادپنداری میکنم) برای من ِ گرگانیای اواخر بهمن ِنودوهشت، قابلدرکتر، وصفپذیرتر و زیستشدهتر باشد تا برای یک روس تیپیکال امروزی، شک دارم ظنّ گزافی بوده باشد. اگر در عبارات دو-سه سطر بالاتر جای «مشقت»، «شفقت» هم بگذارید، درستتر یا اشتباهتر از این نمیشود. لحظهای مکث روی این دو واژه شاید بس باشد که بلافاصله تنیدگیشان را تصدیق کنی (میبخشی یکلحظه خودمانی شدم). بلوف نمیزنم اگر بگویم «صدسال تنهایی» و «برادران کارامازوف» نقش شدیدی در شکل دادن یا از شکل انداختن چیزی که شاید باشم، ایفاء کردهاند و این میان جالب ِماجرا این است که با «داستایوفسکی» اصلاً موافق نیستم ولی شدیداً متأثرم ازش؛ آنقدر که میخواستم عنوان مطلب را بگذارم «ارتجاعی که کار میکند».
بگذار با بهانه کردن سوال ِ«روسیّه چه مفهومی دارد؟» ِ«داستایوفسکی» سری به بالا بزنیم؛ روسیّه، سرزمینِ توقف ابدی، یا درستتر، سرزمینی که در دورانی میشد در توقف ابدی دیدش. یادم نیست کی (چه کسی) به استهزاء گفته بود «یک فرانسوی نمیپرسد «فرانسه چه مفهومی دارد؟» و شرط میبندم «دیکنز» هم طیّ یکعمرش یکبار هم نپرسیده باشد «منظور از انگلیس چیست؟» و این پرسش آشکارکنندهی «داستایوفسکی»ست یا روسیّه؟ خودمان را خسته نکنیم: در نهایت آن روسیّهای که طنین دارد دَرِمان، چندان ربطی به امپراتوری «پوتین» ندارد و البته به «راسپوتین» چرا؛ آن روسیّهی خفته در اعماق خودش با راز و اسطوره و انقلاب و ... را «داستایوفسکی» و «تولستوی» و «گوگول» و «گورکی» و «چخوف» و «تورگنیوف» و «گنجاروف» و ... شکل و گزارش دادهاند؛ جغرافیای افقی، عرصهی استپهای تا بینهایت هموار، سرزمینِ وسعتِ بیفرازونشیب که جای «پشتکوهی» موزیک دارد و دیو و اژدها و رمز و رازی پشت کوههای نداشتهاش نیست و جادو همین میان ریخته و جای صعود برای نیل به مفاهیم والا و بالا و الهی و ... تن باید بدهی به همین اوضاع منتشر و ریخته. جای مرز و عوارض طبیعی را قدرت چشم گرفته و تا چشم کار میکند چشمانداز متصل است. دچاری به بیمرزی با آسیای خفته در استبداد قرون ولی ژن برده از اروپای رنگارنگ و مدرن و پرتکاپو ... شاید اگر من و مملکتم هم جایش بودیم میرسیدیم به «ایران چه مفهومی دارد؟» از چشم میگفتم؟ در نوستالژیهای «ناباکوف» برای سرزمین مادری (بیشتر پدری البته) تصاویر شامل جادهی روستایی که پیچ میخورد و پرچین و درخت غان و کلاغ و ... میبینی. وقتی روزها بروی و بروی و فقط دشت باشد و دشت، کنج و زاویهای که نیست را میان مییابی و گوشهگیر میشوی. دیگر برایت مهم نیست پشت آن کلاغ و درختش فقط دشت است و دشت و سایهی در پروازت بیکشوقوس پیش میرود رویش و این عجیب نیست که قناعت کنی به این مناظر مختصر و کاری نداشته باشی به دورتر و پشتش؛ جزئیّاتی زنده در بینهایتی محزون. میبینی که بهوضوح سمت بحثهای الحاقی نام «فئودور میخائیلویچ داستایوفسکی» نرفتهام، شاید سری زدم، مباحثی که روی مفاهیم فحوایی و مفاهیم ساختاری میچرخند و البته جای جا خوردن ندارد که جماعت، مقابل نویسندهای که روسیخوانها نثرش را زمخت و بیخصیصهوظرافت میدانند، صاف کلّه کنند توی مفاهیم و ... ما ایرانیها هم که ژنتیک خوراکمان جستن درونه و دانه و مظروف و از این خزعبلات بوده. مینویسم وقتی میپرسد «روسیه چه مفهومی دارد؟» میفهممش.
برگردم به نخستین تیتر پیشنهادی این مطلب؛ در واقع تیتری که رانهی نوشتنِ این شد: «ارتجاعی که کار میکند!»: گپ میزدیم درباره «بورخس» توی یکی از این جلسات سهشنبهها. «سارا سعیدی» که شک نکن کمتر از من «مارکز»ی نیست، اشاره به چیزی کرد که درعینحال توی آثار بورخس ردّ پا انداخته: مذهبی بودنش! و: باورش به یک حقیقت غایی که میشود تقریبش کرد، که این حالا خوب یا بد ویژگیهایی به آثار «خورخه» میدهد، سوای کاربلدیها و کاردرستیهای «مارکز» (و مگر بناست همهچیز همهجا باشد؟) و این آنجایی است که سوگیریهایی به سمت حقیقتی رازواره یا حکمتی مغفول دارد ساحتهایی را به کارهایش سرایت میدهد و به بازی میگیرد و البته هر دو میگفتیم «به بازی میگیرد» که اگر بنا بود به انجام برسد، داستان مصرف شده بود و خلاص! میخواهم بگویم مرتجع بودن «داستایوفسکی» هم در آثارش کار و بازی میکند و البته خیلی سرراستتر و صریحتر از مذهبی بودن «بورخس» و این البته که نقطه قوّت یا ضعفش نیست.
برگردیم به روسیّه و آن برههی توقف ابدیاش و «تولستوی» را ببینیم که بعد از نوشتن دوتا از سنگینترین رمانهای تاریخ و ... از جایی قلم میشکند و تصمیم میگیرد تا آخر عمر جز حکایات پندآموز ننویسد و خود، با اختیار تام، نبوغش را خاموش میکند. این تعارض و تضاد شدید مال جغرافیایی است متوقفِ سنتِ سرواژ و عقبافتادهترین مناسبات ارباب-رعیتی و چشم دوخته به نهتنها اروپای تحوّلطلب که افق انقلاب! بیشتر از قرنی است شگفتزده ماندهایم که چطور ملّت و زبانی نهچندان مکتوب که تا قرن هجدهم ردّی از نوشتار خلاقه ندارد، طیّ دورانی فشرده، شاخترین رمانهای تاریخ را بیرون داده (است). این تضادها و تقابلهای دیرپا که کنار هم دوام آورده به همزیستیای مسالمتآمیز هم شاید برسند، لابد منجر به آن انفجار شدهاند ... و چه محلّی برای بروز این دیالکتیک، شدیدتر و شفافتر از آثار «داستایوفسکی»؟
بیا مقایسهاش کنیم با «تورگنیوف» مثلاً، نویسندهای با افکار انقلابی و در تلاش گسست (گسست واقعاً رخ داد: بردنم برای نظافت سایت) از سنتهای مقاوم. بهوضوح در «خاک بکر» یا «پدران و فرزندان» با هیچکدام از چالشهای استخوانشکن آثار «فئودور» مواجه نیستیم. جهانی سرراستتر داریم با سوگیریای مشخصتر و اشخاصی که گیر بهشان فکر نکنم بکنیم و آشناترند از این حرفها! حالا که حرف شخصیّت شد، ویرگول:
شخصیّت: یکی از ایرادهایی که به «برادران کارامازوف» میگیرند، نمایشی بودن شدید موقعیّتها و چیدهشدگی روابط و ماجراهاست. انگار «راسکولنیکوف» را صاف آورده باشی «دیمیتری» کنی، «میشکین» را «آلیوشا» و روح مدرن و عقلگرای سنپترزبورگ را «ایوان». من تعارضی بین هر چه نمایشیتر بودن و باورپذیری نمیبینم. اتفاقاً این رمان نمونهی بیّنهایست که نشان میدهد تیپیکال بودن چقدر به شخصیّتپردازی کمک میکند چون به باور من (پیشتر هم نوشتهام) شخصیّتپردازی منبعث از شخصیّت نیست و بالعکس، چیزهایی نظیر شخصیّت، خویشتن، فرامن و ... که کموبیش از جبر روزگار در خود و از خود بازمیشناسیم، زائیدهی فیلمها و رمانها و ... هستند؛ چیزهایی که پول میدهی میروی مشاوره قانع بشوی و بمانی که هستی، حالا بالقوّه یا بالفعل و بدیهی است که نمیگویم آثار دراماتیک کنفیکون میکنند و این میشویم ولی آن استمرارها و انقطاعهایی که «ما» میشود تحت روایتی که برساختهایم یا برساختهایممان ثبت و انکار میشود و من اگر بخواهم تنها یک نام را بکشم بالا برای این «ماسازی» حتماً «داستایوفسکی»ست. فکر کنم خیلیها در مدّعای سرآمدی «داستایوفسکی» در ماسازی با من موافق باشند؛ از «مارکز»جانم بگیر تا «همینگوی» و «کرواک» و ... و پس اصلاً جا نمیخورم که در وضعیّت به شدّت نمایشی و چیدهشدهی «کارامازوف»ها تنوطنیندارترین مایی که میشناسیم و شکل ازش میگیریم، گارد میگیرد. ببین! سعی کن روایتها و باورها و استمرارهایی که حینشان طی میشوی را به حدّاقل برسانی، بیندازی در محاق و بینالهلالین! تا حدود زیادی شدنی است. خودم عمری است میکنم. میبینی حالا که به آدمها حتیالمقدور فارغ از آن گفتنها نزدیک میشوی ... دیدی؟ هر چه نزدیکتر شدی، توصیفنشدنیتر، توضیحناپذیرتر، لرزانتر و فرّارتر ... پس شک نکن! وضعیّت نمایشی چیزی افزوده و تحمیلی بر زیست و روزمرّهمان نیست! خودش است؛ اصل جنس!
اگر مخیّر بودی، بین «نیستی» و «دوزخ» کدام را انتخاب میکردی؟ اکنونِ بین دو هیچِ «نیچه» را ترجیح میدهی یا همین عذاب الیم؟ «ریتسوس» جایی به ترجمهی «فریاد» میگوید «ما خالی و متروک را برنمیتابیم» که بیشک منظورش اینی که میگویم نبوده ولی اینطوری برای من بالا میآید. خودم؟ انتخابم دوزخ است قطعاً! این همیشه-هنوز-نا-پیر «فئودور میخائیلویچ داستایوفسکی» نهفقط انتخابش، که پیشنهادش هم دوزخ است. چون این را چیز مهمّی میدانم میگذارم برای آخر و عجالتاً یک کات نتراشیده نخراشیده:
زنگ تفریح: بگذارید در این پاراگراف مکثکی روی یکیدوتا از مفاهیمی که مستمر مرتبط با «داستایوفسکی» استعمال میشود بکنم؛ همان جملهی معروف «جنایت و مکافات» که باب دندان بسیاری شد، «اگر خدا نباشد، همهچیز مجاز است» که هم نویسنده و هم ناقلان عبارت با بار منفی بیانش میکنند، یکیاش! «محمّد قائد» پیشتر نوشته که باور به وجود خالق نهتنها الزاماً هیچ محدودیّتی در کشتن و شکنجه و ظلم و ... برایت وضع نمیکند (یک تاریخ و یک بشریّت شاهدش!) که میتوانند وعظ کنند که بسیاری کارها مباح و بلکه واجباند و ارباب دین ملزمت کنند به همدستی و شراکت در بسیاری خشونتها. چیزی ندارم اضافه کنم و البته که نگاه «داستایوفسکی» به دین نا-ارتدوکستر از این حرفهاست ولی این چندان چیزی را عوض نمیکند. یکی دیگر مانورهای «باختین» روی چندصدایی بودن آثارِ این بنده خداست. بسیاری، منجمله مرحوم «کوشان» اصرار زیادی داشته و دارند که دوران ماندگاری استبدادِ این جغرافیا، به قول «نامجو» جبرِ جغرافیا، را مرتبط با رواج شعر و تکصدایی بدانند و در رمان بهعنوان ژانری چندصدایی توانشِ رهاییبخشی ببینند. سوای اینکه پولیفون که در موسیقی معنای دقیقی دارد را در نوشتن و کلام در نهایت میتوانیم استعاره کنیم و حتی با غمض عین روی این گاف هم: پس واقعاً مثلاً یک نمایشنامهی فاشیستی چون چند شخصیّت دارد بیشتر از اشعار «حبیبین شعر فارسی» (موسوی و محمّدزاده) تن به گفتوشنود میدهد؟ بیخیال رئیس! اینکه حرفها را تخس کنی بین چند نام یا بدتر، ببر کاغذی بسازی از دیگری و در اوّلین فرصت جرش بدهی (میبخشی امینجان بابت سرایت محاوره) نهتنها نشان گفتگوپذیری تو نیست، که اصل پرپکانی است (پروپاگاندا). بله! داستایوفسکی دل میدهد به آنکه نمیپسندد، بُعد میدهد، آدرسهای عادت شدهی خیر و شر را از اعتبار میاندازد و دمش هم از این بابتها بینهایت گرم، ولی همانقدر که «سقراط» دیگرپذیر است، «داستایوفسکی» هم دموکرات است؛ تازه با توجّه به اینکه در مورد آن یونانی جهتدار بودن، سر موضع بودن، ازتهبهسریی پرسش و ... میتواند از الزاماتِ جدل باشد و تقلّب در بازی نیست ولی در قالب یک رمان با حقیقت غالب نهایی، فئودور، تو روبرو را پیشاپیش خلع سلاح کردهای و وادار به شکست محتوم و حتی زور نزدهای (باز هم میبخشی) ادای بیطرفی را در بیاوری، که البته، که البته، این آخری از نبوغت بوده و دمت چوخ جیز از این بابت (بازم ...) همینکه سو و خواستهات را آن پسِ پشت نچپاندهای و رک میگویی، آدمِ گفتگو میکندت! ببین فئودور! فرصتی که به «راسکولنیکوف» و «اسمردیاکوف» برای تخطّی از تقدیر ندادی را دارم در همین لحظه در اختیارت میگذارم!
ماراتونِ دورِ تند:
در «استاکر» ِ «تارکوفسکی» صحنهای است که خود «استاکر» وارد «منطقه» میشود، زانو میزند به زمین، میافتد و ... توی فیلم-تئاتر «هفتم» هم (که پاس شد برایمان و هنوز دارم عقوبتش را میکشم) آوردهامش. این را بخوان و آن را ببین و ببین که کلّ این خیزِ پایانی، همان صحنه است. بگذار آزار ببینیم:
با آنها که «لذت» را در مواجهه با داستان، تئاتر، موسیقی و ... اصل قرار دادهاند، موافق نیستم. چیزی ثانویّه میدانمش. جذاب برای من «در معرض» ِ متن قرار گرفتن است که طبعاً عنصر لذت هم این وسط بیکار ننشسته؛ مواجههی مخاطب با چیزی که بهتمامی معرفه و آشنا و هضمپذیر نیست و تأخیری مدام دارد در مصرف شدن. ولی این پاراگراف یازدهم را مصرف میکنم.
من؟ اینجا منظور از «من» یک معاصریّت هست یک دغدغهی حقوق بشر، حقوق حیوانات، آزادی، عدالت، دموکراسی و ... حالا با چاشنیهای خصوصیتر، جایی که من و تو بهاحتمال زیاد میتوانیم با همجواریهایی آن دور، آن بیرون، سنت و تاریخ و آئین و ... را به بحث بگیریم. اگر دو یادداشت درباره اخلاق نوشتهام، نوشتهام که مهم برایم چیزی است که گوشت و پوست و استخوان دارد و احتمالِ رنج و محتومیّتِ مرگ؛ گوسفندی که سرش را میبرند، جیببری که قپانی میشود و ... ببین! آنجا که من تهنشین میشوم در داستایوفسکی در همین رنج و شفقت و رقتانگیزیای زیست و وضعیّتمان است با یک تفاوت شاید اساسی: «ن»:
اگر رنج بردن از رنج دیگری را اصل میدانم، خواست نهایی «نبردن» رنج یا لااقل تقلیل مرارت است ولی فئودور این نون را برمیدارد و رنج را زیباییشناسیک، فضیلتمندانه، کاتارسیک و ... میداند. بنویسم «لذتِ دوزخ»؟ البته که تفاوت مهمّیست و البته که آن من ضمن التفات به این وضع، باز ناچارِ رجوع به «داستایوفسکی»ست. این همیشه-هنوز-نا-پیر هم آن «بیرون» را به مفهوم «فوکو»ایاش بارها و بارها تولید میکند برای این من، بیرونی که «حافظ» و «سعدی» و «فردوسی» و ... برای معاصریّت ما میسازند، هم در عمقِ استخوان و روی پوست این لحظات هست: یک لحظه مکث کن: اینکه ما همهی ما بسیار رقتانگیزتر و آسیبپذیرتر از آنچه تصوّر میکنیم هستیم و همین این آن نقطهی اتصال حیاتی است؛ همین این همان دوست داشتن و درک و اینجور چیزهاست. روسیّه چه مفهومی دارد؟ بیا از بیچشماندازی بگوییم، از یک حالِ کوتاهنیامدنی ... «مارکز» صراحتاً جای این رقت قلب، عشق را میگذارد. به قول خودش مهمترین رگهی رمانهایش عشق مدام نویسنده به تکتک آدمهای ماجراست. نمیتوانم بگویم با کدام موافقترم ولی قطعاً «دنیای این روزهای» ما بیشتر رقتانگیز است تا عاشقانه ...
داستایوفسکی «گناه» را نقطهی کانونی «رنج» میکند ولی پرتاب به هیچ بیرونی نمیکندش. چکار میکند؟ دقیقاً خودش میرود در نقطهی گناه میایستد، مصروع میشود و منحل. نبوغ معمولاً به همین سادگی چهره میکند و با هر بار بردن این نام، انگار تمام این جهان با تنافرها و گردابهایش احضار میشود: داستایوفسکی داستایوفسکی داستا... ...
آن منِ معاصر، وقتی میداستایوفسکیَد، میپرسد: عملاً چرا احتمال دوست داشتن و دوست داشته شدن و پخش این احتمال بین انسان و حیوان و گیاه، چیزی است که ... نمیدانم بنویسم انگار دیگر اهمیّتی ندارد یا دیگر میان نیست ... ولی ما گفتیم زدیم، شوما هم بگین زده امینجان ...
رخنگار / ماهنامهی فرهنگی و هنری
شمارهی یک / بهمن 1399
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلهرهی نهایی پای چوبهی دار
مطلبی دیگر از این انتشارات
در شمارهی چهارم و پنجم رخنگار چه میخوانید؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
اشتراوس؛ متافیزیکِ بحران