به تماشای آن لغت تنها


مداقه‌ای بر نام کتاب ویرانی‌ات؛ مجموعه‌ای از اشعار سعید ابوطالبی، به بهانه‌ی چاپ دوم آن.

عباس اسماعیلی


نام، دور از انتظار می‌ایستد. چشم، در پایان لغت، فرصت مغلوب شدن به آن «ی» آخرین را نمی‌یابد. حتی، اتکایی را به «ت»، آن‌گونه که به احتمال در نگاه اول خوانده می‌شود: ویرانیت؛ که به عادت مألوف چشم، ویرانی و ویرانی‌ات نیست. آن‌گاه که به مدد «الف» چشم را برمی‌خیزاند تا به جستجو درآید: «ویرانی‌ات».

خطاب دارد. به مخاطبی که به توصیف و تقلیل‌‌اش در ضمیری متصل اکتفا کرده است. بی‌آن‌که خود را مقید کند به شرح وضعیت آن‌چه ویرانی نام داده است. غیابِ لغتی را در پیش، افشا می‌کند. بی‌آن‌که تسلیم وسوسه‌ی شرحی بیش از آن شود. بازه‌ای را نمی‌بندد که گستره‌ی تمام آن‌چه در خطاب بگنجد را پیش‌روی نهد. آن لغت غایب، کدام است؟ «آرزو»ی ویرانی‌ات؟ «اندوه» ویرانی‌ات و تمام بازمانده‌های از انتشار در این گیومه.

می‌توان از تصویری مدد جست و در کنار وصفی چنین از حال ِ ویرانی تو، ویرانی را آن‌گونه که انتظار می‌رود، به «جا»یی در زمانی معلوم تقلیل داد: تصویری از هیروشیمای بعد از واقعه؟ بم در آن دی‌ماهِ شوم؟

تصویر روی جلد چاپ نخست کتاب از این تقلیل و به اتکای فحوای عاطفی کتاب، تحریف، امتناع می‌کند. کتاب تن می‌زند از آن‌که در مشاهده‌ی اول، در چارچوبی سیاسی-اجتماعی قضاوت شود.

شمایل متناسب فرض شده با عنوان، آن‌قدر انتزاعی است که از زیر بار مسئولیت تعیین تکلیف اشاره‌ی لغت غایب شانه بیرون کشد.

خطاب ِ به دوم شخص با ضمیری متصل اما در فرهنگی که مدام تن به خطاب دادن خود و شماتت خود می‌دهد، پیش از آن‌که به جانب «تو»یی مجهول قلمداد شود، می‌تواند خود را منظور آن اشاره گیرد. از ویرانی من و خودِ معلومی حکایت کند که در نگاه رمانتیک و نوستالژیک اشعار مجموعه چندان سرنوشت به دور از انتظاری در این روزگاران شمرده نمی‌شود. اگرچه این فرض را، تصویر کشانیده شده بر جلد چاپ دوم کتاب بر نمی‌تابد. تصویری مغشوش از زنی مسخ شده، که نمی‌توان آن من ِ در خطاب ِ شاعرش بر شمرد. هرچند می‌توان این فرض را نیز در شمار آورد که این، شِمایی‌ است از انتظارِ گرافیست کتاب، که مشمول ِ این ویرانی، مخاطب عاطفی شاعر گردد که در بستر ذهنی ایشان، زنی ا‌ست اثیری. ‌ هرچند بتوان با اهتمام در پاک کردن صورت مسئله، فرض لزوم ارتباط مستقیم تصویر و عنوان روی جلد را برنتافت.

ویرانی‌ات، مقروض از عنوان نخستین شعر کتاب است. آن‌جا که با شروعی چنین نوستالژیک، تقدیر مخاطب را در خوانش کتاب فاش می‌کند: «دلتنگی دست‌هایت بر خاک را، باد نمی‌فهمد».

همواره دستی از کتاب، بر خاک و آرامش است. در میانه‌ی بادها و شیطنت‌هایش نیستیم. بادی سخت، وزیده است و رفته است. این، شرحِ بعد از آن شیطنت‌هاست. بعد از بردن‌ها و تاراج. لحن کتاب، لحن غمگینی‌ست. غمگین، نه برای از دست شدنِ خوشی‌ها و زیبایی‌هایی که در میان‌شان محاط بوده‌ایم، که تلخ‌تر از آن، از دست شدن ِ گذشته‌ای که در آن نیز، چندان دلخوشی‌ها مأوایی نداشتند. حُسن‌شان تنها در این بود که به آن تلخی‌ها، خو کرده بودیم و اکنون، از بخت ِ ماندن با همان تلخی‌های خو کرده نیز، محروم می‌شویم. باد با خود، تلخی‌های جدیدش را آورده است. هر گوشه‌ای بذری پاشیده و می‌دانی که احاطه بر وسعت آن‌ها، از دستان تو دور است.

سطرهای کتاب به روایتِ گذشته‌ی حسرت‌باری مشغولند که در آن‌ها نیز، تنها بوده‌ای. آن‌چه باد با خود برده است تنها «نشانه‌ها»ی تنهایی‌ تو بوده‌اند. آن‌چه با آن‌ها تنهایی خود را می‌شناختی. چیزی شبیه بردن نشانه‌های گورهایی بی نام و نشان. اما همین از دست شدنِ خو کرده‌ها نیز، آن‌قدری هست که برای شاعر محروم شده، تا تعیین تاریخ مقام گیرد: «و زمان را هر بار، به پیش و پس از دلتنگی دوباره‌ات تقسیم می‌کند».

اگرچه گویی این رنج، به شیوه‌ی موعودِ دوزخ، برای شاعر نو می‌شود: دوباره تاریخ می‌گیرد. تازه و هر باره است، شاید تا آن هنگام که بتوان به آن خویی دوباره گرفت و از این چرخه‌ی مدام حیات، راهی به بیرون جُست.

و شاعر، در میانه‌ی اثر، از پرهیز خود دست می‌شوید و تن به توصیفی از ویرانی تو می‌دهد، که ویرانی‌ات «برج‌های بامیان بودند». تمهیدی که در آن، ویرانی و تنهایی یک نام می‌گیرند تا تناقض این‌همانی ویرانی و برج‌های بامیانی که اشتهار به استحکام و دوام داشته‌اند رقم خورد؛ اگرچه تاریخ، از آن استحکامات نیز، جز ویرانه‌هایی به یادگار نگذارد. برج‌هایی که در میانه‌ی تحریکات غرور و زخم‌های زمان، هنوز تا اضمحلال و تباهی، محکوم به گذرانِ عمری‌ است. عمری که در آن، به شرح این شعر کوتاه، سالیان ابرها به برهنگی و تنهایی‌ات غبطه می‌خوردند و نمی‌باریدند تا شاید آن بذرهای بیگانه را محرومِ از جوانه زدن و تناور شدن بدارند.

و بی‌آن‌که بدانیم این محبت ِ باران بوده است که تن زده است از آمدن و باز داشته است بذرهای بیگانه را که تناور شوند یا ستمِ اوست که تو را با یاد گذشته تنها می‌گذارد و از خو گرفتن به درختان ناشناس تازه‌ای محروم می‌کند.

تنها مانده‌ای به تماشای باد، که در فراق باران، تنها باد می‌روبد.


رخ‌نگار / ماهنامه‌ی فرهنگی و هنری

شماره‌ی یک / بهمن 1399


*خود پیداست که وامدار ِ عنوان ِ «در جستجوی آن لغت تنها»ی یدالله رویایی ا‌ست.