تجدّدستیزیِ روشنفکرانه


صادق پیوسته/ مدّرس دانشگاه علّامه طباطبایی


روشنفکری چیست؟

روشنفکری با موضع‌گیری شناخته می‌شود. اغلب روشنفکران فرهیخته هستند. بیشتر آنان تحصیلات عالی دارند. با این حال، روشنفکر را با مدرک تحصیلی و مقاله‌های تخصّصی نمی‌شناسند. او را با فکرِ روشن یا شفاف‌بودن سخن و سنجشگرانه‌اندیشی او می‌شناسند. امّا فکرِ روشن، همان اندیشه‌ی تمایزگذار یا جداکننده است. همچون نوری که در تاریکی پدیدار می‌شود و تفاوت‌ چیزها، مسیر درست راه رفتن و مرز و ابعاد اجسام را آشکار می‌سازد، فکرِ روشن نیز مفاهیم مختلف را به خوبی توضیح می‌دهد و تمایز و ارتباط آن‌ها را مشخص می‌کند تا از گمراهی و تصوّرات موهوم پیشگیری کند.

روشن‌فکر، مدّعی است. گرچه حقیقت را مطلق و تنها در سخن خود نداند، به درست و نادرست بودن امور مختلف و اهمیّت انتخاب درست پافشاری می‌کند. ادّعای او، جدا کردن درست از نادرست و کوشش برای آگاه‌سازی جامعه یا تمایزبخشی به درستی‌ها است. او، داوری می‌کند. هم‌زمان، از قضاوت بدون شواهد کافی نیز پیشگیری می‌کند. این نیز گونه‌ای از داوری است. امّا معیار روشنفکری چیست؟ از اینجا است که روشنفکران، به گروه‌های مختلف و مخالف یکدیگر تبدیل می‌شوند اگر ایده‌ی روشنگری که جرأت کردن به دانستن برپایه‌ی حس کردن جهان و اندیشیدن بود و نیز تاباندن نور عقل علمی بر موهومات جهان خرافی، به‌طور ‌ویژه در مورد ایران می‌توان گفت که تاریخ روشنفکری به شکل‌های مختلفی از ایده‌ی روشنگری جدا شده است. در اینجا به سنجش ایده‌ی روشنگری و شرح و نقد آن نمی‌پردازیم چه از نظر خود ایده و چه از نظر پیامدهایی که داشته است. با این حال، بر این نکته می‌خواهیم پا بفشاریم که این ایده، خوب یا بد، در روشنفکری ایران به‌تدریج کنار رفته است. در امتداد روشنگری نبودن، کم‌کم به فاصله گرفتن از فرزند روشنگری یعنی مدرنیته هم انجامیده است و روشنفکری ایرانی را اغلب به شکلی نه‌تنها با فاصله از مدرنیته بلکه ضدّ مدرن نیز درآورده است. به‌همین علّت، ورود روشنفکران به تحوّلات اجتماعی و سیاسی، در عمل هم پیامدهایی تجدّدستیزانه داشته است.

مدرن و ضدّ مدرن

مدرن چیست و ضدّ مدرن کدام است؟ میشل فوکو، مدرن بودن را برقرار کردن نسبت با زمان حال و سخن گفتن از اکنون می‌داند. اگر بررسی نیروهای امروز جامعه، محور تحلیل ما شد، ما مدرن می‌اندیشیم امّا اگر خود را در امتداد امر محتوم ازلی و ابدی دیدیم، تکّه‌ای از پازل آینده‌ی موعود دانستیم یا به هر شکل دیگری، اکنون را تنها در نسبت با گذشته‌ی معلوم یا آینده‌ی محتوم قرار دادیم، ضدّ مدرن می‌اندیشیم. با این اوصاف، اگر روشنفکر در لحظه‌ی حال بیندیشد مدرن است اما اگر اکنون را غیرقابل تحلیل، کژ و کوژ، ناقص، نامتوازن، درهم‌ریخته، بی‌ارزش و مانند این‌ها بنامد ضدّ مدرن است. ضدّ مدرن یا تجدّدستیز، طرحی از گذشته یا آینده‌ی محتوم در ذهن یا در دستور کار دارد و زمان حال برای او معنادهنده‌ی گذشته و آینده نیست بلکه برعکس، زمان حال تنها در پرتو گذشته‌ای ازلی، آینده‌ای محتوم و به هر حال، طرحی منجمد است که معنا پیدا می‌کند. برای تجدّدستیز، تنها در نسبت با گذشته‌ای تعریف‌شده یا آینده‌ای وعده داده شده است که فهم زمان حال ممکن می‌شود، حال همچون امری ناقص و غیراصیل، بیان می‌شود.

برای تجدّدستیز، حال باید به شکل الگویی ذهنی در آید تا کامل شود و چون طرح‌های ذهنی کامل هستند و حال در مقایسه با آن‌ها کژ و کوژ می‌نماید، برچسب نقص به آن می‌خورد. وقتی زمان حال نه سرچشمه‌ی شناخت بلکه دستمایه‌ی حرکت به سوی طرحی مهم‌تر باشد، شناخت حال هم تابع و پیرو امری اصیل دیده می‌شود. برای مدرن‌ها، زمان حال است که واقعی یا برساخته، نهادین یا گفتمانی، کارکردی یا تفسیری، به هر حال مبدأ حرکت در اندیشیدن است. این که چرا حال چنین است که در آن هستیم، آغاز سخن است. در عوض، تجدّدستیز با یکی بود یکی نبود آغاز می‌کند، از آنجا که صلح بود و جنگ نبود آغاز می‌کند یا به آنجا که چنین باشد می‌نگرد و حال را مقدّمه‌ای برای آن می‌خواند و می‌خواهد. جهان مدرن، هر لحظه در حال دگرگونی است و همین دگرگونی است که جهان مدرن است. در عوض، تجدّدستیز همین دگرگونی را نقص و مایه‌ی نابودی می‌داند. در سکون و همچون شکلی ایده‌آل است که حال به کمال می‌رسد و باید برسد.

گسست از وزارت به امربری

پیداست که در این متن کوتاه، چنان مجالی نیست که بتوان از تاریخچه‌ی روشنفکری ایران سخنی به میان آورد و تنوّع‌ها و فراز و نشیب‌های آن را نشان داد امّا اجمالاً می‌پذیریم که پیدایش روشنفکری در ایران، امری تقلیدی بود. این‌گونه نبود که روند دگرگونی وزیران ایرانی و سنّت تعلیم اهل قلم و بزرگان دیوانی موجود، کم‌کم به چهره‌هایی برسد که امروز به عنوان روشنفکر می‌شناسیم. میان سنّت سیاست‌نامه‌نویسی، نصیحت‌نامه‌نویسی و انواع روش‌های موضع‌گیری در مورد مسائل اجتماعی و سیاسی در ایران کهن و روشنفکری در ایران مدرن، گویی گسستی وجود دارد و گسلی مهم پدید آمده است. گسلی که از آوردن اندیشه‌ی منوّرالفکری از فرنگ و عثمانی آغاز شد. همین گسست و قطع ارتباط با نیروهای درونی ایران، نقطه‌ای بحرانی در نهاد روشنفکری ساخته است که تا امروز نیز فعّال است. روشنفکرانی که برآمده از و مرتبط با بسترهای اجتماعی نیروهای سیاسی کشور نبوده‌اند. گویی می‌خواسته‌اند از بیرون، چیزی را تحمیل کند. مثلاً خواسته‌اند صدر تاریخ ما را ذیل تاریخ غرب ببیند. جهان‌وطن، متعلّق به کلّیّتی به نام جنبش‌های آزادی‌بخش در جهان، سوژه‌ای از اسلام‌گرایی بدون مرز و چیزهایی شبیه به این‌ها بوده‌اند. البتّه نه همه‌ی روشنفکران چنین هستند و نه روشنفکری را می‌توان در همین بحران خلاصه کرد امّا به هر حال، چنین بحرانی وجود داشته است. وزیران راهنمای فرد یا گروه حاکم به دانشمندان مجری اوامر فرد یا گروه حاکم تبدیل شده‌اند.

دانشگاه و روشنفکری

برای نمونه، به وضعیّت علم و دانشگاه در کشور و نسبت روشنفکری با آن بنگریم. در ایران مدرن، برای سیاست‌زدایی از امور و بازنمایی سیاستگذاری به عنوان امری اداری و تخصّصی در حوزه‌ی مدیریت همواره کوشش شده است. گویی مدیریت علمی است که می‌تواند جامعه را به هر راهی ببرد که سیاستمدار می‌خواهد. مدیریت هم گویی فنّی است برای دیکته کردن خواست افراد رده بالای حاکمیّت یا شخص اوّل کشور، نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر. یکی از مهمترین موانع توسعه در کشور ما، غلبه‌ی دانشکده‌های مدیریت در حاکمیّت و طرد دانشکده‌های علوم سیاسی و علوم اجتماعی از جهان سیاستگذاری است. البتّه مدیریت را باید با همان معنای گفته‌شده تصوّر نمود. این جایگاه، این عاملیّت یا هر چیز دیگری که اسمش را بگذاریم، از نبرد نیروهای موجود در ایران بیرون آمده است. روابط قدرت یا شبکه ی نیروهای موجود به گونه‌ای است که مجریِ دستور طلب می‌کند، مجریِ دستور، جایگاه خوبی می‌یابد. از رهگذر گفتمانی که دانش (چه علمی، چه فنّی، چه فقهی و چه هر چه) را فنّ اجرای دستور می‌داند، دانش اجرا هم تولید و بازتولید می‌شود. به این‌‌ ترتیب، نه‌تنها رشته‌های دانشگاهی و مدیریت در رأس آن‌ها، مختصّ فنّ اجرای اوامر بالادست دیده می‌شوند، هر گونه نظام پاداش و تنبیه و ارتقا هم مطابق همین هدف سامان می‌یابد. جریان اصلی هر رشته‌ای به دست مجریان اوامر بالادست می‌افتد و اگر چنین نشود، آن رشته‌ی علمی از جریان اصلی خارج می‌شود و در نبرد نیروها یا کشکمش گفتمان‌ها در حاشیه‌ قرار می‌گیرد.

دانشگاه امربر

عقلانیّت یا نوع منطق استدلالی درون این وضعیّت، چنین است که هر دستوری از بالادست بیاید، قابل اجرا توسط دانش و دانشگاه است. نه فقط نهاد علم که در بقیّه‌ی نهادها هم همین است. منظور از نهاد، مجموعه‌ی قواعد و عاملان هستند نه فقط سازمانی که به آن نام داریم. مثلاً نهاد صنعت در کشور ما، در انتخاب اولویّت زمینه‌ی رشد فنّاوری نقشی ندارد. اولویّت دیکته می‌شود و حدود عاملیّت و دخالت این نهاد، محدود به امور اجرایی است. این عقلانیّت، نه تصوّری محدود به سیاستمداران یا سردمداران حکومتی بلکه تصوّر عمومی است. چنین پنداشته می‌شود که هر دستوری را، هر چه باشد، می‌توان بهتر اجرا کرد، درست اجرا کرد، به نتیجه رساند. نه‌تنها می‌شود بلکه باید. بنابراین، در این عقلانیّت، در این منطق استدلالی، در این پیش فرض هستی‌شناختی، چه علمی خوب است؟ علمی که بتواند مجری خوبی باشد. برای چه تصمیمی؟ برای هر تصمیمی! با این که علم (یا هر نهاد اجتماعی دیگر) در تصمیم مناقشه کند، برخورد طردکننده صورت می‌گیرد. این تصوّر و این نوع برخورد چگونه در جامعه جا افتاده است؟ توسط روشنفکران. آنان اندیشه‌ی تغییر جامعه به کمک آموزش و در واقع تربیت دستوری را داشتند و دارند. در متون آن‌ها بیشترین فراوانی متعلّق به واژه‌ی باید است.

پیکر بی‌جان علم

برای هر تصمیمی با این که علم در تصمیم مناقشه کند، برخورد طردکننده صورت می‌گیرد. کار گفتمان برای حفظ عقلانیّت درونی خود همین است. در این برخورد طردکننده، انواع روش‌ها وجود دارد. مثلاً می‌گویند این فرد دانشمند نیست، سیاسی است. فرد منتقد بیشتر بر انتقادش اصرار کند، عامل بیگانه هم لقب می گیرد و اسنادش هم موجود می شود. راه دیگر این است که بگویند، این علم یا این رویکرد مناسب کشور ما نیست. معروف شده است که می‌گویند: مگر اینجا سوئیس است؟ افراد و گروه‌هایی که سوژه‌ی دانش‌ یا رویکردهای انتقادی باشند کمتر پاداش می‌گیرند و کمتر دیده می‌شوند. رؤیت‌ناپذیر می‌شوند. برای نمونه به اصطلاح خط‌ مشی بنگریم که برآمده از همین عقلانیّت و از میانه‌ی همین نبرد نیروهاست. چه واژه‌ای برای سیاست (policy) بهتر است؟ خط مشی. چرا؟ چون در اکنون که پرسشی نیست، در فردای مطلوب هم که پرسشی نیست، خطی باید باشد که مشی کنیم از این به آن! البتّه خط و نه خطوط! علم خوب، این خط را پیدا می‌کند. علم بد در مبدأ و در مقصد و در وحدانیّت خط شک می‌کند. کیست که نداند اگر شک سازمان‌یافته و خودبنیادی علم را از آن بگیریم، دیگر علم مدرنی وجود ندارد. نه این‌که پیکر علم مدرن وجود نداشته باشد، که می‌بینیم وجود دارد امّا روحی بر آن دمیده نشده است.

نهاد روشنفکری به‌طور کلی در مقابل این وضعیّت چه برخوردی داشته است؟ این برخورد، جهت‌گیری مهمّی را نشان می‌دهد. در وضعیّتی که گفته شد، علم مدرن پدید نمی‌آید و تنها در کالبدی بی‌روح ریخته می‌شود. روشنفکری به‌عنوان فرزند روشنگری و پیش‌برنده‌ی مدرنیته، قاعدتاً باید علم مدرن را از این وضعیّت رهایی بخشد. نهاد روشنفکری در ایران، کار دیگری کرده است. همه چیز را سیاسی کرده است و به سیاسی بودن تحقیقات علمی هم دامن زده است. در دوره‌های مختلف، تحت عنوان علم انقلابی، رهایی از امپریالیزم و اینک نئولیبرالیزم و مواردی از این دست، هیچ کمکی به اصلاح وضعیّت و جایگاه علم مدرن نکرده است بلکه برعکس، با سیاسی کردن همه چیز و زدودن مبناهای تجربی و مقایسه‌ای دانش، روی دیگر سکّه‌ی سیاست‌زدایی شده است. بیش‌سیاسی‌سازی در همه‌ی امور، همه را از سیاست، زده می‌کند و چنین هم کرده است. روشنفکر ایرانی هشدار نمی‌دهد آن پژوهش یا این سیاست‌گذاری، چنین شکل از سوگیری را دارد. او به دنبال جایگزین ساختن سوگیری موجود با سوگیری مورد نظر خود است. از این رو، حکومتی یا منتقد بودن چنین روشنفکرانی، تفاوتی در نگرش امربرانه‌ی آنان ایجاد نمی‌کند.

اگر روزی امثال فروغی بودند که در عین روشنفکری، وظیفه‌ی نهادین علم و دانشگاه را در تولید متون معتبر تجربی و تاریخی درک می‌کردند، به‌تدریج این روند چنان وارونه شد که روشنفکری به‌کلّی به وادی جدال‌های روزمره افتاد و حتّی مهم‌ترین وظیفه‌ی خود را در مبارزه با مدرنیته دید و بیشترین تولیدات علمی و سرمایه‌های نمادین را به چنین آثاری اختصاص داد. کوربختانه، تجدّدستیزی نیروهای انقلابی در ایران، از بستر روشنفکری ایرانی برآمده است.


رخ‌نگار / ماهنامه‌ی فرهنگی و هنری

شماره‌ی دوم / فروردین 1400