جنایت و مکافات: استثنا یا قاعده، جبر یا اختیار


کاظم موتابیان

من تاکنون چهار بار، رمان جنایت و مکافات، اثر فئودور داستایوفسکی را خوانده‌ام و هر بار، همراه با راسکولنیکف، جنایت کرده‌ام و مکافات کشیده‌ام و هر چه مسن‌‌‌تر شده‌ام، حدت و شدت رنجی که این جنایت و مکافات، به همراه داشته است، رو در فزون بوده است. اما این بار و برای چهارمین بار، مطالعه‌ی کتاب سترگ داستایوسکی (با ترجمه‌ی اصغر رستگار) بر من ثابت کرد که در سه نوبت پیشین، چه سخت در اشتباه بوده‌ام؛ اشتباهی هالیوودی: این‌که این کتابی است مهیج و اثربخش درباره‌ی قتلِ یک پیرزنِ رباخوار و خواهر ناتنی‌اش، توسط دانشجویی فقیر با جاذبه‌ی حوادثی افسون‌کننده که هرگز از بازخوانی آن خسته نخواهی شد، بهترین روش برای گذران وقت.

پس بگذارید تا برای عبور از این اشتباه، اشتباهی که شاید بسیاری دیگر از خوانندگانِ اثر، دچار آن شده باشند، نخست دواعی نوشتار حاضر را با صراحت بازنمایم:

«جنایت و مکافات، نه‌تنها کتابی درباره‌ی صرفاً راسکولنیکف نیست، بلکه فقط درباره‌ی جنایت، به مفهوم قتل یک انسان نیز نیست. نیز، این کتابی درباره‌ی سرنوشت ناگزیر انسان‌هایی در چنگال جبر نیست. این کتابی است درباره‌ی تصمیماتی است که هر انسان، آگاهانه می‌گیرد و لاجرم عواقب آن گریبان‌گیر وی می‌شود. این کتابی برای خواندن و گذراندن وقت نیست (هرچند بهترین شیوه از شیوه‌های صرف وقت است، بلکه کتابی است برای به خودآگاهی رسیدن و در نتیجه آن، برای مبدل شدن، مبدل شدن از انسان در چنبره‌ی شرطی‌شدگی‌ها و عادت‌ها و ایگو (یا نفس یا هر آن‌چه هر فرهنگی و هر کسی می‌خواهد بر آن بگذارد) به انسان در فراخنای آزادی یگانگی با خویشتن خویش، طبیعت خویش (یا کودک درون یا هادی درون یا الوهیت درون یا استاد درون یا هر آن‌چه هر فرهنگی و هر کسی می‌خواهد بر آن بگذارد) و از همین رو و سرانجام، کتابی است درباره‌ی واقعه‌ای در سن‌پترزبورگ، پایتخت روسیه‌ی تزاری نیست. کتابی است با پیامی فرا مکانی و فرا تاریخی، کتابی برای هر کسی که خواهان مبدل شدن به انسانی بهتر است در هر زمانی و در هر مکانی.»

این دعاوی، نه‌تنها حوزه‌ی معرفت‌شناختی و انسان‌شناختی را در برمی‌گیرند، بلکه در ورای آن‌ها به‌گونه‌ای مؤسس بر اساس نوعی نگرش متافیزیکی هستند. چنین دعاوی‌ای بس مناقشه‌پذیرند و بر کرسی اثبات نشاندن آن‌ها، محتاج دلایل و شواهد محکم و استواری است که تنها پشتوانه‌ی آن باید خود اثر باشند. پس بگذارید بدون حاشیه بکوشیم تا حد توان راقم این سطور و مجال این مقال، آن‌ها را بر مصطبه‌ی اثبات بنشانیم:


در این کتاب، راسکولنیکف، یک نمونه‌ی شاهد یا بارز است، کسی که انتخاب شده است تا داستان او پیام اصلی را بازگوید. او به دلایلی از همه‌ی قهرمانان دیگر، برجسته‌تر است. او یک روشنفکر است و عقاید خود را به خودآگاه درآورده و به‌روشنی بر پایه‌ی آن‌ها عمل می‌کند (البته بدون توجه به تضادهایی که این عقیده ناچاراً وی را دچار آن خواهد کرد). وی خیّر و نیکوکار است و حاضر است برای کمک به دیگران هر کاری که می‌تواند بکند. و جنایتی که او مرتکب شده است جنایتی است که آشکارا جنایت محسوب می‌شود و در خصوص جنایت بودن عمل وی، نوعی اجماع وجود دارد (شاید هم ندارد دست‌کم برای عده‌ای یا اقلیتی).

دیدگاه راسکولنیکف، دیدگاهی که جنایت وی را برای وی موجه جلوه می‌دهد در مقاله‌ی وی در خصوص جنایت، روشن شده است، مقاله‌ای که در یک ماهنامه در سن‌پترزبورگ منتشر شده است: انسان‌ها بر دو دسته‌اند، اکثریت مردم عادی و فاقد نوآوری و توانایی فرا رفتن از وضع موجودند که باید در چارچوب قوانین بمانند و همواره مطیع و فرمان‌بردار باشند و اقلیتی از نوابغ، ابرانسان‌ها، که می‌توانند برای اهداف والای خود از هر حدی فراتر روند اعم از قانونی یا عرفی یا شرعی. آن‌ها کسانی هستند که اعمالشان درست است نه چون با این یا آن قانون و قرار و قاعده‌ی شناخته‌شده و پذیرفته‌شده مطابق‌اند، بلکه تنها ازآن‌رو که ایشان آن‌ها را برای رسیدن به اهدافشان، درست تشخیص داده‌اند. این‌جا است که داستایوفسکی، گزاره‌ی معروف «هدف، وسیله را توجیه می‌کند» را به‌تفصیل، تشریح و البته از نگاه بازپرس پورفیری انتقاد می‌کند و این انتقادی است که تمام کتاب جنایت و مکافات، در پی اثبات آن است، انتقادی که دیدگاه صرفاً بازپرس داستان نیست بلکه خواننده‌ای که تمام کتاب را با تأمل بخواند درخواهد یافت که دیدگاه خود داستایوفسکی است.

و بدین‌سان، راسکولنیکف، در مقام یک نابغه، یک انسان تراز اول، انسانی که می‌تواند به دگرگونی جهان برای مبدل شدن به‌جایی بهتر برای همه، کمک کند، خود را مجاز می‌داند که یک پیرزن رباخوار شیاد را که خون بسیاری از فقرا را می‌مکد و حتی به خواهر ناتنی خود (لیزاواتا ایووانونا) رحم نمی‌کند و دائم او را مورد آزار و تحقیر و حتی آزار فیزیکی قرار می‌دهد، بکشد تا هم شرِ یک انگل را از سر اجتماع باز کند و هم با پولی که به دست می‌آورد از فقری که دچار آن است نجات پیدا کند، و پایه‌های اولیه‌ی حرکت دگرگون‌ساز خویش را بنیان نهد.

به بیان پورفیری پتروویچ، بازپرس پلیس، این‌ها همه روی کاغذ درست هستند اما آن‌چه راسکولنیکف، موردتوجه قرار نمی‌دهد، طبیعت انسان است. در این‌جا بازپرس به بیان نقدی بر نظریه‌ی راسکولنیکف می‌پردازد که کل رمان واگویی، بازنمایی و شرح همین نقد است، نقدی که چنان‌که اشاره شد، نگرگاه خود داستایوفسکی است.

و اما نقد بازپرس و طبعاً خود داستایوفسکی بر نظریه‌ای مبتنی است که می‌توان آن را بدین‌گونه بازنمود: اعمال آدمی بر دو گونه‌اند: آن‌ها که بر وفق طبیعت انسان، چونان انسان هستند و انجام آن‌ها، وی را با خویشتنِ خویش در آشتی نگاه می‌دارد و هارمونی وجودی او را نه‌تنها بر هم نمی‌زند، بلکه به تجلی درمی‌آورد و اعمالی که در تضاد با این طبیعت هستند و به تعریفی کلی، نوعی جنایت محسوب می‌شوند (در این‌جا جنایت، هر عملی است که با طبیعت یا ذات انسان در تقابل است و موجب و موجد ناخشنودی آن می‌شود و هم بر این اساس، پیش از آن‌که جنایت در حق دیگری و دیگران باشد در حق خود فرد محسوب می‌شوند). ناهماهنگی طبیعت یا فطرت بشری از این اعمال به‌صورت ناخشنودی وجدان بازمی‌تابند (وجدان به‌عنوان ندای باطنی آن طبعیت). تضاد این دو عمل، در واقع، منجر به بروز تضاد درونی در انسان می‌شود. تضادی که بدین‌گونه رخ می‌نماید: باعث واکنش وجدان به‌عنوان سخنگوی این طبیعت می‌شود و این واکنش به‌صورت گفتگویی درونی که همه‌ی ما همواره دچار آن هستیم درمی‌آید، یک گفتگوی درونی بی‌پایانِ توأم با احساس سرزنش و ملامتی که هم‌عنان با دلایل و استدلال‌هایی در تقابل و تعارض قرار می‌گیرند که به‌طور مدام توسط آن نیروی درونی که فرا رفتن از این طبیعت یا ذات انسانی را توجیه می‌کند و فرد را بدان ترغیب می‌نماید، بیان می‌گردند. و همین تضاد است که به دو شکل، مکافات عمل را همراه می‌آورند: خود این تضاد درونی است که بدترین شکل مکافات است و مکافات و مجازات بیرونی.

بدین‌سان، کتاب جنایت و مکافات، بر مبانی نظری زیر استوار است:

نخست، انسان، یک لوح صاف و سفید نیست، او دارای طبیعتی است، ذاتی است که هستی در وی به ودیعه نهاده است، طبیعتی که خود ترجمان هارمونی و زیبایی و شکوه طبیعت بیرونی است اما با آن یک تفاوت دارد.

دوم، و این تفاوت آن است که انسان می‌تواند بر ضد این طبیعت بشورد و عصیان کند و برخلاف آن، عمل کند. و نه یک‌بار که هر بار که اراده کند.

سوم، پس انسان، موجودی مختار و صاحب اراده است و این او است که می‌تواند یا بر وفق نواهی و اوامر طبیعت و هادی درونی خود عمل کند و یا بر ضد آن. هیچ‌کس مجبور به انجام کاری نیست، چون اگر مجبور بود آن‌وقت ناخشنودیِ وجدان بی‌معنا بود و هر عملی موجه می‌شد. در این کتاب، به‌راستی نمی‌توان شاهدی بر این مدعا آورد که داستایوفسکی یک جبرگرا است و دیالکتیک تضاد درونی او نیز، دترمینیستی هستند. دیالکتیک او با اذعان به وجود این تضاد، بر این باور استوار است که تضادِ درونیِ انسان، ذاتی وی نیستند و تحولات آدمی بر طبق عملکرد جبری این دو ضد، بر هم اتفاق نمی‌افتند. از نگاه او، تضاد درونی انسان، عارضی است و در اثر فعل و عمل ناموافق با طبیعت انسانی، بر وی عارض می‌شوند و همین عارضی بودن است که به انسان امکان می‌دهد بر آن‌ها استشعار یابد و بر این تضاد با اراده‌ی خویش فایق آید یا در چنگال آن‌ها تا پایان عمر باقی ماند و یا برای خلاصی از آن‌ها خود این پایان را تسریع بخشد (همچون سایدریگایلوف).

چهارم، و انسان معمار سرنوشت، انسانی که اسیر هیچ جبری نیست، دو راه در پیش دارد: یا در جهت طبیعت خود عمل کند و به خودِ شکوفایی برسد و یا بر ضد آن عمل کند و بدین عمل از خویشتن خویش بیگانه گردد.

پنجم، و عمل بر وفق طبیعت انسان و رشد آن یا همان خودشکوفایی، عملی است که خشنودی درونی دایمی را در پی دارد و عمل، بر ضد آن، جنایت است و همین جنایت است که سر به رواق منظر تضاد درونی باز می‌کند که مکافات است. و البته در این میان هیچ، صفر و یکی در میان نیست. ما همگی دچار این تضاد می‌شویم و هستیم و فقط می‌توانیم با تلاش در جهت رفع آن، با خویشتنِ خویش هماهنگ‌تر و آشتی‌ترشده و یگانه‌تر شویم. ما همواره در معرض آن قرار داریم که با حربه‌ی «هدف، وسیله را توجیه می‌کند»، مرتکب جنایت شویم و در اثر آن دچار تضاد درونی گردیم و در اثر آن مجبوریم مکافاتی به درجات مختلفی، از سخت تا آسان را متحمل شویم. در اینجا نظریه‌ی «هدف، وسیله را توجیه می‌کند» آن حیله‌ی شیطانی است که هر انسانی به کار می‌بندد تا اعمال خویش را هم نزد خود و هم نزد دیگران توجیه کند و چنانچه پورفیری (بازپرس رمان) بیان می‌دارد: ما همگی خود را به‌نوعی از نوع دوم انسان‌ها می‌دانیم و به همین دلیل هم تفکیک و تمایز راسکولنیکفی، تمایزی است که بر روی کاغذ می‌ماند. وقتی همه خود را متمایز می‌دانند، می‌توانند به این استدلال تمسک جویند و بدین‌سان رواداری جنایت در راه هدف، برای همگان ممکن می‌شود.

پس بگذارید دوباره به رمان بازگردیم و این بار نه به داستان راسکولنیکف، بلکه به داستان‌های دیگر قهرمانان کتاب، تا دریابیم آیا سرنوشت ایشان هم از چنین دیالکتیکی پیروی می‌کند (دیالکتیکی که راقم این سطور اصرار دارد تا با دیالکتیک هگلی یا مارکسی که مبتنی بر جبر و دترمینسم هستند مشتبه و ملتبس نشود).

از آلیونا ایوانوونا، پیرزن رباخوار می‌گذریم. در داستان، چیزی از مکافات درونی او نمی‌خوانیم و فقط می‌دانیم که او به شکل شنیعی با تبر کشته می‌شود. در اینجا اگر متهم به قبول قانون مکافات عمل و تقدیرگرایی با صبغه‌ای مذهبی نشویم این هم نوعی مکافات است اما البته نه درونی و نه از آن نوعی که داستایوفسکی در کتاب خود می‌خواهد تا ما را بدان آگاه سازد.

ما درباره‌ی مکافات درونی خواهر او هم چیزی نمی‌دانیم. می‌دانیم که او دوست سونیا (دوست وفادار تا پایان عمر راسکولنیکف) بوده است و برای امرار معاش، همچون سونیا مجبور به خودفروشی و هم فروش لباس‌های کهنه شده است (البته در این‌جا مجبور، تعبیری است نادرست. داستایوفسکی به ما نشان می‌دهد که هیچ‌کس مجبور به هیچ کاری نیست و لیزاواتا و خود سونیا هم برای امرار معاش، می‌توانستند راه‌های دیگری را انتخاب کنند). او به شیوه‌ای که اصلاً در داستان توجیه نمی‌شود اما مرموز و منفعلانه اجازه می‌دهد که توسط خواهر ناتنی‌اش (پیرزن رباخوار) آزار داده شود. مرگ او هم تصادفی و منفعلانه است. او می‌ایستد تا ضربات تبر بر جسم او فرود آیند، او حتی جیغ هم نمی‌کشد و کوششی هم برای فرار نمی‌کند. بازهم تو گویی با مکافاتی مواجهیم با سرنوشتی کارمیک.

پس بهتر است برویم سراغ مارملادوف، سمیون زاخاروویچ مارملادوف، کارمند اخراجی دولت، دائم‌الخمر، پدر سونیا، و همسر کاترینا ایوانوونا، مردی که نمی‌تواند در مقابل وسوسه‌ی مشروب مقاومت کند و آخرین فرصت خود را برای بازگشت به کار، بدین خاطر از دست می‌دهد، و سرانجام، خود را در زیر درشکه‌ای می‌اندازد و کشته می‌شود. اگرچه گفتگوهای درونی او در رمان نیامده است اما شاید چندان نیازی هم نبود که این گفتگوهای درونی باز گفته شوند چون او دائماً مست است و تمام این گفتگوها را به صدای بلند و در میان جمع و بدون توجه به برخورد دیگران بیان می‌کند. او هم، همواره شرمسار است و شدت این شرمساری است که نهایتاً باعث می‌شود سر از زیر لگدهای اسب‌های کالسکه و چرخ آن دربیاورد.

نفر بعدی، کاترینا ایوانوونا است، زن کنونی مارملادوف، زن سابق یک افسر ارتش که از شوهر سابقش، سه فرزند دارد. او مسلول است و معتاد به بازگویی گذشته پرافتخار خود. او قربانی این باور خود است که چون انسانی والاتبار بوده و گذشته‌ای افتخارآمیز داشته است نباید به ادنی حتی اشارتی تن دهد که نشانی از خفت و خواری و تحقیر دارد. این تمام تمرکز او است، یادآوری و حفظ افتخارات و عظمت گذشته‌ی خودش، عظمتی که به‌تدریج، با تلقینات خود او بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوند. و همین تمرکز و توجه تام بدین مهم است که او را تا مرز جنون می‌کشاند و تا بدان‌جا پیش می‌برد که نهایتاً از شدت تکاپو و در اثر آن، خونریزی ریه، جان می‌سپارد. جالب است در این‌جا از نگاه داستایوفسکی، غروری که ناشی از نازیدن به گذشته‌ای است پرافتخار و آب‌وتاب هم داده شده است، جنایتی دیگر است، که مکافات آن، نه هم زندگی با مردی دائم‌الخمر است که تمام دارایی خانواده را خرج عادت خود می‌کند، بلکه جنگ‌ها و دعواهایی است که کاترینا با خودش، با همسرش، با زن صاحب‌خانه و هرکس دیگری دارد، جنگ درونی که خیلی سریع به‌صورت خشونت و ستیزه‌ی بیرونی تجلی می‌کند و آخرین رمق این زن مسلول را می‌گیرد، زنی که مسئول سه فرزند است اما در نظر او، حفظ غرور و وجاهت خانوادگی و گذشته‌ی پرافتخار وی بر این مسئولیت می‌چربد و همین او را غرقه‌ی خون به دیار باقی می‌فرستد. باریک‌بینی داستایوفسکی این‌جا خود را نشان می‌دهد که در لحظه‌ی احتضار کاترینا، افتخارنامه‌ی دریافتی او برای رقصی که در مجلسی مهم انجام داده است، ناگهان در کنار او پیدا می‌شود و معلوم نمی‌گردد که از کجاست؟ و چرا؟ چون داستایوفسکی می‌خواهد به‌وضوح نشان دهد که او قربانی همین افتخارنامه و افتخاراتی است که با آن‌ها هم هویت شده است.

کمی هم به پولخریا الکساندرونا راسکولنیکف، مادر قهرمان داستان بپردازیم. جنایت او معلوم است: او هویت خود را از نقش مادری خود می‌یابد یا به تعبیر دیگر، او وجود دارد چون مادر رودیون (راسکولنیکف) عزیز است. جنایت او آن است که جز این نقش، هیچ اهمیتی برای خود قایل نیست و مکافات او آن است که باید شاهد سقوط و گرفتاری فرزندش باشد و زجری را تاب آورد که از توان او بیرون است و سرانجام، باعث مرگ او می‌شود. در این‌باره استثنائاً قسمتی از کتاب را عیناً نقل می‌کنیم: «مادر راسکولنیکف از همان آغاز محاکمه بیمار شد... بیماری پولخریا الکساندرونا در نوع خود پدیده‌ی غریبی بود، نوعی مرض عصبی بود که، اگر نه تمام، دست‌کم پاره‌ایی از قوای عقلانی او را مختل کرده بود..»

آودونیا رومانونا راسکولنیکف (معروف به دونیا)، خواهر فداکار راسکولنیکف. او نه تنها بسیار زیبا است، بلکه برادرش را سخت دوست می‌دارد و حاضر می‌شود برای کمک به وضع مالی خانواده و به‌خصوص برادرش، معلمه‌ی سرخانه‌ی سویدریگایلوف شود، یک دون‌ژون به‌تمام‌معنا که از همان نخست، عاشق دونیا می‌شود و از ابراز آن‌ هم طفره نمی‌رود و دونیا با توجیه این‌که می‌خواهد به او کمک کند و او را از چنگال بیماری زن‌بارگی نجات دهد، به او فرصت ابراز علاقه و گفتگو را می‌دهد. جنایت دونیا آن است که می‌خواهد قیم‌مآبانه، انسانی را نجات دهد، بی‌آن‌که بداند هر انسانی مسئول اعمال خود است و خود باید بخواهد و بکوشد تا خود را نجات دهد و دیگری و دیگران، فقط می‌توانند در مواقع لزوم، فرصت‌ها و آگاهی‌ها و راه‌هایی را به او نشان دهند (و البته در کنار آن، بی‌آن‌که آلوده شود، کار خود را حفظ کند). دونیا فراموش می‌کند یا نمی‌خواهد به استشعار درآورد که هیچ‌کس، نمی‌تواند هیچ‌کس دیگر را از عادت‌هایش، از شرطی‌شدگی‌هایش، نجات دهد. و مکافات این جنایت آن است که سرانجام مارفا پتروونا، زن سویدریگایلف، ایشان را در حال گفتگو در باغ می‌بیند و بعد از بر پا کردن الم‌شنگه‌ای تمام‌عیار، دونیا را اخراج کرده و ماجرایی را که خود به‌نوعی بازنویسی و خلق کرده است برای تمام مردم شهر بازمی‌گوید، ماجرایی که رسوایی دونیا را به همراه دارد، رسوایی که باعث می‌شود تا مدتی توسط مردم شهر، نه‌تنها مورد سرزنشی علنی و مدام باشد بلکه مطرود گردد. البته با این‌که بازهم ما این‌جا با جنایت و مکافاتی عملی مواجهیم، هرگز شاهد گفتگوهای درونی دونیا نیستیم، گفتگوهایی از آن دست که برادرش رودیون دائم با خود دارد، چون زیبایی ماجرا در آن است که دونیا یک‌بار دیگر هم به تلاش قیم‌مآبانه‌ی خود برای نجات سویدریگایلف ادامه می‌دهد. این‌جا ما با وضعیت خاصی مواجه هستیم، یک وضعیت انسانی که داستایوفسکی می‌خواهد ما را با آن آشنا کند و نسبت به آن آگاه و بیدار سازد، وضعیتی که در آن، فرد، جنایت خود را چنان خوب توجیه می‌کند که نه‌تنها آن را جنایت نمی‌داند بلکه یک عمل انسانی و در شأن انسان می‌شمارد. در چنین وضعیتی، حتی مکافات هم، نتیجه‌ی اعمال دیگران است و فرد، خود را قربانی می‌داند. این وضعیتِ شناخته‌شده‌ای نیست؟ کافی است کمی در اعمال خود بازنگریم.

پس همان بهتر که اکنون به آرکادی ایوانوویچ سویدریگایلف، کارفرمای سابق دونیا بپردازیم. از خلال گفتگوهای درونی او و همین‌طور اعمالش، می‌توانیم بفهمیم که او به‌راستی خود را با نیروی جنسی خود یکی می‌داند و بازهم به‌تعبیر دیگر، سویدریگایلف، هست چون دارای شهوتی سیر‌ناشدنی است، او با لذایذ جنسی، هم‌هویت شده است. حتی از طریق کابوسی که درست شبی می‌بیند که می‌خواهد خودکشی کند ما می‌فهمیم که به‌احتمال قریب‌به‌یقین، او زمانی حتی به یک دختر چهارده‌ساله تجاوز کرده و باعث شده است که او خودکشی کند. او که افتخار می‌کند اهل مشروب خوردن نیست، بازهم به‌احتمال ‌زیاد باعث مرگ همسرش می‌شود تا بتواند به کمک پول‌های او به سن‌پترزبورگ بیاید و آخرین تلاش‌هایش برای تصاحب دونیا را انجام دهد. تلاش‌هایی که هم از عشق شهوانی او به دونیا ناشی می‌شوند و هم درعین‌حال، بازتاب آخرین امید او هستند برای این‌که بتواند با زندگی با زنی که لااقل خودش فکر می‌کند عمیقاً و محترمانه دوستش دارد، خود را از شر بیماری و عادت خود نجات دهد. سویدریگایلف، به‌راستی از اسارت خود در دست شهوت ناراحت است و می‌خواهد برای آن راه علاجی پیدا کند. او آدم خیرخواهی هم هست. او برای نجات دونیا از رسوایی، به زنش اعتراف می‌کند که مقصر او بوده است و دونیا با نجابت تمام، تمناهای او را رد کرده است و حتی متنی می‌نویسد که در آن کل ماجرا را شرح می‌دهد، متنی که همسرش، همه‌جا بلندبلند برای مردم شهر می‌خواند تا آبروی ازدست‌رفته دونیا را بازگرداند. او خیرخواه هم هست. او به‌راستی و صادقانه برای نجات فرزندان بازمانده خانواده مارملادوف، آن‌ها را به یک پرورشگاه خوب می‌سپارد و برای آن‌ها نیز پس‌اندازی مکفی تدارک می‌بیند که به‌راستی آینده ایشان را تأمین می‌کند. اما در همان حال، که در عیاش خانه‌های پترزبورگ خوش می‌گذراند، درصدد ازدواج با دختری شانزده‌ساله است و نقشه‌ای می‌کشد تا بتواند دونیا را به‌تنهایی در جایی گیر بیاندازد و در این کار موفق می‌شود ولی چون درمی‌یابد، نمی‌تواند عشق واقعی او را داشته باشد، می‌گذارد تا او از آن مخمصه بیرون رود. این‌که در لحظه‌ای که کلید را به دونیا می‌دهد دائماً تکرار می‌کند «زود،زود» خود نشان می‌دهد که او حتی این‌قدر به خود اطمینان ندارد که بتواند به بزرگ‌منشی‌ای که از خود نشان داده است ادامه دهد و هر آن ممکن است از رخصتی که به دونیا داده است پشیمان شود. و بعد از رفتن دونیا، او پس از انجام چند کاری که فکر می‌کند لازم است، در ساعت پنج صبح و در خیابان، و در کنار یک پلیس، با شلیک گلوله‌ای به زندگی خود خاتمه می‌دهد.

و هنوز نام‌ها و داستان‌های جنایت‌ها و مکافات‌های دیگری وجود دارد که می‌توان درباره‌ی آن‌ها سخن گفت ازجمله پیوتر پتروویج لوژین، نامزد لوژین، یک سرمایه‌دار لیبرال که به‌راستی اعتقاد دارد اگر هر کس بکوشد منافع خود را حداکثر کند، منافع همه حداکثر خواهد شد اما همین نگرش باعث می‌شود که نامزدش را از دست بدهد و در دام پشیمانی گرفتار آید و یا پورفیری پتروویچ، بازپرس پلیس، که از زندگی یکنواخت و ملالت‌بار خود ناراحت است و خود را فردی می‌داند که به آخر خط رسیده است (در مقایسه با راسکولنیکف روشن‌اندیش که هنوز فرصت دارد که زندگی نوینی را تجربه کند. و یا نیکولای نقاش که به‌اشتباه به جرم قتل پیرزن گرفتار شده است و صرفاً به دلیل این‌که خود را مستحق عذابی می‌داند که وی را از خطایی که کرده است پاک خواهد کرد به قتل اعتراف می‌کند و...)

اما در میان این قهرمانان، شخصیتی شگرف نیز وجود دارد، کسی که به نظر می‌رسد از نظر فن داستان‌نویسی، صرفاً برای پر کردن خلأهایی از او استفاده شده است: دمیتری پروکوفیچ رازومیخین، دانشجوی سابق، دوست و هم‌کلاسی راسکولنیکوف و نامزد نهایی دونیا. او تقریباً با سرنوشتی مشابه دوستش آغاز می‌کند، به دلیل بی‌پولی از دانشگاه حقوق اخراج می‌شود، برای امرار معاش تدریس خصوصی می‌کند و در آغاز از بی‌پولی رنج می‌برد. اما او مخالف نظریه‌ی «هدف، وسیله را توجیه می‌کند» است. او سعی می‌کند با خوش‌قلبی، با تلاش، با وفاداری در دوستی، اوضاع خود را بهتر کند و همیشه هم برای کمک آماده است و سرانجام با دونیا ازدواج می‌کند، زنی که هرگز خیال هم نمی‌کرد روزی در خواب ببیند که در کنار او راه می‌رود. رازومیخین، انگار که یک راسکولنیکف است که می‌توانست همان مسیر او را طی کند اما مسیری دیگر را برمی‌گزیند، او انتخاب دیگر راسکولنیکف است و کار او در داستان اشاره به این نگرگاه داستایوفسکی است که هر کدام از ما می‌توانیم علی‌رغم جبرهای اجتماعی و از طریق خلل و فرج همواره موجود در این جبرها از آن‌ها فراتر رویم و به‌جای بازی کردن نقش قربانی، به معمار سرنوشت خویش مبدل شویم. رازومیخین، شاهد داستایوفسکی است بر حق انتخاب و آزادی انسانی بر رغم شرایط سخت زندگی.

و بدین‌سان، جنایت و مکافات از یک داستان صرف، به نظریه‌ای عام و جهان‌شمول مبدل می‌شود، نظریه‌ای که با طرح این‌که دیوانگی هم حاصل استدلال‌هایی است که دیوانه با خود می‌کند و می‌توان با رد این استدلال‌ها، بیماران روانی را به شرایط عادی و حتی بهتر بازگرداند (که گویی پیش‌درآمدی بر روانشناسی شناختی است آن‌هم دست‌کم یک قرن و نیم پیش) . اما از این هم فراتر می‌رود و با نقد این‌که هدف، نه‌تنها وسیله را توجیه نمی‌کند، بلکه آن را تعیین می‌کند هر انسانی را در مقابل این پرسش قرارمی‌دهد که من اکنون در کجا قرار گرفته‌ام: آیا با توسل به نظریه‌ی مذکور، در غوغای درونی‌ای که تنها مسئول آن خودم هستم، در جنایات مکرری که مرتکب می‌شوم و رنج‌هایی که بازتاب و حاصل و مکافات این جنایت‌اند و در گسستگی و بیگانگی با خویشتنِ خویش، در ازخودبیگانگی‌ای جانکاه و جانفشار یا با قبول این‌که هدف، وسیله را تعیین می‌کند، در جهت پرورش طبیعت و فطرت و ماهیت اولیه خود که مازلو از آن به خودشکوفایی تعبیر می‌کند و در نتیجه در مسیر هماهنگی با خویشتنِ واقعی خویش، در مسیر تحقق خویشتن، در مسیر قبول مسئولیت آن‌چه هستم و توانم بود.

راقم این سطور مدعی نیست که در این یادداشت کوتاه و این حد از بضاعت مزجات توانسته باشد دواعی مطروحه در آغاز را بر کرسی اثبات بنشاند و اکنون و در پایان کار، از خود می‌پرسد که اصلاً چه ضرورتی برای این کار وجود دارد؟ اثبات کردن، اتفاقی است که در درون هر فرد و توسط خود فرد اتفاق می‌افتد. پس این یادداشت کی و چگونه رضایت خاطر راقم آن را فراهم تواند آورد.

حق آن‌که امید دارم، این یادداشت کوتاه، دست‌کم خواننده را به خواندن این رمان بی‌مانند ترغیب کرده باشد و حتی بازخوانی مکرر و بیش از یک‌بار. اما مهم‌تر از آن و فراتر از خواندن صرف رمان، همواره در آن، در جستجوی نشانه‌هایی باشد که یادداشت حاضر، دواعی خود را بر آن‌ها استوار داشته است، هم به همان میزان که آن‌ها را اثبات توانند کرد و هم به همان میزان، که آن‌ها را ابطال توانند کرد. بی‌شک در این میان، خواندن این رمان، به یک مطالعه‌ی فلسفی و انسان‌شناختی مبدل خواهد شد، کاری که رمان‌خوانی را به نحوی مؤثر، از گذران صرف وقت، به‌صرف وقت برای کسب آگاهی مبدل می‌کند، نه آن آگاهی که ما را به قاضی اعمال دیگران مبدل کند، بلکه امید می‌رود به آن آگاهی‌ای رهنمون شود که ما را در شناخت خود، وضعیت خود و روندهایی که زندگی ما در مسیر خود طی می‌کند، یاری رساند، آگاهی که ما را به انتقاد و سنجش خویشتنِ خویش وادار کند، آن‌هم از طریق طرح این پرسش که مکافات و رنج‌هایی که تحمل می‌کنیم، نتیجه‌ی کدام جنایت‌ها (تقابل با طبیعت انسانی) من است، پرسشی که هر کسی همواره در ارزیابی خویش باید با خود مطرح کند تا بتواند از طریق انتقاد خود به انسان بهتری مبدل شود و جهان بهتری را نوید دهد.

طرز تفکر راسکولنیکف، تو گویی پیش درآمدی است بر استالینسیم. به‌راستی، داستایوفسکی درکی درست از روند تحولات جامعه‌ی روسیه داشته است، او می‌دانسته است که زمانی نه‌چندان دور، این طرز تفکر به حکومتی تماماً توتالیتر و به تعبیر هایک، راه بردگی، منجر خواهد شد، زمانی که این نظریه به نظریه‌ای همگانی و اجماع عام درآید. پس مبارزه با این نظریه، نه صرفاً کوششی در جهت بهبود فردی خواهد بود، بلکه مقدمه‌ای بر هرگونه تحول اجتماعی خواهد گشت که برای رسیدن به جهانی بهتر، کاربرد هر وسیله‌ای را موجه نمی‌داند و تنها چنین جهانی است که ساخته‌ی دست انسانی است در آشتی با خویشتنِ خویش و رها ازخودبیگانگی. داستایوفسکی راهی کاملاً مغایر با راه مارکس و لنین نشان می‌دهد. او برخلاف آن‌ها که معتقدند با نظریه‌ی «هدف، وسیله را توجیه می‌کند» و باور دارند می‌توانند جامعه‌ی تراز نوینی را بر سازند که در آن، دیگر نه انسان برده دیگری است و نه ازخودبیگانه، معتقد است با قبول اینکه انسان آن تراز نوینی است که می‌تواند جامعه تراز نوین را بر سازد، باور دارد کوشش برای ایجاد زمینه‌ی فرهنگی رشد چنین انسانی است که به تحول اجتماعی، سیاسی و اقتصادی واقعی خواهد انجامید، هرچند در بلندمدت یا بسیار بلندمدت. و از آنجاکه به تعبیر آلتوسر، در بلندمدت، ما همگی مرده‌ایم، در رهیافت داستایوفسکی، انسان در چنبره‌ی موقعیت‌های اجتماعی ناسازگار با طبیعت انسانی، لازم نیست منتظر بلندمدت بماند چرا که نظریه‌ی داستایوفسکی در کوتاه‌مدت کاربرد دارد، زیرا او معتقد است ساخت جامعه‌ی آرمانی، مقدمه و پیش‌زمینه‌ی ساخت انسان آرمانی و کامل نیست و هر انسانی، در جامعه‌ای غیر آرمانی هم می‌تواند با خویشتن خویش در آشتی باشد و از گسستگی‌های از خویشتن خویش، رهایی یابد، و برای این کار کافی است که مسئولیت اعمال خویش را بپذیرد، خود را به‌طور دائم در پرتو نور انتقاد قرار دهد، بر اختیار و آزادی خویش باور داشته باشد و به معمار سرنوشت خویش مبدل شود.


رخ‌نگار / ماهنامه‌ی فرهنگی و هنری

شماره‌ی یک / بهمن 1399