داستان یک شهر


مهدی معرف

نگاهی به داستان شب‌های روشن/ نوشته فئودور داستایوفسکی/ ترجمه‌ی سروش حبیبی/ نشر ماهی


«شب‌های روشن» پیش از هر چیزی داستان یک شهر است. گویی داستایوفسکی زبان روایت‌گوی‌اش را از دهان پترزبورگ بیان می‌کند. در توصیفات اوایل کتاب، پیش از آن‌که دو شخصیت داستان همدیگر را بیابند، آشنایی و شرح راوی از ساختمان‌های پترزبورگ، عمیق و ریشه‌دار است. با آن‌ها گفت‌وگویی دارد و زبان‌شان را می‌فهمد. روایت از اولین کلمات، خود را به شهر سنجاق می‌کند. این ایستایی و پایداری تا به انتهای کتاب می‌ماند. راوی در عین حال سودایی ست. خیالباف است و شهری درونی دارد. زبانش هم همگام با این ساختار خود را شکل می‌دهد. در این میانه جایگاه اشیا از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است. اشیا در نظم و فاصله قرار گرفتن‌شان از یکدیگر و دیگر چیزهاست که هویت می‌یابند. راوی داستان از به هم خوردن و جابه‌جایی اشیا به هم می‌ریزد. این توصیفات در داستان بی‌کارکرد نمی‌ماند. در شهر درونی و زبان راوی هم هر چیزی نظمی و جایگاهی دارد که باید محفوظ بماند.

در توصیفی پیش از آشنایی با دختر، پترزبورگ به دختری نحیف و مسلول شبیه می‌شود که به ناگاه به معجزه‌ای زیبا می‌شود. و دوباره که او را می‌بینی، این زیبایی رخت بسته و دیگر نیست. این توصیف تصویری از کلیت روایت داستان است. از اتفاقی که بعدتر می‌افتد.

در اولین برخورد با دختر، او کلاه زرد زیبایی به سر دارد. این تصویر را می‌توان مقابل تصویر ساختمانی که به رنگ زرد درآمده بود گذاشت. ساختمانی که جوان از دیدنش ناراحت می‌شود، زیرا معتقد بود ساختمان غمگین است و نمی‌خواهد چنین رنگی به سر تا پایش آغشته شود. دختر هم گریه می‌کند و غمگین است.

در شب اول، آشنایی یک‌باره و عمیق است. بی‌واسطه و از روی استیصال. دختری گریه می‌کند و از مردی غریبه می‌گریزد. راوی نجات‌دهنده و تنهاست. آن‌چه در این‌جا میان این دو شکل می‌گیرد، آن چیزی ست که دایره و مرز رابطه را ترسیم می‌کند. رابطه‌ای که در خودش چیزی ندارد. تنهایی، تنها چیزی است که پیشکش می‌شود. مرد جوان از عدم ارتباط‌اش می‌گوید. از ناکامی در برخورد با آدم‌ها و زن‌ها. دختر می‌پسندد و می‌گوید خودش نیز چنین است. شهر دارد خالی می‌شود و شب روشن است. تنهایی و روشنایی دو موردی ست که آن دو را به هم مرتبط می‌کند.

مرد جوان از زندگی‌اش می‌گوید که داستانی ندارد. روایتی که ساختار «شب‌های روشن» را هم نشان می‌دهد. قرار نیست داستانی با پیشینه را بخوانیم. خواننده با شخصیتی روبروست که بی‌عقبه است. داستان مرزهای خودش را روشن می‌کند. در شب‌هایی روشن، تاریکی‌ای نهفته که آدم‌ها از دل آن بیرون می‌آیند.

مرد جوان می‌گوید که آدم‌های زیادی را می‌بیند. اما با هیچ‌کس مطلقاً سخن نمی‌گوید. رفتاری که همانند سازی، راوی را با ساختمان‌های شهر پررنگ‌تر از پیش می‌کند.


در توصیفی ذهنی، مرد جوان مهمان‌هایی را برای خود متصور می‌شود. مهمان‌هایی که عقبه‌ای دارند و شخصیتی از آن‌ها وصف می‌شود که آدم‌های واقعی در این داستان، این‌گونه توصیف نمی‌شوند. در واقع تخیلی که به ماجرا نفوذ می‌کند، زنده‌تر از آدم‌ها به نظر می‌آید. پیش‌تر راوی خود را از جنس کسانی معرفی می‌کند که در این شهر زندگی‌ای ما بین گیاه و انسان دارند. زندگی‌ای شبیه به لاک‌پشت: در خود فرو رفته و به دل خویش رجوع کرده.

رویکرد راوی به درون است. از این رو آن چه را که می‌خوانیم می‌تواند چیزی میان تخیل و واقعیت باشد. چیزی روشن که در تاریکی ست. همچون شبهای روشن پترزبورگ. گفت‌وگوها در داستان بیشتر به مونولوگ‌هایی طولانی شبیه است. توصیفات، پیچیده و درونی و عمیق و احساسی، سنگ تنهایی شخصیت‌ها را می‌کاود و از درون‌شان مجسمه‌ای در می‌آورد. پرتو خیال جاری است. راوی زیست خود را به فراموشی می‌سپارد و زیستی جایگزین برمی‌گزیند. حتی روایتی که راوی اول شخص از زندگی خودش می‌گوید، با نگاهی ثالث است. جوان خود را نادیده می‌گیرد. رؤیایی را جایگزین رؤیای پیشین می‌کند. به مکان‌هایی که آن رؤیاها را دیده است باز می‌گردد و سالگردشان را پاس می‌دارد. نقش رؤیا نقشی عامل است. پیش‌رونده و سیال است و در برابر سکون و بی‌عملگی راوی قرار می‌گیرد. انگار که رؤیاها آدم‌هایی باشند که در شهر زیست می‌کنند و فرد رؤیابین شهر و عمارت‌های آن است.

بخش داستان ناستنکا، روایتی سر راست دارد. مادربزرگی نوه‌اش را سنجاق می‌کند. مادربزرگ کور، انگار سنتی است که حقیقت را نمی‌بیند و جز محرومیت نمی‌آفریند. بالاخانه‌ی ساختمان دختر و مادر بزرگش، آن بخش آرزومندی ست. امیالی که پَر می‌کشند و رشد می‌کنند. آرزوهایی که می‌خواهند از کنار سنت رخت برگیرند و در جای دیگری بنشینند. جوانی که در آنجا مسکن دارد، کسی که کتاب معرفی می‌کند و به تئاتر می‌برد، نماد تجددی ست که روبروی سنت می‌نشیند. ناستنکا امید به رهایی دارد. وعده یک‌ساله برای ازدواج را تاب آورده که رها شود. میل به عبور در او قدرتمند است. همچون خیل جمعیتی که روزانه از شهر به ییلاق می‌روند.

شب سوم با زبانی رو به گذشته روایت می‌شود. انگار داستان می‌خواهد بفهماند که راه امیدی نیست. قطعیتی در این روایت پیش آورده می‌شود که نمی‌توان آن را ندید. حضور غایب، قدرتمندتر از وجود حاضر است. عشقی شکل گرفته که نباید شکل می‌گرفت و رابطه‌ای هنوز نیامده زخمی می‌شود.

در شب چهارم اتفاقات سرعت و نیرو می‌گیرند. ناستنکا از آمدن مستاجر ناامید می‌شود و راوی عاشق، به دختر اظهار عشق می‌کند. خنده و گریه آن دو به هم می‌آمیزد. تناقضی شکل می‌گیرد و مثلث عشقی، مثل حلزونی در خود پیچ می‌خورد. در این داستان رنگ زرد نشان عشق است. ساختمانی که در ابتدای داستان تماماً زرد شده بود، خود راوی است. راوی سر تا پا عاشق است. عشقی که انگار از گرفتار و مبتلا شدنش ناراضی است. او دیگر نمی‌رود تا ساختمان را نظاره کند، چون می‌داند که ساختمان را ناراحت می‌یابد. دختر در دیدار اول کلاهی زرد دارد. عشق او محدودتر است. تکه‌ای از عشق به همراه اوست که می‌تواند تعویض‌اش کند. مثل ابر زردی که می‌خواهد جلوی ماه را بپوشاند و نمی‌تواند و از آن عبور می‌کند.


راوی بی‌نام داستان همچنان ایستایی‌اش را حفظ می‌کند. جوان عاشق مثل آن ساختمان زرد شده، آسمان پناه است.

داستان باز به خانه راوی بر می‌گردد و تصویری خراب و فرتوت و آسیب‌دیده از خانه نشان می‌دهد. زردی خانه‌ی روبرو به سیاهی گذاشته است. مستخدم راوی را پدرکم صدا می‌کند. انگار آن پیرمردی که در اوایل داستان، جوان هر روز در ساعتی معین می‌دید، خودش بود. پیرمرد آینه‌ای در مقابل جوان راوی است. عصایی که دست پیرمرد بود، شبیه به عصایی است که در دیدار اول مرد جوان با ناستنکا، در دستش است. این عصا اشاره‌ای به آینده است.

نافرجامی راوی در عشق، در گوشه‌کنار روایت دیده می‌شود. نشانه‌ها می‌آیند و خودی نشان می‌دهند می‌روند. راوی پانزده سال پیرتر می‌شود و همچنان در همان موقعیت است. آذرخشی به زندگی او نوری داد و عبور کرد و شب‌های روشن دوباره تاریک شدند. جوان نقشی را رؤیاپردازی کرده بود که متعلق به خودش نبود، نقش دیگری بود. فقدانی از خود که به زودی پر شد و روایت دوباره به نقطه اولیه بازگشت.

«شب های روشن» داستان کوتاهی ست که با نشانه‌های زیادی پر می‌شود. روایتی شهرمحور و رؤیاگونه. داستانی که پیش از آن‌که روایتی عاشقانه‌ را تصویر کند، رؤیایی را تصویر می‌کند. رؤیایی بدلی. همان‌گونه که در آغاز داستان راوی خود را به جای هر یک از آدم‌های در رفت و آمد خیابان‌های شهر می‌گذاشت. گویی که شهری بخواهد در نقش یک شهروند باشد.

22 بهمن 1398


رخ‌نگار / ماهنامه‌ی فرهنگی و هنری

شماره‌ی یک / بهمن 1399