مجموعهی فرهنگی/رسانهای شرقالملل در قالب ماهنامهی رخنگار
داستایوفسکی و این چند نفر
حسین عبدالوند
روسیه در نیمهی دوم قرن نوزده، جامعهای است آشفته و در گذار. یک انتقال از فئودالیسم. در قرن رمان و فصل طلایی روسیه، شاید تنها داستایوفسکی میتواند نمایندهی آن سالهای پریشانی باشد.
داستایوفسکی نویسندهی مهمی است، به یک دلیل کلی، و آن اینکه سراسر قرن بیستم، هر کسی از هر طیفی را به حرف آورده. از فیلسوف و نویسنده و روانشناس گرفته تا جامعهشناس و تاریخدان و انسانشناس و... بهعنوان شاهدی قابلاعتنا سراغ او میروند. در بسیاری و گستردگی آثارش- در آرا و مباحثش، مخالف بسیار دارد و البته موافق بسیارتر. در این مجال، به چند نفر از آنها میپردازیم. شاید یکی از اصلیترینهای این ماجرا، فروید و شاگردان فروید و در کل مبحث روانشناسی باشد، اما چون هم منابع و گفتههای بسیاری در این باب موجود است به او نخواهیم رسید.
۱- باختین، رمان را مهمترین نوع ادبی میدانست و معتقد بود که در این نوع ادبی صداهای گوناگون در هم میآمیزد. زبان رمان، دستگاهی برساخته از زبانها است که یکدیگر را با کمک گفتوشنود توضیح میدهند. باختین برای بسط مبحثش «پولیفونی» یا همان(چند آوایی)- سراغ بهترین مثال یعنی داستایوفسکی میرود. او منطق گفتوگویی را از دل منطق «کارناوال» که یکی از اشارههای اصلی اوست؛ بیرون میکشد و بهمفهوم چندآوایی در رمان و بهنمایش گذاشتن صداهای مختلف در متن میپردازد. باختین، داستایوفسکی را صاحب یک پولیفونی اصیل معرفی میکند. شخصیتهای داستایوفسکی هریک در حکم یک ملودی هستند و جمع ملودیها، نغمهی نهایی را میآفریند. راوی در رمانهای داستایوفسکی فرد یا نویسنده نیستند. بلکه افرادند. باختین معتقد است که خودآگاهی شخصیتهای رمان باعث شده است که صدای مؤلف بهسختی شنیده شود. باختین رمان را بسیار ارج مینهد، چرا که از دید او رمان آمیزه و ترکیب همهی انواع پیش از خودش است. تودوروف در مقالهاش دربارهی باختین، اشاره میکند باختین مبدع علم تازهای در زبان است که همان منطق «گفتوگویی» است و در پی همین نظریه، نظریهی بینامتنی او با باختین موافق است و در دفاع از باختین، رمان را بهترین پیشنهاد برای بیان «چندآوایی» میداند. انسان موجود گفتوگوهاست. موجودی که در رمان به شدن و تکامل میرسد. باختین، برادران کارامازوف را مثال میآورد که شرح میدهد چگونه نویسنده حضوری مطلق ندارد و شرکت صداهای مختلف به آفریده شدن رابطهی متنی منجر میشود. بههرحال باختین به عنوان مهمترین ستایشگر داستایوفسکی مطرح میشود. او بر پایهی نوشتههایش دربارهی داستایوفسکی، پارهای از جدیترین مقولهها را به ادبیات و فلسفه عرضه میکند.
۲- ناباکوف اما یکی از مخالفان داستایوفسکی است. به هر بهانهای او را و اعتبارش را زیر سؤال میبرد. ناباکوف در -درسگفتارهای ادبیات روس- آنجا که بین حساس و سانتیمانتال فرق میگذارد، داستایوفسکی را نویسندهای سانتیمانتال مینامد:
«داستایوفسکی هرگز واقعاً از تٲثیر رمان مذهبی و رمان سانتیمانتال اروپا رهایی نیافت. جلوهی سانتیمانتال همان کشمکشی را که او دوست داشت منتقل میکرد - قرار دادن آدمهای شریف در موقعیتهای رقتانگیز و کشیدن شیرهی رقتقلب از این موقعیتها تا قطرهی آخر.»
میدانیم که شخصیتهای داستایوفسکی، شخصیتهای خاصی هستند. هر کدام بخشی از عواطف و خصایل انسانی در خود دارند. هیچ کدام کامل نیستند. به شخصیتهای رمان ابله توجه کنیم:
میشیکین، روگوژین، ناستازیا...
هر کدام چیزی ندارند و چیزی دارند ولی آن چیز مهم چیست؟ داستایوفسکی به انسان مدرن بدبین است، برای بلوغ انسان مدرن در عین بهسخره گرفتنش، وضعی تراژیک متصور است. میشیکین را دونکیشوتوار تصویر میکند، و همینطور عصبی و ورشکسته و دچار صرع. او انسان مدرن را باید در موقعیتهای مختلف بهچالش بکشد تا رنج انسان بودن را در جدا افتادگیاش از اصل (آن) به او بگوید. حال بخواهد آن را اخلاقی بداند، خواه مذهبی. پس این آن چیزی نیست که ناباکوف میگوید. بلکه بهشدت طبیعی است، نه دلیل بر ناآگاهی و خام دستی. ناباکوف داستایوفسکی را نویسندهای متوسط میداند. در برهوت کلیشههای ادبی. او اشاره میکند که ادبیات را از دیدگاه هنر ماندگار و نبوغ فردی بررسی میکند و... بهسادگی میتوان این نظر را نپذیرفت. تعدادی زیاد از نویسندگان ماندگار به داستایوفسکی آفرین گفتهاند بیحب و بغض. برای دلیل رد کلام ناباکوف به دو گفته اشاره میکنم. جیمز جویس داستایوفسکی را ابداع کنندهی نثر مدرن میداند. و فاکنر نیز همیشه این حسرت را به زبان میآورد که: در ادبیات آمریکا چیزی شبیه برادران کارامازوف نیست. و نکتهی مهم این است که ناباکوف، در اظهارنظر، همزمان دچار خود شیفتگی و حسادت است. میتوان افراد بسیاری را از گسترهی تاریخ بیرون کشید که به مذاق ناباکوف خوش نیامدهاند. از مارکس و فروید متنفر است.
از کامو بدش میآید. از برشت از فاکنر و... در کل او در عین روس بودنش، دلبستگی عمیق و غیرطبیعی به آمریکا دارد و ادبیات آمریکایی. او با داستایوفسکی ستیز دارد چون نه رنج شکستها و رنج مادی داستایوفسکی را تجربه کرده، نه درکی از آشفتگی روسیهی قرن نوزده دارد. هر کاری میکند که داستایوفسکی را از شمایل پیامبرگونهاش پایین بیاورد. تا آخرین لحظه و آخرین داستانش که در آن شخصیتی میگذارد که داستایوفسکی را مسخره کند...
۳- «داستایوفسکی را که میشناسید؟ به غیر از استاندال، هیچ شخصیتی به اندازهی داستایوفسکی اعجابآور نبوده و تا این حد از خواندن آثارش احساس لذت نکرده بودم او درست مانند یک روانشناس است که با او نقاط مشترک بسیاری دارم.»
باید دریافت، نیچهی سختگیر چرا این جملات ستایشآمیز را برای داستایوفسکی میگوید.
بهزعم من به دو دلیل! نیچه به انسان مدرن بدبین است. درست شبیه داستایوفسکی. هر دو در پی راه نجاتی برای این انسان سردرگم هستند. میخواهند با تصویر کردن شرایط موجود، شرحی از نداشتههای او باشند.
رنج انسان در جهان هر دو بزرگترین مؤلفه محسوب میشود. شاید نیچه اشتراک را با داستایوفسکی در این میبیند. نیچه هم مانند شوپنهاور، رنج و اراده را به هم پیوند میدهد... میل داشتن. و اگر این میل ارضا نشود به رنج میرسد. نیچه مانند شوپنهاور و کیرکهگارد تمرکز برعقل را به چالش میکشد. عقل و بهخصوص عقل کانتی قائل به شناخت هستی انسان نیست. عواطف و احساسات بخش بزرگی از کلیت هستی انسان است و بیشک دستور به مطلق بودن عقل، مادیت زندگی را نادیده میگیرد. کیرکهگارد بیش از همه به رنج وجودی میپردازد... او هستهی وجودی انسان را رنج میداند. شوپنهاور و نیچه اما چنین نیستند، آنها به ارادی بودن رنج میرسند. نیچه پیوندی بین رنج و روابط قدرت میبیند. پیوندی بین واقعیت درونی و واقعیت بیرونی. داستایوفسکی همیشه از رنج انسان بودن میگوید. در یادداشتهای زیرزمینی- یکسره همین را به جا میآورد. شخصیتهایش همیشه از چیزی رنج میکشند. رنج از فقدان یا... راسکولنیکف را ببینیم. تا آخر رمان یکسره دنبال چرایی میگردد. نه صرفاً چراییِ جنایتی که خود مرتکب شده که مفهوم جنایت اینجا عمومیت پیدا میکند و به همهی ما بر میگردد. راسکولنیکف از این پرسش و توجیه در رنج است. از آشفتگی در رنج است. داستایوفسکی همیشه آرزوی معنویت برای انسان میکند. ترس همیشگی در وجودش است مثل پرنس در ابله. چیزی که نیچه در آفریدن ابر انسان، آنها را لحاظ میکند. ابر انسان هم از نظر معنوی کامل است هم مقابل ترس میایستد.
داستایوفسکی روسیه را خوب میشناسد. آشفتگی و پریشانی و قدرت گرفتن نیهیلیست را میبیند. انحطاط اخلاقی و دزدی و تجاوز و جنایتکاری را درک میکند. استاوروگین رمان شیاطین یک نیهیلیست با خوی حیوانی است. او سالهای زیادی در دفاع از دهقانها تلاش میکند و بهواسطهی همین نگاه، صورتی شبهمارکسیستی به خود میگیرد. چرا شبهمارکسیستی؟ چون سرمایه را نفی میکند. نگاهی ضد غرب دارد. در حالی که نگاه مارکسیستی هرگز سرمایه را نفی نمی کند و آن را میپذیرد و در بررسی دیالکتیکی، تضادهایش را میکاود از خود سرمایهداری علیه خود سرمایهداری استفاده میکند.
رخنگار / ماهنامهی فرهنگی و هنری
شمارهی یک / بهمن 1399
مطلبی دیگر از این انتشارات
ایستادن در نقطهی گناه
مطلبی دیگر از این انتشارات
ما به روانپریشی مدیونیم
مطلبی دیگر از این انتشارات
روشنفکری در سبکبالی دیجیتال