مجموعهی فرهنگی/رسانهای شرقالملل در قالب ماهنامهی رخنگار
داستایوفسکی و متافیزیک
فردریک آر. کاپلستون
ترجمهی سارا کسرانیا
اجازه بدهید اینک توجّه خود را معطوف کنیم به توصیف بردیایف دربارهی داستایوفسکی با عنوان متافیزیکشناس، البته به تعبیر خودش «بزرگترین متافیزیکشناس». در مرتبهی اول، شنیدن چنین توصیفی ممکن است حتی بسیار نامتعارفتر از توصیف این رماننویس با عنوان «استدلالگر نابغه» به نظر برسد. چه تشابهی میان رمانهای داستایوفسکی از یکسو و آثار اسپینوزا و هگل از دیگر سو وجود دارد؟ حتی اگر بر حسب اتفاق، اندک باوری به اهمیت شناختی متافیزیک داشته باشیم و آن را چون عطفی به شعر تلقی کنیم، این واقعیت به قوت خود باقی میماند که متفکران بزرگ متافیزیک، تفکرشان را با چارچوب نظری بیان کردهاند که وابسته به استدلال است (با درستی بسیار، البته) و آثاری مانند جنایت و مکافات، ابله، تسخیرشدگان و برادران کارامازوف از آن بیبهرهاند. بیگمان حقیقت دارد که شخصیتها در رمانها نظراتی در ارتباط با معنای زندگی، آزادی و شر، بحث و طرح میکنند. اما آیا چنین مشخصههایی از داستایوفسکی متفکر متافیزیک میسازد؟ اگر چنین باشد، پس تمام افرادی که این رماننویس «فرزندان روسیهی ما» یا «پسران روسیهی ما» مینامد، افرادی که به صَرف یک نوشیدنی به هم میپیوندند و بیوقفه مشکلات زندگی و مسائل اجتماعی را به مناقشه میگذارند متفکر متافیزیک محسوب میشوند. شاعرانی مانند تی.اس الیوت و رماننویسهایی همچون آیریس مرداک و ویلیام گلدینگ چطور؟ آیا آنها همانند متفکران متافیزیک در عرصهای شناخته میشوند که به هر ترتیب میتوان در تعدادی از اشعار یا رمانهایشان اندیشههایی با ماهیت فلسفی یافت؟ [1]
نیاز به ذکر این مطلب نیست که داستایوفسکی به زحمت خود را با ساختار متافیزیکی به ما میشناساند. بردیایف نیز هیچ دریافتی از آنچه مدعیاش بود، نداشت. در هر حال لازم است یادآوری کنیم آنچه بردیایف در ساختار متافیزیکی، ارزش میدانست روش استدلال نبود اما جزئی از بینش محسوب میشد. بردیایف در زندگینامهاش دربارهی خود میگوید: «رسالت من نه صدور قاعده که تبین یک بینش است.» بردیایف به اندیشهی فلسفیای که درون یک ساختار به جمود مبتلا شده بود، تعلقخاطری نداشت و درون داستایوفسکی روحی همسرشت با خود احساس میکرد که دریافتش از واقعیت، شهودی بود.
ممکن است ادعا شود که همهچیز بسیار عالی است اما اگر داستایوفسکی بینش داشت، آن بینش چه بود؟ هنگامی که دربارهی متافیزیک میاندیشیم، شاید برای مثال، به شمایل واقعیت به عنوان یک کل، به علت و به جهانی بیندیشیم که به لحاظ مقولههای بنیادین، مطابق با دیدگاه ارسطو یا وایتهد است، یا به لحاظ پیوند واقعیت مادی با چند واقعیت غایی، واحد یا مطلق، مطابق دیدگاه پلوتنیوس یا سامکارا است. بیگمان ماهیت انسان محل مناقشه است اما درون بافتاری از ادراک یا بینش نسبت به واقعیت به عنوان یک کل، و درون بافتاری از جایگاه انسان در جهان هستی. باوجود این، از نظر داستایوفسکی، انسان است که در کانون تصویر قرار دارد. او گرایش اندکی به محیط مادی ما ابراز میکند. و رویکردش تا آنجا که مسائل متافیزیکی را پیش میکشد، انسانشناسانه است. به عنوان مثال او در تکاپوی اثبات یا عدم اثبات وجود خدا نیست.
آنچه او انجام میدهد کوششی است در راستای تبین مفهوم ایمان یا عدم ایمان از منظر زندگی بشری. به علاوه، داستایوفسکی در پی اثبات آزادی انسان نیست. پرسش این است که آیا انسانها قادر به تحمل مسئولیت آزادی هستند؟ داستایوفسکی نسبت به مسائل روانشناختی دلبستگی بسیار بیشتری دارد تا به متافیزیک. به هر روی، گرایش او نسبت به مسائل متافیزیکی، روانشناختی بود تا هستیشناسانه. علاوه بر این، تا جایی که یک جهانبینی در رمانها مطرح میشود پرسشی که به وجود میآید، از منظر جهانبینی نیست که با آن بتوان باورهای داستایوفسکی را تفسیر کرد، که از منظر تکثر جهانبینیها در تعداد بهخصوصی از شخصیتهای اوست. بدیهی است که رماننویس با این جهانبینیها به عنوان شیوههای ممکن در درک هستی و زیست انسان سر و کار دارد که به هر صورت از منظر روانشناختی پذیرفتنیاند. اما او هیچ جهانبینیای را که متعلق به خود باشد مطرح نمیکند، [دستکم] نه تا جایی که به رمانها مربوط می شود. با این همه، آیا او نابرازندهترین فرد نیست تا به مانند متفکر متافیزیک توصیف شود؟
هنگامی که بردیایف، داستایوفسکی را با عنوان متفکر متافیزیک توصیف کرد، از رویکرد انسانشناسانهی این رماننویس نسبت به مسائل نیک آگاه بود. بدینترتیب او از رماننویسی میگوید که «بزرگترین متفکر متافیزیک یا به بیان دقیقتر انسانشناس روسی بود.»
بدیهی است که بردیایف به علم انسانشناسیای اشاره نمیکند که در بخشهای مربوطهی دانشگاه دنبال میشود. به جرٲت میتوان گفت منظور نظر او از مسائل، آنگونه که داستایوفسکی مطرح میکند، نه ناشی از عدم تأمل نسبت به جهان، بدانگونه که هست، [و همینطور] نسبت به محیط مادی (آنچنان که در براهین پنجگانهی سنت توماس آکویناس است) که به علت زیست بشری، در نتیجهی مسائل انسانی یا هستیگرایانه است.
در واقع به نظر میرسد اذعان به این نکته درست باشد که داستایوفسکی تنها با شیوهای غیرصریح است که مسائل را در رمانهایش مطرح میکند، به دیگر سخن، به واسطهی برهمکنش شخصیتهایش در تجارب، واکنشها و گفتههایشان. مسائل راسکولنیکوف، مسائل او هستند، هرچند که البته ممکن است از اهمیت تام برخوردار باشند. بدین مفهوم که داستایوفسکی به شخصیتهایش مجال میدهد تا مسائل خود را طرح کنند، مسائلی که برای آنها واقعی است. او معضلات را به آنها تحمیل نمی کند و همواره به نسبت کمتری، پاسخهای از پیشتعیینشده را به میان میکشد.
به جای توصیف داستایوفسکی به عنوان متفکر متافیزیک، چنانکه بردیایف انجام داد، نویسندهی امروزی ترجیح میدهد اذعان کند که برخی از مسائل مطرح شده در رمان از بعد متافیزیکی به هم مرتبطند، به دیگر سخن، آنها میتوانند نقطهی برونرفتی را در رابطه با تأمل فلسفی، بر بستری از مضامین متافیزیکی شکل ببخشند. با توجه به این حقیقت که رویکرد رماننویس، انسانشناسانه است مشکلاتی که به عنوان پیامد در زندگی انسانها مطرح شدهاند، به واسطهی تجربهی آنها، برای واقعیتر کردن مسائل به کار میرود. چنین امری به منزلهی پرسش از یک فیلسوف برای طرح مسئله یا مضمون به منظور گفتگو نیست زیرا به مسائل و مضامینی تعلق دارد که فلاسفه به طور متداول در مورد آن به بحث مینشینند. این پرسشی است از مسائل به وجود آمده، یا به اصطلاح، مسائل مربوط به زندگی. البته لزوماً اینطور نیست که چون معضلی برای فردی واقعی و اضطراری به نظر میرسد برای فرد دیگر نیز به همان ترتیب ظاهر شود. اما به احتمال بسیار زیاد، چنانکه اهمیت وجودی یا ارتباطیاش پدیدار و درک شود، توجه بیشتری را به سمت خود جلب میکند. ادعاهای بیشماری در رابطه با رویکرد انسانشناسانه یا «ذهنگرایانه» نسبت به مسائل متافیزیکی مطرح میشود. با توجه به این بحث که داستایوفسکی جهانبینی خود را ارائه نموده است، به نظر میرسد که باب پرسش مفتوح بماند. هیچکس منکر این نیست که رمانهای داستایوفسکی حاکی و بازنمودی از نگرشهای گوناگون به زندگی و برداشتهای ناهمسان از واقعیت است. طرز تلقی مرد زیرزمینی قطعاً همانند پرنس میشکین در ابله نیست. نه رماننویس خود را با نگرش هیچیک از شخصیتهای خاصش یکی میپندارد و نه هیچگونه جهانبینی را به نام خویش مطرح میسازد. در این اثنا معقول است ادعا کنیم در و از طریق ایدههای مطرح شده از طرف شخصیتها، نگرش جامع و دیالکتیکگونهای از زیست انسان نمایان میشود که به هر روی با معنای تلویحی واقعیت، از آنِ داستایوفسکی است، یا دستکم اینکه او سعی در پذیرشش داشت.
رماننویس قادر به نفوذ در ذهن مرد زیرزمینی بود. سپس، خلقش کرد. اما این بدان معنا نیست که پیامدهایی که او در نظر داشت پذیرفتنیاند[2]. به همین دلیل، مرد زیرزمینی نیز خود، آن پیامدها را واقعاً پذیرفتنی نمییابد. او اقرار میکند که «میدانم چیز متفاوتی وجود دارد، چیزی که نسبت به آن حریصم، اما هرگز نمییابمش. زیرزمین خرابشدهی لعنتی» این «چیز متفاوت» چیز بهتری است که به گونهای پیشرونده، خود را با دگرگونی نهایی احساس راسکولنیکف، در شخص پرنس میشکین و آلیوشا کارامازوف آشکار میسازد. اگر شخصی مردد باشد تا از برداشت خداباورانهی داستایوفسکی نسبت به هستی سخن براند، باز دلیل نمیشود تا به زعم خود، او را خداناباور یا حتی ندانمگرا تلقی کند، هرچند او به عدم سهولتی که در باور به خدا احساس میکرد، معترف بود. نکته اینجاست که بینش داستایوفسکی در مورد آنچه قرار بود در زندگی انسان رخ دهد و باید رخ بدهد و نیز در تاریخ بشر، به طرز قابلتوجهی مسیحیمحور است. اگر ما نه تنها رمانها را در نظر بگیریم که در آنها، شخصیتها به جای شخص داستایوفسکی صحبت میکنند، اثری چون «یادداشتهای روزانه یک نویسنده» هم، جایی است که در آن داستایوفسکی از زبان خود سخن میگوید، و ما آشکارا شاهد این گرایش مسیحیمحور هستیم. بیشک درست است که شخصیتی مانند مرد زیرزمینی مسألهای را از زبان نویسنده مطرح میکند که پی بردن به آن برای نویسندهی امروزی با دشواری صورت میپذیرد، اینکه با توجه به نوشتههای داستایوفسکی به عنوان یک کل، چگونه هر فردی میتواند به سختی فرض را بر این بگذارد که به دلیل اهمیت موضوع، او بالاخره همسو با مرد زیرزمینی یا با ایوان کارامازوف یا مفتش اعظم موضع خود را آشکارا به زبان میآورد.
رخنگار / ماهنامهی فرهنگی و هنری
شمارهی یک / بهمن 1399
پانویسهای مولف
[1] البته اطلاع دارم آیریس مرداک فیلسوف است و با جدیت به تدریس و نویسندگی در حوزهی فلسفه میپرداخت. اما اینجا سخنم در رابطه با رمانهایش است.
[2] در «یادداشتهای زیرزمینی»، داستایوفسکی به تفکر چرنیشفسکی میتازد، که باور داشت تمام انسانها در جستجوی کمالمطلوب و منفعت خود هستند، و اینکه تمام آنها به گونهای رفتار میکنند گویی همگی روزی متوجه میشوند خیر و صلاح جامعه، خیر و صلاح خود آنها نیز هست. طبق باور این رماننویس، افرادی که به چنین تفکراتی رنگ و لعاب میبخشند، آزادی را پشتسر انداختهاند. انسان نمیخواهد تا حد عضوی از جامعهی مورچگان یا زنبورها یا مرغ محبوس در قفس تنزل پیدا کند. انسان میتواند نافرمان باشد، حتی اگر بفهمد که نافرمانی بیهوده است.
[منبع: فرازی از کتاب «فلسفه در روسیه»، به قلم فردریک چارلز کاپلستون، ترجمهی سارا کسرانیا]
مطلبی دیگر از این انتشارات
جنایت و مکافات: استثنا یا قاعده، جبر یا اختیار
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلهرهی نهایی پای چوبهی دار
مطلبی دیگر از این انتشارات
جایگاه وحی در منظومهی فکری لئو اشتراوس