مجموعهی فرهنگی/رسانهای شرقالملل در قالب ماهنامهی رخنگار
روشنفکری در سبکبالی دیجیتال
خسرو بنایی
اوّلین تصاویر ازلیام از روشنفکری بر میگردد به ده سالگیام و دیدن دفاعیّات خسرو گلسرخی و کرامتالله دانشیان که اتهامشان گروگانگیری فرح پهلوی جهت آزادی عدّهای از زندانیان سیاسی بود. گرچه متّهمان آنرا نپذیرفتند و دادگاه را به صحنهی نقد قدرت و نظام شاهنشاهی بدل کردند ولی در ذهن کودکی من دیدن محاکمات و دفاعیّات آن دو تصویری نمادین از روشنفکرانی بود که از عدالت و آزادی سخن میگفتند.
این تصویر ازلیگونه، بعدها با علاقهام به شعر و تئاتر جذبههای رمانتیکتری پیدا کرد. تأثیر کاریزمایی مربّی تئاترم که یک همهچیزدان مهربان بود مرا با تئاتر اپیک برتولت برشت آشنا کرد. اوّلین عبارتی که در خاطرهام مانده، شعر قصارگونهای از برشت بود: «آنکس که حقیقت را نمیداند، نادان است، آنکس که میداند و نمیتواند بگوید، ناتوان است و آنکس که میداند و انکار میکند تبهکار است.»
تئاتر برشت تئاتر روشنفکری آن دوران بود و دوران انقلاب، دوران رابطهی انسان با نمایش حقیقت بود.
اما سومین تصویر که هرگز فراموش نمیکنم و بدل به افسوس و دریغی ماندگار شد، در مورد دوست باهوش و باسواد تمام دوران کودکی و نوجوانیام است که اوایل جنگ در جبهه شهید شد. کسی که در تمام دوران انقلاب دل به هیچ گروه سیاسی نبست. میان من و او همیشه بحثهای شورانگیزی شکل میگرفت و بیش از من در ادبیّات و سیاست نقطهنظرات انتقادی و تحلیلی داشت. جزوهها و کتابهای تمام گرایشات و نحلههای سیاسی را میخواند و در غالب گفتوگوها، لبهی تند نقدش کند نمیشد. برای من سوّمین تصویر از روشنفکر، هم تراژیک و هم حقیقیتر مینمود: از درون خود زندگی میآمد، بدون افادهی متافیزیکی. او یک پرسشگر قهّار و بیغرض بود.
این سه خاطره، سه تصویر حقیقتگونه از نشانهی روشنفکری بود که در خاطرهی شخصیام در دوران کودکی و بلوغ، نقش داشتند.
امروز امّا گفتوگو در مورد روشنفکری در سطح عمومی، همچنان مسئلهی مهم روزگار ماست. اینک هر کس در ذهن خود تصوّری از نقش روشنفکر دارد و در متعارفترین انگارهی توصیفی، روشنفکر نوعی کنش فردی و اجتماعی است که در جهت بهبود زیست سیاسی و اقتصادی و فرهنگی عمل میکند. روشنفکر گاه میخواهد تغییری در فضای اخلاقی جامعه ایجاد کند، از مجازات ناعادلانه جلوگیری نماید و گاه در تلاش است تا حقوق و آزادیهای دموکراتیک به رسمیّت شناخته شود.
از همینرو، وقتی میخواهیم از کنش روشنفکر سخن به میان آوریم، بیشک وارد نوعی گفتار قدرت میشویم.
پیش از آنکه بخواهم برای روشنفکر خصوصیّات ذاتی و بنیادی (Essential) قائل شوم، سعی دارم تا در این نوشتار به وجه متناقضنمای روشنفکر در تاریخ مدرن به عنوان قدرتی بپردازم که دائم با شکلهای متفاوت بر روندها و رخدادها تأثیر میگذارد. هرچند این نقش همیشه آنگونه نیست که در حیطهی عمل، آمالش یا آنچه میخواهد، تحقق بپذیرد. امّا با توجّه به تجارب تاریخی انقلابها و نقاط عطف خیزش و جنبشهای دمکراتیک، نقش کاریزمایی روشنفکران، شورانگیز و الهامبخش بود. اغلب گفته میشود که آنها در خصوص مسائلی سخن میگویند که در صلاحیّتشان نیست. شاید این نظر چندان نادرست نباشد که روشنفکرِ مولّد در جامعهی غیردمکراتیک که در آن تقسیم کار صورت نگرفته، گاه میتواند نقش آگاهی عمومی را بازی کند. نیز در هر کجا که تعادل قانون و آزادی و قدرت به نفع یک طبقه شکل میگیرد حضور دارد. گویی روشنفکر از نسبت بینابین در افکار عمومی برخوردار است و گاه میتوان روشنفکر را در ادّعایی کلان، صدای افکار عمومی دانست. از همینرو، روشنفکری را با یک صفت یا یک کردار میشناسند که در هر لحظهی تاریخی و در هر رخداد از پوستهی طبقاتی و شغلیاش بیرون میآید. به قول ژان پل سارتر، روشنفکر کسی است که در وجود خودش و در جامعه به تضادّ موجود بین جستجوی حقیقت عملی و ایدئولوژی مسلّط -با سیستم ارزشهای سنّتیاش- آگاهی پیدا میکند. این خودآگاهی روشنفکران برای اینکه واقعی باشد، در درجهی اوّل در سطح فعالیّت حرفهای خود فرد و وظایفش عمل میکند که عبارت است از نقابافکنی از تضادهای اساسی جامعه.
مطابق استنباط سارتر، روشنفکر در جهت زدودن آگاهی کاذب در تنازع طبقاتی مداخله میکند و نقدش را در دفاع از طبقهی زیر سلطه، به کار میبرد. در واقع موجودیّت روشنفکر، روشن کردن سطح کدر و جعلی ایدئولوژیهای حاکم است که به شکلی عادیسازی شده است.
در ادامه تمایل دارم برخی خطوط معنوی که تعریف محدود ما از روشنفکر را روشن میسازد، بررسی کنم. زیرا در جهان امروز بسیاری از کارکردهای روشنفکرانه، در انتقال اطّلاعات و دانایی توسط رسانه و اینترنت صورت میگیرد. گرچه این فضاها ارتباط اجتماعی را آسان کرده ولی به همان میزان به دلیل سهولت دسترسی به اطّلاعات، نقش روشنفکران را بهمثابه دانایان کل به زیر کشیده است.
آیا روشنفکر تنها صفتی است عام که میتوان به هر کس که در موضع انتقادی قرار دارد نسبت داد؟ یا اینکه پدیدهی روشنفکری بهمثابه روح نقّاد در مناسبات قدرت، به تاریخ تعلّق دارد؟ بدینمعنا که تقسیم کار در جوامع مدرن نقش روشنفکران را به نهادها و اتّحادیّهها و سندیکاها و احزاب و لابیها سپرده و دیگر روشنفکر کارکرد خود را از دست داده است.
آیا روشنفکر نوعی هویّت مفروض با عملکردی متفاوت است که میخواهد آرمانهای شخصیاش را به افکار عمومی بدل کند یا نوعی وجدان معذّب که هر گونه تهدید علیه جامعه و فرد را برملا میسازد؟
هر گونه سخن در خصوص روشنفکر ما را درگیر بحثی لفظی و لغوی میکند. چون اگر بخواهیم جدای از نقشی که روشنفکران در دوران مدرن بازی کردهاند یا تبار سیاسی و فرهنگیشان در هر اقلیم را مورد نظر قرار دهیم، لازم است خطوط روشنتری از نقشها را به لحاظ تاریخی ترسیم کنیم.
اما تعریفهای لغوی گاه متفاوت و حتّی در بیان ریشهاش دقیق نیست. مثلاً در زبان انگلیسی واژهی روشنفکر در قرون گذشته کلمهی رایجی نبود و انتلکتوئل (intellectual) در مورد عقاید رادیکال و باورهای ضدّ اجتماعی به کار میرفت. آنچه از تدقیق ریشهی معنایی به ذهن متبادر میشود، «توانایی فکری فرد یا توانمندی او برای اندیشهی بخردانه و رفتار منطقی و عقلانی است.»
میتوان مترادفهای دیگری را هم کنار یک تعریف کلّی و آشنا در نظر داشت که نشانههای تصویری کلمهی روشنفکر را مفصلتر کند. از خاطره و مفهومسازی گرفته تا بکارگیری اندیشههای تجریدی در کنش روزمره. در فرهنگ آمریکایی، روشنفکر کسی است که بهشدّت عقلگرا باشد. یعنی بهجای عاطفه و احساس، تکیه بر عقل کند یا کسی که بهطور حرفهای درگیر کار فکری باشد همچون نویسنده و معلّم و روزنامهنگار. ظاهراً صفات متفاوتی را میتوان به روشنفکر الصاق کرد که در غالب آنها بر «کار فکری» تأکید شده است. بهعنوان مثال، مارکس کار فکری و یدی را در رابطه با مناسبات تولید تحلیل میکند و میگوید: «منش خصلتنمای سرمایهداری چنین میشود که شکلهای گوناگون کار، در این میان کار جسمانی و کار فکری را از هم دیگر جدا کند ... یک نویسنده یک کارگر تولیدی است، نه به این دلیل که تولید کنندهی ایدهها است بل به این دلیل که ناشر آثارش را ثروتمند میکند، انگار که کارگر دستمزدی برای یک سرمایهدار است.»
در واقع در دیدگاه مارکس، روشنفکران در مناسبات کار و سرمایه در جبههی کار قرار میگیرند حتّی اگر ثمرهی کارشان مستقیم با تولید مرتبط نباشد. امّا آنتونیو گرامشی، مارکسیست ایتالیایی، شکل کلّیتری از تعریف روشنفکر ارائه میدهد. از نظر گرامشی، روشنفکران در تولید، توزیع و انتظام دانایی نقش اصلی دارند. به این اعتبار همگان را میشود روشنفکر دانست امّا بهطور خاص کسانی که بیشتر اوقات خود را با هدف انتظام کار فکری و فرهنگی میگذرانند، روشنفکر نام میگیرند. البتّه دیدگاه گرامشی مربوط به نظریهاش در مورد مفهوم هژمونی است که سرمایهداری جهت مشروعیّت ایدئولوژیک و بازتولیدِ مناسبات سرمایهداری از روشنفکران بهمثابه سازماندهندگان هژمونی استفاده میکند و توسط آنها جهانبینی طبقهی حاکم را در سراسر جامعه گسترش میدهد. البتّه گرامشی به تفکیک دو گونه روشنفکر میپردازد: سنّتی و ارگانیک. روشنفکران سنّتی شامل معلّمان و پزشکان و مدیران صنعتی و مشاوران جامعه میشود که در جهت منافع فکری نظم حاکماند و دیگری، روشنفکران ارگانیک که در جهت نظرورزی و ساماندهی فکری و هژمونیک طبقهی کارگر کار میکنند. در هر دو گونه، روشنفکرِ سازنده اجزایی از ایدئولوژی طبقه خواهد بود. در واقع در بحث گرامشی نسبت روشنفکر با طبقه، مورد ارزیابی قرار میگیرد و بنابراین برای روشنفکر نقشی عام و جهانشمول و کلّی قائل نمیشود.
میتوان ظرفیّتهای بیشماری را برای یک روشنفکر برشمرد و پرسشهایی که بالاتر آمد، خود میتواند بیشمار پرسشهای فرعی دیگری را طرح کند. بهعبارتی، پرسش از روشنفکر میتواند پرسش هرکس از خودش باشد. یک خود انتقادی ممارستگونه، یک اخلاق تجویزی برای مسائل روزمره. امّا این با تعریف آشنای روشنفکری که برخوردار از عملکرد اجتماعی است منافات دارد.
تعاریف کلّی و قالببندیشده و عمومیّتیافته از روشنفکر چه بهمثابه فرد و چه بهعنوان کنشگر اجتماعی در تقابل با قدرت مسلّط، تعریفی غالب و همهپسند است. «روشنفکر زبان و صراحت بیان بخش خاموش طبقات، در بزنگاهها و رخدادهای تاریخی است.»
این موارد همگی تعاریفی کلّی هستند که گاه تحریفکنندهی روشنفکریاند چرا که اگر بخواهیم دقیقتر به این پدیده نگاه کنیم هر روشنفکر خود سوژه خودایستایی است یعنی هر یک خصوصیّت و توانمندیها و ظرفیّتها و تأثیرات متفاوتی دارند. مثلاً نمیتوان اثرگذاری و نقش میرزاده عشقی یا مرتضی کیوان و یا آلاحمد را با هم مقایسه کرد. گرچه هر سه صراحت و بیباکی محاسبهناپذیری در مواجهه با قدرت سیاسی داشتند.
هر سه تن ادیب بودند و دو تن از آنان جان خود را هم در راه ایدههایشان از دست دادند.
روشنفکری در تاریخ معاصر نوعی جدال بین مرگ و زندگی هم هست و این مهم، حتّی جاذبههای اسطورهای بدان میبخشد و سطح انتظارات از روشنفکری را بالا میبرد. امّا امروزه روشنفکری در واقع نوعی عکسالعمل گروهی و غیرمتمرکز در فضای مجازی است؛ جایی که گردش اطّلاعات با دامنهی نامحدود امّا با اثرگذاری تدریجی و برانگیختگی روزانه، خلق و خوی مدنی را نسبت به رویدادهای روزمره حسّاس میکند. در واقع روشنفکری یک کردار روزانه و در دقایق روزمره شده است که هرکس شمایل و نقاب آن را بر چهره میزند. از سلبریتیهای ورزشی گرفته تا هنرمندان و ستارههای سینما و استادان دانشگاه و حتّی کسبه و صاحبان گمنام مشاغل. من برخلاف راسل جاکوبی، روشنفکر ناراضی چپ آمریکایی که در زمان ریگان کتابی به نام «آخرین روشنفکران» را نوشته است، نسبت به فرجام روشنفکران بدبین نیستم. شاید تلخاندیشی جاکوبی مختص جوامع پسامدرن باشد ولی اعتراض او از سر نوعی دگردیسی ناگوار است. او میگوید:
«روشنفکران غیر دانشگاهی» در ایالات متحده کاملاً ناپدید شدهاند و جز گروهی استاد دانشگاه بزدل که به زبان نامفهوم خاص خود سخن می گویند کسی در این جایگاه باقی نمانده است. «جاکوبی روشنفکر را آفریدهی شهر میدانست و علّت انفعال روشنفکری در زمانه خودش را فقدان مسئولیت در «نسل بیت» که پیشگام عقیدهی رها کردن و گریختن از جایگاه موعود خویش در زندگی بود. نیز توسعه و گسترش دانشگاه و رانده شدن جناح چپ مستقل پیشین آمریکایی از جمله این عوامل محسوب می شد. امّا ادوارد سعید مشکل روشنفکر را حرفهایگری (Professionalism) میداند. کسی که بین ساعت ۹ صبح تا ۵ بعدازظهر کار میکند، چشمش به ساعت و مراقب رفتار حرفهایاش است. خود را باب میل بازار و کارفرمایش میکند و در نتیجه، غیرجدلی و غیرسیاسی و بیطرف میماند. در هر دو نگاه، روشنفکر خود محصور در ساختارهاست و کنش او به حرفهاش محدود میشود. امّا او این سؤال دوگانه را مطرح میکند که پس روشنفکر چگونه قدرت را مخاطب قرار میدهد: از جایگاه حاجتمندی حرفهای و یا از جایگاه وجدان ذوقورز، امّا بی اجر و مزد؟ ادوارد سعید با مثال زدن از چامسکی که هم استاد دانشگاه و هم روشنفکر منتقد بود، مثالی از عدم تداخل وجه حرفهای و وجه روشنفکری میآورد. سعید میگوید با اینکه چامسکی به جنگ ویتنام تحلیل و نگاه دقیقی داشت امّا تعمداً از طرف متخصّصان وزارت خارجه نادیده گرفته میشد. او گرچه فراتر از محدودیّت و تخصّص دانشگاهیاش در حوزهی عمومی کنشگری داشت امّا چون در حیطهی غیر تخصّصیاش بهمثابه یک روشنفکر وارد میشد و از طرف متخصّصان حرفهای سیاست نادیده گرفته میشد.
امّا رژی دبره در یک نگاه تاریخی در کتاب قدرت روشنفکران در فرانسه در یک نمودار، سه مقطع تاریخی را برای روشنفکری ترسیم کرده است:
دورهی دانشگاهی (از ۱۸۸۰ تا ۱۹۳۰)، دورهی انتشاراتی (۱۹۲۰ تا ۱۹۶۰)، دورهی رسانهای (از ۱۹۶۸ به بعد). البتّه باید به این سه مرحله، قدرتمندترین دوره را هم اضافه کرد که از اوایل دهه ۱۹۹۰ آغاز شد که به روشنفکر دورهی دیجیتال و فضای مجازی مشهور شد. دانشگاه اوّلین بستر مهم و نهاد قدرتمند برای رسانه شدن روشنفکران بود. آنها با برخورداری از نهاد مدرن به یک هژمونی بدل شدند. گرچه در بیرون نهاد دانشگاه هم نویسندگانی مثل زولا، آندره ژید، مالرو، سارتر، مرلومونتی، کامو و آناتول فرانس فعّال بودند و در مورد قضیه دریفوس تا حاکمیّت فاشیسم و استالینیسیسم ورود کردند.
در فضاهای جدید، روشنفکران هم بهلحاظ کثرت و هم پهنای قاعده اجتماعی، قدرت تأثیرگذاری بیشتری بدست آوردند. در دورهی انتشارات حتّی توانستند با فروش آثارشان زندگی کنند و در نتیجه جسارت بیشتری در بیان مواضع رادیکال به دست آوردند. به گمان رژی دبره در دورهی سوّم، هم روشنفکران دانشگاهی و هم روشنفکران وابسته به مؤسسات انتشاراتی فعّالیّت داشتند. روشنفکرانی چون فوکو، پی یر بوردیو، پل ریکور، لویی آلتوسر، لوی استروس، ژاک دریدا و... در برنامههای تلویزیونی شرکت کردند و فیلسوفی چون ژیل دلوز در برنامهای به عنوان «الفبای ژیل دلوز» با آن شخصیّت متواضع و دوستداشتنیاش شمار زیادی از مخاطبان را جذب فلسفهی جدید کرد.
رسانهای چون تلویزیون در شکلگیری ارتباط تودهای بین روشنفکران آکادمیک و مردم، عمومی کردن مباحث انتزاعی و واقعیتر کردن چهرهی روشنفکران، نقش تسریعکنندهای داشت.
هانری لوفور در اثر گسترش تکنولوژی از ظهور انسان سایبرنتیک (Anthrop Cybern) حرف میزند که بیشتر در فکر ثبات، ساختار، طبقهبندی، پیشبینی دقیق، برنامه، هدف و اقتصاد صنعتی و فنّاوری است، برای دانش فنّی و علمی اهمیّت قائل است چرا که باعث حسّ ایمنی و نیرومندی میشود.
و در برابر آن انسان کلاسیک یا عادّی قرار دارد که فکر میکند انسان سایبرنتیک، خرد و آزادی را تسلیم الزامات نوین فنّی کرده است و تقابل این دو در دو ساحت مادّی و معنوی را گونهای تقابل و بحران بین تکنولوژی و فرهنگ میداند. گرچه این تقابل بیش از آنکه ناشی از تقسیم کار باشد به چالش کشیدن و نوعی تفوق یکی بر دیگریست که در بحث مکتب فرانکفورت به نام صنعت فرهنگ مورد نقد قرار گرفته بود.
در مدّعایی، سیاست به منزله میانجی صدای مهندسان و روشنفکران عمل میکند. گرچه در جوامع در حال توسعه، گاه تفوق فکری مهندسان در سیاست، جایگاه روشنفکران را بهمثابه حافظان اخلاق عمومی در وضعیّت مخاطرهآمیزی قرار داده است.
برای همین آلن تورن میگفت که از نیمهی دوم قرن بیستم، جهان در حال شکاف بین حوزهی تولید و ابزارگرایی و بازار و از طرف دیگر دفاع از ارزشها و نهادهای اجتماعی است و کار روشنفکران برقراری پیوند بین دو جهان دوپاره و تفکیکشدهی اقتصاد و فرهنگ است. تورن با نگرانی تأکید میکند که در فقدان وساطت جهان ما، بین سرمایهداری افسارگسیخته و احزاب با طرحهای تمامیّتخواه، شکاف ایجاد خواهد شد. او رویکرد اجتماعات اقتدارگرا (authiritarian communitariarianism) را در برابر ارتباطات میانفرهنگی (inter-cultural communication) قرار میدهد.
گر چه امروز کثرت فضاهای مجازی و گسترش و دسترسپذیری اطّلاعات و سیلان گفتوگوها در ایجاد فضا مؤثر است و به قول مانوئل کاستلز امکان تعامل و ساخت «هویّت برنامهای» از دل «هویّتهای مقاومت» را شکل میدهند. شاید اخلاق و کردار روشنفکری همان ندا در این «سفر فاستی» انسان پسامدرن باشد که گاه ما را از درون خود میخواند و میتواند بگوید: بایست و دریاب!
رخنگار / ماهنامهی فرهنگی و هنری
شمارهی دوم / فروردین 1400
مطلبی دیگر از این انتشارات
اشتراوس؛ متافیزیکِ بحران
مطلبی دیگر از این انتشارات
خوانش اشتراوس از افلاطون
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلهرهی نهایی پای چوبهی دار