ضرورت روشنفکری در جهان امروز



حسین رجایی


اكثريّت عظيم روشن‌فكرانى كه مى‌شناسم در جست‌وجوى چيزى نيستند و هيچ كارى نمى‌كنند و به درد كارى نمى‌خورند... همه‌شان بد تحصيل كرده‌اند، به طور جدّى مطالعه نمى‌كنند، درباره‌ى علوم فقط پرحرفى مى‌كنند، از هنر هم كم سر در مى‌آورند. همه‌شان خودشان را مى‌گيرند و با قيافه‌ى جدّى، گنده‌گويى و فلسفه‌بافى مى‌كنند؛ حال آنكه پيش چشم‌شان كارگرها غذا ندارند و چهل نفرى در يك اتاق نامناسب مى‌خوابند، توى ساس و تعفّن و گند و رطوبت و ناپاكى اخلاقى مى‌لولند... پر واضح است كه همه‌ى حرف‌هاى قشنگ‌مان فقط براى آن است كه سر خودمان و ديگران شيره بماليم!
آنتوان چخوف


مقدّمه

به سهم خودم همیشه با اصطلاح «روشنفکری» مشکل داشتم و این عدم تفاهم با آنچه که تنش نظام‌های خودکامه یا واپس‌گرا با سوژه‌ی یک جریان ریشه‌دار تاریخی خوانده می‌شود، ماهیّتاً - و بالکل - متفاوت است. حتّی به‌صورتی فرمال دال «پیشتازی یا آوانگاردیسم» را بر «اینتلکتوالیسم» ترجیح داده‌ام؛ چرا که تداوم به کارگیری نشانه‌گر دومی، به خودی خود، بر واقعیّت ایستایی جوانبی از عالم اندیشگی انسانی در مقطع خطیر فعلی دلالت خواهد کرد؛ به این معنی که بعد از سپری شدن قرن‌ها، از موجودیّت یافتن نهضت روشنگری، تأکیدی عادتی شده بر ادامه‌ی نیاز به محصول آن، با مفهوم تعهّد به آرمان‌های مشکوک عصر جدید نظیر آزادی، فردیّت، حقوق بشر و... (آنچنان‌که در ادامه‌ی نوشته، مستدل خواهم کرد) ضرورت تاریخی خود را به میزان زیادی از دست داده است؛ امّا آیا امروز ضرورت‌های دیگری، اعلام موجودیت سوژه‌ی آوانگارد جدیدی را با عنوان بازیگر رادیکال در عرصه‌ی سیاست روز، نیازی مبرم نمی‌سازد‌؟


بدون تردید جنبش دانشجویی مه ۶۸ در فرانسه و سلسله رویدادهای متعاقب آن، چه در اروپای قارّه‌ای و چه در نقاط دیگر دنیا، قرن بیستم را در ساحت مبارزات سیاسی به دو نیمه‌ی غیر متساوی _چه به‌لحاظ بازه‌ی زمانی و چه با احتساب وجود یا عدم وجود رویکردها و شیوه‌های تقابل قهرآمیز پارتیزانی یا خلق‌السّاعه و غوغایی و بود یا نبود فراروایت انقلابی‌گری_ تقسیم کردند. جنبش دهه‌ی شصت، فریاد «نه»ای به همه‌ی فراروایت‌های قرن بود و زمینه‌ی آنچه را که در مقدّمه‌ی این نوشتار در قالب یک آرزو بیان داشتم فراهم کرد. پارادایم فکری فلسفی در حوزه‌ی سیاست پارلمانتاریستی لیبرال دموکراسی، جای خود، کمونیسم رو به زوال و سوسیال دموکراسی رنگ باخته و ورشکسته‌ی رفاه دولتی یا کینزی نیز مشمول این نفی و طرد شدند. امّا به‌جز در مقطع تاریخی کوتاه اواخر دهه‌ی شصت و اوایل دهه‌ی هفتاد، سه دهه‌ی بعدی چیزی بیش از انفعال و فرو رفتن در لاک علوم محض سیاسی و ناامیدی _و به طور عمومی، چیزی که مارکس از آن با عنوان «فقر فلسفه» یاد کرده است_ نبود. با این حساب می‌توان از فروپاشی بلوک شرق در شروع دهه‌ی پایانی قرن گذشته نیز به‌مثابه تیر خلاص به مغز روشنفکری محتضر چپ یاد کرد؛ که باعث شد از پارادایم برابری‌طلبی به جز کافه‌کلوپ‌های انباشته از دود سیگار با لباس مبدل هیپی‌گری و نامی بی‌مسمّا، بی‌بخار و بی‌خاصیّت آنارشیسم آنومیک فرهنگی، چیز دیگری به جا نماند.

در این میان، نسل جدیدی از روشنفکران، عرصه را کاملاً ترک نگفته بودند و جنبش‌های فمنیستی، جریان‌های سبز و حرکت‌های پسامدرن و هویّت‌محور دفاع از حقوق اقلیّت‌های قومی، نژادی، مذهبی و تراجنسیتی‌ها را رهبری می‌کردند و وقت و بی‌وقت، به نقش‌آفرینی‌های خود جان می‌دادند و گاهی کنش‌نمایی‌های کم‌مشتری آن‌ها، خیابان‌های شهرهای بزرگ دنیا و مخصوصاً نیمه‌ی صنعتی جهان را، به میدان نمایشی علی‌الظاهر غیرسیاسی تبدیل می‌کردند.

قرن بیست و یکم، به تلخی شروع شد. انفجارهای مهیب انتحاری در مرکز تجارت جهانی نیویورک به صورتی نمادین از آغاز فصلی سرد خبر می‌دادند. مسئله‌ی «امنیّت» در صدر نشانده شد و موضوعیّت روشنگری را بیشتر به محاق برد. نیروهای ائتلاف بین‌المللی برای ساقط ساختن طالبان، افغانستان را اشغال کردند و حزب کارگر بریتانیا در همکاری با محافظه‌کاران جدید در ایالات متحده، با بهانه‌ی وجود سلاح‌های کشتارجمعی در عراق، به آن کشور یورش بردند و نه‌تنها آتش مشتعل گشته در خاورمیانه را اطفاء نکردند بلکه بیشتر بر آن دمیدند. این اشتباه فاحش «تونی بلر» که بی‌شباهت با خطای سوسیال دموکرات‌های دهه‌ی سی قرن بیستم در آلمان نبود، بدگمانی بیش از پیشی را نسبت به فعالیّت‌های رسمی احزاب در پی آورد و تفکیک راست از چپ را مشکل‌تر ساخت و رویدادهای بعدی نیز دست به دست هم دادند تا به ظهور امواج جدیدی از پدیده‌ی نژادپرستی در اروپا و ممالک آنگلوساکسونی و واکنش‌های متقابل به آن، در دیگر مناطق دنیا کمک کنند. بنابراین روشنفکریِ برابری‌طلب قربانی دیگری بود.

روندی که بعد از شکست اقتصاد متمرکز سوسیالیستی و استحاله شدن تدریجی سیاست‌های اقتصادی سوسیال دموکراسی شروع شده بود، با بروز بحران مالی، به سیاست‌های انقباضی دولت‌ها دامن زد و در قالب خصوصی‌سازی بی‌وقفه، هژمونی جهانی ابرگفتمان رشد اقتصادی را اجتناب‌ناپذیر ساخت. دهکده‌ی جهانی نئولیبرالیسم بدیلی برای دنیای آرمانی بدون مرز شد و سلطه‌ی گلوبالیستی بازار، مقاومت چندانی را در مقابل خود ندید. طبیعی بود که روشنفکری اعتراضی، هرچه بیشتر از رمق بیفتد؛ امّا نزدیک به پایان دهه‌ی اوّل و اوایل دهه‌ی دوم یک دفعه ورق برگشت.

جنبش سبز در ایران، خیزش‌های موسوم به بهار عربی و تسرّی فوق سریع آن‌ها به کشورهای دیگر خاورمیانه و جهان عرب، از آن سو در ایسلند، یونان و فرانسه و از جانب دیگر در آمریکای لاتین، شیلی، بولیوی و آرژانتین به صورت زنجیره‌ای به منصه‌ی ظهور رسیدند. آسیای شرقی نیز در امان نماند؛ طوری‌‌که در دهه‌ی دوم قرن بیست و یکم سخت بتوان هفته‌ای را یافت که در آن، کشور و هر ناحیه‌ای از دنیا خبری از این دست رویدادها را به خود اختصاص نداده باشد. همه‌ی این جنبش‌ها علاوه بر شباهت‌های شکلی و محتوایی، در شعارهایی اساسی مشترکند: اعتراض به فساد دولتی، بوروکراسی نفوذناپذیر غیرانسانی و فقر رو به گسترش عمومی!

با این وصف چندین سؤال مهم به‌طور جدّی در اینجا قابل طرح هستند:

الف) آیا بایسته و شایسته است که ما منتظر مقطع جدیدی از بازتولید، دگردیسی و یا تحوّل مهمی در مفهوم روشنفکری باشیم؟

ب) با توجّه به واقعیّت (عموماً) توده‌ای و خودجوش بودن جنبش‌های مذکور، آیا روشنفکران -به معنی عرفی کلمه- توان تأثیرگذاری، تعیین جهت و یا حتّی، رهبری این جریان‌ها را خواهند داشت؟

ج) آیا در دنیای -به اصطلاح- گلوبالیزه، روشنفکران نیمه‌ی پیشرفته‌ی دنیا، لازم نیست مسئولیتی در قبال آن معضلاتی که دولت‌های مدرن و دموکراتیک‌شان در بخش‌های عقب‌افتاده‌ی جهان ایجاد کرده‌اند، احساس کنند و چشم بر حوادث فاجعه‌گونه‌ای که گاهی گریبان خودشان را نیز به‌صورت مستقیم می‌گیرد، نبندند؟

د) چه راهکارهایی برای برون‌رفت از یأس و سرخوردگی کنونی می‌توان طرح کرد و به کار برد؟

امروزه شاهد یکی از بزرگ‌ترین بحران‌های سراسری جامعه‌ی انسانی هستیم. تا این لحظه بیش از یک و نیم میلیون نفر از جمعیّت دنیا -و ترجیحاً در نواحی فوق صنعتی- در اثر ابتلا به بیماری ناشی از یک ویروس مرموز از بین رفته‌اند. اگر پروژه‌ی مدرن روشنفکری را اسماً - و به طور تلویحی- تأیید کنیم و ترم «سوژه‌ی روشنگر» را برای شناسایی طیف وسیعی از شهروندان جوامع معاصر به کار ببریم، شاهد آن هستیم که بدبین‌ترین آن‌ها، از قبیل «اسلاوی ژیژک» یا «یووال نوح هراری» معتقدند که پس از سپری گردیدن سالی دهشتناک از بروز بحران کرونا، دولت‌های جهان –عمدتاً- به تغییر سیاست‌هایشان در اکثر حوزه‌ها، از قبیل اقتصاد، روابط بین‌الملل، رویه‌های بهداشتی درمانی اعم از بیمه‌گذاری‌های دولتی درمانی، بیکاری و بازنشستگی، قوانین مهاجرت و... وادار خواهند شد. حتمی شدن و تثبیت برگزیت، طرح و -احیاناً- تصویب لایحه‌ی احداث حصار مرزی دریایی برای ممانعت از عبور مهاجرین از فرانسه به انگلستان در کانال مانش، سیاسی‌سازی و انتفاعی کردن تولید و توزیع واکسن کووید ۱۹ و ده‌ها شاهد دیگر، از توهّمی بودن این آخرین خوش‌بینی‌ها، حکایت دارند.

در نهایت، قدرت‌یابی مسابقه‌وار احزاب شوونیست در قالب ائتلاف‌های حداکثری یا غالب، در دولت‌های غرق در چاره‌جویی برای مشکلات -صورتاً- انحصاری خود، روشنفکران همه‌ی دنیا را در برابر یک سؤال مبرم‌تر قرار می‌دهد: آیا آن‌ها کماکان درصدد‌ند که به‌طوری انفعالی در جهت جریان اصلی سیلی بنیان‌کن شنا کنند و تن به ابتذالی بی‌سابقه بسپارند؟ بیش از نیم قرن از جنبش مه ۱۹۶۸ می‌گذرد. به نظر می‌رسد چه با تعریف جدیدی از «پیشتازی» و چه در معنای معمول «روشنفکری» آن کس که برای فراهم ساختن شرایط خلق یک جامعه‌ی استعلایی می‌کوشد، شاید به زودی پی خواهد برد که نوزایی سوژه‌گی تحوّل‌خواهی، نه از قلم فردی همچون نگارنده‌ی این سطور و با بار سطح معیّنی از تحصیلات یا خاستگاه ثابت طبقاتی و یا سوابق خاص مطالعاتی و مبارزاتی، بلکه از کف خیابان‌های دنیا خواهد جوشید و برخواهد خاست!


رخ‌نگار / ماهنامه‌ی فرهنگی و هنری

شماره‌ی دوم / فروردین 1400