مجموعهی فرهنگی/رسانهای شرقالملل در قالب ماهنامهی رخنگار
فراسوی نيك و بد
احمد درخشان
داستایوفسکی از آن اعدام نمايشی در ۲۲ دسامبر ۱۸۴۹ زنده بيرون نيامد، و همچون روحی پريشان و سرگشته و تعميديافته به دوزخ سیبری درافتاد. اين ناكجاآباد روسی در مقايسه با دوزخی كه دانته به تصوير كشيده، سرد و وهمزده بود. داستایوفسکی كه همواره روحی جستجوگر و عاصی و ناآرام داشت برای طی اين دوزخ سرد مسيح را به همراهی برگزيد. مسيحی سر برآورده از واری قرون در عصری ناهمگون.
داستایوفسکی با اعتقادی ملهم از شهود و خرافه و قدردانی، مسيح و تزار و مام وطن را منجی خود میدانست و خود را موظف به پاسداشت از آنها. همين سهگانه است كه بعدها موتيفهای اصلی و چالشهای بنيادی آثار او را بنا مینهند. نوعی اعتقاد به بازگشت به اصل خويش.
نويسنده خلاق و آتيهدار ادب روس، درحالیکه به برادرش مینويسد، «سر خلاق و آفرينشگر خود را مدتهاست از بدن جدا ساخته»، (گروسمان، ۱۸۹) رو به زندگی تازه میشتابد، اما سودای نوشتن او را رها نمیكند. «آيا امكان اين هست كه بار ديگر قلم به دست بگيرم؟ تصور میكنم بعد از چهار سال بتوانم، اگر از نوشتن ممنوع نشوم. اگر ممنوع شوم خواهم مرد. پانزده سال زندان با اجازهی نوشتن بهتر از چهار سال زندان بدون اجازه است.» (تروايا، ۱۸۰) در اين لحظات نوشتن بهمثابه زندگی در برابر شبح مرگ قد علم میكند. اسطورهی كهن تضاد روح و سر، عقل و دل! مفهومی ديگر از مفاهيم آشنای داستایوفسکی.
تجربهی ملموس و رخبهرخ با مرگ تأثيری آشكارا عميق بر داستایوفسکی گذاشت. «میدانيد مجازات مرگ چيست؟ هر كس مرگ را لمس نكرده، نمیتواند آن را بفهمد.» (تروايا، ۱۷۹) اين تجربهی بكر، خالص، عارفانه و درعينحال ترسناك و وحشتخيز، او را بر آن داشت با سری جدا از تن و تصفيهحسابی با گذشتهی فكری و اعتقادی و سياسی، به جهنم يخی بشتابد. شور مهارناپذير او برای كشف حقيقت نهتنها فروننشسته كه حدتی دو چندان يافته است. چنانکه در راه سيبری به برادر خود مینويسد، هرچه زودتر برايش قرآنی بفرستد. انگار قرار است زندان و تبعيد فرصتی باشد برای مكاشفه، برای اندیشیدن به گذشته. «شايد روزی به ياد روزگار جوانی و اميدهايی بيفتم كه هماكنون آن را از اعماق قلب و با خون خود از ريشه بيرون میكشم و دفن میكنم.» (گروسمان، ۱۸۶)
داستایوفسکی همواره میپنداشت همهی گذشته و محتوياتش را از خود كنده و به دور انداخته و روحی ديگر و عقايدی تازه جايگزينش كرده. تجسد و تجسم همزاد و خودی ديگر، متعارض و متضاد يكی ديگر از دغدغههای همهی دوران اوست. به تأكيد جونز داستایوفسکی علیرغم شكست رمان همزاد تا آخر عمر از ايدهی آن دفاع كرده و سعي در بازنويسی آن داشت. (جونز، ۵۲-۵۴) اين خودهای متناقض و متضاد در آثار بزرگ پس از زندان نقشی اساسی دارند و اين امكان را به نويسنده میدهند كه همزمان از زبان يك شخصيت گفتارهای متفاوت و حتی متناقض و متضاد را بيان كند. همين ويژگی، آنها را از شخصيتهای متعارف رمانهای معمول جدا میكند.
در آن لحظهی عزيمت به سرزمين يخ و سرما فئودور با شورورزی مختص خود تنها به یکچیز فكر میكرد؛ يگانگی تن و روان و بهرهوری از تمام هستی و وجود بازيافته. «میخواهم هركدام از دوستان همراهم را در آغوش بگيرم. وقتی به گذشته مینگرم، به همهی اوقاتی میانديشم كه در سرگردانی تلف كردهام، به خطا رفتهام و به علت جهالت، بيهوده گذراندهام...» (تروايا، ۱۸۰) اين جملات لحن آدمی از گوربرگشته را دارد.
برانگيختگی ِ حاصل از تولد ديگر، خصوصيات تندوتیز اخلاقی و شخصيتی داستایوفسکی را برای لمس هستی، شدتی دوچندان بخشيد. اين شور و عطش سيریناپذير در ادراك و بيان احساسات و هيجانات شخصی بعدها شاكله و قالب شخصيتهای داستانهايش را پی میريزد. ماجراهای عشقی توأم با هيجانات افسارگسيخته و سرريزی احساسات خود داستایوفسکی دست كمی از رفتارهای سودايی و جنونآميز شخصيتهايش ندارد. كسی كه چنان تجربهای را پشت سر میگذارد ناخودآگاه به فرای مرزها رانده میشود. «من در همهچیز و درهمه جا تا انتها راه پيش میروم و در طول زندگیام همهی مرزها را درهم نورديدهام.» (تروايا،۵۹) اما نه مگر سرخوردگی و ملال هرآينه در كمين است؟ و باز موتيفی ديگر.
دوزخ ِ سيبری چشم داستایوفسکی را به جهان زيرين روان آدمی میگشايد. جهانی كه مردگان ساكنان آنند. او در آنجا با هيولاهايی بس انسان پنجه درمیافكند و چشم در چشم مغاك میدوزد. نه مگر همزمان مغاك نيز چشم در چشم روح او دوخته است. مغاك تصويری از ويرانی، رنج، خشونت، مرگ و درعینحال تلألؤهای نابی از انسانيت فرارويش مینهد. قوانين بشری در زندان بیمعنی و تهی میشوند و آنچه حكم میراند غريزهی پرشور زندهماندن است و كسب قدرت و ارادهی معطوف به آن. دستاورد بزرگ او از دوزخ سرد همين است. «وقتی میبينم از زندان با اعمال شاقه، چه مقدار از تيپها و خصوصيات مردمی و چه اندازه از داستانهای ولگردان، راهزنان و ديگر مردمان اعماق تيرهی اجتماع را با خود به همراه آوردهام. بهراستی دستخوش حيرت میشوم. با اینهمه مصالح، كتابهای بسيار میتوان نوشت.» (گروسمان، ۱۸۴) علیرغم اين دستاورد، مصالحِ بیپايان ِ نوشتن، و آشنايی او با نهاد بشری كه خودش آن را روانشناسی والا میناميد، دوزخ نيز بیكار نمانده و حفرهای در روح او گشوده است؛ بيماری صرع. اين بيماری نقمت است يا نعمت؟ زندان و سالهای رنجبارش چطور؟ مفاهيمی كه او سالها در آثارش به آنها خواهد پرداخت.
داستایوفسکی اما توان اين را دارد كه چشم از مغاك بردارد. از سويی عشق جنونآميزش، نوشتن، او را از در غلتیدن در تاريكی نجات میدهد و از سوی ديگر آموزههای مسيحی رنج و سختی را وسيلهای برای پالايش و بخشودگی روح میداند. «به شما میگويم، اگر دانهی گندم در خاك نيفتد و نميرد، تنها میماند؛ اما اگر بميرد بار ِ بسيار میآورد.» (انجيل يوحنا، ۲۴:۱۲) ميل به تحمل رنج و همزمان ازخودگذشتگی و بذل محبت از شاخصههای شخصيتهای برجسته آثار داستایوفسکی هستند؛ برای مثال سونيا در جنايت و مكافات و پدر زوسيما و حتی دميتری در برادران كارامازوف و شاهزاده ميشكين در ابله از اين نوعاند.
آن روی سكه از نگاه داستایوفسکی دور نمیماند. در برابر تصوير شگفتانگيز سونيا و آليوشای كارامازوف، پدر و فرزند ناخلفش اسمردياكف خلق ميشوند كه ورِ سياه نهاد بشری هستند. چنانچه گروسمان اشاره میكند، راسكولنيكف و سويدريگايلف از روی نمونهی واقعی، آرسيوف زندانی ساخته شدهاند. فردی از خانوادهای اصيل، وطنپرست و علاقهمند به هنر كه برای بیشرمانهترين تمايلات حاضر است دست به جنايت بزند. نمونهی عالم قاتل كه در آثار رمانتيك بسيار به تصوير كشيده شده بود در نگاه داستایوفسکی بعد و عمق ديگری پيدا میكند و از ابعاد مثالی و فانتزی خارج شده، نمودی ملموس میيابد. با حوادث سالهای بعد و پيدايش نازيسم و استالينيزم اين تصاوير غلوآميز و درعینحال انسانی، منتقدين و خوانندگان سادهساز را وامیدارد به اسطورهی پيامبر-پيشگو متوسل شوند، در حالی كه آنچه داستایوفسکی به تصوير میكشد، حاصل شناخت او از اعماق است. شايد اطلاق چنين صفاتی به داستایوفسکی، حاصل شكست و سرخوردگي ِ ايمان ترديدناپذير عصر روشنگری به انسان و پيشرفت باشد. عصری كه با باوری تام به انسان، دوزخ درون او را ناديده میگرفت.
همانطور كه اشاره شد نويسندهی از آن جهان آمده، عقل دورانديش را به كناری نهاده و با بريدن از گذشتهی خود به ريسمان ديگری چنگ درمیاندازد. اين باور تازه در تضادی آشكار با عقايد انقلابيون، نهيليستها و تساویطلبان قرار میگيرد. او به شعارهای برابریخواهانه مشكوك است و میداند در يك شرايط انگيزشی، نامتعارف، هيجانی و ساختارشكنانه خوی مخرب انسان رخ مینمايد. مغاك به او آموخته: «همه جنايت را دوست میدارند، هميشه دوستش میدارند، نه در بعضی لحظات.»(برادران كارامازوف، ۷۷۳) چنين شناختی از انسان با تعاريف بزكشده انقلابيون در تضادی آشكار است كه در پی يكرنگي، فرد را جزئی از آحاد يكصدا و يكزبان و همسان و همراه میخواهد كه در راه آرمانی والا، فرديت خود را وامینهد و ارادهی خود را به ديگری میسپارد. داستایوفسکی تصويری از دورنمای انقلاب ارائه میدهد كه دهشتناك و نزديك به واقعيت است: «يك اقليت جنايتكار بر اين ملتِ بردهشده حكومت خواهد كرد... برای بردگان رؤسايی لازم است، بدين ترتيب انقلاب عليه حكومت استبدادی، به يك استبداد فردی جديد مبدل خواهد شد... من با خارج شدن از آزادی بیحدّ و مرز به استبداد بیحد و مرز میرسم.» (تروايا، ۴۲۶)
با نگاهی به وقوع انقلاب اكتبر و پيامدهايش شايد باز وسوسه شويم از كليشههايی مدد بجوييم كه سعی در برساخت اسطورههای تكراری و تقليلدهنده دارند؛ و آن دشمنی داستایوفسکی با هر نوع انقلاب و تغيير است كه ريشه در خرافیبودن و كوتهفكری او دارد. اما آن چيزی كه در اين ديدگاه مغفول میماند خوانشی همهجانبه و توجه به عمق نگاه داستایوفسکی و شناخت او از عمق روان انسان است. داستایوفسکی اجتماع را جدای از افراد آن نمیداند. به باور او تراژدیای كه در سطح كلان و اجتماع رخ میدهد همان خردهجنايتهای فردی است كه ابعاد بزرگتری يافته. اگر راسكولنيكفی را كه برای رسيدن به آزادی بیحد و مرز، پشهای بیارزش، پيرزنی نزولخوار را میكشد، وسعت و جمعيت ببخشيم به انقلابيونی میرسيم كه ارواحشان به اسارت شيطان در آمده. يا مواجههی ايوان كارامازوف با مفتش اعظم برآمده از چنين ديدگاهی است، البته در ادامه اين اسمردياكفِ يهودا است كه اين نقش را به عهده میگيرد. انقلابيون اما برای رسيدن به اتحاد جمعی، فرديت فرد را فراموش میكنند و سرپوشی بر تمام تناقضات و تضادها میگذارند.
داستایوفسکی راه رهايی و نجات از آشوب انقلاب و مقابله با شياطين را بازگشت به اصل خويش و مام وطن میداند. همين باور غريب زمينهساز چالشهای بسياری میشود.
تركيبی از عرفان مسيحی با ناسيوناليزم روسی، داستایوفسکی را به اين باور رسانده بود كه نجات نوع بشر از مصائب هستی به دست قوم روس خواهد بود. شور مهارناپذير او در دعوت از مردم كشورش برای جنگ با عثمانی را نيز بايست از اين زاويه ديد. تحمل رنج برای پالايش روح و تن. نكتهای كه در اين ميان اهميتی بنيادين دارد و تا حدودی جهان فكری داستایوفسکی را روشن میكند، اين است كه او هر ايدهی عينی و انتزاعی را به شكلی غريب به متافيزيك پيوند میدهد. در حيطهی رفتارهای شخصی نيز چه خود نويسنده و چه شخصيتهايش مدام ميل به چنين فداكاری منجيانه دارند. يك نوع ازخودگذشتگی و خاكساری برای نجات ديگری. نويسندهای كه در شاهكار خود، ابله، دو تيپ متفاوت از انسان را در شبی دراز در كورسوی نور شمعی به سوگ زيبايی و عشق مینشاند، شورورزانه جنگ را میستايد. «جنگ، هوايی را كه ما تنفس میكنيم، و بر اثر آن در حال خفقان، بيماری و ركود روحی هستيم، تازه خواهد كرد.» (تروايا، ۴۶۸) داستایوفسکی اين جنگطلبی را در تضاد با باور عميق خود به انسان نمیبيند بلكه برايش همان جنبه روحانی مطرح است. شايد رنج جنگ تاوان گناه مردم روس باشد. بنابراين گرايش ناسيوناليستی داستایوفسکی را هم بايد در رشتهای از كلاف درهمپيچ باورهای او دانست و رد و قبول مطلق درافتادن در دام همان اسطورههای بدخوانی است.
اين ماورايی كردن تمام امور چنان در باور داستایوفسکی ريشه دارد كه اين پالايش و آرامش روحی و بخشودگی، گاه بهجای جنگ با پرستش و باوری قلبی به دست میآيد. جنگ و ايمان هردو كاركردی يكسان میيابند. آليوشا وقتی شدت علاقه و ايمان مردم را به پدر زوسيما میبيند به اين باور میرسد كه «برای جان فروتن روسی عامی، فرسوده از غم و كار سخت و، از آن بيشتر، از بيماری بیپايان و گناه بیپايان، مال خودش و مال دنيا، يافتن چيزی يا كسی مقدس كه به خاكش بيفتد و پرستشش كند، بزرگترين نياز و آرامش بود.» (برادران كارامازوف، ۴۶) مكثی بر گناهِ مال خود و مال دنيا، میتواند حامل همان مفهوم ملیگرايانه و وظيفهی منجيانهی قوم روس باشد. اما چنانكه در ادامه خواهيم ديد اين ملیگرايی خالی از نگاه انتقادی داستایوفسکی نيست. اصولاً بايد گفت او هنگام نوشتن در فرای مرزها و نيكها و بدها گام برمیدارد. ناسيوناليزم خام و كور بيشتر به حوزهی مقالات و تظاهرات سياسي او در روزنامهاش محدود میماند.
بااینحال ناسيوناليزم خاص داستایوفسکی، او را در تضاد و تقابل با غرب قرار میدهد. البته بايد اذعان داشت اين تقابل از جهتی ريشه در جهانبينی او و نظرگاه انتقادیاش با نظام سرمايه و سلطهی پول و علم و خرد خشك غربی نيز دارد. زمانی گفته بود: «گويی همهی مسائل انسان عبارت از اين است كه بر خود ثابت نمايد او انسان است نه چرخدندهی ماشين.» (تروايا،۳۱۲) روح ملتهب و عاصی داستایوفسکی نمیتوانست با تفكر پوزيتويستی غرب و مظاهر سرمايه و قدرت همراه و همساز باشد. در جوان خام مینويسد: «آرمان شما بسيار حقيرانه است: پول، ثروت. اين با سعادت عام، با ازخودگذشتگي بهخاطر بشريت، بسيار فرق دارد.» (جوان خام، ۱۱۴) او تحت تأثير فلسفه ايدهآليسم آلمانی و ادبيات رمانتيك معتقد بود حقيقت را نه بهواسطهی روشهای ظاهری و سطحی علم تجربی يا استدلال منطقی جست، بلكه بايد به كمك شمّ هنری در اعماق روح بشر غوطه خورد، و از اين راه است كه نهتنها سراسر روح بشر، بلكه رازهای كائنات را هم میتوان كشف كرد.
شايد بتوان در تضاد و تناقضی بیپايان، سبك و فرم خاص آثار او را نيز به اين نظرگاه مرتبط دانست. داستایوفسکی با همه اشرافش به رئاليسم و رمانتيسيسم غربی و حتی الگوبرداری از آنها، (همانطور كه باختين اشاره میكند، طرح و پیرنگ بسياری از داستانهای او از آثار غربی الهام گرفته شده است.) مقلد صرف نماند. «دروغ را به سبك خود گفتن، بهتر از حقيقتی است به تقليد ديگری. در مورد اول تو انسانی و در مورد دوم تو فقط مانند طوطی هستی!» (جنايت و مكافات، ۳۰۵)
چنين ملغمهی درهمجوشی همان عنصری است كه جهان فكری و سبك و فرم خاص داستایوفسکی را میسازد. در اين ساختار تضادها و تناقضات به روشی غريب به تعاملی هستیشناسانه میرسند:
تسلط به فلسفه و ادبيات غرب و درعینحال انتقاد از آن و فاصلهگذاری با آن. چنانکه در سفرهای خود هيچكدام از نويسندگان همعصر خود را ملاقات نكرد.
اعتقاد به مسيحيت و باور به اینکه واقعيت غايی همان واقعيت متعالی آرمانهای جهانشمول ِ مسيحيت است، در عين ِ پاسداشت آرمانهای گذشته. استراخوف دوست و همكار داستایوفسکی دراینباره مینويسد: «داستایوفسکی دوست داشت آرا و عقايد خود را بر اساس فلسفهی معاصر بيان كند.» (جونز، ۲۱) بهعبارتیدیگر ميل به دوران بیاعتقادی.
و در نهايت ناسيوناليسم روسی و اعتقاد داستایوفسکی به تزار هم خالی از همان نگاه انتقادی او نبود. او با تمام اعتقاد و علاقهاش به مردم روس دمی از انتقاد ضعفها و ناراستیها و كژیها غافل نمیشد. مردمان فقير، بيچارگان، رنجديدگان، سركوب و تحقيرشدگان كه موتيف اصلی آثار او قبل از زندان هستند، بعدها هم موضوع اصلی رمانهای او باقی میمانند. او هرگز نتوانسته بود خود را كاملاً از باورهای رئاليسم سوسياليستی برهاند. اما درعینحال در تنگنای آن نوع رئاليسم باقی نماند و با شناخت عميقش از مردم روسيه آن را به ادبياتی نو پيوند زد. همانطور كه جونز اشاره میكند رئاليسم وهمی داستایوفسکی از دل همين شناخت و كلام او بيرون میآيد: «حقيقت در روسيه همواره خصلتی كاملاً وهمی به خود میگيرد.» (جونز،۱۸) در چنين وضعيتی كه واقعيت و حقيقت هر لحظه رو به تكهتكهشدن و تجزيه دارد، شهر و مزايا و مناظر واقعی نيز خصلتی وهمی به خود میگيرند و حتی پترزبورگ، عشق بزرگ او، به مِهی فرار تبديل میشود. «اما بايد هرچند گذرا بگويم كه به نظر من از صبحهای سنپترزبورگ، حتی ملالآورترين ِ آنها، وهمناكتر نمیتوان يافت... بارها به هنگام نشستن چنين مِهی بر زمين به چنگ رؤیایی غريب و سمج افتادهام... اگر اين مه از زمين بلند شود و كل ِ اين شهر مرطوب و چسبنده را با خود ببرد چه، شهر با مه بهسوی آسمان بلند شود، مثل بخار ناپديد شود و هيچ از خود برجا نگذارد، مگر زمينهای باتلاقی ِ قديمی و –در میانهی آنها شايد فقط بهعنوان تزيين، سوار برنزی را كه بر اسب خسته و به نفس افتادهاش سوار است؟...»[1] (جونز، ۲۷) آيا نمیشود گفت اين اسب برنزی نشانی از روسيهی از نفسافتاده و نظام رو به اضمحلال آن است؟ در هر صورت اين فراری و پوچ شدن و به هوا رفتن همهچیز گويای اين است كه داستایوفسکی نگاه انتقادی خود را از دست نمینهد و در تارهای خوشبينانهی ملیگرايانه هم محبوس نمیماند.
پس بنابراين بهتر است بازگرديم به ابتدای اين يادداشت و ايدهی اوليهمان را نقض كنيم و بگوييم داستایوفسکی هرگز سر خلاق و انديشمند و عاصیاش را از خود جدا نكرد. او تصور میكرد سر خود را كنده و در آن ميدان كذايی دفن كرده است. بیاعتقادی و جدال شك و ايمان همواره با او ماند و به چالشها و تضادهای فكری و عقيدتیاش بیشازپیش دامن زد.
داستایوفسکی جزو معدود نويسندگانی است كه به حجم بیانتهايی از تضادها و تناقضها دامن میزند. هرچه بيشتر بكاويم، بيشتر در اين هزارتوی پيچدرپيچ سرگردان میشويم. چنانکه اين سطور دچار تناقضگويی بنيادين میشود. آثار او بيش از آنکه مبلغ يك ايده و نظر و عقيده باشند بازتاب ايدهها، صداها، آواهای متفاوت و كاوشها و چشمدوختن در مغاكی تاريك هستند. نه مگر او از جهان مردگان بازگشته است. «من مجدداً آزاد شدهام! من از ميان مردگان برخاستهام!» (خاطرات خانهي اموات، ۳۲۰)
چنين گسترهای از عقايد، باورها و انديشهها به ساختاری متكثر نياز دارد و داستایوفسکی برای خلق اين آينهی هنری به قول باختين عرصهها و ژانرهای مختلفی همچون رؤیا، خاطره، پاورقی، مكاتبه، اعتراف، گزارش مستند، هجو، زندگی قديسان، حكايات فلسفی، رمان گوتيك و رئاليسم رمانتيك را در خود جای میدهد و همزمان آن را به پارودی و ضد خود تبديل میكند و موفق به خلق رمانی چندصدايی میشود كه اساس آن بر گفتمان گفتگويی استوار است. رمانی كه زمان را درمینوردد و از مدرنيسم و پستمدرنيسم عبور میكند. تمام اين گستردگی و تكثر شايد در اين عبارت داستایوفسکی خلاصه شود كه سالها پس از آن صبح كذايی با حسرت و رنج نوشت: «من با درد بسيار، داستان بروز دگرگونی در اعتقادات خود را روايت میكنم.» (گروسمان، ۱۸۷)
25 بهمن 1398
رخنگار / ماهنامهی فرهنگی و هنری
شمارهی یک / بهمن 1399
پینوشت:
[1] اين قسمت از جوان خام را كه جونز شاهد مثال آورده، از همان ترجمهی نيكفرجام آوردهام. چرا که رضايی در توصيف اين صحنه از صفات خيالانگيز و رؤیایی بهره گرفته كه گويای تعبير داستایوفسکی نيست.
منابع:
1. ابله، فئودور داستایوفسکی، مترجم: سروش حبيبی، نشر چشمه، چاپ هفتم، ۱۳۸۸.
2. برادران كارامازوف، فئودور داستایوفسکی، مترجم: صالح حسينی، انتشارات ناهيد، چاپ سوم، ۱۳۷۶.
3. تخيل مكالمهای، جستارهايی دربارهی رمان، ميخاييل باختين، مترجم: رؤیا پورآذر، نشر نی، چاپ دوم، ۱۳۹۰.
4. جنايت و مكافات، فئودور داستایوفسکی، مترجم: مهری آهی، انتشارات خوارزمی، چاپ پنجم، ۱۳۷۷.
5. جوان خام، فئودور داستایوفسکی، ترجمهی رضا رضايی، نشر دات، چاپ اول، ۱۳۸۲.
6. داستایوفسکی، زندگی و آثار، لئونيد گروسمان، مترجم: سيروس سهامی، نشر نيكا، مشهد، چاپ اول، ۱۳۷۰.
7. داستایوفسکی، زندگی و نقد آثار، هانری تروايا، مترجم: حسينعلی هروی، انتشارات نيلوفر، چاپ دوم، ۱۳۸۸.
8. خاطرات خانهی اموات، فئودور داستایوفسکی، مترجم: مهرداد مهرين، انتشارات گنجينهی ناصرخسرو، چاپ چهارم، ۱۳۶۳.
9. داستایوفسکی پس از باختين، قرائتهايی از رئاليسم وهمی داستایوفسکی، مَلكُموی جونز، مترجم: اميد نيكفرجام، انتشارات مينوی خرد، چاپ اول، ۱۳۸۸.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کار و موفقیت
مطلبی دیگر از این انتشارات
اشتراوس و علوم اجتماعی
مطلبی دیگر از این انتشارات
حکومتِ قانون؛ پوزخندِ تدبیر بر تقدیر