مجموعهی فرهنگی/رسانهای شرقالملل در قالب ماهنامهی رخنگار
ما به روانپریشی مدیونیم
مجتبی تجلی
(تأملی در ناملایمات روحی فئودور داستایوفسکی - یک زندگیِ پرحاصل ولی آکنده از دوگانگی و تضادِ مدام)
نیچه گفته بود: «داستایوفسکی تنها کسی است که به من مطالبی از روانشناسی آموخت!»
این کلام از زبان کسی چون نیچه که در زندگی کوتاهش همواره از آزردگی روان رنج میبرد و در نهایت نیز شیرهی جان در راه آگاهی انسان گذاشت، عمق روانشناختیِ ارزشمند نوشتار داستایوفسکی را به ما مینمایاند.
اگر میخائیل آندرهئویچ، پزشکِ نظامی، پدری سختگیر، ترشرو، ستمگر و بدبین نبود ما اکنون از اندیشهی غنی اخلاقی نهفته در «برادران کارامازوف» محروم بودیم و بههمین آسانی تولید و نمود محتوایی با ارزش در شناخت انسان، مفسدهجوییهایش و موازین اخلاقی نو متوقف میماند. بههمین نمط اگر که «ماریا فدروفنا» ، مادری پروریده در خانوادهی متوسط روشنفکر روسیه تزاری، از روحیهای ملایم، لطیف، هنرمند و صبور بیبهره بود، به ادبیات عشق نمیورزید و اهل موسیقی نبود و در نهایت بیماری رومانتیکها (سل) پسرش را در نوجوانی از او محروم نمیکرد ساحت ادبیات از هنرمندی خلاق، عصیانزده و در همانحال موعظهگر بیبهره میماند. این ترکیب نامتعادل والدین بعدها زمینهساز آفرینش شخصیتهای داستانیای شد که حتی آدمکشی را زیر لوای مرام و اعتقادات خود موجه میدانستند و از سوییدیگر از تیر ندامت عمل خود نیز در امان نمیماندند. شخصیتهایی ساختارشکن، بزهکار و البته آکنده از احساس گناه که در پی جبران آن هستند.
درکِ همراه با فراست «ماریا دیمیتیرفنا»ی همسر از دوگانگیِ آتشینی که وجود او را در چنگ داشت بانی مثلثی است که زمینهساز خلقتهای ادبی بیمانندی است. همسر دریافته بود که یگانه راه رام کردن این طبع ناآرام نوشتن است و صبورانه این اجازه را به خالق آثار ارزشمند و بیبدیل ادبیات جهان عطا میکند.
داستایوفسکی با رنجی درونی و روحی عصیانگر در طبقهی اجتماعی متوسط زاده شد. دوگانگی موجود در زندگی و رفتار پدر و مادر و مرگ غیرمنتظره آنها آن رنج را در اندرون شخصیتی بالقوه خلاق، به پتانسیلی بزرگ برای خلق آثاری بی بدیل تغییر ماهیت داد. روانشناسی و روانکاوی از منظرهای مختلفی رد پای سائقهای روانی وارد آمده بر او را در داستانهایش بررسی و به نقد گذاشتهاند. در رٲس آنها فروید انگیزه و فانتاسم پدرکشی و عقدهی ادیپ را در او به بررسی و به نقد کشیده است. اهمیت این نگاه زمانی بیشتر آشکار میشود که فروید پدرکشی را مهمترین و نخستین جنایت فرد و بشر میداند. پدر که فردی منزوی با رفتارهای سختگیرانه و آزاردهنده است دوگانهی مهیب نفرت - مهرورزی را در وجود فئودور کاشت. میخاییل داستایوفسکی خانواده را به محلهای در یک بیمارستان نظامی منتقل میکند. آنجا و در محیطی با ارتباطات خانوادگی اندک، داستایوفسکیِ کودک فرصت یافت در انزوا و ترس دائمی از پدر و شاهد رنج کشیدن مادر با افراد مختلفی معاشرت کند که بعدها در جایجای آثارش ظهور یافتند. در آن خانهی مستمندان بچههای سرراهی، دیوانگان، سالخوردگان مؤسسهی خیریه در مجاورت و فراروی روحیهای قرار گرفت که از نفرت و رقابت با پدر بر سر تصاحب مادر مهربان و تحت ستمش مدام آسیب دیده بود. وجود گورستانی که مختص متکدیان و مجرمان بیکس و کار بود روح خلاق او را مفسدهجو و از سوییدیگر موعظهگر بار میآورد. این تضادها در همهی وجود فئودور چنان ریشه کرد که نهتنها حیات روانی _ جنسی او که اعتقاد مذهبیاش را تا پایان عمر به زنجیر نوسان آویخت. بیان دوگانگی و تناقض در قالبهای داستانی برای فرد روانرنجور چوب دو سر طلا است. از سویی رهایی از رنج و افسردگی و حملات هیستریکِ صرعی را به ارمغان میآورد و از آن طرف آنقدر برای روان خسته و خرد شده میان تناقضها جانکاه است که در نامهای به خواهرزادهاش مینویسد: «اوه سونچکا! اگر بدانی نویسنده شدن و بار سنگین نوشتن را به دوش کشیدن چه اندازه دردناک و فجیع است.» و در نامهای دیگر میگوید: «از آنجا که من بیش از آنکه نقاش بوده باشم شاعرم، همواره موضوعاتی فراتر از توانایی خود برگزیدهام.» چنین است که از دلنوشتههای روزمره با کسانش برمیآید که او نقاشی را بهمثابه روح آرام و جسم بیمار مادر رنجورش میبیند و نوشتن آتشین و پرشور را مقابلهای برای شکست دادن پدر در عقدهای ادیپی و جانشینی او میپندارد. آنسوی ماجرا کشمکش ادامه مییابد و وقتی در روان آسیبدیدهاش پیروزی بر پدر و کشتن او را به خود منسوب میبیند سعی در فرونشاندن این بارِ گناه از گردن خویش میکند. تلاش جبرانی که برای به دست آوردن دل پدر به جای غلبه بر او در سیطرهی روان شکل میگیرد گویا در منتها باز باید به تن دادن به اختگی بیانجامد و ترس را فزونی میبخشد. موضوعی که به ناآرامی روح بیشتر دامن میزند. گرایش فطری دوجنسی سر بر میآورد و به معضلی دیگر برای او تبدیل میگردد. بدینسان داستایوفسکی که همهی جهان را معشوق نوشتار خود میکند در مقابل معشوقههایش ضعیف و ناتوان میماند. بهگونهای که عشقهای خلق شده در داستانهایش تبلوری از رنج و خودآزاری اوست. داستایوفسکی در بیان عشق از پدیدهی سودایی یاد میکند. حالتی که ماهیتاً تناسبی با لذت ندارد و بیشتر به سوی درد و تألم رهسپار است. در بستر چنین تفکری است که «الکسی ایوانویچ» در رمان قمارباز در مورد معشوقهاش میگوید: «میداند که من دیوانهوار دوستش دارم و حتی اجازه میدهد از این عشق سودایی برایش حرف بزنم. و البته هیچچیز بیش از این آزاد گذاشتن من در بیان عشقم، گواه نفرتش از من نیست!»
سؤال دیگری که در بررسی حیات روانی داستایوفسکی همیشه مجال طرح شدن یافته این است که آیا حالتهای روحی و جسمیای که اول بار در شانزده سالگی و بهدنبال فوت مادر بر او حادث و بهعنوان بیماری صرع تلقی شد، حملات هیستریک بزرگنماییشده در اثر اختلال روانتنی او بود؟ حملاتی که در مدت تبعید در سیبری بارها به سراغش آمد. بسیاری، از جمله فروید آن را نه یک صرع و تشنج بالینی بلکه حملهای هیستریک و از دیدگاه روانکاوی، نمایشی از مرگ پدرش میدانند. مرگی که در ارکان و اصول روانکاوی، داشتن آرزوی آن میتواند از کنج ناخودآگاه او برخاسته و شعله کشیده باشد. این میل به پدرکشی و آزار ناشی از آن بهحدی بود که علاوه بر حملات یادشده، آرزوی مرگخواهی او را نیز شعلهور میکرد. بعدها در مورد صحنهی اعدام ساختگیاش در تبعید گفت: «به خاطر ندارم که در هیچ لحظهی دیگری از عمرم بهاندازهی آن روز خوشحال باشم.»
بسیاری بر این عقیدهاند که سائق رنجآور میل به پدرکشی و ملامت ناشی از این احساس گناه بود که او را واداشت بدون هیچ دفاعی مجرمیت را در مقابل دادگاه بپذیرد و به حکم پدر کوچک (تزار) برای زندانی شدن و تبعید تن در دهد. کاری که شاید از بار احساس گناهش میکاست. هر چند اندوه ناشی از این احساس گناه به خاطر تمایل به مرگ پدر، او را تا زمان نوشتن «برادران کارامازوف» آسوده نگذاشت. در این شاهکار ادبی به مانند «ادیپ» نوشتهی سوفکل و «هملتِ» شکسپیر پدر به دست فرزند کشته میشود و خالقِ اثر گویی با خلق آن میخواهد برای خود همدستانی در تاریخ دست و پا کند.
سختی و رنج دوران بلوغ و محیطی که در آن داستایوفسکی نوجوان زیسته بود از او فردی با تمایل بیحد و حصر به آزار دیگران و در سطوح عمیقتر و جدیتر آزار به خود ساخته است. بههمین علت است که به اعتقاد بسیاری از روانشناسان، شخصیتهای داستانی او گناهان بزرگ را در لوای ایدئولوژی و مذهب مرتکب میشوند بدون آنکه توسط خالقشان مورد ملامت قرار گیرند. گویی آنها همزاد روح دوگانه و پرتلاطم او هستند.
«راسکولنیکوف» که در جنایت و مکافات بهمانند خالقش به سیبری تبعید میشود، میپندارد مغاکی غیر قابل عبور میان او و دیگران دهان گشوده است، از رعایت قوانین بشری دست میکشد و آنها را برای کشتن پیرزن رباخوار باز میبیند. در نهایت از فرط ندامت که پارادوکسِ حق به جانب بودن است دچار جنون میشود. اما بزهکاران داستانهای او و از جمله راسکولنیکوف، برخلاف تعریف عمومی بزهکاری که تنها واجد خصیصهی خودخواهی و تخریب است، ظرفیت فراوانی برای عشقورزی و ارزشگزاری اخلاقی هستند. این وجه شخصیتها که از روح عدالتطلب داستایوفسکی منشعب میشوند رویهی آموزنده و آموزگار اثرهای اوست.
در بخشی از زندگی حقیقی و ادبی داستایوفسکی قمار اعتیادگونه ساری و جاری میشود. قمار کردن بیمحابایش در نظر اول محصول سفر به اروپا و گریز از نیهیلسم روسی تلقی میشود. حیاتی که داستان معروف «قمار باز» زاییدهی آن است. «قمارباز» شاید یک اتوبیوگرافی زیرکانه باشد. همان میل به نابودی، همان زندگی پرملال که باید از آن گریخت و همانگونه عشقورزیای که در زندگی راستین این روس پرتلاطمِ مهاجر وجود دارد. چه خوشایند من و شما باشد و چه موجب رنجش شود روانشناسی و روانکاوی پرده از یک بعد روانی با زیرساخت جنسی او برداشته است. اغلب دوست داریم که اسطورههایمان مبرا از شرارت که هیچ، که حتی از خصائص انسانی معمول نیز به دور باشند. اما این دردی از وجود حقیقت دوا نمیکند. نمادپردازیِ روانکاوانه نشان داده است که حرکات دست قمارباز با برگها و تکرار پیاپی آنها، استمنا را دلالت میکند. فئودور جوان و آسیبپذیر که به سختی میتوانست با جنس مخالف ارتباط بگیرد از اقدام مکرر به استمنا رنج میبرد؟ چرا چنین واقعیتی را نتوان پذیرفت؟ آن هم وقتی در شرح زندگیاش پشیمانی مکرر از قمار کردن و بر باد دادن ارثیهی پدری، تخریب خود و زندگی خانوادگی را مییابیم. آفریدگارِ«قمارباز» بیتردید از قماربازی بهعنوان یک بیماری روحی رنج میبرده و شخصیت اصلی داستانش چون خود او وقتی همه چیز را میبازد در اثر طمع، دچار نوعی عدم تعادل روانی و در نهایت هذیان میشود. چنین است که داستایوفسکی مستأصل از قمار مدام، از همسرش میخواست که او را به خاطر این کار تحقیر کند. تضاد دائمی موجود در دنیای ذهنی، بار دیگر رنگ و لعاب خودآزاری و دیگرآزاری و تخریب به خود میگیرد. سوپاپ اطمینانی که این فشار مدام را اندکی تخلیه میکند نوشتن است و داستان با شخصیتهای مشابه زندگی او زاییده میشود.
میبینیم که آفرینندهی شاهکارهایی از ادبیات داستانی جهان در میان چند وجه از اختلال و یا انحراف روانی که ناشی از زندگی پرنشیب اوست و بر گُردهی حساسش سنگینی میکند اسیر است. به این قرار انسان معاصر مدیون روانپریشی اوست. در حقیقت اگر کمی دامن احتیاط را رها کنیم باید گفت تمدن هر آنچه از خوب و بد نصیب برده است از ذهنهایی آسیبدیده است. و گرنه دلآرامان و روانهای نامتلاطم چه دارند که بر ما برای شناخت و آگاهی عرضه کنند. داستایوفسکی خود جایی میگوید: «تنها کسی میتواند به رفیعترین قلهی اخلاق برسد که شنیعترین گناهان را مرتکب شده باشد.» و هنگامیکه این را در مقابل گفتهاش در «برادران کارامازوف» که «اگر خدایی وجود نداشته باشد، همه چیز مجاز است.» میگذاریم باز تضادی دیگر خودنمایی میکند. او تا پایان عمر میان دوگانهی الحاد و ایمان در نوسان بود و هیچگاه از آن خلاصی پیدا نکرد.
در انتها باید به برخی گمانهزنیها در مورد ابتلای او به سندروم «استاندال» اشارهای کوتاه بشود. این نشانگان که برای اولبار در استاندال نویسندهی فرانسوی شناسایی و تشریح شد با علائمی از شعف، گیجی، اضطراب، مغلوبیت کامل در مقابل احساسات و حتی فراموشی و غش در مواجهه با سائق زیبایی هنری تعریف میگردد. آیا حملاتی که فئودور داستایوفسکی از آن رنج میبرد نه صرع بلکه علائم رهایی و شیفتگی لحظه-ایِ روح سرکش - رومانتیک او بود؟
فقط میشود گفت: شاید!
رخنگار / ماهنامهی فرهنگی و هنری
شمارهی یک / بهمن 1399
پانوشت: [در نوشتن مقاله از نوشتههای حسین پاینده و اکبر پویانفر سود بردهام]
مطلبی دیگر از این انتشارات
کشتی نشستگانیم
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان یک شهر
مطلبی دیگر از این انتشارات
بسترهای باز و دشمنان آن