وظیفه‌ی دانشگاه در جهان امروز


ایمان مطلق آرانی


دنیای امروز ما از بسیاری جهات شبیه به هیچ دوره‌ای از ادوار بشر نیست اگرچه می‌توان چنین گفت که هیچ دوره‌ای شبیه دوره‌ی دیگری از زندگی بشر نیست و تفاوت‌هایی دارد اما زمانه‌ی ما به شکلی بنیادین تفاوت کرده است. پیشرفت علم در قرن اخیر به شکلی بوده است که تأثیر به سزایی در لحظه‌به‌لحظه‌ی زندگی ما گذاشته است تا به آنجا که زمان خواب ما به‌واسطه‌ی برق، غذای ما به‌واسطه‌ی غذای فوری و ساندویچ‌های آماده نیز تغییر کرده است چه رسد به روابط، اسفار، تفریحات، کسب اطلاعات و…. بی‌گمان این علم بوده است که با پیشرفت‌های سرسام‌آور خود از جهات مختلف این تأثیرات را در زندگی ما گذشته است. اولین نگاه و ساده‌ترین نگاه این است که پیشرفت علم سبب آسان شدن زندگی‌ها شده است و همچنین به‌واسطه‌ی پیشرفت در علوم پزشکی، عمر افراد بشر نیز بیشتر شده است و خلاصه آن‌که هر روز این زندگی بیشتر از پیش آسودگی را برای ما به ارمغان می‌آورد. هر چقدر که علم پیشرفت می‌کند گویی از ما می‌خواهد که ما نیز با او پیشرفت کنیم و یا آنکه بهتر است بگوییم که یوغی بر گردن آدمی انداخته است و او را می‌کشاند. این را از نمونه ساده‌ی تغییر و عوض کردن تلفن‌های همراه شخصی می‌توان فهمید که هر ساله با حملات بی‌امان رسانه‌ها و تبلیغات از هر طرف آدمی را ترغیب و تشویق می‌کند تا مدل جدیدش را که امکانات جدیدتری دارد خریداری کنیم، این موضوع در بسیاری چیزهای دیگر هم صادق است و به همین جهت است که باومن متفکر و جامعه‌شناس لهستانی، لقب سیالیت را به دنیای امروز ما داده است، دنیایی که گویی از هر لحاظ با ثبات و امر دائمی بیگانه است. زمانه‌ی ما، زمانه‌ای است که خبر پشت سر خبر بعدی گم می‌شود و اساساً فرصت آن پیدا نمی‌شود که مورد تأمل قرار گیرد. تأمل و تفکر دو امری است که در زمانه‌ی ما مورد غفلت قرار گرفته چرا که نه زرق‌وبرق دنیای مدرن به کسی اجازه می‌دهد که کنج خلوتی بگزیند و به تفکر بپردازد و نه بمباران اطلاعات از هر سو اجازه می‌دهد که فرصتی را فراهم کند که به فکر افتد، اساساً سیالیت وارد ذهن و ضمیر آدمی نیز شده است! تو گویی به آلزایمر همگانی گرفتار آمده‌ایم که نمی‌توانیم به نیکی بر سر موضوعی بیندیشیم و قبل از آن‌که زوایای آن را دریابیم فراموشش کرده‌ایم! اخیراً کتاب‌ها گویا شده است که بگذاریم پخش شود تا وقتی، کار دیگری می‌کنیم در همان حین داستان را هم بشنویم. البته ترجیح این است که به‌جای کتاب مقاله بخوانیم، متاخراً در بعضی وب‌سایت‌ها حتی ذکر می‌شود که چند دقیقه طول می‌کشد که این مقاله خوانده شود تا خواننده بداند چقدر وقت می‌برد که آن مقاله را بخواند! از چه جهت و به چه علت این‌گونه عجله داریم؟ به کجا باید برویم و به چه‌کار مهمی باید برسیم که دقیقاً تا این حد زمان اهمیت پیدا کرده است که حتی فرصتی برای تأمل نداریم. اگر تا پایان این مقاله که چند سطری نیست، مطلب را خواندید و چند بار به علل مختلف مانند صدای اتومبیل یا تلویزیون یا نوتیفیکیشن (آگاه‌سازی) تلفن همراه (که شما را از پیام احتمالی‌ای که از توییتر، اینستاگرام، تلگرام، واتس‌آپ، وی‌چت و… دریافت کرده‌اید) از سر خواندن این مقاله بلند کرده است و یا لااقل ذهن و حواستان به‌سوی دیگری معطوف شده است، اگر چنین اتفاقی برایتان رخ داده است شما در دنیای مدرن سیال هستید.


پیشرفت تکنولوژی، اساساً خصوصیت زمانه‌ی ما است چرا که مادامی‌که سخن از عصر انرژی هسته‌ای به میان می‌آوریم و یا از عصر اطلاعات مطلبی بیان می‌داریم در بنیادش به تکنولوژی نظر داریم و درعین‌حال سخن از تکنولوژی می‌گوییم. به‌راستی غریب نیست که بشر دوره‌ای از زندگی خویش را به نام ابزاری و وسیله‌ای نام‌گذاری کرده است؟ تکنولوژی (فنّاوری) که باید آن را امروز تحت‌عنوان بنیاد عصر حاضر که تعرض به طبیعت و طبیعت را به‌مثابه «منبع انرژی دیدن است»، طبیعت را تحت فرمان خود درآورده است و آن را تحت عنوان منبع انرژی به ظهور می‌رساند. این‌که انسان جهان را فقط منبع انرژی بداند، یعنی آن را جایی بداند که برای او غذا، پوشاک، ابزار، رفاه، مواد مصرفی فراهم می‌آورد در همین نکته نهفته است. واژه‌ی «تخنه» که برابر با تکنولوژی یا فناوری است از ریشه‌ی هندواروپایی «تک» به معنای «در کنار هم قرار دادن، چوب برای ساخت خانه» است. اما مفهوم تخنه به‌مثابه فن سخنوری نیز می‌تواند باشد چرا که گرگیاس قدرت سخن را به تخنه‌ی ساحری و جادوگری تعبیر می‌کرد. افلاطون در دیالوگ سوفیست اندر تفاوت علم و تخنه می‌نویسد: «اپیستمه یکی است، اما با توجه به موضوع و متعلق خاص خود، هر دانشی از دیگر دانش‌ها جدا می‌شود و عنوان خاص خود را می‌گیرد، برای همین است که گفته می‌شود تخنه‌های بسیاری و اپیستمه‌های بسیاری وجود دارد.» و در جمهوری می‌گوید: «تمایز میان اپیستمه‌ها، به تمایز میان موضوعات و متعلقات آن‌هاست و این در مورد تمام تخنه‌ها جاری است.» در محاوره‌ی خارمنیدس، افلاطون می‌گوید که تمام تخنه‌ها معطوف به غایتی معین هستند. و در جمهوری، تمایز تخنه‌ها با یکدیگر را به داشتن کارکردهای متفاوت می‌داند. و همچنین در پروتاگوراس می‌گوید: «به‌واسطه‌ی تخنه‌ی حساب، انسان دانش‌های متفاوت درباره‌ی اعداد را تحت کنترل می‌آورد و این دانش را به دیگران منتقل می‌کند.» بنابراین خصوصیت دیگر تخنه این است که قابلیت آن را دارد که از شخصی به شخص دیگر منتقل شود و به‌اصطلاح آموزش داده شود. هایدگر نیز می‌گوید: «در مورد معنای این کلمه دو نکته را باید لحاظ کنیم: اول آن‌که تخنه نه‌تنها نامی برای فعالیت‌ها و مهارت‌های فرد صنعتگر است، بلکه شامل هنرهای ذهنی و هنرهای زیبا نیز می‌شود… نکته‌ی دوم که مهم‌تر نیز هست، این است که از آغازین زمان‌ها تا هنگام افلاطون، تخنه با اپیستمه متصل است. هر دو واژه برای دانستن در معنای گسترده‌ی آن هستند… هر دو به معنای شناختن و تخصص داشتن در چیزی هستند. چنین شناختی، ناپوشیدگی (حقیقت) را در پی دارد…. بنابراین، آن‌چه در مفهوم تخنه سرنوشت‌ساز است، ساختن، کنترل کردن یا حتی استفاده از ابزار نیست، بلکه در ناپوشیدگی است. تخنه، به‌مثابه ناپوشیدگی و نه به‌مثابه تولیدکنندگی، نوعی پدید آوردن است.» هایدگر گوهر این تکنولوژی (فنّاوری) را گشتل (Gestell) می‌داند که به معنی چهارچوب یا قاب است و منظور هایدگر از استفاده از آن‌ که بیشتر آن را به شکل Ge-stell می‌نوشت، گردآوری همه‌ی منابع در راه تولید است و هم آن چارچوب یا قاب کلی‌ای که درون آن، محدوده‌ی زندگی مدرن تعیین می‌شود. بابک احمدی در توضیح این مفهوم در کتاب خود مثال خوبی میزند: «یک گل روی شاخه، در میان گل‌های باغ یک ابژه است. اما در صنعت عطرسازی تبدیل به منبع می‌شود. دیگر گلی در خود نیست، بل به شکل تازه‌ای، به‌صورت یک منبع برای تولید فنی، یا ایجاد بهره‌ای، درمی‌آید. چیزهایی که بدون سوژه هم در این دنیا وجود داشتند، یا سوژه تبدیل به اموری مفید می‌شوند، و مهم‌تر، تبدیل به (ذخیره) می‌شوند. همچون منابعی که مولد انرژی به هدف انجام کارهای بعدی، هستند.»[1] در گشتل همه‌چیز را به‌صورت منبع می‌بینیم، حتی انسان‌ها را «در این دوران انسان در زنجیرهای بی‌حاصل مصرف‌گرایی گرفتار شده است. شیء پنداشتن دنیای پیرامون که این خود حاصل تفکر مدرن است تنها به جهت بهره‌گیری از انسان آواره است.»[2] تکنولوژی (فنّاوری) هرچند نتیجه‌ی منطقی تمایل بشر به بهره‌برداری و استفاده‌ی هر چه بیشتر از طبیعت و محیط خود بوده ولی بر خود آدمی غلبه کرده و سیطره یافته است، دست‌آورد تکنولوژی (فنّاوری) فراسوی کنترل بشری شده و مهار آن از دست رفته است. «آدمی به لبه‌ی پرتگاه می‌رسد یعنی در آستانه‌ی جایی که خود او هم باید فقط به‌عنوان منبع ثابت تلقی شود؛ در این میان بشری که چنین به مخاطره افتاده است خود را متکبرانه در مقام خداوند زمین می‌ستاید و به‌این‌ترتیب این توهم جا می‌افتد که هر آنچه بشر پیش روی خود می‌یابد فقط به این اعتبار وجود دارد که ساخته‌ی اوست این توهم به‌نوبه‌ی خود سرابی نهایی را دامن می‌زند: گویی بشر همه‌جا فقط خودش را می‌بیند و بس، ولی در واقع دیگر هیچ کجا خود را، یعنی ماهیت خویش را نمی‌بیند.»[3] همچنین تکنولوژی جدید، بی‌هدفی و بی‌خانمانی را به همراه آورده است. آدمی بی‌خانمان شده است ازآن‌رو که انسان جدید به یک ذهن مدرک تبدیل شده و از جهان‌مندی محروم، لذا جای خود را در جهان از دست داده و بی‌خانمان است. به همین دلیل تکنولوژی مستلزم پوچی و نیستی است. حذف هستی موجب شده تا انسان در دوران جدید خود را مرکز عالم بداند و این به بهای از دست دادن جای خود در جهان است. ایضاً «تکنولوژی هرگونه امکان دیگری را برای کشف و بازنمایی موجودات از میان می‌برد.» زیرا در همه‌چیز رسوخ کرده است همه‌ی شئون انسان جدید مثل هنر و زبان و حتی تفکر تکنولوژیک (فنّاورانه) شده است. در خصوص این موضوع هایدگر در پرسش از فنّاوری و بسیاری دیگر نگاشته‌اند و در اینجا قصد نویسنده شرح و بسط این موضوع نیست. همین مختصر اشاره کافی است که به اهمیت موضوع خواننده رسیده باشد که ما در جهان فنّاورانه و سیال قرار گرفته‌ایم، تکنولوژی که نوع جهان‌مندی ما را تغییر داده است و به اعتباری سبب سیالت آن نیز شده است. اما تکنولوژی در کجا بنیاد دارد؟ بی‌گمان پاسخ اولیه‌ی ما علم است؛ علم مطالعه‌ی جهان طبیعت با جمع‌آوری اطلاعات از طریق فرآیندهای سامانمند است که روش‌های علمی نامیده می‌شوند. و تکنولوژی جایی است که ما علم را برای خلق ابزارهایی که بتوانند مشکلاتی را حل کنند یا کارهایی انجام دهند به کار می‌بریم. تکنولوژی از نظر لغوی کاربری علم است. بنابراین جدا کردن این دو از هم تقریباً غیرممکن است. در اینجا می‌خواهیم جزییاتی را در مورد ارتباط علم و تکنولوژی بیان کنیم. به‌عبارت‌دیگر، تکنولوژی علم کاربردی است زیرا تکنولوژی ناظر به کنش است، اما کنشی که اساس آن را عمیقاً نظریه تشکیل داده است - این چیزی است که تکنولوژی (فنّاوری) را از هنرها و صنایع متمایز و با علم هم‌تراز می‌کند. به نظر بونگه[4]، نظریه‌ها در تکنولوژی به دو گونه‌اند: نظریه‌های جوهری، «که فراهم آورنده‌ی دانش درباره‌ی متعلق کشش‌اند، و نظریه‌های عملیاتی» که به خود کنش می‌پردازند. نظریه‌های جوهری تکنولوژی حقیقتاً تا حد زیادی کار بسته‌ نظریه‌های علمی‌اند. به خلاف نظریه‌های عملیاتی مسبوق به نظریه‌های علمی نیستند، بلکه در خود پژوهش کاربردی زاده می‌شوند. با این‌حال، چنانکه وی مدعی می‌شود، نظریه‌های عملیاتی حاکی از نوعی وابستگی به علم‌اند ازاین‌جهت که در چنین نظریه‌هایی روشی علمی به‌کار می‌رود. در این‌جا ارتباط بین علم و تکنولوژی همان چیزی است که روی آن دست گذاشته‌ایم: تکنولوژی کاربری علم است. درواقع، در طول تاریخ، علم راه را برای همه انواع پیشرفت‌های تکنولوژیک (فنّاورانه) بازکرده است. ولی رابطه‌ی بین علم و تکنولوژی به همین‌جا خاتمه نمی‌یابد. این علم نیست که بر تکنولوژی صرفاً تأثیر می‌گذارد بلکه تکنولوژی هم می‌تواند علم را متأثر کند. فرضاً کامپیوتر وسیله‌ای بسیار ارزشمند برای علم است: تحلیل حجم بالای اطلاعات، استفاده از حس‌گرهای الکترونیکی برای جمع‌آوری اطلاعات و اجرای مدل‌های پیچیده روی ابرکامپیوترها همه بخش مهمی از علم مدرن هستند. چیزهایی که سابقاً انجام آن‌ها عمری از دانشمندان می‌گرفت، این روزها طی چند سال انجام می‌گیرد، و از بعدی که هایدگر این مسئله را می‌دید، فنّاوری هم‌ردیف علم نیز هست چرا که اولاً پدیدآورنده و تولیدکننده‌ی چیزی است که در طبیعت نیست، دوماً به‌واسطه‌ی فنّاوری ناپوشیدگی یا حقیقت چیزها معلوم می‌شود چرا که با اپیستمه یا شناخت یا معرفت هم‌معناست. به هر طریق با توجه به آن‌چه آمد معلوم می‌شود که چه علم پیشینی‌تر از تکنولوژی باشد و چه تکنولوژی از جهاتی از علم سبقت گرفته باشد هر دو آموختنی و یادگرفتنی هستند و یکدیگر را نیز متأثر می‌کنند و در پیشرفت یکدیگر سهیم هستند. در واقع این هایدگر بود که به ما آموخت که علم و تکنولوژی دارای سرچشمه‌های مشترک و مبانی متافیزیکی آشکارگی همانندی هستند. آن‌ها راه‌هایی همانند در فهم یا ناپوشیدگی چیزها هستند هر دو وابسته‌اند به سوژه‌باوری و مبنای شناخت‌شناسانه‌ی دکارتی. و دقیقاً در همین‌جا هست که برای پیگیری وضعیت جهان سیال و فنّاورانه امروز باید به سراغ دانشگاه برویم، یعنی آن‌جا که انسان‌ها تلاش‌های روحی خود برای دانستن صورتی عملی می‌بخشند و نهاد دانشگاه همان‌جایی است که علم و تکنولوژی با هم و در کنار هم تولید می‌شوند. در دانشگاه است که علوم مدرن جهان را تنها به‌عنوان موضوع پژوهش می‌بینند و تدریس می‌کنند و فرایند (ابژه‌سازی) شکل می‌گیرد، هرچند که خود انسان نیز شامل همین ابژه‌سازی‌ها شود، یعنی انسان جدای از تعلقاتش، ساختاری کمّی هم چون جهان پیدا می‌کند. علم مدرن از فعالیت‌ها و کارهای هرروزه‌ی ما قوانین و قاعده‌های تجریدی‌ای می‌سازد، و ابزار را از ابزاربودگی‌شان خالی می‌کند و آن‌ها را هم چون اموری (حاضر در دست) می‌بیند. علم در واقع انطباق چهارچوب مفهومی خاص به قلمرو کارکردهای موضوعی خاص است. این انطباق در جریان پژوهش، روی می‌نمایاند. میان جوهر علم و مفهوم پژوهش رابطه‌ای وجود دارد ناگسستنی، چرا که جوهر علم یا پژوهش است و یا به آن مرتبط است. دانش همواره خود را همچون فراشد اطلاعات در مورد هستندگان و بیان آن‌ها در درون قلمروی مفهومی، بر پا می‌دارد. قلمروی که بنیاد در مفاهیمی دارد که با بازنگری در پیش‌فرض‌ها دچار بحران می‌شود، چرا که علم همواره در یک فهم پیشاعلمی از هستندگان کار می‌کند و چون همیشه به جزئیات می‌پردازد و با یک کل سروکاری ندارد هیچ‌گاه فهمی هستی‌شناسانه از جهان را در نمی‌یابد و سخن از بنیان‌ها و حقیقت‌های بنیادین چیزها نمی‌کند. اما راه‌حل چیست؟ هایدگر در گفتگویی با ریچارد ویسر می‌گفت که عرصه‌های دانش‌ها از یکدیگر بسیار دور شده‌اند. شیوه‌های علوم در پرداخت به موضوع‌هایشان اختلاف‌های بنیادین یافته‌اند، و این تنوع فروپاشیده‌ی اصول، فقط به‌وسیله‌ی دانشگاه‌ها و کالج‌ها به‌زور هم‌بستگی ناراستی‌ای را حفظ می‌کنند. مشکل این است که پیوند تنگاتنگ دانش‌ها با ماهیت بنیادین آن‌ها از میان رفته است[5]. بنابراین به نظر می‌رسد یک راه‌حل آن است که رابطه‌ای بین رشته‌های مختلف را پدید آوریم، یعنی آن‌که علوم نباید از یکدیگر بیگانه و بی‌خبر باشند و بدون ارتباط از یکدیگر به تحلیل و تجزیه چیزها بپردازند. همچنین وقتی وارد بررسی و تحلیل مبانی علم شویم که تبعاً علم امروز را به چالش می‌کشد و چون دچار بحران می‌شود بی‌گمان به فلسفه نزدیک خواهد شد. «علم یک رخداد اصیل نیست، حقیقت نیست، بل همواره قلمروی پیش‌گشوده از حقیقت را تکامل می‌دهد. از جایی که علمی فراتر از درستی به‌سوی حقیقت برود، یعنی مادامی‌که به ناپوشیدگی (حقیقت) بنیادین چیزها نزدیک می‌شود، فلسفه خواهد شد.» واضح است که علم به خود نمی‌اندیشد، یعنی نمی‌تواند که با توجه به آلات و ابزار و تعاریف خود تعریفی از خود علم به دست دهد و یا ماهیت خود را به دست آورد. مثلاً از مطالعه‌ی تاریخ ما نمی‌توانیم به ماهیت تاریخ و ذات آن پی ببریم، به همین جهت هم هست که باید ورود به فلسفه کنیم. «فلسفه به‌معنای هستی‌شناسی بنیادین، از سه جهت بر علم تقدم دارد، اول اینکه علوم نمی‌توانند ماهیت خود را به‌عنوان وجوهی از فعالیت انسانی فهم کنند، زیرا از درک چهارچوب‌های نظری که در آن عمل می‌کنند قاصرند. دوم اینکه علوم نمی‌توانند موضوع خود را ثابت کنند؛ زیرا علوم نمی‌توانند به مبانی خود اشراف داشته باشند. آن‌ها فقط مبانی خود را به کار می‌برند تا از عوارض آن موضوع سخن گویند؛ ولی از درک خود آن موضوع و اثبات آن عاجزند. لذا ممکن است در هر علم چیزی نهفته ماند بی‌آن‌که علوم بتوانند نفیاً یا اثباتاً معلوم دارند که چنین است. سوم این‌که آدمی در علوم بی‌خانه و ریشه است. علوم قصد (پرتاب‌شدگی) ما را به درون جهان نهفته و پنهان دارند و لذا به ما مفهومی از (خود) – به‌عنوان ذهن مدرک یا سوژه- می‌دهند که تلقی او از جهان (مجموعه‌ی اشیا) است. به همین دلیل علم ذاتاً نسبی‌گرا است.»[6] هایدگر می‌گوید: «فیزیک از حیث فیزیک بودن در مورد خود فیزیک هیچ اظهارنظری نمی‌تواند بکند، همه‌ی اظهارنظرهای فیزیک برحسب فیزیک سخن می‌گویند. فیزیک خود موضوع تجربه‌ی فیزیکی واقع نمی‌شود» (۱۶۷: ۱۹۷۷) و یا در همان‌جا می‌گوید: «هیچ‌کس هرگز نمی‌تواند از طریق محاسبه‌ی ریاضی دریابد که ریاضیات چیست» (۱۷۷: ۱۹۷۷) با توجه به توضیح آنچه رفت و مثالی که از هایدگر آورده شد مشخص می‌شود که علم قادر به تعریف خود و تعیین حدود و ثغور خود نیست و همچنین در خصوص موضوع موردپژوهشش نیز قادر به درک ماهیت آن نیز نیست بلکه تنها می‌تواند توضیح و تشریح ویژگی‌ها و عوارض آن‌ها را داشته باشد. از همین روی است که خود علم، آزمند فلسفه است. همچنین گفتنی است، علم به علت آنکه روش مشخصی برای بررسی و تشریح موضوع خود دارد، به ابژه‌ی موردپژوهش خود تنها از زاویه‌ی خود آن علم به آن می‌نگرد و از بررسی و تحلیل آن چیز از زوایای دیگر عاجز است. به همین دلیل هایدگر سه نقص کلی برای همه‌ی علوم قائل است. اول آن‌که علوم خصلت غفلت دارند. بدین‌جهت که دانشمندان تنها با روش و اصول توافقی خود در مقدمات است که مبانی خود را با آن پیش‌فرض‌ها برقرار می‌کنند و همچنین نوع بررسی آن‌ها اونتیک است و نه انتولوژیک از همین روی تفکر هستی‌شناسانی در تفکر علمی وجود ندارد. دوم آن‌که محتوای علوم نامعلوم است چرا که «دانشمند علوم که همواره جهان را از چشم‌انداز ابژکتیو بررسی می‌کند، هرگز نمی‌تواند اشیا و موضوعات موردمطالعه‌ی خود را با اشیا و موضوعاتی که موردمطالعه‌ی او و در حوزه‌ی تخصص او نیستند، مقایسه کند؛ و به همین علت از ارزیابی موضوعات موردمطالعه‌ی خود عاجز است.»[7]


سوم این‌که علوم محدود به امکانات خودند. که این امکانات همان اسیر شدن در سوژه‌ی دکارتی و به‌مثابه‌ ابژه نگریستن به همه‌ی هستندگان است. پس به نظر می‌آید که باید در رأس دانشگاه به‌عنوان عالی‌ترین رتبه آموزشی و پرورشی فلسفه قرار گیرد که اولاً ضمن مطالعه و تدقیق شدن در ماهیت و ذات علوم و تعیین حدود و ثغور آن -کاری که در فلسفه علم صورت می‌گیرد- به بحث بر سر غایت هر یک از علوم و بررسی آن در کل که نهایتاً منجر به چه نتایجی خواهد شد – چه از نظر رویکردی اخلاقی چه از منظر نظری و متافیزیکی- بپردازد و همچنین روابط بین رشته‌ها را نیز تدوین و بررسی کند. تنها در این حالت است که ما می‌توانیم بر علم فائق بیاییم و نه برعکس. این سخن توجه به این مسئله دارد که در حال حاضر بشر خود را در برابر دستاوردهای علمی و تکنولوژیک (فنّاورانه) همچون مواجهه با حادثه‌ای غیرمترقبه می‌یابد، علوم به نتایجی دست می‌یابند و از طریق دانشگاه‌ها آموزش داده شده و دست‌به‌دست می‌شوند و نهایتاً تبدیل به کالایی مصرفی می‌شوند، بی‌آن‌که از بنیاد، ماهیت و نتایج و عواقب آن اندیشیده شده باشد، و بشر خود را به‌یک‌باره پرتاب‌شده در آن مشاهده می‌کند. البته ناگفته پیداست که تمامی این مسئله با توجه به دو پیش‌فرض است؛ اولاً ما نگران نتایج علوم باشیم و دوم آن‌که اساساً در رأس امور اداری و تصمیم‌گیری‌های کلان سیاسی، اجتماعی و آموزش‌وپرورشی ما افراد دانشگاهی حضور داشته باشند. اما در انتها لازم می‌آید که به یک نکته‌ی دیگر نیز اشاره شود و آن این است که دانشگاه‌های ما امروز صرفاً به کارخانه جابه‌جایی اطلاعات – البته اگر آن‌هم به‌خوبی صورت بگیرد – تبدیل شده است و تنها در هر فصل و دوره‌ای یک سری از کتاب‌ها به دست دانشجو داده می‌شود و استاد هم در بهترین حالت همان کتاب را در همان مدیوم و شاید کمتر بر سر کلاس‌ها ارائه می‌دهد؛ این مسئله البته در اکثر دانشگاه‌های دنیا صادق است ولی در دانشگاه‌هایی که رتبه بالایی در رده‌بندی دانشگاه‌های جهان دارند، اساتید خاصه در رشته‌های انسانی، کتب تألیف خود را درس می‌دهند و به همین جهت، هم خط‌ به خط با طرح مباحثی که در کتاب هست آشنایند و هم در بهترین حالت ارائه‌اش می‌دهند، این نکته‌ای است که در کشور ما به‌کلی مغفول مانده است، اما چیزی که همچنان سر جای خود باقی است همان دست‌به‌دست شدن اطلاعات است، در دانشگاه، امروز ما شاهد تولید تفکر نیستیم و تفکر کردن نیز آموخته نمی‌شود؛ اگرچه ممکن است برخی بر آن باشند که اساساً تفکر کردن یاد دادنی نیست، اما نگارنده بر این باور است که اولاً آموزش نحوه‌ی درست اندیشیدن، یعنی تفکر منطقی که به‌دور از مغالطات ذهنی است یاددادنی است و در ثانی تفکر اصیل در سه بستر زبان، طرح پرسش صحیح و دغدغه‌مندی و یا بهتر بگوییم ایجاد دغدغه‌هایی فراتر از دغدغه‌های روزمره قابلیت آموزش را دارد.


رخ‌نگار / ماهنامه‌ی فرهنگی و هنری

شماره‌ی یک / بهمن 1399


[1] Heidegger, Question Concerning Technology and Other Essays, p. 4

[2] بابک احمدی، هایدگر و پرسش بنیادین، تصویر جهان و تکنولوژی صفحه‌ی ۳۵۷

[3] همان، صفحه‌ی ۳۸۶

[4] پرسش از تکنولوژی ص ۳۱

[5] Martin Heidegger in conversation, Wisser

[6] اشارتی به نقد هیدگر از علم جدید، نوشته‌ی محمود خاتمی

[7] همان