مجموعهی فرهنگی/رسانهای شرقالملل در قالب ماهنامهی رخنگار
کدام علوم اجتماعی؟
نگاهی به سرنوشت علوم اجتماعی «در» و «خارج» دانشگاه
دانیال باقری
وقتی از علوم اجتماعی حرف میزنیم دقیقاً از چه حرف میزنیم؟ چرا جامعهشناسان از مرگ جامعهشناسی و مرگ جامعهشناسان در ایران سخن میگویند؟ اساساً علوم اجتماعی در دانشگاه چه تفاوتی با علوم اجتماعی خارج از دانشگاه دارد؟ کدامیک از سوی جامعه بیشتر مورد رجوع قرار میگیرد؟
این سؤالات را میتوان همچنان ادامه داد. دانش علوم اجتماعی پیش از آنکه بهطور رسمی در دانشگاه متولد شود موجودیت داشت اما هدف این مقاله تبارشناسی دانش علوم اجتماعی نیست فلذا حیطهی مشخص بررسی ما از زمانی است که نام جامعهشناسی بر این علم نهاده شد تا پس از آنکه بهعنوان رشتهای علمی در دانشگاه متولد شد. بههمینمنظور در ابتدا به فلسفهی وجودی دانشگاه میپردازیم، سپس بنیانگذاران علوم اجتماعی و فضایی را که نهال علوم اجتماعی در آن پا گرفت بررسی و در نهایت وضعیت دانشگاه و علوم اجتماعی در ایران معاصر را از نظر میگذرانیم.
رسالت دانشگاه
دانشگاه آنگونه که کارل یاسپرس در رسالهی «ایدهی دانشگاه» نوشت، نهادی است که افرادی را با هم متحد ميسازد تا با توسل به روشهای عالمانه و حرفهای به جستجو و انتقال حقیقت در چارچوب ضوابط علمی بپردازد. دانشگاه، اجتماعی از پژوهشگران و دانشجویان است که به جستجوی حقیقت میپردازند. اجتماعی که امور خود را آزادانه اداره میکنند. آزادی آکادمیک اولویتی اساسی است که مستلزم تعهد و آموزش حقیقت است، علیرغم اینکه کسانی از درون یا بیرون بخواهند محدودش کنند. برای تحقق این مهم، دانشگاه ۳ وظیفهی اساسی دارد: یافتن حقیقت از طریق پژوهش نظاممند و علمی، انتقال حقیقت از طریق آموزش آکادمیک و تعلیم و تربیت خلاقانهی فرهنگی. این سه عامل بهمثابه یک ارگانیسم هستند که هرگونه ضعف یا اختلال در هر یک باعث تضعیف و مرگ کل سیستم در طول زمان خواهد شد.
علوم اجتماعی از تولد تا حیات دانشگاهی
تا قرن ۱۹ میلادی عموماً مسائل جهان با میانجی فلسفه، حقوق و علم سیاست تحلیل میشد. برخی متفکران، علوم اجتماعی را وارد دانشگاه کردند تا جوامع این قابلیت را بیابند از طریق این علم قادر باشند تحولات و پیچیدگیهای دنیای مدرن را بهتر فهم نمایند. در معنا، پیشرفت اساسیِ جامعهشناسی مرهون نیازی است که نظامهای سیاسی به این علم داشتند تا دریابند در جامعه چه میگذرد.
تولد جامعهشناسی با نام آگوست کنت پیوند خورده است. فیلسوفی فرانسوی که در سال ۱۸۳۷ با تغییر نام فیزیک اجتماعی برای اولینبار واژهی جامعهشناسی را بر سر زبانها انداخت. هرچند ۴ قرن پیش از وی ابنخلدون با نگارش کتاب «مقدمه» از علم عمران سخن گفت و بهباور بسیاری علوم اجتماعی را بهطور نظاممند تئوریزه کرد. آگوست کنت علاوه بر وضع واژهی جامعهشناسی، پوزیتیویسم منطقی را مطرح ساخت. رویکردی پرمناقشه در علوم انسانی که وفق آن با جامعه این قابلیت را دارد تا همچون جهان مادی، قوانین خود را کشف نماید و به میانجی این مکانیزم انسان قادر خواهد بود بهآسانی پدیدههای اجتماعی را پیشبینی نموده و تحت کنترل درآورد. این منطق که علوم طبیعی و علوم انسانی با روشهای علمی یکسان، قابلسنجش و ارزیابی هستند از زمان کنت تا به امروز محل نزاع جامعهشناسان بوده و طیف موافقان و مخالفان گستردهای در سراسر دنیا دارد.
کارل مارکس، امیل دورکیم، ماکس وبر و گئورگ زیمل، بنیانگذاران اصلی جامعهشناسی هستند. به معنای واقعی، گام اول در تولد علوم اجتماعی از آنِ مارکس است. مارکس برخلاف سه متفکر دیگر، نسبتی با علوم اجتماعیِ دانشگاهی نداشت، اما به دلیل وسعت افق اندیشه و تنوع حوزههای فکری در آثارش بخش عمدهای از جامعهشناسان پس از خود را متأثر ساخت. او بود که علیرغم اخذ مدرک دکترای فلسفه و تحصیل و زندگی در آلمان بهمثابه مهد مباحث پیچیدهی فلسفی این بینش و شجاعت را داشت که نظریهی علمی را از فلسفه (مشخصاً فلسفه هگل) جدا سازد. مارکس خیلی زود نبوغ خود را در علوم اجتماعی نشان داد. او هنگامیکه فقط ۲۵ سال داشت با نگارش «نقد فلسفهی حق هگل ۱۸۴۳» علاوه بر ارائهی نقدی اجتماعی، سیطرهی فلسفه در فضای دانشگاهی آلمان را به چالش کشید. او یک سال بعد یکی از مهمترین رسالههای علوم اجتماعی را به نگارش درآورد. «دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴» رسالهای که گویی زمانمند نیست و همچنان تا به امروز قادر به تحلیل دقیق روابط انسانی و جوامع مدرن است. مارکس در آثارش از وجود یک دنیای مادی سخن گفت که برای فهم آن به شناختی غیرفلسفی نیاز است. مارکس بسیاری از مفاهیم آسمانی فلسفه را زمینی کرد و در تحلیل مناسبات جامعه از آنها استفاده نمود و بدینصورت به گزارههای انتزاعی، عینیت بخشید. او نظریات اجتماعی و مفاهیمی همچون کار، طبقه، تولید، توزیع، مصرف، کالا، مناسبات تولید و انباشت سرمایه، روابط اجتماعی و...را بهگونهای جدید مطرح کرد.
اگر کنت واضع اصطلاح جامعهشناسی است اما این هموطن او بود که توانست اولین کرسی رسمی جامعهشناسی و اولین سالنامهی جامعهشناسی را تأسیس نماید. امیل دورکیم با آثار درخشانی که نگاشت بیشک یکی از بنیانگذاران اساسی جامعهشناسی است. در همین دوران بود که دو اندیشمند بزرگ دیگر از آلمان سر برآوردند و پایههای جامعهشناسی را بنا نهاده و استوار ساختند. اول ماکس وبر که توانست علوم انسانی را بهطور کامل از علوم طبیعی جدا کند و نشان داد که موضوع، روش و شناخت این دو علم از اساس باهم متفاوت است. وبر بیش از هر متفکر دیگری در جدایی جامعهشناسی از فلسفه و فرهنگ کمک کرد و قالب علمی به این علم داد. او معتقد بود در تحلیل پدیدهها تا کنون خطایی بنیادین رخ داده است و آن اینکه برخی پدیدهها ماهیت اجتماعی دارند و از روابط اجتماعی متأثرند و نباید آنگونه که در فرهنگ و یا فلسفه رواج دارند با همان کلیشهها به آنها نگاه کرد. دیگری، گئورگ زیمل است که تأکید ویژهای روی کنشهای متقابل و تعاملهای انسانی داشت. به باور زیمل، فهم چگونگی ایجاد فرمها در روابط اجتماعی مهمتر از محتوای آن است. در قرن نوزدهم که همواره متفکران به دنبال تدوین و تکوین نظریههای کلان بودند زیمل به جزئیات زندگی روزمره پرداخت و از این حیث او یگانه است.
علوم اجتماعی و دانشگاه در ایران
همزمان با تأسیس دانشگاه تهران در سال ۱۳۱۳ علمالاجتماع بهوسیلهی ویل هاس جامعهشناس آلمانی بهصورت دو واحد درسی در دانشکدهی ادبیات دانشسرای عالی تدریس شد. پس از وی اسدالله بیژن تدریس این واحد درسی را ادامه داد. موج اول جامعهشناسان ایرانی فارغالتحصیلان فرانسه بودند. غلامحسین صدیقی یکی از همین افراد بود که در سال ۱۳۱۷ واژهی جامعهشناسی را جایگزین علمالاجتماع کرد. اینگونه بود که جامعهشناسی به جدول دروس آموزشی گروه فلسفه و علوم تربیتی افزوده و پس از آن در قالب دو واحد درسی در دانشکدهی حقوق گنجانده شد. در سال ۱۳۳۶ رشتهی علوم اجتماعی بهطور رسمی ذیل دانشکدهی ادبیات دانشگاه تهران تأسیس شد و دانشجویان در مقطع کارشناسی این رشته پذیرفته شدند. در سال ۱۳۳۷ مؤسسهی مطالعات و تحقیقات اجتماعی به پیشنهاد احسان نراقی و با حمایت غلامحسین صدیقی، یحیی مهدوی و علیاکبر سیاسی در دانشگاه ادبیات دانشگاه تهران تأسیس شد. استقبال از این رشته در دانشگاه قابلتوجه بود بهطوریکه در همان سال اول ۴۰۰ دانشجو در رشتهی علوم اجتماعی ثبتنام کردند. با توسعهی رشتهی علوم اجتماعی به ۴ حوزهی جامعهشناسی، مردمشناسی، جمعیتشناسی و تحقیقات روستایی شمار دانشجویان متقاضی ثبتنام در سال تحصیلی ۴۰-۳۹ به ۱۲۰۰ نفر افزایش یافت. دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران با ادغام دو مؤسسهی مطالعات و تحقیقات اجتماعی و مؤسسهی تحقیقات تعاون در سال ۱۳۵۱ تأسیس شد.
درخت جامعهشناسی در این دیار هیچگاه مجال تنومند شدن نیافت و این ضعف ناشی از ضعفهای درونی و هجمههای بیرونی است. از سویی در درون دانشگاه هیچگاه آثار دستاول برای دانشجویان ارائه نشد. با آنکه عموماً تمامی بورسهای تحصیلی جامعهشناسی تا پیش از دهه ۳۰ و ۴۰ شمسی برای فرانسه و آلمان بود اما هیچیک از آثار بنیانگذاران جامعهشناسی که با همین دو زبان منتشر شده بودند در دانشگاههای ایران ترجمه و تدریس نشد و به منابع دستدوم و جزوههای ضعیف بسنده شد. از سوییدیگر پس از وقایع ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ و تبدیل شدن محمدرضا پهلوی از یک پادشاه به دیکتاتور، جامعهشناسی رسالت دانشگاهی خود را وانهاد و صرفاً به دانشی انقلابی و چریکی فروکاسته شد. آلاحمد و شریعتی نمونهی بارز این هژمونی هستند. افرادی که هیچ مطالعهی تخصصی در جامعهشناسی نداشتند اما یکی از علل اصلی گرایش جوانان به تحصیل در رشته جامعهشناسی دانشگاهی در آن روزها بودند. جامعهشناسی تا حدود زیادی از آرمانهای علمی و دانشگاهی خود فاصله گرفت و بهمثابه ابزاری تئوریک برای تحقق آرمانهای انقلابی آن روزگار مبدل گشت.
چالش دیگر اما از درون خانوادهی جامعهشناسی نمایان شد. احسان نراقی به دلیل تعاملاتی که با دربار داشت توانسته بود در توسعهی بوروکراتیک جامعهشناسی قدمهايی بردارد؛ اما در دهه ۵۰ جامعهشناسی را یک علم غربی معرفی کرد و اعلام کرد که هر چه سریعتر میبایست نسبت به بومیسازی علوم اجتماعی اقدام عاجل صورت پذیرد. در چنین فضایی پای افرادی هم چون احمد فردید و تفسیرهای آخرالزمانی از اندیشههای هايدگر و نقدهایش از مدرنیته به میدان علوم اجتماعی باز شد و اینگونه بود که جامعهشناسی هم چون فلسفهی «شفاهی» شد. تا اینکه انقلاب بهمثابه یک «رخداد» در بهمن ۵۷ در غیاب شریعتی و آلاحمد به وقوع پیوست و نسل جوان و اصحاب علوم اجتماعی با انبوهی از ایده و امید به فردایی روشن این پیروزی را تحقق آرمانهای عدالتخواهانه خود دانستند.
در همان هفتههای ابتدایی پیروزی انقلاب در اسفند ۵۷ وزارت فرهنگ و آموزش عالی با ادغام وزارت علوم و آموزش عالی و وزارت فرهنگ و هنر تشکیل شد. علیرغم اولویتهای پرشماری که جامعه در روزهای ابتدایی انقلاب داشت چنین دقت نظر و اولویتی حاکی از جایگاه مهم دانشگاه نزد انقلابیون است. در اردیبهشت ۵۹ ستاد شورای عالی فرهنگ و ستاد انقلاب فرهنگی با هدف تحول دانشگاه تشکیل شد. بازبینی دروس علوم انسانی و پاکسازی اساتید در این دوران تأثیرات بهسزایی در تحولات سالهای آتی علوم انسانی و اجتماعی در دانشگاه داشت. با تأسیس دانشگاه آزاد اسلامی در سال ۱۳۶۱ و دانشگاه پیام نور در سال ۱۳۶۷ علوم اجتماعی نیز به لحاظ کمی در دانشگاههای کشور توسعه یافت. یکی از مهمترین نقاط عطف تحولات علوم اجتماعی اتخاذ رویکردهای جدیدی بود که در پی تغییر نام وزارت فرهنگ و آموزش عالی به وزارت علوم تحقیقات و فناوری در سال ۱۳۷۹ رخ داد. ماکس وبر روزی نوشت: «تاریخ، تاریخِ نتایج کنشهای ناخواسته است!» این تغییر نام بر اساس قانون برنامهی سوم توسعهی وزارت فرهنگ و آموزش عالی و با هدف انسجام بخشیدن به امور اجرایی و سیاستگذاری نظام علمی کشور انجام شد اما یکی از عمدهترین پیامدهای آن کالایی شدن آموزش عالی و تجاریسازی دانشگاه بود. در خوشبینانهترین حالت، هدف سیاستگذاران از چنین تغییری آن بود که دانشگاه خدمات، محصولات فناورانه و دانشی را تولید کند که نیازهای بازار و بخش دولتی و خصوصی را تأمین نماید و برای تحقق اهداف کشور دانشمندان و متخصصان موردنظر را تربیت نماید. یک اصل بنیادین در جامعهشناسی وجود دارد و آن اینکه «پیامدهای یک پدیده از خود آن پدیده مهمتر هستند».
متأسفانه اعمال این سیاستها نهتنها موجب ارتقاء سطح آموزش عالی نشد بلکه در عمل به ضد رسالت دانشگاه تبدیل شد. آموزش عالی هم چون کالایی مورد دادوستد قرار گرفت و دانشگاه از معنا تهی گشت. در کشورهایی همچون فرانسه یا آلمان که سنت دانشگاهی دارند تربیت نیروی متخصص از مسیر کار پژوهشی و فکری صورت میپذیرد و آکادمي بهطور پیوسته در حال ارتباط و تعامل با جامعه و جهان است در ایران اما به مدد جهش خیرهکنندهی قیمت نفت در نیمهی دوم دههی ۸۰، این توسعه، صرفاً منحصر به توسعه فیزیکی و کمّی دانشگاهها شد. دانشگاههای علمي و کاربردی و غیرانتفاعی نیز به جرگهی لشگریان صدور مدرک پیوستند.
یکی از بنیادیترین مفاهیمِ اقتصادیِ بازارِ آزاد مفهوم «رقابت» است. رقابت مکانیزمی است که همواره تضاد منافع را با خود به دنبال خواهد داشت. دانشگاههای معتبر و پرسابقهی کشور برای عقب نماندن از قافلهی درآمدزایی اقدام به راهاندازی و گسترش واحدهای شبانه، پردیسهای خودگردان و شعبههای بینالملل کردند تا در ازای دریافت مبالغ بسیار هنگفت صندلیهای آموزشی را به ثروتمندان بفروشند. تحصیل و آموزش یکی از معدود سنگرهایی بود که همواره طبقات فرودست برای دست یافتن به منزلت و تحرک طبقاتی بدان چشم دوخته و عمر خود را برای کسب هرچه بهتر دانش صرف مینمودند. اما با اعمال این سیاستها، عدالت آموزشی جای خود را به نابرابریهای فزاینده داد. عطش رقابت در میان مدیران آنچنان سوزان شد که تعداد دانشگاههای ایران از تعداد دانشگاههای کشور چین با ۵/۱ میلیارد نفر پیشی گرفته است. بر اساس پژوهشهای منتشر شده* در سال ۱۳۸۷ تعداد ۷۴۱ دانشگاه در کشور فعال بودند که این تعداد به ۲۸۰۰ واحد در سال ۱۳۹۴ رسید. تعداد دانشجویان کشور از حدود ۱۶۰ هزار نفر در سال ۱۳۵۸ به حدود ۵ میلیون نفر در سالهای اخیر افزایش یافته است. تحصیل و آموزش عالی رایگان که در قانون اساسی یکی از وعدههای اصلی انقلاب است جای خود را به پولی شدن ۸۰ درصد دانشگاههای کشور داده است. هرچند در موارد متعدد آن ۲۰ درصد دیگر نیز فاقد امکانات رایگان و دولتی از قبیل خوابگاه هستند و هزینههای بسیار گزافی به خانوادههای دانشجویان شهرستانی بابت اجارهی یک سوئیت کوچک در تهران یا کلانشهرها تحمیل شده است.
پیامدهای ناگوار اتخاذ چنین سیاستهایی صرفاً معطوف به تجاریسازی دانشگاه، کالایی شدن آموزش عالی و افت کیفی سطح علمی دانشجویان نبوده و اساتید دانشگاه را نیز متأثر ساخته است. از سال ۲۰۰۰ تا ۲۰۱۶ تعداد اعضای هیئتعلمی در دانشگاههای کشور ۲ برابر شده است (از ۳۸۵۲۶ به ۷۷۹۲۴ نفر) حالآنکه در مدت مشابه، تعداد اساتید پارهوقت و حقالتدریسی ۲۳ برابر شده است (از ۱۰۸۱۴ به ۲۳۶۸۵۰ نفر). در حال حاضر بخش اعظم بار آموزش دانشگاهها بر دوش دستهی دوم است و بخش اعظم مزایا متعلق به دستهی اول! این نوع بهرهکشی، ناخودآگاه مفهوم پرولتاریای مارکس را در ذهن متبادر میسازد. افراد شیشدهای که هیچ سهمی از کالایی که تولید میکنند ندارند. حقالتدریسی از خود، محیط پیرامون و کاری که انجام میدهد بیگانه است. او توان تغییر هیچچیزی را ندارد، عمر و دانشش را در ازای دریافت دستمزدی نازلتر از یک کارگر ساده روزمزد میفروشد. پرولتر بهمحض آنکه اعتراضی به شرایط موجود داشته باشد با هزاران مورد مشابه که در پشت درهای کارخانهها جویای کار هستند معاوضه میشود. او همواره باید تحت هر شرایطی که کارفرما تعیین مینماید کار کند و دم نزند. حقالتدریسیها با نگارش کتاب و چاپ مقالات شاخصهای پژوهشی دانشگاهها را ارتقا میبخشند اما به دلیل اینکه در ساختار بوروکراتیک دانشگاه جایی ندارند نمیتوانند از مزایای این پژوهشها بهرهای ببرند. و در صورت هرگونه اعتراض با یکی از لشکریان متقاضی معاوضه خواهد شد. این نوع جدید استثمار یکی از پیامدهای «پولی شدن دولتی دانشگاه» در ایران است. فرایندی متناقض که هم دولتی است و هم دولت بدان وابسته است. در این رویکرد، تمامی دانشگاهها ملزم به اجرای آئیننامههای دولتی بوده و تمامی رؤسای دانشگاههای سراسر کشور نیز منصوبین دولت هستند اما درعینحال ۸۰ درصد بودجهی همین دانشگاهها مستقیماً از جیب مردم تأمین میشود.
نفسهای دانشگاه در میان این دوگانهی ایدئولوژی «دولتی» و «سرمایهداری» به شمارش افتاده است. علوم اجتماعی در چنین شرایط بهغایت نهیلیستی که دانشگاه تهی از معنا و روبهزوال است باید خود را استوار نگه دارد. علوم اجتماعی از سویی به دلیل زیست در فضای دانشگاهی از کالایی شدن نظام دانش متأثر شده و از سوییدیگر با تصمیمات سیاسی در ادوار مختلف همواره تضعیف و به حاشیه رانده شده است. یک نمونه از موارد پرشمار، دوران ریاست صدرالدین شریعتی بر دانشگاه علامه طباطبایی به مدت ۸ سال در دولت مهرورزی است. در این مدت بسیاری از اساتید بنام علوم انسانی کشور از دانشگاه اخراج شدند و تعداد پرشماری منزوی و به حاشیه رانده شدند. تعداد قابلتوجهی بورسیه تحصیلی در مقطع دکتری علوم انسانی به افرادی اختصاص یافت که عموماً با روشهای غیرمتعارف و خارج از چارچوبهای علمی و ضوابط مصاحبه جذب شدند. اغلب آن دانشجویان، هماکنون مناصب بالا رتبهی دولتی و کرسیهای هیئتعلمی معتبرترین دانشگاههای کشور را تصاحب نمودهاند. در چنین فضایی دانش علوم اجتماعی در دانشگاه بیشازپیش محافظهکار شد و اساتید دانشگاه دریافتند برای بقا لاجرم میبایست دانش خود را منحصر به کلاس درس و نگارش مقاله در مجلات و همایشهای دانشگاهی نمایند و به میزانی که ارتباط کمتری با جامعه داشته باشند سهمشان از منابع دانشگاه بیشتر خواهد بود. در این شرایط عموماً اساتید در دام روزمرگی گرفتار میآیند و به دلیل عدم جذابیت کارهای آکادمیک و الزام به بقا در زیست اداری-دانشگاهی سرخورده و منزوی میشوند. از سویدیگر برخلاف دانشگاههای معتبر جهان، انتشارات دانشگاهی در ایران نقش بسیار اندکی در تولید محتوا و جلب جامعه مدنی به دانش علوم اجتماعی ایفا مینمایند. اعضای هیئتعلمی در ایران به دلیل نیازی که به ارتقای آموزشی دارند موظف هستند برخی از آثار خود را در انتشارات دانشگاهی منتشر کنند. هرچند آنها تلاش مینمایند آثار ضعیفتر خود را به نشرهای کم مخاطب دانشگاهی بسپارند، زیرا نیک میدانند برای دیده شدن و شنیده شدن باید از سرمایهی اجتماعی ناشران بخش خصوصی بهره گیرند و آثار جدی خویش را به انتشارات خارج از دانشگاه بسپارند که مقبولیت زیادی در جامعه دارند و همواره از سوی دوستداران کتاب مورد رجوع هستند.
«مقرراتزدایی» یکی از مؤلفههای دیگر نئولیبرالیسم است. در سالهای اخیر اتخاذ این سیاستها، قوانین و آئیننامههای آموزشی پرشماری را از فرایندهای آموزشی دانشگاهها (از مرحلهی ثبتنام تا دفاع از پایاننامه) حذف نموده و یا مورد غفلت جدی قرار داده است. تضعیف جایگاه استاد، زوال کلاس درس، اعمال فشار مدیران دانشگاه بر اساتید برای جلب رضایت دانشجویان به دلیل وابستگی اقتصادی دانشگاه به دانشجو، حذف اساتید مشاور از فرایند دفاع از پایاننامه، برگزاری جلسات صوری دفاع، نمرات مشابه و یکسان دانشجویان تحصیلات تکمیلی، پذیرش دانشجو در مقطع کارشناسی ارشد و دکتری در دانشگاههايی که مقطع کارشناسی و گروه آموزشی در آن رشته وجود ندارد، برونسپاری نگارش مقاله، پایاننامه، کتاب و... تنها بخشی از پیامدهای اعمال این سیاستها است که علوم اجتماعی و بهطورکلی دانشگاه در ایران را به نابودی کشانیده است.
سخن پایانی
علوم اجتماعی در ایران نتوانست ثبات و قراری یابد و همواره بهموازات فرازوفرودهای دانشگاه دستخوش تغییرات شد. علوم اجتماعی از بدو تولد تا دههی ۳۰ تحت تأثیر مدل فرانسوی بود، در دهه ۴۰ و ۵۰ آنگلوساکسونی شد، در آستانهی انقلاب سیاستزده، در دههی ۶۰ ایدئولوژیزده، در دههی ۷۰ تودهگرا و تحت سیطرهی کمیت و از دههی ۸۰ تا کنون نیز بهطور آشکارا دولتی-پولی شده است. دانش علوم اجتماعی نیز در هر دوره، همگام با این تحولات دستخوش تغییر شد.
ورود دانشگاه در ایران بهگونهای بود که از همان بدو تأسیس نتوانست بهدرستی با ساختارهای جامعه منطبق شود. بهعبارتدیگر دانشگاه در ایران بیشتر بر مبنای تقلید بود تا اجتهاد. فلسفهی وجودی و رسالت اصلی دانشگاه این است که مسائل جوامع را حلوفصل نماید اما دانشگاه در ایران تا کنون حتی نتوانسته مسائل خودش را طرح کند. همچنین در داشتن ارتباطات آکادمیک با جهان خارج و برقراری تعاملات علمی ناکام بوده است، چرا که پیشنیاز بینالمللی بودن، تقویت ساختارهای علمی در داخل کشور است. دانشگاه ما آنقدر مقلد بوده است که حتی گفتمان بومیسازی علوم انسانی که از نیمهی دوم دهه ۴۰ به اینسو مطرح شد را از انتقادهای متفکران غربی از غرب به عاریت گرفته است و نه بر اساس فهم روشنفکران ما از شرق و مقایسه آن با غرب!
این فقر تئوریک در تمامی رشتهها و گرایشهای علوم انسانی و اجتماعی وجود دارد. استاد و دانشجو مدام در چرخهای باطل دانشی را تولید و بازتولید میکنند که نسبتی با جامعه ندارد. بهزعم مارکس، دایرهای که هر نقطهی آغاز درعینحال نقطهی پایان نیز هست. دانشجویان علوم اجتماعی انبوهی از نظریههای جامعهشناسی را از بر مینمایند که در میدان واقعیت اجتماعی کارکردی ندارند و برای تحلیل جامعه ناتوان و عقیماند. به این دلیل که دانشجو بهجای جامعهشناسیِ نظری، نظریههای اجتماعی میآموزد. بهعنوانمثال، در تمامی مقاطع تحصیلی دانشگاهی در رشتهی جامعهشناسی، دورکیم تدریس میشود اما سخنی از دکارت به میان نمیآید. حالآنکه خاستگاه اصلی ایدههای او دکارت است. بهطور عام پروژههای آموزشی تئوریک علوم انسانی در ایران ناتمام و ناقص است.
بازسازی تفکر فلسفی و علوم اجتماعی در دانشگاه تا کنون بدون شناخت تاریخ اندیشه ایران و صرفاً بر مبنای درک مغلوط و ترجمههای دستدوم و سوم از منابع اصلی صورت گرفته است. به همین دلیل علوم انسانی با جامعه بیگانه شده و به تعبیر بورخس «جایگاه» خود را از دست داده است. در دانشکدهی علوم اجتماعی به دانشجویان دانش معتبری در مورد فارابی، ابنسینا، سهروردی یا ملاصدرا نمیآموزند. اگر ارسطو معلم اول هست فارابی معلم ثانی است و از این حیث در فهم ارسطو جایگاه ویژهای دارد. همانطور که فهم حرکت جوهری صدرا مطالعهی پیچیدگیهای دیالکتیک هگل را آسان مینماید. در بازار نشر، بیشمار کتاب حتی در مورد جزئیات زندگی روزمره اندیشمندان غربی وجود دارد اما منابعی که بهطور جامع و دقیق امکان فهم اندیشههای متفکران ایرانی را برای دانشجویان فراهم آورد وجود ندارد. اوج اینگونه ضعفها در مقاطع دکتری علوم انسانی دانشگاههای کشور نمایان است. برای تمامی گرایشهای مقطع دکترای جامعهشناسی در دو ترم متوالی درسهای «نقد نظریه» و «تلفیق نظریه» ارائه میشود. انتظار میرود دانشجویان پس از گذراندن این دورههای آموزشی قادر شوند علاوه بر دانش به یک بینش جامعهشناختی دست یابند و بهعنوان یک عالم، پدیدههای اجتماعی را مشاهده، توصیف، تحلیل، تبیین و تحلیل نمایند. اما در بیشتر دانشگاههای کشور محتوای این درسها چیزی جز تکرار نظریههای دورهی کارشناسی و کارشناسی ارشد نیست. از همین رو برونداد دانشگاه ما عالم و متفکر نیست بلکه عموماً کارمند یا مدرس حقالتدریسی است. وقتی دانشگاه تهی از معنا شد طبیعتاً در پی آن دانشجو نیز متأثر میشود. دانشگاه دیگر نه محلی برای کشف حقیقت و کسب دانش که بیشتر به فضایی برای رهایی از ملال و دلزدگی روزمره، دورانی برای سرگرمی، ارتقای شغل و... مبدل شده است. به همین دلیل محصولات تولیدشده در دانشگاه قابلعرضه به جامعه نیست و فقط درون بازار دانشگاه قابلمصرف است. دانشگاه در ایران چیزهایی تولید میکند که کاربردی برای جامعه ندارد و از مسائلی سخن میراند که با نیازهای جامعه همخوانی ندارد.
در سالهای اخیر یکی از واکنشهایی که جامعه به کژکارکرد دانشگاه در ایران نشان داده رواج «آکادمی موازی» است. بدینمعنا که دانشجویان و افراد علاقهمند به علوم اجتماعی که بهزعم خویش چیزی در دانشگاه نیاموختند با صرف هزینههای مالی در این مؤسسات به فراگیری مفاهیم اساسی علوم اجتماعی و تحلیل جامعه مشغول میشوند. استقبال از این دورهها بهدلیل محتوای درسگفتارها بسیار پرشورتر از کلاسهای درسی دانشگاهی هستند و اتفاقاً بسیاری از اساتید دانشگاهی از طریق چنین مؤسساتی به جامعهی مدنی معرفی شدهاند.
ضعف دیگر اما ساختاری و در سطح کلان مطرح است. فقدان وجود «جامعه» بهمثابه واحد تحلیل اساسی دانش علوم اجتماعی، مانع عینیت بخشیدن به انگارههای ذهنی جامعه شناسان شده است. نظامهای سیاسی و دولتها همواره با اعمال نظر و دستکاری در جامعه، تخریب جامعهی مدنی و بنیانها و ساختارهای اجتماعی مانع از آن شدند که جامعه بهمثابه موضوع اصلی دانش اجتماعی ثبات و قراری یابد. سالها پیش کاتوزیان جامعهی ایرانی را کوتاهمدت و کلنگی نامید، در سالهای اخیر جامعهشناسان، جامعهی ایران را جامعهی لحظهای نامیدند. جامعهای که به دلیل عدم وجود ساختارهای باثبات و قدرتمند هرگونه برنامهریزی و تعریف فرایندهای آیندهنگر را به محاق میراند. در چنین فضایی جامعهشناسی مدام ناچار به تقلیلگرایی و پراکندهگویی است. تحلیل محتوای مقالات، پایاننامهها و رسالههای دانشجویان علوم اجتماعی گویای پیامدهای این مدعاست. از سویدیگر غربت جامعهشناسی و عدم توجه نظام سیاسی و اداری کشور به این دانش موجب جایگزینی جامعهشناسی عامه با جامعهشناسی به مثابه یک علم سامانمند شده است. اقبال جامعه به کتابهايی هم چون جامعهشناسی خودمانی، جامعهشناسی نخبهکشی و... که چه به لحاظ فرم و چه محتوا شباهتی به جامعهشناسی علمی ندارند باعث فروکاستن جایگاه این علم به دانشی دمدستی و غیرعلمی و غیر آکادمیک شده است.
دانش علوم اجتماعی برای برونرفت از این سکون رخوت بار در ابتدا میبایست تحول را از درون آغاز نماید و از دل فلسفه، تاریخ، ادبیات و سنت ایران سر برآورد و مبتنی بر جامعهی خویش سخن براند، سپس وارد ارتباط و تعامل علمي با دانشگاههای منطقه و جهان شود.
فروید معتقد بود: «تکرار برای درمان نشدن، مکانیسمی مهم در باقی ماندن بحران است» به باور وی، هدف از تکرار، مداوا نشدن و شفا نیافتن است. لذا اگر عزمی راسخ برای «درمان» وجود دارد باید برای تکامل و توسعه علوم اجتماعی و دانشگاه در ایران کوشید و دست از تکرارهای بیحاصل شست... مسیر این تغییر مملو از سنگلاخ و پیچوخم است و در بین راه با راهزنانی مواجه خواهیم بود؛ اما هستند یارانی که در برای طی مسیر همراه شوند و در گشودن افقهای جدید یاریرسان باشند.
میتوان این جمله مارکس را همواره کنج ذهن داشت: «بسیاری از ایستادهها ازآنجهت ایستاده به نظر میرسند که ما نشستهایم. برخیزیم...».
رخنگار / ماهنامهی فرهنگی و هنری
شمارهی یک / بهمن 1399
* اعداد، ارقام و آمار مربوط به تعداد دانشگاهها، دانشجویان و اعضای هیئتعلمی بر اساس پژوهشهای منتشر شده مقصود فراستخواه، حسن محدثی گیلوائی و عباس وریج کاظمی است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستایوفسکی و این چند نفر
مطلبی دیگر از این انتشارات
تجدّدستیزیِ روشنفکرانه
مطلبی دیگر از این انتشارات
بسترهای باز و دشمنان آن