کشتی نشستگانیم



مجید اسدی

شاید دهه‌ای است که بیش از دهه‌های گذشته، به بررسی آرا، تجویزات و سوگیری‌های اصلاح‌طلبان پیشامشروطه دوره‌ی ناصری می‌پردازیم؛ و البته پس از بررسی‌ای نه‌چندان عمیق و بااهمیت، به گواه همه این نوشته‌ها، این اصلاح‌طلبان را با نقص معرفت و کمبود شناخت، نسبت به جهان خود و جهان مهاجم غرب، می‌شناسانیم و در این میان، مسلم است که به‌صورت مضمر و پوشیده خود را نسبت به آنان آگاه‌تر می‌یابیم و نشان می‌دهیم. که اصولاً بر اساس منطق تاریخ، این‌گونه نیز باید باشد؛ اما آیا در واقع این‌چنین است که ادعا داریم؟ یعنی آیا ما (ضمیر جمع نشانه‌ی تشخص فردی نیست بلکه اعتقاد داریم که این ضمیر می‌گوید در درون تاریخ و در میان جمعی تاریخی سخن می‌گوییم). به‌مثابه انسان‌های دغدغه‌مندی که پس از گذشت دو سده از اصلاح‌طلبان آن زمان، از نظر زمان تقویمی قرار داریم و سخن می‌گوییم، گام‌هایی موزون به جلو برداشتیم و از آن‌ها عبور کرده‌ایم؟ به سخنی دیگر، آیا آن‌چنان‌که آخوندزاده، مستشارالدوله، طالب‌زاده و... با واقعیات زمان خود روبرو شده‌اند و سعی در شناخت این واقعیات کرده‌اند و تجویزاتی را جهت رهایی و عبور از مشکلات داده‌اند، کمتر و سطحی‌تر از آنی هست که ما امروز، در رویارویی با مشکلات خود و همچنین وضعیت دنیاهای سایر که شرایط را بر ما تحمیل می‌کنند، شناخت و اشراف حاصل کرده‌ایم؟ اگر چنین است، پرسش نخست این‌که پس چرا با این بسامد به این مقطع مهم از تاریخ خود برمی‌گردیم؟ آیا این ابتلا قابل‌اعتنا نیست؟ هرچند زمان حاضر با زمان مورد بحث پیشامشروطه شباهتی ندارد و اصولاً در تاریخ نمی‌توانیم دو نقطه‌ی مشابه نشان دهیم، یا دارای دو نقطه‌ی شبیه به هم باشیم، پس علت این ابتلا چیست؟ در بدو امر دو دلیل به ذهن می‌آید که این دو دلیل باعث برگشت گاه‌به‌گاه ما به این مقطع مهم از تاریخ ما می‌شود. دلیل نخست این‌که هنوز این مقطع از تاریخ خواهان تسویه‌ی مطالبات خود است که همچنان بر زمین مانده است؛ زیرا ما هنوز نتوانسته‌ایم با توجه و دقت بر ماهیت گذشتن این دو سده که بیشتر زمان تقویمی است و نه تاریخی، البته نمی‌توانسته‌ایم از آن مقطع به‌راحتی عبور کنیم و عبور نکرده‌ایم؛ زیرا ما هنوز نتوانستیم مشروطه را بخوانیم که اگر چنین مسیری پیموده شده بود، نتیجه‌ی شایسته آن، تبدیل زمان تقویمی به زمان تاریخی بود. به‌عبارت ‌دیگر، باید در این مسیر تولید تاریخ می‌کردیم؛ که فی‌الواقع از آن خبری نیست. به همین سبب هنوز دامن قبای به‌واقع قبای (چاک‌چاک) ما در دست همین مقطع گیر کرده است؛ و بر تسویه مطالبت خود پای می‌افشارد؛ و دلیل دوم از تبعات همین‌جا گذاشتن تاریخ و از روی آن پریدن است که امروز هم در مقابل بروز و ظهور جهان‌های نو به نو، با ترازهای مختلف تاریخی و ارتفاع متفاوت تهی‌دست و حتی دست‌بسته قرارگرفته‌ایم؛ و بینش جستن و یافتن در تنگ و وارد شدن به آن را نداریم؛ و به‌جای این‌که به جستجوی معادنی دیر و دور اما بکر برآییم، مانند بازگشت‌کنندگان ادبیِ دوره‌ی بازگشت ادبی در همین عصر ناصری که تا سده‌ی چهارم هجری پا پیش‌تر نگذاشته‌اند، ما نیز امروزه تا دهه‌های نزدیک پیشامشروطه، آن‌سوتر نمی‌رویم. و البته در این مسیر، با ره‌توشه‌ای اندک رفته و با ارمغانی در حد عدمی یا تهی‌دستی برمی‌گردیم. بر این اساس اعتقاد داریم جهت رهایی از خودفریبی و دست‌یازی به هشیواری، تاریخ را نباید عمودی نگاه کرد. در این‌صورت، یعنی با عمودی نگریستن تاریخ حتی در مقایسه با دهه‌ی قبل نیز دچار همین لغزش شده و خود را جلوترو مستقرتر خواهیم دید. و این باعث تولید خطری است که چشم و گوش‌بسته بر این باور خواهیم ایستاد. بنابراین، برای پرتوافکنی بیشتر بر موضوع، پرسش آغازین را تکرار می‌کنیم که: آیا دغدغه‌مندان پیشامشروطه‌ی ما، جهان خود و جهان به‌ناچار مبتلا شده‌ی سایر را بهتر نمایاندند یا ما به‌مثابه کسانی که امروز، دو سده بعد از آنان در مقابل واقعیت‌های پیچیده‌ی جهان خود ازیک‌طرف و جهان‌های متنوع و هجوم آورنده‌ی جغرافیای سایر از طرف دیگر قرار گرفته‌ایم؟

جهان‌هایی نوبه‌نوشونده، جهان‌هایی چون محو فواصل انسان و طبیعت و ماشین، جهان نوآوری دیجیتال و تبعات آن، جهان پسا دیجیتال و چگونگی تعامل با جهان نوروتکنولوژی و تبعات زیستی آن. چگونگی رویارویی با جهان پساانسان‌گرایی فوکویامایی که از قضا انسان‌های نوع دیگری تولید خواهند شد. جهان بیو دیجیتال و جهان انسان‌های سایبورگ که ملت‌ها را بر اساس مرزهای سیاسی نمی‌شناسد. بلکه شبیه آن‌چه حکمت مشرقی می‌پندارد که بسا انسان‌ها که در غرب جغرافیایی می‌زیند اما در شرق فلسفی حضور دارند و برعکس. به سخنی دیگر، پرسش‌ها را این‌گونه مطرح می‌کنیم که: امروزه به‌واقع چند درصد از ساکنان جغرافیای ما در و بر همین جغرافیا به مفهوم فلسفی مستقر هستند؟ تبعات احتمالی مثبت و حتی مقلدانه‌ی منفی آن چیست؟ چند درصد از ساکنان جغرافیای سیاسی ما به‌عنوان کشور ایران، ساکنان تاریخی این کشور، به مفهوم دوباره‌ فلسفی کلمه هستند. و اگر پاسخ جالب نباشد با کدام مفاهیم می‌شود آن‌ها را دوباره مستقر کرد؟ تأمل و درنگ در این پرسش‌ها ما را به این واقعیت می‌رساند که ما همچنان در حال یدک‌کش شدن هستیم و بدیهی است که در این وضعیت یدک‌کش‌شوندگی، به دلیل عدم آشنایی و عادت ذائقه به‌سرعت، در وضع سرگیجه‌گی و حتی تهوع به‌سر می‌بریم. و البته اعتقاد داریم، آن‌چه مانع بر آن شده است تا نتوانیم مانند بسیاری از کشورها به جغرافیای تمدنی دیگر مهاجرت کنیم، ابتلای ما به تاریخِ بر زمین مانده‌ی چند هزاره‌ای، چندلایه و وسیع ما می‌باشد؛ که مانع است و رهایمان نمی‌کند.

امروز در تولید قدرت (تولید توأمان مادی و معنوی منظور است) که با اتکا به سه‌گانه‌ی انسجام ملی، اقتصاد مادی و معنوی و نیروی دفاعی چابک حاصل می‌آید، در کجای جهان ایستاده‌ایم؟ به عبارت و سخنی دیگر، برای ایستادن و استقراری مطمئن، همچنین باثبات بر جغرافیای خود در مقابل، یا به‌موازات جهان‌های نو به نوی سایر، چه در دست داریم تا ضمن ستون کردن پای خود در این جغرافیا به‌وسیله‌ی آن، درصحنه‌های بین‌المللی نیز بتوانیم سرها را به‌سوی خود برگردانیم و به‌عنوان شخصیتی ارجمند پذیرفته شویم و داد و ستد کنیم. و از این طریق بر منافع ملی خود که همان منافع مادی و معنوی است حراست نماییم. تا بتوانیم در مسیر تعامل با جهان دارای ترازی مساوی از وارده و صادره باشیم و بر این اساس زبان خود را که جهان ماست تقویت کنیم. امروز در این وضع، در سطح فکری و معنوی (نه اندیشگی که اکسیر سده‌های ماست) عده‌ای درصدد خواندن و بازتولید حکمت متعالیه متألهانه صدرایی و بعد صدرایی جهت رفع نیازهای عظیم و برون‌رفت از مشکل شده‌اند. عده‌ای دیگر تا صدر مشروطه در رفت‌وآمد هستند و تعدادی هم که به‌زعم نگارنده دغدغه‌ای کمتر دارند، مترجمان نه‌چندان شایسته آن چیزی هستند که در غرب می‌گذرد. و این‌همه، نشان‌دهنده‌ی چشم‌اندازی همچنان ناروشن و بیابانی، با آوارگی‌های زیاد است. و این می‌نمایاند که ما همچنان از ورود به فضای تذکر به تاریخ به‌قصد تولید آن ناتوانیم. و باز نشان می‌دهد که ما همچنان نتوانستیم مشکل را به کمند تعریف درآوریم تا باشد که در کنشی تحول‌آفرین آن را به مسئله تبدیل کرده و به رفع و حل آن اقدام کنیم. برای همین‌منظور نگاهی گذرا و کوتاه به مسیر هریک از این سه نحله‌ی کنش‌گران فکری دغدغه‌مند می‌اندازیم.

نخست، روی سخن با کسانی است که درصدد خوانش و بازتولید حکمت صدرایی و بعد صدرایی هستند. البته این‌گونه نگاه سطحی و گذری به حکمت متعالیه صدرایی، خود نوعی اجحاف و اهمال است. ولی در این مجال اندک، چاره‌ای جز این نیست. به‌هر روی از این گروه پژوهشگر باید پرسیده شود که مشکل با چه هیئت و مشخصه‌ای یا به‌گونه‌ای دیگر، با چه کیفیت و کمیتی در ذهن آنان جلوه کرده است که حکمت صدرایی و چه‌بسا بعد صدرایی و به‌احتمال خوانش آن این حکمت و استقرار دگرباره‌ی آن را به هر طریقی راه‌حل می‌پندارند؟ می‌دانیم که همت صدرایی نواحی مهمی از سنت ما و نصوص آن را در برمی‌گیرد. از حکمت ایران باستان، عرفان، نحله‌ی واردات غربی یعنی یونانی و... منتها همین حکمت در اصفهان صفوی تولید می‌شود و به قول کربن، حلقه‌ی اصفهان. با این‌حال کافی است نگاهی به وضعیت اسف‌بار اقتصاد قدرت در محل تولد همین حکمت در اصفهان و سپس فروپاشی همین قدرت یعنی سلسله‌ی صفویه بیندازیم؛ یعنی می‌خواهیم تأثیر دانش و قدرت را بر همدیگر به یاد بیاوریم؛ بنابراین، این حکمت اگر می‌توانست در جغرافیا مستقر شود و موضوع آن، اگر در زمین بوده است، چه تأثیری بر تنظیمات اجتماعی زمان خود داشته است و مسلم است اگر تأثیر مثبتی می‌توانست از خود برجای بگذارد اصفهان نمی‌توانست به آن وضع فجیع سقوط کند. می‌خواهیم به این نکته توجه دهیم و این پرسش را مطرح کنیم که آیا سیاست اصولاً موضوع ملا بوده است؟ نه‌تنها قبل از حکمت متعالیه صدرایی که بعد از آن‌که موضوع مورد بحث ماست، یعنی از زمان صفویه تا زمان قجر، همواره یکی از گرفتارهای ما به دلیل غیبت فلسفه‌ی سیاسی جهت تعریف و تعدیل قدرت، همچنین تنظیم مناسبات جامعه بوده است. شاه‌عباس با شناخت غریزی سیاست و قدرت توانست کشور را مدتی حفظ کند؛ اما نتوانست؛ زیرا بعد از او سلسله‌ی صفوی به‌سرعت روی به فروپاشی نهاد. نادر با این‌که کاردان شایسته‌ای در نظامی‌گری بود سلسله‌ی او هم دولت مستعجل بود. دلیل مهم این بی‌قراری را باید در نبود اندیشه‌ی سیاسی و سیاسات و توجه به آن در حوزه‌ی عمل دانست. حال باید پرسید که حکمت متعالیه با همه‌ی اقبال و گسترش، کدام تأثیر مثبت را در جهت تثبیت متعادل اوضاع سیاسی زمان خود و بعد خود گذاشت؟ این‌که ملا انسان را از جهان کثیف به جهان لطیف و از جهان لطیف به جهان الطف همراه و راهنما است، غایت این حکمت است بدیهی است که این حکمت نمی‌توانست به‌طورمعمول بر جغرافیا استقرار یابد و تأثیرات خود را بگذارد. بر این اساس، نزد ملا تاریخ به تاریخ قدسی تحویل و تبدیل می‌شود که در جای خود نیز دارای ارزش و اهمیت است. در همین زمان ‌بر روی زمین، مرشد اکمل صفوی سلطنت می‌کند که به‌هیچ‌وجه کیفیت و نوع این سلطنت طرف توجه ملا و حکمت او نیست. جمع حکمت، فلسفه، عرفان و کلام و مصادره‌ی همه به نفع الهیات، هرگونه کنش و واکنش بین این علوم را که چه‌بسا می‌توانست باعث تولید رابطه‌ای دیالکتیکی شود، از بین برده و همه را در یک رابطه علت و معلولی قرار داده است که به ‌نوعی یکدست‌سازی ختم شده است. ملا و استادانش را که کربن، حکمای اهل خلسه می‌خواند، حتی بر زمین درنگ نداشتند تا زمین به حضورشان مشرف شده باشد! تا چه رسد به این‌که از درون دستگاه فلسفی آن‌ها، بشود اندیشه‌ای سیاسی استخراج کرد. بنابراین تمام اهتمام ملا و منظومه‌ی فکری او بر این قرار دارد که انسان چه کند و چگونه می‌تواند به شایستگی وارد جهان‌های علوی و لطیف شود. این‌که، این کیفیت یعنی تهذیب نفس و شایستگی در جهان محسوس یا کثیف، با چگونه زیستنی و تحت کدام روابط و مناسبات حاصل می‌شود تا بلکه بشود دری به سمت سیاست گشوده شود، مغفول است. یعنی به‌سخنی دیگر، این‌که می‌گوییم دنیا مزرعه‌ی آخرت است مشخص نیست این مزرعه با چه ترتیباتی باید اداره شود تا بهترین محصول حاصل شود. این‌که در بعضی از سطور آثار ملا، گاهی نگاهی کلی به مناظری بیندازد به‌هیچ‌وجه وافی به مقصود نیست. ضمن این‌که در همین نگاه هم چیز تازه و دندان‌گیری به‌گیر نمی‌آید. این‌که در فرازی از مفاتیح الغیب بگوید:...و امر معیشت در دنیا تمام نمی‌گردد مگر بدن آدمی سالم و نسل او دوام و نوع انسان باقی بماند و این امور تمام نمی‌شود مگر به اسبابی که وجود آن‌ها را حفظ نماید و مفاسد و مهلکات را دفع کند. و یا در سفر آغازین «من الحق الی الحق» بگوید: «لا یعیش فی الدنیا الا به تمدن و اجتماع و تعاون فلا یمکن وجوه بالانفراد» چند قدم از افلاطون زیسته در سده‌ها قبل از میلاد، جلوتر آمده است؟ به‌هرروی، چنان‌که از قبل گفته‌ایم، بررسی آرای ملاصدرا و اخلاف او در این مجال اندک و بسیار ناکافی شاید، نوعی بی‌احترامی محسوب شود؛ اما بااین‌حال پرسش اساسی همچنان باقی است که درحدود چهار سده‌ای که این حکمت این‌چنین در ایران گسترش داشته است، کدام استعداد آن در اداره یا ایجاد تنظیمات اجتماعی ما در این مدت، تأثیر مثبت داشته است و آن تنظیمات کدام است؟ اما ازآن‌جایی‌که این حکمت، چنان‌که از قبل گفته شد، نواحی مهمی از سنت ما را در اختیار دارد، اگر کوشندگان امروز این حکمت بتوانند از طریق خواندن آن مفهومی روزآمد تولید کنند که بشود با کاربست این مفهوم، راهی به دهی برسد، بسیار ارجمند و باارزش خواهد بود. هرچند، امکان تولید این مفهوم موردنظر، به‌زعم نگارنده‌ی این سطور، در حد محال است.

کوشندگان و دغدغه‌مندان گروه دوم که می‌کوشند، با خواندن مشروطه و ادامه‌ی آن تا امروز تولید متن کنند، به دلایل مختلف به راه بی‌نتیجه‌ای می‌روند که پیشینه دارد. یعنی نه اشراف کامل به تاریخ ایران دارند و نه به تاریخ غرب. تا بتوانند سنجه‌های موردنظر را وام گرفته و با تحولی منطبق با جغرافیای خود و با اشرافی که به تاریخ خود دارند، در تذکر به تاریخ و به پرسش گرفتن آن، باهوش تحلیلی و تاریخی، از این سنجه‌ها و سایر ابزارها بهره گیرند. تا باشد که باعث تولید متنی بحث‌برانگیز شود. ما در صدر مشروطه از جامعه‌ای که سده‌ها اندیشه از آن رخت بربسته بود، یعنی به اقل حد از سده پنجم به بعد که حماسه، فلسفه و اسطوره را به عرفان باختیم، ناگهان و از روی ناچاری خواهان پریدن به سده‌ی نوزدهم اروپایی شده‌ایم. سده‌ای که هرگز به این سده و حتی سده‌های قبل‌تر آن هرگز ورود نکرده بودیم. جامعه‌ای که سده‌ها بدون تولید تاریخ، تداوم تحول به سده‌ی چهاردهم هجری قمری رسیده بود. و با اندکی چشم‌پوشی شاید بشود گفت تا این تاریخ، راهی نسپرده بود. بر این اساس اصلاح‌طلبان عصر مشروطه در مقابل هجوم ناگهانی همسایه‌های ناخواسته و تحمیلی برخلاف سیاق سنت، در مدتی اندک از فهم ظاهری وضعیت و ایجاد نارضایتی تا انقلاب مشروطه، نه توانسته بودند سنت را بخوانند و نه می‌توانستند درک درستی از تحولات غرب از هزاره‌ی دوم میلادی تا زمان خود داشته باشند؛ زیرا در یک فضای ناهمترازی آشکار تاریخی قرارگرفته بودند. اما شکایت اصلی از این مقطع دو سده‌ای است که چرا در این مدت نتوانستیم قدم‌هایی اساسی جهت استقرار خود برداریم. دلیل اصلی‌ای که به ذهن می‌آید، این‌که ما نمی‌توانیم تاریخ خود را بخوانیم و تا زمانی که در این کار صعب اما اساسی مهارت نداشته باشیم، یعنی مانند مونشهاوزن، برای رهایی از باتلاق موی سر خود را می‌کشیم و هرچند این زمان تقویمی غیر متحول مخنث، بیشتر ادامه یابد، نه‌تنها در بر همین پاشنه تا امروز نخواهد چرخید بلکه از جغرافیای خود مهاجرت خواهیم کرد. به‌همین‌جهت است که اعتقاد داریم مشکل ما در خواندن تاریخ اساسی است و هم خواندن آن راه‌حل اساسی؛ یعنی در تنگی که ما باید به‌ضرورت و اجبار از آن وارد شویم همانا در تنگ درک تاریخ است. غربیان تا آن‌جایی که خواسته‌اند البته با ذهنیت خود و بر اساس نیاز خود تاریخ ما را خوانده‌اند. اما ما هنوز نتوانستیم دوره‌های این تاریخ را با نشان دادن نشانه‌های مشخص و قابل‌قبول، تعیین کنیم. هنوز تاریخ خود را نه حتی به‌صورت روایت که به شیوه‌ی نجومی از مادها شروع می‌کنیم و به امروز می‌رسیم که البته همین سال‌شمار تقویمی هم غلط است. مفاهیم تاریخی و مضامین در آن مفاهیم را از باستان تا سده‌های قابل‌اعتنای چهارم و حتی پنجم هجری نمی‌شناسیم. و بدیهی است که زمان پیدایی، علت ایجادی، ظهور و به‌احتمال تحول و تطور تا استهلاک یا ماندگاری این مفاهیم را هیچ نمی‌دانیم. مضاف بر تهی‌دستی ما در تاریخ‌خوانی، در تاریخ تقویمی نیز نقاط کور مهمی داریم که جستجوی در آن دارای اهمیت بسیار است. برای نمونه، پس از فروپاشی هخامنشیان تا برآمدن اشکانیان، یعنی در این مدت هشتاد و چهار سال، به‌درستی نمی‌دانیم چه اتفاقی در کشور افتاده است که زبان به‌مثابه جهان انسان، این‌همه دگرگون شده است. از اشکانیان نیز چندان خبری نیست. مگر این‌که دوباره، همچنان‌که برای دیدن تاریخ هخامنشیان از نوشته‌های غربی استفاده می‌کنیم، برای خواندن تاریخ اشکانی هم از نوشته‌های رومی استفاده کنیم. از دوران ساسانی متون فراوانی در دسترس است در ادامه‌ی دوره‌ی ساسانی، با همه‌ی آن‌که ورطه‌ای دو سده‌ای بین دو سوی بعد ساسانی تا استقرار حکومت‌های محلی ایران مشاهده می‌شود، وقایع و اتفاقات، بعدازاین مدت روشن‌تر و شفاف‌تر دیده می‌شوند که می‌شود جریان تاریخ را بهتر و مطمئن‌تر پیگیری کرد. غرض این‌که مسیر تاریخ را از پیشا زرتشت تا امروز باید به‌دقت بررسی کرد و تاریخ را آماج پرسش‌های سهمگین قرار داد تا به زبان آید. به زبان آمدن تاریخ در درون زبان یعنی تولید مفهوم به‌مثابه تولید تاریخ. امروز هنوز این پرسش اساسی پابرجای است که چرا فارابی، نهایت تلاش را براین امر مهم کرد تا بتواند بین افلاطون و ارسطو باعث توافق شود؟ این‌که بیشتر پژوهندگان بر این عقیده ایستاده‌اند که انتساب کتاب تاسوعات فلوطین به ارسطو، در نزد فارابی باعث این رویکرد شده است، نوعی زوداقناعی و خوش‌باوری است. آیا چنین رویکردی دلیل بر این نیست که ما همچنان سر در چنبره‌ی حکمت ایران باستان داریم که در میان زمین و آسمان ایستاده بود و از ذهنیت قرینه‌ساز ایرانی بر می‌گوید که از نقش زن تا باغ‌های ایرانی و حتی گلدسته‌ی مساجد و... خود را می‌نمایاند. اگر این دریافتی نادرست است، پس چرا پور سینا که شیخ‌الرئیس فلسفه‌ی عقلی ارسطویی است و چنان‌که می‌دانیم این فلسفه را بسط داده است و پرورده است، در نهایت سر به‌سوی فلسفه‌ی اشراق برمی‌گرداند (نگاه به عبارت بلند مقدمه‌ی منطق‌المشرقیین و همچنین نگاه به حی بن یقظان و رساله‌ی الطیرو سلامان و آبسال و کتاب الانصاف)؛ و باز پرسشی دیگر، این‌که چرا ابن رشد به همین دلیل یعنی بازگشت پور سینا به ایران باستان، مسیر خود را از پور سینا جدا کرده است؟ و در نهایت، پرسشی دیگر و البته مهم که چه استعدادی در این جغرافیا موجود بوده است که با همه‌ی دادوستدهای فکری، در نهایت نصوص متنوع سنت ما به‌آرامی در حکمت متعالیه‌ی ملاصدرا گنجیده است. منتها، این بار نه مابین زمین و آسمان بلکه تمام زمین به نفع آسمان مصادره شده است؟ آیا نمی‌شود از کیخسرو تا ملاصدرا خطی هرچند نه خط راست ترسیم کرد؟ اگر چنین است چرا؟ اعتقاد داریم که غایب بزرگی در این ناحیه حاضر است که نتوانستیم به‌رغم کش‌وقوس‌ها و فرازوفرودها از این خط عدول کنیم. آیا سهم بزرگی از این غیابِ بزرگ، تعلق به غیبت اقتصاد به وجه مادی آن ندارد؟ خود این واژه‌ی اقتصاد در خانه‌ی خود غریب افتاده است و به معنی معیشت و از نوعی قناعت می‌گوید. و این مضمون چه ربطی به مضمون اقتصاد بی‌رحم و غیراخلاقی و غیربهداشتی مدرن دارد؟ به‌عبارتی‌دیگر، آیا ما هرگز دارای ذهن اقتصادی بوده‌ایم و به این ناحیه ورود کرده‌ایم تا بتواند به سهم مهم خود، ما را وارد زمان کند تا ذهن ما زمان‌مند و تاریخی شود؟ تاریخ با دو بال اقتصاد مادی و معنوی در مسیر عمل و نظر تولید می‌شود. نقایص کار ما کجاست؟ در حوالی سال ۱۶۰۰ میلادی، به ساعت‌های میادین شهر پاریس، دقیقه‌شمار را افزودند. درحالی‌که منظم‌ترین افراد ما در زمان قجر، تنها چاربدارانی بودند که به سفارت‌خانه‌های غربی خدمت می‌فروختند! از ذهنیت روزآمد و تاریخی ما همین بس که نویسنده رستم‌التواریخ در جمله‌ای روس‌ها را این‌چنین نشان می‌دهد: عروس روس دارد خروسی می‌کند! پولاک می‌گوید اگر از مردم تهران بپرسید که جمعیت شهر چه تعداد است؟ اولی در پاسخ می‌گوید پنج‌هزار نفر، دومی می‌گوید پنجاه‌هزار نفر و سومی می‌گوید پانصد‌ هزار نفر! (نقل به مضمون). هنوز اگر در شهری از کسی آدرس مکانی را بپرسیم می‌گوید، صد متر جلوتر، درحالی‌که باید کیلومتری گام بزنیم. در همین مسیراست که بی‌درنگ و تأمل، از روی واژه‌ها می‌پریم و به‌جای این‌که واژه‌ها را حامل جهان‌هایی در طول تاریخ بدانیم به‌مثابه کلوخ دم بیلی پرتاب می‌کنیم! در همین مسیر است که جامعه‌شناس ما می‌گوید، تاریخ چه نیازی را برطرف می‌کند و اصولاً به انکار داشتن سنت پای می‌افشارد. به‌هر روی، این وضعیت میراث سده‌ها بی‌اعتنایی ما به تولید تاریخ است. تا حدی که امروز حرفی برای گفتن نداریم و این زبان صبور، سده‌هاست که از گذشته‌ی خود ارتزاق می‌کند و با مهری مادرانه کم‌کاری و تهی‌دستی ما را به روی نمی‌آورد و ما نیز در یک نگاه و برداشتی غلط، این را از مشخصه‌های مثبت این زبان صبور می‌دانیم که حتی واژگان هزاره‌ی قبل آن را به‌راحتی می‌فهمیم!

اما گروه سومی که مترجمان چندان شایسته‌ای هم از جهان غرب نیستند، هرچند تلاش آن‌ها از منظر انتقال تاریخ از بیرون به درون قابل ارج است، اما توفیق چندانی در این کار حاصل نخواهند کرد. دلیل نخست، ناهمترازی سطوح تاریخی جغرافیای دهنده و گیرنده است. به همین دلیل، حتی اگر بتوانند به جهان زبان دارای تاریخ با ارتفاع برتر اشراف داشته باشند، چگونه می‌توانند آن مفهومات تراز فراتر را در سطح تاریخی پایین‌تر و از قضا با ماهیتی دیگر وارد کنند؟ بر این اساس واریز مفهومات زبان برتر در زبانی با جهانی دیگر و درمانده هرچند مفید باشد، نه‌تنها باعث تولید تاریخ نخواهد شد که باعث اغتشاش خواهد شد. برای نمونه، ما هنوز نتوانسته‌ایم برابر‌واژه‌ی سوژه و ابژه که تنها واژه نیستند واژه‌های دقیق تولید کنیم، تنها به این علت که این واژه‌ها تنها واژه نیستند؛ مانند رند حافظ یا هر مفهوم دیگر که مضمون خود را حمل می‌کنند. در همین ارتباط، ما هنوز مفهومات خود را احصا و سپس درک نکرده‌ایم و اگر درکی داریم درک درستی نیست. البته این نمونه‌ی اغتشاش را ما بعد از فروپاشی ساسانیان و در تعامل با اسلام فراوان داریم. به‌رغم این‌که ما در آن دوره، تمدن برتر اما فروپاشیده بودیم و حتی میدان را در اختیار گرفته بودیم و در کلام، تفسیر، فقه، عرفان و فلسفه و... سرآمد و حتی در مواردی مؤسس بوده‌ایم باز بدون اغتشاش از میدان بدر نیامده‌ایم. از تبعات این اغتشاشات یکی می‌تواند همین باشد که لایه‌های قبلی تاریخ خود را آسان نتوانیم بخوانیم. برای نمونه شاه با سلطان چه مناسبتی دارد؟ شیطان با دیو چه شباهتی دارد که در تفسیر سورآبادی در ترجمه‌ی آیه‌ی: «ولایتبعون من الشیطان» آورده است که به دم دیو مروید! این وضع از چه می‌گوید جز انطباق دو تمدن مغایر. برابر نهادن عبد و بنده و برده به‌ویژه، این آخری در غرب به‌عنوان انسان هموساکر بی حقوق دیده می‌شد و در شرق به‌عنوان اموال ناطق تا چه اندازه درست است؟ همچنین است نزدیکی مفهومی بین نام‌هایی چون خدا و الله. یا اندیشه و فکر، خرد با عقل. این‌که ما از واژه‌ی سیاست به مفهوم موردنظر در ذهن استفاده می‌کنیم که در جهان خود به معنی تربیت اسب بوده است، چه ارتباطی با مفهوم پولیس یونانی دارد و چقدر مشابهت با مفهوم جهان‌داری ایرانی؟ تازه همه‌ی این موارد در زمانی به وجود آمده است که ما تمدن برتر بوده‌ایم هرچند فروپاشیده است و اگر نگاهی به وضعیت امروز خود کنیم این وضعیت دقیقاً برعکس وضعیت اول است. امروز ما ایرانیان، از زمان بیداری از خواب غفلت سده ها، همچنان دست و پای دایم می‌زنیم. و هنوز نتوانسته‌ایم زمان تقویمی را به زمان تاریخی به مفهوم فلسفی کلمه متحول کنیم. هنوز نتوانسته‌ایم مشروطه را بخوانیم و مسیر را ادامه دهیم. در این وانفسا، ساده‌ترین راهی را که به دید می‌آمد برگزیدیم که راه ‌رفته‌ی دیگران بود که مسافر مجازی نمی‌پذیرفت. روی‌آوری شتاب‌آلود و از روی ناچاری و بی‌محابا و بدون تألیف به مدرنیته، ما را پس زد. در این کنش با خود و هویت تاریخی خود به‌عنوان ابتلا تا اطلاع ثانوی درگیر شدیم و شیر خفته‌ی خشم‌آگین را بیدار کردیم و البته امروز نیز به‌نوعی دیگر با همین روش یعنی با حذف لایه‌های عظیم، گسترده و متنوع تمدنی خود سعی در بیدار کردن این شیر خفته از پهلویی دیگر داریم که بدون‌شک باعث تبعاتی خسارت‌بار و جبران‌ناپذیر خواهد شد. که یکی از این خسارات، همانا تولید مصنوعی ملی‌گرایی احساسی هابسبامی خواهد بود. سوگ‌مندانه در حال حاضر در وضعیتی به سر می‌بریم که بعضی از نویسندگان، حتی تا جایی مسیر انحرافی را پیموده‌اند که زبان فارسی را به دلیل ضعف امروز که نصیب از سده‌های تعطیلی دارد، به‌عنوان زبانی احساسی و تنها مستعد حمل شعر می‌دانند! و مدعی هستند که این زبان نمی‌تواند سخن فلسفی بگوید! بدیهی است که این نگاه، نهایت بی‌سوادی و ناشی‌گری را می‌نمایاند که علت و معلول را جابه‌جا گرفته است و شیپور را برعکس. در این فضا، کارگزاران جمهوری اسلامی و نویسندگان این گروه، هر دو خود را در مقابل تاریخِ برزمین‌مانده‌ی ما قرار می‌دهند؛ که تبعات و خسارت این دو گروه هم‌اکنون دیدنی و مشخص است؛ و آن‌چه در این دو سده بر ما گذشت اگر بیانگر هیچ‌چیزی نباشد، بیانگر این سخن مهم است که ما نمی‌توانیم مانند بسیاری از کشورهای تازه تأسیس و یا کشورهای کم جهان، بی‌اعتنای به تاریخ خود به هرسمت، خودخواسته برویم. بلکه تنها با خواندن تاریخ و تولید آن به‌مثابه استقرار نوبه نوی خود است که می‌توانیم ادامه‌ی مسیر بدهیم. و تمام دست‌وپا زدن‌های ناموفق دو سده‌ی اخیر این را به‌عیان می‌گوید. آنان که فکر می‌کنند مرزهای سیاسی به‌صرف مرزهای سیاسی، جعلی هستند، درک درستی از تاریخ ندارند. و فقط می‌توانند تولید اغتشاش کنند نه تاریخ. مرزهای کشور کهن و نه کهنه ایران، تنها بر اساس اقتضائات امنیتی و اقتصادی تعریف نشده است. این شاید تنها تمدنی است که مرزهای آن فرهنگی بوده است. هرچند ایران سیاسی امروز با ایران فرهنگی از نظر کمی متفاوت باشد. اگر کشورهای غربی بعد وستفالی برای تعیین حدود خود مرز بستند، ما به گواه اساطیر بسیار دیر و دورمان مرز داریم و گاو مرزبان ما را که کاووس خیره‌سر برای تعدی و تجاوز دیگر سرزمین‌ها با نیرنگ می‌کشد، منفور ما ایرانیان می‌شود. و همچنین واژه‌ی کشور به معنی دارنده‌ی مرز است. چنان‌که از قبل گفته شد برای ایضاح ابتلا به تاریخ کافی است تا نگاهی دوباره به رویکردمان از کیخسرو تا ملاصدرا بیندازیم. به همین جهت است که هنوز لایه‌های متنوع تمدنی، در ما جریان دارد. هنوز بسم‌الله میگوییم و عنوان می‌کنیم که مهر کردیم. معماری مساجد ما را به کجا رهنمون می‌شود؟ مهراب چه؟ هنوز به یاد آناهیتا در آسمان و آمودریا در زمین که دومی از کوه‌های هکر سرازیر می‌شود و اولی بر بالای فراخکرت می‌ایستد، چون ایستادن دو آیینه روبروی هم، ما پشت سر مسافران آب می‌ریزیم. هنوز از متون سنگین‌مان چون شاهنامه و خیام و حافظ تا فولک از آسمان می‌نالیم و به‌نوعی زمان بی‌رحم بی‌انتظار هیچ‌کس را منظور داریم. اگر کشوری چون امارات بدون تاریخ، به‌آسانی میتواند به هرجایی مهاجرت کند امری علی‌حده است. چون تاریخ ندارد و تا اطلاع ثانوی نیز، نمی‌تواند تاریخ داشته باشد و بر این مبنا نمی‌تواند کشور به مفهوم موردنظر در ذهن باشد. نمونه‌های چین و روسیه نیز شاید روشنگر بیشتر مسئله باشد. روسیه از پطر به این سو، با دریافت فنّاوری از غرب، هنوز نتوانسته است کشوری مدرن باشد. این کشور باتجربه اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی و فروپاشی این سیستم، از زمان تزارها قدمی به جلو برنداشته است و تنها در تولید قدرت نظامی توفیق داشته است و بسیار کمتر از آن در سایر زمینه‌ها و اگر نبود وسعت جغرافیای آن، به دلیل نداشتن اقتصاد و انسجام قوی و در دست نداشتن مزیت اصل استمرار نظامی، این ارتش قوی هم در عمل بی‌ارزش می‌شده است. همچنین کشور چین پا در همین مسیر گذاشته است و سخت‌تر از روسیه با حذف دولت –ملت، تنها به تولید قدرت مادی رسیده است این کشور اگرچه به‌احتمال و بر اساس پیش‌بینی‌های موجود، در حال تبدیل‌شدن به قدرت اول اقتصادی جهان است اما زبان این کشور به دلیل عدم دریافت تولید موزون تاریخ همچنان تهی‌دست باقی خواهد ماند که این می‌تواند برای جهان تولید مشکلاتی اساسی کند. دنیای مدرن حاصل فرآوری اندیشه و فکر در هر دو حوزه‌ی عمل و نظر در طول سده‌ها است و تولید، تداول و تداوم تحول آن در این سده‌ها است که در جغرافیای غرب شکل گرفته است. این جهان مدرن غربی می‌رود تا جهانگیر شود و به هر طریقی امری جهانی خواهد شد. در این میان ازآن‌جایی‌که ما دچار ابتلای شدید به تاریخ خود هستیم باید از طریق خواندن تاریخ، دنیای مدرن خود را تأسیس کنیم. برای نمونه، این‌که امروز جمهوری اسلامی با جهان غرب بر سر موضوعاتی متنوع درگیر است، صرف‌نظر از ماهیت و کیفیت اعمال سیاست داخلی و خارجی، این درگیری ناظر به این واقعیت است که این لایه‌ی مستقر فعلی تمدنی ما هست که با جهان غرب تصادم پیدا کرده است. و سعی بر آن دارد که سخن خود را به‌پیش ببرد. بنابراین چاره‌ای جز تأسیس مدرنیسم خود نداریم و برای رسیدن به این منظور صعب و سخت، باید به اقتصاد زبان خود بپردازیم. و به آن توجهی جدید و جدی کنیم. می‌دانیم که زبان یعنی جهان و زبان هر جغرافیایی جهان آن جغرافیا است که زبان ماهیت خود را از این جهان می‌گیرد و انسان را توسط خود بر آن جغرافیا می‌ایستاند. اقتصاد زبان شامل اقتصاد مادی و معنوی یعنی تولید در عمل و نظر است. که اگر اولی یعنی تولید در عمل آسان بنمایاند تولید دومی بسی سخت‌تر و مشکل‌تر است. نداشتن اقتصاد در حوزه‌ی نظر و دست‌یازی تنها به اقتصاد مادی می‌تواند هر کشوری را به‌صورت سکته‌کرده به‌نوعی قدرت برساند که باعث تولید تاریخ موزون نخواهد شد. بنابراین تولید اقتصاد مادی و معنوی باهم اگرچه کاری صعب است ولی تنها راه اساسی‌ای است که در تصور می‌آید. در این خصوص یعنی حصول نتیجه‌ای موفق، جهت تولید توأمان اقتصاد مادی و معنوی، شرط اول آن است که زبان آزاد باشد تا بتواند ظهور اندیشه را بپذیرد و تحویل دهد. اندیشه حاصل کنش ظریف و نادر آدم‌هایی با هوش تحلیلی است که در درون تاریخ و منتخب تاریخ هستند و تاریخ بار خود را بر شانه‌های منتخب خود می‌گذارد. یعنی اندیشه، از طریق نگرش دقیق وقایع، اتفاقات و بررسی وضعیت آن‌ها توسط اندیشمندانی که دارای هوش تحلیلی تاریخی هستند تولید می‌شود. در همین مسیر است که به اقتضای سطح نیازها و ضرورت‌ها، مفاهیم به همراه مضامین خود نیز تولید می‌شوند. تولید مفهوم به‌نوعی تولید تاریخ است این مفاهیم به دلایل وضعیت تاریخی جامعه، خود تولید، ترویج و به همراه جامعه حتی متحول می‌شوند و پس‌ازآنکه کارایی و تأثیر خود را در جامعه برای تنظیم مناسبات و تأسیس تنظیمات از دست داده‌اند مستهلک‌شده و به حاشیه رانده می‌شوند. و جای خود را به‌ناچار به مفاهیم جدید خواهند داد. و این مسیر تا ادامه‌ی جامعه ادامه خواهد داشت. بنا بر آن‌چه گفته شد جهان هر جغرافیا در زبان آن جغرافیا خود را می‌نمایاند. و هر جغرافیایی در زبان خود تقویت می‌شود و از این طریق نه‌تنها نیازهای خود را برطرف می‌کند که برای جبران کسری نیازهای خود با در دست داشتن زبان خود وارد جهان سایر می‌شود و به دادوستد می‌پردازد. در غیر این‌صورت تنها راه استحاله شدن است و مهاجرت به جهان دیگر. که این امر ناشایست چنان‌که گفته شد در خصوص ما، به دلیل ابتلای ما به تاریخ تا این لحظه برای ما میسور نشده است. بنابراین باید با هوشی تاریخی و تحلیلی دست به تلاش در حوزه‌ی عمل و نظر زد. تا هم در تولید معنوی یعنی حاصل اندیشگی و مسامحتاً فکری بتوانیم در مسیر تاریخ خود، از عهده‌ی نیازها برآییم و هم در ساحت مادی از جمله فن‌آوری. (نه فناوری). راه حاصل تولید مادی و ورود به اقتصاد مدرن مشخص است ولی اعتقاد داریم تنها راه تولید معنوی، خواندن دقیق تاریخ سایر به‌موازات تاریخ خودی است. اما اگرچه ورود به دنیای اقتصاد بدون تولید معنوی دارای تبعاتی مشخص است، ولی با این‌همه دارای مزایایی نیز هست. از جمله این‌که ذهنیت ما را وارد جریان زمان خواهد کرد و در تنظیم این ذهنیت جهت مشارکت فعال و مشارکت‌پذیری مؤثر خواهد بود. ولی تنها در همین مسیر مادی رفتن، همان راهی است که دیگرانی ناموفق مانند چین و روسیه رفته‌اند که با توجه به مخالفت تاریخ بر زمین نشسته، با اقتصاد مادی در حرکت، دچار گرفتاری خواهیم شد. بنابراین تا اطلاع ثانوی بر این اعتقاد می‌ایستیم که، راهی جز تولید هم‌زمان اقتصاد مادی و معنوی نداریم. در این مسیر جهت خوانش تاریخ باید بتوانیم دوره‌های تاریخی خود را به گمان آوریم و درک و دریافت تا حد قابل‌قبول و درستی نسبت به زمان خود، از تعیین این دوره‌های تاریخی به هم برسانیم. زبان هر دوره را با هوشی تحلیلی بخوانیم. هنوز میلیون‌ها تپه واشکافی نشده در ایران سیاسی و بسی بیشتر از آن در ایران فرهنگی بکر در زیر تلی از خاک به پرسشی فحل تن نداده اند. زبان قدرت، تنظیمات اجتماعی، زبان لباس، معماری و... باید به زیر سندان انواع پرسش برده شود. مفاهیم موجود و بازیگر در هر دوره‌ای که امروز دگرگون، محو و یا مستهلک شده‌اند و یا به‌عنوان واژه‌های معمول هنوز نفس می‌کشند، شناسایی و به تجزیه‌وتحلیل کشیده شوند و در خصوص زمان ایجاد، چرایی ایجاد و چگونگی آن، همچنین دلایل محو یا استهلاک آنان کاری جدی صورت پذیرد. سوگ‌مندانه ما در این مسیر راهی دراز در پیش داریم با پایی لنگ. هنوز نتوانسته‌ایم تاریخ پیشااسلام که هیچ حتی متنی مانند شاهنامه و حافظ را بخوانیم. شاهنامه‌ای که بیش از هزار سال است که ما را بر جغرافیای ما مستقر کرده است و چنان‌که می‌بینیم بجای آن‌که بر شانه‌ی فردوسی بایستیم، هنوز زیر پای او نشسته‌ایم. فردوسی شاهنامه‌ی خود را نوشت و ما زمانی می‌توانیم و باید به‌ضرورت زمان، شاهنامه‌ی خود را بنویسیم که توانسته باشیم شاهنامه‌ی فردوسی را خوانده باشیم. و به‌همین صورت در برخورد با متون دیگری چون غزلیات حافظ و... در این خصوص، نیمای بزرگ نمونه‌ای مشعشع و ارجمند است که توانست با همین روش و به کلام دکتر طباطبایی، ناحیه‌ی مهمی از تمدن ما را بزایاند. همان نیمایی که می‌گفت گذشته کان و معدن است. و باز به قول بلومنبرگ این مرد بزرگ همانی است که از سنت آمده بود و البته نه با سنت. و مدرنیسم خود را در شعر خود تأسیس کرده بود.


رخ‌نگار / ماهنامه‌ی فرهنگی و هنری

شماره‌ی یک / بهمن 1399