ال چه؛ داستان زندگی چه گوارا

یکی از صد شخصیت تاثیرگذار قرن بیستم، نماد مبارزات انقلابی در دنیا، سوژه‌ محبوب‌ترین عکس جهان، اینا همه یه نفرن ارنست رافائل گوارا دلاسرنا «Ernesto Rafael Guevara Delasorna» ملقب به چه گوارا «"Che Guevara».


سلام. قسمت اول پادکست رخ رو می‌شنوید. به عنوان ال چه. من امیر سودبخش در پادکست رخ، شما رو با کسایی که بخشی از تاریخ رقم زدن بیشتر آشنا می‌کنم.

شاید توقع داشته باشیم کسی که نماد مبارزه با امپریالیسم و حکومت‌های سرمایه‌داری تو دنیا شناخته میشه، توی خانواده‌ فقیر به دنیا آمده باشه. کل دوران نوجوانیشم تو فقر تجربه کرده باشه. ولی درست عکس این قضیه، ارنستو تو سال ۱۹۲۸ در روزاریوی «Rosario» آرژانتین، تو یه خانواده‌ اشرافی به دنیا آمد. خانواده اون پنج تا بچه داشتن که چه گوارا اولین فرزند خانواده بود. هر دو نیاکان پدری چگوارا در کالیفرنیا «California» متولد شده بودند. جد پدریش جز ثروتمندترین مردای آمریکای جنوبی بوده و جد مادریش آخرین فرماندار اسپانیایی پرو.

۲۳ سالش که بود تصمیم گرفت سال آخر دانشگاه پزشکی رو ترک بکنه و اون با موتور سیکلت دور آمریکای جنوبی سفر کنه. تو این سفر دوستش آلبرتو گراندو «Alberto Granado» هم همراهیش کرد.

پدرش تعریف می‌کنه میگه اون زمان عاشق دختری شده بود و همه منتظر بودیم امروز و فردا پا پیش بذاره. یهو ارنستو اومد گفت می‌خواد بره دور آمریکای جنوبی رو با موتور سفر کنه. گفتم چقدر سفرت طول می‌کشه؟ گفت این یه سال. شایدم بیشتر. گفتم تکلیف دوست دخترت چی میشه؟ گفت اگه دوستم داشته باشه وایمیسته. گفتم خسته میشی. گرسنه میشی. ممکنه بمیری. گفت پدر من آماده‌ام.

پدر ارنستو میگه اون قرار نبود بره جای جدید کشف بکنه. از جاهای دیدنی و تاریخی عکس بگیره. اون می‌رفت تا آدم‌ها رو کشف کنه. می‌رفت و از نزدیک در شادی‌ها و غم‌های مردمی که نمی‌شناخت شرکت کنه. اون می‌رفت تا التیامی باشه برای زخم‌های مردمی که نمی‌شناسه. پدرش می‌گه وقتی با کشیش شهرمون صحبت کردم و بهش گفتم ارنستو می‌خواد بره تو جنگل‌های آمازون به جذامیان خدمت کنه، کشیش گفت من خودم هیچ‌ وقت جرات انجام این کار رو نداشته و ندارم. این کار فقط می‌تونه کار یک قدیس شجاع باشه.

پدرش تو دفتر خاطرات ارنستو خونده بود، اگه از ما خبری نشد، احتمالا قبیله‌ جیباروها «Jivaroan» کله‌ ما رو خشک کردن و به عنوان وسیله تزئینی دارن استفاده می‌کنن. پدرش وقتی این رو خوند، تنش لرزید و ترسید.

داستان این قبیله جیباروها هم جالبه. جنگجویان قبیله‌ جیبارو، بعد از جدا کردن سر مردان قبیله دشمن، از فرق تا پشت گردن رو می‌شکافتن. داخل سر یعنی این جمجمه و دندونا رو خالی می‌کردند. بعد استخون بینی و چشم‌ها را با ظرافت خاصی در می‌آوردن و لب‌ها رو می‌دوختن. لب‌ها رو می‌دوختند که به ارواح خبیثه اسرار قبیله رو نگن. بعد پشت سر رو می‌دوختن و پوست رو به مدت سه روز تو محلول گیاهی خاصی می‌ذاشتن. بعد سه روز اون رو در میاوردن و توش یه شن گرم می‌ریختن. خیلی زود این پوست سر کوچیک می‌شد. بعدشم اون رو دودی می‌کردن تا ماندگاریش بیشتر بشه. یه پروسه‌ای داشته واسه خودش.

قبیله‌ جیباروها سرهای شکار شده را به عنوان نماد قدرت می‌دونستند. واسه همین یا به گردنشون آویزون می‌کردن یا به چادراشون. اگه خواستید یه دونه از این آثار جذاب رو از نزدیک ببینید، نیازی نیست تا آمریکای جنوبی سفر کنید و یه سری به چادرهای افراد قبیله بزنید، یکم خطرناکه. می‌تونید برید موزه‌ سعدآباد تو موزه‌ برادران امیدوار از نزدیک ببینیدش.

برادران امیدوار، عیسی و عبدالله بودند که دور دنیا رو با موتور تو بیش از ده سال سفر کردن و دستاوردهای سفرشون و موتورشون، تو مجموعه‌ سعدآباده. من خودم دو بار رفتم. خیلی موزه‌ جالبیه. پیشنهاد می‌کنم شما هم برید. بگذریم.

ارنستو در ابتدای کتاب خاطرات سفرش به دور آمریکای جنوبی میگه، آدم می‌تونه ماه‌های عمر خودش رو صرف پرسه زدن در بلندی‌های زیبایی روح بکنه و یا فقط به یک ظرف غذا فکر کنه. اگه انسان ماجراجویی پیشه کنه، بی‌تردید تجربه‌هایی به دست میاره که دیگران از اون محرومن. اون تجربه‌ها چیزی میشه شبیه خاطراتی که در این اوراق پراکندس.

خیلی جالبه اینجاش. میگه من و آلبرتو برای در پیش گرفتن این سفر، شیر یا خط انداختیم. قرار شد اگه شیر بیاد بریم. اگر خط بیاد نریم. شیر اومد. ما هم رفتیم. اگه خط میومد، ده بارم خط میومد، ما اون شیر می‌دیدیم و می‌رفتیم.

حالا ما هم باید سوار موتور ارنستو بشیم. ببینیم این جوان به راستی شجاع کجاها رفته؟ چیکارا کرده؟ به قول خودش پرنده‌ای که از مترسک بترسه از گرسنگی می‌میره.

اول سفر شروع کردن به گرفتن ویزا و خرید تجهیزات و برنامه‌ریزی سفر. برنامه‌ریزی‌شون عالی بود. طبق برنامه‌ای که تهیه کرده بودن، حدودا تاریخی که قرار بود آخر سفرشون باشه، سفرشون رو تازه شروع کردن. تقریبا فقط می‌دونستن کدوم شهر می‌خوان برن و رو جزئیات اصلا فکر نکرده بودن. البته این طور سفر کردن رو بیشتر دوست داشتن.

اول سفر، سبد غذاشون میفته پایین و پخش و پلا میشه. تا برسن ویلای عموی آلبرتو، اونجا سبد غذا رو پر کنن و راه بیفتن. سالی که نکوست از بهارش پیداست.

به اولین شهر که رسیدن، ارنستو دلش برای دوست دخترش شیشینو خیلی تنگ میشه. می‌نویسه عاشق بودم. نمی‌دونم چرا فرار کردم؟

تو شهر بعدی، میرن خونه‌ یکی از دوستای آلبرتو که پزشک بود. اونجا دوست پزشکش به ارنستو میگه تو اگه یه سال دیگه می‌موندی دانشگاه پزشکیت رو تموم می‌کردی. ارنستو میگه منم نگاش کردم. تو دلم گفتم اونوقت باید مثل تو زندگی تکراری با فلاکتی داشتم. شما بمونید و درس بخونید. من میرم و درس می‌گیرم. سفر رو ادامه میدن و تو تپه‌های شنی بارها می‌خورن زمین.

یه بار پای ارنستو می‌مونه زیر اگزوز. جای سوختگیش تا آخر عمر باهاش می‌مونه. تو راه تب و لرز شدیدی می‌گیره. با بدبختی خودشون و به اولین شهر می‌رسونن. دو روز می‌مونن و ادامه میدن. هر وقت موتور خراب می‌شد، آلبرتو اونو با یه تیکه سیم درست می‌کرد. ارنستو می‌گفت سیم جادویی. یه شب توی راه موتور دوباره خراب میشه. مجبور میشن وسط بیابون چادر بزنن. بعدش طوفان شد و باد چادر رو می‌بره.

موتور می‌بندند به تیر تلگراف که باد نبردش. همونجا پناه می‌گیرن. صبح با همون سیم جادویی، جلوبندی موتور که داغون شده بود رو جمع می‌کنن. مجبور میشن بیست کیلومتر تا اولین شهر پیاده برن تا موتور رو درست کنن. دوباره که راه میفتن به شهر بعدی نرسیده، چرخ عقب پنچر میشه. موتور میفته و تمام وسایل میفتن رو زمین. این داستان خرابی و تصادف موتور بارها و بارها تکرار میشه.

یه شب تو راه تو انبار یه خونه می‌مونن. صابخونه می‌گه مواظب باشید. تو این فصل اینجا یوزپلنگا ممکنه شب نزدیک بشن. ارنستو از ترس تفنگش رو می‌ذاره بالای سرش می‌خوابه.

چند ساعت بعد با صدای کشیده شدن پنجه حیوون روی در از خواب می‌پره. چشمش رو باز می‌کنه. می‌بینه دو تا چشم تیله‌ای دارند دارند بهش زل می‌زنند. سریع تفنگشو بر می‌داره و شلیک می‌کنه. همه جا ساکت میشه. جلوتر که میره، می‌بینه دخل سگ صابخونه رو درآورده. هیچی دیگه. مجبور میشه با آلبرتو فلنگ رو ببنده.

بالاخره از آرژانتین خارج میشن و به شیلی می‌رسن. اونجا می‌فهمن روزنامه‌ها حسابی رو داستان سفرشون زوم کردن و تیک زده بودن سفر دو متخصص جذام به شهرهای جذامی‌ها. ارنستو می‌نویسه کلی تو شیلی ازمون پذیرایی کردن. تقریبا همه‌ شهر مرزی ما رو می‌شناختن و عکسامون رو تو روزنامه دیده‌ بودن.

سفر به سمت شهرک‌های جذامی‌ها تو پرو ادامه دادن. اونقدری که پشت کامیون و وانت بودن و موتور خرابشان جابجا می‌کردند، پشت موتور خودشون ننشسته بودن. تا اینکه بالاخره مجبور شدن با ناراحتی با موتور درب و داغون‌شون خداحافظی کنن و سفرشون رو پیاده ادامه بدن.

چون دیگه پولی واسشون نمونده بود، مجبور شدن یواشکی سوار کشتی بشن. تو توالت کشتی قایم شده بودن که پیداشون کردن و واسه تنبیه ارنستو مجبور شد مدام دستشویی کشتی رو تمیز کنه و آلبرتو تو آشپزخونه کار بکنه.

تو ادامه‌ سفر با کارگران معدن مس آشنا شدن و ظلمی که به اون‌ها شده بود، خیلی اونا رو تحت تاثیر قرار داد. شیلی بیست درصد مس دنیا رو تولید می‌کرد و کلی کارگر بدبخت اونجا کار می‌کردن. یواش یواش ایدئولوژی‌های ال چه داشت شکل می‌گرفت.

سفر رو با کیلومترها پیاده‌روی و دزدکی سوار کشتی شدند و سوار کامیون و وانت شدن ادامه دادند تا به مرز پرو رسیدن. تو پرو وسط بیابان از صبح مجبور شدن پیاده‌روی کنن. گرسنگی و سرمای شب اونقدر آزاردهنده بود که نمی‌تونستن بخوابن. مجبور شدن تا فردا صبح شم پیاده‌روی کنن.

بعد سوار یک کامیون دیگه شدن. پشت کامیون با سرخپوست‌ها همسفر شدن. وقتی داشتن از کنار یک گورستان پر از سنگ رد می‌شدن، ارنستو دید که همشون به سنگ‌های گورستان تف می‌اندازن.

دلیلش این بود که سرخپوست‌ها تمام غم‌ها و قصه‌هاشون رو تو هیئت سنگ خاصی تجسم می‌کردن و سنگی رو به شکل خاصی می‌تراشیدن. این سنگ‌ها رو در جای خاصی جمع‌آوری می‌کردند و انباشته شدن این سنگ‌ها منظره‌ای رو درست می‌کرد شبیه گورستانی که از کنارش رد شدن. اونا رو این سنگ‌ها که نماد غم و غصه‌هاش بود تف می‌انداختن. اینطوری شر اونا رو از زندگی خودشون دور می‌کردن.

کسی که تو پرو نظر ارنستو رو جلب کرد، استعمار اسپانیا و ظلم و ستمی بود که برای سرخ‌پوست‌ها رفته بود و زمین‌های زراعی که کارگران با دستمزد ناچیز روشون کار می‌کردن. استبداد تو تمام شهرها بیداد می‌کرد. انتهای مسیر رو با خوش شانسی با اسب رفتن به مجتمع جذامیان رسیدن. اونجا پرستارایی رو دیدن که بدون چشم‌داشت مادی برای جذامیان می‌کردن با حداقل امکانات از اون‌ها نگهداری می‌کردن. امکانات بسیار محدود بیمارستان‌ها، وضعیت اسفناک دهقانان، رنج و بدبختی مردم، روح ال چه رو آزار می‌داد.

چند روزی تو اون مجتمع بودن و به سفرشان ادامه دادن. ارنستو به خاطر بیماری آسم که از ابتدای سفر یا بهتره بگیم از ابتدای زندگی همراهیش می‌کرد، چند روزی تو بیمارستان بستری شد. وقتی حالش بهتر شد، طبق معمول با کامیون توراهی و پشت وانت کنار گوسفندا خودشون رو به پایتخت پرو، لیما رسوندن. اونجا هم چند روزی از جذامی‌ها پرستاری کردن. دیگه شیش ماه شده بود که سفرشون رو شروع کرده بودند.

بازم سفر خودشون رو ادامه دادند و هر جا می‌رسیدن به جذامی‌ها کمک می‌کردن. ارنستو تولد ۲۴ سالگی‌اش رو تو سفر گذروند. قسمتی از سفرشون هم با قایقی که ساخته بودند، ادامه دادند و خودشونو به کلمبیا رسوندن. از اونجا به کاراکاس «Caracas» پایتخت ونزوئلا «Venezuela» رفتن و اونجا آلبرتو یه کار مناسب برای خودش پیدا کرد و ارتباط ارنستو و آلبرتو کمتر شد.

ارنستو تو دفتر خاطراتش می‌نویسه، تو یه شب خاص که مشخص نیست تو کدوم شهر اتفاق افتاده، با پیرمردی ملاقات می‌کنه که خودش اسمش رو می‌زاره «مسیحای مجرد». میگه از حرفاش پیدا بود خیلی سفر کرده و خیلی می‌دونه. یه حرفایی که بهم می‌زد تو پوست استخونم می‌رفت. من رو خیلی تحت تاثیر قرار داده بود.

وقتی لحظه‌ خداحافظی می‌رسه، به ارنستو میگ: «مردم رو دریاب. هرگز سازش نکن. کسایی که سازش می‌کنن می‌میرن. از گلوله نترس. تو روح گلوله‌ای. گلوله از زبان تو حرف می‌زنه و از عمل تو شلیک میشه. تو نمی‌دونی که کمک‌های تو چه اندازه برای مردم مفیدن. مردمی که البته در نهایت تو رو قربانی خواهند کرد».

ارنستو مینویسه اون رفت، در حالی که من در جایم میخکوب شده بودم. همان‌جا تصمیم گرفتم خودم را وقف مردم کنم.

وقتی آلبرتو در کاراکاس موند، ارنستو به هواپیمایی که اسب‌های این مسابقه رو حمله کرد، رفت میامی. قرار بود هواپیما یه روزی تو میامی توقف داشته باشه. بعد برگرده کاراکاس و از اونجا برگرده آرژانتین. اما خلبان تصمیم گرفته بود تو میامی توقف کنه و موتورهای هواپیما رو تعمیر کنه. این تعمیر یک ماه طول کشید و تو این یک ماه، ارنستو تونست آمریکا رو هم از نزدیک ببینه. بعد با هواپیما به آرژانتین برگشت و سفر جذابی که هشت ماه طول کشیده بود و تمومش کرد.

حالا می‌خوایم بریم ببینیم چی شد که چه گوارا با فیدل کاسترو «Fidel Castro» آشنا شد و این دو رهبری انقلاب کوبا را بر عهده گرفتن؟ قبل از اون یه نیم نگاهی بندازیم به کوبا قبل از انقلاب و گواتمالا. اول بریم سراغ کوبا.

هنگام انقلاب کوبا توسط فیدل و یاراش، حکومت دست ژنرال باتیستا «Batista» بود. این بنده خدا سال ۱۹۳۴ رئیس جمهور قبلی رو ساقط می‌کنه. یکی از دست نشانده‌های خودش رو می‌کنه رئیس‌جمهور. شیش سال بعد راضی نمیشه. خودش به مدت هشت سال یعنی دو دوره میشه رئیس‌جمهور. بعدش که خب دیگه نمی‌تونسته رئیس جمهور بشه، چهار سال یه نفر دیگه رییس‌جمهور میشه.

مجدد چهار سال بعد در سال ۱۹۵۲کاندید میشه. تو جریان مبارزات انتخاباتی می‌بینه کاندیدای دیگه ازش جلوترن. چیکار می‌کنه؟ تصمیم می‌گیره کودتا کنه. رئیس جمهور رو ساقط کنه و خودش هفت سال دیگه دیکتاتور مطلق کوبا می‌مونه و هر بلایی بخواد سر مردمش میاره.

از اون ور تو گواتمالا کنارل آربنز سوئیسی «Árbenz» که بهش بلوند گنده هم می‌گفتند، رئیس‌جمهور بود. داشت یه سری اصلاحات ارضی انجام می‌داد. چه گوارا که برای سفر به گواتمالا رفته بود،، اونجا با هیلدا آشنا میشه.

هیلدا، یه خانم اقتصاددان و رهبر چپ‌گرا و نویسنده بود. چه گوارا توسط هیلدا به چند مقام رسمی بلند مرتبه در دولت آربنز معرفی میشه و همون جا بود که چه گوارا توسط هیلدا با انقلابیون تعبیدی کوبا یعنی کاسترو و برادراش و یاراش آشنا میشه و اونجا بهش لقب «چه» که در آرژانتینی به معنای رفیقه داده میشه.

در همین اثنا، آمریکا تو گواتمالا کودتای نظامی می‌کنه و بلوند گنده یعنی آقای نخست‌وزیر به سفارت مکزیک پناهنده میشه. چه گوارا به سفارت آرژانتین پناه می‌برد و هیلدا هم دستگیر میشه. براندازی رژیم آربنز توسط سیا، این دیدگاه رو تو چه گوارا به وجود میاره که آمریکا هر کشوری که بخواد پیشرفت کنه و آزاد بشه رو ساقط می‌کنه. ایالات متحده یک قدرت امپریالیستیه.

همین باعث شد تا بیشتر از همیشه به این ایمان بیاره که یک شورش مسلحانه که توسط مردم مسلح حمایت بشه، تنها راهیه که میشه شرایط رو به نفع کشورهایی مثل گواتمالا برگردوند. بعد از اتفاقات گواتمالا و آزادی هیلدا، اون دوتا رفتن مکزیک و اونجا با هم ازدواج کردند. هر چند که سه سال بعدش از همدیگه جدا شدن.

تو مکزیک، چه گوارا با دیدن فقر مردم و تجارب گذشته و آشنایی بیشتر با فیدل کاسترو، انگیزه‌های ضد امپریالیستیش دو چندان شد و به جنبش ۲۶ ژوئیه پیوست. جنبش ۲۶ ژوئیه چی بود؟

جریان این بود که ۲۶ ژوئیه سه سال قبل، یعنی سال ۱۹۵۳ فیدل کاسترو و تعدادی از انقلابیون دیگه تو کوبا، حمله ناموفق به یک پادگان داشتن. بعد مجدد سه سال بعد این تشکیلات انقلابی به رهبری فیدل کاسترو و ۸۱ نفر از انقلابیون تبعیدی کوبا، من‌ جمله برادرش و البته چه گوارا تو مکزیک دور هم جمع میشن و تحت عنوان جنبش ۲۶ ژوئیه با یه قایقی که نشتی داشت، میرن سمت کوبا تا علیه ژنرال باتیستا قیام‌ کنن.

تاکتیک حمله‌های این جنبش، از اول پارتیزانی یا چریکی بود. اولش چه گوارا به عنوان پزشک به جنبش می‌پیونده. اما کمی بعد بهترین پارتیزان گروه میشه و بعدشم فرمانده گروه.

تو اولین حمله‌ای که این گروه ۸۲ نفره می‌کنن، چه گوارا گروه مجبور میشه تفنگ یکی از کشته شده‌ها رو برداره و مبارزه کنه و همونجا از پزشک به یک چریک تبدیل میشه. تو اولین نبرد مهم، یه پادگان اصلی رو فقط با شیش تا کشته به همراه کاسترو می‌گیره. بلافاصله ژنرال باتیستا تدابیر امنیتی رو تو تمام پادگان‌ها تشدید می‌کنه. چه گوارا مجبور می‌شه از کاسترو جدا بشه. مجروح‌هایی که تو این جنگ زخمی شده بودن رو به جای امنی برسونه و از نبرد مستقیم فاصله بگیره.

می‌گفت یک انقلابی واقعی همیشه جاییه که بهش احتیاج داشته باشند. حتی اگه نبرد مستقیم نباشه. خودش بعدها گفت در جریان حمل همین مجروحا، تبدیل به مبارزه انقلابی واقعی شده بود و دیگه راه بازگشتی براش نمونده بود.

در جریان جنگ‌ها به هر روستایی که می‌رسید حدالامکان مردمی که مریض بودن رو ویزیت می‌کرد. مردمی که شاید تو عمرشون از نزدیک یه دکتر رو به چشم ندیده بودن. تو جنگل برای خودشون مدرسه و درمانگاه و پناهگاه و کلی چیزای دیگه هم ساخته بودند و با خودشون اینور اونور می‌بردن.

در ادامه کاسترو چه گوارا رو به عنوان رهبر هنگ دوم لشکر انتخاب می‌کنه. تو یه برهه‌ای هم اون رو مسئول کل آموزش نیروهای جدید می‌کنه. چه گوارا رهبری سخت‌گیر و خشن بود. اگه کسی از گروه فرار می‌کرد، یه سری آدم رو می‌فرستاد تا بکشنش تا دیگه کسی هوس فرار به سرش نزنه. به سربازاش یاد می‌داد تا جون دارن مبارزه کنند. به شدت مخالف سازش با دشمن بود. یه بار فیدل، با گروه‌های مخالف باتیستا توافق نامه‌ همکاری امضا می‌کنه. به فیدل میگه چرا امضا کردی؟ ما باید با دشمن بجنگیم. این گروه‌ها به جای جنگ میرن مذاکره می‌کنند. یا نهایتا یه اعتصاب می‌کنن که به هیچ جا نمی‌رسه.

جلوتر که این گروه‌ها شکست خوردند، فیدل شد رهبر تمام گروه‌های مخالف ژنرال باتیستا. چه گوارا به تقلید از سازمان سیای آمریکا که تو گواتمالا برای کودتا یه مرکز رادیویی راه انداخته بود، اونم یه مرکز رادیویی به نام رادیو شورشی راه می‌اندازد. اونجا اعلامیه‌ها را پخش می‌کنه و عضوگیری انجام میده. کار جالب و بسیار با اهمیت دیگه‌ای که انجام داد، این بود که تو یک عملیات جلوی ۱۵۰۰ نفر از افراد باتیستا که می‌خواستن فیدل رو قتل برسونن، ایستاد و شکستشون داد.

سرگردهای آمریکایی که این عملیات رو تحلیل کردن، اقرار کردن که عالی و بدون نقص انجام شده. اون درباره‌ جنگ‌های چریکی حتی کتابم نوشت. چند بار تو جنگ‌های چریکی زخمی میشه تا در نهایت فیدل بهش تاکید می‌کنه که تو فرماندهی. باید فرماندهی کنی. نه اینکه خودت خط اول باشی.

چه گوارا واقعا به کاری که می‌کرد ایمان راسخ داشت. نمی‌تونست صدای مظلوم رو بشنوه و ساکت بشینه. می‌گفت اگه تو در برابر هر بی‌عدالتی از خشم به لرزه میفتی، مبدون که یکی از رفیقای من هستی. یادمون نمیره که ال چه، می‌تونست یک پزشک پولدار آرژانتینی تو طبقه مرفه باشه. ولی انتخاب چه گوارا چیز دیگه‌ای بود. میگه اگه تمام بشریت به دو دسته‌ مخالف تقسیم بشن، من در کنار مردم عادی خواهم بود.

چه گوارا روز به روز محبوب‌تر و محبوب‌تر و معروف‌تر می‌شد. تاکتیک‌های جنگی و شجاعتش زبانزد خاص و عام شده بود. تو جریان مبارزاتش با یکی از هم‌رزمانماش به نام آلیا آشنا میشه. چند وقت بعد باهاش ازدواج می‌کنه. مبارزات چه گوارا و یاراش همینطور ادامه پیدا می‌کنه. روستا به روستا، شهر به شهر رو تصرف می‌کنند و جلو میرن. تا در نهایت در شب سال نو ۱۹۵۹ رادیو شورشی اعلام می‌کنه که هنگ گوارا، سانتا کلارا را پیروزمندانه تصرف کرد.

درسته که پایتخت کوبا هاوانا بود؛ ولی شهر سانتا کلارا نقطه‌ اتصال هاوانا به مرکز و جنوب کوبا بود. فتح این شهر عملا یعنی فتح کوبا. فردای اون روز ژنرال باتیستا از از کشور فرار می‌کنه و فیدل کاسترو و افرادش در نبرد خودشون پیروز میشن و نظام کنونی کوبا را تشکیل میدن.

موقع پیروزی نهایی، از ۸۲ نفر اصلی جنبش ۲۶ ژانویه که با یک قایق سوراخ از مکزیک به سمت کوبا اومده بودن، فقط دوازده نفرشون زنده بودن.

بعد از پیروزی انقلاب، به گفته منتقدان دوران تاریک چه گوارا شروع میشه. اون پست‌های مختلفی مثل رئیس بانک مرکزی و سفیر و وزیر صنایع رو گرفت و تو سیاست خارجی کوبا هم نقش اساسی داشت. نشون داد که اصلا مرد حکومت کردن نیست. تو اغلب مناصب حکومتیش چندان موفق نبود. یکی از مناصبی که گرفت، یه چیز تو مایه‌های مسئول دادگاه تجدید نظر زندان لاکابانا «la Cabaña» بود.

شواهد نشون می‌ده دستور نهایی اعدام صدها تن از زندانیان اونجا داد. هیچ کسم تبرئه نکرد. خودشم در دفتر خاطراتش که کل عمرش کنارش بود، نوشت که چندین نفر رو چه شکلی کشته. البته تو سخنرانی سازمان ملل هم از اعدام‌هاش دفاع کرده و اون رو برای انقلاب لازم دونست. اون هم‌چنین اردوگاه‌های کار اجباری رو برای همجنس‌گرایان و ضدانقلابی‌ها راه انداخت.

مخالفش میگن برای بعد انقلاب هیچ پلنی نداشت. بیچاره مردم کوبا! انگار تو سرنوشتشون بدبختی و زیر یوغ دیکتاتور زندگی کردن از قبل نوشته شده بود. ژنرال باتیستا رفت. فیدل جاش اومد.

ال چه یک سخنرانی معروف هم تو سازمان ملل انجام داده و اونجا به شدت به آمریکا و امپریالیسم حمله کرد. اون گفت: «امپریالیسم قصد داره چنین جلساتی را به مسابقه‌ حرافی‌های بی‌پایان و بی‌نتیجه تبدیل کنه. به جای حل معضلات و مشکلات جهانی، فقط حرف زده میشه. نباید بذاریم اینطوری بشه. امپریالیسم، به خصوص امپریالیسم آمریکا، تلاش می‌کنه به جهان القا کنه که همزیستی مسالمت‌آمیز، فقط حق قدرت‌های بزرگ جهانیه. ما اعتقاد داریم لازمه تمامیت ارضی همه‌ کشورها مورد احترام باشه و دستان مسلح امپریالیسم از اون کشورها کوتاه بشه.»

(۲۶:۳۸-۲۷:۲۰) صوت سخنرانی چه گوارا

یه روز چه گوارا که وزیر صنایع بود، برای شرکت تو یه مراسم گرامی‌داشت میره هاوانا. مدت خیلی کوتاهی تو این مراسم شرکت می‌کنه. اونجا عکاس مخصوص کاسترو، یعنی آلبرتو کوردا «Alberto Korda» از فاصله‌ تقریبا نه متری یه عکس از ال چه می‌گیره.

از این عکسای یهویی که خودمون می‌گیریم. این عکس پرتره نبود. به غیر از چهره‌ چه گوارا، شاخ و برگ درخت نخل دور و اطرافشون و قسمتی از صورت یک شخص دیگه هم توش افتاده بود. کوردا عکس رو می‌فرسته برای مجله. ولی مجله چاپش نمی‌کنه. اون دور و بر عکس و کات می‌کنه و عکس رو می‌زنه به دیوار اتاقش. این عکس سال ۱۹۶۰ گرفته‌ میشه.

۲۶ سال بعد، پسرخوانده کوردا که اونم عکاس بود، پیشنهاد می‌کنه نسخه‌هایی از این عکس رو دوباره چاپ بکنن و اینطوری میشه که آروم آروم این به ظاهر پرتزه زیبا و جذاب، در سراسر دنیا پخش میشه و به تایید خیلی‌ها نماد قرن بیستم میشه. همون عکسی که همه با شنیدن اسم چه گوارا ذهنشون میاد.

چه گوارا بعد از شش سال خدمت در کوبا از تمامی پست‌های حکومتی استعفا می‌ده و کوبا را برای ادامه مبارزه بر ضد امپریالیسم تو بخش‌های دیگه آمریکای جنوبی برای همیشه ترک می‌کنه. موقعی که رفت، هیشکی نمی‌دونست کجا میره. به عنوان وزیر صنایع گفت دارم میرم از یه مزرعه بازدید کنم. رفت و دیگه هیچ وقت برنگشت. فشار مطبوعات و مردم برای پیدا کردن اون و یه خبری از اون انقدر زیاد بود که فیدل کاسترو مجبور شد تو تلویزیون، متن آخرین نامه‌اش یا بهتره بگم استعفانامه‌اش رو بخونه.

تو استعفانامه‌اش خطاب به کاسترو نوشته بود، دیگر ملل جهان، یاری نه چندان مهم را طلب می‌کند. اکنون زمان عزیمت فرا رسیده‌ است. یادتونه گفته بود یه انقلابی واقعی جایی خدمت می‌کنه که بهش احتیاج دارن؟ اون فکر کرد دیگه کوبا بهش احتیاج نداره. صدای استبداد رو از کنگو تو غرب آفریقا شنید و رفت اونجا.

جمال عبدالناصر رئیس جمهور وقت مصر که دوست چه گوارا بود، سعی کرد اون رو از تصمیمش منصرف کنه. ولی دیگه دیر شده بود. چه گوارا می‌خواست انقلاب کوبا رو صادر کنه و از جنگ‌جوهای محلی برای مبارزاتش کمک بگیره. اما تو کنگو موفق نبود. دلیل اصلیش هم این بود که با وجود اینکه چه گوارا سعی کرد حضورش و فعالیت‌اش تو کنگو مخفی بمونه، سازمان سیا از موقعیت مکانی و فعالیتاش اطلاع داشت. اطلاعات رو هم از یک کشتی که مجهز به سیستم پست شنیداری بسیار قوی بود و تو اقیانوس هند شناور بود، می‌گرفت.

برای همین چه گوارا تصمیم گرفت بره سمت بولیوی. پس تغییر چهره داد و به عنوان یک تاجر اروگوئی که برای آمریکا کار می‌کنه و با اسم مستعار رامون، با یه پرواز رفت سمت بلیوی. سه روز بعد تو جنوب بولیوی داشت ارتش چریکی خودش رو می‌ساخت.

آمریکا سه ماه بعد از ورود چه گوارا، یک تیم را برای آموزش ارتش بولیوی فرستاد اونجا. ال چه تو بولیوی هم کار خودشو ادامه داد و ۳۴۱ روز به آموزش گروه‌های چریکی و حمله به پادگان‌ها مشغول بود. تا اینکه در نزدیکی دهکده کوچکی نزدیک کوه‌های آند، چه گوارا به همراه چند نفر دیگه از گروه چریکیش، به محاصره ارتش بولیوی که به وسیله ماموران سیا و افسران آمریکایی همراه می‌شدند درآمدند و دستگیر شدند.

دهقان‌های روستایی اونا رو لو داده بودن. یادتونه پیرمرد قبلا به چه چی گفته بود؟ گفته بود مردم تو را قربانی می‌کنن. در ۹ اکتبر ۱۹۶۷ و در سن ۳۹ سالگی چه گوارا در برابر جوخه آتش کشته‌ شد. به قول خودش به دنیا نیامده بود که در سنین پیری بمیره. می‌گفت تو جریان انقلاب یا باید پیروز شی یا باید بمیری. پس چه گوارا تو کوبا پیروز شد. تو بولیوی مرد.

آخرین کلماتی که هنگام مرگ از زبان چگوارا شنیده می‌شد این بود. «شلیک کنید. شما فقط یک چه گوارا را می‌کشید.» و به راستی همچنین شد. او الهام بخش تمام انقلابیون با هر طرز تفکری تو کل دنیا شد.

چه گوارا بی تردید محبوب‌ترین چهره‌ آمریکای جنوبیه. مردم بولیوی بهش می‌گفتن حضرت ارنست. مردم کوبا اون بیشتر از هرکس دیگه‌ای دوست دارن و عکس و پوسترهای اون تو هر شهری از آمریکای جنوبی به وفور دیده میشه و البته خارج از آمریکا هم تمام دنیا با احترام ازش یاد می‌کنن.

حکومت بولیوی مجبور شد جنازه‌ چه گوارا رو با هلیکوپتر به محل نامعلومی ببره و به طور مخفیانه دفن کنه. ۳۰ سال بعد در سال ۱۹۹۷ یکی از افسران بولیوی که در دفن اون و یاراش نقش داشت، هنگام مرگ محل دفنش رو فاش‌ کرد.

جنازه‌ اون رو پیدا کردن و به کوبا آوردن و صدها هزار نفر از مردم کوبا، در تشییع جنازه‌اش شرکت کردند و به او ادای احترام کردن. یادمون نره چه گوارا اونجوری که دوست داشت زندگی کرد. برای هدفش جنگید و اونجوری که دوست داشت مرد.

اپیزود اول پادکست رخ رو با شعر زیبایی از مارکز «Márquez» در سوگ چگوارا به پایان می‌رسونیم.

و مرد افتاده‌ بود.
یکی آواز داد: دلاور برخیز!
و مرد هم‌چنان افتاده بود.
دو تن آواز دادند: دلاور برخیز!
و مرد هم‌چنان افتاده بود.
ده‌ها تن و صدها تن و هزاران تن خروش بر آوردند: دلاور برخیز!
و مرد هم‌چنان افتاده بود.
تمامی آن سرزمینیان گرد آمده اشک‌ریزان خروش برآوردند: دلاور برخیز!
و مرد به‌پای خواست.
نخستین کس را بوسه‌ای داد.
و گام در راه نهاد.

(۳۲:۵۶-۳۳:۴۷)




ال چه، اولین اپیزود از پادکست رخ بود که تو فروردین ۹۹ منتشر شد. با تشکر از پادکست راوکست که تو تهیه‌ این اپیزود خیلی به من کمک کرد و وحید سالاری عزیز طراح لوگو و پوستر.

اگر از شنیدن این قسمت لذت بردید، لطفا اون رو به دوستانتون هم معرفی بکنید. پادکست رخ رو می‌تونید تو همه شبکه‌های اجتماعی به آیدی رخ پادکست دنبال کنید. نقد و نظر خودتونم به من بگید. ممنون.



بقیه قسمت‌های پادکست رخ را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/ال-چه-|-داستان-زندگی-چه-گوارا-id2748108-id249150227?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A7%D9%84%20%DA%86%D9%87%20%7C%20%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%20%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C%20%DA%86%D9%87%20%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%A7-CastBox_FM