امیر(۲)؛ داستان زندگی امیرکبیر

سلام به پادکست خودتون پادکست رخ خوش آمدید. شما به قسمت دوم اپیزود امیر داستان زندگی امیرکبیر گوش می‌کنید. من امیر سودبخش هستم و در پادکست رخ هر بار شما رو با داستان زندگی افراد تاثیرگذار در تاریخ آشنا می‌کنم. شخصیت‌های ایرانی و غیر ایرانی که تو حوزه‌ فعالیت خودشون تونستن تاریخ‌سازی کنن. ما اینجا تاریخ رو مرور می‌کنیم، به این امید که بتونیم ازش درس بگیریم.


خلاصهقسمتاولروخیلیکوتاهبراتونمیگمکهیهیادآوریبراتونبشهودرجریانقصهقراربگیرید.گفتیمکهامیرکبیرپسرآشپزخانواده‌بزرگفراهانی‌هابودوبههمراهخانواده‌اشزمانصدارتعباسمیرزایولیعهدبهآذربایجانرفتبهدیارآذربایجانوشهرتبریز.اونجازیرنظرخانواده‌فراهانی‌هاکهمی‌شدنعیسیفراهانیوپسرشقائممقامفراهانیرشدکردوتونستپیشرفتکنهوپستومقامبگیره.بعدسفراولامیربهروسیهروتعریفکردیم.گفتیمکهبهخاطرعذرخواهیبابتقتلگریبایدوفروسکهماجرامفصلتعریفکردیمهیئتغلطکردمایرانیرفتنروسیهوامیرکبیرهمعضواینهیئتبودواونجابودکهامیرباپیشرفتعلموتکنولوژیدرخارجازمرزهایایرانآشناشد.


بعدش داستان مرگ عباس میرزا ولیعهد و فتحعلی شاه و قائم مقام فراهانی رو گفتیم و دیدیم که با توجه به حوادثی که اتفاق افتاد، نوه‌ فتحعلی‌شاه یعنی محمد شاه قاجار شد پادشاه کشور و جانشینش هم شد ناصرالدین میرزای چهار پنج ساله که ناصرالدین میرزا هم نایب‌السلطنه بود و هم حاکم آذربایجان. بعد ماموریت دوم و سوم امیر رو تعریف کردیم و گفتیم که در ماموریت سوم امیر یعنی ماموریت ارزروم که بیش از چهار سال طول کشید، او موفق شد خرمشهر به خاک ایران برگردونه و از عثمانی‌ها امتیاز بگیره. کمی بعد از بازگشت امیر هم محمد شاه قاجار که سخت مریض بود مرد و ناصرالدین میرزای هیجده ساله شد پادشاه کشور.

بعد هم دیدیم که پادشاه پول نداشت از تبریز بیاد تهران و امیر شرایط سفر رو مهیا کرد و در نهایت با ورود پادشاه به دربار شاه امیرکبیر را به عنوان صدراعظم خودش و همه کاره کشور معرفی کرد. اواخر داستان هم با دو سه تا شخصیت جدید آشنا شدیم که تو این اپیزود باهاشون زیاد کار داریم. یکی مهد علیا، مادر ناصرالدین شاه که از مرگ شوهرش و پادشاهی پسرش خوشحال بود. یکی میرزا آقاخان نوری که زمان پادشاهی محمد شاه در تبعید بود ولی بعد از مرگش سریع خودش رو به دربار رساند و در زیر چتر حمایت مهد علیا جا خوش کرد و توقع داشت صدراعظم بشه و در آخر هم سفرای روسیه و انگلیس که گفتیم همه کاره ایران بودن و دربارهی‌های اون یا وابسته به روز بودن یا انگلیس و بدون اجازه‌ اون آب نمی‌خوردن، خب حالا پادشاه کشور شده.

ناصرالدین شاه جوون و امیر صدراعظم همه‌کاره‌ ایرانه و دشمنانی مثل مهدعلیا و میرزا آقاخان نوری و سفرای خارجی رو داره ولی به جاش حمایت قاطع و محکم پادشاه رو پشت سرش می‌بینه. این بود خلاصه‌ای کوتاه از قسمت اول. قبل از اینکه بخوایم بریم سراغ قسمت دوم یه خبر بهتون بدم. با توجه به اینکه خیلی از شنونده‌های رخ پیام فرستادند که کاش در مورد قائم مقام فراهانی این مرد بزرگ اطلاعات بیشتری توپیال داده می‌شد و فقط به داستان مرگش بسنده نمی‌شد، ما تصمیم گرفتیم توی اپیزود میانی پونزده تا بیست دقیقه‌ای، بیایم راجع به این مرد بزرگوار صحبت کنیم و شما رو بیشتر با قائم مقام آشنا کنیم.

دیگه فکر می‌کنم شنونده‌های رخ می‌دونن اپیزود میانی چیه. پس کمتر از دو هفته‌ی دیگه اپیزود میانی داستان زندگی قائم مقام رو خواهیم داشت. چون محتواش تقریبا آماده است می‌تونیم زود منتشرش کنیم. امیدواریم با این کار بتونیم رضایت شما رو بیشتر از قبل به دست بیاریم. خب دیگه با یه فاصله‌ کوتاه بریم ببینیم که دوران سلطنت امیر بر ایران و ایرانی چه گذشت؟ و چه اتفاقاتی افتاد؟

همزمان با آغاز صدارت امیر پادشاه به او لقب «پرطمطراق اتابک» را هم داد. لقبی که سال‌ها بود و دربار به کسی داده نشده بود. بعد به پیشنهاد ناصرالدین شاه برای اینکه درباری‌ها بیشتر این رو جدی بگیرن و جایگاه امیر از اون چیزی که بود بالاتر بره عزت‌الدوله خواهر تنی پادشاه با امیر ازدواج کرد.

امیر از همسر قبلیش که اسمش «جان جان خانم» بود و دختر عموشم بود یه پسر و دو تا دختر داشت ولی قبل از ازدواج با خواهر شاه از جان جان خانم جدا شده بود. البته خب اختلاف سنی امیر با عزت‌الدوله هم زیاد بود. عزت الدوله تنها ۱۶ سالش بود و امیر ۴۲ سالش بود و حتی خود امیر هم اول راضی به ازدواج نبود ولی بعد خطاب به شاه گفت که:

از اول بر خود قبله عالم معلوم است که نمی‌خواستم در این شهر صاحب خانه و عیال شوم. بعد به حکم همایون و برای پیشرفت خدمت شما این عمل را اقدام کردم.

هر چند که ازدواج اونا با دستور ناصرالدین شاه بود ولی بعد از گذشت زمان کوتاهی این دو نفر به شدت به هم علاقه‌مند شدند و عزت‌الدوله لحظه‌ای امیر رو تنها نمی‌ذاشت. حاصل این ازدواج هم دو تا دختر بود و جمع فرزندان امیر در کل یک پسر و چهار دختر بود. درسته که ازدواج با خواهر پادشاه جایگاه امیر رو تو دربار محکم‌تر کرد ولی مخالفت‌ها با امیر از همون روز اول شروع شد.

مهد علیا که حالا دیگه می‌شد مادرزن امیر به همراه درباریان از ثانیه‌ اول چشم دیدن امیر نداشتن. برای اونا زور داشت که به قول خودشون یه بچه آشپز بخواد بیاد تو دربار قاجار و بعد از شاه به شخص اول مملکت. فقط ده روز بعد از ازدواج امیر و عزت شورش یه عده از نظامی‌ها نزدیک بود کار دست امیر بده. یه قشون از نظامی‌ها به تحریک مهدعلیا و میرزا آقاخان نوری شورش کردن. اونا می‌خواستن به بهانه‌های مختلفی امیر رو بکشند ولی در نهایت امیر از این شورش جون سالم به در برد و حساب شورشیان رو هم رسید.

مهم‌ترین اتفاق روزهای ابتدایی صدارت امیر، همونطور که تو اپیزود قبل هم یه اشاره‌ای بهش کردیم مقابله با فتنه‌ «سالار» در خراسان بود. سالار تو خراسان شورش کرده بود و سپاهی که از جانب دولت به خراسان رفته بود، با مرگ محمد شاه نومید و ناتوان و شکست خورده عقب‌نشینی کرده بود و سالار تونسته بود سراسر خراسان را تسخیر کنه.

با روی کار اومدن امیر اون اولین کاری که کرد این بود که تمرکزش رو گذاشت روی فتنه سالار و یه سپاه مجهزی را روانه خراسان کرد و حسابی هم از تهران ازشون حمایت کرد. سپاه دولت مشهد را محاصره کرد ولی به علت مقابله‌ جانانه‌ سالار و پسرانش محاصره سیزده ماه طول کشید ولی در نهایت مقاومت شکسته شد و سپاه دولت وارد مشهد شد. قبل از ورود نظامی‌ها به شهر، امیر دستور داده بود که بعد از شکستن مقاومت مشهد در صورتی که سپاهیان وارد شهر شدند به هیچ‌کس نباید آسیبی برسه و هیچ‌کس حق نداره شهر رو غارت کنه.

با توجه به دستور امیر و ترس و وحشتی که سپاهی‌ها در صورت تخلف از دستور امیر تو دلشون داشتن، اونا چنان با انضباط و احتیاط رفتار کردند که خود مردم شهر هم توقع نداشتن. مردم فکر می‌کردند بعد از این همه مقاومت وقتی سپاه بیاد داخل شهر اونا همه جا رو غارت می‌کنن ولی دستور امیر چیز دیگه‌ای بود و سپاه هم مطیع فرمان امیر. بعد از ورود سپاه به مشهد سالار پسراش رفتن به آستان قدس و تو حرم پناه گرفتند ولی دیگه این تو بمیری از اون تو بمیری‌ها نبود و سالار و پسرش از حرم کشیدن بیرون و چند وقت بعد هم کشتنش.

بعد از خوابیدن فتنه‌ سالار شهرهای دیگه‌ ایران که شورش کرده بودند حساب کار اومد دستشون و نشستن سر جاشون و اونجاهایی که ننشستن امیر سپاه رو اعزام کرد و نشوند سر جاشون. این طور شد که ایران با صلابت و درایت امیر، بعد از مدت‌ها روی آرامش رو به خودش دید.

از جمله اولین اقداماتی که امیر بعد از رسیدن به قدرت انجام داد کم کردن حقوق ماهانه درباری‌ها و در بعضی موارد قطع حقوق درباری‌ها بود. با توجه به کسری شدید بودجه‌ دولت، امیر حقوق همسران شاهزادگان را قطع کرد. حقوق افراد رده بالای دولتی را کاهش داد. مقرری ماهیانه مهد علیا مادر شاه و مادر زن خودش رو کم کرد و حتی برای خود شاه هم حقوق ماهیانه در نظر گرفت که همینطور بی حساب و کتاب پادشاه دست تو خزانه نکنه. حقوق شاه ماهی دو هزار تومن بود.

خزانه‌ کشور خالی بود و همین موضوع بهانه‌ خوبی بود برای اینکه امیر بتونه این اصلاحات رو انجام بده. هر چند که به عقیده بعضی‌ها این اقدامات امیر درسته که در جهت تامین منافع کشور بود ولی به دور از سیاست بود. مثلا شاید امیر نباید مقرری ماهیانه مهد علیا را کم می‌کرد تا برای خودش دشمن بزرگ نتراشه یا اینکه امیر می‌تونست با سفرای روس و انگلیس کمی مهربون‌تر باشه تا حمایت اونا رو داشته باشه که جلوتر حالا داستاناش میگیم. در کل این مخالفان معتقدند سیاست یعنی با پنبه سر بریدن ولی امیر با وجود همه‌ محسناتش این کار رو بلد نبود و کل دربار و شاهزاده‌ها و سفرا و اطرافیان نزدیک پادشاه رو دشمن خودش کرده بود.

یه مشت جماعتی که عادت به مفت خوردن و خوابیدن داشتن، حالا می‌دیدن که یکی اومده داره نونشونو آجر می‌کنه و اون هم دستشون به جایی بند نیست و دیگه مثل قبل همه چیز همینطوری نیست. امیر اومده بود وزیر مالیه گذاشته بود. بعد یه هیئتی نشسته بودن حساب کتاب کرده بودن دخل و خرج کشور بررسی کرده بودند و برای کشور بودجه تعیین کرده بودند و جلوی حیف و میل پول کشور رو گرفته بودن و بر همین اساس هم برنامه‌های مالیات و عوارض به تناسب میزان درآمد تنظیم کرده بودن. کلا امیر ساختار اداره مالیات را از دربار جدا کرده بود و جمیع این کارها اصلا به مذاق درباری‌ها خوش نمیومد.

خب قبل از اینکه ادامه‌ داستان رو بگم باید بدونید که دوران کوتاه صدارت امیرکبیر در ایران که فقط سه سال و دو ماه و هجده روز طول کشید، اونقدری پرباره و امیر به قدری اصلاحات تو این سه سال انجام داده که بعضا دولت‌ها تو سی سال هم نتونستن اندازه‌ سه سال امیر کار کنن ولی با توجه به اینکه زمان ما محدوده به ناچار ما در این اپیزود صرفا به مهمترین این موارد اشاره می‌کنیم. اگه خواستید بیشتر بدونید می‌تونید یکی از منابع اپیزود رو مطالعه کنید، من بهتون کتاب «امیرکبیر و ایران» نوشته‌ «فریدون آدمیت» رو پیشنهاد میدم. حالا یه ذره فقط کتاب قطوریه و هفتصد صفحه‌ است.

خب با یه فاصله‌ کوتاه بریم سراغ تاثیرگذارترین اقدامات امیر. همونطور که گفتیم با همه‌ مخالفت‌ها و چوب لای چرخ گذاشتن و چغولی کردن پیش پادشاه و زیرآب امیر زدن اصلاحات امیر شروع شد. امیر اصلاحات و تغییرات رو از خود دربار شروع کرد و بعد رفت سراغ کارهای دیگه که از جمله مهمترین این کارها انتشار روزنامه «وقایع اتفاقیه» بود. به دستور امیر روزنامه وقایع اتفاقیه در تهران چاپ شد. این روزنامه برخلاف تصور خیلی‌ها اولین روزنامه‌ای نیست که در ایران منتشر شده و سال‌ها قبل‌ترش هم تو ایران روزنامه بوده.

عباس میرزا رو یادتونه؟ همون ولیعهدی که زودتر از پادشاه مرد؟ عباس میرزا یه سری آدم رو برای تحصیل فرستاده بود انگلستان. یکی از این آدما «میرزا صالح شیرازی» بود که تو فرنگ فن چاپ رو یاد گرفت و وقتی برگشت ایران اولین روزنامه رو تو ایران تاسیس کرد ولی از چاپ آخرین نسخه‌ روزنامه که به «کاغذ اخبار» مشهور شده بود، بیش از چهارده سال می‌گذشت و خیلیا تو ایران اصلا نمی‌دونستن روزنامه چی هست؟ تا اینکه امیرکبیر روزنامه یا بهتره بگیم «هفته‌نامه وقایع اتفاقیه» رو منتشر کرد.

برای اینکه در حال و هوای نثر روزنامه و ادبیات اون دوران قرار بگیرید، یه تیکه‌ کوتاه از اولین شماره روزنامه رو براتون می‌خونم. قسمتی که داره دلیل انتشار روزنامه رو توضیح میده. میگه:

از آنجا که همت حضرت اقدس شاهنشاهی مصروف بر تربیت اهل ایران و استحضار آگاهی آن‌ها از امورات داخله و وقایع خارج است، لذا قرار شد که هفته به هفته احکام همایون و اخبار داخلی مملکتی در دارالتباعه دولتی زده شود و به کل شهرهای ایران منتشر گردد. از جمله محسنات آن یکی آن که سبب دانایی و بینایی اهالی این دولت عالی‌ است. دیگر اینکه اخبار کاذب اراجیف که گاهی بر خلاف احکام دیوانی و حقیقت حال پیش از این باعث اشتباه عوام این مملکت می‌شد، بعد از این به واسطه‌ روزنامچه موقوف خواهد شد.

حالا چاپ این روزنامه به خودی خودش کار بزرگی بود ولی دو سه تا نکته‌ خیلی مهم داشت. یکی اینکه تو روزنامه هر موقع قرار بود از امیرکبیر حرفی زده بشه، خیلی ساده و بدون القاب اضافه از اون فقط به عنوان «امنای دولت» اسم برده میشد. امیر اصلا دوست نداشت که اسمش در کنار کلی القاب و پسوندها و پیشوندها بیاد امیر می‌خواست این القاب طول و دراز از دربار حذف کنه و حذف القاب رو از خودش شروع کرده بود ولی متاسفانه در نهایت موفق به این کار نشد. مثلا بعدها در زمان صدارت میرزا آقاخان نوری، اسم این صدراعظم که می‌خواست تو روزنامه بیاد اینطور میومد «جناب جلالت مآب کفالت و کفایت انتساب مقرب‌الخاقان اعتمادالدوله میرزا آقاخان نوری» یه تریلی می‌خواد اسمشو بکشه.

هدف امیر از چاپ روزنامه همونطور که خودش گفته بود دو مورد بود. اول مطلع شدن اهالی دربار و دولت از اوضاع جهان و دوم آگاه کردن مردم عادی و بالا بردن دانش اون‌ها. چیزی که همین الان هم جامعه‌ ما به شدت بهش احتیاج داره؛ آگاهی. امیر برای اینکه سطح فرهنگ جامعه رو بتونه ببره بالا و ایران و مترقی کنه دست گذاشته بود روی بالا بردن آگاهی مردم، روی تربیت مردم. مردمی که شنیدید وقتی قائم مقام فراهانی مرد چه کاری می‌کردند؟ چطور به سفارت روس حمله کردن؟ و جلوتر هم بهتون توضیح میدم که سر قائله‌ معجزه‌ گاو تبریز چه‌ها کردن!

امیر به خوبی دریافته بود کشوری که می‌خواد پیشرفت کنه باید مردمی آگاه و با فرهنگ داشته باشه. جامعه آگاه به ناچار دیر یا زود دولتمردان آگاهی هم به خودش می‌بینه. متاسفانه عکسشم صادقه. بگذریم. اولین نسخه‌ روزنامه جمعه هجده بهمن ۱۲۲۹ منتشر شد. امیر یه قانونی هم گذاشت که هر کسی که داره تو دستگاه دولتی کار می‌کنه و قراردادش بیش از دویست تومنه باید اشتراک سالیانه روزنامه ر به قیمت دو تومن خریداری کنه. اجبار هست. اگه شما تو دولت کار می‌کنی باید بدونی تو دنیا چی می‌گذره و دو تومن خرج بالا بردن اطلاعات باید بکنی.

تازه امیر از همون اول یه قسمتی رو تو روزنامه به اعلان‌ها و تبلیغات اختصاص داد تا هزینه‌ تبلیغات و اشتراک‌های سالیانه و فروش روزنامه راحت بتونه هزینه‌ چاپ در بیاره و تازه سودآور بشه. منابع مطالب روزنامه هم بیشتر روزنامه‌هایی بود که از فرانسه و انگلیس و روسیه و اتریش و خیلی از کشورای دیگه میومد. کارمندان روزنامه تو دفتر می‌نشستند می‌خوندن و بهترینشون ترجمه می‌کردند و جمعه به جمعه تو روزنامه وقایع اتفاقیه چاپ می‌کردن.

به موازات روزنامه وقایع اتفاقیه به دستور امیر یه روزنامه‌ دیگه هم فقط مخصوص شاه و امیر تهیه می‌شد. محتویات این روزنامه هم مسائل سیاسی کلان و اوضاع و احوال کشورهای تاثیرگذار روی ایران بود. امیر می‌خواست اینطوری به صورت مداوم در جریان اون چه که داره توی دنیا اتفاق میفته قرار بگیره. البته برای اینکه حوصله‌ شاه سر نره تو این روزنامه داستان‌های طنز و موضوعات سرگرم‌کننده هم قرار می‌گرفت. تازه علاوه بر همه‌ این‌ها امیر یه تیم مترجم هم جمع کرده بود که کار این تیم این بود که کتاب‌های معروف رو به زبان فارسی ترجمه می‌کردند و در اختیار مردم می‌ذاشتن. هزینش دولت پرداخت می‌کرد.

در حقیقت اصلاحاتی که امیر داشت انجام می‌داد، اونقدری ریشه‌ای و بنیادین بود که تاثیرش تا سالیان سال بعد از مرگش تو ایران به جا موند. البته امیر به چاپ روزنامه و ترجمه‌ کتاب هم قناعت نکرده و مدارس دارالفنون رو تو ایران تاسیس کرد. سال‌ها قبل تو مسافرتی که امیر به روسیه داشت با دیدن مدارس فنی و نظامی روس‌ها ایده‌ تاسیس دارالفنون به ذهنش خطور کرده بود.

قبل از تاسیس این مدارس رسم بود که از ایران هر ساله چند نفر محدودی برای یاد گرفتن فنون و دانش جدید می‌رفتن فرنگ و بعد از چند سال برمی‌گشتن و اون چه که یاد گرفته بودن در اختیار دولت قرار می‌دادن و آموخته‌هاشون رو به بقیه آموزش می‌دادن ولی امیر معتقد بود اعزام چند نفر به خارج که معلوم نیست تهشم چی می‌شه و چقدر موفق می‌شن که هم یاد بگیرن و هم یاد بدن روش مناسبی نیست. اون تصمیم گرفت که تو ایران مدارس مدرنی تاسیس کنه که علوم و فنون به روز دنیا توشون تدریس بشه. اینطوری هم تعداد نفرات بسیار بیشتری تونستن چیز یاد بگیرن؛ اونم تو زمان بسیار کوتاهتر و هم اینکه اساتید حرفه‌ای درست حسابی اومدن به ایران و اونا کار آموزش و برعهده‌ گرفتن.

در ضمن هزینه‌ این کار هم در دراز مدت از هزینه‌ اعزام نفر به نفر به خارج از کشور کمتر شد. تازه علاوه بر همه‌ اینا با گذشت زمان از فارغ‌التحصیلان دارالفنون صنف تازه‌ای به وجود اومد که خودشون یه پا استاد بودن و طبقه‌ روشنفکر جامعه رو تشکیل دادن. تاریخ نشون داد که از میان دانش‌آموزان دارالفنون انسان‌های فرهیخته و ترقی‌خواهی اومدن بیرون که در تحول فکری نسل‌های آینده‌ ایران نقش اساسی داشتن و پایه‌های جنبش مشروطه ایران توسط کسانی گذاشته شد که تحصیل کرده‌ مدارس دارالفنون بودن.

جمیع جهات امیر کار ساخت مدرسه دارالفنون شروع کرد. اون خودش به ساخت و ساز نظارت می‌کرد تا در سریع‌ترین زمان ممکن بتونه تمومش کنه. موازی با ساخت و ساز، امیر یه نفر رو مامور کرد که بره به اتریش و بهترین معلم‌ها رو برای تدریس در دارالفنون استخدام کنه. حالا چرا معلمان اتریشی؟ به دو دلیل. اول اینکه اتریش مثل روسیه و انگلیس تو ایران دخالت سیاسی نمی‌کرد و دوم اینکه اتریش به خاطر دستاوردهای علمی و نظامیش اون زمان تو دنیا خیلی معروف شده بود و به همین دو دلیل امیر تصمیم به استخدام معلمان اتریشی گرفت. البته با شرطها و شروطها.

امیر برای قرارداد با معلم‌های اتریشی شرط کرده بود که معلم‌ها باید فعالیت خودشون و محدود به تدریس کنند و هیچ دخالتی تو امور سیاسی نداشته باشن و تو قراردادشان هم اومده بود که اگه هر شکایت یا مشکلی هم دارن باید مستقیم به دولت بگن. نه اینکه برن به سفرای انگلیس و روس بگن. امیر با این قرارداد قشنگ گربه را دم حجله کشت. رشته‌های تحصیلی دارالفنون برای شروع اینا بود. پیاده‌نظام، توپخانه، سوارنظام، هندسه، معدن‌شناسی، پزشکی و جراحی، فیزیک و داروسازی که تاریخ و جغرافیا و زبان در کنارشون بود و خیلی زود معلم‌های نقاشی و هنر هم اضافه شدن.

تازه علاوه بر این‌ها دارالفنون این چیزا رو هم داشت. کارگاه شمع‌سازی، باروت‌سازی، کاغذسازی، استودیوی عکاسی، داروخانه، آزمایشگاه فیزیک و شیمی، دکتر مخصوص دانش‌آموزا، چاپخونه‌ و کتابخونه‌هایی و خیلی چیزای دیگه. تو دارالفنون همه‌ دانش‌آموزا دو دست لباس متحدالشکل داشتن. یکی برای فصل گرما یکی برای سرما که از لباساشون می‌شد رشته‌ تحصیلیشون رو شناخت. در ابتدا قرار بود در سال اول مدرسه سی تا شاگرد بگیره اما استقبال به حدی زیاد بود که تو همون سال اول ۱۵۰ نفر دانش آموز ثبت نام کرد که تازه مقرری می‌گرفتن و ناهارشونم مدرسه می‌داد و به شاگردای برترم جایزه می‌داد.

البته فقط چند روز قبل از اینکه دارالفنون به طور رسمی افتتاح بشه، امیر دیگه از صدارت برکنار شده بود که ماجراش و جلوتر مفصل میگیم ولی شش ماه قبل از افتتاح رسمی دارالفنون کار خودش رو شروع کرده بود و امیر تونسته بود نتیجه‌ زحماتش رو ببینه. با تمام مخالفت‌هایی که در بنیان علما داشتن و سنگ اندازی‌هایی که کردن دارالفنون کار خودشو شروع کرد و حتی بعد از امیر هم با توجه به حمایت ویژه‌ ناصر الدین شاه از دارالفنون این مدرسه تونست به اهدافی که امیر براش تعیین کرده بود برسه. بدون تردید تاسیس دارالفنون نقطه‌ عطف تاریخ آموزش ایران بود.

تاسیس همچین مدرسه‌ای با این امکانات اصلا راحت نبود و مشکلات و مخالفت‌های زیادی داشت. مثلا تو دارالفنون یه سالن تئاتر درست کرده بودن و علما اومده بودن ایراد گرفتن که تئاتر! وا مصیبتا! مملکت دینی و چه به این حرف‌ها! تئاتر می‌خوایم چیکار؟ جمع کن آقا تا جمعت نکردم! خلاصه که با فشار اونا سالن تئاتر تبدیل شد به نمازخونه.

امیر با وجود اینکه خودش آدم مومن و معتقدی بود ولی اصلا رابطه‌ خوبی با روحانیون و علمایی که می‌خواستن تو سیاست دخالت داشته باشن، از جایگاهشون سوء استفاده می‌کردن نداشت. حتی اوایل صدارت که امیر تمام امور مملکت را شخصا به دست گرفته بود، می‌خواست مسائل حقوقی و محاکم شرعی و دادگاهی هم خودش مدیریت کنه ولی خیلی زود فهمید که تصمیمش اشتباه بوده و دانش این کار رو نداره و کار رو سپرد دست کاردان.

یکم بعد سر یه داستانی که تو تبریز اتفاق افتاد و به گوش امیر رسید رابطه‌ شکراب امیر با روحانیون علنی‌ شد. یه اتفاق خیلی عجیب و در عین حال مضحکی تو تبریز افتاد که شنیدنش خالی از لطف نیست. داستان این بود که یه بابای قصابی تو تبریز طبق روال روزانه کاریش می‌خواست گاوش رو بره ذبح کنه. گاو بدبخت هم از روی غریزه تقلب می‌کنه و از دست قصاب در میره. گفت فرار می‌کنه و همینجوریه سرش مثل گاو میندازه پایین و میره توی مسجد. صاحب گاوهای قصاب سریع میره یه طناب میاره دور گردن گاو می‌بنده و شروع می‌کنه به کشیدن گاو که از مسجد بیارتش بیرون.

تو این گیر و دار و تقلا بنده‌ خدا قصاب با سر می‌خوره زمین و در دم می‌میره. همچین که این اتفاق میفته هنوز میت رو زمینه که صدای صلوات و هیاهو بلند میشه که چی که معجزه اتفاق افتاده. گاو پناه آورده به صاحب‌الزمان! این اتفاق یه معجزه‌اس! این گاو هم که گاو معمولی نیست. از اون گاواست! خلاصه که ملت میان شهر رو چراغونی می‌کنن. نقل و نبات پخش می‌کنن که ایها الناس تبریز شهر صاحب‌الزمان شده و شهری که صاحبش امام زمان که دیگه نباید مالیات بده. علما فتوا دادند که بله صاحب الزمان به تبریز ارادت داشته و تبریز از مالیات معافه.

بعدشم گاو رو با سلام و صلوات بردن خونه و یکی از مشتری یه پارچه‌ باارزش کشمیری انداخت روش و مردم دسته دسته میومدن برای زیارت و دیگه کار نکرده نذاشته بودن. دست می‌کشیدند و گاو می‌بالیدند به صورتشون. سم گاو رو می‌بوسیدند. در عرض یه ماه گاو طفلکی مو به تنش نمونده بود. ملت برای تبرک موهای حیوون دونه دونه کنده بودن. تازه خیلی ببخشید مدفوعش به عنوان تبرک می‌بردن خونه‌هاشون. حتی نقاش‌ها چهره‌ گاو ررو نقاشی کرده بودن. به زائرین بقعه مبارکه می‌فروختن و مردم عکس گاو صاحب الزمان تو خونه‌هاشون آویزون کرده بودن.

بعد هم خبر کرامات و معجزات گاو تو شهر پیچید که فلان کور شفا پیدا کرده. فلانی لال بوده الان داره آواز ابوعطا می‌خونه. فلانی چلاق بوده الان دیوار راست میره بالا. این وسط انگلیس مارمولک برداشته بود برای آستان مبارک گاو یه چلچراغ بلور بزرگ خوشگل فرستاده‌ بود. چلچراغ رو گذاشته بودن تو حیاط تا محیط همچین عرفانی‌تر باشه. مردم نذر و فرش و ظرف و ظروف و پول هر چی داشتن می‌فرستادن اونجا.

از قضا گاو افتاد مرد. تو بعضی از منابع نوشتن که انقدر ملت بهش نقل و آبنبات و از این چیز میزا دادن که حیوون رو به کشتن دادن. مردمم با گریه و زاری تشییع جنازه مفصلی براش گرفتن و گاو رو به خاک سپردن ولی با مرگ او همچنان مسجدی که گاو توش رفته بود و همچنین محل دفنش متبرک بود و علاوه بر اون ملت هم همچنان مالیات نمی‌دادن.

اخبار رسید به امیر تو پایتخت که آقا این اتفاق تو تبریز افتاده و مردم دیگه مالیات نمیدن. این وسط انگلیس داره موش میدونه. امیر اول یه نامه برای انگلیس نوشت و ازشون انتقاد کرد و گفت حواستون باشه که حواسم بهتون هست. بعدم تحقیق کرد فهمید که ماجرای تبریز زیر نظر سه نفره؛ «امام جمعه‌ تبریز» و شخص روحانی به نام «شیخ الاسلام» و «پسر شیخ‌الاسلام» که اتفاقا چون امیر سال‌ها تو تبریز زندگی می‌کرد همشونم می‌شناخت.

امیر از جانب دربار به شیخ الاسلام نامه نوشت که عزیزم پاشو با پسرت یه توک پا بیا تهران. کارتون دارم. شیخ الاسلام که امیر می‌شناخت فهمید اوضاع خیطه. نرفت تهران. بعد امیر مامورینش فرستاد تبریز و پدر و پسر کت بسته آوردن تهران و امیر بعد از کلی مواخذه و داد بیداد دستور داد که اجازه ندارید به تبریز برگردید. همینجا باید بمونید. امیر یه پیام برای امام جمعه تبریز فرستاد که تو هم حواست به کارت باشه و دفعه آخرت باشه از این مسخره بازیا درمیاری. بعدشم بساط گاو و جمع کرد و دستور داد که تبریز هم باید مثل همه‌ شهرهای دیگه مالیاتش تا ریال آخر پرداخت کنه و اینجوری قائله‌ گاو متبرک تبریز جمع و جور شد.

کمی بعد امیر قانون بست نشستن رو هم لغو کرد. قبلا تعریف کردیم که هر کسی با هر جرمی می‌رفت بست می‌شست و امامزاده و اماکن مذهبی کسیم نمی‌تونست بره اون تو بگیرتش. امیر هم به کل حاکمین شهرها اعلام کرد که آقا جمع کنید این بساط رو. هرکی خلافی کرده بکشیدش بیرون. بسپارید دست قانون. هر کسی اعتراض کرد بگیریدش. این حکم امیره. امیر حتی می‌خواست مراسم قمه‌زنی رو هم حذف کنه که تو این یکی خیلی موفق نشد. اینا نمونه‌هایی از درگیری‌های امیرکبیر با علما بود. علمایی که هروقت اراده می‌کردند به این بهانه که فلان کار مخالف آموزه‌های دینی و مصالح دینی ماست، چوب لای چرخ دولت می‌ذاشتن و خب بدیهیه که رابطه‌ امیر با سایر علمایی که سرشون به کار خودشون بود خوب بود.

مهمترین موضوع سیاسی مذهبی که امیر درگیر شد و تو تاریخ هم خیلی دربارش صحبت میشه، مربوط به فرقه «بابیه» بود. بابی فرقه‌ای که بعدها بهاء الله و بهاییان از تو دل این فرقه اومدن بیرون. بنیان‌گذار آیین بیان که میشن همون فرقه بابیه، شخصی بود به نام «سید علی محمد شیرازی» معروف به «باب». این آقا اول اومد گفت که من رابط امام زمانم و به شما بشارت میدم عن قریب که حضرت مهدی ظهور کنه. یه کم که گذشت و یه سری طرفدار پیدا کرد، اومد گفت که نه من رابط امام زمان نیستم؛ من خود حضرت مهدی هستم و ظهور کردم.

گفتن آقا چرا از اول گفتی من رابطم، الان میگی من خودشم؟ داستان چیه؟ نه دیگه اول باید من زمینه‌های ظهور آماده می‌کردم، بعد واقعیت بهتون می‌گفتم. من حضرت مهدی هستم و به شما اعلام می‌کنم که دین اسلام زمانش به سر رسیده و من پیام آور دین جدیدی هستم. از این به بعد با آموزه‌های دین جدید باید زندگی کنید تا رستگار بشید و از این حرفا! البته بگم که توضیحات و داستان‌ها خیلی بیش از این چیزایی که اینجا می‌شنوید هستش ولی دیگه زمان اجازه نمیده بخوام کامل توضیح بدم.

در هر صورت با طرفدارهایی هم برای خودش پیدا کرده و خب مشخصه که مخالفین اصلیش علمای مذهبی بودن. اوایل حکومت خیلی کار به کار باب و دار و دسته‌اش نداشت. تا اینکه سر درگیری‌هایی که هواداران و مخالفان باب با هم داشتند، طبق معمول کار کشید به اسلحه و مبارزات مسلحانه. دولت که دید طرفداران باب دست به اسلحه بردند، اومد وسط میدون و یه سری درگیری‌های خونین بین طرفداران باب و نیروهای دولتی در گرفت که در نهایت منجر به دستگیری باب شد و به دستور امیرکبیر باب رو فرستادن تو ارومیه و زندانی کردن ولی طرفدارای باب برای آزادی او به دولت فشار می‌آوردن و اسلحه هاشون و زمین نذاشتن.

باب طرفداران افراطی هم کم نداشت. تو همون ارومیه که تو زندان بود، وقتی می‌رفت حموم آب حمومی که ازش استفاده کرده بود رو به طرفداران می‌فروختن. انگار ملت افراط مذهبی تو خونشون بود و حالا نوع مذهبش خیلی فرق نمی‌کرد. در هر صورت امیر که دید دستگیری با هم افاقه نکرد و بابیان ول کن معامله نیستن، دستور داد باب را آوردند تبریز و وسط شهر تیر بارونش کردن. اگه یادتون باشه قبلا هم تو فتنه‌ سالار تو خراسان امیرکبیر دستور اعدام سالار رو داد و الان هم تو داستان باب، امیر دستور تیر بارون باب را داد.

امیر تو برقراری نظم با هیچکس شوخی نداشت و به شدت سختگیر بود. حالا می‌خواد طرف مقابلش روحانیت باشه، می‌خواد سردار باشه یا باب. براش فرقی نمی‌کرد و اتفاقا این موضوعی که اهل فن راجع بهش با هم چالش دارن. بعضیا میگن این مقدار خشونت کار درستی نبوده و امیر نباید این کار رو می‌کرد. بعضیام معتقدند تو شرایط سیاسی و اجتماعی اون موقع با اون سطح سواد جامعه تنها این روش می‌تونست جواب بده. مردمی که تو خواب غفلت بودن و به قول نیما غم این خفته چند خواب در چشم ترم می‌شکند.

حالا می‌خوایم ببینیم که به جز دارالفنون و روزنامه وقایع اتفاقیه، امیر تاریخ ایران چه کارهای دیگه‌ای رو تو اون سه سال صدارتش انجام داد. از جمله اقدامات مهم دیگه‌ای که امیرکبیر تو دوران صدارتش انجام داد سر و سامان دادن به وزارت خارجه بود که اون زمان به نام وزارت «دول خارجه» شناخته می‌شد. تا زمان امیر بیشتر کشورهای خارجی تو ایران وزارت خونه داشتن. سفارت انگلیس، سفارت روسیه، سفارت عثمانی و چند تا کشور دیگه. زمان امیر اون اول اومد این سفارت خونه‌ها رو سر و سامون داد و سعی کرد حدود اختیاراتشون مشخص کنه.

بعد هم دستور داد که تو چند کشور خارجی از جمله انگلیس سفارت ایران راه‌اندازی بشه. اون زمان رابطه یه طرفه بود. انگلیس تو تهران سفارت داشت ولی ایران تو لندن سفارت خونه نداشت.

امیر به سفیر انگلیس گفت که ما می‌خوایم همچین کاری انجام بدیم. سفیر گفت سفارت‌خونه؟ لازم نیست. شما هر چی می‌خوای بدونی بیا از خودم بپرسم. من بهت میگم ولی امیر پاسخ داد که با این استدلال شما، شما هم نیاز به سفارت تو ایران ندارید. می‌تونید برگردید لندن. هر سوالی داشتید بنده در خدمت هستم. بعدشم ما می‌خوایم سفارتخونه داشته باشیم که از نزدیک با پیشرفت علم روز اروپا آشنا بشیم و بتونیم برای خودمون سرمشق بگیریم و مترقی بشیم. سفارت که فقط برای منازعات سیاسی نیست و اینطور شد که سفارت خونه‌ ایران در لندن شروع به کار کرد.

البته به جز لندن ایران تو سن پترزبورگ هم سفارتخانه باز کرد و تو بمبئی و قفقاز و قسطنطنیه هم کنسولگری تاسیس کرد و تا اواخر دوران صدارت امیر وزیر دول خارجه خود امیر بود. اون می‌گفت که ارتباط با کشورهای دیگه خیلی موضوع حساس و مهمیه و من باید خودم وزیر این وزارت خونه مهم باشم.

زمانی که امیر به صدارت رسید، اگه وزیری یا مقام بلند‌پایه‌ای تحت حمایت روس و انگلیس بود و خطایی ازش سر میزد، حتی پادشاه هم جرات نمی‌کرد کاری باهاش داشته باشه. چون علنا مشخص بود که مثلا فلانی تحت حمایت انگلیسه. حتی خیلی وقتا مقامات خیلی درجه پایین‌تر که خبطی می‌کردن می‌رفتند به سفارت پناه می‌بردند و در پناه فلان سفارت در امان می‌موندن و خب معلومه که تا آخر عمر هم باید زیر سلطه‌ اون سفارت نوکری می‌کردن ولی تو دوران امیر سفرای خارجی فهمیدن که دیگه مث اینکه اوضاع فرق کرده.

امیر هم که به گواه تاریخ و گواه تمام دوستان و دشمنانش اهل رونوک چاکر گفتن نبود و هیچ جوره نمی‌تونستن دم امیر رو ببینن و اون رو بیارن توی تیم خودشون. برای همینم از همون روزای اول سفرای انگلیس و روس رفتن تو تیم. دشمنای امیر. رفتن کنار مهدعلیا و میرزا آقاخان نوری از این ور هم امیر سر هر داستانی جلوی زیاده‌خواهی وزرای روس و انگلیس می‌گرفت که حکایت‌ها و داستان‌های این ایستادگی‌ها خیلی زیاده و من اینجا یه مورد رو براتون تعریف می‌کنم.

یه بار یکی از این نوکرهای روس یه نامه از سفارت روس میاره که به امیر تحویل بده. جلوی در جلوشو می‌گیرن و میگن امیر گفته دارم کاری انجام می‌دم. کسی مزاحم نشه و هیچ کس به حضور نمی‌پذیره. نوکر روز شروع می‌کنه به اعتراض و داد و بیداد که از کی تا حالا فرستاده‌ سفارت روسیه باید معطل بمونه؟ تا بوده همین بوده که وقتی فرستاده‌ سفارت میومده بدون معطلی و بدون صف نامه رو تحویل می‌داده و جوابش می‌گرفته و می‌رفته. این چه داستانیه راه انداختید؟ زود باشید من ببرید پیش امیر. وگرنه به سفارت روسیه گزارش می‌کنم و میگم پدرتونو دربیاره.

همین که صدای داد و قال شنید گفت چه خبره؟ سر و صدا برای چیه؟ بهش گفتن که داستان اینه. فرستاده‌ سفارت روس اومده و ماجرا رو براش تعریف کردم. امیر دستور داد که دست و پاش و ببندید. ببرید وسط شهر به جرم داد و بیداد که راه انداخته شلاقش بزنید. نوکر روس که دستور شنید خشکش زد و افتاد به غلط کردن ولی دیگه فایده‌ای نداشت. بردنش برای شلاق و امیر هم همراهشون رفت و ملتم جمع شدن. خبر تو شهر پیچید و ملتم اومدن.

وقتی اومدن کار و شروع کنن، یه پیک از طرف سفارت روس اومد و یه نامه‌ای رو داد به امیر. امیر نامه رو تحویل گرفت و باز نکرده فرمان اجرای حکم رو داد. فرستاده‌ روس هرچه اصرار کرد که اول نامه رو بخونید فایده‌ای نداشت و امیر گفت مشخصه که توش چی نوشته. بعد که کار تموم شد، امیر نامه را باز کرد و مشخصه که توش سفیر روز نوشته بود که از اجرای حکم باید جلوگیری کنید. امیر هم جواب داد که بهتر به نوکرتون یاد بدید که وقتی میاد پیش من آداب دیپلماتیک رو رعایت کنه. اینجوری هم برای سفارت بهتره و هم آبروی کشور بزرگی مثل روسیه نمیره.

البته اینطور نبود که تمام فکر و ذکر امیر معطوف به مدیریت وزارت خارجه باشه. امیر برای امنیت اجتماعی مردم دستور داد که حمل هر نوع سلاح سرد و گرم ممنوعه و برای قمه‌کشی و لوطی‌بازی و کارهای این مدلی که او موقع‌ها رسم بود، مجازات‌های سنگینی تعیین‌ کرد. امیر ارتش ایران رو سر و سامون داد و دستور داد که برای ارتشی‌ها یونیفرم‌هایی به سبک ارتش اتریش ولی با پارچه‌ ایرانی دوخته بشه. قبلا پارچه رو از کشمیر وارد می‌کردند ولی امیر با حمایت از شال‌های کرمان و مازندران اونا رو جایگزین شال‌های کشمیری کرد. برای سردوشی لباس‌های ارتشم تا مدت‌ها این سر دوشی‌های از اتریش می‌آوردن.

یه روز یه سردوش خیلی قشنگی که توسط خانمی به نام «بانو خورشید» دوخته شده بود میرسه دست امیر. امیر دستور میده که دیگه سردوش از خارج وارد نکنند و امتیاز تهیه سردوش به مدت پنج سال به این خانم واگذار می‌کنه. بعدم براش یه کارگاه بزرگ و ابزارآلات تهیه می‌کنه و کلی آدم اونجا میرن سرکار. حالا این نمونه‌ای که گفتم یکی از ده‌ها بود. کارخانه‌ نخ ریسی چهار طبقه تهران، حریربافی کاشان، کالسکه‌سازی اصفهان، بلورسازی قم، شکر و قند و ساری و خیلی نمونه‌های دیگه مواردی بودند که محصولاتشون قبل‌تر وارد می‌شدند ولی با حمایت امیر از تولید داخلی کارخونه‌هاشون تو ایران تاسیس شدند و کلی آدم این‌طوری رفتن سرکار.

این اقدامات امیر اونقدر تو اقتصاد ایران موثر بود که کسری بودجه‌ سه میلیونی که اول کار دولت بود نه تنها رد شد، بلکه امیر اواخر صدارتش یک میلیون تومان هم ذخیره داشت. برای احداث و راه‌اندازی این کارخونه‌ها هم چون دانشش تو ایران نبود، از اروپا بهترین متخصصان استخدام می‌شدند یا اینکه ایرانیان می‌رفتند خارج دوره می‌دیدن. برمی‌گشتند برای دستگاها. تمامی این اقدامات امیر باعث شده بود که ایران یکی از بهترین دوره‌های تاریخ خودش رو در زمان قاجار داشته باشه.

ناصرالدین شاه جوان کشور رو به امیر سپرده بود و امیر هم با وجود تمام کارشکنی‌ها و مخالفت‌ها کارش پیش می‌برد و اونقدری سالم زندگی می‌کرد و سالم کار می‌کرد که ازکدهای نمی‌داد.

خب قبل از اینکه بخوایم به قسمت پایانی قصه‌مون وارد بشیم، یه حکایت جالب از زمان امیر براتون بگم که بی‌ارتباط با حال و روز امروز ما و دوران کرونا و واکسن کرونا نیست. در زمان امیرکبیر اولین برنامه‌ دولت ایران برای واکسن زدن به فرمان امیر شروع شد. تو این برنامه کودکان و نوجوونای ایرانی باید می‌رفتن واکسن آبله می‌زدن که اون موقع بهش می‌گفتن «آبله‌کوبی». روشش هم مثل خیلی از واکسن‌های دیگه اینطوری بود که میکروب ضعیف شده به بدن وارد می‌کردن که بدن واکنش نشون بده و مقابل بیماری مقاوم بشه.

خلاصه یه واکسیناسیون شروع شد ولی خیلی زود اومدن به امیر خبر دادن که آقا ملت نمیان واکسن بزنن. چرا؟ چون چند نفر فال‌گیر و دعانویس تو شهر شایع کردند هر کی واکسن بزنه جن میره تو خونش و جن‌زده میشه. همین که دید بیماری همینجوری داره شایع میشه و ملت هم توی باغ نیستن، دستور داد که هر کسی که واکسن نزنه، پنج تومن باید جریمه بشه ولی نفوذ حرف‌های دعانویس‌ها از حکم امیر بیشتر بود. اون خانواده‌هایی که می‌تونستن پنج تومن می‌دادن و واکسن نمی‌زدن. اونایی هم که نداشتن می‌رفتن بیرون شهر یا یه جای خودشون گم و گور می‌کردن که خدایی نکرده واکسن نزنن.

بعد مدتی به امیر خبر رسید که فقط تعداد خیلی کمی از مردم واکسن زدن. بعد همون روز یه بابایی رو آوردن پیش امیر که جنازه‌ بچش دستش بود و آبله بچه رو کشته بود. امیر بهش گفت مردم مومن ما که برات آبله‌کوب فرستادیم. چرا نزدی؟ مردی که سرش و پایین انداخته بود و گریه می‌کرد گفت آخه می‌گفتن بچم جن‌زده میشه. چند دقیقه گذشت یه بقالی رو با بچه مرده‌اش آوردن. امیر دیگه نتونست تحمل کنه و نشست زار زار گریه کرد. همون موقع میرزا آقاخان نوری از راه رسید و از اطرافیان پرس‌وجو کرد و فهمید ماجرا چیه؟ رفت نزدیک امیر گفت:

آقا گریه برای دو تا بچه‌ بقال و چگال در شان شما نیست.

امیر سرش رو بالا کرد و گفت:

ساکت شو. تا وقتی ما سرپرستی ملت رو بر عهده داریم مسئول مرگشون ما هستیم.

میرزا آقاخان که از ترس هیبت امیر خشکش زده بود، زیر لب گفت:

ولی اینا خودشون در اثر جهل خودشون واکسن نزدن.

امیر با فریاد جواب داد:

و مسئول جهلشون هم ما هستیم. اگه ما تو هر روستا و کوچه و خیابون مدرسه بسازیم و کتابخونه بذاریم، دعانویس‌ها بساطشون رو جمع می‌کنن و میرن.

دوباره بگم اگه ما تو هر روستا و کوچه و خیابون مدرسه بسازیم و کتابخونه بذاریم ویسبادن و جمع می‌کنن و میرن.

رسیدیم به پرده‌ آخر داستان و می‌خوایم ببینیم عاقبت امیر چی‌ شد؟ بذار یه کم برگردیم عقب. اگه خاطرتون باشه گفتیم که مهد علیا یعنی مادر زن امیر از همون روز اول چشم دیدن اون رو نداشت و با کمک میرزا آقاخان نوری و سفرای روس و انگلیس از هر فرصتی برای پاپوش درست کردن برای امیر استفاده می‌کرد. اینم گفتیم که میرزا آقاخان نوری خودش نوکر انگلیس بود و بهشون دستخط داده بود که حافظ منافع اوناست. بقیه‌ درباری اون هم که امیر نونشونو کرده بود و رابطه خوبی با امیر نداشتند و تقریبا هر موقع هر کسی با شاه تنها می‌شد، از امیر شکایت می‌کرد ولی شاه که امیر نزدیک‌ترین شخص زندگیش بود تا مدت‌ها گوشش به حرفای صدمن‌یه‌غاز اونا بدهکار نبود.

مهد علیا و دار و دسته‌اش که دیدن از این در نمی‌تونن به شاه وارد بشن و نظرش برگردونن با قدرت گرفتن امیر و محبوبیت روزافزون اون اومدن تو گوش شاه خوندن که کجایی قبله‌ عالم؟ کجایید که از شما فقط یه اسم مونده و همه‌ ملت دارن امیر رو می‌بینن و از اون حرف شنوی دارن. کسی اصن دقت نمی‌کنه که امیر هرچی داره از صدقه سر شماست وگرنه بچه‌ آشپز و چه به این حرفا؟ بعد هم تو گوش شاه خوندن که امیر می‌خواد برادرت عباس رو به سلطنت برسونه و شما رو از تخت پادشاهی بکشه پایین.

عباس یادتونه؟ برادر کوچک شاه که تو اپیزود قبل گفتیم با مادرش خدیجه خانم از ترس مهد علیا تو یه سوراخ موشی قایم شده بودند که بلایی سرشون نیاد. عباس و مادرش خدیجه که می‌شدند پسر و همسر محمد شاه قاجار، بعد از صدارت امیر به اون پناه بردند و امیر هم هواشون رو داشت. مهد علیا هم از همین موضوع سوء استفاده کرده بود و تو گوش شاه می‌خوند که دو روز دیگه امیر عباس رو به جات می‌نشونه رو تخت. شاه هم تحت تاثیر حرف‌های اطرافیان دستور داد که عباس و مادرش از تهران برن به قم. تبعیدشان کرد به اون امیر که خبر شنید.

خب معلومه که با این تصمیم موافق نبود ولی هر کی با شاه جر و بحث کرد، فایده‌ای نداشت و مرغ پادشاه یه پا بیشتر نداشت. بعد از این قائله شک و ظن شاه به امیر روزبه‌روز بیشتر شد و مهدعلیا و میرزا آقاخان نوری و درباریان هر کدومشون یه پا آتش بیار معرکه بودن، به پیشنهاد امیر برای اینکه شاه از حال و هوای دربار بیاد بیرون، رفتن یه سفر به اصفهان ولی سفر اصفهان نه تنها رابطه امیر و پادشاه رو بهتر نکرد، بلکه بدترم کرد. مردم که آوازه‌ امیر شنیده بودند از امیر مثل پادشاه استقبال می‌کردند و شاه هم که گوشش پر بود از حرفای اطرافیان، با خودش می‌گفت نکنه دارن راست میگن؟ یه خبرایی هست.

خلاصه که حرف‌های اطرافیان به مرور اثر مخرب خودش رو روی شاه سست‌عنصر گذاشت و روز بیست آبان سال ۱۲۳۰ شاه فرمان عزل امیر رو با دستخط خودش با این مضمون نوشت:

چون صدارت عظمی و وزارت کبری زحمت زیاد دارد و تحمل این مشقت برای شما دشوار است، شما را از آن کار معاف کردیم. باید به کمال اطمینان مشغول امارت نظام باشید.

شاه امیر عزل کرد و میرزا آقاخان نوری را با اختیاراتی محدودتر جایگزینش کرد. شاه از طرفی از امیر و قدرتش می‌ترسید و از طرفی هم اونو قلبا دوست داشت. برای همین چهار روز بعد از عزل امیر از مقام صدارت به امیر نامه نوشت که:

جناب امیرنظام به خدا قسم آنچه می‌نویسم عین واقعیت است. شما را قلبا دوست دارم و خداوند مرا مرگ دهد اگر بخواهم تا زنده‌ام دست از سر شما بردارم.

شاه تو نامه تاکید کرد که هیچ مشکلی با امیر نداره و فقط می‌خواد خودش بعضی از امور مملکتی رو دستش بگیره و بیشتر تو میدون باشه و در ادامه هم به امیر گفت که:

همچنان تمام امور لشکری کشور دست شماست و من تو این امور هیچ دخالتی نمی‌کنم. حتی یه شاهی هم به حقوق کسی اضافه و کم نمی‌کنم و فرامینی که شما می‌دید همچنان مورد تایید منن.

امیرکبیر بعد از دریافت نامه از شاه درخواست ملاقات کرد تا شاید بتونه تصمیم اون رو عوض کنه ولی شاه ملاقات را به روز بعد از انتصاب رسمی میرزا آقاخان موکول کرد و به امیرکبیر نامه نوشت که:

خدا شاهد است امروز که شما را نپذیرفتم شرمنده‌ام. چه می‌توانم بکنم؟ ای کاش هرگز شاه نبودم. حالا که این را می‌نویسم اشکم جاری است. اگر باور نمی‌کنید بی‌انصافید! کدام مادر می‌تواند در حضور من از شما بد بگوید؟ هرکس در حضور من از شما بد بگوید حرام‌زاده‌ام اگر نگذارمش جلوی توپ و علامت التفاتمان یک شمشیر الماس‌نشان قیمتی و همچنین حمایلی که به گردن خودم می‌اندازم را برایتان می‌فرستم. انشاالله آن‌ها را می‌پذیرد و فردا به حضور می‌آیید.

شاه کاملا مستاصل شده بود و نمی‌دونست تصمیم درست چیه؟ تصمیم غلط چیه؟ بعد از این اتفاقات امیرکبیر هم یه بی‌سیاستی کرد و تو مراسم سلام شاهانه شرکت نکرد و سوء ظن ناصرالدین شاه رو بیشتر کرد. از طرفی مهد علیا و تیمش هم به عزل امیر از صدارت راضی نبودن. اون حدس می‌زدند که با توجه به علاقه‌ شدید شاه به امیر دیر یا زود اون نظرش عوض می‌شه و امیر برمی‌گرده سر جاش. پس اومدن تمام سعی‌شون رو کردن که بتونن شاه را قانع کنند که امیر بفرسته به خارج تهران.

سفیر انگلیس هم اومد به شاه گفت که صلاح نیست که پایتخت چندتا تصمیم گیرنده داشته باشه و بهتره که امیر به عنوان حاکم یکی از شهرهای ایران تعیین کنید و در نهایت ناصرالدین شاه قبول کرد و امیر و حاکم شهر کاشان کرد و به او دستور داد که باید بره به کاشان.

اینجای قصه بدترین اتفاقی که می‌تونست بیفته برای امیر افتاد. داستان این بود که سفیر روس اومد دید که نشد که میرزا آقاخان نوری نوکر انگلیس شده صدراعظم و این وسط سر ما بی‌کلاه مونده. بازم زمان امیر حداقل خوبیش این بود که اگه اون طرف ما نبود طرف انگلیسی‌ها هم نبود ولی حالا که وضع داره بدتر میشه. پس اومد چیکار کرد؟ اومد با چند تا از نیروهای نظامی رفت به خونه‌ امیر و گفت شما تحت حمایت دولت روسیه هستید و می‌تونید همراه من بیایید به سفارت. ما نمی‌ذاریم هیچکس به شما آسیبی برسونه.

جواب امیر که مشخص بود و در خروجی خونه رو به سفیر روس نشون داد ولی اطرافیان شاه یک کلاغ چهل کلاغ کردن و خبر رو جور دیگه‌ای به شاه رسوندن و گفتن که امیر می‌خواسته به سفارت روس پناه ببره و سربازهای سفارتخونه‌هام خونه‌ امیر یعنی خونه خواهر شاه رو غلو کردن. ناصرالدین شاه که خبر رو می‌شنوه حسابی عصبانی میشه. چون علاوه بر مسائل سیاسی سفیر روس به حریم خصوصی اندرون شاهی و به منزل خواهر شاه رفته بود و خون ناصرالدین شاه به جوش آورده بود.

برای همین ناصرالدین شاه در روز ۲۹ آبان سال ۱۲۳۰ دستور دستگیری و تبعید امیر به کاشان رو میده. ۲۹ آبان روز انتشار اپیزود دوم داستان زندگی امیر. دقیقا ۱۷۰ سال پیش به حکم ناصرالدین شاه امیر دستگیر میشه و ۳۰ آبان بعد از اینکه از تمام مناصب دولتی خلع میشه به کاشان تبعید میشه. ناصرالدین شاه یک گروه نظامی رو می‌فرسته که امیر رو تا کاشان همراهی کنن و دستور میده که هیچ کسی توی راه نباید با اون صحبتی بکنه و باید نگهبان‌ها مراقب باشند که امیر جایی نره و البته احترام اونم کامل باید داشته باشن.

قبل از حرکت ناصرالدین شاه خواهرش عزت‌الدوله که می‌شد همسر امیر صدا میکنه و بهش میگه تو بمون تو با امیر نرو کاشان. اینجا در پناه پادشاه می‌تونی زندگیت رو بکنی ولی هرچه مهد علیا و ناصرالدین شاه اصرار می‌کنند عزت‌الدوله قبول نمی‌کنه. میگه من حتی یه لحظه هم امیر رو تنها نمی‌ذارم. آخر سرم مهد علیا بهش میگه اگه بری من عاقت می‌کنم و دیگه دختر من نیستی. عزت الدوله هم جواب میده که خیلی وقته که من دختر شما نیستم و برمی‌گرده پیش امیر و با اون بچه‌هاش و مادر امیر میرن به باغ فین کاشان.

با رفتن امیر این قشقرق که به پا شده بود، ناصرالدین شاه پاک دیوونه شده بود. خودشم باورش نمی‌شد که داره چیکار می‌کنه. اطرافیانش مدام در گوشش می‌خوندن که امروز فرداست که روس‌ها امیر در پناه خودشون می‌گیرن و اون به پادشاهی می‌رسونن و سلطنت را از ایل قاجار می‌گیرن. میگفتن اگه دو روز دیگه امپراتور روس نامه بنویسه که با امیر کاری نداشته باشید و اون در پناه ماست دیگه نمیشه کاری کرد. مردم که پشت سرشن. چاره‌ کار چیه؟ چاره‌ی کار اینه که امیری وجود نداشته باشه.

شاه که انگار مالیخولیایی شده بود، نمی‌دونست باید چیکار بکنه و خودش سپرده بود به مستی. یکی از همین شب‌ها که شاه حال و روز خوشی نداشت و هنوز مردد بود که فرمان قتل امیر را صادر کنه، فرمان نوشته شده رو جلوی پادشاه مست گذاشتن و ناصرالدین شاه اون رو مهر کرد. متن فرمان قتل این بود:

چاکر آستان ملایک پاسبان فدوی خاص دولت ابدمدت حاج علی خان پیشخدمت خاصه فراش باشی دربار سپهر اقتدار مامور است که به فین کاشان رفته، میرزا تقی خان فراهانی را راحت نماید و در انجام این ماموریت بین اقران مفتخر و به مراحل خسروانی مستحضر بوده‌ باشد.

مهد علیا بلافاصله بعد از فرمان شاه شبونه رفت در خونه‌ فراش باشی و حکم ماموریت رو بهش داد و اون رو با دو نفر دیگه روانه‌ کاشان کرد. صبح روز بعد که ناصرالدین شاه فهمید چه غلطی کرده و چه فرمانی صادر کرده، دستور داد که فرمان را لغو کنند ولی دیگه دیر شده بود و فراش باشی به نزدیکی‌های باغ فین رسیده‌ بود. باغی که امیر چهل روز بود که به اونجا تبعید شده بود.

وقتی اونا به باغ می‌رسن متوجه میشن که امیر به حموم رفته. تو بعضی از منابع نوشتن که صبح همان روز خبر اومده بود که پادشاه قرار برای امیر خلعتی بفرسته و امیر به مقام قبلیش برگردونه. برای همین امیر به حمام رفته بود که خودش رو آماده کنه. در هرصورت فراش باشی و همراهانش تو حمام فین رفتن سراغ امیر. امیر تا فراش باشی و اطرافیانش رو دید، فهمید که داستان از چه قراره؟ فراش باشی کسی بود که امیر خودش اون و به دربار آورده بود و بهش کار داده‌ بود ولی بعد از اتفاقات فراش‌باشی رفته بود نوکری میرزا آقاخان نوری را می‌کرد.

در حمام باغ فین کاشان، فراش‌باشی حکم ماموریت به امیر نشون داد. امیر درخواست کرد که بذارن اون وصیت‌نامه‌شو بنویسه ولی قبول نکردن. بعد درخواست کرد که بذارن برای آخرین بار همسرش رو ببینه ولی باز هم قبول نکردن. فقط فراش‌باشی بهش گفت که می‌تونی روش مردن رو خودت انتخاب بکنی و امیر دستشو آورد جلو و گفت رگ دست‌هامو بزنید و امیر تاریخ ایران در حمام فین به قتل رسید.

بعد از مرگ امیر تو روزنامه وقایع اتفاقیه نوشتن که میرزا تقی خان احوال خوشی نداره و صورت و پاهاش یه خورده ورم‌کرده. دو روز بعد هم تو یه خبر کوچیک در روزنامه خبر مرگش به عموم اعلام کردن. گفتن که سرما خورده. ذات‌الریه گرفته و مرده. اون زمان ذات الریه مد بود. واجبی هنوز مد نشده‌ بود. داستان قائم مقام فراهانی رو یادتونه؟ دقیقا همون داستان برای امیر هم اتفاق افتاد و این نشون میده که بزرگترین درسی که از تاریخ می‌گیریم اینه که کسی از تاریخ درس نمی‌گیره.

بعد از مرگ امیر جنازه‌ اون رو پشت باغ توی گورستانی دفن کردن ولی چند ماه بعد به اصرار همسرش عزت‌الدوله که دوست داشت امیر در کربلا به خاک سپرده بشه، جنازه‌ امیر رو به کربلا منتقل کردن و اینم از اون بازی‌های روزگاره ها! جنازه‌ امیر در کربلاست و فکر می‌کنم اکثر ایرانی‌ها نمی‌دونن که یکی از بزرگترین مفاخر ملیشون کجا به خاک سپرده شده.

خب اپیزود طولانی شد. یه سری مطالب راجع به سرنوشت اطرافیان امیر داریم که دیگه اون‌ها رو می‌ذاریم برای مطالب تکمیلی صفحات اینستا و تلگرام. سرنوشت فرزندان و همسر امیر مهدعلیا و میرزا آقاخان نوری و خیلی موارد دیگه. می‌دونم که آخر اپیزود خیلی اعصاب خورد کن بود و حالتون گرفته شد. پس بذارید اپیزود رو با قسمتی از شعر زیبای فریدون مشیری برای امیرکبیر به پایان ببریم و بعد از شعر هم تصنیف همین شعر با صدای شهرام ناظری نازنین رو بشنوید. ممنون از نازنین قائری و نکیسا عبداللهی که به من تو ساخت اپیزود کمک کردن و سپاس از شما شنونده‌هایی که بدون شما پادکست رخی هم نخواهد بود.

شعر زیبای امیرکبیر سروده‌ فریدون مشیری. تقدیم به شما.

رمیده از عطش سرخ آفتاب کویر،

غریب و خسته رسیدم به قتلگاه امیر،

زمان هنوز همان شرمسار بهت زده زمین،

هنوز همین سخت جان لال‌شده جهان،

هنوز همان دست بسته‌ تقدیر،

هنوز دست صنوبر به استغاثه بلند،

هنوز بید پریشیده سرفکنده به زیر،

هنوز هم همه‌ سروها که‌ ای جلاد!

مزن؟ مکش؟ چه کنی؟ های؟

ای پلید شریر!

چگونه تیغ زنی بر برهنه در حمام؟

چگونه تیر گشایی به شیر در زنجیر؟

خون که عشق به آزادگی شرف انسان،

نه خون که داروی غم‌های مردم ایران،

نخون که جوهر سیال دانش و تدبیر،

هنوز زاری آب، هنوز ناله‌ باد،

هنوز گوش کر آسمان فسونگر پیر،

هنوز منتظرانیم تازه گرمابه برون خرامی،

ای آفتاب عالم‌گیر!

نشیمن تو نه این کنج مهنت آباد است،

تو را ز کنگره‌ عرش می‌زنند سفیر!

اسب و پیل چه نازی که رخ به خون شستند،

در این سرانه‌ ماتم پیاده، شاه، وزیر،

چون او دوباره بیاید کسی محال، محال،

چون دوباره بیاید کسی محال، محال،

هزار سال بمانی اگر چه دیر! چه دیر!




بقیه قسمت‌های پادکست رخ را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/امیر(2)-|--داستان-زندگی-امیرکبیر-id2748108-id443651825?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%B1(2)%20%7C%20%20%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%20%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C%20%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%B1%DA%A9%D8%A8%DB%8C%D8%B1-CastBox_FM