نیروانا؛ داستان زندگی بودا

شاید برای خیلی از ما اتفاق افتاده که مثلا می‌ریم یه روستایی، اون‌جا اهالی روستا رو می‌بینیم که به دور از دغدغه‌ی شهر دارن تو یه آب و هوای تمیز زندگی می‌کنن.

پیش خودمون می‌گیم این‌ها واقعا دارن زندگی می‌کنن. نه مایی که تو شهر و ترافیک و شلوغی و استرسیم. تازه شاید هم بعضی‌هامون تو برنامه‌ی آینده‌مون باشه که از شهرهای بزرگ بریم شهرستان‌های کوچک و به دور از هیاهو زندگی کنیم.

در صورتی که اگر از اون‌ور، خیلی از همون روستایی‌ها رو ببینیم، البته نه همه‌شون، فکر می‌کنن که ما که تو کلان‌شهرها با کلی امکانات داریم زندگی می‌کنیم، خوشبختیم. نه اون‌هایی که به دور از امکانات و تکنولوژی‌های شهر دارن زندگی می‌کنن.

سوال اصلی اینه. واقعا کی داره خوشبخت زندگی می‌کنه؟ اصلا ملاک خوشبخت زندگی کردن چیه؟ نمی‌خوام شعار بدم که ملاک خوشبختی پول نیست چون معتقدم درسته که پول خوشبختی نمیاره ولی فقر حتما بدبختی میاره.

ولی اون‌هایی که اپیزودهای قبلی رو گوش کردن یادشونه دیگه. چارلی چاپلین با این که مشهورترین آدم دوران خودش بود و پول و ثروت رو یه‌ جا داشت، تو سال‌های زیادی از عمرش احساس خوشبختی نمی‌کرد.

داروین بعد مرگ دخترش با اون همه سرمایه و معروفیتی که داشت، احساس خوشبختی نمی‌کرد. می‌بینیم و می‌شنویم آدم‌های معروف و پولدار زیادی که خودکشی می‌کنند یا اصلا دور و بر خودمون، شاید پره از آدم‌هایی که وضع زندگیشون بدی نیست ولی اصلا خوشبخت نیستن.

واقعا راه حل خوشبخت زندگی کردن چیه؟ اصلا با این همه بدبختی که تو دنیا وجود داره مثل جنگ و گرسنگی و حیوان‌آزاری و سیل و زلزله و ده‌ها چیز دیگه، اصلا من به شخصه اگه وضع مالی و زندگی خودم خوب باشه، می‌تونم این همه ناراحتی دیگران رو ببینم و تهش خوشبخت زندگی کنم؟

گرفتید موضوع چیه؟ داستان این پادکست راجع به زندگی کسیه که برای این سوال‌ها جواب داره. خوبهم داره. فقط دقت کنید که باید به راهکار بودا خوب توجه کنید. بهش فکر کنید.

هدف این اپیزود اینه که هر کس با خودش، تو تنهایی خودش یه بار هم که شده به این چندتا سوال اساسی فکر کنه. آیا میشه خوشبخت زندگی کرد؟ اگه آره، چجوری؟ ملاک خوشبخت زندگی کردن چیه؟ راه حلش چیه؟

خب، اگه با فراغ بال آماده‌اید که داستان زندگی بی‌نظیر بودا رو بشنوید و با بودیسم آشنا بشید، ادامه‌ی اپیزود رو گوش کنید. اگه تمرکز ندارید پیشنهاد می‌کنم همین‌جا استاپ کنید، بعدا سر فرصت و با دقت داستان زندگی بودا رو بشنوید.




دوستان، سلام. شما در خردادماه سال ۹۹، اپیزود پنجم از پادکست رخ رو می‌شنوید با عنوان نیروانا، داستان زندگی بودا. من، امیر سودبخش، هربار با زبانی ساده شما رو با زندگی کسایی که بخشی از تاریخ رو ساختن، بیشتر آشنا می‌کنم.

تقریبا پونصد سال قبل از میلاد مسیح یعنی حدود ۲۵۰۰ سال پیش، بودا در جنوب نپال در دامنه‌های هیمالیا به دنیا اومد. این که میگم تقریبا به خاطر اینه که تاریخ دقیقی از تولد بودا مشخص نیست ولی به احتمال قوی‌تر همون حول و حوش پونصد سال قبل از میلاد بوده.

البته بودا لقب اون بود و اسمش سیدارتا گواتاما (Siddhartha Gautama) بود که بعدها به نام بودا به معنی کسی که روشنی یافته یا بیدار شده، معروف شد.

جالبه که تا همین دویست سال پیش، بعضی از مورخین فکر می‌کردن اصلا بودا وجود خارجی نداشته. می‌گفتن اون خدای خورشید بوده، بعضی دیگه‌شون می‌گفتن اون جزو اساطیر غیر واقعی و بیشتر سمبلیک بوده، مثلا مثل رستم ما.

تا این که یه دانشمند هندشناسی اومد با دلیل و مدرک، اثبات کرد که نه بابا، بودا به عنوان یک شخص بوده‌ از اون به بعد دیگه برای همه وجودش ثابت شد.

درباره‌ی زندگی بودا، مخصوصا دوران کودکی و جوانی اون افسانه‌های خیلی زیادی مطرحه که ما تو این اپیزود خیلی بهشون نمی‌پردازیم. دلیلش هم اینه که خب افسانه‌اند. ما ترجیح می‌دیم به زوایای واقعی زندگی بودا بپردازیم.

البته اساسا کنکاش تو زندگی شخصی بودا کار بسیار مشکلیه. من خودم برای تحقیق درباره‌ی زندگیش خیلی بهم سخت گذشت و منابع اصلا روشن و کافی نبود.

این هم یه دلیل اصلی داره. دلیلش اینه که خود بودا تو تمام طول زندگیش از این که پیروانش به شخصیت و داستان زندگیش توجه کنن اصلا رضایت نداشت. همیشه تمرکز پیروانش رو از خودش منحرف می‌کرد.

چرا؟ می‌گفت داستان زندگی و شخصیت من مهم نیست. چیزی که مهمه آموزه‌های بودیسمه. باید تمرکزتون رو آموزه‌ها باشه. نه این که از من یه بت بسازید، بخواید زندگی من رو الگو قرار بدید و تقلید کنید.

همین موضوع رو پیروانش هم رعایت کردن و تو کتاب‌های مقدس بودایی از جزئیات زندگی و شخصیت بودا خیلی کم صحبت شده.

در ضمن بودا تاکید می‌کرد مردم به کارهای بعضا عجیب بودایی‌ها مثل بلندشدن از روی زمین و فکر مردم رو خوندن و طالع‌بینی و این‌جور چیزها هم توجهی نکنند و به اصل تعالیم بپردازن.

جالبه که با این که بیش از ۲۵۰۰ سال از اون زمان می‌گذره ولی با همین روش فقط تاکید روی تعالیم، تقریبا تمام آموزه‌های بودا صحیح و سالم باقی مونده. در هر صورت ما هم با توجه به منابع معتبر و به دور از زوایای افسانه‌ای زندگی بودا، داستان زندگیش رو روایت می‌کنیم.

خاندان بودا از طبقه.ی جنگاوران بودن و پدرش هم حاکم یک منطقه بود. خیلی مهمه که بدونیم اون دوران تو هند مردم تو طبقات مختلفی دسته‌بندی می‌شدن.

اولین و بالاترین طبقه، برهمنان بودن. تو یه تعریف ساده، برهمن میشه روحانی. اون‌ها روحانیون مذهبی‌ای بودند که فرهنگ دنیای هند تو دستاشون بود.

برهمن‌ها متون مذهبی رو تو پرستشگاه‌ها و خونه‌های مردم می‌خوندن. پیش مردم جایگاه ویژه‌ای داشتند. اگه کسی می‌مرد، اگه خشکسالی میشد، اگه کسی مشکلی داشت، همه‌ش به برهمنان ختم می‌شد.

انگار راز همه چیز رو فقط اون‌ها می‌دونستن. پس در نتیجه به همه چیز مسلط بودند. البته هنوز این دین و آیین‌های کهنش تو هند هست ولی نه با جایگاه قبلی.

پس اولین و بالاترین طبقه شد برهمن‌ها. طبقه‌ی دوم جنگاوران حاکم بودند که گفتیم خاندان بودا از این طبقه بودن. طبقه‌ی سوم بازرگان‌ها بودن. طبقه‌ی آخر هم کارگرها و بدبخت بیچاره‌ها.

تازه این نظام طبقاتی اون‌موقع اهمیت مقدسی هم داشت. اصلا امکان این نبود که کسی از یک طبقه بتونه به طبقه‌ی دیگه‌ای بره.

حتی تو جامعه اگه مثلا تن یه کارگر به برهمن می‌خورد، این باعث شرمساری کارگر و ناراحتی برهمن می‌شد. برهمنه سریع می‌رفت بدنش و لباسش رو تمیز می‌کرد.

پدر بودا که از طبقه‌ی دوم یعنی حکام و جنگاورها بود، با دوتا خواهر با هم ازدواج کرده بود که بودا پسر یکی از این خواهرها بود. مادرش چند روز بعد از تولد بودا از دنیا میره و سرپرستی بودا میفته دست خاله‌ش که اون هم همسر پدرش بود.

بودا تو خونه‌ی پدری با پدر و خاله‌ش و همسرهای دیگه‌ی پدرش و خدمتکارهاش زندگی می‌کرد. دوران کودکیش تو ناز و نعمت بزرگ شد. هر چی می‌خواست داشت. انواع و اقسام چیزهایی که برای هر بچه‌ای آرزو بود، همه رو یه جا داشت.

شونزده سالش که شد با دختری به نام یاسوتره و احتمالا چندتا زن دیگه ازدواج کرد. بعدها بودا گفت من هیچ پیکری، آهنگ صدایی و رایحه‌ای رو نمی‌شناسم که فکر و اندیشه‌ی یه مرد رو، مثل پیکر و آهنگ صدا و رایحه‌ی بدن یک زن مجذوب خودش کنه.

بودا تو جوونیش داشت حسابی تعلیم می‌دید که بتونه بعدش جا پای پدرش بذاره. تو اون دوران همه‌ی لذت‌های دور و برشون رو تحت تاثیر قرار داده بودن.

می‌گفت من اون‌جوری که دوست داشتم از چشم‌هام برای دیدن همه‌ی چیزها، از گوش‌هام برای شنیدن چیزهایی که دوست دارم، از حس چشاییم برای چشیدن انواع و اقسام مزه‌ها، از بدنم برای هرچی که قابل لمس بود لذت‌ می‌بردم.

تو دوران چهارماهه‌ی بارون‌های موسمی، نوازنده‌ها احاطه‌م می‌کردن و من از قصر خارج نمی‌شدم ولی وقتی خوب دقت کردم، دیدم همه‌ی این خوشی‌ها فناپذیر و گذراست.

تهش چی؟ منم مثل بقیه پیر میشم، مریض میشم و می‌میرم. هیچ راه گریزی هم نیست. میگه وقتی به این موضوع فکر می‌کردم، سلامتی و شور زندگی از بین می‌رفت.

می‌گفت درسته که به واسطه‌ی شادی و خوشحالی، لذت به وجود میاد ولی لذت‌ها زودگذرن و فانی بودن دنیا و تسلیم شدن در مقابل تقدیر، برای آدم زجرآوره.

تو اوج ثروت و جوونی، بودا به سه تا واقعیت روزمره‌ی زندگی که فکر می‌کرد اشتیاق زندگیش رو از دست می‌داد. اول بیماری، دوم پیری، سوم مرگ.خیلی هم ساده‌ست دیگه نه؟

بودا فکر کرد خب منم بزرگ میشم، مریض میشم، پیر میشم، می‌میرم. این چه زندگیه؟ این چه خوشبختی‌ایه؟ توجه کنید تاکید بودا مبنی بر فناپذیری همه چیز و این که بودا هیچ خواسته و شور و اشتیاقی نداشت، اصلا معنیش این نبود که اوت به زندگی ناامید بود، نه؟ برعکس.

اون باور داشت معمای زندگی راه حلی داره و آدم باید بتونه اون راه حل رو پیدا کنه تا خوشبخت زندگی کنه. باید دنبال یه چیزی بود که اصلا گذرا نباشه. هیچ وقت هم از بین نره. اون چی می‌تونست باشه؟

بالاترین حد آرامش. همونی که خیلی از ما نداریمش. صبح تا شب کار می‌کنیم که پول درآریم که آرامش داشته باشیم ولی فقیر و غنیمون هر کدوم به دلایلی نداریمش.

بعضی‌هامون هم فقط فکر می‌کنیم داریم. دوست داریم این‌جوری فکر کنیم که داریم. خیلی‌هامون هم معتقدیم با پول می‌شه خریدش. بودا که از مال دنیا هیچی کم نداشت ولی باور داشت این لذت‌ها زودگذرند، اون رو به آرامش اصلی نمی‌رسونن.

بودا دقیقا دنبال این بود. بالاترین حد آرامش برای خوشبخت زندگی کردن. برای بودا سلسله مراتب خشک نظام طبقاتی و قربانی کردن مذهبیون به درگاه خدایان، نتیجه‌ی ایمانی کورکورانه و جهل بود.

اون قویا فکر می‌کرد باید روشی ملموس‌تر و منطقی‌تر، برای توضیح جایگاه انسان تو دنیا وجود داشته باشه. راه حلی که هرچی بود، تو چهاردیواری خونه نمی‌تونست پیداش کنه.

بودا میگه فکر کردم خونه برام زندانه. مکانی آلوده و ناپاک. آرامشی که من می‌خوام با این لذت‌ها به دست نمیاد. باید برم دنبال این راز. راز رسیدن به بالاترین حد آرامش.

باید قصر و خدمه و زن و بچه رو ول کنم، برم تا شاید بهش برسم ولی خب مسلما خانواده‌ی بودا راضی به این کار نبودن. احتمال میره خانواده‌ی بودا موافقت خودشون با این تصمیم رو منوط به این کرده بودن که بوده از خودش یه وارث داشته‌ باشه.

به خاطر این که دقیقا بعد به دنیا اومدن پسرش، بودا موهای سر و صورتش رو تراشید و رفت. اسم پسرش رو هم گذاشته بود راهوله، یعنی بند.

باور داشت بچه اون رو پایبند روش زندگی‌ای می‌کنه که اون ازش متنفره. بعد هم تو ۲۹ سالگی برای همیشه از قصر رفت. رفت دنبال راز رسیدن به آرامش مطلق.

جستجوی بودا برای اون چیزی که تسلیم قانون فناپذیری نشه، اون چیزی که شاید راز آفرینش انسان باشه، شیش سال طول کشید. ما می‌خوایم ببینیم تو این شیش سال بودا کجا رفت؟ چیکار کرد؟ آخر سر به هدفش رسید یا نه.

بودا اول سفرش رفت تو دل یه شهر شلوغ و چند وقتی اون‌جا ساکن شد. برای بودا که شهرهای بزرگ رو از نزدیک ندیده بود، زندگی شهری خیلی عجیب به نظر اومد.

سوال‌ها و پرسش‌های بیشتری تو ذهنش اومد. این که این همه آدم تو شلوغی این شهرها دنبال چی می‌گردن؟ آیا این آدم‌ها احساس خوشبختی می‌کنن؟

مهم‌تر از همه، این همه آدم بعد از مردن چه اتفاقی واسشون میفته؟ اون زمان اغلب مردم فکر می‌کردند انسان زاده می‌شه، زندگی می‌کنه، می‌میره و بعد دوباره در جسم دیگه‌ای زاده میشه. چیزی شبیه به نظریه‌ی تناسخ و زندگی دوباره.

اون‌ها اعتقاد داشتن تو این تولد دوباره آدم ممکنه به شکل انسان دوباره متولد بشه، می‌تونه به شکل یک حیوان یا گیاه متولد بشه. می‌تونه هم به شکل خدا دوباره متولد بشه.

ولی حتی خدا هم ممکن بود بمیره و تو زندگی بعدیش، تو یه مقام پایین‌تری روی زمین زاده بشه. به این زندگی‌های دوباره می‌گفتند سنساره.

روحانیون برهمن هم به این موضوع باور داشتند ولی می‌گفتند تو زندگی مجدد، نهایتا هرکسی تو همون طبقه‌ای که بود می‌تونست زاده بشه. اعتقاد به این چرخه‌ی چندین باره‌ی تولد برای بودا عذاب‌آور بود.

این که مجبور باشی زندگی کنی، سختی بکشی، بعد بمیری، دوباره زنده بشی، زندگی کنی، سختی بکشی، بمیری و تکرار و تکرار. بودا دنبال یه راهی برای برون رفت از این تکرار عذاب آور بود که متوجه شد فقط خودش نیست که ترک خانواده و دنیا رو برای جستجوی حقیقت کرده.

متوجه شد که آدم‌های مختلفی با عقاید متفاوت هم این کار رو کردن و از شهر دل کندن و رفتن تو دل جنگل، دارن به دور از هر نیازی زندگی می‌کنن تا بلکه به حقیقت برسن.

جنگل‌های انبوه و سرسبز حاشیه‌ی دشت بارور رودگنگ، محل رفت و آمد صدها نفری بود که همه از خانواده‌هاشون دل کنده بودن تا چیزی رو جستجو کنن که بهش سیر و سلوک قدسی می‌گفتن. پس برای آشنا شدن با اون‌ها، بودا رفت تو دل جنگل دنبال این آدم‌ها.

وقتی بودا به گروه‌های مختلف جویندگان حقیقت می‌رسید، سعی می‌کرد راه‌هایی که اون‌ها رفته بودند رو هرچه بیشتر درک کنه و متوجه‌شون بشه تا شاید بتونه از اون‌ها درسی بگیره و به مقصودش برسه.

برای همین کارهایی که می‌کردن رو تقلید می‌کرد و تو دل اعتقاد و مسلک‌های مختلف دنبال اون چیزی می‌گشت که به خاطرش همه چیز رو ترک کرده بود.

از بین گروه‌های مختلف با دوتا گروه آشنا شد که خیلی واسش اهمیت داشتن. اول با گروهی آشنا شد که اون‌ها تمرکز ویژه‌ای روی ذهنشون داشتن و تمرین‌های مراقبه انجام می‌دادند تا بتونن رو ذهنشون مسلط بشن.

بودا هم بهشون اضافه شد و تو مدت کوتاهی، چنان توانایی‌ای از خودش نشون داد که تونست به سکوت عمیق ذهنش دست پیدا کنه. اون‌قدری که رهبر گروه بهش پیشنهاد داد که بودا بیاد رهبری گروه رو برعهده بگیره ولی بودا قبول نکرد.

چون احساس کرد هر وقت از مراقبه بیرون میاد دوباره همون سوال‌ها و مسئله‌ی تولد و مرگ و درد و سختی بشر میاد سراغش. در عین حال که مراقبه و تمرین آرامش ذهن خیلی مفید بود ولی این همه‌ی اون چیزی نبود که بودا دنبالش بود.

یه مقایسه‌ی جالب بین شراب‌خوارها با کسایی که مراقبه می‌کنن می‌کرد و می‌گفت هردو یه مدتی ذهنشون رو آزاد می‌کنند و هردو پس از مدتی به بدبختی خودشون برمی‌گردن.

گروه دوم مهمی که بودا باهاشون آشنا شد جوکی‌ها بودن. جوکی‌ها معروف بودند که به سختی و به طور وحشتناکی ریاضت می‌کشیدن. اون‌ها اعتقاد داشتن جسم و بدن و نیاز مادی ما، سد راه رهاییه.

به شکل افراطی‌ای سعی در نابود کردن جسم و تعلقات مادی داشتن. اون‌ها به جای تمرکز روی ذهن، تمام سعیشون رو می‌ذاشتن رو کشتن نفس. می‌گفتن تمام نیازهای ما ناشی از نیازهای جسمیه.

تا جایی که میشه باید منشا این نیازها رو که همون جسم باشه رو کشت. بعضی‌هاشون چندین و چند هفته بدون تحرک یه جا می‌نشستن. بعضیاشون چندین ماه روزه می‌گرفتند، روزی یه دونه بادوم می‌خوردن.

مرتاض‌هایی بودن که روی چهار دست و پا راه می‌رفتند، غذاشون رو می‌ریختن زمین می‌خوردند و سعی می‌کردن رفتار حیوون‌ها رو تقلید کنن و خیلی کارهای عجیب دیگه که امروزه هم ما می‌تونیم تو هند، جوکی‌ها و مرتاض‌ها رو ببینیم که دارن از این کارها می‌کنن.

بودا هم مدت زیادی مثل اونوها زندگی می‌کرد. کارهای عجیب غریب افراطی می‌کرد. نفسش رو برای مدت زیادی حبس می‌کرد که نفس نکشه. برهنه راه می‌رفت. روزه‌های بلند مدت چندین هفته‌ای می‌گرفت و روزی یه دونه برنج بیشتر نمی‌خورد.

دیگه داشت جون می‌داد. خودش می‌گه انقدر لاغر شده بودم که وقتی می‌خواستم به عضلات شکمم دست بزنم، دستم به مهره‌های کمرم می‌خورد.

اون‌قدر ریاضت کشید که مرتاض‌های دیگه اون رو الگوی خودشون قرار داده بودن. حتی بین جوکی‌های افراطی کمتر کسی پیدا می‌شد که بتونه پا به پای بودا ریاضت بکشه.

ولی بودا با وجود تحمل همه‌ی این سختی‌ها هنوز به چیزی که می‌خواست نرسیده‌ بود. انگار اسیر قوانین مرتاض‌ها شده بود و این اسارت رو دوست نداشت. درد بیش از حد ذهنش رو تیره می‌کرد.

ریاضت‌ها هم چیزی نبود که بودا دنبالشون می‌گشت. برای همین یه بار که با پنج تا از یارهاش، از نزدیک روستایی می‌گذشت، ناگهان تصمیم گرفت این روش زندگی رو بذاره کنار.

پس وقتی یه زن روستایی بهش یه کاسه فرنی برنج داد، بودا اون رو گرفت و خورد. بودا دوباره به روش عادی غذا خوردن برگشت، البته با اعتدال کامل و به دور از اسراف.

همین تغییر موضعش باعث شد خیلی از یارهاش و اطرافیانش از جمله پنج جوکی‌ای که همراهش بودند، ترکش کنن و این دومین نقطه‌ی عطف زندگی بودا محسوب می‌شد.

همون‌طور که برای رسیدن به آرامش واقعی یه بار قصرش رو ترک کرده بود، این بار تمرینات دردناک ریاضت رو ترک کرد و به دنبال یک راه میانه، برای رسیدن به هدفش می‌گشت.

حاصل شیش سال تحمل رنج و سختی و مراقبه و ریاضت برای بودا، تقریبا هیچ بود. برای همین بودا تصمیم گرفت راه خودش رو که راه اعتدال بود، امتحان کنه. یه راه نو بین افراط در لذت و از اون‌ور ریاضت‌ کشی.

از این لحظه به بعد اعتدال اصل روش انقلابی بودا شد. اگر بخوایم روش اعتدال بودا روساده و خلاصه‌تر بگیم باید بگیم که بودا تمرکزش روی دوتا موضوع بود. اول، مسلط شدن به ذهن با مراقبه.

چون اعتقاد داشت نوع نگاه ما و ذهنیت ما به دنیا تو برداشت ما از چیزهای مختلف تاثیرگذاره. دوم، ترک تعلق از نیازهای مادی و جسمی البته نه با شدت روش جوکی‌ها بلکه با اعتدال.

پس شد کار کردن روی ذهن با مراقبه و یوگا، از طرفی هم ترک نیازها و خواسته‌های مادی زندگی هردو با اعتدال. همین موضوعات به ظاهر ساده‌ان.

برای آدم امروزی که غرق تکنولوژی و زندگی روزمره‌ست، زمانی برای کار کردن روی ذهن خودش که اصلا باقی نمی‌مونه. از اون‌ور هم خواسته‌های ما روز به روز بیشتر میشن.

به اولین چیزی که می‌رسیم، نقشه‌ی دومی و سومی هم کشیدیم. به اون دوتا هم برسیم باز احساس خوشبختی نمی‌کنیم. دنبال خواسته‌های بعدیمونیم. آخرای عمرمون هم می‌شینیم و حسرت روزهای از دست رفته رو می‌خوریم.

بودا با این یافته‌ها حالا آماده بود تا تمام تلاشش رو صرف دگرگونی خودش کنه. تو ۳۵ سالگی رفت به یه روستایی با یه منظره‌ی فوق‌العاده و رودخونه‌ای که از کنار روستا می‌گذشت.

اون‌جا زیر یک درخت انجیر نشست و اولین مکاشفه‌ی خودش رو اون‌جا داشت. مکاشفه حالتیه بین خواب و بیداری که شخص با درک معنوی و روحی‌ای که داره از امور متافیزیکی آگاه میشه یا به اصطلاح خودمون سیمش وصل میشه بالابالاها.

توی مکاشفه بودا زندگی‌های گذشته‌ی خودش رو در قالب انسان و حیوان و هرچیز دیگه‌ای دید. فهمید تا روحش آرامش نگیره اسیر این تولدها و مرگ‌هاست.

اون‌جا زیر درخت انجیر بود که سیدارتا گواتاما بودا شد. یعنی روشنی یافت و آگاه شد. امروزه این مکان هرروز زیارتگاه هزاران طرفدار آیین بوداست. چون بودا تو این محل اولین مکاشفه‌ی خودش رو داشت و تونست به حقیقت برسه.

بودا به نیروانا رسیده‌ بود. نیروانا حالتی از یک رهایی نابه که مستقیم و از درون تجربه میشه. یه حس فوق‌العاده و غیر قابل توصیف از رهایی. بودا به ذهنش مسلط شده بود و از طرفی تونسته بود زیاده‌خواهی و نفرت و توهم رو از خودش دور کنه.

معنای واژه‌ی نیروانا در اصل یعنی خاموش کردن آتش و مقصود بودا این بوده که همه‌ی پریشانی‌ها و نگرانی‌ها خاموش میشن و از بین میرن. نیروانا پایان حرص و طمع، پایان کینه و نفرت، پایان نادانی و خودپسندی بود.

البته بودایی‌ها اعتقاد دارند هیچ‌کس قادر نیست واژه‌ی نیروانا رو توصیف کنه. چون یه حس خاصه. حس آرامش مطلق ذهن به دور از تمام بدی‌ها و مملو از عشق.

بودا احساس می‌کرد حالا رسالت تازه‌ای هم داره. این که تجربه‌ش رو در اختیار آدم‌های دیگه‌ای که دنبال این مسیر بودن بذاره. تا اون‌ها دیگه زجری که بودا کشیده بود رو نکشن.

پس اول رفت سراغ اون پنج جوکی‌ای که آخرین یارانش بودن. اون‌ها اول تمایلی به دیدنش نداشتن ولی بعد که متوجه دگرگونی بودا شدن به راهش اعتقاد پیدا کردن.

بودا اعتقاد پیدا کرده بود که انسان‌ها به وسیله‌ی بازتاب کردار و رفتارشون، یعنی همون کارما، می‌تونن تو سرنوشت زندگیشون نقش داشته باشن و متناسب با این کارما، تو تولدهای بعدی جایگاه بهتر و یا بدتری داشته باشن.

برای رسیدن همه‌ی مردم به نیروانا، بودا یافته‌هاش رو که به عنوان چهار حقیقت انکارناپذیر بود رو با بقیه در میون گذاشت. این چهار حقیقت بسیار ساده اساس فلسفه‌ی بودیسمه.

قبل از این که بریم سراغ این چهار حقیقت، باید یه موضوع جالب و شاید هم عجیب از اندیشه‌های بودا رو بدونید. دین بودایی همین الان چهارمین دین دنیاست و تقریبا پونصد میلیون نفر بودایی در کل دنیا داریم.

نکته‌ی جالب چیه؟ نکته‌ی جالب اینه که این دین، اعتقادی به خالق هستی نداره. برخلاف تمام ادیان ابراهیمی دیگه مثل مسیحیت و اسلام و یهود که تمام تعالیمشون و فوکوسشون روی خداست، آیین بودا حتی یک کلام از خدا حرفی نمی‌زنه.

بودا اعتقاد داشت مباحث مربوط به خدا در ذهن بشر نمی‌گنجه برای همین بهتره که بهش فکر نکنیم. به موضوع مهم‌تر فکر کنیم. این که حالا که ما حیات و زندگی داریم، چیکار کنیم که بدون رنج زندگی کنیم.

دقت کردید؟ چهارمین دین دنیا تو تمام آموزه‌هاش کلامی از خدا حرف نمی‌زنه. برای همین هم خیلی از اندیشمندان اصلا بودیسم رو دین نمی‌دونن. بیشتر به آیین و سبک زندگی بهش توجه می‌کنن‌

آیینی که قبل‌تر گفتیم بر پایه‌ی چهار حقیقته که یک بودایی باید اون‌ها رو پذیرفته باشه. بریم سراغ این چهار حقیقت. حقیقت اول، کل زندگی رنج و عذابه. هیچ گریزی هم ازش نیست. زاییده شدن رنجه، بیماری رنجه، پیری رنجه، مرگ رنجه، همه‌چی.

حقیقت دوم، تمام این رنجی که ما تو زندگی می‌کشیم ناشی از یک چیزه. زیاده‌خواهی آدم. حقیقت سوم، چون رنج یک علت قابل شناسایی داره، پس می‌تونه پایانی هم داشته باشه.

حقیقت چهارم، این حقیقت همون راهیه که بودا برای پایان رنج انسان بهش رسیده بود. یه طریقت هشتگانه که اصول اصلی آیین بوداست. پس حقیقت چهارم راه هشت‌گانه‌ی رهایی از رنجه.

یه مرور کنیم چی‌ شد. فلسفه‌ی بودا چهارتا حقیقت داره که تو سه‌تای اول میگه با توجه به زیاده‌خواهی‌های تمام نشدنی ما کل زندگی پر از رنج و عذابه ولی این رنج می‌تونه پایانی هم داشته باشه.

تو حقیقت چهارم هشت طریقت برای پایان این رنج رو معرفی می‌کنه. با رعایت این اصول خیلی از یاران بودا هم تونستن مثل خودش به نیروانا برسن. اون‌ها هم این حس رهایی ناب رو از درون تجربه کردن و خوشبخت زندگی کردن.

تو آیین بودا رسیدن به نیروانا فقط مخصوص پیامبرشون یعنی بودا نبود، هرکس دیگه‌ای هم می‌تونست به نیروانا برسه و کما این که خیلی‌ها هم رسیدن.

این هم یه تفاوت اصلی با دیگر ادیانه که تو ادیان دیگه معمولا پیامبر فاصله‌ای با مردم عادی داره که یک فرد هرچقدر هم خوب باشه نمی‌تونه به جایگاه پیامبر برسه.

خب حالا بریم سراغ این هشت اصل که این‌ها هم ساده‌اند. با یادآوری مجدد این نکته که آیین بودا مربوط به پونصد سال قبل از مسیح و ۱۲۰۰ سال قبل از اسلام میشه.

اصل اول، شناخت درست. یعنی درک واقعیت‌های زندگی و آگاهی از چهار حقیقت شریف. یعنی اول باید درک واقعی از این چهارتا حقیقت داشته باشی و اون‌ها رو پذیرفته باشی. این اصل اول.

اصل دوم، نیت درست. نیت واقعی برای دست کشیدن و چشم‌پوشی از تعلقات مادی نیت رسیدن به آزادی و بی‌آزاری. وقتی از تعلقات چشم‌پوشی کنی و به آزادی برسی، در کنارش آزارت هم نباید به دیگران برسه.

اصل سوم، گفتار درست. شیوه‌ی گفتاری بی‌دروغ، خودداری از بدگویی، درشت‌گویی، ناسزا و مخصوصا دروغ که خیلی تو آیین بودا نهی میشه.

اصل چهارم، کردار درست. رفتارت باید طوری باشه که برای هیچ موجودی زیانی نداشته‌ باشی. خودداری از آزار، کشتار و تبعیض تمام موجودات.

یعنی شما حق نداری جون یه حیوون رو بگیری، بکشیش، بعد هم بخوریش. خودداری از گرفتن چیزی که به تو تعلق نداره. رابطه‌ی جنسی نامناسب یعنی رابطه‌ی جنسی با زور، رابطه با فرد متاهل، رابطه با کودکان نابالغ.

توجه کردید؟ ۲۵۰۰ سال پیش، بودا تو آیینش راجع به حمایت از حیوانات صحبت می‌کنه. راجع به نفی ازدواج‌های کودکان نابالغ صحبت می‌کنه.

اصل پنجم، معاش و شغل درست. خودداری از مشاغلی که باعث آزار میشه. مثل اسلحه فروشی، حیوان‌فروشی. اعمال و تلقین نظر خود به دیگران به هر اسمی. حتی به اسم گسترش آیین یا هدایت به ویژه اگه با زور همراه بشه. حتی میگه برای ترویج بودیسم هم شما نباید نظر خودتون رو به دیگران القا کنید.

اصل ششم، کوشش درست. کوشش برای بهتر کردن اوضاع. تو گام اول دور موندن از خواسته‌های ناشایست، همراه با شکوفا کردن تمایلات خوب. تو گام دوم، غلبه‌ی کامل بر عادات ناشایست همراه با ایجاد عادات نیک.

اصل هفتم، اندیشه‌ی درست. رسیدن به آگاهی‌ای که از طریق اون بشه اصل واقعیت چیزها رو با ذهنی باز دید. اندیشه‌ی آزاد از لذت و شهوت و اصل هشتم، تمرکز درست که منظور همون مراقبه یا تمرکز صحیح از راه یوگاست.

کسی که این هشت اصل رهایی از رنج رو رعایت کنه و بهشون عمل کنه، دزدی نمی‌کنه، دروغ نمیگه، نه انسانی، نه حیوانی رو نمی‌کشه، از زیورآلات و طلا و جواهر دوری می‌کنه. هیچ وقت از چوب و شمشیر و هرسلاح دیگه‌ای استفاده نمی‌کنه و… تصور کن، دنیای قشنگی می‌شه. نه؟

تمام تعالیم بودا در عمل برای خیلی از مردمی که همون زمان هم از صبح تا شب مشغول کار بودن قابل انجام نبود. ولی بودا برای اون‌ها هم راهکار داشت.

بودا می‌گفت کارمای کار شما تو این دنیا باعث میشه که در زندگی بعدیتون هم جایگاه بهتری داشته باشید و برای جایگاه بهتر فقط کافیه آدم بهتری باشید.

با این اعتقاد بودا سرنوشت رو از دست روحانیونی که سرنوشت آدم‌ها رو در دست داشتن درآورد و به خود مردم داد. حالا دیگه خوبی و بدی آدم‌ها ربطی به طبقه‌ی اجتماعیشون نداشت.

شما می‌تونستید یه کارگر باشی ولی کارمای اعمال خوبت تو این دنیا باعث بشه در زندگی بعدیت جایگاه بهتری داشته باشی. بسیار جالبه که خدا هم تو این بهتر شدن هیچ نقشی نداشت. فقط خود شخص و اعمال خودش بود.

بودا گفت چراغ خودت باش و پناه دیگری جستجو نکن. بودا شهر به شهر می‌رفت و تعالیمش رو به گوش مردم می‌رسوند. روز به روز به تعداد طرفدارهاش اضافه می‌شد. حاکمان شهرهای مختلف هم چون می‌دیدن آیینش صلح رو به همراه میاره، خیلی باهاش کاری نداشتن و اکثرا هم جزو پیروانش می‌شدن.

یکی از این حاکمان که محو تعالیم بودا شده بود، بهش پیشنهاد کرد که تو شهر بمونه و یه منطقه‌ی بزرگ رو بهش داد تا با پیروانش بتونه اون‌جا زندگیشون رو راه بندازه. از خانه به دوشی و دربه‌دری درمیاد.

تاسیس این جایگاه و جایگاه‌های مشابه اون به استقرار بودیسم خیلی کمک کرد. جاهایی که بودا و یارهاش طی فصل‌های بارون‌های موسمی اتراق می‌کردند، اولین صومعه‌های بودیسم تاسیس شد.

با توجه به تعداد روزافزون راهب‌های بودایی، قوانین و مقرراتی هم برای راهب‌ها تعیین شد. زندگی راهب‌ها ۲۲۷ قانون داره که هنوز هم تا حدود بسیار زیادی رعایت میشه.

اصولا ورود به انجمن راهب‌ها قوانین خاصی داره ولی برای خروج کافیه که طرف خرقه‌ش رو دربیاره. راهب‌ها مجازند از مال دنیا فقط هشت‌تا چیز داشته باشند. سه‌تا ردا که باید خیلی زیبا به نظر نیاد و جلب توجه نکنه.

یه سوزن و نخ کوچیک، یه تیغ که هرروز بتونن موهای سرشون رو بزنن و کاسه‌ی طلب یا اون کاسه‌ی گدایی راهبه‌ها. راهبه‌ها هرروز با این کاسه دور می‌چرخند و مردم تو کاسه‌شون غذا می‌ریزن.

راهب‌ها می‌تونن راهنمای مردم باشن و در عوض مردم هم به راهب‌ها غذا بدن. توجه کنید که مردم وقتی به یک راهب غذا میدن این‌طوری نیست که فکر کنن دارن به گدا چیزی میدن و این کار تو فرهنگ مردم کاملا جا افتاده. به عنوان یک راهب با احترام این کار رو مردم انجام میدن.

بودا بیش از نیمی از عمرش رو صرف راهنمایی و هدایت مردم کرد و از هیچ سعی و تلاشی برای به آرامش رسوندن مردم دریغ نکرد و اساس تعالیمش هم بر مهربانی و عشق بی حد و مرز بود.

تو دوران پیری پسرعموش بهش پیشنهاد داد که اون رو بکنه رهبر گروهش ولی بودا به خاطر افراط در ریاضتی که پسرعموش داشت، قبول نمی‌کرد. پسرعمو هم باهاش بد شد و سه بار سعی کرد بودا رو بکشه که نتونست.

یه بارش یه سرباز رو فرستاده بود دخلش رو بیاره که سرباز، تحت تاثیر بودا بهش ایمان آورد و یکی از یاران با وفای بودا شد. کلا شخصیتی کاریزماتیک و بسیار گیرا داشت. از اون آدم‌هایی که تو نگاه اول آدم جذبشون میشه.

بودا نه تنها کسی رو مجبور نمی‌کرد که آیینش رو قبول کنه بلکه به کسایی که با یک نگاه شیفته‌ی اون می‌شدند می‌گفت یه کم بیشتر فکر کنید، با ذهن باز انتخاب کنین.

بودا تو هشتاد سالگی داشت روزهای آخر عمرش طی می‌کرد که یکی از یاران نزدیکش بهش گفت بعد شما ما باید به کی تکیه کنیم؟ چی به سر پیروان بودا میاد؟ جانشین شما کی باید باشه؟

بودا جواب‌ داد نیازی نیست من جانشینی داشته باشم. پیروان من نیاز به پیشوا ندارن. اون‌خا تنها نیاز به آموزه‌های من داشتن که من اون رو در اختیارشون قرار دادم.

در لحظه‌ی مرگ بودا رهاتر از همیشه بود. دیگه قرار نبود از نو زاده بشه و رنجش به پایان رسیده بود. چیزی که بعد از مرگ به سراغش میومد مثل نیروانا، ماورای درک بود.

پیام آخر بودا به پیروانش این بود: سرشت همه چیز تباهیست، بی‌نیاز باشید تا رها شوید.

بعد مرگ بودا بین خاندان‌های مختلف سر این که خاکسترش رو کجا دفن کنند جر و بحث شد. آخر سر قرار شد خاکسترش بین هشت خاندان تقسیم بشه و هر کدوم از اون‌ها، جایی که خاکستر رو دفن کردن یه معبد ساختن.

جالبه که دوتا معبد هم روی ظرف خاکستر و خاک ذغالی که باهاش بودا رو سوزونده بودن ساخته شد. بودا به پیروانش یاد داده بود در خصوص مسائل مختلف دور هم بشینن و به اجماع برسن.

پس بعد از مرگ بودا که خطر تحریف آموزه‌هاش، بودیسم رو تهدید می‌کرد، بیش از پانصد نفر از پیروان بودا دور هم جمع شدند تا درمورد جمع‌بندی آموزه‌ها به اجماع برسند و این کار رو کردن.

این اجماع دوبار دیگه هم در سال‌های بعد انجام شد و تقریبا پونصد سال بعد مرگ بودا، تمام آموزه‌های بودا با اجماع کامل به صورت مکتوب دراومد.

حالا چی شد که آموزه‌های بودا تو کل کشور و کشورهای دیگه فراگیر شد؟ آیین بودا این موضوع رو مدیون یه حاکم دیکتاتوره. جریان چیه؟

دویست سال بعد مرگ بودا یه دیکتاتور به نام آشوکا، بخش‌های بزرگی از هند رو زیر سلطه‌ی خودش داشت و مخالفانش رو به شدت شکنجه می‌کرد و پدر ملت رو درآورده‌ بود.

آشوکا تحت تعالیم بودا ناگهان از این رو به اون رو شد. به رنج و بدبختی‌ای که سر مردم آورد فکر می‌کرد و رسما پشیمونی خودش رو از کارهایی که کرده بود اعلام کرد و عهد کرد از اون به بعد با عدالت فرمانروایی کنه.

آشوکای متحول شده مکان‌هایی که بودا تاسیس کرده بود رو پیدا کرد و گسترشش داد و تعالیم بودا رو روی ستون‌های سنگی بزرگی تو این مکان‌ها ثبت‌ کرد.

آشوکا در سراسر هند قانون مجازات مرگ رو برداشت. برده‌ها رو آزاد کرد. تو پایتخت قربانی کردن حیوانات ممنوع شد. حیوون‌های زیادی مثل طوطی و لاک‌پشت و جوجه تیغی که نسلشون داشت منقرض می‌شد رو حفاظت شده اعلام کرد.

بعدش پیک‌هایی به خارج از هند فرستاد تا اصول بودا رو به سریلانکا و خاور میانه و سراسر آسیا ببرن. بودیسم تا ۱۵۰۰ سال بعد آیین اصلی مردم هند شد و آیین بودا روز به روز گسترش یافت.

تقریبا پونصد سال بعد میلاد مسیح، موقعی که اروپا تو دوران قرون وسطی بود، تو هند اولین دانشگاه بزرگ دنیا مبتنی بر آموزه‌های بودا تاسیس شد.

ساختمون عظیم با هزاران دانشجو که دویست روستا غذا و مایحتاج دانشگاه رو تامین می‌کردن. ساختمون نه طبقه‌ای که تمامی آموزه‌های بودا رو نگهداری می‌کرد و اروپا بهش حسادت می‌کرد.

فیلسوف بزرگ اروپایی، شوپنهاور هم که البته مظهر فیلسوفان خداناباور بود، می‌گفت من تمام اندیشه‌ها و عقایدم رو مدیون بودا هستم. از اون الهام گرفتم، مثل میلیون‌ها آدم دیگه‌ای که ازش الهام گرفته.

زندگی بودا خیلی از نیرومندترین باورها و عادت‌های ما رو به مبارزه می‌طلبه. شاید نتونیم روشی رو که تجویز کرده به طور کامل عمل کنیم اما سرمشق اون، بعضی از راه‌ها رو روشن می‌کنه تا بتونیم انسانیتمون رو تقویت کنیم. چیزی که الان دنیا خیلی بهش احتیاج داره.

مراقبت از زندگی موجودات زنده و عدم اعمال خشونت، بنیان دستورهای اخلاقی بوداست. بودا می‌گفت با همه‌ی جانداران همچون مادری رفتار کنید که با چنگ و دندون از تنها فرزندش پاسبانی می‌کنه.

آیین بودا جزو معدود آیین‌های بزرگ تو دنیاست که توش هیچ حیوونی قربانی نمیشه و کشتن حیوان‌ها که برای اکثر مردم دنیا یه عادته، به شدت طرد میشه.

بودا بزرگترین کاری که کرد این بود که پرسش رو از این که آیا خدایی وجود داره یا نه عوض کرد، تا بپرسیم صرف نظر از این که آیا خدایی وجود داره یا نه، چطور باید رفتار کنیم.

به دور از خشم، به دور از کینه، به دور از کشتار با مهربانی و عشق. چیزی که بودا ۲۵ قرن پیش کشف کرد، هنوز الهام‌بخش میلیون‌ها نفر در سراسر دنیاست.

امیدوارم که از این قسمت لذت برده باشن. اگه اپیزودهای پادکست رخ رو دوست دارید، برای حمایت از ما لطفا اون رو به دوستانتون هم پیشنهاد بدید.



بقیه قسمت‌های پادکست رخ را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/نیروانا-|-داستان-زندگی-بودا-id2748108-id274611796?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D9%86%DB%8C%D8%B1%D9%88%D8%A7%D9%86%D8%A7%20%7C%20%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%20%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C%20%D8%A8%D9%88%D8%AF%D8%A7-CastBox_FM