شهنشاه؛ داستان زندگی داریوش هخامنش
هخامنشیان، کوروش، داریوش، تاریخ ۲۵۰۰ ساله، همه ما بارها و بارها این واژهها رو شنیدیم و شاید خیلیامون بهش افتخار میکنیم. ولی واقعا چقدر راجع بهشون اطلاع داریم؟ چیا میدونیم ازشون؟ قراره تو این اپیزود یکم دربارشون بیشتر بدونیم.
دوستان سلام. من امیر سودبخش هستم و تو پادکست رخ، هر بار داستان زندگی کسانی رو میگم که بخشی از تاریخ رو رقم زدن. تلاش ما تو این پادکست اینه که به دور از جانبداری و با مطالعه رفرنسهای مختلف، معتبرترین روایتها رو براتون بگیم. برای این اپیزود هم نه کتاب و منابع مختلف دیگهای رو بررسی کردیم و نتیجه نهایی شد قسمت نهم از پادکست رخ با عنوان شاهنشاه، داستان زندگی داریوش هخامنشی.
بحث درباره زندگی داریوش، یه چالش خطرناک و در عین حال بسیار جذابیه. راستیاتش من خیلی با خودم کلنجار رفتم که رو این اپیزود کار کنم یا نه؟ چون پیش بینی میکنم هم از جانب طرفداران افراطی سلسله هخامنشیان نقد بشم و هم از گروه مخالفش. ولی در نهایت تصمیم گرفتم اون کاری که فکر میکنم درسته رو انجام بدم و به دور از تعصبات بیجا با کنار هم قرار دادن رفرنسهای مختلف این اپیزود رو به سبک پادکست رخ، با بیانی ساده براتون آماده کنم.
یه نکته دیگهای که باید بگم اینه که راجع به همه اتفاقای زندگی داریوش، روایتهای مختلفی وجود داره که من سعی کردم معتبرترینش رو براتون بگم. بعضی جاها هم برای آگاهی بیشتر شما دو روایت مختلف رو با هم میگم. مقدمه کوتاه، بریم بشنویم داستان زندگی شهنشاهی رو که خورشید در اقلیمش غروب نمیکرد.
برای وارد شدن به داستان زندگی داریوش، برمیگردیم به حدود نه سال قبل از اینکه داریوش پادشاه ایران زمین بشه. زمانی که کوروش کبیر از دنیا رفته و بنا به وصیتی که کرده پسرش کمبوجیه جانشین اون شده.
مهمترین اتفاقی که تو دوران هشت ساله پادشاهی کمبوجیه افتاد، لشکرکشی اون به مصر بود. لشکرکشیای که کوروش میخواست انجامش بده. ولی مرگ بهش فرصت نداد. کمبوجیه بعد از ثبات پادشاهیش و جمع کردن یه سپاه بزرگ به مصر لشکر کشید و اونجا رو فتح کرد و قلمرو پادشاهی بزرگ هخامنشی رو از اون چه که بودم بزرگتر کرد. بعد از این فتح، بنا بر قوانین مصر کمبوجیه رسما لقب فرعون مصر را هم گرفت و نامش برای همیشه در لیست فراعنه مصر جاودان شد.
کمبوجیه خیلی شبیه پدرش حکومت نمیکرد. اصلا اندازه کوروش محبوب نبود. همیشه ترس این داشت که نکنه برادر کوچکترش بردیا بخواد جای اون رو بگیره؟ بردیا با اینکه از کمبوجیه کوچکتر بود، ولی از اون قویتر بود و خصوصیات اخلاقیش هم بیشتر از کمبوجیه به پدرشون کوروش شبیه بود.
کمبوجیه برای اینکه خانواده رو تحت کنترل خودش داشته باشه، با دو تا از خواهرای خودش به نام آتوسا و رکسانا ازدواج کرد. ازدواج با محارم حتی تو اون دوران هم خیلی موضوع عادیای نبود. اتفاق میافتاد که کسی این کارو بکنه. ولی سابقه نداشت که پادشاهی بخواد دست به این کار بزنه. کمبوجیه برای اینکه توجیهی برای این ازدواج داشته باشه، یه هیئت رو مامور کرد که راجع به این تصمیمش نظر بدن و مشخصه دیگه؟ این هیئت نظری بر خلاف نظر پادشاه نداشت و انگار بیشتر آماده توجیه تصمیم پادشاه بود تا اینکه بخواد داوری کنه در مورد این موضوع.
اونا گفتن پادشاه طبق قوانین قادر به هر کاری میتونه باشه؛ حتی ازدواج با خواهراش. از طرفی دیگه نگرانیهای کمبوجیه از جانب برادرش بردیا باعث شده بود هرجا که میرفت، بردیا رو با خودش ببره تا مبادا در نبودش بردیا بخواد شورش کنه.
قبل از فتح مصر، کمبوجیه تصمیم گرفت دیگه کارو یکسره کنه و دستور قتل برادرش صادر کرد. کمبوجیه برای فتح مصر بردیا رو هم با خودش برده بود. ولی به دلایل نامعلومی اواسط راه بردیا رو به پایتخت برمیگردونه و بلافاصله یکی از سرداراش رو مامور میکنه که اونم برگرده و برادر رو به قتل برسونه و در نهایت بردیا مخفیانه به دستور برادر کشته میشه.
حالا که دیگه خیال کمبوجیه از بردیا راحت شده بود، با خیال راحت رفت سراغ مصر و همونطور که گفتیم مصر و فتح کرد. کمبوجیه قبل از سفر طول و درازش به مصر دو تا از روحانیون مذهبی رو مامور کرده بود تا در نبودش کنترل اوضاع کشورو تو دستشون داشته باشن. به این روحانیون مذهبی میگفتن «مغ» و اسم کسی که مسئولیت اصلی جانشینی کمبوجیه رو داشت روحانی بود به نام «گئوماته» که احتمالا رئیس روحانیون وقت ایران هم بوده. اداره کشور در غیاب کمبوجیه دست گئوماته و برادرش بود.
جنگ با مصر و بعد هم لیبی و اتفاقای زیادی که تو این لشکرکشی برای کمبوجیه افتاد، باعث شد سفرش خیلی طولانی بشه. کمبوجیه تو راه برگشت به پایتخت نزدیکای سوریه بود که بهش خبر رسید تو پایتخت در نبود اون، شخصی به نام بردیا ادعای تاج و تخت کرده و گفته من پسر کوروشم و پایتخت رو گرفته.
کمبوجیه یکه خورد. بردیا؟ مگه اون نمرده؟ بلافاصله همون سرداری که برای قتل بردیا فرستاده بود و صدا کرد و گفت جریان چیه؟ سردار گفت اگه مرده میتونه از قبر بیاد بیرون شورش کنه، بردیا هم میتونه. اون گفت من با چشمای خودم دفن شدن بردیا رو دیدم. کمبوجیه و سردار فهمیدن که در غیاب کمبوجیه، مغهایی که مسئول اداره کشور شده بودن، بهش خیانت کردن و گئوماته به دروغ خودش رو بردیا پسر کوروش معرفی کرده.
کمبوجیه که متوجه داستان بردیای دروغین شد، تصمیم گرفت که هر چه سریعتر به پایتخت برگرده و حساب اونا رو بذاره کف دستشون. ولی وقتی میخواد سوار اسبش بشه، یه بیاحتیاطی باعث شد خنجر خودش بره تو تنش. بعد از معاینه زخم متوجه شدن اوضاعش خیلی بده. یکم بعد زخم قانقاریا شد و بعد از ده روز در نتیجه مسموم شدن خون، کمبوجیه مرد. ولی قبل از مرگش اطرافیانش رو صدا زد و جریان قتل بردیا و ادعای دروغین گئوماته رو واسشون تعریف کرد که خب بعضیا فکر کردن داره دروغ میگه. از خودش داستان ساخته. بعضیای دیگه هم حرفشو باور کردن.
حالا بریم ببینیم همزمان تو پایتخت چه خبره؟ کمبوجیه و سردار درست حدس زده بودن. بردیای دروغین همان گئوماته مغ بود. فاصله زیاد کمبوجیه و سپاهش از پایتخت، طولانی شدن سفرهاش و تصمیمات بعضا خشن و غلطی که میگرفت باعث شده بود مغها به این فکر بیفتند که خودشون اداره کشور رو به دست بگیرن و داستان بردیای دروغین رو بسازن. از طرفی هم وقتی کمبوجیه دستور قتل بردیا رو داده بود، سردارش مخفیانه اومده بود و بردیا رو به قتل رسانده بود. این مخفی کاری هم به کمک مغها اومد.
معلومه دیگه؟ خیلیا اصلا نمیدونستن که بردیا مرده و حالا که کمبوجیه مرده بود، بردیای دروغین رو وارث قانونی پادشاهی میدونستن. حتی اغلب سران کشور و سپاهیان هم فکر میکردن گئوماته واقعا بردیا پسر کوروشه. مخصوصا که بعد از به قدرت رسیدن، بردیای دروغین به ندرت با کسی ملاقات خصوصی میذاشت. کمتر کسی میتونست از نزدیک ببینتش. اونایی هم که دیگه خیلی بهش نزدیک بودن، جزو یارای خودش بودن و از قضیه خبر داشتن.
سردار هم که بردیا رو کشته بود، جرات نمیکرد علنی به همه این موضوع رو اعلام کنه. اگه میگفت من بردیا رو کشتم که به عنوان قاتل پسر کوروش دخلش رو میاوردن. حالا هم که ساکت مونده بود، بردیای دروغین داشت به کل امپراتوری بزرگ هخامنشی فرمانروایی میکرد. این موضوع هم اصلا تو کت سردار وطنپرست نمیرفت.
در نهایت هر چه که بود، تمام این اتفاقات دست به دست هم داده بود که ملت ادعای گئوماته رو باور کنن. ولی از طرف دیگه تو سطح شهر شایعه اینکه ممکنه پادشاه بردیای دروغین باشه، همچنان داغ بود. به خاطر اینکه خب کمبوجیه قبل مرگش داستان رو تعریف کرده بود و داستان دهان به دهان گشته بود. حالا این وسطا برای بردیای دروغین هم یه مشکلاتی بود دیگه.
مشکل اول گئوماته گوشاش بود. گوشاش بله. سالها قبل، بردیای دروغین به خاطر یه گناهی که مرتکب شده بود، به دستور کوروش گوشاش بریده شده بود و اون مجبور بود گوشاش رو مدام زیر عمامهاش یا کلاهش قایم کنه تا کسی متوجه داستان نشه.
مشکل مهم بعدی همسران پادشاه بودن. طبق عرف جامعه اون روز، وقتی پادشاه میمرد، تمام زنهاش و حرمسراش به پادشاه بعدی میرسید. یادمونم هست دیگه؟ دو تا از زنای کمبوجیه خواهراش بودن و واضحه که خواهران هم چهره برادر رو میتونن تشخیص بدن.
البته تو جریان سفر کمبوجیه به مصر، یکی از خواهرهای کمبوجیه به نام رکسانا که همسرش هم بود سر زایمان از دنیا رفت. ولی خواهر و همسر بزرگتر یعنی آتوسا زنده بود. برای همین بردیای دروغین اونو تو خوابگاه خودش حبس خونگی کرده بود که اصلا نتونه با کسی صحبت بکنه.
یکی دیگه از زنای کمبوجیه که به بردیای دروغین ارث رسیده بود، زنی بود به نام «فدیمه» که دختر یکی از بزرگان عالی رتبه و پرنفوذ به نام «اتانس» بود. اتانس که به ماجرای بردیای دروغین شک کرده بود، به دخترش گفت موقعی که میری پیش پادشاه، ببین اون واقعا پسر کوروشه یا بردیای دروغینه؟ فدیمه گفت نمیتونه این کار رو انجام بده. چون اون تا قبل از این بردیا رو از نزدیک ندیده که حالا بخواد تشخیص بده این بردیا واقعیه یا نه.
اتانس بهش گفت تنها راهی که باقی میمونه این که موقعی که به پادشاه نزدیک شدی، ببین گوشاش بریده شده یا نه؟ دفعه بعد که نوبت ملاقات فدیمه با شاه رسید، فدیمه ماموریتش رو انجام داد و متوجه واقعیت ماجرا شد و جریان رو سریع گذاشت کف دست پدرش.
اتانس مونده بود که حالا باید چیکار کنه؟ اگه به همه داستانو میگفت، خبر خیلی زود به دربار میرسید و میومدن سراغش میگرفتنش. پس تصمیم گرفت فقط به چند نفر از بزرگان کشور که اونا هم نگران اوضاع و احوال بودن خبرو برسونه و کلا هفت نفر از موضوع مطلع شدن که یکی از اون هفت نفر، پسر حاکم ایالت پارت بود؛ داریوش هخامنشی.
این روایتی که از فدیمه و داستان گوش بریده بردیای دروغین گفتیم، تو چند منبع مختلف همینطوری که شنیدید اومده بود. ولی روایت دیگهای هم هست که شاید منطقیترم باشه. منبع اصلی روایت دوم، از «والتر هینس» تو کتاب داریوش و ایرانیانه. تو روایت دوم خبری از داستان گوش بریده و فدیمه نیست. کتاب میگه داریوش وقتی از مرگ کمبوجیه و صحبتهای قبل از مرگش مطلع شد، مطمئن بود که بردیای دروغینه که داره حکومت میکنه. واسه همین به طور پنهانی سعی کرد با چند نفر از بزرگان موضوع رو در میون بگذاره که ببینن چیکار میشه کرد؟
پس به همراهی پدرزنش و پنج نفر دیگه از بزرگانی که میشد بهشون اطمینان کرد، نشستن فکر کردن چه نقشهای میشه کشید؟ ادامه داستان تو هر دو روایت از اینجا یکی میشه. تو روایت اول گفتیم که فدیمه از گوش بریده بردیای دروغین متوجه شد و به پدرش گفت و اونم داستان برای شیش نفر دیگه تعریف کرد. تو روایت دوم که داریوش و پدرزنش و پنج نفر دیگه که همگی اعتقاد داشتن بردیای دروغینه که داره حکومت میکنه، دور هم جمع شدن که یه کاری بکنن.
در هر صورت این تیم هفت نفری که با هم مشورت کردن، اول گفتن بهتره تعداد نفراتمون رو بیشتر کنیم تا بشه بر علیه گئوماته قیام کرد. ولی داریوش مخالف بود. اون میگفت اگه بخوایم افراد زیادی رو تو جریان نقشههاشون بذاریم، این وسط اگر کسی برای خودشیرینی و یا گرفتن پاداش، داستان رو به دربار بگه، دیگه تموم نقشهها لو میره و قبل از اینکه بخوایم کاری بکنیم دستگیر میشیم.
پیشنهاد جسورانه داریوش این بود که هفت نفری پاشن برن دربار. و مستقیم برن سراغ بردیای دروغین دخلشو بیارن. بعد که کشته شد هم معلوم میشه که بردیای دروغین بوده و کسی دیگه باهاشون کاری نداره. مخالفای طرح داریوش میگفتن جلوی دربار ممکنه نگهبانا اصلا نذارن بریم داخل. اگرم بخوایم با نگهبانان درگیر بشیم که تعدادمون خیلی کمه. ولی داریوش جواب داد با توجه به رتبه و مقامی که ما داریم، اگه با اعتماد به نفس و بیمعطلی بخوایم وارد بشیم، نگهبانان جرئت مقابله با ما رو پیدا نمیکنن. به احترام ما میذارن بریم داخل.
آخر سر جمع با نظر داریوش موافقت کرد و کمی بعد گروه هفت نفره به طرف دربار حرکت کردن. طبق پیشبینی داریوش، نگهبانا با دیدن اونا و با توجه به جایگاهی که داشتن اصلا مقاومتی نکردند و اونا رو به کاخ راه دادن. اون هفت نفرم مستقیم رفتن سراغ پادشاه دروغین. به نزدیکی اتاق گئوماته که رسیدن، با نگهبانهای جلوی در اتاق درگیر شدن و بعد از کشتن نگهبانان، رفتن داخل و در نهایت بردیای دروغین به دست داریوش کشته شد و حکومت هفت ماهش به پایان رسید.
برادر گئوماته هم همون روز کشته شد و در سراسر شهر تمام مغها چه اونایی که همدست گوئوماته بودن، چه اونایی که اصلا از ماجرا خبر نداشتند کشته شدن. تا چندین و چند سال بعد سال روز کشتار مغها به نام روز «مغ کشون» تو ایران جشن گرفته میشد.
داریوش که در زبان پارسی باستان «دارَیَوَهوش» تلفظ میشده، به معنی دارنده خوبیهاست. بعضا هم میگن نام کاملش «داریا وهومنه» بوده. یعنی کسی که پندار نیک رو پشتیبانی میکنه. داریوش پسر «ویشتاسپه»، حاکم پارت بود. اسم مادرش راحتتره «روزگونه».
داریوش فرزند ارشد خانواده و جانشین پدر برای حاکمیت پارت بود. اون بعدها که با دختر کوروش ازدواج کرد، شد داماد کوروش. یعنی زمانی شد داماد کوروش که نه کوروش زنده بود، نه هر دو تا پسرای کوروش. یعنی کمبوجیه و بردیا.
ولی قبل از اینکه داریوش با آتوسا ازدواج کنه هم یه جورایی با کوروش فامیل بود. اونا هر دو از نسل هخامنش بودن. پدربزرگ پدربزرگ داریوش، میشد پدربزرگ پدر کوروش. یه بار دیگه، پدربزرگ پدربزرگ داریوش میشده پدربزرگ پدر کوروش. یکم سخت شد. ولی کاری نداریم. فقط اینو بدونیم که هر دوی این افراد از یک خاندان بودن. اصلا شاید یکی از دلایلی که بین اون هفت نفر داریوش شد پادشاه، همین هم خونیش با کوروش بوده.
داریوش وقتی ۲۱ ساله بود، با اجازه پدرش به خدمت سپاه کمبوجیه در اومد و نیزهدار سپاه اون شد که خیلیم سمت بزرگی بود. حتی بعضی منابع میگن موقع برگشت از مصر، داریوش با کمبوجیه برگشته و در کنارش بوده و داستان بردیای دروغین رو مستقیم از زبان خود کمبوجیه شنیده.
برای بررسی داستان زندگی داریوش، یکی از اصلیترین منابع ما و در عین حال معتبرترین منبع، سنگنگارههای داریوش تو کوه بیستونه. یه توضیح خیلی کوتاه، درباره بزرگترین سنگ نوشته جهان، یعنی سنگ نوشته بیستون بدم؟
این اثر یکی از مهمترین و مشهورترین سندهای تاریخ جهان و مهمترین متن تاریخ زمان هخامنشیها است. تا قبل از داریوش، متاسفانه کوروش و کمبوجیه تقریبا هیچ نوشته مکتوبی از خودشون باقی نگذاشته بودن؛ ولی خوشبختانه داریوش تو کوه بیستون خیلی از اتفاقای تاریخی و شرح پیروزیهاش رو مکتوب کرده و همه رو رو کوه کنده کاری کرده. این سنگنوشته یه تصویر بزرگ داره. با کلی نوشتههای دوروبرش.
ما چن بار تو این اپیزود سراغ این تصویر میریم و الانم میتونید تو کانال اینستا رخ این تصویرو ببینید. پیشنهاد میکنم یه نگاهی به تصویر بندازید که باهاش خیلی کار داریم.
اگه به این سنگ نوشته دقت کنید، تقریبا تو وسط تصویر، داریوش رو میبینید که یک مرد زیر پاش افتاده و داریوش پاشو رو بدن اون گذاشته. اونی که اون زیره، جناب آقای گئوماتس. تو جریان حمله هفت نفری به کاخ یکی از اون هفت نفر به نام «وین فرنه»، شجاعت زیادی از خودش نشون داد و داریوش بعد از پادشاهی، بالاترین پست یعنی پست کمانداری رو بهش داد. اصلا قبل اون پستی به نام پست کمانداری وجود نداشت. داریوش این پست را فقط به خاطر ایشون به وجود آورد. تو تصویر هم پشت سر داریوش، ایشون با کمانش ایستاده.
بعد از پست کمانداری، بالاترین سمت پست نیزهدار بود که به پدر زن اول داریوش تعلق گرفت و ایشون تو تصویر پشت سر وین فرنه با نیزش ایستاده. تو تصویر، نه نفر هم دست بسته جلوی داریوش به صف وایستادن که جلوتر معرفیشون میکنیم.
در قسمتی از سنگ نوشته کوه بیستون، داریوش گفته: «کسی را یارای گفتن چیزی درباره گئوماته مغ نبود تا من رسیدم. آنک من از اهورا مزدا یاری خواستم و با چند مرد، آن گئوماته مغ را کشتم و فرمانروایی را از او ستاندم و به خواست اهورامزدا، من شاه شدم».
ماجرای انتخاب داریوش به عنوان پادشاه در نوع خودش جالبه. خیلیم جالبه. هرودوت یونانی که بهش لقب پدر تاریخ دادن، تو کتابش گفته بعد از اینکه این هفت نفر بردیای دروغین و کشتن، تصمیم گرفتن که از بینشون یه نفرو انتخاب کنند تا پادشاه کشور بشه.
ولی چون به اجماع نرسیدن، قرار گذاشتن فردا صبح همگی با اسبهاشون برن بالای تپه. هر کدوم از اسبها که زودتر شیهه کشید، صاحب اون اسب بشه پادشاه امپراتوری هخامنشی. بعد هم هرودوت میگه مسئول اصطبل داریوش کلک میزنه. شب قبل اسب داریوش رو با مادیانش میبره محل قرار و اونجا اسب از مادیانش جدا میکنه. فردا صبح که داریوش با اسبش میره محل قرار، اسب به محض اینکه میبینه مادیان اونجا نیست، شروع میکنه به شیهه کشیدن و اینجوری داریوش میشه پادشاه ایران.
این روایت از اون روایتهای عجیب و غریبیه که خیلی از متون جالبه بهش استناد کردن. مسلما هم داستان تخیلیای بیش نیست. هرودوت از این داستانهای عجیب و غریب کم نگفته. کتاب تاریخ هرودوت، در اصل نه تا کتابه که در قسمتی از این کتابها به سرنوشت کوروش و کمبوجیه و داریوش و خشایارشا اشاره شده و هرودوت افسانه و واقعیت رو به هم بافته. مخصوصا برای جنگ ایران و یونان، کاملا جانبدارانه روایت کرده و کلا همچون یونانی بوده و زمانی هم که به دنیا اومده کشورش زیر سلطه ایران بوده، اصلا دل خوشی از ایران و ایرانی نداشته. ولی در هر صورت کتاب هرودوت ارزش خاص خودشم داره و به عنوان رفرنس تو دنیا ازش استفاده میشه.
بگذریم. برگردیم به ماجرای پادشاهی داریوش. چیزی که مشخصه، بعد از کشته شدن بردیای دروغین، احتمالا با مشورت اعضا داریوش پادشاه هخامنشیان میشه. داریوشی که الان ۲۸ ساله بوده، طبق رسم با آتوسا، همسر و خواهر کمبوجیه که بعدشم شده بود همسر گئوماته و کمی هم از خودش بزرگتر بود ازدواج میکنه که آتوسا، خشایارشاه و سه تا پسر دیگه رو براش میاره.
غیر از این داریوش با خواهر کوچکتر آتوسا به نام «ارتیستونه» هم ازدواج میکنه. ایشون سوگلی داریوشم بوده. هرچند که آتوسا نیرومندترین زن حرمسرا بوده و داریوش خیلی هم بهش احترام میگذاشت. ولی سوگلی داریوش خواهر کوچیکه بوده. البته داریوش با دختر بردیا هم ازدواج کرد. دختر بردیای اصلی که کشته شده بود و تازه قبل از همه اینا قبل از پادشاهی هم داریوش ازدواج کرده بود و بچهام داشت.
بعد از به قدرت رسیدن، یک سال اول پادشاهی داریوش سختترین دوران حکومتش بود. اکثر ساتراپیها شورش کرده بودند و خود مختار شده بودن. اون زمان پادشاهی هخامنشی از یک سری ساتراپی یا ایالت تشکیل شده بود. این ساتراپیها علاوه بر اینکه از قوانین دولت مرکزی تبعیت میکردند، گاها برای خودشونم قوانین خاص ساتراپی خودشون رو داشتن و بنا به وسعت و ثروتی که داشتند، به دولت مرکزی مالیات میدادند. شاید تو دوران امروزی شبیهترین نوع حکومت به پادشاهی هخامنشی، حکومت آمریکا باشه که ایالتهای مختلفی داره و بعضا این ایالتها هم قوانین خاص خودشونم دارن. ولی زیر نظر دولت مرکزی کار میکنن.
تو زمان داریوش بین بیست تا سی ساتراپی یا ایالت بود که به فرماندار هر کدوم هم ساتراپ میگفتن و گفتیم که اکثرشون از اوضاع نابسامان حکومت مرکزی سوء استفاده کردن و اعلام خودمختاری کردن. ولی خوبیش این بود که این ساتراپها با همدیگه متحد نشده بودند. وگرنه اصلا نمیشد جلوشون رو گرفت. اول از همه ایلامیها شورش کردن و شخصی به نام« آسینه» اونجا اعلام پادشاهی کرد.
داریوش یه پیک فرستاد ایلام تهدیدشون کرد که میام اونجا پدرتونو در میارم. ایلامیها هم ترسیدن و آسینه رو خودشون دستگیر کردن. فرستادن پیش داریوش و داریوشم دارش زد. تو تصویر بزرگ بیستون آسینه اولین نفریه که کت بسته جلوی داریوش وایساده و هشت نفر دیگه پشت سر اون ایستادن.
البته بقیه جنگها اصلا به این سادگی نبود. بعد ایلام، داریوش بدون معطلی رفت سراغ بابل و شورش اونجا رو سرکوب کرد و به گفته خودش به خواست اهورامزدا بابل را هم گرفت.
تو تصویر بیستون، نفر دومی که جلوی داریوش دست بسته ایستاده، پادشاه شورشی بابل بوده و به دستور داریوش کشته شد. شورشهای ایلام و بابل سرآغاز سلسلهای از شورشهای دیگه بود. تو سلسله جنگهای پشت سر همی که داریوش همون اول پادشاهیش کرد، بیشتر از همه شورش ایالت پارت اون ناراحت کرد. به خاطر اینکه داریوش خودش اهل پارت بود و توقع نداشت که همشهریهاش بر ضدش شورش کنن.
نکته جالب اینه که تو پارت هم یکی پا شده بود گفته بود من بردیا پسر کوروشم. مد شده بود بگن من بردیام. داریوشم با اینکه تعداد افراد سپاهش خیلی زیاد نبود، رفت سراغ بردیای دروغین دوم و با کلی تعقیب و گریز تونست شکستش بده. به ترتیب بقیه ساتراپها هم به نوبت توسط داریوش سر جاشون نشستن و حتی مصر هم که موقتا از دست رفته بود، دوباره کاملا رفت زیر پوشش دولت مرکزی.
این وسط ایلامیها هم داستانشون جالب بود. اونا تو یه سال سه بار شورش کردن. بار اول که تعریف کردم، داریوش یه پیک فرستاد شورش سرکوب شد. بار دوم که شورش کردند، داریوش حرکت کرد به سمت ایلام. همچین که حرکت کرد، هنوز به وسط راه نرسیده بود، شورش دوم هم از ترس داریوش خود به خود سرکوب شد. بار سوم که خبر شورش ایلام رو آوردن دیگه داریوش خودش نرفت. پدر زنش رو فرستاد ایلام. اونجا شورش رو سرکوب کرد. خلاصه اینکه ایلامیها اصلا این کاره نبودن.
داریوش تو جنگها خیلی مقتدر و بیرحم با دشمناش برخورد میکرد. چند تایی از این سران شورشی رو وقتی دستگیر کردند، داریوش دستور داد بینی و گوش و زبونشون رو میبریدن. بعدم چشمشون رو در میاوردن میذاشتن جلوی در کاخ که ملت ببینن. واسشون درس عبرت بشه. بعد هم دارشون میزد. داریوش در عرض یک سال نوزده تا جنگ کرد و نه تا شاه را هم سرکوب کرد و اون نه نفری که تو تصویر بیستون جلوش دست بسته ایستادن، همین نه پادشاه شورشی هستند که داریوش شکستشون داد و ما دو نفرشونم معرفی کردیم.
داریوش تو کتیبه بیستون میگه: «این است آنچه به خواست اهورا مزدا، در همان یک سال پس از شاه شدنم انجام دادم. نوزده جنگ کردم و نه شاه را گرفتم. این است عاقبت سرزمینهایی که نافرمان شدند. دروغ آنها را نافرمان کرد. زیرا این شاهان به مردم دروغ میگفتند. پس اهورا مزدا آنها را به دست من داد، تا هر گونه که خواست من بود با آنها رفتار کنم».
کمی بعد از سرکوب شورشها، داریوش دستور دستگیری و اعدام وین فرنه رو داد. ایشون یادتونه بزرگترین پست حکومتی، یعنی پست کمانداری داشت و یکی از اون هفت نفری بود که بردیای دروغین رو کشتن؟ جریان دستگیری از قول هرودوت اینطوری بود که گروه هفت نفری که بردیای دروغین کشتن، همون موقع شرط گذاشته بودن که هر کسی شاه شد، باید اجازه بده شیش نفر دیگه هر موقع دوست داشتن بدون قرار قبلی بیان به کاخ و با شاه ملاقات داشته باشن.
یه بار که وین فرنه که ما به خاطر پستش بهش میگیم کماندار، میخواست بره پیش داریوش، نگهبانا چون داریوش تو حرمسرا بود به کماندار اجازه ورود ندادن. کماندار خیلی عصبانی شد. قاطی کرد و زد گوش و بینی نگهبانا رو برید. وقتی خبر به داریوش رسید، داریوش دستور دستگیری کماندار و پسرهاش و تمام مردان خاندانش و داد و همه اونا را اعدام کرد. منبع اتفاقی که توضیح داده شد، بازم کتاب تاریخ هرودوته و متاسفانه رفرنس معتبر دیگهای هم نیست.
در هر صورت چیزی که مشخصه اینه که به دستور داریوش اون اعدام شده و بعد از اعدامشم داریوش به کل مقام کمانداری که بالاترین مقام دربار بود رو منسوخ کرد و بالاترین مقام شد مقام نیزهدار که دست پدر زنش بود.
توجه کنید که منظور از پدر زن داریوش، پدر زن اول داریوش بود دیگه. چون بعد که با آتوسا و خواهر آتوسا ازدواج کرد، پدر زن داریوش میشد کوروش. ولی مسلما منظور ما پدر زن اولشه که قبل از به قدرت رسیدن باهاش ازدواج کرده بود.
بعد از سرکوب شورشها، از اولین اقداماتی که داریوش انجام داد، دستور اختراع خط میخی آریایی بود. تا اون زمان هخامنشیان از کاتبهایی استفاده میکردند که خط ایلامی بلد بودن و حتی مهر شاهی اونا هم خط ایلامی بود و ایرانیها از خودشون خطی نداشتن. این موضوع غرور داریوش رو جریحهدار کرده بود. برای همین تو زمستون سال ۵۲۰ قبل از میلاد، دستور داد بیدرنگ یه خط ایرانی اختراع کنند. خط میخی هخامنشی یا همان خط میخی پارسی باستان.
توجه کنید که خط میخی انواع مختلفی داره که سالها قبل از این اختراع شده بود و به فرمان داریوش خط میخی خاص ایرانیان اختراع شد. شاید تو نگاه اول، این فرمان برای خط شناسای اون موقع خیلی عجیب غریب بود. چون تموم خطهای شرق باستان، به واسطه تکاملی پیچیده و پرمشقت به وجود اومده بودن و نتیجه این دستور داریوشم، اختراع خطی بود که کلی ایراد بهش وارد بود. ولی فایدهاش این بود که بالاخره ایرانیا صاحب خط مختص خودشون شده بودن و علم تاریخ هم تا ابد سپاسگذار داریوش خواهد بود.
چرا؟ چون توسط این خط میخی فارسی بود که امکان بازخونی همه خطهای میخی، توی تمام جاهای دیگه فراهم شد. داریوش سنگ نوشتههای بیستون رو به سه زبان مختلف خط میخی ایرانی، خط ایلامی و خط بابلی نوشته بود و چون یک عبارت را به سه زبان نوشته بود، دانشمندان تونستن خط میخی ایرانی رو ترجمه کنن و از روی اون تمام خطوط میخی دیگه تو دنیا ترجمه شد.
تو جنگهای داریوش، سرکوب شورشها، خرابیهای زیادی هم به بار آورده بود و داریوش بدون فوت وقت، شروع کرد به بازسازی خرابیها. از املاک گرفته تا آتشکدههای زرتشتی و شاید جالبترش بازسازی معابد ادیان دیگه. خیلی قبلتر در زمان کوروش، کوروش به یهودیای تبعید شده کمک کرده بود که به فلسطین برگردن و برای خودشون سرپناهی تو اورشلیم بسازن. ولی معابدشون با جنگهای داخلی که اتفاق افتاده بود از بین رفته بودند و در زمان داریوش، اون دستور بازسازی معابد اونا رو داد و تازه به بازسازی بسنده نکرد.
برای معابد جیره غذایی هم تعیین کرد و برای اینکه دوباره بهشون آسیب نرسه و جیرشون قطع نشه، گفت هر کسی از فرمان من سرپیچی کنه و به معابد دست درازی کنه، خونه زندگیش با خاک یکسان میشه و خودشم دار زده میشه.
البته داریوش یه قانونی هم برای تمام ادیان در نظر گرفته بود که به اعتقاد من بزرگترین کاریه که داریوش کرد. داریوش قربانی کردن تمام حیوانات رو در تمام معابد، برای همه ادیان ممنوع کرد. هیچ آیینی حق نداشت حیوان قربانی کنه و تا سه نسل هم این قانون برقرار بود. دمش گرم. واقعا این چه کاریه که ما هنوزم میکنیم؟ بچهدار میشیم، حیوون میکشیم. یکیمون میمیره، حیوون میکشیم. عروسی میگیریم، حیوون میکشیم. مراسم مذهبی داریم، حیوون میکشیم. یه بار جدی از خودمون بپرسیم چرا؟
از این موضوع هم که بگذریم، حقیقت اینه که برعکس به ظاهر طرفدارای امروزی و افراطی هخامنشیان که با استناد به تاریخ ایران و هخامنشی و داریوش و کوروش ادعا میکنند ما برتر از چه میدونم اعراب و حالا جاهای دیگه هستیم، داریوش به واقع هیچ تفاوتی بین مذاهب و قومیتهای مختلف نمیگذاشت و این رو با عمل به همه اثبات کرد. یه نمونه از مساوات بین ادیان و گفتم. یه نمونه هم از مساوات بین قومها و ملل دیگم بگم.
پزشک دربار کمبوجیه یه پزشک مصری بود که بعد از به قدرت رسیدن داریوش، پزشک مخصوص اونم شده بود. داریوش به پزشک دستور میده برگرده مصر و خونههای زندگی رو که تو جنگهای با ایران خراب شده بود رو از نو بسازه. خونههای زندگی چی بودن؟ اونا چیزی بودن شبیه به درمانگاههای امروزی که با بودجه و حمایت داریوش بازسازی شدند و از روز اولشم مجهزتر شدن.
علاوه بر اون به دستور داریوش، از بین افراد جویای علم تعدادیشون انتخاب شدند که تو معبدهای بزرگ مصر که بعضیاشون خونههای زندگی بودن تربیت بشن و یه جورایی پزشکای آینده بشن. به زبان سادهتر داریوش بورسیشون کرده بود. تو این معبدها یا خونههای زندگی، کتابخونه و یه بخش مخصوص ادوات و تجهیزات پزشکی هم بود.
یه اتفاق جالب دیگه هم تو مصر افتاد. تو زمان حمله کمبوجیه به مصر، «گاو آپیس» که مصریها میپرستیدنش مرد. هرودوت یونانی نوشته که کمبوجیه با خنجر این گاو رو زخمی کرد و کشتش. ولی بعضی از منابع دیگه هم میگن که نه کار کمبوجیه نبوده. در هرصورت داریوش که دید این گاو چقدر برای مردم مصر عزیزه، دستور داد با تشریفات کامل اون و به شهر مردگان بفرستن و بعد از مومیایی کردن و انجام تمام آیینها، تو جای بینظیری که براش آماده کرده بودند دفنش کردن.
همه میدونیم داریوش ذرهای به اعتقادات مصریها باور نداشت و خودشم یکتاپرست بود و زرتشتی بود. ولی اینجوری به آیین و عقاید بقیه احترام میذاشت. این حرکت داریوش باعث شد اون برخلاف کمبوجیه خیلی برای مردم مصر عزیز بشه و مصریها بهش لقب شعاع خدای خورشید رو بدن. داریوش که دید اوضاع کشور مثل کمی بهم ریختست و قوانین درست و حسابی هم ندارند، با کمک روحانیون و کاهنهای مصری قوانینو جمعآوری کردن و همه رو تو یه طومار پاپیروسی نوشتن.
قبل از داریوش هم پنج مصری دیگه این قوانین رو نوشته بودن و داریوش در اصل کار نیمه تمام اونا رو تموم کرد و به این ترتیب نام داریوش علاوه بر اینکه به عنوان فرعون مصر ثبت شده، به عنوان آخرین فرد از شیش قانونگذار مصری، برای همیشه تو تاریخ مصر موندگار شد.
کمی بعد وقتی داریوش از مصر به لیبی سفر میکنه و بعد از پنج روز شترسواری به منطقهای به نام واحه لیبی میرسه، میبینه که اونجا آب به شدت کم و مردم از کمآبی رنج میبرن. برای همین دستور میده از پایتخت مغنیها بیان اونجا و با دانش و تبحری که داشتن به مردم اونجا یاد بدن که چطوری میتونن چاههای عمیق بکنن. خود مغنیهای ایرانی هم چاههای اونجا میکنن که عمقشون اغلب بیش از ۱۲۰ متر بوده و هنوزم که هنوزه مردم این مناطق دارن ازشون استفاده میکنن.
یکی دیگه از طرحهای بزرگ داریوش که به راستی اون و برای همیشه تو تاریخ موندگار کرده، حفر کانال سوئزه. کانال سوئز دریای سرخ رو به دریای مدیترانه وصل میکنه. قبل از داریوش یکی از فراعنه کرده بود این کار و بکنه. ولی اونقدر طرح بزرگ و دشوار بود که نیمه کاره رهاش کرده بود. ولی داریوش عزمش رو جزم کرده بود که این کار بزرگ رو اون انجام بده.
داریوش اول اومد سراغ معمارا و هنرمندای مصری که تو تخت جمشید کار میکردن و از اونا راجع به کانال ناتمام چند تا سوال کرد. ولی هیچکس نتونست اطلاعات خیلی به درد بخوری بهش بده. برای همین تصمیم گرفت یک کشتی اکتشافی بفرسته اونجا تا شرایط را بررسی کنند و نتیجه رو هم به داریوش اعلام کنن.
بعد از اینکه تحقیقات اولیه انجام شد، داریوش علیرغم تمام سختیها و مخارجی که این پروژه عظیم داشت، دستور حفر کانال رو داد. کانالی به طول ۸۴ کیلومتر که توش دو تا کشتی همزمان میتونستن از کنار همدیگه رد شن. دقت کنید. داریم راجع به ۲۵۰۰ سال پیش صحبت میکنیم. با تجهیزات اون موقع. کانالی به طول ۸۴ کیلومتر و عرض ۴۵ متر که برای حفرش باید فقط ۱۲ میلیون متر مکعب خاکبرداری میکردن و داریوش این کارو کرد.
البته مسیر کانال فعلی با مسیری که داریوش زد کمی فرق میکنه. کانال فعلی تو سال ۱۸۶۹ و بعد از ۱۰ سال کار ساخته شد و جالبه که ۲۵۰۰ سال قبلشم داریوش با اون امکانات، ۱۰ ساله این کانال احداث کرده. حالا هی من به خودم قول داده بودم تو این اپیزود مقایسه نکنم. ولی نمیدونم چرا همش حفاری ده ساله کانال سوئز تو ۲۵۰۰ سال پیش، مقایسه میکنم با آزادراه تهران ـ شمال خودمون که ۲۵ ساله دارن روش کار میکنن و هنوز تموم نشده. بگذریم.
یکم بعد داریوش در میان شاهزادگان و مقامات بزرگ ایرانی و خارجی سوار بر کشتی و در کنار ولیعهدش خشایارشا از میان کانال سوئز عبور کرد و کانال را افتتاح کرد. داریوش رو سنگنوشتههاش گفته: «من فرمان کندن این آبراه را دادم. از رودی به نام نیل که در مصر جاریست تا دریایی که از پارس میرود. پس از آن که این آبراه به همان گونه که فرمان داده بودم کنده شد، کشتیها از مصر از میان این آبراه به سوی پارس رفتن. همانگونه که مرا میل و کام بود».
داریوش ثابت کرد اگه یه نفر تو دنیا میتونست این کار بزرگ انجام بده، اون یه نفر فقط اونه. داریوش هخامنشی.
اینجای داستان میخوایم از نبرد مهم داریوش با سکاها بگیم. «ماساگتها» یا «سکاهای تیزخود» قومی بودند که نزدیکای دریای خزر زندگی میکردند و برای اینکه کلاهخودهای نوک تیز رو سرشون میذاشتن، بهشون سکهاهای تیز خود هم میگفتن که البته نباید با سکاهای جنوب روسیه که جلوتر بهشون اشاره میکنیم اشتباه گرفته بشن. ماساگتها یا سکاهای تیزخود، همون قومی هستند که کوروش تو جنگ با اونا کشته شد. پس داریوش برای انتقام کوروش هم که شده به اونا حمله کرد و شکستشون داد و تصاویر این پیروزی و انتقام بزرگ رو تو کوههای بیستون حکاکی کرد.
حالا بریم سراغ سکاهای جنوب روسیه و جنگ معروفی که داریوش با اونا کرد. با توجه به اینکه سکاهای جنوب روسیه همیشه یه خطر دائمی برای چادرنشینان شمال ایران به حساب میومدن، داریوش تصمیم گرفت برای محافظت از مرزهای ایران بهشون حمله کنه. ولی یه مشکل بسیار بزرگ سر راه داریوش بود.
سکاها اصلا شهر و زندگی ثابت و مشخصی نداشتن. اونا غالبا کماندارانی بودن که کشاورزی نمیکردند و دام داشتند. چادرشان رو برمیداشتن. هرجا راحتتر بودن اتراق میکردن. یه جورایی زندگی عشایری داشتن. برای همین داریوش هر چی میرفت دنبال سکاها، اونا فرار میکردن و قبل فرار چاههای آب و خشک میکردند. چراگاهها را نابود میکردند. زمینها رو آتیش میزدن که چی؟ سپاه داریوش نه آب داشته باشه. نه بتونه راحت پیشروی کنه.
سکاها گاها جنگهای پارتیزانی هم میکردن. یهه چند نفری از پشت سر حمله میکردند. چند نفر و میکشتن تا سپاه بخواد به خودش بیاد، با اسبهاشون فرار میکردن. این تعقیب و گریزها ادامه داشت تا اینکه یه جا داریوش به تنگه بسفر رسید و باید برای ادامه تعقیب، سپاه رو به اون طرف آب دریا میرسوند. خیلیا فکر میکردن داریوش دیگه منصرف میشه و برمیگرده. ولی داریوش منصرف نشد و یه حرکتی کرد که برای همیشه تو تاریخ موندگار شد.
داریوش دستور داد کشتیهای ایرانی همه اومدن تو تنگه و کنار هم ایستادن و عرض تنگه پر شد از کشتیهای ایرانی. سپاه داریوش هم از روی این کشتیها رد شدن. خودشونو به اون طرف دریا رسوندن. در حقیقت کشتیها در کنار هم یه پل درست کردن که سپاه بتونه از روش رد شه، بره اونور آب. البته در نهایت هم داریوش دستش به سکاها نرسید. ولی تونست اونا رو از مرزهای ایران کاملا دور کنه و بعضی از سرانشونم دستگیر کنه و بسپردتشون به قانون.
قانونی که تو احکامش قاضی باید خیلی دقت میکرد که عدالت رو بتونه اجرا کنه. توی اجرای عدالت اگه قاضی رشوه میگرفت، به اشد مجازات محکوم میشد. تو یه مورد پوست یه قاضی که رشوه گرفته بود و کندن. باهاش بندهای چرمی درست کردن و روی صندلی قضاوتش کشیدن تا درس عبرتی بشه برای بقیه.
تو تاریخ جهان اسم داریوش به عنوان سامان دهنده فرمانروایی بزرگ هخامنشی و پادشاهی که عادل منظم و سختگیر بوده ثبت شده. شیوه اخذ مالیات از هر ساتراپی، بنا به قدرت مالی و داشتههای اون ساتراپی بوده. مثلا ساتراپیای که پولدارتر بوده، مالیات بیشتری میداده. ساتراپیای که دام داشته، مالیاتش دام میداده. اونی که بیشتر گندم داشته، گندم میداده.
یه قانونم تو تمام ساتراپیها وضع کرده بود که در صورتی که کسی زمین بایری رو بتونه آباد کنه، تا پنج نسل بعدش بتونه بدون پرداخت مالیات از اون زمین استفاده کنه.
تو حساب و کتابم داریوش به قدری سخت گیری میکرد که گاها مخالفش بهش میگفتن انگار اون بیشتر کاسبه تا پادشاه.
داریوش تو تربیت بچه هاشم خیلی سختگیر بود. بذارید این سختگیری رو از زبان افلاطون بشنویم. افلاطون مینویسه: «همین که فرزند شاه ایران به دنیا میومد، جشنهای بزرگی برپا میشد و هر سال تولد فرزندان شاه و جشن میگرفتن. در حالی که از تولد ما همسایه بقلیمون هم مطلع نمیشد».
بعد میگه: «بچهها زیر نظر خدمه تربیت شده و ماهری بزرگ میشدن. وقتی هفت سالشون میشد سوارکاری یاد میگرفتن. بعدشم شکار. وقتی چهارده ساله میشدن، مربیای مذهبی، حکمت زرتشت رو بهشون آموزش میدادند. مربیای دیگه آیین کشورداری را آموزش میدادن. مربی سوم راه و رسم برقراری عدالت و مربی چهارم راه و رسم شجاعت و دلاوری رو آموزش میدادن و در تمام این مراحل سختگیرانه، به تربیت فرزندان پادشاه بسیار بسیار توجه میشد».
این نظم و سختگیریها تو ایجاد بنای بزرگ تخت جمشید هم باعث شد جهان شاهد بزرگترین و باشکوهترین بنایی باشه که بشر در دوران باستان ساخته. البته اسم اولیه این بنا پارسه بوده و بعدها به نام تخت جمشید معروف شده. بنیانگذار تخت جمشید داریوش بود و بعد از اون خشایارشاه و اردشیر اول هم تکمیلترش کردن و این بنای باشکوه تا تقریبا دویست سال بعد که اسکندر خرابش میکنه، محلی بوده که هر سال نوروز، پادشاه میرفته اونجا و ساتراپهای کل کشور و اهالی دربار پادشاه اونجا جمع میشدن و عید رو جشن میگرفتن.
گفتیم دربار پادشاه؟ دربار پادشاه هم واسه خودش ساز و کار خیلی جالبی داشته. کل دربار یه وزیر داشت که بهش میگفتن «فرمانده چوب به دستان شاه». تو دربار پنج گروه چوب به دست وجود داشت که کارهای دربار بین افرادشون تقسیم میشد و هر گروه یک رئیس داشت که زیر نظر وزیر دربار کارمیکرد. وزیر دربار برای خودش سیصد تا غلام و یک قائم مقام داشت. اصلا پست قائم مقامی از زمان داریوش تو حکومت باب شد و هنوز هم به یادگار مونده.
البته داریوش به درباریها به اندازه کافی هم میرسید تا کمتر طمع مال و منال داشته باشن. مثلا اگه جیره یه روز کارگر یه لیتر آرد بود، جیره وزیر دربار ۱۷۵ لیتر آرد به علاوه گوسفند و شراب بود. توجه کنید که اون زمان دستمزدها غالبا کالا بود و مردم تو بازار کالاهاشون رو با هم مبادله میکردن. کارمندهای دولتم بسته به پستی که داشتن حقوقشون و به صورت کالا تحویل میگرفتن.
جالبه که بعضا توی بعضی قسمتها تعداد کارمندان زن از مردا بیشتر بوده و اگه زنی باردار بود و سرکار میومد، جیره یا همون حقوقش تو زمان بارداری بیشتر میشد. بعدم که بچه به دنیا میومد، میتونست بچه رو ببره سر کار. بسپرتش به دایههایی که اونجا بودن. چیزی شبیه به مهد کودکهای امروزی.
دو سه تا پست باحال تو ساختار پادشاهی داریوش بود که حیفم میاد بهتون نگمشون. اولی چشم شاه بود کسی که این پست را داشت، با گاردی که به همراه داشت به ایالتهای مختلف سر میزد و بهشون نظارت میکرد. اگر ساتراپی مالیات کم میداد، گوشش رو میپیچوند. اگه مشکل داشت از نزدیک بهشون رسیدگی میکرد. خلاصه نماینده شاه بود دیگه. از اسمش معلومه.
پست بعدی چشم کوچیک شاه یا خبرگیر بود. چون چشم شاه فرصت نمیکرد مدام به همه ساتراپی بخواد تو یه زمان سر بزنه، این خبرگیرها به نمایندگی از اون میرفتن ببینن تصمیماتی که چشم شاه گرفته داره انجام میشه یا نه؟ ساتراپی داره و طبق قانون کار میکنه یا نه؟ در نهایت گزارششون رو به چشم شاه میدادن. دقت کنید که خبرگیرها یواشکی کار نمیکردند و رسما به عنوان نماینده چشم شاه میرفتند سرکشی.
حالا یه پست دیگه هم بود به نام گوش شاه. اینا مامور مخفی بودن و خیلی هم معلوم نیست که مستقیم زیر نظر کی کار میکردن. همه هم ازشون میترسیدن. کارشونم مشخصه دیگه. هم تو پایتخت و هم تو ساتراپیهای دیگه هر کسی خلاف قانون عمل میکرد، ریپورتش رو میدادن به پادشاه. خب دیگه با جاهای دیگه کاری نداریم.
از دربار میایم بیرون. میریم سراغ یه تشکیلات بزرگ دیگهای که داریوش به راه انداخته بود؛ به نام «سازمان پیکداری شاهنشاهی». قبل اینکه بخوام سازمان پیکداری شاهنشاهی رو توضیح بدم، باید بگم که همونطور که میدونید وسعت امپراتوری هخامنشی خیلی بزرگ بوده؛ ولی شاید ندونید خیلی یعنی چقدر بزرگ.
اگه با نقشه امروزی بخوام بگم، کشورهای تحت سلطه هخامنشی شامل کدوم کشورها بودن، باید بگم که شامل کل و یا بخشی از این کشورها بودن. پاکستان، هند، چین، افغانستان، تاجیکستان، ازبکستان، قزاقستان، ترکمنستان، عمان، امارات، ایران، آذربایجان، ارمنستان، گرجستان، روسیه، ترکیه، قبرس، بلغارستان، یونان، مقدونیه، آلبانی، اوکراین، مولداوی، رومانی، عراق، کویت، عربستان، اردن، سوریه، لبنان، فلسطین، مصر، اریتره، لیبی، سودان و اتیوپی. یعنی ایران تو سه تا قاره مختلف بوده. اروپا و آسیا و آفریقا یه ورش میرسید به چین. یه ور دیگش به اروپا و آفریقا.
بعضی از شهرهای امپراتوری هم خیلی مهم بودند؛ مثل شوش و بابل و سارد. شوش که میدونیم تو استان خوزستانه. بابل که تو عراق امروزی بوده و سارد هم نزدیکای استانبول امروزی. داریوش یه جادهای رو کشید به نام جاده شاهنشاهی که شهر سارد رو به شوش وصل میکرد. یعنی از استانبول تا خوزستان. جادهای به طول ۲۷۰۰ کیلومتر.
تو طول این مسیر شاهی داریوش ۱۱۱ تا چاپارخانه و کاروانسرا هم درست کرد که تو هر کدوم اسبهای تازهنفس آماده حرکت بودن. وقتی قرار بود خبری از شوش به سارد بره، اولین پیک سوار اسب میشد و یه روز تمام با اسب میتاخت و خبرو به پیک دوم میداد. پیک دوم با اسب تازهنفس مسیر ادامه میداد و همینطوری ادامه میدادند تا خبر به سارد برسه.
اون موقع یه کاروان معمولی سه ماه طول میکشید این مسیر شاهی از اول تا آخرش بخواد بره. در صورتی که پیکهای سازمان پیک داری داریوش، همین مسیرو تو کمتر از هفت روز بیوقفه میرفتن. هرودوت میگه: «هیچ جنبندهای سریعتر از پیکهای شاهی ایران وجود نداشته».
تو کتیبه بیستون داریوش در مورد این نظام پستی میگه: «نه برف نه باران نه گرما نه تاریکی شب نمیتواند این پیکها را از انجام تند و تیز وظیفهشان بازدارد». این صحبت داریوش شعار اداره پست تو کشور آمریکاست و همین جمله روی سر در بزرگ اداره پست نیویورک هم نوشته شده.
خب میرسیم به موضوعی که شاید خیلی از شنوندهها منتظرش باشن. جنگ داریوش با یونانیها که تا دلتون بخواد روایتهای مختلفی ازش هست. داریوش کلا دو تا جنگ معروف با یونانیها داره. اولیش «نبرد لاده». یادتونه قبلا از شهر سارد گفتیم و گفتیم که نزدیک استانبول امروزی بوده و جزو شهرهای مهم ایران بوده. اون طرف سارد، شهرهای یونانی بوده که در زمان داریوش جز قلمرو ایران نبودن.
یکی از این فرماندههای یونانی پا میشه شورش میکنه. چندتا شهر میگیره و آخر سرم حمله میکنه به سارد و شهر به آتش میکشه. داریوشم بلافاصله لشکر میکشه اونجا و به راحتی سپاه یونانیها رو شکست میده و چندین شهر یونانی هم تسخیر میکنه. محاصره، غارت و قتل عام این شهرهای یونانی، اونقدری فجیع بوده که سالها سوژه نمایشنامهها و تئاترهای یونان بوده و چون یونانیها سارد رو به آتش کشیده بودند، لشکر ایران به شهرشون رحم نکرده بوده.
این جنگ تموم میشه و لشکر داریوش برمیگرده. وقتی لشکر برمیگرده، داریوش متوجه میشه که بازم تو شهرهای دیگه یونان مثل اسپارت و آتن دارن یه کارایی میکنن. پس داریوش یه پیک میفرسته به اسپارت که بگه آقا حواست باشه که حواسم به هست. اسپارتیها اینجا یه نامردی میکنن و برخلاف اخلاق و قواعد دیپلماتیک مرسوم، سفرای داریوش رو میکشن. آتنیها که از این کار اسپارتا مطلع شدن، فهمیدن که داریوش ساکت نمیشینه و خودشون رو برای جنگ با سپاه داریوش آماده کردن و از اسپارتیها هم کمک خواستن.
اسپارتیها گفتن باشه. کمک میکنیم. ولی به بهانه جشنهای مذهبی نیروهاشون رو به کمک آتن نفرستادن. اینم بدونید آتن خیلی به مرزهای ایران نزدیک بود و اسپارت اونطرفتر بود. برای همین آتنیها آماده جنگ شده بودن. چون اگه داریوش میخواست برسه به اسپارت، باید از رو آتن رد میشد.
قبل از اینکه بخوایم وارد جنگ دوم بشیم، بهتره با «سپاه جاویدان داریوش» هم آشنا بشید. سپاه جاویدان سپاه ده هزار نفری بود که از نیرومندترین و قویترین مردان ایران تشکیل شده بود. تعداد افراد هم همیشه ثابت ده هزار نفر بود. نه بیشتر، نه کمتر. همیشه چند نفری تو رزرو بودن. به محض اینکه کسی از افراد سپاه اصلی میمرد، یکی از افراد رزرو به سپاه اصلی ملحق میشد. اسم اصلی این سپاه رو هم کسی نمیدونه و اسم سپاه جاویدان رو هرودوت رو این سپاه گذاشته.
خلاصه که همه اقوام و ملل همسایه به شدت از این سپاه حساب میبردند و این سپاه تا به حال تو هیچ جنگی شکست نخورده بود. حالا داریوش با سپاه جاویدانش به سمت آتن لشکر میکشه و تو دشتی به نام «دشت ماراتون» دو سپاه ایران و یونان به هم میرسند و برای همین اسم این جنگ دوم شد «جنگ ماراتون».
یونانیها که میدونستن جلوی سپاه جاویدان رو نمیتونن دووم بیارن و تعداد نفراتشون کمتره، یه تاکتیک عجیب و جسورانهای رو به کار بردن. سپاه جاوید تو لشکر ایران همیشه وسط جبهه قرار میگرفت. یونانیها فقط چند ردیف سرباز جلوی سپاه جاویدان گذاشتند و بیشتر نیروهاشون گوشههای چپ و راست سپاه گذاشتن و تازه بر خلاف تصور سپاه ایران، این سپاه یونان بود که ناگهان به سمت سپاه ایران حمله کرد.
اون عده از سربازهای یونانی که جلوی سپاه جاویدان بودن، در اصل از قبل مرگشان حتمی بود و فقط باید میتونستن چند ساعتی مقاومت کنن. ولی از دو طرف جبهه، سپاه یونان ایرانیها را مغلوب کرد و از پشت به سپاه جاوید حمله کرد و اینطوری سپاه ایران رو قیچی کردن و اونا رو مجبور به عقبنشینی کردند و جنگ ماراتون به نفع یونانیها تموم شد.
آقای هرودوت مینویسه: «بعد شکست ایران، یکی از جنگجوهای یونانی با تجهیزات کامل نظامی، مسافت ۴۲ کیلومتری از دشت ماراتن تا آتن رو یه نفس میدوه تا خبر پیروزی رو به آتن برسونه و وقتی میرسه آتن و خبر میده میفته زمین و از شدت خستگی میمیره».
و از اون موقع به بعد مسابقه مشهور دوی ماراتون برای یادبود همین اتفاق بنا گذاشته میشه البته بازم داستان هرودوت شبیه فیلمهای بالیووده دیگه. چه دلیلی داشته این آقای جنگجو با همه تجهیزات نظامی بخواد ۴۲ کیلومتر بدوه؟ بدون تجهیزات نمیتونست بدوه؟ یه کسی میتونست اصل ۴۲ کیلومتری یه نفس بدوه؟ اگه میتونست آخرش بعد از اینکه یه جمله حرف میزده میمرده؟ کاری نداریم.
درباره تعداد افراد سپاه دو طرف جنگ هم تو تاریخ روایتهای مختلفیه. بعضی منابع جانبدارانه یونانی، تعداد افراد ایران و حتی تا ششصد هزار نفر هم گفتن و در مقابل تعداد یونانیها رو ده هزار نفر. انگار یونانیان سوپرمن بودن. از اون ورم بعضی منابع جانبدارانه ایرانی گفتن اصلا جنگ ماراتون به این شکل در کار نبوده و سپاه داریوش وقتی یونانیها فرار کردند برگشته ایران. مسلما هر دوی این روایتها غلطه. ولی چیزی که مشخصه اینه که تعداد سربازهای یونانیها از ایرانیها خیلی کمتر بوده و اونا تونستن با تاکتیک و شجاعتی که داشتن این جنگ به نفع خودشون تموم کنن.
هر چند که وقتی سپاه برمیگرده، چند سال بعد پسر داریوش یعنی خشایارشاه به تلافی نبرد ماراتون به یونان حمله میکنه و آتنو فتح میکنه و اونجا رو به آتیش میکشه. چندین سال بعد هم که اسکندر به ایران حمله میکنه و اونم تخت جمشید به آتیش میکشه.
ولی چیزی که جای تاسف داره، نبرد این دو تمدن بزرگ بوده. واقعا حیف بناهای آتن و بناهای تخت جمشید بوده که بخواد تو جنگهای بین دو کشور نابود بشه.
در هر صورت این جنگ تنها نبردی بود که داریوش توش شکست میخوره و داریوش تنها چهار سال بعد از این جنگ، در حالی که داشت سپاه رو برای نبرد مجدد آماده میکرد، مریض میشه و یه ماه بعد مریضی هم در سن ۶۴ سالگی به مرگ طبیعی از دنیا میره.
بعد مرگش با توجه به وصیتی که کرده بود، پسرش «خشایارشا» جانشینش میشه. جالب که خشایارشا پسر بزرگ داریوش نبوده و داریوش از ازدواج اول، پسری بزرگتر از خشایارشا هم داشته. ولی طبق رسم این پادشاه بوده که جانشین خودش و از بین پسراش انتخاب میکرده و این انتخاب لزوما میتونسته پسر بزرگم نباشه.
داریوش ترجیح داده بود نسل پادشاهی هخامنشی، از نژاد هخامنش و کوروش خودش باشه. پس پسر آتوسا، خشایارشا را جانشین خودش کرد. یه چیز جالب من خودم تا سالها فکر میکردم که اسم پسر داریوش و آتوسا خشایار بوده و بهش میگفتن خشایارشاه. چون شاه بوده. در صورتی که اسمش خشایابدون اون ه آخرشه و این شاه آخرین ربطی به شاه نداشته. جزو اسمش بوده.
داریم یواش یواش به آخرای اپیزود میرسیم و با هم فقط قسمتی از کارهایی که داریوش کرده بود رو مرور کردیم. داریوش هخامنشی که پایههای اخلاقی پادشاهیش، احترام به باورهای مردم، احترام به آزادی فردی و قومی و پشتیبانی از ناتوانان در مقابل نیرومندان بود. پادشاهی داریوش به واقع نمونه موفق برای اداره یک دولت جهانی بود.
تو سال ۱۹۶۰ سیاره تازه کشف شدهای را به افتخار داریوش به نام «سیاره داریوش ۷۲۱۰» نامگذاری کردن. تا نامش در آسمانها هم جاوید بمونه.
اپیزود رو با خوندن بخشی از وصیت نامه داریوش خطاب به پسرش خشایارشا به پایان میبرم و باز هم تاکید میکنم که ما داریم راجع به ۲۵۰۰ سال پیش و با طرز فکر مردم اون زمان صحبت میکنیم. پس بشنوید وصیت مردی که شاید صدها سال از زمان خودش جلوتر بود. خواهش میکنم با دقت به جملات داریوش گوش کنید.
«اینک که من از دنیا میروم، ۲۵ کشور جزو امپراتوری ایران است و ایرانیان در آن کشورها دارای احترام هستند و مردم کشورهای دیگر نیز در ایران دارای احترام هستند. جانشین من خشایارشا باید مثل من در حفظ این کشورها بکوشد و راه نگهداری این کشورها این است که در امور داخلی آنها مداخله نکند و مذهب و شعایر آنها را محترم بشمارد.
مادرت آتوسا بر من حق دارد. پس پیوسته وسایل رضایت خاطرش را فراهم کن. هرگز دوستان و ندیمان خود را به کارهای مملکتی نگمار و برای آنها همان مزیت دوست بودن با تو کافیست. چون اگر دوستان و ندیمان خود را به کارهای مملکتی بگماریم و آنها به مردم ظلم کنند و استفاده نامشروع نمایند، نخواهی توانست آنها را به مجازات برسانی. چون با تو دوست هستند و تو ناچاری که رعایت دوستایی بنمایی.
من فرصت نکردم سپاهی به یونان بفرستم و تو باید این کار را به انجام برسانیم با یک ارتش نیرومند به یونان حمله کن و به یونانیان بفهماند که پادشاه ایران قادر است مرتکبین فجایع را تنبیه کنند. توصیه دیگر من به تو این است که هرگز هرگز دروغگو و متملق را به خود راه نده. چون هر دوی آنها آفت سلطنت هستند و بدون ترحم، دروغگو را از خود دورنما.
امر آموزش را که من شروع کردم ادامه بده و بگذار اتباع تو بتوانند بخوانند و بنویسند. تا اینکه فهم و عقل آنها بیشتر شود و هر قدر که فهم و عقل آنها بیشتر شود، تو با اطمینان بیشتر میتوانی سلطنت کنی. همواره حامی کیش یزدان پرستی باش. اما هیچ قومی را مجبور نکند که از کیش تو پیروی نمایند و پیوسته به خاطر داشته باش که هر کس باید آزاد باشد که از هر کیش که میل دارد پیروی کند و پیوسته به خاطر داشته باش که هر کس باید آزاد باشد که از هر کیش که میل دارد پیروی کند.
هرگز از آباد کردن دست برندار. زیرا اگر دست از آباد کردن برداری، کشور تو رو به ویرانی خواهد گذاشت. در آباد کردن، حفر قنات، احداث جاده و شهرسازی را در درجه اول اهمیت قرار بده. عفو و سخاوت را فراموش نکن و بدان که بعد از عدالت، برجستهترین صفت پادشاهان عفو است و سخاوت.
بعد از اینکه من زندگی را بدرود گفتم، بدن من را بشوی و آنگاه کفنی که خود فراهم کردم بر من بپیچان و در تابوتی سنگی قرار بده و در قبر بگذار. اما قبر مرا مسدود نکن. تا هر زمان که میتوانی وارد شوی و تابوت سنگی را در آنجا ببینی و بفهمی من که پدر تو و پادشاه ۲۵ کشور بودم مردم و تو نیز مثل من خواهی مرد. زیرا سرنوشت آدمی این است که بمیرد. خواه پادشاه ۲۵ کشور باشد یا یک خارکن و هیچکس در این جهان باقی نمیماند».
قسمت نهم از پادکست رخ با عنوان شاهنشاه داستان زندگی داریوش هخامنشی رو شنیدید. بهترین راه برای حمایت از پادکست رخ هم معرفی اون از طریق استوری و پسته. سپاس فراوان از همراهی شما.
امیر سودبخش، شهریور ۹۹.
بقیه قسمتهای پادکست رخ را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
من رویایی دارم؛ داستان زندگی لوترکینگ (قسمت اول)
مطلبی دیگر از این انتشارات
امیر(۱)؛ داستان زندگی امیرکبیر
مطلبی دیگر از این انتشارات
دختر جبر؛ داستان زندگی میرزاخانی