من رویایی دارم؛ داستان زندگی لوترکینگ (قسمت اول)

امروز سومین دوشنبه از ماه ژانویه‌اس که تو تقویم آمریکا به نام روز مارتین لوتر کینگ «Martin Luther King» شناخته میشه. به مناسبت این روز اپیزود من رویایی دارم داستان زندگی مارتین لوتر کینگ از پادکست رخ منتشر میشه. من امیر سودبخش هستم و تو پادکست رخ تلاش می‌کنم هر بار شما رو با زندگی کسایی که بخشی از تاریخ رو ساختن بیشتر آشنا کنم.

سلام به همراهان عزیز پادکست رخ. قراره تو این قسمت بریم به کشور آمریکا و صفحات مهم‌ترین سال‌های تاریخ سیاسی این کشور رو با هم ورق بزنیم. اگه بخوایم راجع به تاریخ مبارزات آزادی و برابری تو آمریکا صحبت کنیم، اولین کسی که باید بریم سراغش کسی نیست جز «مارتین لوترکینگ».

۹۲ سال پیش در ۱۵ ژانویه ۱۹۲۹ مارتین لوترکینگ در جنوب آمریکا تو شهر آتلانتا «Atlanta» به دنیا آمد. پدرش مایکل «Michael»، اسم پسر تازه به دنیا اومدشم گذاشت مایکل. ولی وقتی پسر پنج ساله شد، پدر تحت تاثیر تعالیم مارتین لوتر «Martin Luther»، بنیان‌گذار آیین پروتستان، اسم خودش و پسرشو از مایکل به مارتین «Martin» تغییر داد. اسم پدر مارتین لوترکینگ. اسم پسر مارتین لوتر کینگ جونیور.

پدر مارتین فردی بسیار مذهبی و از پیروان شاخه‌ای از دین مسیحیت به نام شاخه‌ باپتیست «Baptists » بود. این شاخه از دین مسیحیت که جزو پروتستان‌ها حساب میشن، مثل همه‌ پروتستان‌های دیگه به پاپ یا هر واسطه‌ای بین انسان و خدا اعتقادی ندارن. منتهی علاوه بر این، شاخه‌ باپتیست یه اعتقاد جالبی داره. اونم اینه که وقتی یک باپتیست‌ها بچه‌ای رو به دنیا میاره، نوزاد به دنیا اومده مثل بقیه مسیحی‌ها غسل تعمید داده نمیشه. اونا میگن باید بچه بزرگ شه. به سن بلوغ برسه و با آگاهی خودش تصمیم بگیره که می‌خواد غسل تعمید داده بشه و مسیحی بشه یا نه؟

مارتین، یه خواهر بزرگتر و یک برادر کوچکتر از خودشم داشت. مادربزرگشون هم باهاشون زندگی می‌کرد که مارتین اون خیلی دوست داشت. خانواده‌ اونا جزو خانواده‌های تقریبا مرفه سیاه‌پوست به حساب میومدن. پدر مارتین، مبلغ شاخه‌ باپتیست تو شهر آتلانتا و دستیار کشیش کلیسا بود. دو سال بعد از اینکه مارتین به دنیا اومد، وقتی کشیش کلیسا مرد، پدر مارتین جانشینش شد و نقش کشیش رو تو کلیسا بر عهده گرفت و چون خیلی خوب صحبت می‌کرد و کارش هم خیلی دوست داشت، تعداد افرادی که به کلیسا میومدن رو از حدود ششصد نفر به چند هزار نفر رسوند.

لوترکینگ پدر، خیلی بین مردم مورد احترام بود و جایگاه اجتماعی خوبی داشت و اوضاع مالیش هم خوب بود. البته وقتی می‌گیم خوب بود، داریم نسبت به زندگی بقیه سیاه‌پوستا میگیم خوب بود. باید دقت کنیم زمانی که مارتین به دنیا اومد، با وجود اینکه نزدیک به هفتاد سال از فرمان اعلام آزادی برده‌ها گذشته بود و دیگه برده‌داری و آمریکا برچیده شده بود، ولی حق و حقوق سیاه‌پوستا با حق و حقوق سفیدها زمین تا آسمون فرق داشت.

برده‌داری سال‌های سال بود که برداشته شده بود؛ ولی سیاه‌پوستا محل زندگیشون با سفیدها فرق می‌کرد. مدرسه‌ بچه‌هاشون فرق می‌کرد. شیر آب‌خوری‌های عمومی، دستشویی‌های عمومی، رستوران‌ها، کلیساها، صندلی‌های اتوبوس و قطار، همه‌ اینا سیاه و سفید داشت؛ سیاه‌ها جدا، سفیدها جدا. شما تقریبا تو هر چیزی می‌تونستی این تبعیض رو نژادی ببینی. مثلا وقتی سیاه‌پوستا می‌رفتن کفش بخرن، بدون اینکه اجازه داشته باشن کفش رو تو مغازه امتحان کنن، باید می‌خریدن میومدن بیرون. ولی سفیدها می‌تونستن کفش و امتحان کنن و بعد خرید کنن.

تبعیض نژادی تو بدترین حالت ممکن تو آمریکا و مخصوصا تو شهرهای جنوبیش موج می‌زد و وضعیت سیاه‌پوستا واقعا اسفناک بود؛ چه از لحاظ اجتماعی، چه از لحاظ مالی. ولی خانواده‌ لوترکینگ وضع مالیشون برخلاف اکثریت سیاه‌پوستا بد نبود. مارتین و دو برادر خواهرش زیر نظر مادری مهربون و پدری سخت‌گیر بزرگ شدن. پیش میومد که پدر برای تنبیه و تربیت بچه‌ها حتی از شلاق هم استفاده می‌کرد. دیگه عصبانی که می‌شد، تعالیم مهربانانه مسیح جاش رو می‌داد به شلاق.

البته که بچه‌ها هم کم اذیتش نمی‌کردن. یه بار تو دوران کودکی مارتین، قبل از اینکه اون بره مدرسه سر یه جریانی مارتین از دست برادرش خیلی عصبانی میشه. تو خونه میفته دنبالش. همین که داشت دنبال برادرش می‌کرد، محکم می‌خوره به مادربزرگ پیرش و پیرزن میفته زمین از حال میره. مارتین که فکر می‌کنه مادربزرگش مرده، گفت چیکار کنم؟ چیکار نکنم؟ دوید رفت طبقه‌ بالا. از پنجره خودشو پرت کرد پایین که به خیال خودش خودکشی کنه. بعد که افتاد رو زمین، دید نه چیزیش نشده و فهمید که از اون ور مادربزرگش هم سرحال اومده، راهشو کشید رفت.

همبازی دوران کودکی مارتین، پسر سفید پوستی بود که هم سن خودش بود. خانوادشون هم روبروی خانه‌ پدری مارتین و اون طرف خیابون زندگی می‌کردن. این دوتا بچه خیلی با هم صمیمی شده بودند و همش با هم بودن. ولی وقتی شیش سالشون شد و دیگه وقت مدرسه رفتن بود، مارتین مجبور شد به مدرسه‌ سیاه‌ پوستا بره و دوستش بره مدرسه‌ سفید پوستا. تازه وقتی دوستش رفت مدرسه، مادر پدر دوستش دیگه اجازه ندادن اون با مارتین بازی کنه و به مارتین گفتن دیگه نمی‌تونی با پسرمون بازی کنی. مارتین که خیلی بهش فشار اومده بود و ناراحت بود، داستان رو برای والدینش تعریف کرد و اونا هم نشستن مفصل برای مارتین شرایط رو توضیح دادن.

این اولین باری بود که مارتین شیش ساله تاثیر عمیق نژادپرستی رو تو زندگیش حس می‌کرد و همونطور که به والدینش هم گفت برای اولین بار از همه‌ سفید پوستان متنفر شده بود. ذهن معصوم یک پسر بچه نمی‌تونست دلیل این چیزا رو درک کنه. مخصوصا که پدر مارتین گه گاهی جلوی این قوانین مسخره تبعیض نژادی می‌ایستاد و هر بار که این اتفاق می‌افتاد مارتین کلی کیف می‌کرد و همیشه می‌گفت پدرم برای من یک قهرمان واقعی بود.

مارتین تحت تاثیر پدر، شروع به یاد گرفتن کتاب مقدس و سرودهای مذهبی کرد. تو گروه کر کلیسا هم عضو شد و نواختن ویولون و پیانو هم یاد گرفت. درس و مشقش تقریبا عالی بود. علاقه خاصی هم به تاریخ داشت. دوازده سالش که بود، یه روز رفت بیرون. یه رژه نظامی رو از نزدیک ببینه. وقتی برگشت، متوجه شد که مادربزرگش دچار حمله‌ قلبی شده و جونش رو از دست داده. مارتین که خیلی به مادربزرگ وابسته بود، دوباره رفت سراغ پنجره طبقه دوم، خودش رو انداخت پایین؛ ولی خب این بار جون سالم به در برد. خودش که این کاره نبود. خونشونم دو طبقه بیشتر نداشت. خلاصه که امکانات برای خودکشی کافی نبود.

بعد از این اتفاق‌ها پدر خونه رو عوض کرد و آن‌ها رفتن مرکز شهر آتلانتا. از اونجایی که مارتین تو یک خانواده‌ باپتیست به دنیا اومده بود و بعد از سن بلوغ باید خودش تصمیم گرفت که می‌خواد چه دینی رو دنبال کنه، اون با ورود به دوره نوجوونی نسبت به بعضی از ادعاهای مسیحیت شک کرد و مدام از پدرش سوال می‌پرسید و پاسخ‌های پدر قانعش نمی‌کرد. مارتین حتی به زعم خودش اون زمان منکر معاد جسمانی مسیحم شد و شک و تردید دست از سرش برنمی‌داشت.

کمی که بزرگتر شد، وقت رفتن به مدرسه متوسطه بود. تو آتلانتا برای بچه‌های سیاه‌پوست فقط یه مدرسه متوسطه وجود داشت که اونم با اصرار رهبران سیاه پوستان محلی، از جمله پدربزرگ مارتین ساخته شده بود. اونم برای ادامه‌ تحصیل رفت به همون مدرسه. مارتین علاوه بر این که درسش خوب بود، نشون داد که سخنور خوبی هم هست و اولین سخنرانی عمومی خودشو وقتی تنها پونزده سالش بود انجام داد.

داستان این بود که مارتین تو یک مسابقه سخنرانی نوجوانان شرکت کرده بود و اتفاقا نفر اولم شده بود. بعد به عنوان برنده مسابقه اومد برای حضار سخنرانی کرد. موضوع سخنرانیش هم «سیاه‌ پوستان و قانون اساسی» بود. یه پسر بچه‌ پونزده ساله‌ سیاه‌پوست، داره درباره‌ سیاه‌ پوستا و قانون اساسی سخنرانی می‌کنه. گاهی وقتا آدم از نزدیک شاهد اتفاق‌های بزرگ تاریخیه؛ ولی تو اون لحظه متوجه اهمیت اون موضوع نمیشه.

وقتی تو ۱۷ آوریل سال ۱۹۴۴ مارتین داشت سخنرانی می‌کرد، از اون چند نفر حضار احتمالا هیچ کس نمی‌تونست حدس بزنه که داره کسی رو تماشا می‌کنه که قراره قوانین جهان رو تغییر بده. مسابقه و سخنرانی تموم میشه و مارتین با معلمش سوار اتوبوس میشن که برگردن سر خونه زندگیشون.

تو اتوبوس وقتی دوتایی گرم صحبت بودن، یه نفر سفید پوست از در جلو سوار شد. سوار شد و اومد دید همه صندلی‌ها پره و جا برای نشستن نیست. برای همین وایستاد بالا سر مارتین و معلمش و توقع داشت که اونا بلند شن. اون جاشون بشینه.

اینم باید بدونید که اون زمان، قسمت جلوی اتوبوس‌ها برای سفید پوستا بود و چند تا ردیف آخر برای سیاه‌پوستا بود. سفیدها از در جلو وارد می‌شدند، سیاه‌ها از در عقب. اگه قسمت سیاه پر می‌شد، هیچ سیاهی اجازه نداشت بره یه ردیف جلوتر. ولی بر عکس اگه قسمت سفیدها پر می‌شد اونا می‌تونستن برن روی صندلی سیاه‌ها بشینن و حتی اگه صندلی سیاه‌ها پر بود، به ترتیب از ردیف جلو سیاه‌ها باید بلند می‌شدن و جاشون به سفیدها می‌دادن. الانم چون قسمت سفیدها پر شده بود، نفر جدید که وارد اتوبوس شده بود، اومده بود بالا سر مارتین و معلمش وایساده بود و منتظر بود که اونا جاشونو بهش بدن. تازه باید هر دوتاشونم بلند می‌شدن. چون سفیدها کنار سیاه‌ها هم نمی‌نشستن.

گفتیم که چون این دو نفر غرق صحبت بودن، متوجه حضور شخص تازه‌وارد بالای سرشون نشدن. برای همین راننده برگشت داد زد: «هوی پسر عوضی سیاه، پاشو برو عقب وایسا». مارتین که از این بی‌احترامی خیلی ناراحت شده بود، می‌خواست مقاومت کنه نره عقب که معلمش بهش گفت نه، اگه این کارو بکنی قانونو زیر پا گذاشتی. برای همین دوتایی پا شدن تا آخر مسیر ایستادن.

مارتین درباره‌ این اتفاق گفت: «اون روز رو هیچ وقت نتونستم از ذهنم پاک کنم و هیچ وقت اندازه‌ اون روز عصبانی نشدم». کمی بعد مارتین لوترکینگ وارد دانشگاه شد؛ ولی نه اون دانشگاه کاملا مذهبی که پدرش می‌خواست. پدرش خیلی با این دانشگاه موافق نبود. از دید پدر مظاهر تمدن ممکن بود پسرش و از راه به در کنه. ولی کینگ هر طور بود پدر رو راضی کرد و رفت دانشگاهی که خودش می‌خواست.

توی تابستون، کینگ به همراه یک عده از همکلاسی‌هاش به شمال آمریکا سفر کردن و تو یک مزرعه کار کردن. این اولین سفر کینگ به شمال بود. اختلاف عقیده مردمان شمال آمریکا با جنوب آمریکا یه اختلاف خیلی قدیمی بوده و هست. حتی تو مبارزاتی هم که برای آزادسازی برده‌ها می‌کردند، مردم شمال اکثرا با این قانون موافق بودند و مردم جنوب اکثرا مخالف. یه جورایی مردم شمال نسبت به جنوبی‌ها روشن‌فکرترن. الانم سیاه‌پوستا تو جنوب که کینگ هم اونجا زندگی می‌کرد وضعیتشون خیلی بدتر از شمال بود.

کینگ که برای اولین بار شما می‌دید، تو نامه‌ای برای پدرش نوشت: «چیزایی که اینجا می‌بینما باورم نمیشه. اینجا سفیدپوست‌ها خیلی مهربونن. ما هر جا بخوایم می‌تونیم بریم. تازه حتی کلیساهای سفیدها و سیاه‌ها هم اینجا یکیه. اینجا می‌تونیم بریم رستوران خوب، تئاتر و سینما و هر جایی که دلمون بخواد».

البته اینطور نبود که تو جنوب کسی نتونه بره رستوران و سینما و شهربازی. سیاه‌ها می‌تونستن برن. ولی تمام رستوران‌های خوب و سینماهای خوب و شهربازی‌های بزرگ برای سفیدها بود و سیاه‌ها فقط رستوران‌های درجه سه و یا شهربازی‌های قدیمی رو می‌تونستن برن.

ولی تو شمال قضیه خیلی فرق می‌کرد. نه اینکه تبعیض نبود. نه بود. ولی درجه‌اش خیلی پایین‌تر بود و همین آزادی‌های به ظاهر ساده هم برای کینگ جوونی که با تبعیض نژادی بزرگ شده بود، خیلی عجیب به نظر میومد. آرزو به آرزو فرق می‌کنه دیگه. حکایت اون داستانی که از یه جوون ایرانی می‌پرسن آرزو چیه؟ میگه کار خوب داشته باشم. بتونم خوب کار کنم. برای خودم خونه بخرم. ماشین بگیرم. طرف برمی‌گرده میگه نه اینا که گفتی حقته. آرزوت چیه؟ کینگ هم تو سفر به شمال چیزایی که می‌دید بعضا آرزوی زندگی سیاه‌پوستان جنوب بود.

تو این دوران اعتقادات مذهبی این کم سر و شکل پیدا کرد و پاسخ سوال‌های مذهبی خودش گرفت و با کلیسای باپتیست صلح کرد و شد یک مسیحی واقعی باپتیست. کینگ تو نوزده سالگی تو رشته‌ جامعه‌شناسی لیسانس گرفت و بعدش تو رشته‌ الهیات ثبت نام کرد و تو دانشگاه به عنوان رئیس انجمن دانشجوها انتخاب شد.

تو همون دوران کینگ عاشق یک زن سفیدپوست هم شد. باهاش رابطه هم داشت. می‌خواست باهاش ازدواج بکنه. ولی در نهایت با وجود تمام علاقه‌ای که بهش داشت، به خاطر تفاوت رنگ پوست‌شون مجبور شد رابطه رو قطع کنه. دوستای نزدیکش می‌گفتن تا سال‌های بعد کینگ هیچ وقت نتونست عشق اولش رو فراموش کنه.

سال ۱۹۵۱ کینگ دوره‌ دکتراش رو تو رشته‌ الهیات دانشگاه بوستون شروع کرد. اون دستیار کشیش کلیسای تاریخی بوستون شد و تا ۲۵ سالگی به عنوان کشیش کلیسای مانتگامری «Montgomery Church» انتخاب شد و سال ۱۹۵۴ هم دکترای خودش رو تو رشته‌ الهیات گرفت.

کمی قبل از فارغ‌التحصیلی، کینگ با دختری به نام کورتا اسکات «Coretta Scott» آشنا شد و باهاش ازدواج کرد. حاصل این ازدواج چهارتا فرزند بود. تو طول مدت زندگی این زوج، کینگ نقش کورتا و جنبش حقوق مدنی محدود می‌کرد و بیشتر انتظار داشت که همسرش یک خانه‌دار و مادر باشه تا یک فعال اجتماعی.

کینگ تو دوران دانشجوییش مبارزات بدون خشونت خودش رو با الهام از روش مبارزات گاندی در کنار بقیه‌ دانشجوها شروع کرد و با توجه به قدرت سخنوری‌ای که داشت روز به روز هم میون دانشجوها معروف‌تر می‌شد. البته معروفیتش از دیوارهای دانشگاه اونورتر نرفته بود و تو اجتماع کسی خیلی اون نمی‌شناخت. تا اینکه اون اتفاق تاریخی افتاد و روزا پارکس «Rosa Parks» دستگیر شد.

روزا پارکس کی بود؟ یه دختر جوون خیاط آفریقای ـ آمریکایی که حاضر نشد صندلی خودش تو اتوبوس به یه سفید پوست بده. همونطور که گفتین تو اون زمان سیاه‌پوستا تو قسمت عقب اتوبوس و سفیدپوستان جلوی اتوبوس می‌نشستن. اگه تو قسمت سفیدپوستان جایی برای نشستن نبود، یکی از سیاه باید بلند می‌شد و صندلیشو به سفیده می‌داد. رزا پارکس، حاضر به انجام این کار نشده بود و برای همین دستگیر شده بود. کاری که روزا پارکس کرد، نماد یک حرکت فعالانه در راستای مبارزات مدنی و بدون خشونت بود.

با بازداشت رزا، اولین جرقه‌ تحریم سراسری سیاه‌پوستا زده‌ شد. فعالان حقوق مدنی اومدن فراخوان صادر کردند و از همه‌ مردم خواستن روزی که قراره رزا رو محاکمه کنن، هیچ کس از اتوبوس‌های شهری استفاده نکنه. شهر حالت عجیبی به خودش گرفته بود. دسته دسته سیاه‌پوستایی رو می‌تونستی تو شهر ببینی که داشتن پیاده می‌رفتن سر کار و یه حس خاصی داشتن. حسی که تا الان تجربش نکرده بودن. حس خوشایندی که واسشون غریب بود.

از طرفی یه عده‌ زیادی هم در حمایت از رزا جلوی در دادگاه جمع شده بودن. قاضی دادگاه که اوضاع را ناجور دید، نیم ساعته جلسه دادگاه را جمع کرد و روزا پارکس رو فقط به پرداخت ده دلار جریمه نقدی و چهار دلار هزینه دادرسی محکوم کرد.

البته برای سیاه‌پوستا پایان دادگاه، پایان کار نبود. در عرض چند روز یک کمپین اعتراضی بزرگ و تاثیرگذار علیه جداسازی نژادی تو سیستم حمل و نقل عمومی شهر مانتگامری راه افتاد و قرار شد تا زمانی که قانون تفکیک نژادی تو اتوبوس‌های مانتگامری برداشته نشه، هیچ کس سوار اتوبوس‌ها نشه و تمامی اتوبوس‌ها که مشتریان اصلیشون سیاه‌پوست‌ها بودن تحریم بشن.

رهبران جنبش هم مردم رو به خویشتن داری و دوری از خشونت دعوت می‌کردن و خیلی سازمان‌یافته کارشون رو پیش می‌بردن. یکی از رهبران اصلی جنبش هم مارتین لوترکینگ بود. این تحریم ۳۸۱ روز طول کشید. دقت کنید. ۳۸۱ روز مردم اتوبوس را تحریم کردند. خسته نشدن و برای رسیدن به حقشون اصرار کردن. مبارزه کردند. مبارزه‌ای بدون خشونت؛ ولی تبعات این مبارزه بدون خشونت هم کم نبود. جو کاملا متشنج شده بود و کینگ رو هم دستگیر کردن و حتی نژادپرستای افراطی تو خونش بمب‌گذاری هم کردن. به طور متوسط تو هر روز بیش از پنجاه تماس تلفنی به خونه‌ کینگ می‌شد و اون و خانواده‌اش تهدید به مرگ می‌شدن.

ولی با همه‌ اینا سیاه‌پوست‌ها دست بردار نبودند. اونقدر ممارست کردن و موضوع رو حقوقی دنبال کردن که در نهایت دادگاه عالی آمریکا اعلام کرد جداسازی نژادی تو اتوبوس‌های مونتگامری مغایر با قانون اساسی آمریکاست و باید لغو بشه. کمپین به هدفش رسید و این اولین پیروزی بزرگ جنبش مارتین لوتر کینگ بود.

نقش کینگ تو جنبش تحریم اتوبوس‌ها، اون رو به یک شخصیت ملی و مشهورترین سخنگوی جنبش حقوق مدنی تبدیل کرد. سال ۱۹۵۷ کینگ ۲۸ ساله از ۵۰ کشیش جنوب آمریکا و تعدادی از فعالان حقوق مدنی دعوت کرد تا یک تشکل و سازمانی رو برای برنامه‌ریزی مبارزات بدون خشونت راه بندازن و نتیجه شد «سازمان رهبری مسیحیان جنوب».

سازمانی که کینگ تا آخر عمر رهبری اون رو بر عهده داشت. هدف این سازمان، استفاده از قدرت و نفوذ کلیساهای سیاه پوست برای برنامه ریزی اعتراضات غیر خشونت‌آمیز بود و برای اینکه کینگ مطمئن بشه راهی که داره پیش میره درسته یا نه، از یکی از دوستانش به نام جیمز لاوسون «James Lawson» خواست که بهش کمک بکنه. حالا چرا جیمز لاسون؟ چون ایشون به هند سفر کرده بود و از نزدیک با «ساتیاگراها» یعنی شیوه‌ مبارزات بدون خشونت گاندی آشنا شده بود و دانش زیادی درباره‌ استراتژی‌های گاندی داشت. اونم قبول کرد و به سازمان ملحق شد. دیگه تو اپیزود دو قسمتی گاندی کامل راجع به ساتیاگراها صحبت کردیم و اینجا بهش ورود نمی‌کنیم.

کاری که لاوسون انجام می‌داد، آموزش و دادن آگاهی به افرادی بود که می‌خواستن تو تحصن‌ها شرکت کنند. قشنگ کلاس تشکیل می‌شد. میومدن سر کلاس، به حرفاش گوش می‌دادند و با چهارچوب نحوه‌ مبارزات مدنی آشنا می‌شدن. خیلی از افرادی که سر همین کلاس‌ها نشستن، بعدتر جزو رهبران سیاه‌پوست‌ها شدن. سر کلاس اونا تمرین مبارزات بدون خشونت می‌گذاشتن. مثلا یه نفر سیاه پوست می‌نشست و صندلی بعد چند نفر دور و اطرافش بهش فحش می‌دادن. اذیتش می‌کردند. سعی می‌کردن عصبانیش کنند و حتی کتکش می‌زدن؛ ولی اون شخص نباید واکنش خشونت‌آمیز نشون می‌داد. برای اونا آگاهی از اون چه که براش مبارزه می‌کردن از خود مبارزه با اهمیت‌تر بود.

اولین مبارزات سازمان یافته و برنامه ریزی شده‌ گروه کینگ، تو سال ۱۹۶۰ تو شهر نشویل «Nashville» از ایالت تنسی «Tennessee» اتفاق‌ افتاد. اونجا مثل خیلی جاهای دیگه ورود سیاه‌پوستا به خیلی از رستوران‌ها مجاز نبود. کاری که کردن این بود که چند نفر سیاه پوست داوطلب شدن، رفتن داخل رستوران‌های سفیدپوست‌ها نشستن و همبرگر و نوشابه‌شون رو سفارش دادن. بقیه‌ افراد داخل رستوران و حتی سیاهپوست‌های دیگه‌ای که از نزدیک رستوران رد می‌شدن، اونقدر تعجب کرده بودند که انگار آدم فضایی دیدن. داوطلبا چندین ساعت تو رستوران موندن تا اینکه صاحب رستوران از شلوغی مجبور شد رستوران رو ببنده.

از فردای اون روز خیلی از سیاهپوست‌های دیگه هم همین کار کردن. ولی نژادپرست‌ها که تازه به خودشون اومده بودن هر سیاه‌پوستی که تو رستوران می‌دیدند، با مشت و لگد به زور پرتش می‌کردن بیرون. اولی رو پرت می‌کردن بیرون. دومی میومد تو. دومی رو می‌زدن، سومی میومد. اوضاع که خراب‌تر شد، دیگه پلیس اومد وسط و هشتاد دانشجویی که تو این حرکت شرکت کرده بودن رو بازداشت کرد و همشونو دادگاهی کرد.

دادگاه حکم داد که هر کدوم از دانشجوها باید پنجاه دلار جریمه‌ نقدی بدن. در غیر این صورت باید یک ماه برن زندان. همه‌ هشتاد دانشجوی بازداشت شده هم گزینه‌ دوم رو انتخاب کردن و حاضر نشدن جریمه رو پرداخت کنن و رفتن زندان.

سال‌ها بعد یکی از همین دانشجوها وقتی داشت ماجرا رو تعریف می‌کرد، می‌گفت درسته رفتیم زندان، ولی انگار رفته بودیم بهشت. یه حس رهایی و آزادی خاصی داشتیم که هیچ وقت قابل وصف نیست. البته اونایی که بیرون بودن هم ساکت نشستن و در حمایت از زندانی‌ها خرید از سوپرمارکت‌ها و مغازه‌ها را تحریم کردند و به جز کالاهای اساسی هیچ چیز دیگه‌ای نمی‌خریدن. اقتصاد شهر فلج شده بود. خیلی زود شهردار نشویل اعلام کرد که با رفع تبعیض نژادی تو رستوران‌ها موافقه نشون تو جنوب آمریکا، اولین شهری شد که توش سیاه‌پوستا می‌تونستن کنار سفیدها به رستوران برن و غذا بخورن.

افراد گروهی که کمپین رستوران‌های نشویل رو برنامه‌ریزی و اجرا کرده بودند، هسته‌ اصلی جنبش مارتین لوترینگ رو تشکیل دادن. به ظاهر رفتن چندتا سیاه پوست به رستوران پیروزی خیلی بزرگی نبود؛ ولی موضوع اصلی این بود که وقتی سیاه‌ها تو جنبش بدون خشونت نشویل تو تنسی پیروز شدن، فهمیدن حتما می‌تونن تو ایالت‌های دیگه و جنبش‌های دیگه هم پیروز بشن. اونا تازه خودشونو باور کرده بودن.

یه سال بعد کینگ کتاب خودش به اسم «قدم به سمت آزادی» منتشر کرد. وقتی که این در حال امضای نسخه‌هایی از کتابش توی فروشگاه بزرگ کتاب بود، یه زن سیاه پوست بهش حمله کرد و کاردی که مخصوص بازکردن نامه‌ها بود رو فرو کرد تو قفسه‌ سینه کینگ. اون خانم فکر می‌کرد کینگ با کمونیست‌ها همکاری می‌کنه و می‌خواد توطئه راه بندازه. برای همینم قصد کشتنشو داشت و کینگ واقعا شانس آورد که زنده موند. ضربه نزدیک آئورتش فرود اومده بود. اونا هم سریع رسوندم بیمارستان. عملش کردن و بعد از عمل چندین هفته تو بیمارستان بستری بود. ضارب هم بعدها تو دادگاه بیمار روانی تشخیص داده شد و بی‌گناه شناخته شد. البته کینگ هم شکایتی ازش نداشت.

چند وقت بعد از مرخص شدن از بیمارستان، کینگ تصمیم گرفت به زادگاهش ایالت جورجیا «Georgia» برگرده و در کنار پدرش تو کلیسای باپتیست کار کنه. بد نیست بدونید که مانتگامری مرکز ایالت آلاباماست که تحریم اتوبوس‌ها اونجا اتفاق افتاد و کینگ هم اونجا درس خونده. ولی زادگاه کینگ تو ایالت جورجیا همسایه‌ ایالت آلاباماست. الانم کینگ می‌خواست برگرده به ایالت جورجیا و شهر زادگاهش آتلانتا.

فرماندار جورجیا اصلا از این تصمیم کینگ استقبال نکرد و اصلا هم از کینگ دل خوشی نداشت. وقتی کینگ به جورجیا برگشت، شیش دونگ حواسش به کینگ بود که مبادا فعالیت‌های سیاسیش واسش دردسر درست کنه. البته نگرانی فرماندار بی‌موردم نبود. تو آتلانتا جنبش دانشجویی به رهبری کینگ برای اعتراض به تبعیض نژادی و مشاغل و فضاهای عمومی شهر برای سیاه‌پوستان شروع به سازماندهی تحصن‌های گسترده کرد.

تو یکی از این تحصن‌های بزرگ، کینگ رو به همراه تعداد دیگه‌ای از معترضین دستگیر کردن. چند روز بعد مقامات همه‌ دستگیر شده‌ها رو آزاد کردن. همه رو آزاد کردن به جز کینگ. اون نه تنها آزاد نکردن، بلکه فرستادنش به زندان دولتی با حداکثر تمهیدات امنیتی. از اون زندان‌هایی که مجرمان خطرناک رو توش نگهداری می‌کنن. این دستگیری و مجازات شدید، توجه مردم و مطبوعات رو به خودش جلب کرد. خیلی از مردم نگران امنیت کینگ بودن. چون اون دوران محکومیتش رو با افرادی که به جرایم خشن محکوم شده بودند می‌گذروند. از طرفی انتخابات ریاست جمهوری آمریکا هم نزدیک بود.

خبرنگارا برای انتخابات ریاست جمهوری از نامزدهای هر دو حزب درباره‌ جهت‌گیری سیاسی‌شون راجع به ماجرای دستگیری و بازداشت کینگ سوال می‌پرسیدن. یکی از کاندیداهای اصلی نیکسون «Nixon» بود که قبل از تحصن کینگ با اون رابطه‌ نزدیک‌تری داشت؛ ولی اون درباره‌ دستگیری کینگ اظهار نظری نکرد و از جواب دادن طفره رفت. اما کاندید حزب مخالف یعنی جان اف کندی «John Kennedy»، مستقیما با فرماندار جورجیا تماس گرفت و حتی از برادرش رابرت کندی «Robert Kennedy» هم برای فشار بیشتر به مقامات ایالتی کمک گرفت و خواهان آزادی کینگ شد و حتی کندی تو یک تماس تلفنی با همسر کینگ با اون ابراز همدردی کرد و گفت هر کاری که از دستش بر بیاد برای آزادی همسرش انجام میده.

تنها دو روز بعد به خاطر فشارهای کندی و دیگران، کینگ از زندان آزاد شد. بعد از آزادی پدرش تصمیم گرفت خانوادشون صراحتا از نامزدی کندی برای انتخابات حمایت کنه. این در حالی بود که کندی کاتولیک بود و پدر کینگ قبل‌تر گفته بود هیچ وقت حاضر نیست به یک کاندید کاتولیک رای بده. با توجه به رقابت بسیار نزدیک دو کاندیدای اصلی همین حمایت سیاه‌پوستا باعث شد در نهایت تو سال ۱۹۶۱ کندی به سختی و با فاصله‌ای کم تا انتخابات پیروز بشه؛ ولی کندی بعد از اینکه رئیس جمهور شد، تمام هوش و حواسش به سیاست خارجی بود و حق و حقوق سیاه‌پوست‌هایی که بهش رای دادن تو اولویت کاراش نبود.

هر چقدر کندی سعی می‌کرد رو مبارزات سیاه‌پوستا سرپوش بذاره و صداشو در نیاره، از اون طرف سیاه‌پوستا سعی می‌کردن مبارزاتشون رو علنی‌تر کنن و صداشون رو به گوش مردم آمریکا برسونن. از ماجرای تحصن آتلانتا هم دور نشیم. معترضین بعد از آزادی کینگ با توجه به ناآرامی‌هایی که تو شهر به وجود اومده بود، تصمیم گرفتند سی روز آتش‌بس اعلام کنند و درباره‌ جداسازی و تفکیک نژادی مذاکره کنن؛ ولی مذاکرات به هیچ جا نرسید.

تحصن و تحریم برای چندین ماه ادامه داشت؛ ولی باز هم هیچ. تازه اوضاع بدتر هم شد. قانونی داشت تصویب می‌شد که نوع جدیدی از جداسازی و تفکیک نژادی رو می‌خواست به دنبال داشته باشه. تفکیک نژادی تو مغازه‌ها و غذاخوری‌ها، همین‌طور غذاخوری مدارس و دانشگاه داشت اضافه می‌شد. خیلی از دانشجوها عصبانی شده بودند و از پیشبرد مذاکرات ناامید شده بودند. دیگه گوششون بدهکار حرفای کینگ نبود. تفرقه بین سیاه‌پوستا زیاد شده بود و کینگ سعی می‌کرد به قول خودش این بیماری سرطانی تفرقه رو درمان کنه و دانشجوها رو به آرامش دعوت می‌کرد.

در کل اوضاع جنبش دانشجوهای آتلانتا خوب نبود؛ ولی آتلانتا هم تنها جایی نبود که سیاه‌پوستا سازمان یافته مبارزه می‌کردن. تو یکی دیگه از شهرهای ایالت جورجیا به نام شهر آلبنی «Albany» اعتلافی برای جداسازی و تفکیک نژادی تشکیل شد که کینگ به همراه سازمان رهبری مسیحان جنوب هم به این اعتراف ملحق شدن. تو این جنبش هزاران شهروند با مبارزه بدون خشونت و سیستماتیکی که نشون دادن، توجه مردم سایر شهرها رو به خودشون جلب کردن. رهبران جنبش موفق شدند توافقنامه‌ای را در حمایت از عدم جداسازی با مسئولین شهر امضا کنند. اما بعد از خروج کینگ از شهر توافقنامه بلافاصله نقض شد.

بعد از یک سال فعالیت شدید و نتیجه نگرفتن، جنبش رو به شکست بود. مخصوصا اینکه مبارزات بعضا به خشونت و بداخلاقی هم کشیده شده بود. تو اپیزود گاندی یادتونه؟ وقتی مبارزات استقلال هند به خشونت کشیده شد، اون چیکار کرد؟ دستور توقف مبارزات رو تو سراسر هند اعلام کرد. اینجا هم کینگ با تاسی از پیشوای معنویش، خواستار توقف تمام راهپیمایی‌های اعتراضی برای بازگشت به اصول اولیه‌اش که عدم خشونت و حفظ اخلاقیات بود شد.

این تصمیم باعث اختلاف بین سیاه‌پوستا هم شد و همین اختلاف‌ها بین جامعه‌ سیاه‌پوستان و در کنارش بی‌تفاوتی دولت نسبت به مذاکرات خواسته‌های اونا علت اصلی شکست تلاش‌های جنبش. خب تا اینجای کار ماجرای تحریم اتوبوس‌های مونتگامری رو گفتیم. بعد مبارزات نشویل و داستان رستوران رفتن سیاه‌پوستا رو تعریف کردیم. بعد اومدیم به ایالت جورجیا و از آتلانتا و آلبنی گفتیم.

الان می‌خوایم وارد یک جریان تاریخی دیگه بشیم. قبلشم یه چیزی بگم؟ تو این اتفاقات و وقایع تاریخی که داریم تعریف می‌کنیم، مسلما اینطور نبوده که فقط مارتین لوترکینگ توش نقش داشته باشه و رهبران و آدم‌های تاثیرگذار دیگه‌ای نباشن، ولی ما سعی می‌کنیم تا اونجایی که بشه شما رو درگیر اسامی مختلف نکنیم و بیشتر به اصل داستان و اتفاقی که افتاده بپردازیم. داستانی که الان بهش رسیدیم استارتش از واشنگتن می‌خوره.

تو واشنگتن سیزده نفر از طرفداران تساوی حقوق سیاه و سفیدها تصمیم می‌گیرن سوار اتوبوس بشن بیان جنوب و به عنوان مبلغان آزادی تبعیض نژادی رو تو جنوب به چالش بکشن. اینا از این شهر به اون شهر می‌رفتن و سعی می‌کردند به دور از خشونت کار خودشونو انجام بدن؛ ولی دوستان نژادپرست و جنوب، با بمب‌های دست‌ساز ازشون استقبال کردن و اتوبوساشون رو به آتیش کشیدن. زدن لت و پارشان کردن. از این سیزده نفر تازه چند تاشون سفیدپوست بودن؛ ولی اونام نتونستن جلوی خشونت جنوبی‌ها وایسن و حسابی کتک خوردن. جوری که فقط شانس آوردن زنده موندن.

بعد از این اتفاق این گروه از ترس جونشون، دست از ادامه‌ کارشون کشیدن. اینجا بود که بچه‌های جنبش نشویل همونایی که کینگ رهبریشون می‌کرد، اومدن تو میدون و گفتن هر جور شده نباید بزاریم که خشونت جلوی مبارزه بدون خشونت رو بگیره. اونا تصمیم گرفتند راه اون سیزده نفری که به جنوب اومده بودن رو ادامه بدن. ولی تو اولین شهر، دویست نفر از سفیدپوست‌های نژادپرست با چوب بیسبال و باتوم منتظر بودند که سیاه‌ها از اتوبوس پیاده بشن.

همچین که پیاده شدن، بهشون مهلت ندادند. ریختن سرشون و خونی مالیشون کردن. اوضاع انقدی بد شد که پلیس از گاز اشک آور استفاده کرد و سیاه‌پوستا فرار کردن رفتن تو یه کلیسا پناه گرفتن و اونجا بقیه سیاه‌پوستی معترضم بهشون ملحق شدن. ولی نژاد پرست‌ها کلیسا رو محاصره کردن. تمام ماشین‌های اطراف کلیسا رو آتیش زدن و پشت در کلیسا منتظر بودند تا سیاه بیان بیرون و دخلشون رو بیارن. خبر که به کینگ رسید، خیلی سریع خودش به اون کلیسا رسوند و برای آدمایی که اونجا گیر کرده بودند سخنرانی کرد و گفت:

(۴۲:۰۱-۴۲:۱۰) صدای ضبط شده مارتین لوترکینگ

گفت: «این یک آزمایشه. به هیچ عنوان نباید خشونت اون‌ها رو با خشونت جواب بدید. ما باید آرامش خودمون حفظ کنیم و همونطور که از شرایط بد گذشته عبور کردیم، از این شرایط هم عبور می‌کنیم».

بعد سخنرانی کینگ با دادستان کل آمریکا رابرت کندی، برادر رئیس جمهور جان اف کندی تماس گرفت و ازش کمک خواست کنیم. یه سری نیرو اعزام کرد اونجا و تو شهر حکومت نظامی اعلام کردند و تونستن جون سیاهپوست‌های محبوس شده تو کلیسا را نجات بدن. حالا که سیاه‌پوستا اومده بودن بیرون، چیکار کردن؟ ناامید شدن؟ نه. اونا راهشون رو به سمت شهر بعدی ادامه دادن. ولی به محض اینکه به شهر بعدی رسیدن، این بار به جای اینکه سفیدپوست‌های نژادپرست منتظرشون باشند، پلیس منتظرشون بود و پلیس همشون رو بازداشت و زندانی کرد.

سیاست برادران کندی این بود که چون نمی‌خواستن مبارزات سیاه‌پوستا براشون هزینه داشته باشه و تو رسانه‌ها واسشون آبروریزی به بار بیاره، تصمیم گرفته بودند اول اونا رو از کلیسا نجات بدن. بعدا تو شهر بعدی تو ایالت می‌سی‌سی‌پی «Mississippi» پلیس به بهانه‌ اختلال در امنیت دستگیر و زندانی‌شون کرد. دستگیری اونا آتش مخالفت‌ها رو تو خیلی از شهرهای جنوب شعله‌ورتر کرد و مقامات دولتی مجبور شدند دسته دسته از سیاهپوست‌های معترض دیگه رو هم دستگیر کنن.

تو همون ایالت می‌سی‌سی‌پی، یکی از سربازهای سابق نیروی هوایی به نام جیمز مردیت «James Meredith» اصرار داشت که تو دانشگاه محل زندگیش ثبت نام کنه و همون جا درس بخونه. این در حالی بود که تو اون دانشگاه بر اساس قوانین نانوشته، سیاه‌ها حق درس خوندن نداشتن و فرماندار می‌سی‌سی‌پی هم با ثبت نامش مخالفت کرد؛ ولی چون ثبت نام جیمز کار غیرقانونی‌ای نبود، اون این کار انجام داد و ثبت نامش رو کامل کرد.

همین موضوع موجب بالا گرفتن درگیری‌ها و شورش تو دانشگاه‌های می‌سی‌سی‌پی شد و دولت مجبور شد برای کنترل اوضاع از ارتش کمک بگیره و دانشگاه را مجبور به قبول ثبت نام جیمز بکنه. بعد از آرام شدن اوضاع، جیمز با اسکورت مقامات نظامی می‌رفت دانشگاه و برمی‌گشت. خبر این اتفاق در سراسر آمریکا و خارج از آمریکا هم سر و صدا کرد. کشورهای اروپایی برای نادیده گرفتن حق دانشگاه رفتن، کندی و دولت آمریکا را مسخره می‌کردن.

اعتراضات سیاه‌پوستا از می‌سی‌سی‌پی به ایالت‌های دیگه‌ آمریکا کشیده‌ شد. مهم‌ترین و تاریخی‌ترین اعتراض‌ها تو ایالت آلاباما و بزرگترین شهر این ایالت یعنی شهر برمینگم «Birmingham» اتفاق افتاد. شهری که برای سیاه پوستان ایالت آلاباما جهنم بود. همه چیز از کلیسا تا کتابخونه تا مشاغل همه‌چیز از هم جدا بود و حتی نژادپرست‌ها نارنجک و بمب دستی درست می‌کردند و به خونه‌های سیاه‌پوستای معترض پرت می‌کردن و اموالشون به آتیش می‌کشیدن و البته سیاه‌پوستا رو پشت سر هم لینچ می‌کردن. لینچ کردن «Lynching» یعنی چی؟ لینچ کردن یعنی کسی رو بدون محاکمه دار زدن.

نژادپرستی افراطی که تعدادشون اصلا کم نبود، به بهانه‌های مختلف می‌ریختن سر یه سیاه پوست و اونقدر می‌زدن تا بمیره. بعد هم به درخت آویزون می‌کردن. بعضی وقتا اونا رو می‌سوزوندن و با جنازه‌ جزغاله شده عکس می‌گرفتن. کارت پستال درست می‌کردن. تو یه مورد طرف با عکس جنازه‌ سوختی یک سیاه‌پوست، کارت پستال درست کرده بود و زیرش نوشته بود دیشب باربیکیو داشتیم. عکسش به مرور تو کانال اینستای پادکست رخ می‌ذارم برید ببینید. بعضا تو عکسا اونقدر با لذت کنار جنازه‌ آویزون شده و یا جزغاله شده وایمیستادن که آدم از آدمای زنده‌ اطراف جنازه بیشتر وحشت می‌کنه تا خود جنازه.

بیش از چهار هزار آمریکایی سیاه پوست لینچ شدند. بعد میان به این وحشیا میگن حیوون صفت. آخه کدوم حیوونو می‌شناسید که از این کارا می‌کنه؟ اینا شاهکارهای اشرف مخلوقاته و بس. برگردیم به داستان.

داشتیم از اعتراضات تو آلاباما می‌گفتیم و اوضاع و احوال سیاه‌پوستا رو بررسی می‌کردیم. فرماندار ایالت آلاباما آقای جرج بالاس «George Ballas» برای سیاه‌پوستا قشنگ شمشیر از رو بسته بود. جرج بالاس که سیاست‌مداری کار کشته و شناخته شده بود، تو یکی از سخنرانی‌های معروفش گفت: «تبعیض نژادی از قدیم بوده و باید باقی بمونه. تبعیض نژادی امروز، تبعیض نژادی فردا و برای همیشه باقی می‌مونه».

جرج بالاس با این سخنرانی یه جورایی شد نماینده‌ تمام سفیدپوست‌های نژادپرست. از اون طرف هم کینگ تو جوابش گفت: «ببخشید آقای بالاس، تو هر کاری می‌خوای بکن. ولی ما به راهمان ادامه میدیم و حتی اگه لازمه‌ این کار مرگ باشه، من حاضرم ایستاده برای مردمم بمیرم».

این آقای جرج بالاس فرماندار آلاباما رو به خاطر داشته باشید. علاوه بر ایشون آلاباما یک طرفدار معروف تبعیض نژادی دیگه هم داشت؛ آقای بول کارنر «Bull Connor» مسئول امنیت شهر بیرمنگم. وقتی کینگ برای ادامه مبارزات به بیرمنگام رسید، خبرنگاران از آقای بول کارنر پرسیدن که به نظرشون می‌تونه جلوی اقدامات سیاه‌پوستا رو بگیره؟ کار جواب داد مطمئن نیستم؛ ولی اینو می‌دونم که اگه نیاز باشه جونمم برای این کار فدا می‌کنم.

کارنر برای کنترل اوضاع و متفرق کردن تظاهرات از هیچ کاری دریغ نمی‌کرد. دستگیری آدما، اجیر کردن لات و لوت‌ها برای کتک زدن سیاه‌ها، استفاده از شلنگ آب و حتی استفاده از سگ‌های پلیس برای مقابله با معترضین. وقتی که کینگ و همرزماش شروع به اعتراض و تحریم و مبارزات بدون خشونت کردن، کارنر و دار و دسته‌اش به جرم غیر قانونی بودن مبارزات، تعداد بسیار زیادی از سیاهپوستان از جمله کینگ رو دستگیر کردن.

نامه‌هایی که کینگ از تو زندان بیرمنگم نوشته، برای همیشه تو تاریخ موندگار شده. قسمتی از یکی از نامه‌هاش رو بخونیم که در جواب کسانی نوشته که میگه: «صبر کنید. همه چی درست میشه».

مارتین لوترکینگ تو نامش میگه: «شاید برای کسایی که هیچوقت زخم‌های سوزان تبعیض نژادی را نچشیدن آسون باشه که بگن صبر کنید. درست میشه. اما وقتی مردم شروری را می‌بینید که خانواده‌تون به قتل می‌رسونن. وقتی اکثریت عظیمی از بیست میلیون سیاه پوستی رو می‌بینید که تو قفس تنگ فقر در میان جامعه‌ای مرفه در حال خفه شدن هستن، وقتی که تلاش می‌کنید به دختر شیش سالتون توضیح بدید که چرا نمی‌توانید به شهربازی که همین الان تبلیغ تو تلویزیون نمایش داده میشه برید، ناگهان زبونتون بند میاد و لکنت زبان می‌گیرید.

اشک‌هایی که در چشمان دخترتون حلقه می‌زنه وقتی که بهش میگید که شهربازی به روی کودکان رنگین‌پوست بسته‌است و ابرهای حقارتیو می‌بینید که داره تو ذهنش شکل می‌گیره. وقتی که در خارج از جاده‌های اصلی شروع به رانندگی تو صحرا می‌کنید و مجبور می‌شد هر شب در گوشه‌ای از ماشینتون بخوابید. چرا که هیچ مسافرخانه‌ای شما رو نمی‌پذیره. اون وقته که می‌فهمی که چرا برای ما طاقت‌فرسا است تا منتظر بمونیم و باز هم صبر کنیم و باز هم صبر کنیم».

تو جریان تظاهرات، بول کارنر اونقدری سیاه‌پوست دستگیر کرده بود که به طعنه می‌گفتند تعداد اونایی که دستگیر شدن از اونایی که آزادن بیشتره. رهبران جنبش که این وضعیت رو دیدن، یه ابتکار به خرج دادند و اجازه دادن بچه‌های مدارس هم به اعتراضات ملحق بشن و تو تجمعات و تظاهرات شرکت کنن. اولش کینگ با این کار مخالف بود و نمی‌خواست شرکت در تجمعات برای نوجوون‌ها هزینه‌ای داشته باشه؛ ولی بعد که اصرار اونا رو دید قبول کرد.

مطبوعات فشار زیادی به کینگ آوردن که اون داره با جون بچه‌ها بازی می‌کنه و جنگ صلیبی کودکان راه‌ انداخته؛ ولی در هر صورت وقتی نوجوونا به میدون اومدن، کارنر همون خشونتی که با بزرگسالان داشت با اونا هم داشت. پلیس‌ها خیلیاشون رو دستگیر کردند و حتی برای بردن نوجوونا از ون و سرویس مدرسه هم استفاده می‌کردن و اونا رو به زندان‌های مخصوص نوجوونا می‌بردن. زندان‌ها اونقدری شلوغ شده بود که دیگه جا برای سوزن انداختن نبود. تصاویر حمله‌ پلیس با شلنگ‌های آب که پوست تن بچه‌ها رو می‌کند و سگ‌هایی که به بچه‌های هشت نه ساله حمله می‌کردن، تو سراسر آمریکا پخش شد و مردم آمریکا بهت زده به تصاویر نگاه می‌کردن.

درسته که قبل‌تر از این داشتن خبرش رو می‌خوندن؛ ولی تاثیر دیدن تصاویر دو چندان بود. هر چند که تظاهرات هزینه داشت و خیلیا زخمی و زندانی شدند، ولی نتیجه‌ کار دقیقا همون چیزی بود که کینگ می‌خواست. دیده شدن اعتراض‌ها در سراسر آمریکا و حمایت مردم از جنبش. فشار افکار عمومی به دولت و تاثیری که مبارزات بچه‌ها رو دولتمندها گذاشت، منجر به این شد که مقامات بول کارنر رو از کار برکنار کنند و به سیاه‌پوست‌ها مجوز برگزاری تجمعات اعتراضی بدن. تکلیف کارنر مشخص شد؛ ولی دشمن اصلی هنوز سر جاش بود. آقای جرج بالاس، فرماندار ایالت آلاباما.

آلاباما، تنها ایالتی تو آمریکا بود که هنوز قانون تبعیض نژادی تو دانشگاهاش اجرا می‌شد و بالاس گفته بود برخلاف دستور دادگاه فدرال از ورود دو دانشجوی ممتاز سیاه‌پوستی که می‌خوان به دانشگاه بیان و ثبت نام کنند، جلوگیری می‌کنه. انگار قرار بود اتفاقای دانشگاه می‌سی‌سی‌پی اونجا تکرار بشه. چیزی که دولت اصلا دلش نمی‌خواست. کینگ گفت رئیس جمهور کندی تا الان یه سری کارا کرده، ولی اصلا کافی نبوده. باید بهش یادآوری کنیم که ما برای چی بهش رای دادیم؟

خبرنگارا از کندی پرسیدن: «آیا برای بحران آلاباما از اختیارات نظامی خودش تو این ایالت استفاده می‌کنه؟» کندی جواب داد: «امیدوارم کار به اونجاها نکشه». اینجای داستان باید این قانون آمریکا رو بدونید که تو هر ایالت آمریکا نیروهای نظامی گارد ملی تحت اختیار فرماندهی همون ایالته؛ ولی در مواقع لزوم و به دستور رئیس جمهور همین نیروها به نیروهای فدرال تبدیل میشن و فرماندهی‌شون به عهده‌ شخص رئیس جمهور میفته. یعنی از فرماندار نیروها گرفته میشه. به رئیس جمهور داده میشه.

یازده ژوئن ۱۹۶۳ روز ثبت نام دانشگاه و روز موعود فرا رسید. خبرنگارا از تمام ایالت‌های دیگه‌ آمریکا آمده‌ بودن، تا این نبرد پرهیجان و از نزدیک گزارش کنن. از یک طرف فرماندار بالاس و ۱۵۰ نیروی نظامی که اون اونجا مستقر کرده بود و از طرف دیگه دو جوون سیاه‌پوست نخبه‌ای که می‌خواستن بیان دانشگاه ثبت نام کنن. جورج بالاس جلوی ورودی دانشگاه پشت تریبون ایستاد و خطاب به خبرنگاران گفت: «من اقدام غیرقانونی دولت مرکزی را مردود و ممنوع اعلام می‌کنم و اجازه‌ ورود هیچ سیاه‌پوستی رو به دانشگاه نمیدم». حالا دو متر اونورتر کی وایساده؟ دستیار دادستان کل کشور. اون اومده بود اونجا تا جلوی اقدام غیرقانونی بالاس رو بگیره.

دستیار دادستان خطاب به بالاس گفت: «شما می‌خواید تسلیم دستور دولت مرکزی نشید و ورودی دانشگاه را مسدود کنید؟» بالاس گفت: «بله من پای حرفم می‌ایستم». کندی که از واشنگتن داشت لحظه به لحظه‌ ماجرا رو میدید، تصمیم گرفت فرماندهی گارد ملی ایالت آلاباما را بر عهده بگیره.

دستور کندی به آلاباما مخابره شد. ژنرال فرمانده گارد ملی که تا یک دقیقه‌ قبل تحت فرمان فرماندار بود، اومد جلو و خطاب به بالاس به فرمان رئیس جمهور من دستور دادم شما رو کنار بزنم. بالاس که جلوی چشمش ۱۵۰ نفر از اعضای گارد فدرال می‌دید، تصمیم گرفت بیشتر از این آبروی خودش نبره و از جلوی در دانشگاه رفت کنار و دو جوان سیاه پوست در کنار دستیار دادستان وارد دانشگاه شدن.

بعد از این اتفاق، کندی تو یکی از معروف‌ترین سخنرانی‌هاش گفت تبعیض نژادی مشکلی نیست که فقط مربوط به یک ایالت باشه. مشکلات ناشی از تبعیض نژادی و تمام شهرها وجود داره و ما با یک مسائله‌ اخلاقی روبرو هستیم که به اندازه‌ کتاب مقدس قدمت داره. تبعیض نژادی جایی در زندگی و قانون آمریکا نداره. این اولین باری بود که کندی داشت راجع به رفع تبعیض نژادی مستقیم حرف می‌زد. اونم نه به خاطر رای جمع کردن، بلکه به خاطر مسائل اخلاقی.

کندی گفت هفته‌ بعد از کنگره می‌خوام راجع به نقض قوانین نژادپرستانه تصمیم بگیرم. آمریکا تا زمان آزادی همه‌ مردمانش نمی‌تونه کشور آزادی باشه. خبر، خبر بسیار خوشحال کننده‌ای بود؛ ولی فقط چند ساعت بعد از این سخنرانی، یکی از رهبران مبارزات جلوی در خونش جلوی چشم زن و بچه‌ش به قتل رسید. کاملا مشخص بود که هنوز جنبش تا آزادی راه زیادی رو در پیش داره. کینگ تصمیم گرفت برای تحت فشار قرار دادن کنگره این بار تظاهرات تو پایتخت آمریکا واشنگتن برگزار کنه. کینگ گفت ما میریم به واشنگتن تا از کنگره بخوایم که عادلانه‌ترین قوانین تصویب کنه و از تمام مردم خواست هر طور شده و با هر وسیله‌ای خودشون و به واشنگتن برسونن.

اتوبوس، اتوبوس آدمی بود که میومد به پایتخت. تمام قطارها و خطوط هوایی پر شده بود. مردم مثل سیل سرازیر شدن. در ۲۸ اوت سال ۱۹۶۳ بیش از سیصد هزار نفر در محل بنای یادبود آبراهام لینکولن «Abraham Lincoln» جمع شده بودند که براساس یک ارزیابی میدانی ۷۰ تا ۸۰ درصد جمعیت حاضر سیاه‌پوستان و مابقی سفید پوستا بودن. این بزرگترین تظاهراتی بود که تا اون روز آمریکا به خودش دیده بود.

راهپیمایی واشنگتن مصادف بود با صدمین سالگرد صدور فرمان اعلامیه آزادی بردگان توسط آبراهام لینکلن. مارتین لوتر کینگ رفت پشت تریبون و در مهم‌ترین و مشهورترین سخنرانی تاریخ آمریکا و شاید تاریخ جهان که به عنوان سخنرانی «من رویایی دارم» مشهور شده، خطاب به مردم جهان گفت: «خیلی خوشحالم که در بزرگترین تظاهرات آزادی تاریخ آمریکا در کنار شما هستم. هر چند که ما امروز و فردا با سختی‌های زیادی روبرو هستیم؛ اما من هنوز رویایی دارم.

من رویایی دارم که روزی این ملت به پا می‌خیزد و به معنای واقعی اعتقادات خود جان می‌بخشد. چرا که ما معتقدیم همه‌ انسان‌ها برابر و یکسان خلق‌ شده‌اند. رویای من این است که روزی فرزندان برده‌های سابق به همراه فرزندان برده داران سابق بر فراز تپه‌های سرخ جورجیا کنار هم سر میز برادری بنشینند. رویای من این است که روزی ایالتی مثل می‌سی‌سی‌پی، ایالتی که در بی‌عدالتی و ظلم می‌سوزد به سرزمین آزادی و عدالت تبدیل خواهد شد.

رویای من این است که چهار فرزندم در کشوری زندگی خواهند کرد که آن‌ها را نه به دلیل رنگ پوست، بلکه به خاطر شخصیتشان قضاوت خواهند کرد. رویای من این است که روزی در آلابامای نژادپرست، دختر و پسرهای کوچک سیاه پوست همچون خواهر و برادر دست در دست بچه‌های سفیدپوست بگذارند. ما با ایمان می‌تونیم صداهای آزاردهنده کشورمون رو تبدیل به سمفونی زیبایی برادری کنیم. با ایمان می‌تونیم کنار هم کار کنیم. دعا کنیم. مبارزه کنیم. با هم به زندان بریم و از آزادی دفاع کنیم.

روزی خواهد رسید که همه‌ فرزندان خدا سیاه و سفید دست در دست هم می‌دهند و با هم می‌خوانند ما آزادیم. ما آزادیم. ما آزادیم. خدایا ازت سپاسگزارم».

(۰۱:۰۱:۴۶-۰۱:۰۲:۳۳) صدای ضبط شده سخنرانی مارتین لوترکینگ

چیزی که شنیدید قسمت اول از داستان دو قسمتی من رویایی دارم، داستان زندگی مارتین لوتر کینگ بود. تو قسمت دوم رئیس جمهور کندی قبل از اینکه بخواد هر فرمانی رو امضا کنه ترور میشه و سخت‌ترین و اصلی‌ترین قسمت مبارزات کینگ روایت میشه. مارتین لوترکینگ رویاش فریاد زد. براش مبارزه کرد و بهش رسید و تو عمل به ما هم یاد داد که رویاهامون رو فریاد بزنیم و برای رسیدن به تلاش کنیم. به امید دیدار.

https://vrgl.ir/ez6xQ



بقیه قسمت‌های پادکست رخ را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/%D9%85%D9%86-%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D9%85-%7C-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%84%D9%88%D8%AA%D8%B1%DA%A9%DB%8C%D9%86%DA%AF-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%A7%D9%88%D9%84-id2748108-id345800290?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D9%85%D9%86%20%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%A7%DB%8C%DB%8C%20%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D9%85%20%7C%20%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%20%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C%20%D9%84%D9%88%D8%AA%D8%B1%DA%A9%DB%8C%D9%86%DA%AF%20%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA%20%D8%A7%D9%88%D9%84-CastBox_FM